بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

44. آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت  
آقاى جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش قم ، طى مرقومه اى چنين نوشته اند:
سپاس بيكران خداوندى را كه ما را از نيستى به هستى آورد. اين بنده سراپا تقصير بهپيشگاه ايزد منان ، جواد تبرائى ، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم مى باشم .مطالبى را كه در زير از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد در مورد معجزه حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، بزرگ پرچمدار صحراى كربلا، مى باشد، چون اويكى از بندگان بزرگ الهى است ، زيرا با مردانگى و شجاعت بى نظيرشنهال دين اسلام را در بدترين لحظات تاريخ آبيارى نمود.
اما مطلب مورد نظر: خانم اين جانب در مهر ماه 1370 شمسى يك ناراحتى زنانه پيدا كردكه مجبور شد عمل جراحى انجام دهد. عمل بخوبى انجام شد و پس از چند روز اقامت دربيمارستان به منزل آمد، ولى چند روزى از آمدن بهمنزل نگذشته بود كه يكمرتبه فرياد زد پايم سياه شده است . بلا فاصله او را نزديكدكتر جراحش برديم ، ايشان گفتند: خون در پاى ايشان لخته شده و خطرناك است ، هر چهسريعتر او را به يك پزشك قلب برسانيد. فورا او را نزد دكتر قلب برديم و ايشان ،با فوريت پزشكى ، نامبرده را در بيمارستان شهيد بهشتى قم ، بخش سى ، سى ،يو بسترى نمود. ساعت 10 شب بود.
پس از بسترى شدن ، بنده به منزل آمدم ديدم بچه ها خيلى ناراحتند و گريه مى كنند. دردل توسلى به قمر بنى هاشم عليه السلام پيدا كردم و با خود گفتم كه در محرم آيندهدر هيئت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (درمحل خودمان در نطنز، كوى مزرعه خطير) شب تاسوعا شام مى دهم . هنوز چند روز از اينقرار نگذشته بود كه ديدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: يكى از بستگان ، خواب ديده استكه در خواب ، آقايى سراغ مريض شما را مى گرفت و آدرس مى خواست كه برود به اوسر بزند.
خلاصه بعد از چند روزى دكتر مريض ما را مرخص نمود و روز بروز بهبودىحاصل ميشد تا روز وعده ما رسيد، يعنى محرم روز هشتم محرمسال 1371. مشغول تهيه شام شديم . در ساعت 5/4 بعد از ظهر، وقتىمشغول پختن غذا بوديم ، يكى با روحيه اى ناراحت آمد و گفت : خانم شما پايش درد عجيبىگرفته است . من سراسيمه به منزل آمدم ، ديدم درست است اما چون من خودم را يكى ازنوكران اين خانواده هستم ، پيش ‍ خود گفتم امروز مى خواد يكى از مطالبى را كه خودگاهى در هئيت مى گويى برايت اتفاق بيفتد. به همسرم گفتم : شما ناراحت نباشيد، من مىروم تا بقيه غذا را آماده كنم .
در موقع برگشتن به جايگاه هيئت ، در بين راه به خداى توانا عرض كردم : خدايا، بهبزرگ پرچمدار صحراى كربلا قسمت مى دهم كه نگذارى آبروى من و ايشان در خطرباشد. در راه اين زمزمه را داشتم ، تابه پاى ديگهاى غذا رسيدم . پس از اتمام كار وتهيه غذا، مجددا به منزل برگشتم . اذان مغرب را گفته بودند، ديدم همسرم بسيار خندانو خوشحال است . گفت : شما برويد مشغول باشيد، الحمدالله حالم خوب شد و خودم نيزبه هيئت مى آيم .
خدا را سپاس مى گويم كه از آن روز به بعد، با معجزه قمر بنى هاشم عليه السلامپاى ايشان شفا گرفته و ديگر هيچ گونه ناراحتى ندارد.
45. معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را من به چشم خود ديدم !  
آقاى تبرائى افزوده اند:
اما مطلب دوم ، كه در روز 11 فروردين ماه سال 1372 برايم اتفاق افتاد، بسيار جالببود و در اين مرحله عينا معجزه ماه بنى هاشم عليه السلام را با چشم خود ديدم . در ساعت 5بعد از ظهر روز مزبور از مسافرت ، به قم برگشتيم . همه اعضاى خانواده ، جز پسربزرگم ، همراه من بودند. وقتى به درب منزل رسيديم ، ديديم در بسته است و لذا بهمنزل پدر عيالم رفتيم . آنها اصرار كردند شام را بايد اينجا بمانيد و ما همقبول كرديم . اما بعد از صرف شام ، يكمرتبه قلبم الهام شد زود بهمنزل مراجعه كنيد. از جا برخاستم و همراه خانواده ، به اتفاق آمديم بهمنزل .
وقتى درب حياط را باز كردم ، ديدم درب ساختمان باز است و همه برقها روشن مى باشد.به همسرم گفتم : مواظب بچه ها باش كه دزدداخل خانه است . خلاصه ، پس از آماده شدن ، وارد ساختمان شدم كه ديدم دزد ازداخل منزل به بيرون پريد. ناگهان فرياد زدم يااباالفضل ، كه ديدم دزد سر جايش خشكش زد و بالافاصله تسليم شد و او را بهآگاهى تحويل داديم . بعدا معلوم شد وى تا پيش از سرقت خانه ما، پنجاه فقره دزدىداشته و هيچ جا بجز در منزل ما، گير نيفتاده است ، كه اين هم از الطاف الهى و به بركتنام قمر بنى هاشم عليه السلام بود.
اين دو جريان را نوشتم كه خوانندگان عزيز بدانند ما شيعيان مولا امير المؤ منين علىعليه السلام هر چه داريم از خداوند به بركت خانواده نبوت و ولايت به ما عطا فرمودهاست و لذا بايد هميشه در تمام امور خدا را به يارى بطلبيم واز ائمه معصومين استمدادبجوييم .
46. يا اباالفضل عليه السلام شفاى پسرم را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى شيخ ابوالفتح الهى نيا تهرانى در تاريخ 15/11/72مرقوم داشته اند:
در سال 1370 شمسى هجرى با عده اى به حج بيت الله الحرام مشرف شديم .
زائرى كه از نظر سر و وضع ظاهرى تناسبى با اين سفر نداشت توجه مرا به خودجلب كرد. با خود گفتم چرا به اين سفر آمده است ؟ پس از زيارت حضرت ختمى مرتبت وفاطمه زهرا و ائمه بقيع - صلوات الله عليهم اجمعين - و احرام و رسيدن به مكه معظمه وانجام عمره و تمتع ، ديدم آقا دگرگون شده است ؛ لاجرم انس بيشترى با هم پيدا كرديم .وى كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برايمنقل كرد كه ذيلا تحرير مى گردد. او گفت :
با اينكه پدر بزرگ بنده ژنرال كنسول رضا شاه در تفليس بود و زندگى مرفهىداشت ، ولى روزگار بازيگر زندگى پسر او را خراب كرد، به گونه اى كه ما با سهعمويم در يك خانه چهار اطاقه اجاره اى زندگى مى كرديم . در ميان اين چهار خانوار،زندگى ما از همه بدتر بود. من از كسالت فتق رنج بسيار مى بردم و بدون فتق بند،هرگز يك قدم هم نمى توانستم راه بروم . حتى در حمام وقتى فتق بندم را باز مى كردندديگر قدرت نداشتم قدم از قدم بردارم . فقر مادى همراه با اين كسالت ، خانواده مرابسيار ناراحت كرده بود.
عموهايم عازم زيارت كربلا شدند، ما هم خواستيم همراه آنان حركت كنيم ولى به علت بىپولى مورد ملامت قرار گرفتيم . مادرم هر طور بود با آنها همراه شد.
هنگام حركت ، پدرم گفت : پسر سه حاجت براى من از خدا بخواه ؛پول و منزل و ماشين . به هر حال ، با زحمات فراوان به كربلاى معلى رسيديم و پساز زيارت حرم مطهر، ابتدا مادرم فتق بند مرا باز كرد و با چشم گريان گفت : يااباالفضل عليه السلام ، من ديگر اين فتق بند را نمى بندم و شفاى پسرم را از تو مىخواهم . من متحير شدم و با كمال تعجب ديدم قادر به حركت هستم . خودم را به كنار ضريحرساندم و با دستهاى كوچك شبكه هاى ضريح را گرفتم و سه حاجت پدرم را بيان نمودم. ديگر بماند كه در كربلا هم به بى مهرى همراهان و توجه آن جناب مفتخر شديم .
وقتى به تهران برگشتيم ، ديدم پدرم ماشين خريده و پولدار شده ، به گونه اى كهظرفهاى نقره تهيه كرده است . حدود پنجاه سال ،قبل ماشين سوارى و رانندگى فقط مال اشراف مملكت بود كه پدرم به آن رسيده بود واين از كرامات جناب ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بود كهشامل حال من و خانواده ام گشت .
47. با توسل نجات يافت  
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد مهدى علوى بخشايشى ، صاحب تاءليفات كثيره و از علماىبرجسته و مدرسين والامقام حوزه علميه قم ، نوشته اند:
حدود چهارده يا پانزده سالگى ، كه مشغولتحصيل علوم دينى و معارف اسلامى بودم ، در يك روزتعطيل با جمعى از دوستان براى آب تنى به رودخانه اى رفتيم . دوستانم شنا بلدبودند و از اينرو به جاهاى گود و عميق مى رفتند و شنا مى كردند، اما من چون شنا بلدنبودم در كنار رودخانه - كه عمق آب كم بود -مشغول شستشوى خود بودم ، كه ناگهان احساس كردم زير پايم خالى شد و آب از سرمگذشت . داشتم خفه مى شدم . مرگ را در برابر چشمانم مى ديدم و فهميدم كه چند لحظهبعد خواهم مرد.
فكرم كار نمى كردم و نمى دانستم چكار كنم . همچنان در آب غوطه ور بودم كه يكمرتبهبه يادم قمر منير بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، افتادم . بهحضرتش ‍ متوسل شدم و عرض كردم : اى ابوالفضل ، من دارم غرق مى شوم ، به فريادمبرس ! در اين هنگام احساس كردم كه سرم از آب بيرون آمد و ديگر فرو نرفتم . بهاطراف نگريستم و چون از ترس زبانم بند آمده بود، نتوانستم دوستانم را صدا كنم . ازاينرو با لكنت زبان و صداهاى بى معنى انان را متوجه كردم . آنها آمدند و مرا از آببيرون آوردند.
از حسن اتفاق ، نوشتن اين كرامت حضرت ابوالفضل عليه السلام مصادف با ولادتپرشكوه برترين بانوى دو جهان ، پاره تن و ميوهدل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، همسر مؤ منان و مادر والاى امامان معصوم ، فاطمهزهرا سلام الله عليه بود.
48. مريض يرقان مزمن توسط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شفا دادهشد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ حاج محمد على برهان طى نامه اى سه كرامت زير رامرقوم داشته اند:
1. خانواده اين حقير، مسمى به معصوم . برهانى ، درسال 1345 شمسى به مدت هفت ماه تمام به مرض يرقان مزمن مبتلا شده بودند، بهطورى كه بارها به اطباى قديم و جديد مراجعه كرديم . اما هر چقدر معالجه و مداوا نموديمبهبودى حاصل نشد و كسالت و مريضى او بشدت بيشتر گشت . تا اينكه شبى خود اينحقير، بدون اطلاع همسر مريضم ، عريضه اى به حضرتابوالفضل عليه السلام نوشتم و ان را در چشمه آب امامزادهمحل در فريدن انداختم و شفاى او را از آن حضرت خواستم . خيلى مضطرب بودم ، چون كهدو بچه خردسال داشتيم . به هر حال ، خود مريضه مرقومه هم مكرر مى گفت : يااباالفضل العباس عليه السلام ، تو به دادم برس و شفايم بده !
تا اينكه يك روز صبح كه براى خواندن نماز بيدار شدم ، ديدم به خواب رفته است وديگر صداى ناله و ضجه و خلاصه صدايى همانند شبهاىقبل از او به گوش نمى رسد. پس از اداى نماز صبح ، مريضه نامبرده بيدار شد و مكررصلوات مى فرستاد و مى گفت : قربان حضرتابوالفضل عليه السلام بشوم كه شفايم داد. آثار يرقان بكلى از جسم او محو شده بود.آرى با سلامت كامل بلند شد و مشغول امور خانه دارى و سرپرستى بچه ها گرديد و غذارا با كمال ميل خورد.
از او پرسيدم : چطور شد كه شفا گرفتى ؟ جواب داد: ديشب با نهايت اضطراب ، پى درپى صدا مى زدم يا اباالفضل العباس عليه السلام به دادم برس ، تا آنكه خوابمبرد. در عالم خواب ديدم در بيابانى وسيع هستم كه منتهى مى شد به كنار دجله . آبىكه نهرى عريض و نهرى عريض و طويل بود و نخلهاى خرمايى هم در كنار آن ديده مى شدو افزون بر اين همه ، يك ساختمان خيلى بزرگ و عالى به چشم مى خورد كه دو طبقهبود و هر طبقه آن چندين اطاق داشت و عده زيادى جمعيت بهدنبال يكديگر، يا اباالفضل گويان ، به سوى آن قصر باشكوه مى رفتند. من از آنهاسؤ ال كردم كه شما كيستيد و كجا مى رويد و اين قصر از چه كسى است ؟ در پاسخ منگفتند: ما همه مريضيم و حاجتمنديم و گرفتارى داريم ، و اين قصر باشكوه هم شفا خانهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . الان هم خود آن حضرت به قصر تشريفآورده اند، و ما مى رويم دست به دامن آن حضرت بشويم . من هم در پى آن جمعيت به طرفآن قصر با شكوه به راه افتادم . به ايوان قصر كه رسيدم ، متحير و خستهحال و با شدت مرضى كه داشتم ، پيش خود گفتم : آيا آقااباالفضل عليه السلام در اين طبقه پايين تشريف دارند يا در طبقه بالا؟ و باز مكرر مىگفتم : اى مولا و اى آقاى بزرگوار، اباالفضل ، يك نگاهى و توجهى هم به جانب منبفرماييد. من كه نمى دانم در كدام يك از اطاقهاى اين عمارت هستيد. بارى ، سرپله اىنشستم ، كه ديدم از ايوان طبقه دوم يك آقاى معمم و نورانى داراى عمامه سبز، از سر نردههاى طبقه بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم ، بيا از پله هعا بالا و به اطاقاول دست راست برو، يك خانم بزرگوارى هم انجا هست ، خدمت او باش تا بيايم شفاى تراهم از خدا بخواهم .
من از پله ها بالا رفته وارد طبقه دوم شدم و داخل همان اطاقاول كه فرموده بود گشتم . ديدم خانمى مجلله و نورانى در آنجا نشسته است . به منفرمود: بيا داخل اطاق ، بنشين . به آن خانم سلام كردم و نشستم و عرض كردم : اى بىبى ، شما كيستيد؟ فرمودند: من ام البنين مادر اباالفضلم . چند روز است پسرم را نديده ام، از بس كه مردم مريض و گرفتار به او مراجعه مى كنند. تو هم غصه مخور، همين حالاپسرم عباس مى آيد و ترا هم به اذن خدا شفا مى دهد.
چيزى نگذشت كه ديدم كه آن آقاى بزرگوار، يعنى حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، تشريف آوردند و به مادرشان سلام كردند و فرمودند:مادر، نگران نباشيد كه چند روز است نزد شما نيامده ام ، از بس شيعيانمان گرفتارند وبه من در خانه خدا متوسل مى شوند، من هم از جدمرسول الله صلى الله عليه و آله و پدرم على عليه السلام و مادرم فاطمه زهرا سلامالله عليه و برادرانم امام حسن و امام حسين عليه السلام در جلسات متعدد دعوت مى كنمتشريف مى آورند و براى شفاى مريضها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مى كنيم وخداوند متعال هم دعاهاى ما را در حق متوسلين به ما خانواده اجابت مى كند، و گرفتاريهاىآنها رفع مى شود و مريضها را شفا عطا مى فرمايد. سپس رو به من كرد و فرمود: برياشما هم اى خانم (يعنى به مريضه اى كه عرض شد) در جلسه امروز دعا شد و خداوند بهشما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشيد!
نيز ديدم آن خانم بزرگوار، كه فرمود: من ام البنين سلام الله عليه هستم ،مثل پروانه به دور آن حضرت مى گرديد و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالى مىكرد و مى فرمود: بله ، خداوند به بركت پسرم همه مريضها را كه با خلوص نيت و به اومتوسل مى شوند شفا مى دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بيدار شدم ،به بركات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خود را سالم و شفا يافتهديدم .
49. نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام  
2. حقير در خرداد 1342 هجرى شمسى ، كه مصادف با ايام محرم بود، در تهران منبر مىرفتم . يكى از اين جلسات كه در آن منبر مى رفتم ، از ساعت 10 آغاز و در ساعت 12 ختممى شد. در ميان اعضا و كارگردانهاى هيئت مزبور، شخصى به نام محمد بود كه نامخانوادگى او در خاطرم نيست ، وى كه اهل فريدن و مقيم تهران بود، خيلى عاشق امام حسينعليه السلام بود و علاقه زيادى به اقامه عزادارى براى حضرت سيدالشهداء عليهالسلام داشت . بيشتر مرد و زن شيعه مقيم آن محل ، نذوراتى را كه براى عزادارى امام حسينعليه السلام داشتند به همو، كه مورد علاقه آنان بود،تحويل مى دادند.
شخص مذكور نقل مى كرد كه در يكى از قراى فريدن ، شخصى بود كه همه ساله يكگوسفند نر دوساله نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام داشت و آن را ايام تاسوعا وعاشورا ذبح كرده و مردم عزادار را اطعام مى نمود. در يكى از سالها، گرگهاى گرسنهبه گله گوسفندهاى آن قريه حمله مى كنند و چند گوسفند را مى درند و چند تا را هم باخود مى برند و چوپان نمى تواند جلوى گرگها را بگيرد. از جمله گوسفندهايى كهگرگها برده بودند يكى نيز همان قوچ 2 ساله نذرى وى بوده است . زمان مى گذرد وپس از 4 ماه از ان تاريخ محرم الحرام فرا مى رسد. باكمال شگفتى در همان غروب روز هشتم محرم اهالى روستا مى بينند گوسفند نذر مذكور،چاق و فربه و سالم ، با شتاب از سمت بيابان به درب خانه صاحب خود مى آيد وداخل جايگاه گوسفندان مى شود! با اينكه از پيدا شدن آن حيوان ماءيوس شده و هر چقدرهم گشته بودند نتيجه نگرفته بودند! سرانجام ، همان شب تاسوعا گوسفند را ذبحكردند و به نذرشان عمل كردند.
50. حضرت ابوالفضل عليه السلام به ديدن شماها تشريف آورده اند!  
3. اين حقير در سال 1336 يا 37 شمسى ، كه جواز سفر به عتبات مقدسه مبلغ پانزدهتومان بود، بعد از دهه محرم به اتفاق يك نفر زائر از طريق خرمشهر با موتور آبىبه حله و از آنجا به نجف اشرف و ساير اعتاب مقدسه (كربلا، كاظمين ، سامرا) مشرفشديم . مدتى را به قصد زيارت ، خصوصا در كربلاى معلى ، مانديم و پس از زيارتامام حسين عليه السلام يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به نماز جماعت مرحومآيت الله العظمى آقاى آميرزا مهدى شيرازى - طاب ثراه - و هكذا به نماز جماعت مرحوم آيةالله زاهد آقاى شيخ محمد على سيبويه - رحمة الله - حاضر شديم . يك روز كتابى را كهتاءليف مرحوم آقاى سيبويه بود مطالعه مى كردم ، ديدم ايشان مرقوم فرموده اند كه :
كاروانى از ايران به قصد زيارت به كربلا آمده بود كه يك نفر روحانى نيز به نامملا عباس ‍ آن را همراهى مى كرد. ملا عباس ، كه خيلىاهل ولاء و داراى خلوص نيت بود، نقل كرد كه ، در همان روزى كه به كربلا وارد شديم وبه زيارت حضرت امام حسين عليه السلام و حضرتابوالفضل عليه السلام رفتيم ، شب آن روز در عالم رؤ يا ديدم آقايى با نوكر و نفراتدارند به اطاق ما تشريف مى آورند. پرسيدم اين آقا كه جلو همه مى آيند و آن قدر نورانىهستند كيستند؟ ديدم يكى از همراهانش ، كه گويا از اصحاب امام حسين عليه السلام بودند،گفت : اين آقا همه كاره دربار امام حسين عليه السلام ، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام هستند كه به ديدن شماها تشريف آورده اند.
من از جا بلند شدم و به استقبالشان رفتم و عرض كردم : آقا، ما چه قابليتى داريم كهشخصيتى مثل شما بزرگوار و همراهان محترمتان به ديدن ما بياييد و زحمت بكشيد؟!فرمودند: شما شيعيان و محبين ما هستيد و خيلى در نزد ما احترام داريد. من و اين اصحاببرادرم ، به امر برادرم امام حسين عليه السلام به ديدن زوارمان مى آييم و سر چهارفرسخى كه مى خواهند به سرزمين كربلا وارد بشوند، حر بن يزيد رياحى را بهاستقبالشان مى فرستيم .
من از شدت خوشحالى و گريه شوق از خواب بيدار شدم و به رفقايم گفتم : ما بايدخيلى قدردانى كنيم از عنايات الهى كه نعمت ولايت و دوستىاهل بيت عليه السلام ، بويژه توفيق زيارت ائمه عراق عليه السلام و باالاءخص زيارتحضرت امام حسين عليه السلام و برادر رشيد و با وفايش حضرتابوالفضل عليه السلام را به ما عطا فرموده است و قدر خودمان را هم بدانيم .
51. يا اباالفضل من بچه ام را از تو مى خواهم !  
حجة الاسلام والمسلمين ، حاج شيخ عبد الكريم شرعى ، خطيب تواناى حوزه علميه قم ، طىيادداشتى دو مورد از كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام را ذكر كرده اند:
1. اين كرامت حضرت ابوالفضل باب الحوائج عليه السلام را از مرحوم حجة الاسلاموالمسلمين حاج شيخ على اكبر تربتى ، واعظ پر سوز و با اخلاص ، شنيدم و زمانى كهخود اين جانب آن را در كاشان بر سر منبر نقل كردم ، بعضى از پيرمردان كه مستمعبودند تاءييد كردند و گفتند ما هم حضور داشتيم . مرحوم تربتىنقل مى فرمود:
در كاشان خيابانى را جديدا احداث كرده بودند و هنوز كف خيابان آماده نشده بود.دبستانى در آن منطقه تعطيل شد و بچه ها از آن خيابان عبور مى كردند. ناگهان نقطه اىفرو رفت و يكى از بچه ها زير خاك مدفون شد.
بچه هاى ديگر رفتند منزل آن مفقود را يافتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنيد كهفرزندش به زير زمين فرو رفته ، نگاهى به پرچم هيئتاباالفضل ، كه درب منزل نصب شده بود انداخت و بادل سوخته اى گفت : يا اباالفضل ، من بچه ام را از تو مى خواهم (در شهر كاشان هيئتاباالفضلى عليه السلام زياد است و قرار بوده آن شب هيئت بهمنزل آنها بيايد)
تا بزرگترها و سايل لازم را آماده كرده و به كند و كاو و جستجو پرداختند مدت زيادىطول كشيد. احتمال آنكه بچه در چاهى افتاده باشد يا زير آوار جان داده باشد زياد بود.اما پس ‍ از مدتى كند و كاو و خاكبردارى ، ديدند بچه زير زمين در حفره اى مانند زير پلهاى سالم نشسته است ! بيرونش آوردند و از او پرسيدند چه شد؟ گفت :
وقتى در زمين فرو رفتم ، نفس كشيدن برايممشكل بود، چون خاك و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاريك بود و وحشت مرا گرفتهبود؛ داشتم مى مردم . ناگهان آقا و خانمى در نظرم ظاهر شدند؛ آقايى نورانى بالباسى كه روى دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم نترس ، ما نزد تو هستيم تا پدرو مادرت ترا بيرون بياورند. همچنين پرسيدند: چيزى نمى خواهى ؟ گفتم : بسيار تشنهام . آقا از آن خانم خواستند به : آب داد به لبم چيزى كشيد و تشنگيم برطرف شد(ترديد از نويسنده است ) تشنگيم رفع شد، قلبم آرام گرفت ، ترسم برطرف شد،نفسم آزاد شد. با خود فكر كردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟
جناب شرعى در خاتمه افزوده اند:
من مى گويم اگر اين آقا پسر از آقا همين مطلب را مى پرسيد، آقا چه جوابش مى دادند؟لابد مى گفتند: پسرجان ! من دستهايم را در راه امام حسين عليه السلام داده ام .
52. ما همه وسيله ايم ، شفا دهنده كس ديگرى است !  
2. آقاى جليل تاج الدينى (داماد آقاى رضوانى ) ساكن خيابان چهار مردان قم كه از افرادمتدين و مورد وثوق مى باشد برايم نقل كرد:
دخترى داشتم حدودا 4 ساله از بالاى نور گير به زمين افتاد و در اثر ضربه اى كهديد، حالش وخيم شده و سه شب در بيمارستان نكويى بسترى گرديد.
پزشكان گفتند: بايد وى را به تهران ببريد. او را به تهران برده و در بيمارستانبوعلى بسترى كرديم . من به رئيس بخش التماس كردم و گفتم : آقاى دكتر،اول خدا؛ دوم شما. او گفت : علم و دين فرق دارد! دلم شكست ، اما منمتوسل به عنايات غيبى بودم . دخترم حالتى متغير داشت . چند روز گذشت .
يك شب ، آن قدر حالش بد شد كه ديگرى اميدى به بهبودى او نمى رفت . من تا ساعت 10شب در بيمارستان بودم و بعد مادرش بالاى سر او مانده و من بهمنزل آمدم . در اطاقى تنها دو ركعت نماز خواندم . كنار اطاق ، يك پوستراباالفضل عليه السلام بود. نگاهم به وى افتاد، به گريه افتادم و گفتم : آقا جان ،شما باب الحوائجيد، كارى كنيد، از خدا بخواهيد بچه ام به من برگردد. همين طور كهاشك مى ريختم و تضرع مى كردم نمى دانم چه موقع شب بود كه به خواب رفتم .
در خواب ديدم روى تپه اى نشسته ام و نورى از دور به من نزديك مى شود. نزديك آمد؛ اسبسوارى بود. به من كه رسيد گفت : چرا اينجا نشسته اى ؟ گفتم بچه ام مريض است و دربيمارستان خوابيده . گفت : بلند شو برو، بچه ات خوب شده است ! گفتم : شما از كجامى آييد؟ گفتند از تركيه به ايران مى آيم و مى روم ، و رفت . پس از چند لحظه برگشتو گفت : چرا هنوز اينجا نشسته اى ؟ برو بچه ات خوب شده . گفتم آقا بچه ام خيلىحالش ‍ وخيم است ، ديگر اميدى به خوب شدنش نيست . باز گفت : برو بچه ات خوب شده. باز سوار نور شد و رفت و من از خواب بيدار شدم . گريه ام گرفت .
نزديك صبح بود. صبر كردم ، نماز خواندم و به بيمارستان آمدم . از خانممحال بچه را پرسيدم ، گفت : از نزديكيهاى صبح حالش بهتر شده است . گفته گرسنهام ، نان و پنير و آب مى خواهم . همسرم همچنين گفت : من خواب ديدم ، شما در حسينيه اى درقم سينه مى زنيد. فهميدم عنايتى شده است . دكترها دستور آزمايش و عكسبردارى دادند.جواب همه خوب بود و از ضايعات و ناراحتيهاى قبلى خبرى نبود. دكترها گفتند چه كردىكه بچه ات خوب شده ؟! ماجرا را گفتم ، همه به گريه افتادند و گفتند: ما همه وسيلهايم ، آن كس كه شفا مى دهد كس ديگرى آن . بچه ام شفاكامل گرفت .
53. ترك قفقازى از اعتياد به چاى نجات يافت !  
مرحوم آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى - رضوان الله عليه - (متوفى 24 ج 2سال 1406 ق ) در ضمن شرح حال پدرشان ، مرحوم آية الله العظمى شيخ عبدالكريمحائرى ، (متوفى سال 1355 ق ) از قول ايشاننقل كرده اند كه مى فرمود:
شخصى از اشراف قفقاز ميهمان ميرزاى شيرازى شده بود. وى ، كه به علت ظلم شيخعبيدالله مهتدى در قفقاز به سامرا آمده و در خانه ميرزاى شيرازى بزرگ ميهمان بود، خيلىچاى مى خورد به حدى كه چايخانه منزل ميرزا، او ار اشباع نمى كرد! هنگام افطار مىرفت منزل حاج ميرزا اسماعيل ، پسر عموى ميرزاى شيرازى كه اخو الزوجه مرحوم ميرزابود، و در آنجا چند جام چاى آماده بود. يك روز هنگام غروب ، ترك فوق الذكر بهمنزل حاج ميرزا اسماعيل مى رود. آنها از وى غافل شده و همگى ازمنزل بيرون رفته بودند. حتى نوكرها نيز درمنزل نبودند. شخص قفقازى ترك اعيان منش ، در هواى گرم تابستان و زبان روزه ، دچارحالت غشوه و بيهوشى مى شود و در همان حالت غشوه و بيهوشى ، سوارى را مى بيند كهدر همان عالم درك مى كند وى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام است . ايشان بهترك مزبور جامى مى دهد، او آن را مى گيرد و مى آشامد و به هوش مى آيد، و پس از آنديگر براى هميشه از چاى سير مى شود.
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مى گويد: منقبل از اين جريان ، ديده بودم كه چاى منزل ميرزا شيرازى كفاف ايشان را نمى كرد، ولىبعد از آن اصلا به چاى لب نمى زد. (298)
54. دست نياز به دامن قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى شيخ محمد هادى امينى ، فرزندفاضل و دانشمند مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالحسين امينى قدس السره (متوفىروز جمعه 28 ربيع الثانى 1390 ه‍ ق مطابقسال 1350 شمسى هجرى ) صاحب كتاب شريف الغدير، مرقوم داشته اند:
بانو زهرا بيگم ، دختر حاج احمد آقا، فرزند شيخ محمد قلى تسويجى هندى ، متوفى بهسال 1390 ه‍ از بانوان شاعر و اديب و فاضل بوده و در شعر خود (مخلص ) تخلص ‍ مىكرده است . وى در نجف اشرف متولد شد و پس از فرا گرفتن مقدمات ادبيات نزد پدرشبه سال 1343 ه‍ به هند مسافرت كرد و از طرف وزارت آموزش و فرهنگ آن كشور ماءموربه تعليم زبان فارسى شد و در مدارس به تدريس پرداخت .
مع الاءسف ، در آنجا با مشكلاتى روبرو گشته و فرزندان خويش را از دست داد و علاوهبر آن بيماريهاى گوناگونى نصيب او گرديد.
ازينروى متوسل به وجود قمر بنى هاشم حضرتابوالفضل عليه السلام گرديد و دست نياز به دامن آن حضرت زد. در پى اين امر، پس ازچند روز بيماريهايش بر طرف مى شود و خدا اولادى به او مى دهد و ازچنگال مشكلات و گرفتاريها نجات مى ياب . شاعره مزبور به عنوان عرض سپاس بهمحضر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مرثيه اى در سوگ و مصيبت وى مى سرايد كهدر ديوان وى چاپ شده است . قصيده مزبور به قدرى مشهور و معروف بوده و مورد توجهدوستان اهل بيت قرار دارد كه در عراق و ايران ، همه جا به منظور استجابت دعا و بر آوردنحاجات خوانده مى شود.
قصيده اين بانوى خير و صلاح و عفت و تقوا، كه سبك سينه زنى خوانده مى شود جهتاستفاده عموم درج مى گردد، و به خوانندگان توصيه مى شود كه در حوائج وگرفتاريهاى خويش ان را فراموش نكنند:
نوحه حضرت ابوالفضل عليه السلام  

ياور شاه شهيدان چون به ميدان بلا
دست پاكش شد جدا
آسمان بگريست بر حال شهنشاه هدى
ليك خونينش بكا
حضرت ختم النبيين بر كشيد از دل فغان
در بهشت جاودان
گفت نور هر دو عينم شد غريب و مبتلا
در زمين كربلا
مرتضى اندر عزاى آن دل آرام رشيد
صيحه از دل بر كشيد
از حسن هم شد بلند افغان و بانگ وا اخا
زد بر سر خير النسا
چون ز زين افتاد، افغان بركشيد آن محترم
سوى شاه بى حشم
رس به دادم از شكست دست افتادم ز پا
اى به عالم مقتدا
جان بر لب و چشمم بود در انتظار
اى امين كردگار
بر سرم بگذر به پايت جان خود سازم فدا
آرزو باشد مرا
ناله يا مستغاث آن عزيز بو تراب
باكمال اضطراب
شد چو مسموع شهنشاه ديار كربلا
هوش رفت او را ز جا
شد جهان تاريك در چشم امير خافقين
يعنى آقايم حسين
دست زد بر پشت و گفتا قامتم امد دو تا
از فراقت يا اخا
حيف از ماه بنى هاشم كه شد غلتان به خاك
گشتم از داغش هلاك
هست بى نور جمالش محو از چشمم حسينا
تو گواهى اى خدا
شد سوار ذوالجناح ان شهسوار شرع دين
ذوالفقارش در يمين
جانب ميدان روان شد تاجدار هل اتى
چون هما اندر هوا
بود اندر جستجو شهزاده شاه نجف
اشكريزان هر طرف
تا كه آمد بر سر آن كشته راه خدا
آن امام رهنما
شد پياده از فرس با عالمى قم شاه دين
بر سر آن نازنين
سر نهادش روى زانو بوسته زد بر ديده ها
رفت آهش تا سما
گفتش اى روح روان و وى مرا آرام جان
وى ره بازويم توان
چون كنم بعد از تو با اين دشمنان بى حيا؟
خيز و يارى كن مرا
من به بالين تو و، خوش خفته اى بر روى خاك
اى شهيد سينه چاك
چون شد آخر رسم حرمتدارى اى شاه حيا
با برادر از وفا؟!
بس كه سلطان امم افغان و زارى مى نمود
ديده از هم بر گشود
گفتش اى جان جهان ، آتش مزن بر جان مرا
گريه كم كن سرورا
اشك مى بارى چنين از ديده اى فخر بشر
بر سر اين محتضر
مى شوم شرمنده من از حضرت خير النسا
و ز رسول كبريا
(مخلص ) مسكين ، دگر بس كن فغان و نوحه را
آه و سوز و گريه را
در صف خدمتگزاران داشتت رب علا
بهر شاه كربلا
55. كودك مرده زنده شد!  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيد محمود حسنى طباطبائى بروجردى دو كرامت از كراماتباب الحوائج ، قمر بنى هاشم عليه السلام ، ذكر كرده اند كه از ايشان تشكر مى شود:
1. از پدرم ، مرحوم مغفور حاج سيد ضياء الدين حسنى طباطبائى قدس سره شنيدمكه ايشان فرمودند: در دوران جوانى ، كه به قصد زيارت اعتاب متبركات عراق همچونمولى الموالى على عليه السلام و سالار شهيدان حضرت ابى عبدالله الحسين عليهالسلام به آن ديار رفته بودم ، روزى به قصد زيارت قمر بنى هاشم عليه السلامهمراه جمعى وارد صحن مطهر شديم .
ما عده اى زن و مرد بوديم كه مى خواستيم وارد حرم مطهر شويم . در ان روزها سيمهاىقطور برق در كنار صحن مطهر قرار داشت و چند سيم لخت برق با فاصله اى اندك ازكنار هم مى گذشت . در عراق آن روزها تازه بادبادك آمده بود. چندطفل عرب تعدادى بادبادك داشتند و با هم بازى مى كردند. آنها دو عدد از اين بادبادكهارا به هوا كرده بودند كه يك عدد آنها روى سيم برق گير كرده بود. يكى از اين بچه هامى رود بالاى بام كه خم شود و باد بادك خود را بردارد، از بالاى بام بروى اين سيمهالخت افتاده و در آنجا خشك مى شود.
پدرم فرمودند: به چشم خود ديدم زنى اعرابى سراسيمه خود را به جلوى ايوان رسانيدو در حاليكه انگشت ابهام را به حالت تهديد حركت مى داد و فرياد مى زد و به ضريححضرت قمر بنى هاشم عليه السلام اشاره مى نمود، سخنانى گفت . سپس به سوىكودكت برگشت و جمعيت به دنبالش به راه افتاد. هنوز دو سه قدم فاصله بود تا بهزير جنازه فرزندش كه بالاى سيمهاى برق بود برسد، كه ناگاهمثل اينكه كسى كودك را بردارد و جلوى مادر بر زمين بگذارد، كودك آن زن از بالا جلوىمادرش افتاد و شروع به فرار نمود، اما جمعيت به اومجال نداده و بر او هجوم آوردند و در مدت كوتاهى تمام لباسهاى اين كودك را تكه تكهگرديد و آنها را به عنوان تبرك بردند.
56. يا اباالفضل مسافران ، مرا از خواب بيدار كرد!  
2. راقم اين سطور (سيد محمود حسنى طباطبائى ) خود جريانى را كه اعجب از كرامت فوقاست ، از راننده اى شنيدم . او مى گفت يك از شبها كه از جاده هراز عازمشمال بودم هنگامى كه اتوبوس را از گردنه بالا مى بردم ناخود آگاه خوابم برد.
وضع جاده ، به اين ترتيب بود كه بعد از صعود بر بالاى گردنه جاده شيب پيدا مىكرد و در دست مقابل سرازيرى گردنه ، در بسيار گودى وجود داشت كه بايد وسيلهنقليه اى كه از بلندى سرازير مى شد، در انتهاى سرازيرى كاملا گردش به چپ كند والا در دره سقوط مى كرد. راننده مزبور مى گفت : من كه به خواب رفته بودم يااباالفضل مسافران مرا از خواب بيدار كرد، تا چشم باز كردم دستى بزرگ راديدم كه گويا زير اتوبوس رفت و اتوبوس را بلند كرد و پايين دره سالم بر زمينگذاشت ! وى قسم ياد مى كرد كه حتى شيشه هاى اتوبوس هم در آن پايين دره سالمبودند!
جمعيت ، با سلام و صلوات از عنايات قمر بنى هاشم عليه السلاماستقبال كرده و هر يك با زبانى از حضرت تشكر مى كرد. مسافرين با ماشينهاى مختلفاز آنجا به سوى مقصدشان حركت كردند و ما پس از دو روز ماشين را باوسايل مختلف بالا آورديم .
دكتر گفت : حضرت عباس عليه السلامخوب عمل كرده است
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد جعفر مير عظيمى ، مؤ سس كتابخانه و مسجد حضرتابوالفضل العباس در محله زند آباد قم مى باشند كه در جلد دوم اين كتاب شريف در بابمسجد و كتابخانه ياد شده مفصل بحث خواهد شد. ايشان چند كرامت را به شرح زير مرقومداشته اند كه مى خوانيد:
1. روزى شخصى ، به نام قربان عروجى ، به مسجدابوالفضل عليه السلام امد و يك انگشتر طلا داده و گفت :مال حضرت عباس عليه السلام است . او گفت : نذرى است و ماجرا را چنين توضيح داد:
شب سيخ كباب به چشم دخترم فرو رفت . وقتى او را به خدمت دكتر كرمانى چشم پزشكدر قم بردم ، گفت : فردا بياوريد كه بايدعمل بشود.
از مطب دكتر به طرف منزل روانه شديم . مقابل مسجد كه رسيديم دخترم پرسيد بابادكتر چه گفت ؟
گفتم : دخترم ، فردا چشم شما عمل خواهد كرد. دخترم به طرف مسجد توجه نموده و گفت :اى علمدار كربلا، اى ابوالفضل العباس عليه السلام ، مرا شفا بده كه فردا لازم بهعمل جراحى نباشد، يك انگشتر طلا به مسجد شما تقديم مى دارم .
فردا وقتى به بيمارستان كامكار قم نزد دكتر رفتم ، وى دستور داد دختر را در اطاقعمل بى هوش كردند ولى وقتى چشم را دوباره معيانه كردند، خيلى با تعجب گفت : اينهمان دختر است ؟!
گفتم : بلى . گفت : از ديشب تا به حال چه كرده ايد؟ گفتم : هيچ ! فقط شب وقتى كه ازكنار مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام عبور مى كرديم ،متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . دكتر كرمانىگفت : حضرت عباس عليه السلام خوب عمل كرده است !
58. آقا در عالم خواب ، آدرس اين مسجد را داد  
2. روزى ، جوانى از اراك يك فرش با دو هزار تومانپول ، به مسجد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آورد و گفت : من مريض بودم ،دكترهاى معالج گفتند شما ديگر صحت نمى يابيد، و من هم از همه جا نااميد شده ومتوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام شدم . در خواب ،جمال زيباى حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را زيارت كردم . حضرت فرمود: اينفرش و دو هزار تومان پول را براى مسجد حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام واقع در قم ، خيابان امامزاده ابراهيم ، ببر، من ترا شفادادم .
وقتى از خواب بيدار شدم ديدم خوب شده ام ، و من اصلا اين مسجد را نمى شناختم ، خود آقادر عالم خواب به من آدرس اين مسجد را داد!
59. به بركت حضرت عباس عليه السلام بچه دار شد  
3. داستان سوم مربوط به شخصى به نام حاج رضا شفايى است كه مردى بسيار خوبو با تقوا مى باشد. يك سال پس از بازگشت از مكه معظمه ، با دوست عزيز جناب آقاىحاج على ، نهار به منزل ايشان رفتيم .
وقتى نهار صرف شد آقاى حاج على گفت : آقاى شفايى 10سال است كه ازدواج كرده و بچه دار نشده است . در همينجا يك دعا در حق ايشان بكنيم . ما همهمانجا متوسل به ابوالفضل العباس عليه السلام شديم . همانسال خداوند به بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام يك دختر به ايشان عنايتفرمود.
60. حضرت عباس عليه السلام شوهرم را شفا داده است !  
4. در سال 1355 شمسى به حج واجب رفته بودم . در مدينه منوره ، شب جمعه در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله مشغول دعاى كميل بوديم كه حاجيه خانمى با گريه و نالهگفت : شوهرم رو به قبله است ، دكترهاى مدينه و دكترهاى ايران او را جواب گفته اند،اگر شوهرم بميرد من جواب بچه هايم را در ايران چه بگويم ؟! مى گفت و گريه مىكرد و از گريه اش همه را به گريه انداخت .
من به آن خانم گفتم : يك مسجد در قم وجود دارد كه به نام حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نامگذارى شده است ، نذرى براى آن مسجد بكن . خانمگفت : اگر شوهرم خوب شد، من يك فرش براى آن مسجد مى دهم . روز بعد كنار قبرستانبقيع مشغول روضه بوديم ، كه يكمرتبه آن خانم با شوهرش آمدند و خانم گفت :حضرت عباس ‍ عليه السلام شوهرم را شفا داده است !
پس از بازگشت از مكه معظمه ، آنها يك فرش 12 مترى بافت كاشان براى مسجد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام آوردند، كه حاليه در مسجد مزبور مورد استفادهنمازگزاران قرار دارد.
61. پرچمى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام  
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيد جعفر طباطبايى شندآبادى فرمودند:
در ماه مبارك رمضان سال 72 شمسى ، در يكى از قراى جاده قزوين - رشت ، كه بهگردنه كوهين معروف است ، مشغول تبليغ بودم . يكى از اهالى انجا، به نام حاج تقىغفورى ، نقل كردند:
در اواخر سلطنت پهلوى اول (كه وسايل حمل ونقل بين شهرها منحصر به ارابه بود كه به اسب مى بستند) از شهرستان ابهر بهزنجان گندم بار كرديم و از آنجا ماءمورين ما را به شهرستان ميانه فرستادند. وقتىكه در بين راه به كوه رسيديم ، ديديم كه در آنجا كوه به صوت دماغه جلو آمده و بهلب رودخانه رسيده است . به طورى كه جاده باريك شده بود كه امكان عبور با وسيلهمشكل بود. فكر كرديم كه به چه نحو بايد عبور كنيم ؟ يكى از رفقا گفت : گونيها رابا ماسه پر كنيم بچنيم به طرف رودخانه ، تا چرخ ارابه روى گونيها قرار بگيرد وعبور آسان گردد.
پيشنهاد او را اجرا كرده و در حاليكه جلوى هر كدام از ارابه ها پرچمى به نام قمر بنىهاشم عليه السلام نصب كرده بوديم ارابه ها را حركت داديم . در حين عبور، ناگهان يكىاز رفقا گفت : آن سوار كه در سينه كوه به ما نگاه مى كند مى بينيد؟ همگى گفتند: آرى ،جوان زيبايى سوار بر اسب سفيد ديده مى شد كه گويا يك سكويى در كوه بود و او درآنجا مستقر شده بود. وقتى آن چند ارابه را با موفقيت عبور داديم و وارد جاده شديم ،ديديم جوان بزرگوار از نظر غائب شد. معلوم گشت كه صاحب پرچم ، حضرت قمر بنىهاشم عليه السلام ، ناظر عبور ما بوده است .
62. تنها كسى كه مى تواند دخترم را شفا دهد شما هستيد! 
مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در قم ، جناب آقاى حاج حسن كوچك زاده قنادنقل مى كند:
تقريبا 20 سال قبل براى زيارت عتبات عاليات به كربلا مشرف شدم . پس از زيارتامام حسين عليه السلام براى زيارت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام رفتم . وقتى كه از درب قبله وارد حرم مطهر حضرت شدم، ديدم كنار ضريح جمعيت زيادى ايستاده اند. رفتم به طرف ضريح مطهر ببينم چه خبراست ؟
وقتى به ضريح مطهر نزديك شدم ، ديدم تمام مردم به نقطه اى توجه دارند كه خانمىزائر همراه دختر 14 يا 15 ساله خويش ايستاده و به نحوى با حضرتابوالفضل عليه السلام گفتگو مى كند كه توجه تمام زائرين را به خود جلب كرده استو مردم از زيارت بازمانده اند و اين منظره را تماشا مى كنند. بنده از يك زن كربلايىپرسيدم اين زن به زبان عربى به آقا چه عرضه مى دارد؟
در جواب گفتند كه مى گويد: آقا جان ، من بيمارستانها رفته ام ، بلد بودم باز بروم ،تنها كسى كه مى تواند اين دختر مرا شفا بدهد شما هستيد؛ لذا من از اين خبر حرم بابركتشما بيرون نمى روم . دخترم را شفا بدهيد و گرنه وى را همينجا مى گذارم و مى روم .
به زن كربلايى گفتم : به آن مادر بگو دخترش را به زمين بنشاند، او كه سر پا نمىتواند بايستد. او گفت : الساعة يفكه . گفتم : يعنى چه ؟ گفت : الان خود آقا،بازش مى كند! ناگفته نماند كه برادرش هم در گوشه اى با حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام گفتگو مى كرد، ولى ما متوجه وى نبوديم . بارى ، طولى نكشيد كهيكدفعه از جا بلند شد و به مادرش گفت : يمه طوفى اختى . يعنى ، مادر خواهرمرا طواف بده ، ناگهان توجهم به دختر جلب شد و ديدم وى كه قبلا آن همه ارتعاش وناراحتى در دهن داشت ، حال از آن حال ارتعاش بيرون آمده است و برادرش زير بغلهايش راگرفته هى او را طواف مى دهد و خطاب به حضرتابوالفضل عليه السلام مى گويد: يا اباالفضل اءشكرك ممنونين مرحبا بكم ياابافاضل !
سپس آن جوان به بازار رفته و چند كيلو نقل گرفت و آمد به ضريح مطهر پاشيد و درحاليكه مردم هلهله مى كردند و او و مادرش زيربغل خواهر را گرفته بودند و مدام تشكر مى كردند از حرم مطهر خارج شدند. اين كرامتبا عظمت را، كه دخترى مريض را به ضريح مطهر بسته بودند و او شفا گرفت ، من بهچشم خود ديدم . شب 11 شعبان المعظم 1414 ه ق .

next page

fehrest page

back page