|
|
|
|
|
|
119. شفاى جوان محتضر در كربلا حجة الاسلام و المسلمين ، نويسنده توانا، جناب آقاى حاج شيخ محمدمهدى تاج لنگرودىواعظ، صاحب تاءليفات كثيره از تهران ، فرمودند: مرحوم حاج شيخ ابراهيم معراجى ، فارغ التحصيل حوزه علميه نجف ، كه بعد از فراغت ازتحصيلات در يكى از شهرهاى گيلان (لنگرود) منبر مى رفت و از خدمتگزاران صديقاهل بيت اطهار - سلام الله عليهم اجمعين - بود، كرامت زير را از حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نقل كرد. وى گفت : زمانى كه ما در نجف بوديم ، جريانى از كرامت و عنايت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام شهرت يافت كه قرائن ، حاكى از صدق آن بود، و آناينكه در كربلاى معلى ، زنى بود كه از حاصل عمرش فقط يك جوان داشت و بس . اتفاقاآن پسر بيمار شده و بيمارى وى به طول انجاميد و هر گونه مداوا كه تجويز مى كردنددرباره وى انجام دادند ولى فائده اى نداشت . روزى از روزها در اثر شدت بيمارى ،جوانك در حال احتضار قرار گرفت و همسايگان به عنوان كمك دور بسترش را گرفتند تاتشريفات هنگام احتضار را انجام بدهند. در اين بين ، ناگاه مادرش چادر به سر كرده وسريع از منزل بيرون رفت . پس از بررسى و پيگيرى ، معلوم شد وى خود را به حرم مطهر حضرتابوالفضل العباس رسانيده است تا شفاى فرزندش را از حضرت بخواهد. طولى نكشيد كه ديدند جوانك عطسه اى زد و نشست . كسانى كه پاى وى را رو به قبلهكشانده و انتظارى جز مرگ او را نداشتند، با شگفتى گفتند: شما درحال احتضار و بيهوشى بودى ، چه شد كه ناگهان بهبودى يافتى ؟! جوان در جواب گفت : اول ، مادرم را از حرم حضرت باب الحوائجابوالفضل العباس عليه السلام بياوريد، آنگاه جريان را شرح خواهم داد. مردم به حرم مطهر حضرت رفتند. ديدند مادر فرياد مى كشد و سر به ضريح مى كوبدو يا باب الحوائج مى گويد و شفاى بيمارش را مى خواهد. به وى مژده دادند كه، فرزندت خوب شده است . او در جواب گفت : شما مى خواهيد مرا از حضرت عباس جدا كنيد،به خدا قسم تا شفاى پسر بيمارم را از حضرت نگيرم از حرم خارج نمى شوم . هر چهاصرار مى كردند، او همچنان در موضعگيرى خود پافشارى داشت . لذا چاره اى انديشيدند،و آن اينكه ، جريان را با يكى از علماى بزرگ كربلا كه در حرم مشرف بود در ميانگذاشتند و از وى استمداد كردند. عالم و مجتهد بزرگوار مزبور، مادر را از سلامتى وشفاى جوان مطمئن ساخت و او از حرم خارج گرديد و بهمنزل رفت و در آنجا فرزند بهبود يافته اش را دربغل گرفت و خيلى با هم گريستند. سپس جوانك ، جريان شفاى خود را اينگونه تعريف كرد: من در آستانه مرگ قرار گرفتهبودم . ناگهان حضرات خمسه طيبه را ديدم و در كنارشان جوانى را مشاهده كردم كه ازحضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله خواهش مى كرد كه روحم قبض نشود.رسول خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: عباسم ، هنگام مرگ اين جوان فرا رسيدهاست . حضرت عباس عليه السلام به ايشان عرض كرد: مادر اين جوان ، آنچنان در حرم منگريه و شيون به راه انداخته و با ناله هاى خويش مردم را دور خود جمع كرده كه مردمهمگى انتظار شفاى اين جوان را دارند، اينك يا دستور بفرماييد كه روح بيمار قبض نشودو يا اجازه بفرماييد نام باب الحوائج از من برداشته شود. لذا حضرترسول صلى اللّه عليه و آله شفايم را از خداوندمتعال طلب كرد و قابض الارواح (عزرائيل ) برگشت . شايان ذكر است كه مرحوم حاج سيداحمد مصطفوى قمى ، نماينده مرحوم آية الله العظمىآقاى بروجردى قدس سره ، براى حقيرنقل مى كرد كه خودم در كربلا مردى را ديدم كه مردم با دست به وى اشاره مى كردند ومى گفتند: اين همان جوانى است كه از كرامت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بهره مند گرديد و از مرگ حتمى نجات يافت . اللهم ارزقنا زيارة فى الدنيا و شفاعته فى الاخرة . 120. آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت عباس عليه السلام ! جناب آقاى حاج سيدحسين ميرهاشمى ، ساكن قم ، محله عشقعلى صاحب آرايشگاه ياس فرمود: فرزندم ، آقاى حاج سيد مصطفى ميرهاشمى ، در حدود يكسال مريض شده و در بستر افتاده بودند، به طورى كه قدرت حركت نداشتند. دكترهامعتقد بودند كه وى ديسك كمر دارد و بايد استراحتكامل بكند. اخيرا نيز دكترى گفته بود كه من 200 هزار تومان مى گيرم و او راعمل مى كنم ، ولى تعهد نمى كنم كه حتما خوب بشود، من فقط كارم را انجام مى دهم وصحت ايشان را ضمانت نمى كنم . ايشان ، با نااميدى ، از تهران با آمبولانس جهادسازندگى قم به قم آمد (چون كارمند جهاد سازندگى قم بود). جريان به همين منوال مى گذرد، تا اينكه در محرم الحرامسال 1414 ه ق ، شب تاسوعا در منزل خودش در عالم رؤ يا مى بيند كه دو آقاىبزرگوار، در حاليكه نور از جمالشان ساطع است ، وارد اطاق وى شوند. پس از ورودبه اطاق به او دستور مى دهند كه برخيز! در جواب من مى گويد: من ديسك كمر دارم و نمىتوانم از جا حركت كنم . شخص دوم ، كه پشت سر آن آقاى اولى قرار داشته است ، به وى مى گويد: آقا مىفرمايند بلند شويد، شما هم بلند شويد! ايشان در عالم خواب لحظه اى خود را در حرممطهر حضرت فاطمه معصومه ، كريمه اهل بيت عليهم السلام ، مى بيند. در خواب ، منظرهسال 1365 شمسى در نظرش مجسم مى شود، چون مى بيندفاميل و اقوام به پيشوازش آمده اند، از خواب مى پرد و روى تخت مى نشيند و متوجه مىشود كه آثارى از درد در بدنش نمى باشد. در اينجا مى فهمد آن دو بزرگوار وى را شفاداده اند. به ساعت كه نگاه مى كند مى بيند صبح شده طالع شده است و در همين حين ،صداى اذان حرم مطهر نيز به گوشش مى خورد. درمنزل تنها بوده است . بر مى خيزد و مى رود حمامغسل مى كند. سپس به اطاق مى آيد و نماز آقا امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - را مىخواند. صبح روز عاشورا فرا مى رسد. به پدرش آقا سيدحسن ميرهاشمى تلفن مى كند و مىگويد: پدرجان ، هنوز در دسته سينه زنان شركت نكرده اى ؟ من هم مى خواهم با شمابيايم . پدر در جواب مى گويد: پسرجان ، من چگونه شما را با برانكارد بيرون بردهو همراه دسته حركت دهم ؟! و او نيز در جواب پدر مى گويد: من خودم مى آيم . سپس پدر هممتوجه مى شود كه قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داده است ، و خبر شفاى وى رابه مادرش مى دهد. همه خوشحال مى شوند و طولى نمى كشد كه خود پسر مى آيد و بههمراه پدر، در روز عاشورا، مدت چهار ساعت در عزادارى حضرت حسين بن على عليه السلامشركت مى كند و اكنون نيز الحمدالله رب العالمين از بركت آقا قمر بنى هاشم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام صحيح و سالم مى باشد. ناگفته نماند كه آقاى حاج سيدمصطفى ، به علت اينكه حدود يكسال در بستر افتاده و به پشت مى خوابيد، كمرش زخم شده بود و مادرش به دستوردكتر هر چند روز يك بار او را شستشو مى داد ومحل زخم را پاك مى كرد، ولى پس از شفا گرفتن وى ، آثارى از اين زخم ديگر ديده نشد. همان سال ، 400 الى 500 نفر را شام داديم وامسال هم كه دومين سال شفايش بود در روز شهادت حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نهار داده شد، و ان شاء الله تعالى اين احسان هرسال ادامه خواهد داشت . 121. چهل سال است اين نذر ادامه دارد جناب آقاى حاج كريم توكلى رامشيرى طى نامه اى خطاب به حجة الاسلام والمسلمين ، خطيببزرگوار، جناب آقاى حاج شيخ عبدالسيد محمودى ، كرامتى از حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام نقل كرده است كه ذيلا مى آوريم . ايشان نوشته اند: پيرو مذاكره قبلى در خصوص نذرى كه به نام مبارك آقاابوالفضل العباس عليه السلام داشتم ، ماجرا را شرح مى دهم : حدودچهل سال قبل ، خداوند فرزندى پسر به ما عطا فرمود. وى سپس مريض شد و ما از روىعقيده اى كه نسبت به آقا ابوالفضل العباس عليه السلام داريم براى گرفتن شفاى وىمتوسل به آن بزرگوار شديم و نذر كرديم كه گوسفندى خريده و با ذبح آن غذاىتعدادى از عزاداران آن آقا را در هفتم محرم تهيه و تدارك نماييم . در موعد مقرر، گوسفندى را براى خريد سفارش داديم . گوسفندى برايمان آوردند كهمتوجه شديم گوسفندى ماده است . با كمى تاءمل ، گفتيم : گوسفند ماده را ذبح نكنيمبهتر است ، لذا آن را تحويل يكى از آشنايان در يكى از روستاها داديم . نكتهقابل توجه اينجاست كه اين گوسفند بعد از چند شكم نر، هر بار بره ماده اى مى زاييد،سپس خود از بين مى رفت ، و اين امر، تاكنون ادامه دارد! 122. موفقيت عمل جراحى مغز، در سايهتوسل به امام رضا عليه السلام و آقاابوالفضل العباس عليه السلام حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيدحسين موسوى مازندرانى از علماى حوزه علميه قم نوشتهاند: داستان توسل اين جانب سيدحسين موسوى و پدر و مادرم ، براى استشفاى اخوى جانبازم بهنام سيدجلال موسوى ، در سال 1364 شمسى به حضرت على بن موسى الرضا عليهالسلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از اين قرار بوده است : ايشان در جنگتحميلى ، زمان عمليات بدر 17/1/1364 بسختى مجروح شدند، به طورى كه مدتى بىهوش شده ، و بيناييش را از دست داده بود و قادر به حرف زدن و راه رفتن هم نبود. پدرمدر محل خودمان (بابلسر مازندران ) ايام دهه عاشورا اطعام مى كنند. به پدر و مادرم تلفنكردم و گفتم : به آقا ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شويد. خود بنده نيز به امام رؤ وف و مهربان حضرت على بن موسى الرضا -عليه آلاف التحيه و الثناء - و حضرت قمر بنى هاشم عليه السلامتوسل جستم . پس از توسل ، دكتر گفت : ايشان بايد تحت عمل جراحى قرار بگيرد و براى اين كار امضاهم از ما گرفت تا اگر خداى نكرده حادثه اى رخ داد مسئوليتى نداشته باشد، و اضافهكرد كه ، بايد اول مغز سر وى جراحى بشود و ممكن است در زيرعمل بميرد. ولى در اثر توسلات ، عمل جراحى با موفقيت انجام شد و او به هوش آمد. پس از آن چشمشرا جراحى كردند و در پى آن نيز، جراحيهاى پا و دست و غيره انجام گرفت ، و خلاصه12 عمل جراحى در بدن اين سيد بزرگوار بهعمل آمد كه همه آنها با موفقيت انجام شد. اطبا متفقا گفته بودند كه وى تا سه سال از ازدواج ممنوع مى باشد، ولى او ازدواج كردو صاحب فرزند نيز شد! ما همه اين موفقيتها را از كرامت آقا امام رضا عليه السلام وعموى بزرگوارش ، حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلام ، مى دانيم .نذرى هم براى آن دو بزرگوار كرده بوديم كه انجام گرفت . 123. به ضريح حضرت پناه جست عالم وارسته ، ميرزا عباس كرمانى نقل نمود كه : زمانى نيازى برايش پيش آمد و امر براو تنگ شد، پس عزم زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام نمود و به ضريح آنحضرت پناه جست . چيزى نگذشت كه در رحمت باز شد و بعد از مدتى طولانى كه اميدشبه ياءس گراييده بود، به شادى و كاميابى دست يافت .(310) 124. دانشجوى نابينا شفا يافت خطيب توانا، دانشمند بزرگوار، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدجاسمطويريجى ، كه فعلا ساكن قم و قبلا از خطباى كربلا بوده اند، در ايام فاطميهعليهاالسلام شفاها به مؤ لف اين كتاب فرمودند: در سال 1394 قمرى مطابق 1976 ميلادى ، در حرم مطهر امام عظيم الشاءن حضرت حسينبن على بن ابى طالب عليه السلام منبر مى رفتم . شبى پس از منبر، كه اتفاقا شب جمعههم بود، براى زيارت و عرض حاجت به حرم با صفاى حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام رفتم . در يكى از حجرات حرم مطهر ديدم كه خيلى شلوغمى باشد. جمعيت زيادى جمع شده اند و پليس هم هست . سؤال كردم چه خبر است ؟ گفتند: جوانى دانشجو كه چشمهايش را از دست داده بود، به عنايتحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، شفا داده شده است . او را به اطاق كليدداربردند. بنده با اين جوان صحبت كردم و پرسيدم كه جريان شما از چه قرار بوده است ؟ وى در توضيح مسئله گفت نم من در مدينة الطلب بغداد كار مى كردم . در يكى از كلاسهاىطبى ، بدن انسانى را تشريح مى كردند، چون چشمم به آن منظره افتاد يكدفعه نابيناشدم . سپس با خاطرنشان ساختن اين نكته كه وى اصلا بغدادى مى باشد، افزود: در پىاين جريان ، به تمام دكترهاى حاذق بغداد مراجعه كردم ولى نتيجه اى نبخشيد و دكترهاىعراق كلا از من ماءيوس شدند. چون تمام درها به رويم بسته شده وقبل از اين حادثه نيز خودم شخصا ارادت خاصى به آقا حضرت قمر بنى هاشم عليهالسلام داشتم ، لذا به اميد شفا، با دلى شكسته به كربلا آمدم وداخل حرم فرزند رشيد اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، حضرت عباس عليهالسلام ، شدم و خطاب به آن حضرت عرض كردم : اى باب الحوائج ، شما قدر چشم راخوب مى دانى ، چرا كه از دست نامردمان مصيبت نابينايى را چشيده اى ، از خدا بخواه كهچشمهايم به حالت اول برگردد. اينجا بود كه ناگهان ديدم كه شبحى همانند دست بهروى چشم من كشيده شد و چشمم به حالت اول بازگشت و بينايى خود را بازيافتم ، واينك مرا به اطاق كليددار آورده اند. آقاى طويريجى افزودند: مردم كه اين كرامت را از حضرت ديدند به سوى آن جوانيورش بردند كه لباسهايش را به عنوان تبرك ببرند، لذا ماءمورين آمدند و او را بهاطاق كليددار راهنمايى كردند تا اذيت نشود. 125. تو با تسبيح ، استخاره كن ؛ ما به تو مى گوييم چه بگويى ! حجت الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على اسلامى ، فرزند مرحوم آيت الله آقاى حاج شيخعباسعلى اسلامى بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى در تهران ، اظهار داشتند: داستانى را دوستان از جناب آية الله سيدعبدالكريم كشميرىنقل نمودند كه مشتاق شدم آن را بدون واسطه از خود ايشان بشنوم . بدين منظور بهمحضرشان مشرف شدم . آقاى كشميرى ، كه در نجف مى زيستند، مورد مراجعه اقشار مختلف مردم بودند و اكثرا ازايشان طلب استخاره مى شد. ضمنا استخاره مى خواستند بيان مى كردند. ايشان صبحها قريب به دو ساعت به ظهر مانده در يكى از ايوانهاى صحن مطهر حضرتاميرالمومنين على عليه السلام مى نشستند و افراد مختلف در اين موقع براى گرفتناستخاره به ايشان مراجعه مى كردند. آقاى كشميرىنقل كردند كه : مدتى بود مى ديدم زنى با عباى سياه و حالت زنان معيدى (به زنانىكه در چادرها و يا در در روستاها زندگى مى كنند، معيدى مى گويند) زير ناودان طلا مىنشيند و زنها به او مراجعه مى كنند و او نيز با تسبيحى كه به دست دارد، برايشاناستخاره مى گيرد. اين حالت نظرم را جلب كرد. روزى به يكى از خدام صحن مطهر گفتم : هنگام ظهر كه كار اين زن تمام مى شود او رانزد من بياور، از او سؤ الاتى دارم . خادم مزبور، يك روز پس از اينكه كار استخاره آن زن تمام شد او را نزد من آورد. از او سؤال كردم : تو چه مى كنى ؟ گفت : براى زنها استخاره مى گيرم . گفتم : استخاره را از كهآموختى ، چه ذكرى مى خوانى ، و چگونه مسائل را به مردم مى گويى ؟ گفت : من داستانى دارم ، و شروع به تعريف آن داستان كرد و گفت : من زنى بودم كه با شوهرم و فرزندانم زندگى عادى يى را مى گذراندم . شوهرم دراثر حادثه اى از دنيا رفت و من ماندم و چهار فرزند يتيم . خانواده شوهرم ، به اين عنوانكه من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است ، مرا از خود طرد كردند وخانواده خودم هم اعتنايى به مشكلات مادى من نداشتند، لذا زندگى را با زحمات زياد ورنج فراوان مى گذراندم . ضمنا از آنجا كه زنى جوان بودم ، طبعا دامهايى نيز براى انحرافم گسترده مى شد، وچندين مرتبه بر اثر تنگناهاى اقتصادى و احتياجات مادى نزديك بود به دام افتاده و بهفساد كشيده شوم و تن به فحشا بدهم . ولى خداوند كمك نمود و خوددارى كردم ، تاروزى بر اثر شدت احتياج و گرفتارى ، تصميم كه چون زندگى برايم طاقتفرساشده و ديگر چاره اى نداشتم تن به فحشا بدهم . من تصميم خود را گرفته بودم . اما اين بار نيز خدا به فريادم رسيد و مرا نجات داد. دربين ما رسم است كه اگر حاجتى داريم به حرم حضرتابوالفضل عليه السلام مى آييم و سه روز اعتصاب غذا مى كنيم تا حاجتمان را بگيريم ،و اكثرا هم حاجت خود را مى گيرند. من نيز تصميم گرفتم به ساحت مقدس حضرتابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده و اعتصاب غذا كنم . رفتم و دست توسل به دامنش زدم و كنار ضريح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع كردم .روز سوم بود كه كنار ضريح خوابم برد و حضرتابوالفضل عليه السلام به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو براى مردماستخاره بگير. عرض كردم : من كه استخاره بلد نيستم . فرمود: تو تسبيح را به دستبگير، ما حاضريم و به تو مى گوييم كه چه بگويى . از خواب بيدار شدم و با خودگفتم : اين چه خوابى است كه ديده ام ؟! آيا براستى حاجت من روا شده است و ديگر هيچمشكلى نخواهم داشت ؟! مردد بودم چه كنم ؟ بالاخره تصميم گرفتم كه اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شومببينم چه مى شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گرديدم . از يكى از راهروهاى خروجىكه مى گذشتم زنى به من برخورد كرد و گفت : خانم استخاره مى گيرى ؟ تعجب كردم ،اين چه مى گويد؟! معمول نيست كه زن استخاره بگيرد، آن هم زنى معيدى و چادرنشين وبيابانى ! ارتباط اين خانم با خوابى كه ديدم و دستورى كه حضرت به من دادند، چيست؟ آيا اين خانم از خواب من مطلع است ؟ آيا از طرف حضرت ماءمور است ؟! بالاخره ، به اوگفتم : من كه تسبيح براى استخاره ندارم . فورا تسبيحى به من داد و گفت : اين تسبيح رابگير و استخاره كن ! دست بردم و با توجهى كه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم مشتى ازدانه هاى تسبيح را گرفتم ، ديدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود كه به اين زن چهبگويم . مطالب را گفتم و او رفت . از آن تاريخ ، من هفته اى يك روز به اينمحل زير ناودان طلا مى آيم و زنانى كه وضع مرا مى دانند، نزد من مى آيند و من برايشاناستخاره مى گيرم و بابت هر استخاره پولى به من مى دهند. ظهر كه مى شود، باپول حاصله ، وسايل معيشت خودم و فرزندانم را تهيه مى كنم و بهمنزل بر مى گردم . داستان عجيب و كرامت بالايى بود. توجه حضرتابوالفضل عليه السلام به يك زن بى سواد، بر اثر تقوا. آيا ترس از خدا و پرهيزاز گناه ، مى تواند اين همه اثر داشته باشد؟ مى بينيم كه اولياى ما اين همه به تقواى انسانها توجه دارند و به پاداش آن چهالطافى كه نمى كنند. بارى ، داستان را كه گفت : بلند شد و رفت . بعدا، به اين فكر افتادم كه باز از اين زن سؤال كنم و ببينم چه عنايت ديگرى به او شده و چه چيزهاى ديگرى را ديده يا درك كرده است؟ با يكى از رفقا، در صدد برآمديم هفته ديگر كه او كارش تمام مى شود دنبالشبرويم و محل سكنايش را ياد بگيريم . هفته بعد، به دنبال او روان شديم . او مى رفت و ما هم بهدنبال او حركت مى كرديم و مواظب بوديم او را نگاه نكنيم .داخل بازارى شد كه اكثرا زنان فروشنده و خريدار بودند. همگى ، عباهاى سياه يكشكل و يك قواره بر تن داشتند، به نحوى كه تشخيص او بر مامشكل شد و ناچار شديم سعى كنيم از روبرو او را شناسايى نموده مواظبش باشيم . اونشست تا قدرى باميه سوا كند و بخرد. قدرى از عبايش هم از پايش كنار رفته بود.يكباره متوجه شد كه ما او را نگاه مى كنيم و مواظب اوييم . عصبانى شد و با ناراحتىبرخاست و بدون اينكه چيزى بخرد از آن محل خارج شد. ما تصميم گرفتيم باز همتعقيبش كنيم ، ولى با كمال تعجب ديديم كه بر جا خشكيده ايم و اصلا توان حركتنداريم ! سعيمان بى حاصل بود. متوقف مانديم ولى چشمانمان آن زن را تعقيب مى كرد. اومى رفت تا اينكه به پيچى رسيد و از نظرمان غايب شد. آنگاه بود كه پاهاى ما آزاد شدو توانستيم راه برويم ولى ديگر او از تير رس نگاه ما دور شده بود و دسترسى به اونداشتيم . اين ، آثار معنوى دورى از گناه است كه اگر انسان سعى كند درمقابل شدايد صبورانه مقاومت ورزد و گرد گناه نگردد، اين چنين مورد توجه اوليائش قرارمى گيرد كه با يك توجه ، دو عالم جليل القدر را اين چنين بر زمين ميخكوب مى كند. 126. من همان حوريه اى هستم كه مى خواستى ! داستان زير به وسيله فاضل دانشمند، نويسنده توانا، جناب آقاى ناصر باقرىبيدهندى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام رسيده است . ايشان نوشته است : آيت الله شيخ محمدحسن مولوى قندهارى در يكى از مجالسى كه در شبهاى جمعه دارندفرمودند: طلبه اى به نام شيخ على در نجف مى زيست كه ازدواج نكرده بود و مى گفت حالا كه مىخواهم ازدواج كنم حورالعين مى خواهم ! وى چند مدت در حرم اميرالمومنين عليه السلاممتوسل به حضرت على عليه السلام شد و از حضرت حوريه در خواست كرد و بعد كه درنجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گرديد و در حرم سيدالشهدا و حضرتاباالفضل عليه السلام از آن دو بزرگوار طلب حوريه نمود. اما بعد از مدتى اينقضايا را رها كرده به نجف بر مى گردد و باز در مدرسه نوابمشغول درس مى شود و كلا از آن تمنا دست برداشته و فقط به درس مى پردازد. يك شب كه از زيارت حضرت امير عليه السلام بر مى گشته مى بيند در وسط صحنخانمى نشسته است . وقتى از كنار آن زن رد مى شود، آن زن بر مى خيزد و به او مىگويد: من در اينجا هيچ كس را ندارم و غريبم ، شما بايد مرا با خود ببريد. شيخ على مى گويد:امكان ندارد، چرا كه من مردى عزب و مجرد بوده و شما زنى جوان هستى و بدتر از آن اينكهمن در مدرسه ساكنم . آن زن به دنبال شيخ على او را در آن شب به حجره اش مى برد. درموقع داخل شدن به مدرسه ، چند تا از طلبه ها بيرون از حجره هاى خويش به سر مىبرده اند، ولى هيچ يك آن زن را نمى بينند. شيخ على به آن زن مى گويد: شما در حجره استراحت كن ، من مى روم حجره اى يا جايىبراى استراحت خود پيدا مى كنم . اما تا از حجره بيرون مى آيد، نورى از حجره تلالؤ مىكند (ظاهرا آن زن چادرش را برداشته بود) لذا فورا بهداخل حجره اش بر مى گردد و با ترس و دلهره به آن زن مى گويد شما كيستى ؟ جنى ؟يا... آن زن مى گويد: خودت از ائمه حوريه مى خواستى ؛ من هم حوريه ام و براى توهستم ، الان هم يك خانه اى در فلان محله كربلا براى من و تو تهيه شده كه بايد مرا بهعقد خود درآورى و با هم به آنجا برويم . بارى ، شيخ حدود 17 سال با آن حوريه زندگى كرده و راز خويش را نيز با هيچ كس درميان نمى گذارد. فقط يك نفر از رفقايش ، به نام شيخ محمد، به خانه آنها رفت و آمدداشته كه او هم از جريان آنها بى اطلاع بوده است . بعد از حدود هفدهسال ، شيخ على مى گويد: رفيقت به بستر بيمارى افتاده ، و فلان ساعت در فلان روزهم از دنيا مى رود، لذا تو بايد آن موقع بالاى سرش باشى . شيخ محمد مى گويد: تو عجب زنى هستى ، كه شوهرت مريض شده ، برايشاجل تعيين مى كنى ! زن مى گويد: مى خواهم امروز سرى را به تو بگويم . من يك حوريه هستم . درمحل و جايگاه خويش قرار داشتم كه به من اعلام شد حضرتاباالفضل عليه السلام تو را احضار كرده اند. بعد به من خطاب شد كه حضرت قمربنى هاشم عليه السلام فرمان داده اند كه تو بايد براى مدت كمتر از بيستسال به روى زمين بر وى و همسر شخصى بشوى كه از حضرات معصومين عليه السلامحوريه خواسته است . سپس يك تصرفاتى در من شد كه بازدگانى در اينجا تناسب پيداكنم و بعد هم به زمين آورده شدم . اينك مدت 17سال است كه با شيخ على زندگى مى كنم و اخيرا خبر رسيده كه شيخ على تا چند روزديگر از دنيا مى رود و من به جايگاه خود برگردانده مى شوم . 127. العباس عليه السلام شافانى ! جناب حجة الاسلام والمسلمين آيت الله آقاى حاج سيدعلى حسينى شاهرودى فرزند مرجعبزرگ جهان تشيع مرحوم آيت الله العظمى سيدمحمود شاهرودى قدس سره هستندكه در 17 شعبان سال 1394 ه ق در نجف اشرف از دنيا رفته و در كنار حرم مطهر مظلومتاريخ ،اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، به خاك سپرده شده اند. جناب آيتالله سيدعلى شاهرودى چند كرامت نقل كردند كه ذيلا مى خوانيد: 1. يكى از كراماتى كه اين جانب حاج سيدعلى شاهرودى به چشم خودم شاهد آن بوده ام ،اخيرا يكى دو هفته قبل از خروجمان از عراق رخ داد. تقريبا هر هفته ، شبهاى جمعه من وهمسرم دو نفرى براى زيارت حضرت سيدالشهداء امام حسين بن على بن ابى طالب عليهالسلام به كربلا مى رفتيم . ايامى بود كه جوانها را مى گرفتند و لذا ما تنها مىرفتيم . بعد از پياده شدن از اتوبوس نيز احتياطا كرايه برگشتن را به همسرم مىپرداختم كه احيانا اگر مرا گرفتند، او خود به ايستگاه واقع در فلكه حضرتابوالفضل عليه السلام برود و سوار ماشين شده عازم نجف اشرف گردد، چون براىايرانيها بهيچوجه امنيتى وجود نداشت . در همين ايام ، يك شب جمعه در حرم آقا حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مشغول دعا زيارت بوديم كه يكمرتبه ديديم حرم شلوغشد. دخترى را آورده بودند كه تقريبا 18 يا 19سال سن داشت . پدر و مادر و عموها و داييهاى و عمه ها و خاله ها - همه - دور او را گرفتهبه حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آورده بودند ودخيل بسته بودند و شفايش را از آقا مى خواستند. به طورى حرم شلوغ و پر سروصداشد كه همه از زيارت كردن بازماندند و دست به دامن حضرت شدند تا شفاى دختر را ازايشان بگيرند، چون او سخت ديوانه مى نمود و حالش بسيار رقت انگيز بود. حقير نيزدست از دعا كشيده و عرض كردم : آقا جان ، يااباالفضل عليه السلام ، مدتى است كه از شما كرامتى نديده ايم . امشب عوض زيارت ،اين دختر را شفا بده تا ما ببينيم و بفهميم و برايمان آشكار باشد. ناگهان همراهان وى صلوات فرستادند و هلهله كردند و دختر ساكت شد. مادر دختر آمد ونگاهى به چشمهاى او انداخت و گفت : هنوز خوب نشده است . رسم بود خدامشال سبزى به گردن مريض مى انداختند و آن را به عنواندخيل به ضريح مقدس مى بستند. مادر گفت : نه ، هنوز خوب نشده ! و دو مرتبهمتوسل به آقا ابوالفضل عليه السلام گرديديم . چندى نگذشت كه مجددا هلهله مردم بلندشد. باز مادر آمد، تاءملى كرد و گفت : نه ، هنوز نشده ! سپس براى سومين بار هلهله بلند شد و اين دفعه كه مادر آمد گفت : آرى ، به خدا اينمرتبه درست است ! اين وقت بود كه دخترك صدا زد: پوشيه ام كو؟ عبايم كو؟ اينجاكجاست ؟ و چيست ؟ العباس شافانى . يعنى حضرت عباس عليه السلام مرا شفاداد. مردم ريختند كه لباسهايش را به عنوان شفا و تبرك ببرند، خدام مانع پاره كردنلباسهايش شده و گفتند: چون زن است ، پاره كردن لباسهايش صحيح نيست . سپس اقوامدختر، وى را برداشته گرد ضريح حضرتاباالفضل العباس عليه السلام طواف دادند. بنده عرض كردم : يا اباالفضل ، هنوز اين معجزه درست برايم آشكار نشده است ، و طورىهم نبود كه من داخل جمعيت رفته و مسئله را بپرسم ؛ گفتم خودش مى آيد. بعد از لحظاتىآمدند از كنارم رد بشوند، وى به من سلام كرد و گفت : عمو جان ، حالت چطور است ؟ ورفت در رواق و مشغول زيارت شد. باز هم من احتياط كردم و براى اطمينانكامل به همسرم گفتم : برو ببين زيارت را درست مى خواند يا نه ؟ رفت و آمد و گفت : آرى ، صحيح مى خواند، منخوشحال شدم و همراه عيال به نجف اشرف برگشتيم . 128. نابيناى مادرزاد شفا گرفت ! 2. در همسايگى ما زنى نابيناى مادرزادى بود كه سه فرزند هم داشت . وى از بيتآل بوعميه ، كه طايفه اى معروفند، محسوب مى شد. او را به حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بردند و دخيل بستند، به عنايات حضرت چشمهايش بيناشد. 129. سبحان الله ! نظر لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده است ...! 3. اين جانب در مدرسه بزرگ آخوند يكى از خدام بود. شب هفتم محرم ، نوعا در عراق بهنام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مجلس روضه گرفته مى شود. در چنان شبىمن چند نفرى را كه در چايخانه با هم مشغول اداره چاى بوديم (كه تعداد آنها با خودم هفتنفر مى شد) براى شام به منزل خودم (كه جاده دوم ، يعنى ميلان دوم بود) دعوت كردم .ضمنا روضه مختصرى هم گذاشتم و به آقاى شيخ عبدالحسين خراسانى گفتم بيايد ذكرمصيبتى كند. آن شب ، مرحوم آيت الله العظمى حاج سيدمحمود قدس سره نيز همراهاخوى بزرگ حضرت آيت الله العظمى آقاى سيدمحمد حسينى شاهرودى دامت بركاته و دو تن از داييها تشريف داشتند. آقا شيخ عبدالحسين ، مجلس را تمام كرد و همهبراى صرف شام نشستند. برخى از آقايان هم كه براى شام دعوت نشده بودند، و درروضه شركت كرده بودند، باقى ماندند، من جمله جناب آقاى روحانى كه الان از علماىمشهد است . نمى دانم چه كسى به آنها خبر داده بود كه سيدعلى امشب شام مى دهد. به دايى ام ، آقاىشيخ محمدتقى نيشابورى ، و اخوى اشاره كردم از اطاقى كه در آن روضه خوانده شدهبود، بيرون آمدند و رفتيم به اطاقى كه هم اطاق بود و هم آشپزخانه . در آنجا ديگبرنج و خورش را به آنها نشان دادم : يك ديگ برنج بود كه فقط غذاى 10 نفر را درخود داشت و مقدار خورش نيز متناسب با همان بود. به همسرم گفتم : غير از اين غذا چه دارى؟ تعداد اينها زياد است و بالغ بر 24 نفر مى شوند. خانم گفتند: همين برنج و خورشاست و دايى نيز گفت دير وقت است و از بازار هم نمى توان غذا تهيه كرد(در آن زمان ،چلوكبابى و اينها در نجف اشرف مرسوم نبود). فرمودند: حالا همين را بكش ، خدا كريم است! و رفت در مجلس نشست . بنده رفتم وسط خيابان و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف كربلا كرده و گفتم: يا اباالفضل ، مجلس شماست و من هم سمت نوكرى شما را دارم . اگر مى خواهى آبروى منبرود، به من هيچ مربوط نيست ، آبروى خادم و مجلس شما مى رود! البته ، حالم هم منقلبشد. سپس به داخل منزل برگشته و به خانواده گفتم : شما غذا را بريزيد، خدا كريم است !در آن وقت كارد و چنگال مرسوم نبود و ظروف چينى هم نداشتيم ؛ ظرفهايى بود فافونى(روحى )، و ديس هم مرسوم نبود؛ عوض ديس سينى بود و قهوه سينى ، آن هم فافونىبود. آنها را پر مى كردند و مى بردند و به وسيله بشقابها تقسيم مى كردند. مرحوم دايى اخوى ، از اطاق مهمانى ، صدا كردند: سيدعلى ، بس است ! ما هم التفات بهاينكه چطور شده و چه قدر غذا كشيده ايم ، پيدا نكرديم ؛ نه من ، و نهاهل بيت . گفتند: ديگر بس است ، تو هم بيا! من هم رفتم سر سفره ، و ديدم غذا زياد است و حتى آنسينى هم كه جاى ديس بود همه پر بود. آمدم نشستم ومشغول خوردن شدم . قبلا مرحوم پدرم فرموده بودند بابا، سيدعلى ، اگر شامى دارىبياور، دير شده است ، نزديك 4 بعد از مغرب است . و ديگران ، كه خبر نداشتند، گفتند:هان ! مى خواهى به آقايان شام بدهى و ما را از شام محروم كنى ؟! و بعد از ديدن شامگفتند: تو اين همه شام داشتى ، مى خواستى ما را ادب كنى ؟! من گفتم : بياييد ديگ رانگاه كنيد! و به خود حضرت اباالفضل عليه السلام قسم كه نظر خوداباالفضل بوده و الا ديگ همين است كه مى بينيد و هنوز ديگ نصفه بود و خالى نشده بود! مرحوم پدرم آمدند و آقايان هم آمدند و گفتند: سبحان الله نظر لطف حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بوده است كه اين ديگ محدود، بتواند اين همه جمعيت را غذابدهد و باز نصفش باقى بماند! و هر يك نيز مختصرى از آن غذا را به عنوان استشفا بهمنزل خود بردند. به خود آقا اباالفضل عليه السلام قسم ، كه غذا زياد آمد، به طورى كه فردا مازاد آنرا ميان همسايه ها تقسيم كرديم و تقريبا تا دو سه روز هم خودمان از آن مى خورديم ! نيز همين قصه سبب شد كه هر سالشب هفتم مردم را دعوت مى كرديم و تعداد مدعوين نيز تا آنجا افزايش يافت كه سالىچهارصد كيلو برنج مى ريختيم و تقريبا يك گوساله قيمه درست مى كرديم كه الان همدر شاهرود همين رويه را داريم . 130. يا اباالفضل ، گوسفند قربانى شما رسيد! 4. و در همين زمينه چند حكايت ديگر است كه خودم شاهد آنها بودم . از جمله آنها، قصهگوسفند عربهاست . چگونگى آنكه : سابقا عرض شد جلسه روضه و اطعام شب هفتم كهبه نام آقا ابوالفضل العباس عليه السلام برقرار بود همين طور هر ساله توسعهپيدا كرد به حدى كه هر سال چهارصد كيلو برنج با مخلفات آن و خورش قيمه درمنزل ما طبخ مى شد. به علت بزرگ بودن منزل طباخ ها در همان بالاى پشت باممشغول طبخ مى شدند؛ بدينگونه كه ، در تابستانها نصف بيشتر پشت بام را فرش مىكرديم و سفره را همان بالا مى انداختيم و در زمستانها طبخ در بالاى بام صورت مىگرفت ، ولى غذا پايين داده مى شد. ناگفته نماند كه دعوتى در كار نبود؛ مردم مرتب مى آمدند غذاميل مى كردند و مى رفتند، و اين غذاها هم به عنوان تبرك بود، حتى سنيها از بغداد وسامره و موصل و تكريت و جاهاى ديگر براى صرف آن مى آمدند، و مقدارى را هم به عنوانتبرك با خودشان به منزل مى بردند. اين كار ادامه داشت تا آنكه آيت الله العظمى آقاى حاج سيدمحمود شاهرودى قدس سره از دنيا رفتند. روز رحلت ايشان آمدم در مقابل حرم مطهر حضرت على بن ابى طالبعليه السلام ، مظلوم تاريخ ، ايستادم و عرض كردم : يااميرالمومنين ، غير از اين ده دينارىكه در جيب داشتم و آنها را هم در آوردم و ربع دينار كردم و به فقرا دادم ، هيچپول ديگرى نداشتم و ندارم . ما ترك ايشان ، همانند مرحوم آية الله العظمى سيدابوالحسن اصفهانى قدس سره بود. وقتى سيد مرحوم شد، 15 هزار دينار عراقى مقروض و مديون بود. مرحوم پدرم ، حضرت آية الله العظمى شاهرودى ، نيز وقت رحلتشان 25 هزار دينارعراقى مديون بودند. ضمنا، ناگفته نماند كه اين بزرگوارها ديونشان براى اين نبودكه براى خود قصر و مستغلات ساخته باشند، بلكه بدهى مزبور براى تاءمين شهريهطلاب علوم دينى شاگردان مكتب امام جعفرصادق عليه السلام به وجود آمده بود؛ لذا بهيك بى پولى سختى گرفتار شديم . از آنجا كه امور مالى مرحوم پدرم آية اللهالعظمى شاهرودى را من عهده دار بودم ، بدين جهت فقرا واهل علم مرا نمى شناختند و به من مراجعه مى كردند. ما درآمدى نداشتيم ، ولى از آن طرف همنمى توانستيم فقرا را نااميد برگردانيم . در اين بين ، ماه محرم نيز فرا رسيد و ما در فكر بوديم با اين وضع شام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام چه بايد كرد؟! به همسرم گفتم : من كه نذر شرعىنكرده ام ، امسال شام نمى دهم . تنها به ارحام نزديك ، مختصر شامى خواهيم داد. همسرم ،اين زن مؤ منه ، مرا توبيخ كرد و خطاب به من گفت : عقيده ات را خراب نكن ! خود آقاحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى رساند. آشپزى هم به نام (حاج علوان عوصه) داشتيم كه آدمى لاابالى بود. وى هم حمالى مى كرد (يعنى چاروادارى ) هم آشپزى ، و دروقت آشپزى او همه اش مواظب بودم كه نجس كارى نكند. او نيز آمدمنزل ما و گفت : سيدنا در فكر آقا ابوالفضل العباس عليه السلام نيستى ؟ گفتم : ندارمو مديون آقا هم نيستم ؛ مختصرى هست آن را هم براى اقوام و ارحام تهيه ديده ام . من كهبراى آقا نذر شرعى نكرده ام تا بر من ادامه مجلس واجب باشد و تازه انجام نذر هممشروط به صورت تمكن است . آشپز هم گفت : سيدنا، لاتبدل قبلك مع العباس ! يعنى دلت را با آقااباالفضل العباس عليه السلام عوض نكن و افزود: خود آقا، عمويت ، كار را درست خواهدكرد(يعنى آقا اباالفضل ). با خود گفتم : همسرم و اين حمال بى سواد هم ، اين طور گفت ، پس يااباالفضل خودت درست كن ! من برنج را هميشه از سيدسعيد، برنج فروشمقابل مسجد تركها، مى خريدم ؛ هر كيلو 55 فلس . با خود فكر كردم چرا نروم برنج رااز خود اصل ديم كوبى ، كه تاجر هم هست در بغداد و در نجف هم شعبه دارد، بگيرم بهپنجاه فلس ، كه چند فلس تخفيف داده شده را هم برنج بگيرم ؟! رفتم ديم كوبى كه مال پسران حاج معينى بوشهرى بود. اتفاقا خود پسر حاج معينىبوشهرى از بغداد براى سركشى به نجف آمده بود، ولى ما همديگر را نمى شناختيم .بنده تا وارد شدم رفتند به حاجى گفتند كه پسر حاج آقاى شاهرودى آمده است ، و اوبلند شد و به استقبال ما آمد و به فارسى شكسته بسته ، به من گفت : خوش آمديد، امرى داريد؟ گفتم : آمده ام برنج بگيرم . گفت : براى چه ؟ گفتم : براى شبهفتم محرم الحرام ، كه به نام آقا حضرت ابوالفضل عليه السلام اطعام مى دهيم . وافزودم كه : براى جهاتى از سيدسعيد نگرفته ، و به خدمت شما آمدم . گفت : خوش آمديد.به منشى گفت : از گاوصندوق ، دفتر آقا ابوالفضل العباس عليه السلام را بياور. يكدفترى بود به نام آقا ابوالفضل العباس عليه السلام . گفت بنويس : 400 كيلوبرنج به حساب آقا ابوالفضل عليه السلام به آقا سيدعلى شاهرودى داده شد!بنده ساكت بودم ، ولى قلبا خوشحال بودم و به ياد گفته همسرم افتادم كه گفت آقادرست مى كند. حاجى حمالها را صدا كرد و گفت : آقا را مى شناسيد؟ آنها آمدند و گفتند:مگر مى شود منزل ارباب را نشناسيم ؟ بارى ، برنجقبل از من منزل برده شد! به منزل كه رسيدم ، ديدم آشپزمان (حاج علوان عوصه ) ايستاده ومى گويد: سيدنا، ديدى آقا رساند؟! نگفتم : دلت را با آقاابوالفضل عليه السلام كج نكن ؟! من از خوشحالى رو به كربلا ايستاده و خطاب به حضرتابوالفضل عليه السلام گفتم : آقا جان ، دورت بگردم كه آبرويم را حفظ كردى ! وافزودم : اما بدون گوشت و لپه نمى شود عمو جان ، خودت درست كن !پول برنج را دادم لپه و مقدارى گوشت گوساله خريديم و يك ماشين هم هيزم خريدندبراى پخت غذا. هيزم را در وسط خيابان ريخته بوديم و پسرها كمك مى كردند هيزم را به طرف مطبخ مىبرديم . ضمنا در آن حال عمامه به سر نداشتم ، بلكهشال سبزى به كمر بسته بودم ، كه حالا هم همانشال سبز به كمر من هست . در همين حال ديدم دو نفر عرب بيابانى ، كه از توابع بصره بودند، يك قوچ بزرگىرا گرفته و دو نفرى دارند مى آوردند. در راه از نانوايى حاج جواد اسدى (كه فعلاپيرمردى است در قم ، خيابان چهارمردان مى نشيند) از او به لهجه بيابانى پرسيدند:وين بيت السيدعلى شاهرودى و او هم اشاره كرد: در همان جايى كهمشغول بردن هيزم مى باشند. از خود بنده سؤ ال كردند كه سيدعلى شاهرودى كجاست ؟ من گفتم بفرماييد، حالا صدايشمى كنم ! رفتم اندرون و عبا و قبا پوشيده و عمامه را به سر گذاشتم و آمدم و گفتم :بفرماييد. گفتند: اين قوچ را كه مى بينيد نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است . ما آمديم واردنجف اشرف شديم و رفتيم حرم مطهر حضرت على بن ابى طالب عليه السلام ، چون قوچبزرگى بود خدام دور ما را گرفتند و گفتند: خداقبول كند! گفتيم : نه ، مال ما نيست ، مال حضرتاباالفضل العباس عليه السلام است . همه آنها از دور ما دور شدند. پس از زيارت حضرتاميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام به قصد رفتن به كربلاى معلى ، ناگهانيكى از خدام ، كه سيدى محاسن سفيد بود، پرسيد: آن قوچ ،مال حضرت اباالفضل العباس عليه السلام است ؟ گفتيم : بلى . گفت :اباالفضل عليه السلام قوچ را مى خواهد چه كند؟ اگر مى خواهيد كه نذر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام به مصرف خوب آن برسد، در جاده چهارممنزل آقا سيدعلى شاهرودى است كه شب هفتم محرم الحرام به نام آقاابوالفضل العباس عليه السلام شام مى دهد و فقراى شهر همه مى روند آنجا شام مىخورند، و براى مريضهاى خود به عنوان شفا مى برند. پس صلاح اين است كه ببريدآنجا براى اطعام حضرت اباالفضل العباس عليه السلام . لذا ما آورديم خدمت شما،حضرت عالى از طرف حضرت اباالفضل العباس عليه السلامقبول كنيد. بنده هم رفتم در خيابان ، به همان رسم عربىشال سبز را از كمر باز كردم و به گردن آن حيوان انداختم و رو به طرف كربلا كردمو گفتم : ياالعباس وصلت ذبيحتك يعنى گوسفند قربانى شما رسيد! و به آندو نفر عرب گفتم : نذرى شما رسيد، و افزودم كه نهار همين جا باشيد. گفتند: نه ، بايدما به كربلا برويم . اضافه بر آن ، اين دو نفر يك پنج دينارى قرمز، كه در آن زمانخيلى قيمت داشت ، به من دادند و گفتند: اين را هم به عنوان پاگوشتى داشته باش ! در اين زمان بود كه آشپز، بعد از رفتن آنها، با همان دستهاى كثيف ، به پشت من زد و گفت: ديدى سيد، پول طباخى و هيزمش هم در آمد، يعنى بايد دومقابل به من مزدبدهى !
|
|
|
|
|
|
|
|