امسال يك ماه قبل از محرم الحرام 1414، شب چهار شنبه خواب ديدم كه هيئت محترمابوالفضل عليه السلام در صحن كهنه حضرت معصومه سلام الله عليه معروف بهايوان طلا آماده عزادارى مى باشد. در حين عزادارى ديدم مرحوم حاج آقا تقى كمالى و مرحومعمويم ، ميرزا شكر الله ناظرى ، به طرف هيئت آمدند. بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمويم فرمود: فضلالله ، چرا اين نوحه را نمى خوانى ؟ من گفتم : عموجان همه نوحه ها را مى خوانم . گفت :نه اين نوحه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را. گفتم : آخر كدام نوحه را؟ گفت:
چرا اى غرقه در خون از خاك بر نمى خيزى
|
حسين آمد به بالينت تو از جا برنمى خيزى
|
اين را كه گفت ، من بدنم لرزيد و از خواب بيدار شدم . پس از بيدار شدن بيت را فورايادداشت كردم ، از يادم نرود. صبح كه شد كل آن را از صندوق اسناد مسوده پيدا كردم :
چرا غرقه در خون از خاك صحرا بر نمى خيزى
|
حسين آمد به بالينت تو از جا بر نمى خيزى
|
نماز ظهر را با هم ادا كرديم در مقتل
|
بود وقت نماز عصر آيا بر نمى خيزى
|
خيام كودكان خالى بود از آب و، پر غوغا
|
تو اى سقاى من از پيش دريا بر نمى خيزى
|
منم تنها و تن هاى عزيزانم به خون غلتان
|
چرا بر يارى فرزند زهرا بر نمى خيزى
|
به دستم تكيه كن بر خيز با من در بر زهرا
|
كه مى بينم ز بى دستى تو از جابر نمى خيزى
|
هيئت محترم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در مسجد بالا سر حضرتمعصومه سلام الله عليه
سابقه اين هيئت به يك قرن مى رسد. ابتدا مرحوم ملا ابراهيم شمايى اين هيئت را بنيانگذاشت ، سپس آقا ميرزا حسين مدير و ميرزا شكر الله فرش فروش ناظرى دراين مقام انجام وظيفه نموده اند، و حاليه سرپرستى هيئت مذكور به عهده آقاى حاجفضل الله ناظرى ، كه خود از مداحان و پيشكسوت قم مى باشد، گذاشته شده است .
در سالهاى گذشته ، به غير از روضه خوانى ، برنامه عزادارى و زنجيرزنى اين هيئتاز قرار ذيل بوده است :
1. شب اول محرم ، حركت عزاداران از منزل آقاى فتوره چى به طرف حرم مطهر صورت مىگرفت .
2. روز پنجم ، عزاداران اين هيئت از مسجد بالا سر به طرف بازار رفته ، و پس از نوحهخوانى و زنجير زنى باز مى گشتند.
3. روز ششم ، براى عزادارى و زنجير زنى عازم تكيه توليت مى شدند.
4. روز هفتم محرم ، براى عزادارى و زنجير زنى بهمنزل آقا سيد عبدالله قمى برقعى كه از علماى بزرگ قم بود و دستگاه روضه خوانىمفصلى داشت ، مى رفتند.
5. روز هشتم ، جمع عزاداران هيئت مذكور به منزل آيت الله العظمى بروجردى قدس سره مرجع بزرگ شيعه ، رفته و پس از عزادارى و زنجير زنى مراجعت مى نمودند.
6. صبح روز نهم تاسوعا هيئت - زنجير زنان - براى عزادارى و اداى احترام بهطرف زيارتگاه حضرت موسى مبرقع عليه السلام و شاهزاده حمزه عليه السلام حركت مىكردند.
7. شب تاسوعا، جمع عزاداران اين هيئت ازمنزل پهلوان حاجى سيد تقى كمالى (واقع در كوچه اى كه منتهى به گذر خان منسوببه شخص پهلوان مى باشد) به طرف حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليه حركتمى نمودند، و ذكر دم آنان چنين بود:
امشب حسين مظلوم ، مهمان خواهران است
|
فردا ميان ميدان ، جسمش به خون طپان است
|
آقاى حاج فضل الله ناظرى مسئول اين بحرطويل ارزشمندى را پنجاه و چهار سال قبل ، يعنى درسال 1316 شمسى ، از وصاف كاشى به عنوان يادگار گرفته اند كه درمواقع حساس با صداى مطبوع خويش براى مستمعين و سينه زنان ، مى خوانند. ايشان ، بنابه درخواست نگارنده ، تمامى بحر طويل را (براى ثبت در اين كتاب ) با شور و هيجانخاصى كه بويژه شخص خودشان مى باشد همراه با اشك ديده از بر قرائت فرمودند،كه ذيلا به خوانندگان عزيز تقديم مى شود: (297)
بحر طويل در رشادت و شهادت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام
بند اول :
مى كند از دل و جان و زبان ، غمزده وصاف حزين ، وصف ميهن ، يكه سوار فرسشير دلى ، فارس ميدان يلى ، زاده سلطان ولى ، حضرت عباس على ، ماه بنى هاشم وسقاى شهيدان ز وفا، شير صف معركه كرب و بلا، مير و علمدار برادر، كه شه تشنهلبان را همه جا يار و ظهير است ، به هر كه مشير است ، گه بزم و زير است ، گه رزمچو شير است ، به رخسار منير است ، زهى قوت بازو و زهى قدرت نيرو، كه به پيكانعدو چون فرس عزم برون تاخت ، ز سهم غضبش شير فلك زهره خود باخت ، زهول سخطش گاو زمين ناف بينداخت ؛ اميرى كه اگر روى زمين يكسره لشگر بود و پشتبه هم در دهد و بهر جدالش بستيزند، ز يك نعره او زهره بريزند، بدين قوت و شوكت ،بنگر بهر برادر، به صف كرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را.
بند دوم :
ديد چون حال شه تشنه و بى يار و مدد كار، جگر گوشه و آرامدل احمد مختار، سرور جگر حيدر كرار، در آن وادى خونبار، نه يار و نه مدد كار، بجزعابد بيمار و بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار،، كشند آه شرر بار، فرو ريختهلخت جگر از ديده خونبار، كه ناگاه سكينه گل گلزار برادر، ز سرا پرده چوبلبل به نوا آمده و چون در يتيم از صدف خيمه به بيرون شد و در دست يكى مشك كه اىعم وفادار، ابوالفضل ، تو سقاى سپاهى و، فلك رتبه و جاهى ، به حسب غيرت ماهى ،به نسب زاده شاهى ، چه شود گر به من امروز نگاهى كنى و بهر حرم جرعه اى آب آرى وسيراب كنى تشنه لبان را...؟
بند سوم :
چو ابوالفضل ، نهنگ يم غيرت ، اسد بيشه همت ، در درج فتوت ، سمك بحر شهادت ،يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت ، چو نيك قلزم دخاز به جوشآمد و چون ضيغم غران به خروش آمد و بگرفت از او مشك ، فرو بست به فتراك ، چنانشير غضبناك ، عرين گشت و مكين ، بر زبر زين و بزد هى به سمندى كه گرش سستعنان خوانى و خواهد كه به يك لحظه اش از حيطه امكان بجهاند، به جهان دگرش بازرساند، كه جهان هيچ نماند، به دوصد عزت و فر، مير دلاور، چو غضنفر به عدو تاختنآورد. دليران ويلان سپه از صولت آن شير رميدند، ره چاره به جز مرگ نديدند.ابوالفضل سوى شط فرات آمد و پر كرد از آن مشك و به رخ كرد روان اشك ربود آبكه خود را از عطش سازد سيراب ، كه ناگاه به يادش آمد ازاهل حريم پسر ساقى كوثر! به جوانمردى آن شير دلاور بنگر؛ بهر برادر، چو يم بازبخوشيد، چو ضيغم بخروشيد، از آن دجله به بيرون شد و هى زد به تكاور، كه تو اىاسب نكوفر، چه تو برقى و تو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، ببايد كه به تكبگذرى از باد كنى خاطر نشاد مرا شاد، كه ناگه پسر سعد دغا، پيشرواهل زنا، بانگ برآورد: كه اى لشگر كم جرئت و ترسنده سراپا، ز چه از يك تن تنها،بهراسيد و فراريد؟! چرا تاب نياريد؟! آيا اسلحه داريد، و فرسها بدوانيد سر راه ،بر آن شاه زير دست ، كه گر از كفتان رست ، نياييد بر او دست ، برد آب و شود شاهگلو سوخته سيراب ، بتازد به صف معركه چون باب ، نياريد دگر تابجدال پسر شير خدا را...
بند چهارم :
بدانيد ابوالفضل دلير است ، در اين معركه شير است ، بلامثل و نظير است ، ولى يك تن تنها به ميان صف هيجا، چه كند قطره به دريا؟! گرتانقدرت يارى برابر شدنش نيست ، مرا اين وحشت بيچارگى چيست ؟! بيكباره بر او تيغبباريد، ز پايش بدر آريد، به هر حيله كه باشد نگذاريد برد جان و خورد آب ...
القصه :
چو آن لشگر غدار، به سردار خود اين حرف شنيدند، چو سيلاب سيه جانب آن شاه دويدند.زهر خيل و زهر فوج ، بباريد بر او بارش پيكان و نناليدابوالفضل ز انبوهى آن موج ، لعينى ز كمينگاه يكى تيغ بر آخت ، كه دستش ز سوى راستبينداخت ؛ ولى حضرت عباس وفادار، چو مرغى كه به يكبال برد دانه سوى لانه به منقار، به دست چپ او تيغ شرربار، همش مشك به دندان وبدريد ز عدوان زره و جوشن و خفتان ، كه ناگاه لعين دگر از آن زنا، دست چپش ساخت جدا،شد به ركاب هنر از كوشش و تا كرد دليران دغا از برخود دور، از زخم بدى خانهزنبور بد او خرم ومسرور، كه شايد ببرد آب بر كودك بى تاب ، سكينه كه بد آرامدل باب ، كه ناگاه لعينى ز كمينگاه دغا، تير رها كرد بر آن مشك و فرو ريخته شد آب ،نياورد دگر تاب ، سوارش نماند، از زبر زين به زمين گشت نگونسار، يكى ناله برآورد، كه اى جان برادر، چه شود دگر به دم بازپسين شاد كنى خاطر ناشادم و بستانىاز اين لشگر كين دادم و، سر وقت من آيى كه سرم شق شده از ضربت شمشير، دگر گربه تن اندر رمقى هست ، كه فرصت رود از دست . دگر اى غمزده وصاف مكن وصفشه تشنه لب كرب و بلا را...
در خاتمه يك رباعى نيز از آقاى حاج آقاى ناظرى به خوانندگان عزيز تقديم مىگردد:
تا نسوزد جگرت ، ديده نگريد اى دوست
|
اشك بر هر دل غمديده و هر درد نكوست
|
تا نسوزى ز غم خسرو لب تشنه حسين
|
دل ندارى به خدا، و دل هر دو از اوست
|
33. يا ابوالفضل ، دست اين جوان را قطع كن !
حاج فضل الله ناظرى همچنين داستانى را نقل كردند كه در سالهاى 54 - 55 شمسى از يككاظمينى بزار شنيده اند:
3. جوانى از اهل كاظمين بود كه در بغداد شغل نجارى داتش . وى روزى براى ساختن دربو پنجره به منزل يك تاجر بغدادى رفته و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مى افتد وعاشق او مى شود. چون به خانه مى آيد به پدر و عموهايش مى گويد برويد دختر تاجررا برايم خواستگارى نماييد.
آنها نزد تاجر مى روند، ولى او در جواب مى گويد: ما با شما معامله مان نمى شود.
در ايام اربعين حسين عليه السلام معمولا از شهرهاى عراق براى زيارت حضرت حسين بنعلى بن ابى طالب عليه السلام مى روند. اين جوان اطلاع پيدا مى كند كه تاجر با زن وبچه اش در ايام اربعين براى زيارت به كربلا رفته است .
جوان هم در پى آنان به كربلا رفته آن خانواده را پيدا مى كند و به تعقيب آنها مىپردازد تا وارد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شوند. در آنجا يكدفعهمتوجه مى شود كه دختر دست به ضريح مطهر گذاشته و با حضرتابوالفضل العباس راز و نياز مى كند.
پسر نيز فرصت يافته دستش را بر روى دست دختر مى گذارد و عرض مى كنداباالفضل ، من اين دختر را از شما مى خواهم . در همين اثنا دختر چون جسارت دست درازى درحرم مطهر حضرت را مى بيند، مى گويد: يااباالفضل دست اين جوان را قطع كن !
اين دختر مقدارى طلا همراه داشته است . يكدفعه متوجه مى شود كه طلاهايش نيست داد وفرياد راه مى اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مى گويند كه چه شده است ؟
مى گويد: اين پسر طلاى مرا دزديده است . پدر دختر به خدام اطلاع مى دهد، جوان را مىگيرند، و به شرطه خانه مى برند و از وى بازجويى مى شود. در يكى از سؤال و جوابها اشتباهى رخ مى دهد و جوان محكوم به قطع دست مى شود.
قاضى حكم مى كند كه بايد دست جوان دزد قطع بشود. دست وى را قطع مى كنند. مدتى ازاين جريان مى گذرد. يك روز دختر در منزلشانمشغول جاروب كردن اطاقها بوده يكدفعه متوجه مى شود پايين پالتو سنگينى مى كند.دست مى زند مى بيند طلاهاى اوست .
دختر با پيدا كردن طلاها و تذكار خاطره حرم حضرتابوالفضل عليه السلام ، داد مى زند و غش مى كند و بى هوش مى افتد. وقتى پدر و مادراو را به هوش مى آورند، مى گويد طلاى من پيدا شد و من به خاطره آنها باعث قطع دستيك جوان شدم و نمى دانم كه جواب خدا را چه بايد بدهم ؟! پدرش مى گويد: من مى رومرضايت پسر را جلب مى كنم به قسمى كه كار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش ، بهدكان نجارى آن جوان در كاظمين رفته و با پدر آن جوان قضيه را در ميان مى گذارد و درخواست مى كند قضيه را فيصله پيدا كند. دختر از نظر وجدان ناراحت است . پدر مى گويد:اشكالى ندراد، من بايد با پسرم در اين باره صحبت كنم و نظرش را به دست بياورم . اماوقتى جريان را با پسر در ميان مى گذارد پسر در جواب مى گويد:
- رضايت دادن به دختر امكان ندارد، مگر آنكه دختر را به عقد من درآورند!
وقتى قضيه به پدر دختر گفته مى شود، او هم مى گويد من بايد از دخترم نظر خواهىبنمايم تا مسئله حل شود.
پدر دختر وقتى جريان را به دخترش مى گويد، در جواب مى گويد: حاضرم زن او بشومتا پيش خدا و ائمه اطهار عليه السلام خجالت زده نباشم .
بارى ، بعد از چند روز وسايل عقد را مهيا كرده و دختر را به عقد آن جوان در مى آورند وبراى جلب رضايت بيشتر جوان مذكور، شخص تاجر يك خانه مسكونى هم براى داماد تازهمى خرد.
34. آن شب فراموش نشدنى كه من ديدم !
حجة الاسلام شيخ حسنعلى نجفى رهنانى مرقوم داشته اند:
در اواخر ماه صفر الخير سال 1362 شمسى بود كه اين كرامت شگفت در شهر رهناناصفهان واقع شد. شخصى به نام عقد الحسين نجفى ، فرزند محمد، كه جوانى 35 سالهبود، دو مرتبه در جبهه زخمى شده بود. مرتبهاول زخمش سطحى بود، ولى مرتبه دوم دچار موج زدگى شده و به تشخيص اطبا، يك رگيا دو رگ وى در قسمت ستون فقرات قطع شده بود. وى مبتلا به خونريزى شديدگرديده بود و پس از معاينات كه در اصفهان و تهران صورت گرفت ، تشخيص داده شدكه بايد روى او عمل جراحى انجام شود. دكتر اصفهانى گفته بود اگرعمل شد ناچار كمرش خميدگى پيدا مى كند و تا آخر عمر بايد خميده راه برود ولى دكترتهرانى معتقد بود اينكه گفته اند خميدگى پيدا مى شود صحيح نيست . لذا ايشان دربيمارستان اصفهان بسترى شدند و مورد عمل جراحى قرار گرفتند.
بعد از چند روز از بيمارستان مرخص شده و پس از آن ، درمنزل مداوا مى كردند. مدت 50 روز گذشت ، ولى اثرى از بهبودى احساس نشد. جوانرزمنده ، از شدت درد آرام و قرار نداشت و هر چه به بيمارستان مراجعه مى كرد، مى گفتنددكتر خصوصى كه او را جراحى كرده بود به مسافرت خارج از كشور رفته است . بهرحال پس از آمدن دكتر از مسافرت و مراجعت ايشان ، وى براى مرحله دوم تشخيص داد كهيكى از رگها به كنار ستون فقرات چسبيده و بايد دو مرتبهعمل شود. لذا يك نسخه نوشت كه در مدت ده روز استفاده كند و پس از آن بيايد بسترىشود تا عمل شود.
حدودا چند روز بيشتر از صدور نسخه مزبور نگذشته بد كه بنده از گچساران بهاصفهان آمدم و براى ديدن ايشان به منزلشان رفتم .حال خوبى نداشت . هر كه براى عيادت مى آمد متاءثر مى شد. بهرحال دو سه روزى از ده روز باقى مانده بود كه در هيئت حضرتاباالفضل عليه السلام مورد لطف و عنايت قرار گرفت و حضرتش او را شفا مرحمتفرمود.
چگونگى ماجرا بدين قرار بود:
در هيئت مذكور، رفقا هر شب در منزلى جمع مى شدند و زنجير مى زدند. اين جانب هم در انهيئت حضور داشتم . براى شفاى او از هيئت تقاضا كردم يك شب هيئت را بهمنزل او بيندازند و در آنجا زنجير بزنند. شب دوشنبه اى بود، آمدند و زنجير زدند و بعدان هم از من خواستند دعاى توسل بخوانم . بنده هم اجابت كردم . مجلس با حالى بود. همهدعا مى كردند، ليكن ان شب خبرى نشد.
در همسايگى منزل ايشان ، شخصى به نام ابراهيم موجودى ، كه خانمش در همان ايام دردبيمارستان هزار تختخواب اصفهان بسترى بود. وى پس از خاتم جلسه آمد و گفت : يكشب هم در منزل ما بياييد. ما هم نذر كرده ايم و مريضه اى داريم . برادران هيئت ، نظر بهاينكه برنامه شب بعد را - كه شب سه شنبه باشد - قبلا اعلام كردند. اين شخص هم از مندعوت كرد كه حتما در جلسه اش شركت كنم . بنده همقبول كردم و گفتم ان شاء الله اگر عمرى باقى باشد حتما شركت مى كنم .
شب موعود، كه شب چهارشنبه باشد، فرا رسيد. از صبح سه شنبه بنده مبتلا به سر دردشدم و رفته رفته بر سر دردم افزوده شد. اخوى ، كه مريض بود و به حالت خميدگىراه مى رفت و همه مردم محله او را ديده و مى شناختند، بهمنزل ما آمد و ظهر را با همديگر ناهار صرف كرديم . وقتى ديدحال من بد است و مبتلا به سر درد شديد هستم ، گفت :: مى روممنزل ، اگر شب توانستى در آن مجلس شركت كنى به يك نفر از بچه ها خبر بده تا من همشركت كنم . بنده جواب دادم : اگر حالم به همين كيفيت باشد معلوم نيست بتوانم شركت كنم، ولى اگر ان شاء الله حالم خوب شد چشم ، مى فرستم تا بيايى و در مجلس شركتكنى . او رفت و درد سر من شدت گرفت ، به طورى كه قادر نبودم نماز ظهر و عصر رابخوانم . تا نزديك غروب آفتاب نماز نخواندم و پس از آن از روى ناچارى اداى وظيفهكردم .
يكى ديگر از رفقا به نام احمد سهرابى بهمنزل آمد و گفت : ابراهيم موجودى ، كه بانى مجلس امشب است ، به من گفت برو و فلانى(يعنى بنده را) ببين و به او بگو، هر طورى هست بايد امشب بهمنزل ما تشريف بياورى . به ايشان عرض كردم فعلا كه حالم مساعد نيست ، ان شاء اللهاگر تا بعد از مغرب حالم مساعد شد حتما شركت مى كنم .
نمى دانم چه شد كه وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم ، به خودم آمده متوجه شدم من كهمبتلا به سر دردى شديد بودم ، الان هيچ اثرى از سر درد حس نمى كنم ! لذا يكى از بچهها را به دنبال اخوى فرستادم و پيغام دادم كه من حالم خوب شده و بهمنزل موجودى مى روم ، اگر حالش را دارى به هيئت بيا. بعد از نيم ساعت ديدم اخوى آمد.البته هر وقت حالش مساعد بود به هيئت مى آمد ولى كنارى مى نشست و بهقول معروف تماشاچى بود. بارى ، برادران هيئت آمدند ومشغول زنجير زدن شدند.
تقريبا ساعت از يازده شب گذشته بود كه شخصى از طرف بانى آمد و گفت آقاىموجودى دلش مى خواهد كه شما يك دعاى توسل بخوانيد. بنده وقتى ساعت را ملاحظه كردمديدم از ساعت يازده گذشته است و افراد جلسه هم همه كارگر و كاسب بودند، گفتم وقتگذشته ، به ايشان بگوييد اگر اجازه مى دهيد بنده يك مصيبت بخوانم و مجلس را ختمكنم . رفت و برگشت و گفت ايشان مى گويند هر جور صلاح مى دانيد انجام دهيد. چراغهارا خاموش كردند و ميكرفون را به دست اين جانب دادند.
گهگاهى كه بنده ذكر مصائب اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام را در هيئت مى نمودم بهحالت نشسته بود؛ ولى آن شب - چه بگويم ؟! شبى كه هرگز فراموش شدن نيست ! -وقتى خواستم شروع كنم ايستادم ، لكن متحير كه كدام از مصائب را متذكر شوم ؟ همين كهعرض كردم السلام عليك يا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائك ناگهان به فكرم آمد كه مصيبت حضرتاباالفضل عليه السلام را بخوانم . چراغها خاموش بود، عرض كردم : رفقا نمى دانستمچه مصيبتى را برايتان بخوانم ، ولى الان به نظرم آمد كه مصيبت حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام را بخوانم . از هيمن جا دلها را روانه نهر علقمه مى كنيم عرضه مى داريمالسلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاءمير المؤ منين
همين جا كه رسيدم صداى مهيبى را شنيدم كه كسى مى گفت :اباالفضل ! اباالفضل ! توجهى نكردم ، زيرا شبهاى ديگر هم بعضى از افراد در اينمجلس غش مى كردند. به خودم گفتم شايد يكى از برادران هيئتى است كه حالش منقلب شدهاست . در همين اثنا آقايى به نام احمد سهرابى ، كه خداوند او را هم شفا مرحمت فرمايدزيرا ساليان سال است كه مبتلا به مرض قلب است و يك مرتبه همعمل جراحى روى وى صورت گرفته و هنوز ناراحت است ، آمد و در گوشم آهسته گفت :ناراحت نباش ، برادرت عبدالحسين حالش منقلب شده و غش كرده است . وقتى اين جمله راشيندم ديگر نتوانستم روضه بخوانم . مجلس حالى داشت . بالاخره ناچار شدند چراغها راروشن كردند. ديدم برادرم غش كرده و عزيزان دورش را گرفته اند و او را به هوش مىآورند. هيچ كس خبر نداشت چه شده ، اما همه گريه مى كردند. باور كنيد بچه ها، جوانها،پيرمردها - همه و همه - مى گريستند؛ معلوم بود عنايتى به مجلس شده است . بعد از چنددقيقه برادرم چشمانش را باز كرد و با صداى خفيف گفت : رفت ، رفت ! از اين كلمه هيچ كسهيچ چيز نمى فهميد، ولى همه زدند زير گريه و بلند بلند گريه مى كردند.
خواهرم ، دامادى دارد به نام سهراب عليخانى كه هنگام مراجعه به اخوى به دكتر هميشهوى را همراهى مى كرد. وى از اينكه مى ديد اخوى به اين نحو روى زمين قرار گرفته ،ناراحت بود، زيرا مى گفت دكتر به او گفته ابدا نبايد روى زمين بنشينى ، پياپى مىگفت : عبد الحسين ، ان نحو نشستن برايت ضرر دارد! لكن او مدهوش بود و چيزى نمىفهميد.
پس از چند لحظه عبد الحسين به هوش آمد و گفت : برادران من خوب شدم ! سپس گفت : آقاابوالفضل عليه السلام آمدند، هر چه كردم جلويش بلند شوم نتوانستم ، خودش را به منرساند و دستش را به سر شانه من زد و گفت : تو خوب شدى ، برودنبال كسب و كارت ، ظاهرا شوكه شده بود. سپس بلا فاصله بلند شد و با قامت راست وگفت : دروغ نمى گويم ، من خوب شدم و شفا گرفتم . وقتى برادرم گفت به نظرم آمدهمصيبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را بخوانم ، من در دلم گفتم آقا جان اگر امشب مراشفا دادى فبها والا به خودت قسم از اين پس ديگر در جايى كه مجلس شما و برادرتحسين عليه السلام باشد پا نمى گذارم !
اين جمله را با صداى خفيف و با فاصله مى گفت و هر كلمه كه مى گفت بلند بلند گريهمى كردند. آرى ، اين كرامت آن شب فراموش نشدنى بود كه اين جانب شيخ حسنعلى نجفىرهنانى ، ساكن قم به چشم خود ديدم . البته چنانچه بعضى از جملات از قلم افتادهباشد، به علت اين بود كه مى بايست همان روزهاىاول ماجرا را يادداشت مى كردم كه متاءسفانه موفق نشدم ، تا اينكه دوست بسيار عزيز وارجمند، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى از بنده خواستندكرامت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را كه به سبب آن برادرم شفا يافته استبنويسم و بنده پس از اينكه مشاراليه را اذيت و آزار نمودم نوشتم و تسليم ايشان نمودم .اميد وارم كه مشار اليه ما را از دعا فراموش نفرمايند و حلالمان كنند. البته تاءخير بهجهت اين بود كه اخوى كويت بودند و بايد از كويت مى آمدند و من مى خواستم يك بارديگر ايشان بيان كنند تا چيزى از قلم نيفتد، ولى متاءسفانه موفق نشدم . 21/7/73.