|
|
|
|
|
|
208. زرگر متقلب ، روسياه شد! 5. علامه ارومى مى نويسد: دائى جدم ، حاجى شكرالله افشار ارومى ، ايوان حضرتابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت و مرحوم آيت الله حاج شيخ زين العابدينمازندرانى (متوفى ذى العقده 1309 ق ) در اين كار او را تشويق و كمك كردند و نام او درطرف غربى ديوار به طلا موجود است . وى مى نويسد: نصيرالدوله ، مناره حضرت ابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت ، ولىزرگرى كه متصدى بود و طلاى بد مصرف كرده بود، بزودى روسياه شد. وى چون ازبغداد به كربلا آمد و داخل صحن شد، مضطرب گشت و رنگش پريد و رويش سياه شد ومرد. 209. كيفر اهانت كننده ! 6. كبريت احمر، از اكسيرالعبادة نقل مى كند كه سيد نصرالله مدرس حايرى گفت : با جمعى از خدام در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ،كه ديدم مردى از حرم مطهر بيرون آمده و با شتاب مى رود و يك دست خود را بر انگشتكوچك دست ديگرش گذاشته است . ما بعجله خود را به او رسانيديم ، ديديم كه انگشت اوقطع شده و خون مانند آب از آن مى ريزد. چون به حرم شريف برگشتيم ديديم انگشت اوميان شبكه هاى ضريح مطهر قرار دارد و هيچ خونى از آن ظاهر نيست ، گويى از آدم مردهجدا شده است ! به فاصله يك شب آن مرد از دنيا رفت و بعدا دانستيم كه وى ، به علتاهانتى كه به آن حضرت كرده بود، مورد غضب حضرتابوالفضل العباس عليه السلام قرار گرفته بوده است .(340) 210. طلبه مستحق ! سيد سند، عاليجناب ، آقا سيدجعفر نجفى آل بحرالعلوم ، از مرحوم آقا شيخ حسننجل صاحب جواهر، از فقيه بزرگوار آقا شيخ محمد طه - اعلى الله مقاماتهم - حكايت نمودكه شيخ طه مى فرمود: 7. در ايام طلبگى و افلاس ، روزى از نجف به كربلا مشرف شده و با رفيقى كه ازخودم مفلستر بود در حرم مطهر حضرت عباس عليه السلاممشغول زيارت بودم ، ناگاه ديدم مرد عربى يك مجيدى سكه عثمانى ، كه ربعمثقال طلا ارزش داشت ، در دست دارد و مى خواهد در ضريح مقدس بياندازد. پيش رفتم وگفتم : من طلبه اى مستحق بوده و در امور معيشتمعطل هستم ، مجاهده ثوابش بيشتر است . عرب گفت : دلم مى خواهد به شما بدهم ، ولى ازحضرت مى ترسم ، چون نذر ايشان كرده ام و آن را مى خواهد. گفتم : حضرت عباس عليه السلام چه حاجت به اينپول دارد؟! ولى هر چه اصرار كردم قبول نكرد. فكر كردم ديدم نخ قندى در جيب دارم ،به مرد عرب گفتم : ما اين مجيدى را با نخ مى بنديم ، تو سر نخ را در ست گرفته ومجيدى را به داخل ضريح بينداز و بگو نذرت را دادم ؛ مى خواهى بگير و مى خواهى بهاين طلبه بده . پيشنهاد را قبول كرد. مجيدى را محكم به نخ بسته و به او دادم . آن را ضريح رها كرد ودر حاليكه سر نخ را در دست داشت ، چند مرتبه كشيد وول كرد تا صداى سكه را شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده است . سپس كلاممزبور را گفت و آنگاه ، همان گونه كه قرار بودپول را بالا بكشد، نخ را كشيد. نخ در نيمه راه گير كرد و بالا نيامد! بازشل كرد به زمين رسيد! مجددا بالا كشيد، باز وسط راه گير كرد! به همين قسم ، چندمرتبه پايين و بالا كرد، فايده اى نبخشيد! مرد عرب گفت : ببين ، عباس عليه السلام مجيدى را مى خواهد، بالا نمى آيد! سر نخ رابه ما داد آن قدر كشيديم كه نزديك بود پاره شود. من روى به ضريح كردم و عرضه داشتم : مولانا، من حرف شرعى دارم . مجيدىمال توست ، ولى نخ ما را ول كن ! مرد عرب نخ را گرفتشل كرد، به زمين خورد؛ اين دفعه چون كشيد نخ خالى بالا آمد! نخ خودمان را گرفتيم واز حرم بيرون آمديم . 211. حضرت هم با شما شوخى كردند، والا...! 8. حجة الاسلام والمسلمين شيخ على خوئينى زنجانىنقل كرد كه : ابوالزوجه اين جانب ، آيت الله آقاى حاج شيخ ميرزا محمدباقر زنجانى قدس سره، مى گفتند: با عده اى از نجف اشرف براى زيارت امام حسين عليه السلام واردكربلا شديم و در مدرسه بادكوبه ايها اقامت كرديم . به رفقا گفتيم به زيارتحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برويم . يكى از طلبه ها گفت : حضرتابوالفضل العباس عليه السلام كه امام نيست ! من خسته هستم و حرم حضرت نمى آيم ، شمابرويد و بياييد، بعدا با هم مى رويم براى زيارت امام حسين عليه السلام . بارى ، اونيامد و ما رفتيم . وقتى برگشتيم ، ديديم مدرسه شلوغ است . پرسيديم : چه شده است ؟گفتند: شيخى رفته مستراح و در چاه افتاده است . وقتى كه او را از مبرز در آوردند، ديديمهمان رفيق ماست ! يكى از رفقا به وى گفت : ديگر از اين غلطها نكنى ها! گفت : من باحضرت شوخى كردم . يكى از رفقا گفت : حضرتابوالفضل العباس عليه السلام هم با شما شوخى كرد و الا شما را هلاك مى كرد! 212. تاوان زبان درازى ! 9. شيخ حسن طفاسى ، طلبه اى ساكن نجف بود و الان اولاد او از طلاب نجف مى باشند. وىسفرى به كربلا كرده و به صحن حضرت عباس عليه السلام مشرف شد. در آن ايام ، ازحوض آب ميان صحن براى وضو گرفتن استفاده مى شد. شيخ با لباس مرتب و يك جفتنعلين كار محمد نو كه بهترين كفش اهل علم بود در پا، آمد لب حوض نشست و چون چشمشبه حوض آب تازه و دستگاه و بارگاه حضرت افتاد، به ايشان خطاب كرد: يا عباس هم من اهل السياسة . بتو اى عباس بگويم ، شمااهل سياست هستيد! خوب فكر كردى نگذاشتى تو را به خيمه گاه ببرند، براى اينكه دستگاه مستقلى داشتهباشى ! اگر برده بودند در زمره اصحاب حساب مى شدى ... هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه ناگهان گويى كسى او را بلند كرد و در حوض آبانداخت ! شيخ بى چاره بعد از چند مرتبه غوطه خوردن در آب ، به زحمت بيرون آمد، درحاليكه يك لنگه كفش وى گم شده بود و هر چه آن را جستجو كرد به دست نياورد! روبه حضرت كرد و گفت : - ابو راءس الحار (اين عبارتى است كه عربها به حضرت خطاب مى كنند، يعنىآتشين مزاج ) شما شوخى بردار هم نيستيد، من ملاطفه و مزاح كردم (341)! 213. حضرت ابوالفضل عليه السلام ترا بزند! ماجراى زير، در يكى از دهات سلطان آباد(اراك ) اتفاق افتاده است و شرح اين قضيه راآقاى آقا ميرزا مهدى سره بندى طى مرقومه اى به مرحومه آقاى حاج صمصام الممالكسره بندى اينچنين نوشته است : 10. قربانت شوم ، پس از تقديم سلام و تعزيت حضرت ابى عبدالله الحسين عليهالسلام معروض مى دارد: در فقره كربلايى تقى و پسرش مرقوم فرموده بوديد، در شب پنجشنبه شهر محرمالحرام (سال تاريخى را ننوشته ، به طورى كهنقل كردند گويا در حدود سنه 1344 ه ق باشد) در مسجد ملاباقر (ملاباقر اسم دهى است) كه تكيه خامس آل عبا بوده ، آقاى سيد عبدالحسين حلاوى براى سينه زنان نوحه خوانىمى نمود. پسر كربلايى تقى به عرشه منبر رفته برترى به آقاى مزبور گرفتهو كلام آن آقا را قطع نمود و بنا به نوحه خوانى كرد. سيد مرقوم گفت : منبر مال هر بى سر و پا نيست ، خصوصا عرشه آن . به اين واسطهگفتگويشان شد. كربلايى تقى به حمايت پسرش برآمده ، حمله بر سيد نمود كه او را بزند. آقايان كهدر مسجد تشريف داشتند، ممانعت كردند. كربلايى تقى هتاكى و بدحرفى نسبت به آنسيد كرده و ايشان گفتند: حضرت ابوالفضل عليه السلام ترا بزند! سيد همين حرف رازد و رفت و در منزل خود يكى از طاقنماهاى مسجد مرقوم باشد و عمامه برداشته ، عمامهبه زمين نيامده كربلايى تقى به زمين خورد و فوت نمود. حقيقت وقايع كربلايى تقى نام اين است كه عرض شد، و از گردن به بالا سياه بود واز سر جزئى زخمى در زمان غسل دادن نمايان ، كه خون هم مى آمد.حال آن زخم چه زخمى بود؟ العلم عند الله ، ولى آن كه خاكقبول نكرده محض حرف است ، اين مطلب نبوده كربلايى تقى حسى است كه خود حقير درمسجد بودم ، هذا ما عندى ، الجانى مهدى بن محسن . تمام شد سواد مرقومه ، و در هامش آن حضرت مستطاب آية الله حاج شيخ عبدالكريمحائرى يزدى - اعلى الله درجاته - نوشته : بسم الله الرحمن الرحيم : سواد مطابق است با اصلى كه جناب مستطاب شريعتمدار آقاىآقا ميرزا مهدى ساكن قريه مسماة به ملاباقر نوشته ، در جواب سؤ الى كه از بعضى ازاشراف از ايشان شده بود در خصوص اين واقعه ، و جناب آقاى آقا ميرزا مهدى از جهتوثاقت و ديانت مورد شك و شبهه نيست ، والله العالم . حرره الاحقر عبدالكريم الحائرى .محل مهر مبارك آن مرحوم . مرحوم آية الله حاج سيداحمد زنجانى شبيرى ، پس از ذكر مطالب فوق افزودند: نگارنده ، اين سخن را از روى همان سواد كه به خط و مهر مرحوم آيت الله بود نوشتم وعين آن مرقومه لقمان الملك ، كه آن هم در موضوع كرامتى است ، پيش آقاى حاج ميرزا مهدىبروجردى است . حقير هر دو ورقه را از او گرفتم و در اينجا از روى آنها نوشتم(342). 214. زمين زير قدمهاى او مى پيچيد! حجة الاسلام والمسلمين عالم متقى آقاى حاج سيد محمدعلى ميلانى كه قبلا هم چند كرامت ازايشان نقل كرديم ، دو كرامت ذيل را از مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانىارسال نموده اند كه در اينجا مى آوريم : 11. از مرحومه ثقة المحدثين حاج شيخ محمود، معروف به حاج ملا آقاجان زنجانى ،رضوان الله عليه شنيدم كه مى گفت : در يك زمستان بسيار سردى ، در ايوان مطهرحضرت سيدالشهدا عليه السلام سر به پاشنه درب حرم مطهر گذاشته بودم . دربسته بود. مرد عربى را ديدم كه بى هوش آنجا افتاده و گويى تمام استخوانهاى بدنشكوبيده شده بود. چنان بلند نفس مى كشيد كه صداى آن به طرف ديگر ايوان مى رسيد.نزديك سحر تكانى به خود داد و صدا زد: اولاد عمى - اولاد عمى . برخاستم وجلو رفتم ، حالتى در او ديدم كه گويا از خواب بيدار شده است . چند نفر جوان كه دراطراف بودند آمدند، به عربى به آنها گفت : ريسمان بياوريد. گفتند: اين موقع شب از از كجا ريسمان بياوريم ؟! گفت : عگال مرا به پايم ببنديد و به طرف حرم حضرتابوالفضل عليه السلام بكشانيد. آنها چنين كردند و او را به طرف حرم آن حضرتكشيدند. من هم با آنها به راه افتادم . به درب صحن حضرتابوالفضل عليه السلام كه تازه باز شده بود رسيده و وارد صحن شديم ، آن مرد بلندشد و جلوى ايوان ايستاد و از حضرت ابوالفضل عليه السلام عذرخواهى كرد. از همراهانو بستگانش سؤ ال كردم قضيه چيست ؟ آنها گفتند: اين مرد شخصى را به دزدى متهم كرده بود. او هم گفته بود: مى رويم خدمتحضرت ابوالفضل عليه السلام و قسم مى خوريم . طرفين آمدند. متهم قسم خورد و طورىنشد، ولى وقتى اين مرد قسم خورد يك مرتبه نقش زمين گرديد. معلوم شد بدروغ قسمخورده است . با خود گفتيم چگونه او را به محل ببريم ، بدنى را كه فقط نفس مى كشد،گويا تمام استخوانهايش شكسته شده ، بهتر است او را ببريم خدمت حضرت سيدالشهداعليه السلام بلكه شفايش را بگيريم . لذا برديم به ايوان سيدالشهدا عليه السلام وآنجا گذاشتيم . از خود آن مرد پرسيدم چه شد و چگونه شفا يافتى ؟ گفت من افتاده بودم ، ديدم شخصىاز طرف حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام مى آيد، ولى گويا بر زمين راه نمى رودبلكه زمين زير قدمهاى او مى پيچد، تا رسيد به ايوان ، با سر پا به من زد و فرمود:اگر برادرم از خدا بخواهد آسمان را زمين و زمين را آسمان كند چيزى نيست ، تو كه ... سپس ايشان وارد حرم شد و من هم شفا يافتم . 215. قسم دروغ ! 12. در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بودم ، ديدم جمعى از زنها وارد شدند و درپايين پا كنار ضريح مطهر قرار گرفتند. يكى از زنان صداى بلند حضرت را صدا مىزد، قهرا جلب توجه همه زائران شد. آن زن با زبان عربى محلى به زن ديگرى كه دركنار او بود گفت : قسم بخور! آن زن قسم خورد، ولى به مجرد اينكه قسم خورد از زمينبلند شد و به زمين خورد و بيهوش گرديد. زنها اطراف او را گرفتند و بردند. سؤال كردم : داستان چه بود؟ گفتند: اين زن كه قسم خورد، آن زن ديگر را متهم نموده بود، او هم گفته بود برويم حرمحضرت ابوالفضل عليه السلام و قسم بخوريم ، و نتيجه چنين شد. 216. اگر راست مى گويى قسم بخور! 13. مرحوم سيدصالح ، معروف به ابوسعيد، از خدام حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بود. فرزند سيدصالح ، ازقول وى نقل مى كند كه گفت : روزى پدرم وارد خانه شد و با خوشحالى فراوان گفت :حضرت اباالفضل عليه السلام معجزه كرده است . گفتيم : چه شده ؟ ماجرا را چنين تعريف كرد: شخصى را نزد ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آوردند و گفتنداگر راست مى گويى قسم بخور! و آن شخص دست به ضريح گذاشت و قسم خورد. بهمجرد قسم خوردن ، سه بار از زمين بلند شده و از ضريح بالا رفت و به زمين خورد. بارسوم ، گفت : مى گويم ! و به آرامى روى زمين قرار گرفت . اين بار اقرار كرد كه قسمدروغ خورده بوده است . همه خوشحال شدند وپول و نقل پخش كردند. 217. يا اباالفضل ، اين حمل از شوهر من است ! آيت الله حاج سيدمحمد فاطمى ابهرى از قول پسرخاله شان ، حضرت آيت الله آقاى حاجشيخ ضياءالدين ، نقل كردند كه گفت : 14. شخصى نسبت خلاف عفت به زنش داده بود و گفته بود حملى كه تو دارى از من نيست ؛تو زنا داده اى . بنا شد به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام رفتهحرفهايشان را بزنند و حضرت هم قضاوت بكند. وقتى كنار ضريح مطهر قرار مىگيرند، ابتدا زن مى گويد: يا اباالفضل ، اينحمل من از شوهر من است . و حادثه اى پيش نمى آيد. اما زمانى كه نوبت شوهر رسيده و اومقابل ضريح مطهر مى ايستد و قسم مى خورد كه ، يااباالفضل ، اين حمل زنم از من نيست ؛ يكدفعه مى بينند صورتش سياه شد و به زمينافتاد و جا به جا مرد! اين جريان تقريبا بيست سال پيش از اين اتفاق افتاده است . 218. قسم دروغ ، دزد را فلج كرد! مؤ لف كتاب باب الحوائج (ص 284 )مى نويسد: 15. شنيده شده است كه در شهر مشهد به هنگام زيارت قبر امام رضا عليه السلام ، امامهشتم شيعيان جهان ، يك نفر جيب بر، پول يكى از زائرين را با تردستى خاصى كهمخصوص اين طبقه است از جيب او مى ربايد و لحظه اى بعد اين جيب بر فلج مى شود. دزد بيچاره ، كه از اين پيشامد غيرمترقبه خودش را باخته بود، با حالتى پريشان بهامام رضا عليه السلام مى رود و براى شفا يافتن ، خودش را به ضريح امام مى بندد.شب بعد امام عليه السلام به خوابش مى آيد و دزد با التماس مى گويد: يا امام رضاعليه السلام ، مجازات من به خاطر سرقت پول مختصرى از يك زائر، بسيار سنگين است .براى اين دزدى ناچيز چرا بايد بدين گونه مفلوج بشوم ؟ امام رضا عليه السلام در پاسخش بيان مى دارد: چون پس از دزدى ، به نام من به دروغقسم خوردى ، حضرت ابوالفضل عليه السلام از اين امر غضبناك شده و ترا به اينصورت درآورده است ! هنگامى كه مرد جيب بر از غضب پسر اميرالمؤ منين على عليه السلام آگاه مى شود، شفاىخود را از باب الحوائج مى خواهد و توبه مى كند كه از آن پس گرد كارهاى ناروانگردد. ابوالفضل عليه السلام او را شفا مى دهد و بدين ترتيب مردى كه عمر خود را بادزدى و جيب برى گذرانده بود به راه راست هدايت مى گردد. 219. قسم به شما، من او را كشتم ! 220. قسم دروغ ، انسان را بيچاره مى كند! جناب آقاى حاج ابوالحسن شكرى ، كه قبلا نيز كرامتى را از وىنقل كرديم ، نقل كرد: 17. قريب شصت سال قبل ، در چشمه على ، كه يكى از روستاهاى قم مى باشد، باغى رااجاره كرده بوديم و كارگرى هم به نام حبيب ... داشتيم . به كارگرها سفارش كردهبوديم به چند درختى كه معمولا صاحب باغ استثنا مى كند(343) و در اجاره قرار نمىدهد تا خود از آن استفاده كند دست نزنند و تاءكيد كرده بوديم از ديگر درختهاى انجير وانار استفاده كنند اما به اين درخت ، كه صاحب باغ آن را منها كرده است ، نزديك نشوند كهاستفاده از آنها حرم است . در كنار آن چند درخت انار يك درخت گلى هم وجود داشت ، يك وقت كه مادرم به سركشىدرختها رفته بود، مشاهده كردهك بود كه چند انار پاى درخت ريخته شده است . يكى را برمى دارد و مى بيند پوك است ؛ از آبش استفاده كرده و آن را در آنجا انداخته اند. پدرم پس از آگاهى به قضيه ، به كارگرها مى گويد: مگر من نگفتم به اين درختنزديك نشويد و از انار آن نچيند؟! كارگرى كه اسمش حبيب ... بود، گفت اگر شمانظرتان به من است ، ابوالفضل عليه السلام شستم را بزند، اگر من انار چيده باشم !فردا صبح ، يكدفعه ناله حبيب بلند شد. گفت : واى شستم ! آرى ، دستش نظرك شد(نظرك نوعى زخم است ) و آن زخم باعث گشت كه انگشت شستش بيفتد و ديگر نتواندكارگرى كند. لذا مزدش را داديم و رفت . اين بود كرامت حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام . 221. از شيخ دست برداريد! حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد محمدعلى ميلانى نوشته اند كه از مرحوم آية اللهالعظمى آقاى سيد نصرالله مستنبط شنيدم : 18. طلبه اى ايرانى از نجف عازم كربلا بود. در ايامى كه بايد با قافله و كجاوهمسافرت مى شد، منتظر قافله اى گشت ، اما متاءسفانه بجز قافله اى كه مربوط بهسنيها بود يافت نشد. تصميم گرفت در آن قافله باشد. او را نهى نمودند منصرفنگرديد. در آن قافله دختر يكى از شيوخ اهل تسنن كه خيلى محترم بود امر و نهى را بهعهده داشت . به محض اينكه وى آقا شيخ طلبه را ديد شروع كرد به دشنام وناسزاگويى به روحانيت و مراجع شيعه كرد و كم كم وقاحت را بالا برد و به ائمهطاهرين عليه السلام و حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام نيز بد گفت ! شيخ مزبورخيلى صبر و تحمل نمود ولى وقتى كه دشنام به حضرت زهرا عليهاالسلام را شنيد ديگرطاقت نياورد و در صدد انتقام از آن زن گستاخ و بى ادب برآمد. مگوار، كه چوبىاست ، مقدارى قير در سر دارد و عربها غالبا به عنوان سلاح از آن استفاده مى كنند. شيخطلبه در دست يكى از حاضرين مگوارى ديد، آن را گرفت و به آن زن حمله كرد و با نداىيا اباالفضل چنان ضربتى به سر او وارد كرد كه نقش زمين شد و بيهوش ومجروح گرديد. اطرافيان او را دستگير كرده و شروع به كتك زدن كردند! پس از لحظه اى زن به هوش آمد و گفت : از شيخ دست برداريد و او را كتك نزنيد، چونبى گناه است ! گفتند: چگونه بى گناه مى باشد، مگر به شما جسارت و حمله نكرد وشما را نزد؟! گفت : نه ، او نبود، بلكه حضرتابوالفضل عليه السلام بود كه مرا تنبيه فرمود! و خيلى از شيخ معذرت خواهى نمود وتا كربلا همه جا احترام وى را رعايت كرد. 222. دشمن ابوالفضل عليه السلام را، مار نيش زد! حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد فخرالدين عمادى ، از حوزه علميه قم مرقوم داشته اند: 19. اين جانب سيد فخرالدين عمادى زمانى كه ضريح حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را در اصفهان مى ساختند و مردم هر كدام به نوبه خودكمك مى كردند شنيدم : يك حاجى از اهل تهران با همسرش ، به عنوان كمك به ضريح آنحضرت ماشين سوارى دربستى را كرايه مى كنند كه به اصفهان بروند. در بين راه ،راننده ماشين از توى آينه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجى ، كه بسيارگرانبها بوده ، مى افتد. از حاجى مى پرسد: شما براى چه به اصفهان مى رويد؟ مىگويد: قصد ما دو نفر، كمك كردن به ضريح حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و به اين منظور به اصفهان مى رويم . راننده مى فهمد كه حاجى و زن حاجى ، هم پول فراوانى به همراه دارند و هم جواهراتگرانبهايى به دست و گردن زن آويخته است . با خود مى گويد: چه خوب است كه دربين راه اينها را از بين ببرم و هر چه دارند بردارم و از اين رانندگى خلاص بشوم ! ازدليجان كه رد مى شود در ميان بيابان ، به عنوان اينكه ماشين نقص فنى پيدا كرده ،ماشين را نگاه مى دارد و زن و مرد را از ماشين پياده مى كند و سپس يقه حاجى را گرفته ازجاده كنار مى كشد تا خفه اش بكند. زنش كه ماجرا را مى بيند، اظهار مى كند: تو ما را نكش، هر چه بخواهى به تو مى دهيم . ولى آن خبيث ، هر چه داشته اند از آنها مى گيرد و خودآنها را نيز در چاهى كه در صد قدمى جاده بوده مى اندازد كه شايد تا صبح بميرند.سپس حركت مى كند و وارد اصفهان مى شود و به خانه مى رود. در اثر خستگى مى خواهدبخوابد ولى خوابش نمى برد و با خود مى گويد امكان دارد كه آنها در ميان چاه نميرندو كسى آنها را نجات بدهد و در نتيجه من گرفتار شوم . خوب است برگردم اگر زندههستند آنها را بكشم و اگر مرده اند خيالم راحت باشد. نزديكيهاى صبح به طرف تهران حركت مى كند و ضمنا چند مسافر هم سوار مى كند. چونبه همان مكان مى رسد ماشين را نگاه مى دارد و به مسافرين مى گويد: اينجا باشيد، چنددقيقه ديگر من مى آيم و حركت مى كنم . مقدارى كار دارم و الان بر مى گردم . زمانى كهبه نزديك چاه مى رسد مى بيند كه ناله آنها بلند است كه مى گويند مردم به داد مابرسيد، مردم مرديم ؛ ناله مى زنند. راننده مى گويد: شما كه هستيد؟ مى گويند ما راراننده لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بميريم . اى مسلمان ، ما رانجات بده كه ما براى كمك به ضريح حضرتابوالفضل عليه السلام به اصفهان مى رفتيم . راننده مى گويد: الان شما را خلاص مى كنم ! اين را گفته و مى رود سنگى را كه درنزديك چاه بود بلند كند و به چاه بيندازد و آنها را بكشد، كه يكدفعه مارى از زيرتخته سنگ بيرون مى آيد و نيش خود را فورا در بدن وى فرو مى كند! راننده فرياد مى كشد و از اثر صداى او، مسافرين كه منتظر راننده بودند، بهدنبال صدا حركت مى كنند و مى بينند راننده افتاده فرياد مى زند و مى گويد: مردم ، مارمرا كشت ! در اين حين ، از طرفى ديگر صدايى مى شنوند و وقتى كه بهدنبال آن صدا مى روند مى فهمند صداى دوم از ميان چاه مى باشد. ريسمانى تهيه كرده وحاجى و زنش را از ميان چاه بيرون مى آورند و از آنها مى پرسند چه شده است ؟ حاجىجريان مسافرتش را بيان مى كند و مى گويد چقدر به راننده التماس كرديم كه ما رابه حضرت ابوالفضل عليه السلام ببخش ،قبول نكرد و ما را به چاه انداخت . مسافرين مى گويند: راننده را مى شناسى ؟ مى گويند: آرى ، و چون به نزد راننده مىآيند، حاجى و زنش مى گويند: آن راننده ، همين شخص است . در همينحال راننده از اثر سم مار مى ميرد و چون لباس وى را مى گردند مى بينند هنوزپول و جواهرات زن حاجى در جيب او بوده و جايى پنهان نكرده است ! قربانت اى بابالحوائج ! اين موضوع را حتى يكى از آقايان اهل منبر نيز، كه نامش الان يادم نيست ، در روى منبر بيانكردند و من هم شنيدم . 223. تو عزادار فرزندم ، حسين عليه السلام ، را كتك زدى ! جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسدالله جوانمردى ، از گويندگان مشهورحوزه علميه قم ، نوشته اند: 20. اين جانب اسدالله جوانمردى اطلاع حاصل كردم كه برادر عزيز حجة الاسلام والمسلمينآقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى كتابى در زندگانى سردار رشيد نهضت كربلا،حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، در دست تاءليف دارند. خواستم كرامتى را كه در حدود سى و پنج سالقبل از تاريخ تحرير اين سطور، بدون واسطه از شخصى به نام غلام حسين شنيده امبراى ايشان بنويسم تا در كتاب مفيد و سودمندشان ، به عنوان يكى از كرامات قمر بنىهاشم عليه السلام ، درج نمايند و من متاءسفم از اينكه اين قضيه را در هنگام شنيدنيادداشت ننمودم و به قوت حافظه مغرور شدم و الان مى بينم بعضى از جزئيات آن ازيادم رفته است . در عين حال كرامتى است بسيار جالب و بكر، كه شايد آن را كسى يانشنيده و يا اگر شنيده باشد تا به حال در كتابى نوشته نشده است . مطلب از اين قراراست كه : اوايل سالهاى طلبگى من بود كه جهت گذراندن تابستان به غريب دوست ، كه مناست ، رفته بودم . بعدازظهر يكى از روزها بود. ازمنزل بيرون آمدم ، مرد غريبه اى را ديدم كه با چند نفر از ريش سفيدان ده در زير سايهدرختى نشسته بودند. من هم آمدم پيش آنان ، سلام كردم و در كنار آنان نشستم . مرد غريبسنا در حدود شصت و پنج سال مى نمود؛ قوىهيكل ، داراى چشمان زاغ ، و موهاى سر و صورتش سفيد. مشغول صحبت بود. ضمنا بساطى هم باز كرده و بعضى ازوسايل را روى آن چيده و دستفروشى مى كرد. تا احساس كرد من طلبه هستم ، شرح تاريخزندگى خويش را چنين شروع كرد: شايد آقايان احساس كنند من يك دستفروش دوره گرد عادى هستم . خير، من از كسانى هستمكه از بالا به پايين آمده ام و در عين حال خدا را شكر گزارم . داستان زندگى من چنين است : در آن زمانى كه كشور روسيه بلشويكى شد ولنين علماىاسلام و مسلمانان با نفوذ را، يا كشت و يا به دريا ريخت ؛ جمع زيادى را نيز به قسمتسيبرى روسيه ، كه نزديكيهاى قطب و بسيار سرد است ، تبعيد نمود. من در آنزمان كماندوى شهربانى سيبرى بودم ( به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانى مى شود ).دايى من ، مدعى العموم آن قسمت و در عين حال پدرخانم من بود و ما در آن سامان به نبوتحضرت داود عليه السلام معتقد بوديم و از لحاظنسل و نژاد، روسى محسوب مى شديم . روزى به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدى به صورت دسته جات فشرده بيرون ريختهاند و سر و پا برهنه راه مى روند و به سر و سينه مى زنند و شعر مى خوانند و گريهمى كنند. من هفت تير خود را برداشته ، شلاق محكمى نيز به دست گرفته ، با جمعى ازپاسبانان به جلوى آنان رفتم . يكى از آنان سرش را هم تراشيده بود چنانكه بعدها همفهميدم قمه زن بود و در جلوى صفها با جوش و خروش شاه حسين ، واحسين مى گفت و دستجات را رهبرى مى كرد. من آمدم جلوى او را گرفتم و گفتم ديوانه هاچه مى كنيد؟! اين وحشيگريها و ديوانه بازيها يعنى چه ؟! گفت : امروز عاشورا، و مصادفبا روزى است كه پسر دختر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روزشهادت او را گرامى مى داريم و عزادارى مى كنيم . گفتم : آقاى شما چندسال است كشته شده ؟ گفت بيش از هزار سال است ! گفتم : ديگر او مرده ، براى او اين كارها چه فايده دارد و او چه مى داند شما به خودتانكتك مى زديد؟! او در جواب گفت : ما اعتقاد داريم كه پيشوايان ما، بعد از مردن هم ، چنانآگاهند كه در زنده بودنشان بودند، و مرده و زنده آنان يكى است ! گفتم : اگر چنين استچرا آنان را به امدادتان فرا نمى خوانيد كه بيايند شما را از شما را از تبعيد و ياحداقل از دست من نجات بدهند؟! او در جواب گفت : ما آقايمان را براى مثل تو ساباخلاره يعنى سگها فرا نمىخوانيم ! من عصبانى شدم و با شلاق آنچنان به زدن وى پرداختم كه پوست سر وصورتش كنده مى شد و به شلاق مى چسبيد! من او را مى زدم و او بدون اينكه گريه كندمى گفت : يا اباالفضل ! (در اين اثنا اشك چشمانناقل داستان ، سرازير شد ) و من هر شلاقى كه مى زدم ، او همچنان مى گفت : يااباالفضل ! يكمرتبه ديدم از پشت سر كشيده محكم بر من زده شد. اين سيلى آنچنان در مناثر كرد كه دنيا در چشمان من تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سر من فرود آمد. ناقل داستان باز گريه مى كرد و مى گفت : اين سيلى را بظاهر دائيم ، كه پدرخانممبود، زد ولى در معنا اين سيلى را اباالفضل عليه السلام بر من زد. به پشت سر نگاه كردم و ديدم دائيم بر من سيلى زده است . به من پرخاش كرد كه : چهمى كنى ، و چرا اين بيچاره را مى كشى ؟! من به خانه برگشتم ، ولى خيلى ناراحت و گيج شده بودم و سيلى كارش را كرده بود.بارى ، وارد خانه شدم و بدون اينكه چيزى بخورم خوابيدم . در عالم خواب ، ديدم قيامتبرپا شده و همه مردم ، از اولين و آخرين ، در يك صحرا جمع شده اند. مردم آنچنان بههمديگر فشار مى آورند كه همه غرق عرق شده اند. گويى كه آفتاب روى سر مردم قراردارد. گرما همه را بى طاقت كرده و زبانها از شدت تشنگى از دهانها بيرون آمده بود.همه به دنبال آب هستند و مردم به همديگر مى گويند: فقط، پيغمبر آخر زمان به مردم آبمى دهد. من هم با هر وضعى بود خود را كنار حوض رساندم ، ديدم كه حضرت على عليهالسلام به فرمان پيغمبر صلى الله عليه وآله به مردم آب مى دهد. من هم عرض كردم :آقا، آقا، به من هم آب بدهيد! حضرت على عليه السلام فرمود: به تو آب بدهم كه امروزعزادار فرزندم ، حسين ، كتك زده اى ؟! گفتم : آقا، اشتباه كرده ام ، جبران مى كنم ،بفرماييد چه بگويم مسلمان شوم تا به من آب بدهيد. من ، همچنان ناله و التماس مى كردم كه يكمرتبه ديدم همسرم مرا بيدار كرد و گفت :پاشو، آب آوردم ! گفتم : من تشنه نيستم . گفت : پس چرا از رئيس مسلمانها، با آن همهالتماس ، آب مى خواستى ؟! براى اينكه او چيزى نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تابرابر لبهايم آوردم ولى ديدم اين آب مثل آبهاى فاضلاب گنديده و بدبو است ! گفتم: اين چه آبى است براى من آوردى ؟! گفت : مگر چگونه است ؟! گفتم : بوى بد مى دهد،گنديده است . گفت : آب ايراد ندارد، تو مسلمان شده اى ، اينها را به بهانه مى آورى ! قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسى از دين بيرون رود، بايد كشته شود. من فكر كردماين زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تير را برداشتم بزنم كه فرار كرد و يكراست بهخانه پدرش رفت و جريان خواب مرا براى پدرش بازگو كرد. چيزى نگذشت كه بهخانه من ريختند و درجه هاى مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم يگانهفرزند پدر و مادرم بودم . من وارد زندان شدم ، منتظر عواقب كار خود بوده ، و از طرفى ممنوع الملاقات شده ام . درمدت توقف من در زندان ، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببينند. مادرم زارزار گريه مى كرد و من شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم : يكى اينكه ازدينم بيرون رفته ام ؛ و ديگرى آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعى العموم منطقهاست ، داشته ام . ولى در زندان شب و روز گريه مى كنم و به پيامبر خدا و حضرت على وامام حسين و حضرت ابوالفضل عليهم السلاممتوسل مى شوم و نجات خود را از آنان مى خواهم . بيش از دو سه روز به محاكمه من باقى نمانده بود كه شب خواب ديدم يكى از آقايان(البته اين قسمت از ياد من نويسنده رفته ، و الا خودناقل حداقل مى گفت كه چه كسى آمد و چه نام داشت ؟ - جوانمردى ) به خواب من آمد و به منفرمود كه : تو چيزى به زمان محاكمه ات نمانده و اگر محاكمه شوى كشته خواهى شد،فرداشب راه زيرزمين به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ايم در پشتزندان منتظرت باشند. فرداشب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت ، به سوى ايرانحركت نما. من ، بى صبرانه ، منتظر فرداشب شدم . سر موعد به طرف زيرزمين رفتم ، ديدم روزنهاى به بيرون باز شده است . از آنجا بيرون رفتم ، ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر منهستند! با هم حركت كرده و خود را به ايستگاه قطار رسانديم و حركت نموديم . پس از آنكه قطار يك شب و روز مسير خود را ادامه داد، ديدم بى موقع قطار ايستاد. منبسيار ناراحت شده و سؤ ال كردم : چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: يك نفر فرارى مىخواهد با قطار از روسيه فرار كند و ماءموراندنبال او هستند. من باز متوسل به ابوالفضل عليه السلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجيباست كه همه قطار را گشتند ولى ما را نديدند؛ از كنار ما مى گذاشتند ولى ما را نمىديدند، تا به مرز ايران نزديك شديم . شب با پاى پياده آمديم كنار رود ارس ، كه درمرز ايران و شوروى قرار دارد ( در اينجا باز در يادناقل نمانده كه آنها از ارس چگونه گذاشته اند - جوانمردى ). از ارس گذشته خود رابه اردبيل رسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه مسلمان شديم . نام من را غلامحسين، نام پدرم را شيرين على ، و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند. سپس به كربلا رفتيم .پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولى من دوباره به ايرانبرگشتم و مدتى در فرودگاه تهران در قسمت فنى هواپيمامشغول كار شدم ، ولى بعد چون فهميدند من از روسيه آمده ام بيرونم كردند. در اين مدتجسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دستفروشى مى كنم و زندگى را مىگذرانم ، در عين حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو دوستداراناهل بيت رسول خدا صلى الله عليه وآله قرار دارم . 224. از جدم ، ابوالفضل عليه السلام عوضش را بگيرى ! آقاى عباسى در كتاب ارزشمند تاريخ تكايا و عزادارى قم (ص 223) مىنويسد: 21. زمان رضاخان ، در ايام متحدالشكل نمودن لباس و ممنوعيت عزادارى ، روزى درچهارسوق بازار، هادى خان نايب راه را بر آقا سيد حبيب چاووشى كه براى روضه خوانىمى رفته گرفته و از او مى خواهد كه عمامه خود راتحويل داده و متحدالشكل شود. سيد فوق الذكر، كه مردىجليل القدر بوده و در بين مردم محبوبيتى داشته ، از نايب مى خواهد كه از او در گذرد واين كار را نكند، ولى نايب با اصرار و قلدرى در حضور مردم ، عمامه را از سر سيد برمى دارد. سيد دلش شكسته شده و در حاليكه اشك از ديدگانش سرازير بوده خطاب بهنايب مى گويد: برو نايب ، ان شاء الله از جدمابوالفضل عليه السلام عوضش را بگيرى ! همان شب ، كه هادى خان كشيك بازار بوده ، به قصد پاييدن بازار از روزنه (دريچه )بام چهار سو، ناگهان از بالا به زير افتاده مغزش با زمين اصابت نموده و در دم بتركيدو به دار جزا خراميد. 225. يا سيدى من كجا او را پيدا كنم ؟ جناب سلالة السادات آقاى سيد مصطفى مستجاب الدعوة ، كه قبلا نيز چند كرامت از ايشاننقل كرديم ، به نقل از پدرشان ، مرحوم سيدتقى مستجاب الدعوة (كفشدار حرم حضرتعباس عليه السلام ) آورده اند: 22. عربى باديه نشين بچه اش مريض مى شود. با پاى برهنه ، دوان دوان ، بهكربلا آمده و خود را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى رساند و درمقابل ضريح مطهر قرار مى گيرد. يكى از خدام ، عرب را با پاى برهنه و خون آلود و كثيف كنار ضريح مى بيند، لذا سيلىمحكمى به عرب مى زند و مى گويد: تو رعايت ادب را نكرده اى . اينجا جاى بسيار حساسو با اهميتى است ، نبايد اين طور بى مبالاتى كرد. و خلاصه ، به زائر عرب توهينبسيار مى كند. عرب اشاره به ضريح كرده مى گويد: يااباالفضل عليه السلام ، من خيال كردم اينجا خانه شماست ، ولى حالا مى بينم اين شخصاست كه در آن ، امر و نهى مى كند. اين را گفته ، با ناراحتى بر مى گردد و در كاروانسرايىمنزل مى كند. خادم مزبور، شب در عالم رؤ يا مى بيند كه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به خدام عطايا و هدايايى مى دهد. او هم جلو مى رود تاصله اى بگيرد. آقا قمر بنى هاشم عليه السلام از وى رو بر مى گرداند. وقتى عرضمى كند آقا جان چرا به من توجه نداريد؟ حضرت عليه السلام مى فرمايد: صورتم راببين كبود شده است ، كبودى آن در اثر سيلى يى است كه تو به آن عرب زده اى ولى درواقع به من خورده است . چرا او را از حرم بيرون كردى ؟ تا او را راضى نكنى از توراضى نخواهم شد! خادم مى گويد: يا سيدى ، من كجا او را پيدا كنم ؟ حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامآدرس محل سكونت عرب را به او مى دهد و مى گويد: به او بگو بچه ات را شفا داديم . خادم نيمه شب از خواب بيدار شده و خود را به كاروانسرا رسانده و عرب را بيدار كرد. بارى ، خادم دست و صورت عرب را بوسيده و جريان خواب را براى او تعريف مى كند واز عرب پوزش مى طلبد و پيام مسرت آميز حضرتاباالفضل عليه السلام به او مى رساند و مى گويد، آقا فرمودند به شما بشارتبدهم كه فرزندش را شفا مى دهيم . اينجا بود كه عرب بسيار خوشحال شده خدا را شكر مى كند كه مورد لطف و عنايت آقا قمربنى هاشم عليه السلام قرار گرفته است . 226. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام هم خانه يافت هم همسر! حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على خوئينى زنجانى ازقول آية الله آقاى مظفرى ، كه يكى از علماى بزرگ قزوين هستند،نقل كردند كه : 23. طلبه اى بود از محل دشت شيراز، بدقيافه ، داراى رنگى بسيار سياه و به اضافهآبله رو، كه هرگز اميد نداشت كسى به ايشان زن بدهد. وى متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شود و از حضرت مى خواهد كهنزد خداى متعال وساطت كند تا خدا برايش وسايل ازدواج را فراهم نمايد. از حرم بيرونمى آيد، مى بيند يك حاجى آقا زنش را سه طلاقه كرده و آمده است محللى مى خواهد. به اينشيخ دشتى پيشنهاد مى كند و او هم قبول مى كند. زن مطلقه حاجى با طلبه ازدواج مى كندو سپس طلاق گرفته و مجددا به عقد حاجى در مى آيد. و حاجى هم خانه و همسرى براىطلبه مى گيرد و او داراى زن و زندگى مى شود! 227. سرهاى مهاجمين بريده مى شد! 24. در كتاب معجزات الرسول صلى الله عليه وآله و الائمة عليهم السلام من مراقد اولادالائمة عليهم السلام تاءليف ملارضا ابن الحاج ملاميرزا محمدالترك آبادى الكاشانى(344) نقل شده است كه : يك قالى بسيار زيبا و عتيقه و قيمتى به حرم مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام اهداكرده بودند. سلطان عراق طمع به آن قالى كرده و خواست او را به جهت تماشا از حرممطهر بيرون ببرد. خدام حرم جلوگيرى كرده و مانع از بردن آن شدند. كشمكش ادامه داشت ،تا اينكه متولى باشى ، شب در خواب ديد كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام به وىفرمود: قالى را ببريد و در حرم برادرم حضرت عباس عليه السلام بيندازيد. خدامدستور آقا را اجرا كرده قالى را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامانتقال دادند. چند نفر از طرف شاه رفتند قالى را ببرند، به مجرد نزديك شدن به قالىسرهاشان بريده مى شد، و هر كس رفت فرجامى چنين يافت ! 228. امام عباس گلدى ! آية الله سيد نورالدين ميلانى ، فرزند مرحوم آية الله العظمى ميلانى ره ،فرمودند: 25. سابقا عراق ، مستعمره دولت عثمانى بود. استاندار كربلا ماليات جديدى را بهاجرا گذاشت . رؤ ساى عرب به ملاقات او رفتند و از وى درخواست كردند كه مالياتمزبور را از مردم نگيرد، ولى او قبول نكرد. عربها دستور دادند بازارها بسته شود. مردم بازار را بستند وتعطيل عمومى شد. استاندار ناچار شد از پادگان مسيب ، كه شش فرسخى كربلاست ، كمك نظامى طلب كند.جمعى از لشگريان عثمانى براى مقابله با بازاريها وارد كربلا شدند تا بهتعطيل عمومى خاتمه دهند. وقتى لشگر وارد كربلا شد، استاندار آنان را در دو طرف خيابان خيابان حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، كه از درب قبله صحن مطهر تا آخر شهر امتداد دارد،رديف نموده و دستور آماده باش داد. اعراب هم پشت بام صحن حضرت ابوالفضل عليه السلام را براى خود سنگر قرار دادند.آنها مثل قطرات باران به طرف هوا شليك مى كردند و با اين كار مى خواستند بفهمانندكه ما از لشگر شما باكى نداريم . اين مسئله يك هفته به طول انجاميد. حرمين مطهرين بسته شده و مردم درمنازل خود مانده اند، مگر عده كمى كه از طريقهاى مختلف به باغات يا خارج شهر رفتهاند. تا اينكه ، روزى يك شخص بلندقامت كه قد و قامتى موزون و جالب داشت و يك پيراهنعربى پوشيده و دستمالى سفيد بر سر بسته بود با شمشير برهنه اى در دست ، ازدرب قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خارج شد. وى شمشير رابه ديوار تكيه داد و سپس دست برده و آستين خود را بالا زد. با اينعمل وى ، لشگر خودبخود مرعوب شده و در حاليكه با ترس و وحشت فرياد مى زدندامام عباس گلدى ! به سمت پادگان مسيب گريختند. در نتيجه دولت شكست خورد ومردم حرم و بازار را باز كردند. 229. صوفى گستاخ تاءديب مى شود! عالم متقى ، فقيه بزرگوار، آيت الله العظمى سيد محمدعلى كاظمينى بروجردى دام ظلهالعالى ، كه صاحب تاءليفات سودمند و از علماى تهران و مدافعين مكتب تشيع هستند،نقل كردند: 26. شيخ اسدالله سرپولكى در نجف اشرف از عرفا و جزو سلسله تصوف بود. هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات به همديگر مى گفتند ما عيوب را از خود دوركرده و صاحب مقام و صفايى شده ايم ! شيخ اسدالله در يكى از جلسات ، مى گويد: من دراين دو ماه عيب را از خودم دور كرده ام و حالا فهميده ام كه از حضرتابوالفضل عليه السلام بالاترم ! عده اى به وى پرخاش كردند كه اين چه حرفى استشما مى زنيد؟ گفت : دليل دارم ؛ براى اينكه حضرت عباس عليه السلام مجتهد نبود، منمجتهد مى باشم . ضمنا استادى هم مثل فلان عارف صوفى دارم كه حضرت چنين استادىنداشت ! رفقايش خيلى به او خنديده بودند. آن شب گذشت و فردا در مجمعى كه بنا بودجمع بشوند همه آمدند، ولى از شيخ اسدالله خبرى نشد. به همديگر گفتند: شايد حضرتعباس عليه السلام او را چوبى زده است . درب خانه اش رفته و حالش را جويا شويم . وقتى آمدند و احوالش را پرسيدند، در جواب گفته شد: شيخ از ديشب تا حالا بى هوش بوده است ، حالا كه به هوش آمده به حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام رفته است . رفقاى او به طرف حرم حضرت عليهالسلام رفتند و ديدند كه آنجا در حال گريه و ناراحتى به سر مى برد. به او گفتند:تو كه ديشب مى گفتى من از حضرت عليه السلام بالاترم ، حالا چه شده كهمتوسل به حضرت شده اى ؟! در جواب گفت : رفقا، غلط كردم ! رفقايش گفتند: تا مطلبرا نگويى ترا رها نخواهيم كرد. گفت : ديشب كه خوابيدم ، در عالم خواب ديدم مردم در باغى جمع شده اند. من هم رفتم . طولىنكشيد كه ديدم سيدى بلند بالا و قوى هيكل وارد شد. همه به آن آقا تعظيم كردند و من همعرض ارادت كردم . بلا درنگ فرمود: شيخ اسدالله ، بيا اينجا. رفتم خدمتش ، فرمود:ديشب شما گفتى من از حضرت اباالفضل بالاترم و من مجتهدم . سؤ الى فرمود، نتوانستم جواب بگويم : استادت ، فلان عيب و فلان عيب و فلان عيب رادارد، اما استاد من اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، و برادرم امام حسن و امامحسين عليهماالسلام بوده است سپس يك كشيده به من زد و افزود: ديگر از اين جسارتهانكنى ! و من از هوش رفتم . وقتى بيدار شدم ، نزديك ظهر بود (ناگفته نماند كه شيخنماز صبح را هم نخوانده بود!) وضو گرفتم و به حرم حضرت عليه السلام وارد شدم ،عرض كردم : آقا جان ، فدايت شوم ، شما شوخى هم سرت نمى شود؟! من غرضى نداشتم ، شوخى كردم، شما با يك كشيده پدرم را درآوردى ! آمده ام عرض كنم كه غلط كردم و توبه مى كنم !
|
|
|
|
|
|
|
|