|
|
|
|
|
|
خود فريبى منافقان نيرنگ منافقان با خدا و مومنان خود فريبى است و سر آن اين است كهعمل آدمى ، نيك باشد يا بد، همواره زنده است و از بين نمى رود و هر موجودى در نظام علىو معلولى جهان به مبدئى مرتبط است ، و مبدا و تكيه گاهعمل انسانى چيزى جز جان عامل نيست . پس عمل هر كسى هرگز ازعامل خود جدا نيست : (ان احسنتم احسنتم لا نفسكم و ان اساتم فلها) (642) وعامل ، متن عمل خود را مشاهده مى كند: (و ان سعيه سوف يرى ) (643) و جزاى او عين همينعمل است ، نه اثرى كه بر آن مترتب شود، چنانكه تصرف غاصبانه درمال يتيم عين آتش خوارى است : (ان الذين ياكلوناموال اليتامى ظلما انما ياكلون فى بطونهم نارا). (644) بنابراين ، آسيبى كه از تبهكارى انسان گنهكار به ديگران مى رسد در حد بوى كنيفبدبويى است كه شخصى در سراى خود احداث كرده و شامه رهگذر را مى آزارد و خيرىكه از نيكوكارى انسان وارسته به غير او سرايت مى كند همانند بوى خوش گلهايى استكه شخصى در گلستان خود مى پروراند و مشام رهگذران را مى نوازد وگرنه آسيب كنيفمتعفن و خير گلستان معطر در اصل براى صاحبان آن است ، نه ديگران . بر اين اساس ، خدعه و نيرنگ منافقان جز خود آنان ، كسى را نمى آزارد و آسيبى كه ازخدعه آنان به ديگران مى رسد بيش از اثر بوى بد كنيف درون خانه ، براى رهگذربيرون نيست ، منافق ، با خدعه ، كنيف بدبويى در درون خود حفر مى كند و همواره از آن دررنج است و آسيبى كه از او كنيف درون خود مى بيند هرگز با آنچه به مشام ديگران مىرسد قابل سنجش نيست . از اين رو در آيه مورد بحث به لسان حصر مى فرمايد: آنان جزخود را نمى فريبد و اين همان خدعه كيفرى خداى سبحان است : (ان المنافقينيخادعون الله و هو خادعهم ). (645) پس منافق در واقع خود را مى فريبد، چنانكه مكر مكار فقط دامنگير خود اوست : (ولا يحيقالمكر السيى الا باهله ) (646) و خيانت خائنان فقط متوجه جان پليد خود آنان است : (و لاتجادل عن الذين يختانون انفسهم ). (647) خود فريبى ناخودآگاه سر اين كه در اين آيه كريمه خداى سبحان مى فرمايد: منافقان نمى دانند كه جز خودكسى را نمى فريبند، اين است كه اين گونه معارف ، بسيار دقيق و باريك است و هر كستوان و توفيق فهم آن را نمى يابد. قرآن كريم در آياتى چند، ارتباط و پيوند عمل وعامل را به خوبى تبيين مى كند و حاصل آن ، چنانكه گذشت ، اين است كهعمل اختصاص وجودى به عامل خود دارد و هرگز از آن جدا نيست . پس اگرعمل نيك باشد مايه كرامت انسان نيكوكار است و اگرعمل بد باشد پايه عذاب انسان تبهكار است . بنابراين ، منافق آنگاه كه به فكر خدعهديگران و نفاق مى افتد، به نابودى حقيقت انسانى خود پرداخته است و از سوى ديگر،مكر و خدعه او نسبت به مومنان بر اساس تجسداعمال ، عين خدعه كيفرى خداى سبحان نيست و به اوست : (و هو خادعهم )؛ (648) زيراخدعه از صفات فعل خداوند است و از مقام فعل او انتزاع مى شود، نه مقام ذات خدا، هنگامىكه منافق به خدعه با مومنان مى پردازد، خداوند به عنوان كيفر، او را بهحال خود وا مى گذارد تا نسبت به مومنان خدعه كند و همين خدعه او نسبت به مومنان ، خدعهكيفرى خداوند نسبت به منافق فريبكار خواهد بود. حاصل اين كه ، خدعه منافقان نسبت به اهل ايمان ، هم عين خدعه آنان نسبت به خودشان است :(و ما يخدعون الا انفسهم ) و هم عين خدعه كيفرى خداوند نسبت به آنان : (و هو خادعهم ) و اينهمان معرفت لطيفى است كه منافقان كوردل از فهم آن ناتوانند: (و ما يشعرون ). لطايف و اشارات 1- پرده ستبر مكر، حجاب جان منافقان مكر منافقان پرده ستبرى است كه از هر سو بر مجارى ادراكى آنان احاطه دارد و آنها را درتاريكى فرو برده ، مانع بصيرتشان مى شود. از اين رو قرآن كريم از بازگشت مكرمكار به خود او، به (يحيق ) كه به معناى يحيط كه به معناىيحيط (احاطه مى كند) است ، تعبير مى كند و بدين حقيقت اشاره دارد كه آنانبا سوء اختيار خود در دام نيرنگها و سيئات عمل خود افتاده ، در دركات آن سقوط مى كنند. درمقابل ، حسنات مومنان همچون نردبانى است كه ايشان را بالا برده ، برجسته مى كند. بر اساس ، همان طور كه قبلا بين شد، از هدايت مومنان با حرف على ياد مى شود: (اولئكعلى هدى من ربهم ) (649) و از گمراهى تبهكاران با حرفى فى : (ذهب الله بنوركم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون )، (650) (والذين كذبوا باياتناصم وبكم فى الظلمات ) (651) 2- خودگرايى و خود فروشى منافقان قرآن كريم گاهى از خودگرايى تبهكاران سخن مى گويد: (وطائفه قد اهمتهم انفسهم )(652) سر اين دوگانگى در تعبير آن است كه انسان موجودى تك بعدى نيست تا مانندحيوان فقط با شهوت و غضب يا مانند فرشته تنها با تسبيح و تقديس حياتش تداوميابد، بلكه او هم داراى قواى طبيعى و حيوانى و هم داراى قواى روحانى و الهى است كهاز اولى به نفس (653) و از دومى به عقل تعبير مى شود وهمواره در درون او بين دو جناح عقل و نفس درگيرى است . عقل و نفس ، دو مرتبه از مراتب حقيقت آدمى است . تبهكاران و منافقان كه خودالهى خويش را فراموش كرده اند، تنها به فكر خود حيوانى خويشهستند و محصول مشئوم آن ، درنده خويى آنان است . پس آنچه بر منافقان حاكم شهوت وغضب است و عقل آدمى اسير هواى نفس آنهاست : و كم منعقل اسير تحت هوى امير. (654) او خود الهى و حقيقت انسانيش رازنده به گور كرده است و از اين رو هم پايه حيوان بلكه فروتر از آن است : (ان هم الاكالانعام بل هم اضل سبيلا). (655) آنچه در جريان مكر و خدعه منافقان و بر اثر خدعهآنها آسيب مى بيند خود الهى آنان است : (و ما يخدعون الا انفسهم ). 3- راه پيروزى در جنگ عقل و نفس در جنگ عقل و نفس ، راه پيروزى عقل بر نفس فكر، ذكر وشكر و راه پيروزى نفس بر عقل مكر، ذهول وكفران نعمت است و شيوه تهاجم نفس برعقل اين است كه ابتدا وى را وسوسه مى كند: (ولقد خلقنا الانسان ونعلم ما توسوس بهنفس ) (656) و سپس باطل را آراسته ، در چشم انسان زيبا جلوه مى دهد:(بل سولت لكم انفسكم امرا) (657) تا آن جا كه انسان فريفته نفس ، سيئات خود راحسنات مى پندارد: (وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا). (658) در جنگ درون كه راه فرار و سازش بسته است ، نتيجهدرگيرى و جهاد اكبر، يا پيروزى است يا اسارت يا شهادت ، و از اين رو نتيجه جهاد اكبردر اولياى خدا پيروزى عقل است ؛ و در كافران ، منافقان و مومنان فاسق ، اسارتعقل ، و در مومنان متوسط عادل ، شهادت عقل ، يعنى ، انسان مومن متوسط تا آخر عمر درمعركه جهاد اكبر بين زد و خورد به سر مى برد؛ نه اسير مى شود و نه امير و در همينحال مى ميرد. چنين مرگى در جهاد اكبر كه نه اسير مى شود و نه امير و در هميمنحال مى ميرد. چنين مرگى در جهاد اكبر كه نه به برخى از تعبيرهاى روايى كه مرگ مومندر بستر را شهادت خواهد بود، و شايد برخى از تعبيرهاى روايى كه مرگ مومن در بستررا شهادت مى داند ناظر به همين معنا باشد. منهال قصاب به امام صادق (عليه السلام )عرض كرد: براى من دعا كنيد تا خداوند شهادت را روزى من كند. امام صادق (عليه السلام )فرمود: ان المومنين شهيد، آنگاه آيه (والذين امنوا بالله و رسله اولئكهم الصديقون والشهداء عند ربهم ) (659) را تلاوت فرمود. (660) غنيمت جنگ بيرونى و ظاهرى ، سلاح و مال است و غنيمت جنگ درونى و باطنى براى رزمندهپيروز، اسارت شيطان و ابراز اغواى او، يعنى نفس اماره است و شيطان اسيرعقل ، ديگر توان اغوا ندارد. 4- خطر نيرنگ با مومنان نيرنگ با مومنان به قدرى خطير است كه در اين آيه كريمه در كنار نيرنگ با خدا از آنياد شده است ؛ مانند سفارش به ارحام كه بر اثر اهميت و جايگاه والاى آن ،در كنار سفارش به تقواى الهى ذكر شده است : (اتقواالله الذى تساءلون به والارحام ).(661) 5- نيرنگ منافقان با كافران گرچه باطن نفاق كفر است و منافق باطنا كافر است ، ليكن بر اثر ضعف روحى و خودباختگى و چند شخصيتى كاذب هنگام نيازمندى كافران به كمك ، منافق از مساعدت باكافران دريغ مى ورزد، گرچه به آنها وعده كمك داده باشد: (الم تر الى الذيننافقوا يقولون لاخونهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لا نطيعفيكم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصركم والله يشهد انهم لكاذبون # لئن اخرجوا لايخرجون معهم ولئن قوتلوا لا نيصرونهم و لئن نصروهم ليولن الادبار ثم لا ينصرون ) (662) از اين دو آيه كاملا استفاده مى شود كه منافقان با برادران هم كيش خود،يعنى كافران خداع و ختال دارند و از راستگويى با آنها نيز مضايقه مى كنند؛ زيراويژگى تذبذب روح پليد، همين است . بحث روايى 1- رابطه نفاق ، ريا و شرك - عن الصادق (عليه السلام ): لا تراء بعملك من لا يحيى و لا يميت و لا يغنى عنكشيئا. والرياء شجره لا تثمر الا الشرك الخفى واصلها النفاقيقال للمرائى عند الميزان : خذ ثوابك ممن عملت له ممن اشركته معى فانظر من تدعو و منترجو و من تخاف ؟ و اعلم انك لا تقدر على اخفاء شى ء من باطنك عليه و تصير مخدوعا.قال الله عزوجل : (يخادعون الله و الذين امنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون (663) اشاره : نفاق مصداقى از شرك است و تا اصل شرك در نهان كسى پديد نيايد، فتنه نفاقاز او سر نمى زند، چنانكه عمل منافقانه زمينه شدت شرك را فراهم مى كند. از اين روگفته مى شود: ريا كه اصل آن نفاق است درختى است كه جز شرك ميوه ديگرى ندارد وچون باطن منافق ، ظاهر مى شود و از طرف ديگر، از غير خدا كارى ساخته نيست ، از اين رومنافق رياكار فريب خود را خورده ، ليكن به آن آگاه نبوده است . 2- ريا شرك است - ان رسول الله (صلى الله عليه وآله ) سئل : فيما النجاه غدا؟قال : انما النجاه فى ان لاتخادعوا الله فيخدعكم فانه من يخادع الله يخدعه ويخلع منه الايمان و نفسه يخدع لو يشعر.فقيل له : و كيف يخادع الله ؟ قال : يعمل بما امر الله به ثم يريد به غيره فاتقواالله واجتنبواالرياء فانه شرك بالله (664) اشاره : براى ريا و نفاق و همچنين براى كفر، شرك و الحادعلل و اسبابى است كه به مناسبت ، در تفسير آيات متنوع بازگو مى شود. يكى ازعلل مستور نفاق و مانند آن اين است كه انسانغافل يا جاهل ، نمى داند خداوند از همه اعمال جوانح و جوارح آدمى آگاه است و تدبير همهامور آفرينش بدون واسطه يا با واسطه به مشيئت و قدرت اوست : (... ولكن ظننتم انالله لا يعلم كثيرا مما تعملون ). (665) از اين رو چنين انسانغافل يا جاهلى به غير خداوند تكيه مى كند. اگر خداوند از برخى امور آگاه نباشد، قهرابه اداره و تدبير آن نيز نمى پردازد. اما سر ناآگاهى منافق رياكار از بازگشت خدعه او به خودش آن است كه خدعه و مكر اومعلوم و مشهود خداست . از اين قبل از اين كه مكر او به چيزى يا كسى اصابت كند، خداوندمى تواند هما را به زيان وى تمام كند. آيه شريفه (وقد مكروا مكرهم و عندالله مكرهم و ان كان مكرهملتزول منه الجبال ) (666) مى تواند برخى از مطالب ياد شده را بيان كند. همانطور كه جهل به علم مطلق خداوند و ذهول از حضور احاطى وى به باطن و ظاهر، زمينه نفاق، ريا و مانند آن را فراهم مى كند، غفلت از قدرت مطلق الهى وجهل به نامحدود بودن اقتدار وى وسيله استكبار را مهيا مى سازد: (فاما عاد فاستكبروافى الارض بغير الحق وقالوا من اشد منا قوه او لم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهمقوه و كانوا باياتنا يجحدون ) (667) در حقيقت منشا هر گناه ، سلطه هوا برعقل است كه يا سبب جهل انسان به علم مطلق خداوند است يا وسيله غفلت او از قدرت نامحدودالهى . گاهى نيز علم و قدرت مطلق خداوند معلوم انسان است ، ليكن سلطه هوس برعقل نمى گذارد چنين علمى اثر كند و مانع گناه گردد. فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ولهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون گزيده تفسير سنت الهى بر اين نيست كه در ابتدا دل آدمى را بيمار كند يا بر بيمارى او بيفزايد،بلكه با دستور ايمان و تقوا از بيماردلى پيشگيرى ، يا آن را درمان مى كند، ليكنبيماردلانى كه به سوء اختيار خود از درمانهاى الهى بهره اى نمى برند، خداوند بربيماريشان مى افزايد. سر اسناد افزايش بيمارى به خداوند آن است كه همه امور عالم به تدبير الهى است وازدياد بيمارى دل نيز با واسطه با خدا اسناد داده مى شود وگرنه از جانب خداى سلام جزسلامت افاضه نمى شود. عذاب دردناكى كه دامنگير منافقان مى شود بر اثر نفاق و كذب اعتقادى آنان است ؛ همانكذب اعتقادى كه منشا سيره سيئه عملى آنان شده است . تفسير اليم : الم به معناى درد شديد است و اليم به معناى دردناك (ما ثبت لهالوجع ) است ، نه دردآور (ما صدر منه الوجع ). پس تفسير اليم بهمولم روا نيست ، مگر آن كه نظير طهور به معناى مطهر باشد، و راز اتصاف عذاببه اليم ، شدت مبالغه است . مراد از وصف عذاب يا رجز يا يوم به اليم درقرآن كريم ، شدت اينهاست و در اين گونه موارد اليم ، ازمولم در دلالت بر شدت رساتر است . (668) عنوان عذاب اليم اگر مطلق باشد و در مقابل عنوان ديگر قرار نگيرد،شامل انواع دردها و ناگواريهاست . بنابراين ، همه دردها و آسيبهايى كه در آيه : (انلدنيا انكالا وجحيما و طعاما ذاغصه و عذابا اليما) (669) در برابر عذاب اليم قرارگرفته ، در آيه مورد بحث در عنوان عذاب اليم مندرج است ، زيرا در آيهمحل بحث ، عنوان مزبور بدون مقابل ذكر شده است . خداى سبحان همراه با تبيين اوصاف منافقان ، درون مستورشان را افشا مى كند و احكاممناسبى را نيز براى اوصاف آنها بيان مى كند؛ مثلا، آن جا كه سخن از تظاهرشان بهايمان است مى فرمايد: آنها اصلا از مومنان مطرح شده ، مى فرمايد: ايشان خود را مىفريبد و در اين آيه كريمه نيز كه سخن از بيماردلى آنان است درمقابل مى فرمايد: خداوند نيز (به عنوان كيفر) بر بيماريشان مى افزايد. منافقان بيمار دل انسانها از نظر قرآن كريم سه دسته اند: 1- مومنانعادل كه زنده اند و قلبى سليم و سالم دارند. 2- مومنان ضعيف الايمان و تبهكار كه زندهاند، ولى بيماردلند. 3- كافران و منافقان كه مرده اند يا بيمارى حاد و مزمن دارند. در اينآيه كريمه سخن از بيماردلى منافقان است ؛ منافقان افزون بر آن كه بر دلهايشان مهرنهاده شده و حقايق را درك نمى كنند: (ذلك بانهم امنو ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لايفقهون )، (670) هم در حكم مرده اند و هم در حكم بيمار؛ چون قلبشان به مثابه مرده است، از آن هيچ بهره اى نمى برند و چون دلهايشان به طور حاد بيمار است ، درد و عفونت آنگريبانگيرشان است ؛ زيرا مرده محض ، عذاب دنيا را احساس نمى كند. منافقان در مرگ و بيمارى دل با كافران ، سرنوشت يكسانى دارند: (ان الله جمعالمنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا) (671) سر آن كه دلهايشان در عين مرده بودن، بيمار است ، مضاعف بودن بيمارى آنهاست ، كه بخشى بر اثر تبهكاريهاى قبلى پديدآمده ، و بعضى به عنوان كيفر، بر آن افزوده شده است . از اين رو چنين قلب محتضرى درحكم مرده است . سنت الهى در كيفر بيماردلان برخى از مفسران ، جمله (فزادهم الله مرضا) را انشاء دانسته اند، نه اخبار و آن را نفرينالهى پنداشته اند تا افزون بر گذشته ،شامل حال و آينده نيز باشد و آن را در رديف نفرينهايى مانند: (قاتلهم الله انى يوفكون) (672) و (ثم انصرافوا صرف الله قلوبهم ) (673) دانسته اند، ليكنفاء در فزادهم با چنين تركيبى ناسازگار است و جملهمزبور، خبرى است نه انشايى و تعبير به فعل ماضى (زاد) بيانگر آن نيست كه خداوندتنها در گذشته بر بيمارى منافقان افزوده است و در آينده بر آن نمى افزايد، بلكهچون منافقان در آينده نيز همانند گذشته عمل خواهند كرد، بيمارى آنان رو به فزونىخواهد رفت و تا هنگام مرگ و لقاى جلال و قهر الهى ادامه خواه يافت : (فاعقبهم نفاقافى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون ) (674) عقوبت تلخ عده اى ابتلاى آنها به نفاق مستمر است . استشهاد به آيه (ثمانصرفوا صرف الله قلوبهم ) نيز ناتمام است ؛ زيرا در آن جا هماحتمال مى رود اخبار باشد، نه انشاء و نفرين . به هر تقدير، سنت الهى بر اين نيست كه در ابتدادل انسانى را بيمار كند و يا بر بيمارى كسى بيفزايد، بكله در آغاز، براى پيشگيرى ازبيماردلى اشخاص ، دستور ايمان و تقوا و پرهيز از دين فروشى مى دهد: (وامنوا بماانزلت مصدقا لما معكم ولا تكونوا اول كافر به ولا تشتروا باياتى ثمنا قليلا و اياىفاتقون ) (675) همان گونه كه با دستور عفاف و طهارت به همسرانرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) زمينه سوء استفاده و گناه را از بيماردلان مى ستاند: (يا نساء النبى لستن كاحد من النساء ان اتقيتن فلا تخضعنبالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض ) (676) و اگر كسى با سوء اختيار، خودرا مريض كرد، چون امراض قلبى پنهان است و انسان از آنغافل ، خداى سبحان در مرحله بعد او را نسبت بهاصل بيمارى وى آگاه مى كند و به تبيين نشانه بيمارى او مى پردازد؛ چنانكه درمسائل اخلاقى ، طمع در نامحرم را نشانه بيماردلى انسان مى داند و درمسائل سياسى و اجتماعى نيز گرايش به كافران در زمان جنگ را ناشى از بيمارى قلبىمى داند: (فترى الذين فى قلوبهمك مرض سارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنادائره ...) (677) در سومين مرحله ، اگر بيمارى در قلب آنان جاى گرفت ، خداى سبحان راه درمان وبازگشت به سلامت را به آنان معرفى مى كند: (استغفروا ربكم ثم توبه اليه ان ربىرحيم ودود.) (678) و اگر به نسخه شفا بخش قرآن اعتنا نكردند، آنان را به افشاىاسرارشان تهديد مى كند تا كسى كه از آشكار شدن برخى بيماريهاى تن وحشتى ندارداما از آشكار شدن بيمارى درونى خويش ، مانند نفاق ، رنج مى برد، به خود آيد و از آندست بردارد. (ام حسب الذين فى قلوبهم مرض ان لن يخرج الله اضغانهم # ولو نشاءلاريناكهم فلعرفتهم بسيماهم ولتعرفنهم فى لحنالقول والله يعلم اعمالكم ) (679) و اگر چنين هشدارى موثر نيفتاد، آنان را تهديدبه تبعيد يا قتل مى كند: (لئن لم ينته المنافقون والذين فى قلوبهم مرض والمرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قليلا)(680) آنگاهاگر به راه نيامدند آنان به حال خود وامى گذارد و چون كارشان از درمان گذشته بهآنان مى گويد: هر چه خواستيد بكنيد: (اعملوا ماشئتم ). (681) از اين رو منافق ، پيوسته بر بيمارى قلبى و تبهكاريش افزوده مى شود نه تنها ازكتاب شفابخش الهى بهره اى نمى برد، بلكه هر چه آيات بيشترىنازل شود، بيماردلى او فزونتر مى شود، همان گونه كه غذاى سالم و ميوه پرآب وشيرين براى افراد تندرست مايه رشد و شادابى و براى مبتلايان به بيماريهاىگوارشى عامل درد و رنجورى است ، به طورى كه اگر ميوه شيرينى نباشد، درد او ظهورنمى كند، ولى اگر ميوه شاداب مصرف كند، چون توان هضمش را ندارد و دستگاه گوارشاو ناسالم است ، دردمند و رنجورتر خواهد شد. مشابه اين مطلب در آيه (قال رب انى دعوت قومى ليلا و نهارا # فلم يزدهم دعائى الا فرارا) آمده است ؛ بااين كه دعوت و هدايت حضرت نوح (عليه السلام ) هرگزعامل فرار يا ازدياد فرار آنان نبوده است . راز اسناد افزايش مرض به خدا خداى سبحان ، هم افزودن ايمان و هدايت مومنان را به خود اسناد مى دهد: (انهم فتيه امنوابربهم وزدناهم هدى )، (682) (والذين اهتدوا زادهم هدى ) (683) و هم افزودن بربيماردلى منافقان را. سر اين كه ازدياد مرض به خدا نسبت داده مى شود اين است كه همهامور عالم تحت تدبير خداوند سبحان است ، برخى امور، مانند هدايت ، هم بى واسطه و همباواسطه قابل اسناد به اوست و برخى ، ماننداضلال و ازدياد بيمارى دل ، چون لدى الله و نزد خدا جايى ندارد، حتما باواسطه به خدا اسناد داده مى شود، يعنى ، به دست ماموراناضلال الهى (شيطان و جنود او) صورت مى گيرد، زيرا از جانب خداى سلام : (الملكالقدوس السلام ) (684) جز سلامت چيزى افاضه نمى شود و او جز به دارالسلام ،كه نمونه كامل آن بهشت است ، به جايى دعوت نمى كند: (والله يدعوا الى دارالسلام )،(685) ولى همان دعوت به سلامت ، در ظرف قلب آلوده و بيمار منافقان به بيمارىتبديل مى گردد؛ چنانكه نزول آيات قرآنى كه مايه افزايش ايمان مومنان بود براىمنافقان جز فزونى رجس ره آوردى نداشت : (و اذا ماانزلت سوره فمنهم منيقول ايكم زادته هذه ايمانا فاما الذين امنوا فزادتهم ايمانا و هم يستبشرون # و اما الذينفى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم و ماتوا هم كافرون ) (686) مومنان راستين پيش از نزول آيات قرآن مى گفتند: چرا تكليف جديدى نمى آيد تا ما آن رابه كار ببنديم و ثواب ببريم و چون آيات جهاد و دفاع فرود مى آمد، مومنان راستين ازآن بهره الهى مى بردند، ليكن بيماردلان از شركت در جهاد سرباز مى زدند و همانندانسانهاى محتضر به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) مى نگريستند: (ويقول الذين امنوا لولا نزلت سوره فاذا انزلت سوره محكمه وذكر فيهاالقتال رايت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المغشى عليه من الموت ) (687) لطايف و اشارات 1- كذب اعتقادى و عذاب دردناك منافقان عذاب اليم و دردناكى كه دامنگير منافقان است ، بر اثر دروغگويى و نفاق آنهاست .گرچه دروغ از گناهان كبيره است ، ولى بدان پايه نيست كه از كفر بدتر باشد؛ زيراكفر منشا همه معاصى است و از اين كه منافقان بر اثر كذب به عذاب اليمدچار مى شوند، دانسته مى شود كه مراد از دروغ در اين گونه موارد، كذب زبانى و عادىنيست ، بلكه مراد از آن نفاق و كذب اعتقادى است كه سوره منافقون بيانشده است : (اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انكلرسول الله و الله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) (688)پس عذاب اليم منافقان بر اثر كذب اعتقادى آنها و كذب اعتقادى ، منشا سيره سيئه عملىآنان است . 2- استقرار بيمارى در دل منافقان برخى برآنند كه عنوان (فى قلوبهم مرض )، براى تفهيم عروض و استقرار مرض دردل منافقان موثر و مفيدتر از عنوان قلوبهم مرضى ، است ؛ (689) زيراتعبير دوم مفيد استقرار نيست . واذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون # الا انهم هم المفسدون ولكنلا يشعرون گزيده تفسير منافقان بر اثر فريبكارى نفس ، بر اين پندار باطلند كه واقعا مصلحند و از اين روكذب آنان در اين مورد خبرى است نه مخبرى بر خلاف اظهارايمان آنان كه هم كذب خبرى است و هم كذب مخبرى . خداى سبحان از دروغ منافقان پرده برداشته با تاكيد آنان را مفسد مىخواند. سر جهل منافقان به افساد خويش آن است كهعقل نظرى آنان در دست و هم خيال و عقل عملى آنان در چنگ شهوات و غصب اسير است . تفسير قيل : مجهول آوردن فعلقيل براى افاده عموم است و گوينده يا دعوت كننده خاصى مراد نيست ؛ دعوتمنافقان به ترك فساد، هم با تلاوت و تفسير آيات قرآن صورت مى گيرد، هم باسخنان معصومين (عليه السلام ) و هم با نهى از منكر مومنان ، ليكن آنان در برابر همه ايندعوتها و هدايتها يك سخن دارند كه : ما فقط اهل اصلاحيم ، نه افساد. لا تفسدوا نم افساد در مقابل اصلاح و به معناى ايجادخلل در نظم و اعتدال شى ء است و در قرآن كريم در موارد فراوانى در برابر اصلاح بهكار رفته است ، مانند: (الذين يفسدون فى الارض و لا يصلحون )، (690) (ان الله لايصلح عمل المفسدين )، (691) (لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها) (692) و (واللهيعلم المفسد من المصلح ). (693) آيه محل بحث نيز از همين موارد است و به معناى جامعافساد زمين و زمينه است ؛ چنانكه اصلاح نيز كهمقابل آن است به معناى جامع است . تبليغ سوء توطئه عليه نظام اسلامى ، القاى شبهه در صحت دعوى وحى و نبوت وصحيح بودن دعوت به مبدا و معاد و مانند آن ، از مصاديق بارز افساد در زمين و زمينهزندگى اجتماعى است . به هر تقدير، هر صلاح و زمين و هم صلاح و فساد زمينه بهوسيله انسانهاى ساكن در زمين و فراهم كننده هاى زمينه است و هرگز بدونعامل انسانى جريان صلاح و فساد مطرح نيست . از اين رو خداوند انسانها را به صلاح واصلاح دعوت مى كند. الا: حرف تنبيه و براى آگاه ساختن مخاطب بر تحقيق خبرى مهم است كه پس از آن مى آيد.الا مركب از همزه استفهام و لاى نفى است ، همان گونه كه در آيه شريفه(اليس ذلك بقادر على ان يحيى الموتى ، (694) حرف استفهام بافعل نفى تركيب شده است ، تركيب استفهام و نفى در الا مفيد حصر نيز هست . منافقان در برابر دعوت به ايمان ، به دروغ اظهار ايمان مى كنند: (و من الناس منيقول امنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمومنين ) (695) و در برابر نهى از منكر وفساد، ادعاى اصلاح مى كنند و بدين گونه بيمارى نفاق آنها همانند كفر كافران مانعپذيرش هدايت قرآنى است و از اين رو يازدهم و سيزدهم اين سوره كه پاسخ منافقان را دربرابر امر به معروف (امر به ايمان ) و نهى از منكر (نهى از فساد) بيان مى كند، نشانهراز حصر هدايت قرآن در متقين است ، بينشى راه نفوذ هدايت قرآن را بر آنان مى بندد. كذب خبرى و مخبرى منافقان منافقان با گفتن لفظ انما مدعيند كه نه تنهااهل فساد نيستند، بلكه جز آنان كسى مصلح جامعه نيست و اين ادعاى اصلاحگرى از سوىمنافقان كذب خبرى ، است ، نه مخبرى ؛ زيرا آنان خود رامصلح مى دانستند و براى تاكيد بر اين مطلب سوگند نيز ياد مى كردند: (وليحلفنان اردنا الا الحسنين )، (696) (ثم جاوك يحلفون بالله ان اردنا الا احسانا) (697) آنان بر اثر تسويل و فريبكارى نفس ، بر اين پندارباطل بودند كه واقعا مصلحند و اين پندار خود را كه جزجهل مركب چيزى نبود، حق مى دانستند. پس كذبشان در اين گونه موارد، تنهاخبرى است ، نه مخبرى . اما آن جا كه منافقان ادعاى ايمان مى كنند گزارش آنها، هم كذب خبرى است و هم كذب مخبرىو در مورد شهادت بر رسالت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) سخن آنان تنها كذبمخبرى است : (اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انكلرسول الله والله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) (698)زيرا اين سخن كه حضرت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه وآله ) پيامبر است ، صدق وحق است ، گرچه گوينده اش به آن معتقد نباشد. پس گزارش آنها صدق خبرى و كذبمخبرى است . البته اگر گزارش آنها به طور صحيح بررسى شود گذشته از كذب مخبرى ، كذبخبرى را نيز به همراه دارد، زيرا عصاره گزارش آنها عبارت از ادعاى شهادت به رسالتپيامبر (صلى الله عليه وآله ) بود، نه اصل رسالت او و چون شهادت آنان محقق نبود،پس گزارش از آن ، كذب خبرى بوده است ، چنانكه آنها آگاه به چنين كذب خبرى بوده اندو از اين رو كذب مخبرى هم داشتند. خداى سبحان در قرآن كريم در برابر منافقان كه ادعاى اصلاح دارند اسرارشان را افشاو از درون تيره آنان پرده بر مى دارد. از جمله اين كه در دومين آيه مورد بحث ، با تاكيد،آنان را مفسد مى خواند و در جاى ديگر از فساد در زمين و قطع رحم آنان سخن مى گويد:فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض وتقطعوا ارحاكم ) (699) و يا آنان را تباهكننده حرث و نسل معرفى مى كند: (واذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها ويهلكالحرث والنسل ) (700) بلكه مى گويد: آنان از دين خدا براى تفرقه بين مسلمان وترويج كفر استفاده مى كنند و مسجد را سنگر مبارزه با خدا مى سازند: (والذين اتخذوامسجدا ضرارا وكفرا و تفريفا بين المومنين وارصادا لمن حارب الله ورسوله منقبل ) و با همه اينها، چنانكه در آيه محل بحث آمده ، مدعى اصلاحند و بر اين مدعاسوگند نيز ياد مى كنند: (وليحلفن ان اردنا الا الحسنى ) (701) ولى نمى دانند كهكارشان جز افساد نيست : (ولكن لايشعرون ). اين نادانى منافقان بر اثر اسارت عقل نظرى آنان به دست وهم وخيال ، و عقل عملى آنان به دست شهوت و غضبشان است . لطايف و اشارات 1- حرمان منافقان از عقل نظرى و عملى سليم عقل نظرى سالم براى فهم درست معارف و عقل عملى سالم براى اجراى صحيح يافته هاىعلمى ، دو ركن استوار و اساسى ايمان است و منافقان از هر دو محرومند؛ آنان بر اثرتسويل و تزيين نفس ، حق را از باطل و اصلاح واقعى را از افساد حقيقى تشخيص نمىدهند، بلكه باطل را حق و حق را باطل و صلاح را فساد و فساد را صلاح مى پندارند؛ نظيرفرعون كه خود بزرگترين عامل فساد بود: (فاكثروا فيها الفساد) (702) ولى خود راهادى و مرشد مى پنداشت : (و ما اهديكم الا سبيل الرشاد). (703) علت آن بود كهعمل زشت فرعون براى او مزين شده بود و وى آن را زيبا مى پنداشت : (كذلك زينلفرعون سوء عمله ). (704) منافقان بر اثر حرمان ازعقل عملى سليم به جاى امر به معروف و نهى از منكر،اهل امر به منكر و نهى از معروف بودند: (المنافقون والمنافقات بعضهم منت بعض يامرونبالمنكر و ينهون عن المعروف و يقضبون ايديهم ). (705) 2- حالات منافقان منافقان داراى سه حالتند: حالت اول ، بررسيهاى كاذب نفسانى خويش ، حالت دوم ،برخورد با مومنان ؛ حالت سوم ، برخورد با كافران . در حالتاول ، خود را مصلح و فرزانه مى پندارند، نه مفسد و سفيه . آيات يازدهم تا سيزدهمناظر به چنين حالتى است . در حالت دوم ، برخورد متظاهرانه و خائنانه با مومنان دارندكه صدر آيه چهاردهم ناظر به آن است و در حالت سوم ، برخورد باطنى با كافراندارند كه ذيل آيه چهاردهم ناظر به آن است . البته در اين برخورد با كافران هم بدوننيرنگ نيستند، چنانكه از آيات سوره حشر (706) استنباط مى شود. واذا قيل لهم ءامنوا كما ءامن الناس قالوا انومن كما ءامن السفهاء الا انهم السفهاء و لكن لايعلمون . گزيده تفسير خداى سبحان براى تحليل از مهاجران و انصار، به منافقان مى گويد: همانند مردم مسلمانايمان آوريد، ليكن منافقان كه بر اثر بينش مادى ، وحى را افسانه و ايمان به غيب راباورى سفيهانه مى پنداشتند، خود را روشنفكر و مسلمانان را بى خرد مى دانستند. خداوندنيز با تاكيد مى فرمايد: آنان خود سفيهند، گرچه نمى دانند. بى خبرى منافقان از سفاهتخويش ، بر اثر اسارت عقل آنان است . تفسير السفهاء: سفه و سفاهت به معناىاختلال است و سفيه كسى است كه عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف راى و سستى معرفت ،نفع و ضرر خود را نشناسد و چون تفسير نفع و ضرر در مكاتب مختلف ، متفاوت است ،تفسير سفاهت و رشد نيز به تبع آن مختلف خواهد بود. از اين رو دنياگرايان كه نفع وصلاح آدمى را در بهره مندى بى مرز از لذات ناپايدار دنيا مى دانند مجاهدان راه حق ،آخرت طلبان و خداخواهان را سفيه مى پندارند، چنانكه از ديدگاه توحيد ناب ،دنياگرايان رميده از آيين توحيد، سفيهند: (و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ).(707) خداى سبحان گاهى به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) دستور مى دهد تا به روشهدايتى پيامبران پيشين اقتدا كند: (اولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده ) (708) وگاهى به مسلمانان به ويژه به خواص آنها مى فرمايد: به پيامبر اكرم (صلى اللهعليه وآله ) تاسى كنيد و آن حضرت را اسوه و الگوى خود قرار دهيد: (لقد كان لكمفى رسول الله اسوه حسنه ) (709) و به توده مسلمانان دستور اقتداى به حضرتابراهيم و صحابه او مى دهد: (قد كانت لكم اسوه حسنه فى ابراهيم والذين معه ... لقدكان لكم فيهم اسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و...) (710) و در آيه مورد بحث نيزبه منافقان مى فرمايد: (امنوا كما امن الناس )؛ گرچه ايمان شما از باب تاسى بهايمان توده مردم نيست ، ولى همانند توده مسلمانان ايمان بياورند و مرز خود را از صف آنانجدا نكنيد، بلكه طبق ادعاى مردمى بودن خود عمل كنيد و همانند ديگران فكر كنيد. مراد از ناس در آيه محلبحث ، مهاجران و انصار است . مهاجران كسانى بودند كه براى رضاى خدا و يارى دين اوخانه و زندگى و اموال خود را در مكه ، رها كردند و صادقانه ، به يرى دين خداشتافتند: (للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله ورضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون ) (711) و انصار كسانىبودند كه در مدينه مهاجران مجاهد مكى را با آغوش باز و دوستانه پذيرفتند وايثارگرانه آنان را بر خود مقدم داشتند: (والذين تبوو الدار والايمان من قبلهم يحبون منهاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجه مما اوتو ويؤ ثرون على انفسهم ولو كان بهمخصاصه ) (712) و خداى سبحان براىتجليل از مهاجران و انصار، به منافقان مى گويد: در ايمان به خدا و پيامبر (صلى اللهعليه وآله )، همتاى اينان مومن شويد. سفاهت منافقان سر امتناع منافقان از ايمان به خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله ) آن است كه معيارشناخت آنان در جهان بينى ، حس و ماده است و از اين رو ايمان به غيب و امور نامحسوس راباورى سفيهانه مى دانند و همانند كافران ، وحى را افسانه مى پندارند: (و اذاقيل لهم ماذا انزل ربكم قالوا اساطير الاولين )، (713) چنانكه گروهى به حضرت هودنيز نسيت سفاهت مى دادند: (انا لنريك فى سفاهه ). (714) منافقان بر اساس شناخت حسى و جهان بينى مادى ، مهاجران و انصار را كه مومن به مبدا ومعاد و رسالت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) بودند بى خرد مى دانستند و كارهاىآنان را سفيهانه تلقى مى كردند و در مقابل آنان ، خود را روشنفكر قلمداد مى كردند و بهخيال باطل خود، حاضر نبودند نقد دنيا را به نسيه آخرت بفروشند. خداى سبحان در پاسخ منافقان كوردل مى فرمايد: آنان خود سفيهند گرچه خويش راروشنفكر و مصلح جامعه مى پندارند؛ زيرا نه تنها حق را ازباطل و صلاح را از فساد باز نمى شناسند، بلكهباطل را حق و فساد را صلاح مى پندارند و منشا سفاهتشان روى گردانى از آيين حق است :(و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ). (715) اما اين كه منافقان نمى دانند كه تنها آنها بى خرد و سفيهند بدان جهت است كه عقلشان ،كه مركز ادراك و آگاهى است ، اسير وهم و خيال ، و شهوت و غضب آنها امير شده است !پسآن كس كه بايد بفهمد و سخن بگويد اسير است و آن كس كه نمى فهمد و نبايد سخنبگويد، امير است . اگر عقل اسير شد وهم و خيال و شهوت و غضب امير، آن امير كاذب ، خود راعقل مى پندارند و عقل را سفيه مى شمارد. لطايف و اشارات 1- تسارت عقل نظرى و عملى منافقان منافقان ، همان طور كه قبلا اشاره شد، هم فاقدعقل نظرى سالمند و هم از عقل سليم بى بهره اند.عقل نظرى آنان بر اثر اسارت در چنگ وهم وخيال ، در همه استدلالها گرفتار مغالطه شده ، حق راباطل و باطل را حق مى پندارند، معروف را منكر و منكر را معروف مى انگارد وعقل عملى آنان بر اثر اسارت در دست غضب ، به جاى امر به معروف و نهى از منكر، امربه معروف و نهى از منكر مى كند: (المنافقون والمنافقات بعضهم من بعض يامرونبالمنكر و ينهون عن المعروف و يقبضون ايديهم ) (716) و از اين رو، آن جا كه سخناز عقل عملى است از ايشان نفى شعور و آنجا كه سخن ازعقل نظرى است از آنان نفى علم مى شود؛ تعبير (ولكن لايشعرون ) درذيل آيه قبل ، ناظر به اسارت عقل عملى منافقان است ؛ زيرا در آن آيه سخن از صلاح وفساد در زمين و امور اجتماعى است كه مصالح و مفاسد آن تقريبا محسوس است و تعبير(ولكن لا يعلمون ) در آيه مورد بحث ، ناظر به اسارتعقل نظرى آنان است ، زيرا در اين آيه سخن از ايمان مبتنى بر معرفت است و معرفت ره آوردعقل نظرى است . تذكر: گرچه در عقل عملى دو اصطلاح است : يكى آن كهعقل عملى ، نيروى فهمنده اى است كه حكمت عملى را ادراك مى كند و ديگر آن كهعقل عملى اصلا از سنخ ادراك نيست ، بلكه فقط از سنخعمل است ، ليكن غالبا در اين مباحث ، اصطلاح دوم آن مطرح است ، نه اصطلاحاول . 2- شاخصه عقل عملى سليم عقل عملى سليم آن است كه ره آوردش عبادت خداى سبحان و راهيابى به بهشت باشد:العقل ... ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان . (717) پس نيرويى كهانسان را به عبادت خداوند هدايت نكند و به بهشت رهنمون نباشد، سفاهت محض است و از اينرو آيه شريفه (و من يرغب عن مله ابراهيم الا من سفه نفسه ) (718) بيانگر عكس نقيضحديث شريف العقل ما عبد به الرحمن ... است . و درا ين جهت بين منكر نبوتعالم و نبوت خاص فرقى نيست و آنچه در آيه (سيقول السفهاء من الناس ما وليهم عن قبلتم التى كانوا عليها) (719) آمده ، نمونه تطبيق عنوان سفيه بر برخى اهل كتاب است كه منكر نبوت خاصرسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) بوده اند. 3- منطق مشترك كافران و منافقان كافران درباره اصل وحى و نبوت عام مى گفتند: مكتب وحى اگر سودمند بود، مومنان درپذيرش آن بر ما سبقت نمى گرفتند: (و قال الذين كفروا للذين امنوا لو كان خيرا ماسبقونا اليه ) (720) اين سخن گرچه در قرآن به كافران اسناد داده شده ، ولىمنطق مشترك كافران و منافقان است . آنان بر اثرجهل مركب ، خود را اهل حق و روشنفكر مى پنداشتند و از صاحبان چنين تفكر باطلى جز اسنادسفاهت به مومنان چيز ديگرى برنمى آيد، و شاهد آن همين نسبت سفاهت به مومنان است كه اززبان منافقان نقل شد. و اذا لقوا الذين ءامنوا قالوا ءامنا و اذا خلوا الى شيطينهم قالوا انا معكم انما نحنمستهزءون . الله يستهزى بهم و يمدهم فى طغينهم يعمهون . گزيده تفسير در اين دو آيه ، با تعبيرهاى گوناگون ، تمايل درونى منافقان به كفر افشا شده است وچون شيطان به معناى موجود مكار و گريزان از حق است ، به آنان شيطان اطلاق شده است .منافقان نزد مومنان ابراز ايمان مى كردند و چون با دوستان خود خلوت مى كردند، مىگفتند: ما با شماييم و مومنان را استهزا مى كنيم . خداوند نيز مى گويد خدا آنان را استهزا مى كند و در طغيان خود رهايشان مى كند تاسرگردان باشند. اين دو استهزا متفاوت است ؛ زير استهزاى منافقان اعتبارى و فاقد هرگونه اثر واقعى است ، اما استهزاى خداوند تكوينى است (آنان را سبك مغز و سبك قلبمى كند.) گرچه نگه داشتن منافقان در تباهى ، كار ماموران قهر الهى (شيطان و تبهكاران ) و ازباب اضلال كيفرى است ، ولى چون همه امور عالم به دست خداست ، خداوند اين كار را بهخود اسناد مى دهد. تفسير شياطينهم : هر موجود مكار، شرور و گريزان از حق شيطان است و از اين رو بر ابليس ،شيطان شده است . مستهزون : تحقير و اهانت به ديگران ، خواه با گفتار باشد ياعمل ، استهزا است و چون استهزا كننده با انجام دادن كارى كه دلالت بر خفت و سبكسرىديگرى مى كند در پى تحقير اوست و حقير شدن او را مى طلبد اين معنا در قالب باباستفعال بيان مى شود. يعمهون : عمه به معناى حيرت شديد است و رتبه آن پس از شك ، تردد وتحير است . عمه حيرتى است كه چشمدل آدمى را از هر راى و نگاه صحيحى كور مى كند. پس عمه كورى چشم جاناست در برابر عمى كه هم بر كورى چشم تن اطلاق مى شود و هم بركورى چشم جان . منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند، گروهى از همان آغاز كافر بودند ولى تظاهربه ايمان مى كردند: (يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم ) (721) و عده اى در ابتداصادقانه ايمان آوردند اما وقتى اسلام را با منافع و اغراض دنيوى خود ناسازگاريافتند قلبا كافر شدند، ولى ايمان ظاهرى خود را حفظ كردند و در سايه آن به مبارزهبا دين پرداختند. (اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عنسبيل الله انهم ساء ما كانوا يعلمون # ذلك بانهم امنوا ثم كفروا...)(722) خداى سبحان كه به سر و علن همه انسانها آگاه است : (او لا يعلمون ان الله يعلم مايسرون و ما يعلنون )، (723) در اين دو آيه مورد بحث با چهار تعبير،تمايل باطنى منافقان را به كفر افشا مى كند: 1- از اجتماع منافقان با مومنان با تعبير (اذالقوا) ياد مى كند تا نشانه ى نكته باشد كهاصرارى بر ملاقات با مومنان ندارند و اگر روزى ناخواسته با آنها برخورد كردند،به دروغ اظهار ايمان مى كنند، ولى از ملاقات آنها با كافران با تعبير (اذا خلوا) ياد مىكند. منافقان با رغبت ، به سوى خانه هاى امن كفار رفته ، در مجالس خصوصى با آنانخلوت مى كردند. اين دوگانگى تعبير (برخورد، خلوت ) نشانهتمايل ايشان به كفر است ، به طورى كه خلوت آنها را كفر و جلوت آنها را ايمان مىسازد. 2- منافقان در برخورد با مومنان با جمله فعليه كه مفيد حدوث است اظهار ايمان مى كنند:(امنا)، ولى در خلوت با كافران با جمله اسميه كه مفيد تاكيد و ثبوت است و با حرفتاكيد ان ابراز يگانگى با آنها مى كنند: (انا معكم ). 3- از تقابل ميان منافقان ، مومنان و شياطين برمى آيد كه مراد از شياطين كافران هستند واز اضافه شياطين به ضمير هم كه به منافقان برمى گردد: (شياطينهم )دانسته مى شود كه منافقان و كافران از يك سنخند. 4- خودشان به نحو حصر تصريح مى كنند كه در برخوردمان با مومنان تنها كار مااستهزاى آنان است : (انما نحن مستهزون ). البته منافقان ، روز امتحانتمايل خود را به كافران علنى مى كنند: (هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان ). (724) اطلاق حقيقى شيطان بر كافران و منافقان اطلاق شيطان بر منافقان و كافران ، به نحو حقيقت است ، نه از سر مجاز و مسامحه ؛زيرا شيطان ، چنانكه گذشت ، به هر موجود مكار، متمرد و گريزان از حق گفته مى شود.كافران و منافقان كه از هدايت رهبران الهى مى رمند و درمقابل حق گفته مى شود. كافران و منافقان كه از هدايت رهبران الهى مى رمند و درمقابل حق خضوع نمى كنند و از راههاى مرموز و با وسوسه ،ميل به باطل را در دلهاى ديگران تزريق مى كنند: (من شر الوسواس الخناس # الذىيوسوس فى صدور الناس # من الجنه والناس ) (725) و آنان كه با مكر و نيرنگروحيه ايمانى ديگران را تضعيف مى كنند، از مصاديق شيطانند: (انما ذلكم الشيطانيخوف اولياء). (726) البته شيطنت براى افراد بشر در آغاز به صورتحال است و ثباتى ندارد و سپس به ملكهتبديل مى شود و از آن پس ، فصل مقوم هويت انسان مى گردد و انسان خداع ،محتال ، مكار، حقيقتا شيطان مى شود. مراتب استهزاى منافقان استهزا و تمسخر ديگران گرچه در همه موارد ناروا و حرام است : (لا يسخر قوم من قومعسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يكن خيرا منهن ) (727) اما مراتبقبح آن نسبت به موارد استهزا مى كردند، گاهى اولياى الهى و گاهى امام و پيامبر (عليهالسلام ) را گاهى نيز آيات الهى را مسخره مى كردند. استهزاى مومنان گرچه فسق است ،اما استهزاى خدا و رسول و آيات الهى همتاى كفر است : (قل ابالله و اياته و رسوله كنتم تستهزون # لا تعتذروا قد كفرتم بعد ايمانكم ) (728) البته معلوم است كه استهزاى مومنان اگر به خاطر وصف ايمان آنان باشد همان كفر است، زيرا عصاره چنين استهزاى علمى و عمدى همان استهزاى وحى و رسالت است ، نه اشخاصمعين . هدف منافقان از ابراز ايمان در نزد مومنان ، تنها استهزاى مومنان بود: (انما نحن مستهزون) و از كار هيچ غرض عقلايى براى خود يا ديگران نداشتند: (ولئن سالتهم ليقولن انماكنا نخوص و نلعب ). (729) فرق استهزاى منافقان با استهزاى الهى خداى سبحان در پاسخ منافقان مى فرمايد: خدا آنان را استهزا و در طغيان خود رهايشان مىكند تا سرگردان باشند. اگر مومنان از سوى منافقان به سفاهت و سبك مغزى متهم مىشوند و مورد تمسخر و استهزاى آنان قرار مى گيرد خداى سبحان نيز منافقان را استهزامى كند. با اين تفاوت كه استهزاى منافقان نسبت به مومنان هيچ اثر واقعى و نقشتكوينى ندارد، بلكه اعتبارى محض است . افزون بر آن كه در برخى موارد خداى سبحاندفع و رفع شر مستهزئان را خود عهده دار شده است : (ان كفيناك المستهزئين )، (730) امااستهزاى خداى سبحان نسبت به منافقان ، تكوينى و واقعى است ؛ بدين معنا كه خداوندآنان را سبك مغز و سبك قلب مى كند: (افئدتهم هواء) (731) و در قيامت كه ظرف ظهورحقايق است و ميزان در آن روز، حقيقت است : (والوزن يومئذ الحق )، (732) آنها و اعمالشانبه قدرى بى وزن و سبكند كه ديگر ترازويى براى سنجش آنان برپا نمى شود: (فلانقيم لهم يوم القيمه وزنا). (733) ظهور اضلال كيفرى به دست ماموران قهر خداى سبحان منافقان را مدت مديدى در فتنه و آشوبى كه در درون خويش بر پاكردهاند، رها مى كند و آنان را به حال خود وا مى گذارد تا كوركورانه راه خود را ادامه دهند.خداوند رها ساختن منافقان در طغيان و تبهكارى را به خود اسناد مى دهد و سر اين اسناد آناست كه اين كار گرچه به دست شياطين و تبهكاران انجام مى گيرد: (واخوانهم يمدونهمفى الغى )، (734) ولى چون تدبير همه امور عالم به دست خداوند است كارى كه بهوسيله ماموران قهر الهى و با اذن تكوينى خداى سبحان انجام گيرد نيز منسوب به اوستوگرنه اسناد اين گونه امور به خداوند بى واسطه نيست ؛ زيرا از جانب خداى رحمان وهادى كه غضب او مسبوق به رحمت است ، بى واسطه غضب و ضلالت صادر نمى شود. ماموران قهر الهى نه تنها اضلال كيفرى تبهكاران را بر عهده دارند و به تعبير قرآنكريم آنان را تحريك مى كنند و مى گزند: (انا ارسلنا الشيطان على الكافرين توزهمازا)، (735) بلكه با اذن خداى سبحان ولايت و سرپرستى آنان را نيز بر عهده مىگيرند: (انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لايومنون ). (736) لطايف و اشارات 1- انسان ، نوع متوسط است ، نه نوع اخير شيطان يا انسى است يا جنى و كافران و منافقان كه در آيهمحل بحث از آنها به شياطين تعبير شده است از شياطين انسى هستند. خناسى كه با وسوسه، در دلهاى مردم نفوذ مى كند و افكار خود را مرموزانه در نهاد انسانها تزريق كرده و آنهارا مى فريبد، حقيقتا شيطان است و فرق او با شيطان اصلى (ابليس ) اين است كه او از جنبود: (كان من الجن ) (737) گرچه دست پروردگانش ، هم از جنند و هم از اين رو مىتوان گفت : منافقان با شياطين خود خلوت مى كردند. پس كافران و منافقان فريبكار نهتنها شبيه شيطان بلكه خود شيطانند. حقيقت آدمى همان جان و نفس اوست و صورت و اندام و سخن گفتن معهود يا روى دو پا راهرفتن ، هر يك از اينها عرضى از اعراض انسان است و در حقيقت انسان نقش ندارد. خداى سبحان نفس انسان را با سرمايه شناخت فجور و تقوا آفريد: (فالهمها فجورها و تقواها) (738) و او را به هر دو نجد و طريق خير وشر آشنا كرد: (وهديناه النجدين )، (739) (انا هديناهالسبيل اما شاكرا و اما كفورا). (740) اگر انسان راه دين را كه راه انبيا و اولياى الهىاست پيمود، به مرز فرشتگان رسيده ، با آنان محشور مى شود، ولى اگر به بيراههرفت ، گاهى سر از بهيميت و شهوترانى در مى آورد و به حقيقت بهميمه مى شود و گاهىسر از سبعيت و درندگى درمى آورد و حقيقتا انسانى درنده مى شود و گاهى نيز سر از مكرو شيطنت در مى آورد و واقعا انسان شيطانى مى شود. راز اين تحولها آن است كه اگر همه كوشش انسان اين بود كه قواى خود را در خدمتعقل بگمارد و دست و پاى وهم و خيال و نيز شهوت و غضب خود را با نيروىعقل عقال كند و عقل را زمامدار وهم وخيال و نيز شهوت و غضب خود را با نيروى عقل عقال كند وعقل را زمامدار وهم و خيال و نيز شهوت و غضب كند، او انسانى است فرشته صفت و اگرزمام امور ادراكى خود را به دست وهم و خيال ، و امور تحريكى خويش را به دست شهوت وغضب سپرد و خواسته هاى نفس اماره را در بعد شهوت تامين كرد، گرچه در آغاز انسانىمشتهى است ولى در پايان راه حيوانى شهوى خواهد شد؛ يعنى ، نفس او به منزله مادهبراى صورتهاى متنوع است و صفت بعدى به منزله صورت جديد وى محسوب شده ، باجان او عجين مى شود. انسانى كه همه امور خود را به زمامدارى غضب سپرد نيز در ابتدا انسانى عصبانى استولى سرانجام درنده خويى صورت جان او خواهد شد و او در درون خود،گرگى خون آشام است و در قيامت كه روز ظهور حق است به صورت حيوانى درنده محشورمى شود، گرچه در دنيا به ظاهر همانند ساير انسانهاست . حال اگر همه تلاش و كوشش انسان در مسير نيرنگ بازى و فريبكارى مصرف شد شيطنتدر آغاز براى او حال است اما سرانجام صورت جان او خواهد شد و او حقيقتا شيطان مى شود،يعنى ، فصل اخير او شيطنت است . قرآن كريم در جريان يكى از جنگهاى از منافق با تعبير شيطان ياد كرده است : (ذلكمالشيطان يخوف اولياءه ). (741) پس انسان گرچه در مباحث منطقى بهعنوان نوع اخير يا نوع الانواع مطرح است ، ولى از ديدگاهقرآن كريم انسان نوع متوسط است : نه نوع اخير و بعد از آن براى وى چهار نوع مطرحاست : فرشته منشى ، درنده خويى ، شهوت و شيطنت و آنچه امام باقر (عليه السلام )به ابوبصير در موسم حج نشان داد و او بسيارى از حج گزاران را كه از ولايتاهل بيت (عليه السلام ) متمرد بودند به صورت حيوانات مشاهده كرد، ارائه همين باطنبود، يعنى ، وقتى ابوبصير گفت : ما اكثر الحجيح واعظم الضجيج !، امامباقر (عليه السلام ) فرمودند: بل ما اكثر الضجيجواقل الحجيج . (742) 2- ره آورد سير آدمى در مسير درجات يا دركات انسان در نظام هستى ، يا در مسير درجات و ولايت الهى حركت مى كند يا درمسير دركات و ولايت شيطانى و هبوط به سوىاسفل السافلين . اگر انسان در مسير ولايت الهى قرار گرفت به جايى مى رسد كهابتدا محب و سپس محبوب خداى سبحان مى شود و آنگاه خداى سبحان ، زبان ، چشم و گوشاو مى شود و چنين انسان ملكوتى به وسيله خدا مى شود و چنين انسان ملكوتى به وسيلهخدا مى شنود، مى بيند، مى گويد و...: و انه ليتقرب الى بالنافله حتى احبهفاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به وبصره الذى يبصر به ولسانه الذى ينطق بهويده التى يبطش بها... (743) و از اين برتر مقامى است كه انسان ، عينالله و يد الله شود، همان گونه كه اميرالمومنين (عليه السلام )مى فرمايد: انا عين الله و انا جنب الله و انا يدالله (744) تفصيل بحث درباره قرب نوافل و قرب فرايض كه در حديث معروف به قربنوافل مطرح است ، به محل مناسب خود موكول مى شود. كسى كه در مسير دركات شيطانى حركت كند، ادله عقلى و نقلى نشانه آن است كه در اينمسير ابتدا به جايى مى رسد كه شيطان در دل او آشيانه مى كند و سپس شيطان با زباناو سخن مى گويد و با چشم او مى بيند، يعنى ، چنين شخصى ابراز ادراك و تحريكشيطان مى گردد و... تا آن جا كه سخن انسان جز گناه و نگاهش جز معصيت نباشد: اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم ودبودرج فى حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم (745) 3- كافران و منافقان در گرداب تباهى و سركشى خداى سبحان در اضلال كيفرى خود توفيق فهم معارف صحيح را از منافقان مى گيرد.آنگاه در تاريكى ضلالت سرگردان مى شوند و در چاهى كه به دست خود كنده اند،سقوط مى كنند. قرآن كريم همان گونه كه درباره كافران سخن از غرق شدن در گرداب خطاها دارد:(احاطت به خطيئه )، (746) درباره منافقان نيز سخن از غوطه ور شدن در گرداب طغيانو كوردلى دارد: (فى طغيانهم يعمهون ). در جنگعقل و وهم اگر عقل به اسارت وهم درآمد و هم ميدان دار صحنه ادراكى نفس مى شود ومجارى ادراك صحيح را مى بندد و چنين انسانى هرگز به انديشه صحيح راه نخواهد يافت. انديشه هاى باطل صفحه نفس او را پرمى كند و انسان در طغيان اين انديشه هاى واهى باكوردلى حركت مى كند. 4- كيفرهاى منافقان سركش در آيات مورد بحث ، خداى سبحان به بخشى از كيفرهاى منافقان اشاره مى كند كهاستهزاى تكوينى خداوند نسبت به آنان ، يكى از آن كيفرهاست ، (خداوند آنان را بر اثراعمال ناروايشان به استهزاى كيفرى ، سبك مغز و سفيه مى كند) و ديگرى آن كه ايشان رادر سركشى و كورباطنى خودشان رها مى سازد. بخش ديگرى از كيفر منافقان آن است كه آنان همان گونه كه در دنيا با شياطين قرينن وبا آنان خلوت مى كنند، در آخرت نيز با آنان محشور مى شوند همه با هم در جهنم سقوطمى كنند: (فو ربك لنحشرنهم والشياطين ثم لنحضرنهمحول جهنم جثيا) (747) بحث روايى معناى استهزاى الهى - عن حسن بن على بن فضال عن ابيه ، قال : سئلت الرضا (عليه السلام )...فقال : ان الله تعالى لا يسخر و لا يستهزى و لا يمكر و لا يخادع ولكنه تعالىبجازيهم جزاء السخريه و جزاء المكر والخديعه ، تعالى عمايقول الظالمون علوا كبيرا (748) اشاره : اوصاف مزبور، صفات فعلى خداوند است ، نه صفات ذاتى او؛ اوصاف فعلى ازمقام فعل خداوند انتزاع مى شود، نه از مقام ذات او. كارهاى خداوند درباره تبهكاران كفر پيشه و منافق به عنوان كيفر است : نه آن كه ابتداءچنين امورى را درباره برخى انسانها روا دارد. آنگاه از كار خداوند كه نسبت به كافران ومنافقان عنوان كيفر دارد، عناوين ياد شده انتزاع مى شود. 2- چگونگى تسخير دل به دست شيطان -عن اميرالمومنين (عليه السلام ): اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا، واتخذهم له اشراكافباض وفرخ فى صدورهم ، ودب ودرج فى حجورهم ، فنظر باعينهم ، و نطق بالسنتهم، فركب بهم الزلل ، وزين لهم الخطل ، فعل من قد شر كه الشيطان فى سلطانه و نطقبالباطل على لسانه (749) اشاره : اميرمومنان (عليه السلام ) درباره منافقان ، كافران و تبهكاران كه پيروانشيطانند، مى فرمايد: اينان شطان را ملاك و معيار ارزش علوم واعمال خود قرار دادند. شيطان نيز ايشان را شريك انديشه و كار خود قرار داده ، در راهاغفال ديگر بندگان خدا، از آنها به صورت بند و دام بهره مى برد. سپس او در دلشانتختمگذارى كرده ، تخمها را تا برآمدن جوجه ها پرورش مى دهد و آنگاه جوجه هاى او ازسينه انسانها فرود آمدن در دامنشان حركت مى كنند. پس شيطان با چشم اينان مى نگرد وبا زبانشان سخن مى گويد و با دستياريشان مرتكب لغزشها مى شود و كردارهاىناپسند را در نگاهشان زيبا جلوه مى دهد. اعمالشان گواهى مى دهد كه با همكارى شيطانانجام شده است . كارهاى چنين انسانهاى به دام افتاده هماهنگ با كار كسى است كه شيطان درنفوذ و قدرت او شريك شده و با زبان او باطل مى گويد. پرندگان در ساختن آشيانه امن ، نخست مواد و مصالح ساختمانى آن را فراهم مى آورند واگر محل آشيانه امن ، نخست مواد و مصالح ساختمانى آن را فراهم مى آورند و اگرمحل آشيانه را امن يافتند و محدوده آن را مزاحم خالى ديدند، با طمانينه ، ابتدا آشيانه مىسازند و سپس در آن تخمگذارى كرده ، از تخمهاى خويش مراقبت مى كنند تا جوجه هايشاناز تخم درآيند و حركت كنند. شيطان نيز قلب منافق تبهكار و كافر را براى ساختنآشيانه خود جاى آرامى مى يابد، برخلاف قلوب پرواپيشگان كه با نزديك شدن شيطانبه حريم دلشان برق آسا بيدار شده ، او را از محدوده كبريايى قلب خويش مى رانند: (ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون ) (750) شيطان همانند پرنده اى كه براى ساختن آشيانه جاى امن مى خواهد، اگر آدمى را دربرابر وسوسه اش حساس نيافت ، مصالح ساختمانى آشيانه خود را كه همان مكر و حيله ومانند آن است به آن جا منتقل مى كند و پس از آشيانه سازى و تخم گذارى به پرورشجوجه هاى خود مى پردازد و آنان را از دل انسان وسوسه زده به اندامهايش سرازير مىكند و آنگاه نگاه و سخن و ساير كارهاى او را تسخير مى كند. بنابراين ، نگاه به نامحرمهمان جوجه شيطان است كه پر درآورده و از دل او فرود آمده ، به چشم وى قدم نهاده است وتهمت و دروغ ، جوجه شيطانى است كه از راه دل به زبان تبهكار او سرازير شده است وآنگاه كه همه سرزمين دل چنين انسان مخدوعى به دست شيطان زمام انسان كافر يا منافق رابه دست گرفته مرتكب هر لغزشى مى شود. با اين بيان معناى اجمالى آيه (واستفزز من استطعت منهم بصوتك واجلب عليهم بخيلك ورجلك وشاركهم فى الاموال والاولاد و عدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا) (751)روشن خواهد شد، زيرا تصويرى از شركت شيطان درمال و فرزند كه دو عامل مهم براى به دام كشيدن دنيازدگان است ارائه شده است ، وهرگز اين گونه از امور بر مجاز لغوى يا عقلىحمل نمى شود، زيرا هم الفاظ مزبور معانى حقيقى خود را دارد و هم اسناد آن معانى حقيقىبه كافر يا منافق ، حقيقى است ، نه مجازى . اولئك الذين اشتروا الضلله بالهدى فما رجحت تجرتهم و ما كانوا مهتدين . گزيده تفسير از منظر قرآن ، عرصه حيات دنيوى انسان ، ميدان تجارت رابح با خدا ياتبادل باير با شيطان است . سرمايه اين تجارت نيز، هدايت درونى (فطرت ) وبيرونى (وحى )، نيروهاى ادراكى و تحريكى و عمر آدمى است . اگر اين سرمايه در راهتحصيل عقايد حق و اعمال صالح صرف شود تجارت سودآور و اگر در غير آن صرفشود تبادل زيانبار است . در اين تجارت گرچه اركان شش گانه (فروشنده ، خريدار،كالا، بها، سند و شاهد) وجود دارد، ليكن بر خلاف تجارتهاى رايج بشرى ، فروشنده ،عين كالا و خريدار عين بهاست ؛ زيرا فروشنده حقيقت هستى خود را مى دهد و خريدار نيزلقاى خود را نصيب فروشنده مى كند. منافقان در بازار دنيا سرمايه هدايت را فروخته ،ضلالت مى ستاند و چون سرمايه را باخته اند راهى براىتحصيل سود يا سرمايه جديد ندارند. كسى كه با سوء اختيار خود سرمايه هستى خويشرا بفروشد، ديگر هدايت پذير نيست . تفسير در آغاز اين سوره مباركه ، قرآن كريم به عنوان كتاب هدايت پرهيزكاران معرفى شد:(ذلك الكتاب لاريب فيه هدى للمتقين ) و اوصافاهل تقوا كه در حقيقت شرايط بهره مندى از قرآن است ، تبيين شد و پايان بخش آن ، جمله(اولئك على هدى من ربهم اولئك هم المفلحون ) (752) بود. پارسايان كه از پايگاه معرفتى و هدايتى الهى برخوردارند، زمينه بهره ورى از قرآنرا دارند و از آن بهره مى برند، ولى منافقان كه سرمايه فطرت و هدايت خويش رافروختند و راه ضلالت در پيش گرفتند، از آن رو كه فاقد آن پايگاه فكرى و هدايتىهستند، از قرآن كريم بهره اى نمى برند و در آيهمحل بحث درباره آنان مى فرمايد: (اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدى فما ربحتتجارتهم و ما كانوا مهتدين ) عرصه حيات انسان ، ميدان تجارت است . قرآن كريم دنيا را مركز تجارت مى داند و هدايت فطرى ، قدرت فهم ، نيروى كار و عمرآدمى را سرمايه اى اين تجارت مى شمارد كه اگر در راهتحصيل عقايد و معارف الهى و اعمال صالح صرف شود تجارتى است بى خسارت و سودآور و اگر در غير اين راه صرف شود تجارتى است بى خسارت و سودآور و اگر در غيراين راه صرف شود تجارتى زيانبار است : (والعصر# ان الانسان لفى خسر # الاالذين امنوا و عملواالصالحات و تواصوا بالحق و تواصعوا بالصبر) (753) پساگر كسى با سرمايه هاى علمى و عملى خود به تجارت با خدا نپرداخت و سود نبرد وچيزى نيندوخت و نياموخت ، او به حقيقت ، اهل خسارت است . واژه بيع ، شراء، اشتراء، تجارت ، ربح و خسران ، در قرآن كريم نشانه آن است كهصحنه زندگى و عرصه حيات آدمى ميدان تجارت او با خداياتبادل با شيطان است وگرنه جايى براى اين تعابير نبود. مراد از مبايعهو بيعت در آياتى مانند ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله )(754) همان بيع با خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله ) است و بيع و تجارتى كه درآياتى مانند (واحل الله البيع ) (755) و (لا تاكلوا اموالكم بينكمبالباطل الا ان تكون تجاره عن تراض منكم ) (756) آمده ، ناظر به تجارتهاىدنيوى است و با تجارتى كه در آيه كريمه (هل ادلكم على تجاره تنجيكم من عذاب اليم ) (757) آمده ، مصداقا متفاوت است ، نه مفهوما. تجارت پرسود و تبادل زيانبار قرآن كريم تجارت سودآور انسانها با خدا مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجاره تنجيكم من عذاب اليم # تومنون بالله ورسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون #يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار...) (758) آيا مى خواهيدشما را به تجارتى كه مايه رهايى از كيفر دردناك الهى است هدايت كنم ؟ آن تجارت ايناست كه در قدم اول كه مرحله اعتقاد است ، به خداى سبحان و رسولش ايمانآوريد و در قدم بعدى كه مرحله عمل است ، بامال و جان خود در راه خدا جهاد كنيد و اين تجارت برايتان بهتر است اگر بدانيد. ره آورداين تجارت از يك سو مغفرت الهى و از سوى ديگر رهايى از عذاب الهى و دستيابى بهبهشت جاويدان است . خداى سبحان جان پاك و مال پاكيزه مومنان را از آنان مى خرد و در برابر آن بهشت محسوسو لقاى خود را كه بهشت معقول است مى دهد: (ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهمبان لهم الجنه ) (759) و از اين تجارت به عنوان تجارت رابح وغير باير ياد مى كند: (يرجون تجاره لن تبور). تجارت از ديدگاه قرآن كريم دو نوع است : تجارت رابح و سودمند و تجارت باير وزيانبار. تجارت رابح همان تجارت انسان با خداوند است و تجارت باير تجارت وى باغير خدا. تجارت با غير خدا از آن رو باير ناميده شده كه همانند سرزمين خشك و باير،بى حاصل و بى ثمر است . كسى كه از سرمايه هاى انسانى خود در تجارت با خدابهره نبرد او سرمايه خود را باخته و مغيون است و روز قيامت كه ظرف ظهور تغابن است ،نه ظرف حدوث آن : (يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن ) (760) غبن سرمايهباختگان آشكار خواهد شد و خداى سبحان به اينان مى فرمايد: (و كنتم قوما بورا)؛(761) شما ملتى باير هستيد كه هرگز ثمر نمى دهيد. تذكر: آنچه در آيه محل بحث آمده نفى ربح است و هيچ استلزامى بين آن و بين بقاىسرمايه نيست تا گفته شود: استناد از آيات ديگر، خسران وزوال سرمايه است ، زيرا ممكن است نفى ربح بازوال سرمايه جمع گردد. لطايف و اشارات 1- وجه اشتراك و افتراق تجارت بشرى و الهى داد و ستد متعارف بشرى مشتمل بر چهار ركن است : فروشنده ، خريدار، كالا و بها (بايع، مشترى ، مثمن و ثمن ) و اين اركان چهارگانه كاملا از يكديگر جدا و متمايز است ؛ زيرافروشنده كالايى را عرضه مى كند و خريدار با بهايى كه مى پردازد، متاع مزبور رابا شرايط خاص مالك مى شود، خواه فروشنده از رهگذر اين داد و ستد سودى ببرد يا براثر فروش متاع خود مغبون گردد. داد و ستد مهم ، افزون بر اركان ياد شده دو ركن ديگر نيز دارد: يكى سند (قباله ) وديگرى شاهد. اما تجارت انسان با خدا كه در قرآن كريم تبيين شده ، از يك سو باتجارتهاى رايج و متعارف بشرى مشترك و از سويى ديگر با آن متغاير است . وجه اشتراك آن در اشتمال بر اركان شش گانه مزبور است . خداى سبحان در تبيين اركانششگانه تجارت الهى مى فرمايد: (ان الله اشترى من المومنين انفسهم و اموالهم بانلهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون وعدا عليه حقا فى التوريهوالانجيل والقرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به وذلك هوالفوز العظيم ) (762) در اين تجارت ، خريدار: خداى سبحان ، فروشنده : انسانمومن ، مورد معامله : جان پاك و مال پاكيزه ، بها: بهشت ابدى ، شاهد: انبياى الهى و قباله وسند رسمى و امضا شده آن : كتابهاى آسمانى آنان ، مانند تورات وانجيل و قرآن كريم است . اما وجه افتراق تجارت الهى با تجارت بشرى آن است كه تجارت با خدا درجاتى دارد ودر برخى از درجات آن گرچه اركان چهارگانه (فروشنده ، خريدار، كالا و بها) وجوددارد؛ ليكن فروشنده عين كالا و خريدار عين بهاست و فرقشان تنها به اعتبار است (اتحادبايع و مبيع و اتحاد مشترى و ثمن )؛ زيرا در اين نوع تجارت ، فروشنده حقيقت هستى خودرا مى دهد و لقاى خريدار را مى گيرد. توضيح اين كه ، گاهى تفاوت فروشنده و كالا (بايع و مبيع ) و همچنين تفاوت وخريدار و بها (مشترى و ثمن ) حقيقى است ، زيرا فروشنده كالايى خاص (جز هستى خود) رامى فروشد و خريدار نيز با پرداخت بهايى خاص (غير از لقاى خود) متاع فروشنده راخريدارى مى كند. پس كالا و بها چيزى جز هستى فروشنده و لقاى خريدار است ، ولىگاهى تفاوت فروشنده و كالا و همچنين مشترى و بها اعتبارى است ، زيرا فروشنده ، حقيقتهستى خود را مى دهد و مشترى نيز به جاى هر چيز ديگر لقاى خود را نصيب فروشنده مىكند و به او اجازه ملاقات و ديدار خود را مى دهد. خداى سبحان مولايى است كه به عبد مملوك خود مى گويد: هستى و آنچه در اختيار توست ،از آن من است و من به تو وكالت مى دهم تا خود را به من يا به ديگرى (شيطان و...)بفروشى . حال اگر هستى خود را به من فروختى آزاد خواهى شد و اگر به ديگرانفروختى برده و بنده آنان خواهى شد. در اين جا فروشنده با كالايى كه مى فروشد،يكى است و مشترى نيز با بهايى كه در اختيار فروشنده قرار مى دهد يكى است و مشترىنيز با بهايى كه در اختيار فروشنده قرار مى دهد يكى است ، گرچه ادراك اين وحدت وعينيت در ناحيه مشترى قرار مى دهد يكى است ، گرچه ادراك اين وحدت و عينيت در ناحيهمشترى و بها دشوار است ، زيرا لقاى الله غير از ذات اوست ، ليكنتحليل مقام اشترانشان مى دهد كه خريدارى خدا، وصف ذات او نيست ، از اين رو اگر مرحلهاشتراى واجب به خوبى بررسى گردد، معلوم مى شود كه چندان فاصله اى با مرحله وثمن ندارد. مومنان متوسط خود را به خداى سبحان مى فروشند تا درمقابل آن ، الهى رضايت نمى دهند. اينان افزون بر (خدمت تجرى من تحتها الانهار)خواستار رسيدن به بهشت لقاى الهى هستند: (فى مقعد صدق عند ملك مقتدر)، (763) تابا نظارت روى ، نظارت وجه خدا بهره آنان گردد: (يومئذ ناضره # الى ربها ناظره ).(764)
|
|
|
|
|
|
|
|