بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

2. امام حسين عليه السلام  
امام حسين (سيدالشهدا) فرزند دوم على عليه السلام از فاطمه سلام الله عليه دخترپيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد كه درسال چهارم هجرى در مدينه متولد شده است . آن حضرت پس از شهادت برادر خود، امام حسنمجتبى عليه السلام ، به امر خدا و طبق وصيت وى ، به امامت رسيد.(135)
امام حسين عليه السلام ده سال امامت كرد و تمام اين مدت را، به استثناى (تقريبا) شش ‍ ماهآخر آن ، در دوران خلافت معاويه گذارند. حضرتش در سخت ترين شرايط ناگوارتريناحوال مى زيست و اختناق سياسى و فرهنگى در عصر وى بيداد مى كرد، زيرا گذشته ازاينكه مقررات و قوانين دينى اعتبار خود را از دست داده و خواسته هاى حكومت خودكامهجايگزين فرامين خدا و رسول شده بود، و گذشته از اينكه معاويه و دستياران او از هيچفرصتى براى خورد كردن و از ميان بردن اهل بيت و شيعيانشان و محو نمودن نام على وآل على عليه السلام دريغ نمى كردند، معاويه در صدد تثبيت اساس خلافت فرزند خود،يزيد، برآمده بود و چون گروهى از مردم آزاده ، به واسطه بى بند و بارى يزيد، ازاين امر خشنود نبودند، معاويه براى جلوگيرى از ظهور هر گونه مخالفت ، بهسختگيريها بيشتر و تازه ترى دست زده بود.
امام حسين عليه السلام خواه ناخواه مجبور بهتحمل و مشتقات اين روزگار تاريك بود و بر هر گونه شكنجه و آزار روحى از ناحيهمعاويه و دستياران وى صبر مى كرد تا زمان مساعد براى قيامى كه مشيت بالغه الهى ازازل بريا وى رقم زده بود فرا رسد. در اواسطسال شصت هجرى معاويه در گذشت و پسرش يزيد به جاى پدر نشست . (136)
بيعت ، يك سنت عربى بود كه در كارهاى مهم مانند سلطنت و امارت اجرا مى شد. زير دستانو بويژه سرشناسان قوم ، به نشانه موافقت و اطاعت از سلطان يا امير خويش ، به وىدست بيعت مى دادند و مخالفت آنان با وى ، بعد از بيعت ، عار و ننگ شمرده مى شد و مانندتخلف از عهود قطعى ، جرمى مسلم محسوب مى گشت . در سيره پيغمبر اكرم صلى اللهعليه و آله نيز بيعت ، فى الجمله ، يعنى در جايى كه با اختيار انجام مى يافت ، اعتبارداشت .
معاويه نيز، از معاريف قوم ، براى يزيد بيعت گرفته بود، ولى متعرضحال امام حسين عليه السلام نشده و به آن حضرت تكليف بيعت ننموده بود و حتى به يزيدوصيت كرده بود (137)كه اگر حسين بن على عليه السلام از بيعت با وى سر باز زندپيگيرى نكند و آن را به سكوت و اغماض بگذارند، زيرا پشت وروى مسئله را كاملاوارسى كرده و با شناختى كه از محبوبيت و رشادت و پختگى فرزند زهرا سلام اللهعليه و خامى و سبكسرى فرزندش ، يزيد، داشت ، عواقب و خيم اين امر را مى دانست .
ولى يزيد در اثر خود بينى و بى باكى كه داشت ، وصيت پدر را فراموش كرده و پساز درگذشت پدر بى درنگ به والى مدينه دستور داد كه از امام حسين عليه السلام براىوى بيعت گيرد و گرنه سرش را به شام فرستد. (138)
زمانى كه والى مدينه فرمان يزيد را به امام حسين عليه السلام ابلاغ كرد، آن حضرتبه عنوان مجالى براى تفكر در اطراف قضيه از والى مهلت گرفت و چندى بعد شبانهبا خاندان خود سوى مكه حركت فرمود و به حرم خدا، كه در اسلام محلى امن شمرده مىشود، پناهنده شد (اواخر ماه رجب و اوايل ماه شعبانسال شصت هجرى ).
امام حسين عليه السلام تقريبا چهار ماه در شهر مكه درحال پناهندگى به سر برد و اين خبر تدريجا در اقطار بلاد اسلامى منتشر شد. در اينمدت ، از يك سوى بسيارى از مردم كه از بيدادگريهاى دوران معاويه دلخور بودند وخلافت يزيد نيز بر نارضايتيشان افزوده بود، با آن حضرت مراوده داشته و اظهارهمدردى مى كردند و از يك سوى سيل نامه ها از عراق و بويژه از شهر كوفه شهر كوفهبه شهر مكه سرازير مى شد و از آن حضرت مى خواستند كه به عراق رفته و پيشوايىو رهبرى مردم را در طريق برانداختن بيداد و ستم به دست گيرد، و البته اين جريانبراى يزيد خطرناك بود.
اقامت امام حسين عليه السلام در مكه ادامه داشت تا موسم حج رسيد و مسلمانان جهان گروهگروه و دسته دسته وارد مكه شده و مهياى انجامعمل حج گشتند. در بحبوحه اجتماع مردم ، آن حضرت اطلاع پيدا كرد كه جمعى از كسانيزيد نيز در زى حجاج وارد مكه شده اند و ماءموريت دارند با سلاحى كه در زير لباساحرام بسته اند آن حضرت را در اثناى اعمال رسانند (139) و با اين كار حرمت خانه خدارا، در جهت رسيدن به مطالع پليد خويش ، بشكنند.
آن حضرت ، عمل خود را مخفف ساخته تصميم به حركت گرفت و در آستانه حركت ، در ميانگروه انبوهى از مردم بپا ايستاده سخنرانى كوتاهى ايراد كرد و تصميم خويش مبنى برعزيمت به سوى عراق را اعلام نمود. (140)
در اين سخنرانى كوتاه ، امام شهادت خود را گوشزد فرمود، و از مسلمانان استمداد كردكه در اين هدف ياريش نمايند و از جان خويش در راه خدا بگذارند و فرداى آن روز نيز باخاندان و گروهى از ياران خود رهسپار عراق شد.
امام حسين عليه السلام تصميم قطعى گرفته بود كه با يزيد پليد بعيت نكند وبخوبى نيز مى دانست كه كشته خواهد شد و نيروى جنگى شگرف و دهشتناك بنى اميه ،كه با فساد عمومى و انحطاط فكرى و بى ارادگى مردم و خاصهاهل عراق تاءييد مى شد، او را از پاى در خواهد آورد.
از اينرو، جمعى از معاريف به عنوان خير خواهى سر راه را بر وى گرفته و خطر اينحركت و نهضت را تذكر دادند، ولى آن حضرت در پاسخ فرمود: من بيعت نمى كنم وحكومت ظلم و بيداد را امضا نمى نمايم و مى دانم كه به هر جا روم و در هر كجا باشم مراخواهند كشت و اينكه مكه را ترك مى گويم براى رعايت حرمت خانه خداست كه با ريختنخون من هتك نشود. (141)
امام حسين عليه السلام راه كوفه را در پيش گرفت . در اثناى راه كه هنوز چند روز راه تاكوفه فاصله داشت ، خبر يافت كه والى يزيد در كوفه نماينده امام حسين عليه السلامرا با يك نفر از معاريف شهر كه طرفدار جدى وى بود، كشته و سپس به دستور وىريسمان به پايشان بسته و جسد آن دو را در كوچه و بازار كوفه بر زمين كشيده اند.(142) نماينده امام حسين عليه السلام در كوفه ، حضرت مسلم بنعقيل پسر عموى امام حسين عليه السلام بود. زمانى كه مسلم را با هانى ، كه از معاريفكوفه بود، به شهادت رسانده و كوفه و نواحى آن نيز تحت مراقبت شديد در آمده و سپاهبيرون از شمار دشمن در انتظار امام به سر مى برند و تن زدن از بيعت با يزيدفرجامى جز كشته شدن نمى داشت و به مسير خود ادامه داد. (143)
در حدود هفتاد كيلومترى كوفه ، در بيابانى به نام كربلا، آن حضرت و كسانش بهمحاصره لشگريان يزيد در آمدند و در اين حصر هشت روزه ، هر روز حلقه محاصره تنگترو سپاه دشمن افزونتر مى شد و بالاخره نيز آن حضرت و خاندان كسانش - كه از حيث كميتشمارى ناچيز را تشكيل مى دادند - در ميان حلقه هاىمتشكل از سى هزار نفر مرد جنگى قرار گرفتند. (144)
در اين چند روز امام حسين عليه السلام به محكم ساختن مواضع خود پرداخته و ضمنا دستبه تصفيه و پاكسازى سپاه خود زد. بدينگونه كه شبانه عموم همراهان خود را احضارفرمود و در ضمن سخنرانى كوتاهى اظهار داشت كه : ما جز مرگ و شهادت راهى درپيش نداريم و اينان با كسى جز من كارى ندارند؛ من بيعت خود را از شما برداشتم ، هر كهبخواهد مى تواند از تاريكى شب استفاده نموده جان خود را از اين ورطه هولناكبرهاند.
پس از آن فرمود: چراغها را خاموش كردند و اكثر همراهان كه براى مقاصد مادى بهدنبال امام آمده بودند پراكنده شدند و جز جماعت كمى از شيفتگان حق (نزديك بهچهل تن از ياران امام ) و عده اى از بنى هاشم كسى در محضر نماند.
امام بار ديگر بازماندگان را جمع كرد، و آنان را به مقام آزمايش در آورد و خطاب بهياران و خويشاوندان خود اظهار داشت :
اين دشمنان ، تنها با من كار دارند؛ هر يك از شما مى تواند از تاريكى شب استفادهكرده و خود را از خطر نجات دهد ولى اين بار، هر يك از ياران با وفاى امام ، بهتعابير مختلف ، پاسخ دادند كه ما هرگز از راه حق كه تو پيشواى آنى روى نخواهيمتافت و دست از دامن پاك تو نخواهيم برداشت و تا رمق در تن و قبضه شمشير به دستداريم از حريم تو دفاع خواهيم نمود. (145)
عصر روز نهم محرم ، آخرين اخطار يا بيعت ، يا جنگ از جانب دشمن به امام حسينعليه السلام رسيد و آن حضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم جنگ فردا شد.(146)
روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى ، امام حسين عليه السلام با جمعيت كم خود(رويهمرفته كمتر از نود نفر كه چهل نفر ايشان از همراهان سابق امام حسين عليه السلامبوده ، و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشگر دشمن به سپاه امام عليه السلامپيوسته و ما بقى نيز خويشاوندان هاشمى امام حسين عليه السلام از فرزندان و برادرانو برادر زادگان و خواهر زادگان و عمو زادگان وى بودند) در برابر لشگر بيكراندشمن صف آرايى نمودند و با نخستين تيرى كه از اردوى دشمن پرتاب شد، جنگ آغازگشت .
آن روز از بامداد تا عصر جنگيدند و امام حسين عليه السلام و ساير جوانان هاشمى وياران وى تا آخرين نفر شهيد شدند (در ميان كشته شدگان ، بايستى فرزندانخردسال امام حسين عليه السلام و بعضا شير خوار آن حضرت را نيز كه متعدد بوده اند، ازنظر دور نداشت ) (147)
لشگر دشمن پس از خاتمه جنگ حرمسراى امام حسين عليه السلام را غارت كردند، خيمه وخرگاه وى را آتش زدند و سرهاى شهدا را نيز برده و بدنهاى ايشان را لخت عريان ، بىآنكه به خاك بسپارند، بر زمين انداختند. سپساهل حرم را كه نوعا زنان و دختران بى پناه بودند با سرهاى شهدا به سوى كوفهحركت دادند و از كوفه نيز به سوى دمشق پيش يزيد بردند. (در ميان اسيران ، از جنسذكور، تنى چند بيش نبود كه راءس آنان : فرزند بيست و دوساله امام حسين عليه السلاميعنى امام چهارم على بن الحسين عليه السلام قرار داشت و به مصلحت الهى سخت بيماربود، و ديگر: فرزند چهار ساله وى محمد بن على عليه السلام كه امام پنجم باشد، وديگر: حسن مثنى فرزند امام دوم كه داماد امام حسين عليه السلام بود و در ميان جنگ زخمكارى خورده درميان كشتگان افتاده بود؛ او نيز در آخرين رفق يافتند ولى به شفاعت يكىاز سرداران سر نبريدند و همراه اسيران به كوفه بردند).
واقعه كربلا، اسيرى زنان و دختران اهل بيت عليه السلام و شهر به شهر گردانيدنايشان ، و بويژه سخنرانيهايى كه دختر امير المؤ منين عليه السلام حضرت زينب كبرىسلام الله عليه و امام چهارم على بن حسين عليه السلام در كوفه و شام نمودند، بنى اميهرا رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را از كار انداخت و كار به جايى كشيد كهيزيد از عمل ماءمورين خود در ملاء عام بيزارى جست . واقعه كربلاعامل مؤ ثرى بود كه با تاءثير مؤ جل خود حكومت بنى اميه را بر انداخت و ريشه شيعه رااستوارتر ساخت و از آثار معجل آن نيز انقلابات شورشهايى بود كه به همراه جنگهاىخونين تا دوازده سال ادامه داشت و بر اثر آن ، كسانى كه درقتل امام حسين عليه السلام شركت جسته بودند يك به يك گرفتار تيغ انتقام الهى شدند.
هر كس در تاريخ حيات امام حسين عليه السلام و يزيد دقت كند و اوضاع و احوالى را كهدر آن عصر بر جهان اسلام با عنايت به ريشه هاى تاريخى آن ، مورد بررسى وتجزيه و تحليل جامع و عميق قرار دهد، شك نخواهد كرد كه آن روز، در برابر امام حسينعليه السلام يك راه بيشتر وجود نداشت و آن ، همان تن دادن به شهادت بود، و بيعت بافردى چون يزيد، كه نتيجه اى جز امضاى مشروعيت سلطه جور، وپايمال كردن علنى اسلام نداشت ، براى امام حسين عليه السلام مقدور نبود. زيرا اسلافيزيد، هر چند با مقررات دينى مخالفت داشتند، اما آنچه مى كردند در لفافه دين مىكردند و حرمت ظاهر احكام مقدسات دينى را نگه مى داشتند، ولى يزيد در ظاهر نيز هيچگونه احترامى براى آيين اسلام و مقررات آنقائل نبود، و بى باكانه به پايمال كردن مقدسات و قوانين تظاهر مى كرد.
از اينجا روشن مى شود كه سخن برخى از مفسرين حوادث مبنى بر اينكه : اين دو پيشواامام حسن و امام حسين دو سليقه مختلف داشتند؛ امام حسن عليه السلام مسلك صلح راپسنديد و امام حسين عليه السلام بر عكس او جنگ را ترجيح مى داد، چنانكه آن برادر باداشتن چهل هزار مرد جنگى با معاويه صلح كرد و اين برادر باچهل نفر به جنگ يزيد برخاست ! سخنى است نابجا.
زيرا مى بينيم كه همين امام حسين عليه السلام كه آنگونه زير بار بيعت يزيد نرفت ، دهسال در حكومت معاويه مانند برادرش امام حسن عليه السلام (كه او نيز دهسال با معاويه به سر برده بود) به سر برد و دست به قيام آنچنانى نزد و حقا كهاگر امام حسن يا امام حسين عليه السلام با معاويه مى جنگيدند كشته مى شدند و شهادتآنان نيز براى اسلام كمترين سودى در بر نداشت و فرياد مظلوميت آنان در هياهوىتبليغات مزورانه و حق بجانب معاويه ، كه خود را صحابى و كاتب وحى وخال المؤ منين معرفى كرده و همچون فرزندش ‍ يزيد آبروى خويش را بسادگى بر بادنمى داد، گم مى شد.
گذشته از اين ، معاويه ، با عمال رنگارنگى كه داشت ، مى توانست آنان را به دستكسان خودشان بكشد و سپس خود به عزاى آنان نشسته و در مقام خونخواهى برآيد! چنانكهبا خليفه سوم نيز همين كار را كرد. (148)
زبان حال اباالفضل عليه السلام با برادر

مى كه از روز ازل مهر تو در دل پروريدم
بين خوبان جهان ، تنها، ترا من برگزيدم
از مقام قدر و شانت من چه گويم اى برادر
ز آنكه مولاى من استى و من عبد عبيدم
مادرم مى گفت : عباسم ، ترا با شيره جان
روى دامن از براى يارى دين پروريدم
آن قدر گويم ز وصفت اى گل گلزار زهرا
تو امير تاجدارى ، من غلام زر خريدم
بر در درگاه لطفت آمدم بهر گدايى
اى برادر جان ، مكن از درگه خود نااميدم
يابده اذن نبردم ؛ يا جوابم كن ، جوابم
تا نگردم رو سيه نزد خداوند مجيدم
رفت از تن تاب و صبر و رفت از سر عقل و هوشم
تا نواى العطش از ناى اطفالت شنيدم
رخصتى ده تا كه آب از بهر طفلان تو آرم
گر كنى امروز در نزد سكينه رو سفيدم
گر شود از تن جدا دستم ندارم هيچ باكى
زانكه از روز ازل من دست از هستى كشيدم
گر زند دشمن به چشمم تير، شاد و سر بلندم
كز قيامم در ره عشق تو نهضت آفريدم
از صغير اصفهانى
ذكر سماواتيان ثناى اباالافضل
خيل ملك ، خادم سراى اباالفضل
بامژه روبد غبار، حور بهشتى
از حرم و صحن با صفاى اباالفضل
گر به شهان مى برند رشگ خلايق
فخر به شاهان كند گداى اباالفضل
هيچ ز بيگانگى به حق نبرد راه
هر كه نگرديد آشناى اباالفضل
پامكش از درگهش كه عقده گشايى
هست به دست گرهت گشاى اباالفضل
غم نبرد راه بر دلش به صف حشر
هر كه بود در دلش ولاى اباالفضل
ور نه كه مى برد جان ز قوم جفا جو
از دم شمشير جانگزاى اباالفضل
آب ننوشيد بى حسين دست و دل از جان
اين روش از همت و حياى اباالفضل
شست به راه حسين دست و دل از جان
اجر ابا الفضل با خداى اباالفضل
پاس وفا داشت آنچنان كه بماندند
اهل وفا مات بر وفاى اباالفضل
با شه دين جز به نام سيد و مولا
باز نشد لعل جانفزاى اباالفضل
آه از آن دم كه شد بلند به ميدان
ناله جانسوز يا اخاى اباالفضل
گشت كمان قد شاه دين چو عيان ديد
غرقه به خون ، قامت رساى اباالفضل
در دو جهان از طريق بنده نوازى
چشم (صغير) است بر سخاى اباالفضل
فصل چهارم : خواهران قمر بنى هاشم عليه السلام(ازنسل فاطمه زهرا سلام الله عليه
1. عقيله بنى هاشم زينب كبرى سلام الله عليه  
زينب كبرى روز پنجم جمادى الاءولسال 5 يا 6 هجرت در مدينه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزيز به گوشرسول خدا عليه السلام رسيد. رسول خدا عليه السلام براى ديدار او بهمنزل دخترش حضرت فاطمه سلام الله عليه آمد و به دختر خود فاطمه سلام الله عليهفرمود: دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برايم بياور تا او را ببينم . فاطمهسلام الله عليه نوزاد كوچكش را به سينه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسهزد، و آنگاه به پدر بزرگوارش داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرزند دلبند زهراىعزيزش را در آغوش كشيده و صورت خود را به صورت گذاشت و شروع به اشك ريختنكرد.
فاطمه سلام الله عليه ناگهان متوجه اين صحنه شد و در حاليكه شديدا ناراحت بود ازپدر پرسيد: پدرم ، چرا گريه مى كنى ؟!رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: گريه ام ببه اين علت است كه پس از مرك منو تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبازى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه اوبا چه مشكلات دردناكى روبرو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاىخداوند با آغوش باز استقبال مى كند. در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نوادهعزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كهبعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست و در همين جا بود كهخطاب به دخترش فاطمه سلام الله عليه فرمود: اى پاره تن من و روشنى چشمانم ،فاطمه جان ، هر كس كه بر زينب و مصائب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مىدهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند. (149)
نام گذارى زينب كبرى سلام الله عليه  
على و فاطمه سلام الله عليه هيچ گاه در نامگذارى فرزندان خود ازرسول خدا صلى الله عليه و آله پيشى نمى گرفتند. نام بزرگوار زينب رانيز رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اين بانوى بزرگ اسلام گذاشت .
آرى ، در نامگذارى ، فاطمه زهرا سلام الله عليه از على بن ابى طالب عليه السلامسبقت نمى گيرد و على عليه السلام هم از رسول خدا صلى الله عليه و آله جلو نمىافتد. رسول خدا نيز چشم به آسمان و گفته حق دارد. اسم مبارك زينب سلام الله عليه راجبرئيل امين از طرف خداى بزرگ آورد. از دو دختر حضرت عليه السلام ، يكى را زينبكبرى و ديگرى را زينب صغرى ناميده اند، نيز او را به ام الحسن مكنى فرمود (در بعضىروايات دارد كه او را ام كلثوم هم گفته اند)
و حضرت را ملقب به عقيله كرده اند: عقيله بنى هاشم و عقيله الطالبيين . عقيله ، آن زنكريمه را گويند كه در بين فاميل بسيار عزيز و در خاندان خود ارجمند باشد. زينب سلامالله عليه با القاب موثقه ، عارفه ، عالمه و غير معلمه ، فاضله ، كامله ، عابدهآل على و غيره معروف است ، و محدثه هم گفته شده است ، چنانكه وى را بطله كربلا يعنىقهرمان كربلا نيز ناميده اند.
امام سجاد عليه السلام در باره اش فرموده است : انت بحمد الله عالمة غير معلمة وفهيمة غير مفهمة
نگارنده گويد: در ايام بمباران قم توسط صدام جنايتكار، چندى به مسجد مقدس ‍ جمكرانقم (كه به نام ولى الله اعظم ، حضرت حجة بن الحسن العسگرى ، امام زمان ،عجل الله تعالى فرجه الشريف بنا شده است ) پناهنده شده بودم . روزى از آن مكانشريف براى زيارت حرم حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليه كريمهاهل بيت عليه السلام به قم آمده و سپس به محضر مبارك آيت الله العظمى سيد شهابالدين نجفى مرعشى قدس السره رسيدم . از هر درى سخن به ميان آمد تا اينكهحضرت آيت الله مرعشى فرمودند: وقتى حضرت فاطمه سلام الله عليه قنداقه حضرتزينب سلام الله عليه را به محضر رسول الله صلى الله عليه و آله برد؛ اين نوزادعزيز فاطمه سلام الله عليه چشم مبارك را براى هيچ كدام ازاهل بيت عليه السلام باز نكرد. و تنها وقتى قنداقه دربغل امام عظيم حسين بن على عليه السلام قرار گرفت چشم مبارك را گشود!
و افزودند: در مجلس يزيد - عليه اللعنة و العذاب - نيز سر مبارك آقا از فراز نيزه بهتمام اسرا نگاه كرد، ولى وقتى كه مقابل حضرت زينب كبرى سلام الله عليه رسيد،چشمها را روى هم گذاشت و از گوشه هاى چشم مباركش اشك جارى شد. گويى مى خواستفرموده باشد كه : خواهر عزيز از اينكه اين همه محبت به يتيمانم كرده ايد، ممنون شماهستم ؛ و بيش از اين مرا خجل مكن .
رؤ ياى شگفت حضرت زينب سلام الله عليه  
مؤ لف طراز المذهب ، از بحر المصائب و ساير كتبنقل مى كند:
اواخر عمر رسول اكرم صلى الله عليه و آله بود؛ زينب سلام الله عليه نزد جدش آمد وعرض كرد: يا جداه ، خواب ديدم باد تندى وزيدن گرفت كه دنيا را تاريك نمود و من ازشدت باد در پناه درخت بزرگى جا گرفتم ، كه ناگاه ديدم آن درخت عظيم در اثر فشارسخت باد از جا كنده شد، خود را به درخت ديگر كه شاخه ديگر رساندم كه شاخه هماندرخت بود، باز تند باد سخت آن را هم كند. پس از آن به شاخه ديگر آن درخت پناه بردم ،آن هم شكست . آنگاه به دو شاخه باقى مانده پناه بردم ، آنها هم يكى بعد از ديگرىبراثر تندباد حوادث از بين رفتند، و من از شدت اضطراب از خواب بيدار شدم . پيغمبرصلى الله عليه و آله گريان شد و فرمود: آن درخت بزرگ من هستم ، از ميان شما مى روم، شاخه اول آن مادرت فاطمه است ، شاخه دوم پدرت على عليه السلام ، دو شاخه ديگرنيز برادرانت ، حسن و حسين عليه السلام ، هستند كه با فقدان آنها جهان تيره و تار مىگردد. (150)
عبادت زينب كبرى سلام الله عليه  
حضرت زينب كبرى سلام الله عليه در عبادت و بندگى وارث مادر و پدر بود. در روايتآمده است : زمانى كه حضرت امام حسين عليه السلام براى وداع به خيمه ها آمد، به زينبكبرى سلام الله عليه فرمود: يا اختاه لاتنسينى فى نافلةالليل يعنى ، خواهرم مرا در شب فراموش مكن . به گفته بعضى از مورخين :تهجد و شب زنده دارى زينب كبرى سلام الله عليه درطول عمرش ترك نشد؛ حتى شب 11 محمر حضرتش با آن همه فرسودگى و خستگى وديدن آن مصيبتهاى دلخراش ، اين سنت حسنه را فراموش ‍ نكرد. حضرت امام سجاد عليهالسلام فرمود: در آن شب ديدم عمه ام در جامه نماز نشسته ومشغول عبادت است .
همچنين از امام سجاد عليه السلام روايت شده است كه فرمود: عمه ام زينب سلام الله عليهبا آن كثرت رنج و تعب از كربلا تا شام به نافله شب قيام و اقدام داشت ، اما در يكى ازمنازل ديدم با حالت نشسته مشغول خواندن نماز نافله است . سبب اين امر را پرسيدم ، گفت: سه شب است كه حصه طعام خود را به اطفالخردسال مى دهم و امشب از نهايت گرسنگى ، قدرت ايستادن ندارم ؛ چه آن مردم بدبختبسيار بر اهل بيت سخت مى گرفتند.
شايد اگر حركت عليا مخدره ، زينب كبرى سلام الله عليه ، از كربلا به كوفه و ازكوفه به شام صورت نگرفته بود نهضت عاشورا را نافرجام مانده و دين و عبادت محوو مندرس شده بود.
زهد عليا مخدره زينب سلام الله عليه  
زينب كبرى سلام الله عليه اعلا درجه رضا و تسليم را دارا و حائز بود. زنى كهشوهرش ‍ بحر الجود، عبدالله بن جعفر، بود و خانه اش بعد ازمنزل خلفا و ملوك در درجه اول عظمت بود و ارباب حوائج همواره در آن بيت الشرف تجمعداشته و براى خدمت ، كمر بسته ، آماده و فرمانبردار بودند - با اينحال براى كسب رضاى خدا از همه آنها صرف نظر كرد و ازمال و جاه و جلال دنيوى به كلى چشم پوشيد. حتى از شوهر (البته ، با رضاى او) و نيزاز اولاد و خدم و حشم چشم پوشيد و به كمك برادرش امام حسين عليه السلام شتافت تا دينخدا را نصرت كند و براى جلب رضايت حق ، تن به اسارت داد، تا آنكه به مقامات عاليهنايل گرديد. (151)
مجلس درس زينب كبرى سلام الله عليه در كوفه  
جزائرى مى نويسد: در ايامى كه امير المؤ منين على عليه السلام در كوفه تشريف داشت ،آن مكرمه را مجلسى در منزل خود بود كه براى زنها تفسير قرآن بيان مى فرمود. يكى ازروزها تفسير كهيعص (152)را مى فرمود، در اين بين امير المؤ منين على عليه السلاموارد شده و فرمود: شنيدم كهيعص را مى نمايى ؟ عرض كرد: بلى يا ابتاه فدايت شوم .فرمود: اى نور ديده ، آن رمزى است در مصيبت وارده بر شما عترت پيغمبر. پس مصائب ونواتبى را كه در آينده بر آنها وارد مى شد بريا آن مخدره بيان فرمود و با شنيدنفرياد ناله و گريه آن مظلومه بلند شد. (153)
عمان سامانى ، شاعر مشهور و دل آگاه شيعى ، در شرح و داع جانسوز زينب سلام اللهعليه با برادرش امام حسين عليه السلام چنين سروده است :
خواهرش بر سينه و بر سر زنان
رفت تا گيرد برادر را عنان
سيل اشك بست بر شه راه را
دود آهش كرد حيران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مهلا مهلاش بر آسمان
كاى سوار سرگران كم كن شتاب
جان من ، لختى سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا ببويم ان شكنج موى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه چشمى به آن سو كرد باز
ديد مشكين مويى از جنس زنان
بر فلك دستى و، دستى بر عنان
زن مگو؛ مرد آفرين روزگار
زن مگو؛ بنت الجلال ، اخت الوقار
زن مگو؛ خاك درش نقش جبين
زن مگو؛ دست خدا در آستين
جود و سخاوت زينب كبرى سلام الله عليه  
روزى ميهمانى براى امير المؤ منين على عليه السلام رسيد. آن حضرت به خانه آمده وفرمود: اى فاطمه ، آيا طعامى براى ميهمان خدمت شما مى باشد؟ عرض كرد: فقط قرص ‍نانى موجود است كه آن هم سهم دخترم زينب مى باشد. زينب سلام الله عليه بيدار بود،عرض كرد: اى مادر، نان مرا براى ميهمان ببريد، من صبر مى كنم . طفلى كه در آن وقت ،كه چهار يا پنج بار سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد، ديگر چگونه كسى مىتواند به عظمت آن بانوى عظمى پى ببرد؟ زنى كه هستى خود را در راه خدابذل بنمايد، و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوندمتعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد بايستى در نهايت جود بوده باشد. (154)
اثر سريع نفرين زينب كبرى سلام الله عليه در شام  
سپهر در ناسخ گويد: اهل بيت عليه السلام را از دروازه ساعات ، كه ابعد طرق بهدارالاماره يزيد بود، داخل شام نمودند. نيز شهر شام را زينت كردند و پرده هاى زرنگار وديبا به ديوارهاى كوچه و بازار بياويختند و زنان مغنيه ، بى پرده ، به نواختنطبول و دفوف دست افشان و پاى كوبان بودند و يزيد يكصد و بيست پرچم براىاستقبال از ايشان برافراشت و مردم به همديگر مباركباد مى گفتند و آن روز را عيد قراردادند. نيز به روايت ابى مخنف ، عيال الله را از پاى قصر عجوزه اى كه او را ام الحجاممى گفته اند عبور دادند. آن عجوزه با چهار زن ديگر در ميان آن غرفه نشسته بود. چونچشم آن ملعون به آن سر مطهر افتاد كه نور از جبين او ساطع بود، با سنگى چهرهمباركش را مجروح ساخت ، چنانكه خون بريخت . چون عليا مخدره زينب سلام الله عليه اينبدانست با ناله و گريه روى خود را بخراشيد و موى خود را پريشان كرد و دست به دعاو نفرين برداشت و عرض كرد: اللهم خرب قصرها و اءحرقها بنار الدنياقبل نار الآخرة ! .
راوى گويد: قسم به خداى ، كه چون دعا بفرمود، در ساعت آن قصر ويران شد و منهدمگرديد و آتشى در آن افتاد و همى بسوخت تا آنكه نشاين از او نماند و يكسره خاكسترگرديد، و هم در آن حال بادى بوزيد و خاكسترش را پراكنده ساخت ، چندانكه اثرى از اوبر جاى نماند، گويا هرگز علامتى و عمارتى و اهلى نبوده است !
خطابه و مرثيه سرايى حضرت زينب سلام الله عليه در شام  
در بحرالمصائب گويد: چون جناب زينب خاتون سلام الله عليه در كوچه و بازار شامرسيد و سر حضرت سيدالشهدا را در پيش روى خود بديد و مردم شام اظهار خورسندى وسرور نمودند و ناى و طنبور مى نواختند و آن سر مبارك در هر چند قدم به كلمه لاحول ولا قوة الا بالله العظيم متكلم مى گشت ؛ آن مخدره آهى ازدل بركشيد و فرمود: يا اخى انظر علينا و لا تغمض عينك عنا و نحن بين العدى
در اين حال سر مبارك تكلم كرد و فرمود: يا اختاه اصبرى ، فان الله تعالىمعنا . آن مخدره چون صداى برادر را شنيد بحر غيرتش به جوش آمد و بىتابانه به آن قوم خطاب كرد كه : اى گروه نامحمود، همانا بهقتل اولاد پيغمبر صلى الله عليه و آله خو و سيد جواناناهل بهشت ، و گردش دادن دختران و حرم سيد انس و جان ، و تزيين شهر خود، شادان هستيد ومباهات مى كنيد و مع هذا خود را از اهل اسلام مى شماريد؟! اميدوارم كه خداوند جبار هرگز درشما به نظر رحمت ننگرد و بر شما نبخشايد و نيز در بعضى از كتب متاءخرين به نظررسيده كه آن مخدره در آن موقع اين مرثيه را انشا فرموده ومتحمل است زبان حال باشد:
اخى يا هلالا غاب بعد كماله
فمن فقده اضحى نهارا كليلة
اخى يا اخى زود سكينه نظرة
تربها يا خير حى و ميت
اخى فاطمة الصغيرة القد كاد قلبها
يذوب اسى فاعطف عليها بنظرة
اهى يا ايه اى المصائب اشتكى
فراقك ام هتكى و ذلى و غربتى
اءم الثوب مسلوبا اءم الجسم عاريا
اءم النحر منحورا ببيض صقيلة
اءم الطفل مذبوحا اءم القلب ظاميا
اءم الدمع مصبوبا على ظهر نوقة
اءم الجسم لم يدفن اءم النحر داميا
اءم الراءس مرفوعا كبدر دجية
اءم الرحل منهوبا اءم المهر ناعيا
اءم الوجه مكبوبا بحر الظهيرة
اءم العابد السجاد اءضحى مغللا
عليك يقاسى فى الفلا كل كربة
اءم الضايعات الفاقدات حواسرا
كمثل الاماء يشهرن فى كل بلدة
اءخى هدر كنى فقدك يابن والدى
فحزنى لكم باق الى كل يوم بعثة
اخى يا اءخى سلب النساء اءساءنا
و ضرب اليتامى يابن امى بقسوة
اءخى يا اءخى قصم الخلاخل ضرنا
فقم سيدى و ازجر علوج اميه
اءخى يا اءخى المختار طه سلامنا
و قل ام كلثوم بكرب و محنة
اءخى بلغ الكرار منى تحية
وقل زينب اءضحت تساق بذلة
شيهد ثالث در مجالس المتقين آورده است كه : چون اسيرانآل رسول صلى الله عليه و آله را بر شتران برهنه ، مكشفات الوجوه ، سوار و در ميانمردم رهسپار كردند و مردمان شام به ايشان تند مى نگريستند و ايشان را با كعب نيزه مىزدند، يك نفر از عارفان شيعه خود را از گوشه و كنار به نزد امام زين العابدين عليهالسلام رسانيد و خواست مطلبى سؤ ال بنمايد سطوت امامت مانع شد كه پرسش بنمايد،پس خود را به نزديك محمل زينب كبرى سلام الله عليه رسانيد و عرض كرد: اى بضعهفاطمه زهرا، مگر شما از اهل بيت نيستيد كه عالم بهطفيل وجود شما و اجداد شما خلق شده ؟! متحيرم كه اينحال چيست و اين گرفتارى از چه روى مى باشد؟!
در آن حال ، حضرت زينب سلام الله عليه با دست مبارك به طرف آسمان اشاره فرمود وگفت : اى مرد، اكنون جلالت قدر ما را در حضرت يزدان تماشا كن ! آن مرد مى گويد: نگاهكردم ، چندان لشگر در ميان زمين و آسمان بديدم كه شمارش را جز پروردگار ندانستى وديدم كه قبه ها و علمها بر تارك ايشان افراخته و در پيش روى امام واهل بيت عليه السلام ندا مى كنند بپوشيد ديده هاى خود را از حرمى كه ملك به آنها نامحرماست و اثاث چندى ديدم كه پادشاهان هرگز آن را تصور نكرده اند و از آن نفايس كه مردمدر خدمت حضرت يوسف عليه السلام ديدند افزون بود.
دختر شير خدا
شام ، روشن از جمال زينب كبراستى
سر به زير افكن كه ناموس خدا اينجاستى
كن تماشا آسمان تابناك شام را
كافتاب برج عصمت از افق پيداستى
آب كرده زهره شيران در اين صحرا، مگر
دختر شير خدا خفته در اين صحراستى
در شجاعت چون حسين و درشكيبايى چون حسن
در بلاغت چون على عالى اعلاستى
نغمه مرغ حق از گلزار شام آيد به گوش
مرغ حق را نغمه شورانگيز و روح افزاستى
كرد روشن با جمالش آسمان شام را
كز فروغ چهره گويى زهره زهراستى (155)
برخى از كرامات زينب كبرى سلام الله عليه  
اولا بايد دانست كه وجود زينب كبرى سلام الله عليه اصولا سراپا كرامت است ، چه آنكهوى برگى از آن شجره طيبه است كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء؛ ثانياپرونده حيات و زندگانى او خود شهادت مى دهد كه سراپا كرامت بوده است . بااين همه ، براى روشنايى چشم محبان و تنوير قلوب شيعيان به پاره اى از آنها اشاره مىكينم : اول : همين قصه كه فوقا ذكر شد و در آن ، حضرت زينب جلوه اى از غيب را به آنمرد نشان داد تا شاءن و مقام اهل بيت عليه السلام را بشناسند.
دوم : اجابت دعاى او در حق ام الحجام و خراب شدن و آتش گرفتن فورى قصر او، كهصفحات پيشين مذكور افتاد.
سوم : داستان جبل جوشن كه معدن مس بود سقط طفلى كه محسن نانم داشت كه در تاريخذكر شده است .
چهارم : تصرف او در نفوس ، هنگام قرائت خطبه در بازار كوفه ، حتى در جمادات ؛چنانكه نوشته اند: هنگامى كه فرمود ساكت شويد، نفسها در سينه ها حبس شد و زنگهاىشتران ديگر صدا بر نياورد.
پنجم : لدنى بودن علم آن مخدره ، به گواهى امام زين العابدين عليه السلام كه مىفرمود يا عمة انت بحمدالله عالمة غير معلمة ... .
ششم : اجابت نفرين او در حق كسى كه در مجلس يزيد، يكى از دختران امام حسين عليهالسلام را به كنيزى خواست .
هفتم : كيفيت متولد شدن او.
هشتم : حكايت طبخ حريره است .
نهم : خبر دادن از بقاى آثار اهل بيت نبوت ، و سرعتزوال سلطنت بنى اميه ، در خطبه اى كه در مجلس يزيد قرائت كرد، كه الفاظ شيوا وجملات پر شور آن خطبه بتنهايى خود كرامتى است
دهم : قصه شير و فضه است كه ثقة السلام كلينى آن را در روضه كافى روايت كرده ودر بحار و ديگر كتب مقاتل نيز مسطور است ، وتفضيل ماجراى آن بر پايه نوشته كتاب انوار الشهادة به اين قرار است كه : زمانى كهمى خواستند بر ابدان طيبه اسب بتازند و اين خبر وحشت اثر به حضرت زينب عليهالسلام رسيد، خضرتش سخت پريشان گشت و سر به آسمان برداشت و عرض كرد: بارخدايا، بنى اميه برادر مرا با لب تشنه بكشتند و سر مباركش را بر نيزه كردند و بدنشرا برهنه در آفتاب گرم افكندند، با اين حال ، هنوز از بدن مجروح او دست بر نمىدارند و مى خواهند اسب بر بدن وى بتازند. بار خدايا، كاش ‍ زينب مرده بود و چنينحالتى را مشاهده نمى كرد! بار خدايا، در اين بيابان هيچ كس از بنى آدم بر ما ترحمنمى كند، زينب چه كند و چه چاره بنمايد؟!
فضه خادمه چون اضطراب و گريه سيده خود را بديد، پيش دويد و عرض كرد: اى سيدهمن ، سفينه مولاى پيغمبر صلى الله عليه و آله چون كشتى او درهم شكست ، خود را بهجزيره اى رسانيد و در آنجا شيرى اهر شد و او را برداشته و به پشت خويش سوار كردهبه آبادانى رسانيد. اگر اجازت فرمايى بروم و در اين بيابان شيرى هست او را خبركنم كه بنى اميه اين آهنگ است . زينب عليه السلام او را رخصت داد. فضه به سوى صحرارفت ، ناگاه شيرى به نظرش در آمد. به شير گفت : يا اءبا الحارث ، اءتدرىما يريدون اءن يعلموا غدا باءبى عبدالله ؟ . آن شير سر حركت داد يعنى نمىدانم . فضه او را خبر داد. شير با سر اشاره كرد كه من نمى گذارم و فهمانيد كه تو ازپيش برو و راهنماى من باش . شير از عقب او آمد تا به قتلگاه رسيد. پس آن شير بيامد ودستهاى خود را بر بالاى جسد حضرت سيدالشهداءحمايل كرد و شروع به ناله و مويه نمود. چون سواران بيامدند و نظر بر آن شيرافكندند، ديگر جرئت دامه آن جسارت نكردند. پسر سعد ملعون گفت : اين فتنه اى است ،وى را تحريك نكنيد!
فضه خاتون مى فرمايد: چون به خيام حرم نزديك شدم ، صداى شيون و ناله بى بىزينب سلام الله عليه را شنيدم . عرض كردم : اى سيده من ، اين چه ناله و شيون است ؟اكنون من شير را آوردم . عليا مخدره هر دو دست مبارك خود را بر سر زد و فرمود: اى فضهدير رسيدى ، همانا بنى اميه است بر بدن برادرم تاخته ، اعضا و جوارح او را در همشكستند و پايمال سم ستوران نمودند.
در كافى مسندا روايت كرده است كه : لماقتل الحسين عليه السلام اءراد القوم اءن يوطئولالخيل . فقالت فضه لزينب : يا سيدتى اءن سفينة كسر به فى البحر فخرج الىجزيرة ، فاذا هو باءسد، فقال : يا اءبا الحارث اءنا مولىرسول الله صلى الله عليه و آله ، فهمهم بين يديه حتى اءوقفه على الطريق و الاءسدرابض فى ناحيه فدعينى اءمضى اليه فاعلمه ما هم صانعون غدا؟قال : فمضت اليه : فقالت : يا اءبا الحارث فرع راءسه ثم قالت : اءتدرى مايريدون اءن يعملوا غدا بابى عبدالله الحسين عليه السلام ؟! يريدون اءن يواطئواالخيل على جسده ! فاءشار براءسه ، يعنى اءنا اءمنهم فجاء الى القتلى ،فقال عمر بن سعد: فتنة لاتثيروها، انصرفوا! فانصر فوا! .
علامه مجلسى در جلاء العيون همين خبر را ترجمه كرده است . و اين سفينه ، در سفرهاىرسول الله صلى الله عليه و آله ، بار بسيار بر پشت مى گرفت و لذا او را سفينه مىگفتند، و گر نه نام او مهران و به قولى قيس و كنيه او ابو عبد الرحمن ، غلامرسول الله صلى الله عليه و آله يا غلام ام سلمه بود كه او را آزاد كرد به شرطى كهبه رسول خدا صلى الله عليه و آله خدمت نمايد.
شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى سلام الله عليه آورده است كه : صبح شد، شير باغرش تمام آشكار گشت . لشگر ابن سعد او را ديدند. عمر بن سعد گمان كرد آن حيوانآمده تا از گوشت كشته هاى به خون آغشته تغذى كند! گفت : بگذاريد ببينيم چه مى كند.همه نظاره كنان ، متوجه آن حيوان شدند. آمد در قتلگاه و كنار جسد حضرت امام حسين عليهالسلام توقف كرد. سپس با دست دندان خود يك يك تيرهاى را كه در سينه حضرت بودبيرون مى كشيد و اشك مى ريخت . در نتيجه ديگر از ميان لشگر سعد كسى جرئت نكردگام پيش بگذارد و ابن سعد هم گفت : اين فتنه اى است ...
كلينى ره مى فرمايد: اين كرامتى بزرگ از حضرت زينب كبرى سلام الله عليهبود كه شير اطاعت كنيز او را نمود.
يازدهم : استجابت دعاى آن مخدره است در موقع آتش زدن خيمه ها، و نفرين او به آن مردكبود چشم كه در تواريخ آمده است .
دوازدهم : ديدن او جبرئيل و رسول الله صلى الله عليه و آله را در گودى قتلگاه . شيخجعفر نقدى ، در كتاب مذكور، از بحار از حضرت صادق عليه السلام روايت مى كند كهزينب ، در قتلگاه حضرت امام حسين عليه السلام پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديد وخطاب به سپاه يزيد فرمود: اى لشگر، مگر نمى بينيد پيغمبر خدا گريان است ؟! واىبر شما! اگر نفرين كند زمين شما را فرو مى برد و هلاك مى نمايد. فسوسا كه آنسنگدلان اعتنايى به حرف وى نكرده ، بلكه آن راحمل بر جنون نمودند. مشاهده جبرئيل توسط آن مخدره نيز در تاريخ آمده است .
سيزدهم : علامه نورى در دارالاسلام كرامتى را از حضرت زينب سلام الله عليه به اينشرح روايت مى كند:
سيد محمدباقر سلطان آبادى ، كه از بزرگان اربابفضايل و راسخين در علم بوده ، فرموده است در بروجرد به مرض درد چشم مبتلا شدم ،بسيار سخت به حدى كه علماى طب از معالجه عاجر آمدند. از آنجا مرا به سلطان آبادآوردند. از شدت درد چشم شدت كرد و ورم بسيار نمود و ديگر سياهى چشم نمايان نبود. ازشدت درد چشم ، خواب و آرام از من برفت و تمامى اطباى را براى من آوردند و همه اظهارعجز نمودند از معالجه ، و بعضى مى گفتند تا شش ماه محتاج معالجه است و برخىچهل روز.
اين بيانات ، روح مرا افسرده و خسته نموده حوصله بر من تنگ شد و فوق العاده نگران ومهموم شدم ، تا اينكه يكى از دوستان به نم گفت : بهتر است براى استشفا به زيارتمشرف شوى ، و من عازم سفر هستم با من بيا، و چنانچه از خاك كربلا سرمه بكشى شفاخواهى يافت . گفتش : با اين حال چگونه مى توانم حركت كنم ؟ مگر طبيب اجازه بدهد. چونبه طبيب رجوع كردم ، گفت : هرگز جايز نيست ، و اگر حركت كنى يكسره نابينا خواهىشد و به منزل دوم نخواهى رسيد كه بكلى از ديده محروم خواهى شد. رفيق من رفت و منبه خانه برگشتم .
يكى ديگر از دوستان من آمد و گفت : مرض ترا، جز خاك كربلا ومقتل شهدا و مريضخانه اولياى خدا شفا نبخشد، و ضمنا خود شرح داد كه 9سال مبتلا به طپش قلب بودم و همه اطبا از معالجه ام عاجز ماندند، تنها از تربت قبر امامحسين عليه السلام شفا حاصل شد؛ چنانچه ميل دارى متوكلا على الله حركت كن .
من با توكل حركت كردم و در منزل دوم مرض شدت كرد و چنان چشم به درد آمد كه از فشاردرد چشم چپ به درد آمد. همه مصاحبين ، مرا ملامت كرده و متفقا گفتند: بهتر است كه مراجعتكنى . چون هنگام سحر شد و درد آرام گرفت ، در خواب رفتم ، حضرت عليا مكرمه صديقهصغرى زينب كبرى عليه السلام را در عالم رؤ يا ديدم . بر آن حضرت وارد شدم وگوشه مقنعه او را گرفته بر چشم خود كشيدم و از خواب بيدار شدم ؛ ديگر هيچ المى ودردى در چشم حس نكردم و سفر را به پايان رساندم و هيچ دردى در چشم خود نديدم و باچشم ديگرم هيچ فرقى نداشت و آن واقعه را به رفقا گفتم ، آنها به چشم من نگاه كردندو مى گفتند: ما آثار دردى نمى بينيم ، و هيچ فرقى بين دو چشم شما نيست ، اين كرامت راكه از حضرت زينب سلام الله عليه گشته بود براى همه رفقا از زوار و غير زوارنقل كردم . (156)
زبان حال عليا مخدره زينب سلام الله عليه
اه از آن ساعت كه با صد شور و شين
زينب آمد بر سر قبر حسين
بر سر قبر برادر چون رسيد
ناله و آه و فغان از دل كشيد
با زبان حال آن دور از وطن
گفت با قبر برادر اين سخن
السلام اى كشته راه خدا
السلام اى نور چشم مصطفى
السلام اى شاه بى غسل و كفن
السلام اى كشته دو از وطن
السلام اى تشنه آب فرات
السلام اى كشتى بحر نجات
بهر تو امروز مهمان آمده
خواهرت از شام ويران آمده
سر بر آر از خاك و بنگر حال ما
خيز از جا بهر استقبال ما
شرح حال خود شكايت مى كنم
وز جداييها شكايت مى كنم
تا تو بودى ، شاءن و شوكت داشتم
خيمه و خرگاه و عزت داشتم
چون تو رفتى بى كس و ياور شدم
دستگير فرقه كافر شدم
از پس قتل تو اى شاه شهيد
از سرم شمر لعين معجر كشيد
آتش كين كوفيان افروختند
خيمه ما را به آتش سوختند
بعد قتل و غارت اموال تو
تاخت دشمن بر سر اطفال تو
بس كه سيلى شمر زد بر رويشان
گشت نيلى صورت نيكويشان
الغرض از كوفه تا شام خراب
گر چه ما ديديم ظلم بى حساب
ليك دارم شكوه ها از شهر شام
كز سر ديوار وز بالاى بام
بعد از ويرانه با چشم پر آب
برد ما را شمر در بزم شراب
آه از آن ساعت كه از روى غضب
زاده سفيان ، يزيد بى ادب
در حضور خواهر گريان تو
چوب مى زد و دندان تو
پس از تو جان برادر چه رنجها كه كشيدم
چه شهرها كه نگشتم ، چه كوچه ها كه نديدم
به سخت جانى خود اين قدر نبود گمانم
كه بى تو زنده ز دشت بلا به شام رسيدم
برون نمود در آن دم چه شمر پيراهنت را
به تن ز پنجه غم جامه هر زمان بدريدم
چو ماه چارده ديدم سر ترا به سر نى
هلال وار، ز بار مصيبت تو خميدم
زدم به چوبه محمل آن زمان ، كه سر نى
به نوك نيزه خولى سر چو ماه تو ديدم
ز تازيانه و طعن سنان و طعنه دشمن
دگر ز زندگى خويش گشت قطع اميدم
ز بعد قتل برادر، فكار شد زينب
تنش ز بار مصيبت نزار شد زينب
ز جور شمر ستمكار بسته بازويش
به ريسمان ستم استوار شد زينب
به گاه رفتن كوفه ، به دشت كرب و بلا
به پشت ناقه عريان سوار شد زينب
چو با گروه اسيران به كوفه داخل گشت
غمش مزيد و همتش بى شمار شد زينب
چو ديد خنده زنان آن گروه بى دين را
قرين گريه چو ابر بهار شد زينب
سر برادر خود را چو ديد بر سر نى
دلش به سينه ز غم بى قرار شد زينب
چنان ز غصه سرش را به چوب محمل زد
كه خون سر ز رخش آشكار شد زينب
به نزد ابن زيادش چه برد شمر لعين
قرين آه و غم و، سوگوار شد زينب
نداشت مقنعه اى چون به فرق انوار خويش
ز اهل كوفه بسى شرمسار شد زينب
بگفت زاده مرجانه آنچه خواست به وى
به آن لعين قسى دل دچار شد زينب
بنال (اختر طوسى ) از آن دمى كه به دهر
پس از عزيزى بسيار، خوار شد زينب
ورود عليا مخدره زينب عليه السلام به مدينه طيبه  
به گفته مؤ لف طراز المذهب : چون اهل بيت عليه السلام در بازگشت از شام ، به مدينهنزديك شدند و سواد شهر نمايان گرديد عليا مخدره زينب سلام الله عليه فرمود: اىخواهران ، از محملها پياده گرديد كه اينك ، روضه منور جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله نمايان گرديد. سپس فرمود: اى ياران اين محملها را دورو اين اشتران را به يك سوى بريد كه ما را تاب ديدن نمانده است . در آن وقت ، چنان آهىكشيد كه مى خواست روح مباركش از قالب تن بيرون تازد. پس همگى فرود آمدند و لواىغم مصيبت بر افراشته و خروش محشر نمايان ساختند و اسبابى كه از شهداى كربلا باخود داشتند بگستردند و خيمه حضرت سيد الشهدا عليه السلام را كه در هيچ منزلى برسر پا نكرده بودند در بيرون مدينه بر پا كردند و مسند آن حضرت را بگستردند. چونعليا مخدره اين بديد، چنان ناله بر كشيد كه بيهوش به روى زمين افتاد. چون به هوشآمد با ناله جگر شكاف فرياد كشيد:
و افر قتاه ابن الكماة ؟ اين الحماة ؟ و الهفتاه !
فما لى لا اوارى الحمام اءبمهجته
و كنت يحى نور عين و عزتى
يا اخى يا حسين ، هؤ لاء جدك و امك و اءخوك الحسن و هؤ لاء اءقربائك و مواليك ينتظرونقدومك يا نور عينى قد قضيت نحبك و اءورثتنى حزنا طويلا مطولا ليتنى مت و كنت نسيامنسيا.

پس از آن روى به مدينه آورد و آن شهر را مخاطب ساخته فرمود: اى مدينه جدىفاءين يومنا الذى قد خرجنا منك بالفرح و مسرة و الجمع و الجماعة و لكن رجعنا اليكبالاءحزن و الاالام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنين و تفرقت شملنا آنگاهبه سوى روضه منور جدش روان گرديد. چون به روضه رسيد هر دو طرف درب مسجد راگرفت و چنان ناله از جگر بر آورد كه مسجدمتزلزل گردانيد. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله را سلام داد و گفت : السلام عليك يا جدى يا رسول الله ، انى ناعية اليك اءخى الحسين
ابو مخنف گويد: در اين وقت ، ناله اى بلند از قبر مطهر برخاست و مردمان از شدتبكاونحيب به لرزه در آمدند، و مخدره فرمود: كاش مرا به خويش وا مى گذاشتيد تا سربه صحرا گذاشته و خاك بيابانها را با سرشگ ديده تر مى كردم ، زيرا چگونهداخل مدينه شوم و سؤ ال و جواب نمايم . در آن وقت ، زنان مدينه و هاشميات بهاستقبال زينب شتافته و مخدره را در بدو حال نشناختند، چون حوادث روزگار چهره آن مخدرهرا ديگر گون كرده بود. زنان مهاجر و انصار و قريشيان چون آن حالت را بديدند، خودرا بر خاك و خاره بينداختند، گريبانها چاك كردند، صورتها را خراشيدند و چونديوانگان گريستند، به گونه اى كه سنگ را آب و آب را كباب مى ساختند، و تمامامبهوت و متحير بودند، چون شخص صاعقه زده يا امواتى كه در عرصه عرصات از قبوربيرون آيند. پس زنان مخدره را فرا گرفتند تا او را به خانه برند و پيوسته به اوتسليت مى دادند. فرمود: چگونه به خانه بروم و به كدام خانهداخل بشوم كه صاحب ندارد و مردان آن همه كشته و در خون آغشته مى باشند؟! و كلماتىفرمود كه دلهاى حاضران را از تن آواره ساخت .

next page

fehrest page

back page