بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 1, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HAS00001 -
     HAS00002 -
     HAS00003 -
     HAS00004 -
     HAS00005 -
     HAS00006 -
     HAS00007 -
     HAS00008 -
     HAS00009 -
     HAS00010 -
     HAS00011 -
     HAS00012 -
     HAS00013 -
     HAS00014 -
     HAS00015 -
     HAS00016 -
     HAS00017 -
     HAS00018 -
     HAS00019 -
     HAS00020 -
     HAS00021 -
     HAS00022 -
     HAS00023 -
     HAS00024 -
     HAS00025 -
     HAS00026 -
     HAS00027 -
     HAS00028 -
     HAS00029 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

104. بچه ناقص العضو شفا گرفت  
حجة الاسلام و السلمين آقاى سيدابوالفضل مدرسى ، از سادات شريف و از حاميان مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در حوزه قم طى يادداشتى مرقوم داشته اند:
سالها تبليغ ايام محرم الحرام به شهرستان ورامين مى رفتم . روزى براى كارى بهمغازه يكى از دوستان رفتم . آنجا با سرهنگى بازنشسته ، كه تقريبا 60 الى 70سال از عمرش ‍ مى گذشت ، آشنا شدم . از هر دردى سخن مى رفت ، تا اينكه نام مقدسحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مطرح شد. سرهنگ بازنشسته گفت : من جريانىرا كه با چشم خودم در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ديده ام براىشما نقل مى كنم .
او گفت :
يك سال به كربلاى معلى مشرف شدم . يكى از روزها كه توفيق تشرف به حرم مطهرحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را داشتم ، ناگهان سر و صدايى شنيدم . وقتىجلو رفتم و دقت كردم ، ديدم عده اى به ضريح حضرت چسبيده اند و التماس مى كنند وعده اى هم با حالت غضب در گوشه اى ايستاده نظاره گراعمال آنهايند. در اين ميان هم بچه اى به چشم مى خورد كه فقط سر دارد بقيه بدن وىتكه اى گوشت بيشتر نيست ! پرسيدم : اينها كه به حضرت متوسلند چه افرادى هستند وآن عده ديگر كه كنار ايستاده اند كيانند؟
گفتند: آن عده كه به ضريح چسبيده اند و درخواست شفا مى كنند شيعه هستند، و آن گروهديگر اهل سنت . و علت هم اين است كه دختر و پسرى از اين دو طايفه با هم ازدواج كرده اندو ثمره ازدواج آنان همين بچه است كه مى بينى . گروه سنى شيعيان را تهديد كرده اندكه اگر اين بچه خوب نشود، همه شما را مى كشيم و الان اين شيعه ها آمده اند شفاى بچهرا از حضرت بگيرند.
سرهنگ سپس افزود: من در حرم مطهر ايستاده بودم ، كه يكوقت ديدم آن بچهعليل و مريض ، كه يك تكه گوشت بيشتر نبود، شروع به حركت كرد و اعضاى بدن وىهمه سالم گرديده به شكل يك انسان طبيعى درآمد و شفا يافت و در پى آن ، حرم مطهريكپارچه پر از شادى و سرور و صلوات بر محمد وآل محمد عليهم صلوات الله شد.
105. درد روزافزون من ، با توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام شفا يافت
حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على روحانى ، از حوزه علميه قم ، دو كرامت مرقومداشته اند كه مى خوانيد:
1. از جمله عنايات و الطافى كه اين حقير، على روحانى ، ذاكر خاندان عصمت عليهم السلام، از باب الحواج حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ديدم وشامل حالم گرديد اين بود كه :
سالهاى متمادى به درد مچ دست راست گرفتار بودم . انواع و اقسام معالجات را كردم وبه دكترهاى قم ، تهران ، مشهد و بيمارستانهاى متعدد مراجعه نمودم ، ولى معالجه نشد.روز بروز درد شديدتر مى گشت . از مچ دست سرايت به ذراع و بازو كرده و حتى دستملاغر و زردرنگ شده بود، تا آنكه دست توسل به دامان حضرت بنى هاشم عليه السلامزدم . بند يك عدد قاليچه كوچك قابى بافت و آن را به حرم آن بزرگوار بردم و درمقابل ضريح مطهرش ، ذكر مصيبتى نمودم . بحمدالله درد بكلى مرتفع گرديد.
106. به بركت ابوالفضل العباس عليه السلام افراد زيادى بچه دارشدند
2. عنايت ديگر: نمى دانم همان سال بود يا سالهاى ديگر، در حرم مطهر حضرت عباس ‍عليه السلام ديدم خدام آستانه آن بزرگوار نخى را دور ضريح مطهر مى بندند. اينمعنى ، نظر حقير را جلب كرد. سؤ ال نمودم : مقصود از اينعمل چيست ؟ گفتند: افرادى كه فرزندى از آنها به وجود نيامده اين ريسمان را به كمر مىبندند، بچه دار مى شوند. چون حقير، كسانى را در نظر داشتم كه طالب فرزند بودند،آن ريسمان را از يكى از خدمه گرفتم و به قم آوردم و به آن افراد مورد نظر
دادم . بعضى از آنها ده سال از ازدواجشان گذشته و هنوز فرزندى به دنيا نياوردهبودند، ولى به بركت نظر مبارك حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خداوندفرزندانى به آنها كرامت فرمود.
107. قمر بنى هاشم عليه السلام فرمودند: من دست در بدن ندارم !  
حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عطاءالله معنوى ، تحت عنوان كرامتى از حضرتابوالفضل العباس عليه السلام و شفاى يك فردى كه يكدفعه نابينا مى شود و پس از33 ساعت بينايى او بر مى گردد مرقوم داشته اند:
شخص مذكور جوانى است 32 ساله ، به نام محمد عظيمى ، فرزند حاج شيخ مهدى عظيمىساكن شهرستان اراك ، كه از روحانيون و ائمه جماعت شهر و از اساتيد حوزه و دانشگاهاست و در اين تاريخ ، هر دو، در قيد حياتند.
ماجرا از اين قرار است كه محمدآقا، فرزند ارشد ايشان ، شب پنجشنبه 4 ذى الحجهسال 1416 ق (برابر با 14/2/74) سوار بر موتور گازى به سمتمنزل مى رفته است . مقدارى از راه را كه طى مى كند، يكدفعه بدون اينكه به زمين بخوردو يا ضربه اى ببيند، احساس ‍ مى كند كه دو چشمش چيزى نمى بيند و بينايى اش را ازدست داده است . ابتدا فكر مى كند كه لابد چشمش تار شده و عارضه آن موقتى است ، امابعدا معلوم مى شود كه خير، نور چشم بكلى از دست رفته است ، و بالاخره با همان موتوركوركورانه به كمك قرائن قبلى كه آن راه را قبلا مى پيموده است خود را بهمنزل مى رساند و زنگ درب را به صدا در مى آورد.
پدرش مى گويد: قريب به يك ساعت بود كه از مسجد بهمنزل آمده بودم . در را باز كردم ، محمد گفت : بابا بگو، مادرم بيايد دست مرا بگيردبياورد داخل حياط! بالاخره دست او را گرفته و به خانه برديم .
بارى ، او را همان شب به بيمارستان اميركبير اراك ، مى برند. اطباى آنجا وى را معاينهمى كنند و مى گويند: ساختمان چشم ، هيچ ايرادى ندارد. عارضه ، احتمالا مربوط بهاعصاب و روان است . تا نيمه شب آنجا بوده است و سپس بهمنزل بر مى گردند. فردا كه روز پنجشنبه باشد مجددا او را نزد اطباى متخصص ديگربرده ، همه آنها مى گويند:
چشم شما از نظر ساختمان هيچ اشكالى ندارد، جز آنكه در انتهاى چشم سرخيى وجود داردكه معلوم نيست چه مى باشد، غده يا لخته خون ؟
مخفى نماند كه قبل از ظهر روز پنجشنبه ، يكى از علماى سادات شهر، به نام حجة الاسلامآقاى حاج سيدمحمد معنوى ، را كه از اهل منبر بوده و فعلا در قيد حياتند و از سادات خيلىمعزز و محترم و معظم شهر هستند و 90 سال يا بيشتر سن دارند، مى آورند و ايشان روضهپنج تن آل عبا عليهم السلام را خوانده و ضمن آن به حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل مى شوند و براى ايشان دعا مى كنند.
بعدازظهر پنجشنبه بيمار را نزد دكتر جميليان ، چشم پزشك معروف شهر، مى برند و اونيز نظر مى دهد كه چشم ، از لحاظ ساختمان ايرادى ندارد و پس از آن ، او را به دكترمهدى نشاطفر، متخصص اعصاب و روان مغز، نشان مى دهند و او هم پس از معاينه دقيق ، نوارمغزى مى گيرد و نسخه مى دهد و مى گويد كه 10 روز بايد اين قرصها و داروها رامصرف كند، و سپس آماده شود تا براى معاينات دقيقتر به تهران اعزام شود.
اگر مورد خاصى نباشد، تقريبا بعد از شش ماه به طور نسبى ، بينايى خود را به دستخواهد آورد (اين صحبتها را با همراهان ايشان داشته اند ولى در نزد بيمار او را دلدارى مىدهند).
مشاراليه ، با ناراحتى ، شب جمعه را مى خوابد و بعد از نيمه شب (مى گويد با زنگساعت 3 بعداز نيمه شب بود)برمى خيزد و قدرى آب مى نوشد و مجددا مى خوابد.
با زنگ ساعت 4 از خواب بيدار مى شود و برمى خيزد وضو مى گيرد و نماز صبح را مىخواند (البته هنوز چشمانش نمى بيند) و بعد از نماز صبح دوباره مى خوابد. ساعت 6مجددا بيدار مى شود ولى هنوز نابيناست و چشم نمى بيند. پدرش چون در دانشگاه كلاسداشت از خانه خارج شده و به دانشگاه مى رود، و محمد دوباره مى خوابد.
خودش مى گويد:
شايد 10 دقيقه از خوابيدن من بيشتر نگذشته بود، كه يكدفعه ديدم آقاى معنوى از درخانه وارد شد و گفتند: محمدآقا، برايت دكتر آوردم . من چيزى را نمى ديدم ولى حس ‍ مىكردم كه خانه بسيار روشن شده است ؛ روشنى عجيبى . آقايى از من سؤال كردند: دكترها چه گفتند؟ گفتم : آقا، قرار است مرا بفرستند تهران براى سى تىاسكن و معاينات ديگر. فرمودند: ما حاجت به دارو و درمان نداريم . گفتم : آقا، شمادارو و درمان كنيد. فرمودند: ما حاجت به دارو درمان نداريم .
گفتم : پس دستى بكشيد و شفا دهيد. فرمودند: من دست در بدن ندارم ! و به آقاىمعنوى امر كردند كه شما دستى به چشم ايشان بكشيد! حاج آقا هم دستى به چشم منكشيدند. يكمرتبه ديدم كه مى بينم و نور به چشمانم برگشته است و آن آقا، كه لباسعربى بلند بر تن داشتند، و آقاى معنوى (بدون اينكه ديگر با من حرف بزنند)برخاستند و از در اتاق بيرون رفتند.
من به آنها ناگاه كرده و بلند بلند گريه مى كردم ، واهل خانه دور من جمع شده بودند. آنها به داخل حياط رفتند. تا نزديك درب حياط، آن آقايانرا ديدم . هنوز از داخل حياط بيرون نرفته بودند كه ، ناگهان غيبشان زد. من بلند بلندگريه مى كردم كه اهل خانه مرا صدا زدند. برخاستم و ديدم همه جا را مى بينم ، بدوناينكه يك دانه قرص خورده باشم !
صبح منزل آقاى معنوى رفتم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم . آقا خيلى متاءثر شدندو گريه كردند و از شفاى من خوشحال شدند. بعدا نزد آقاى دكتر نشاطفر رفتم و ايشانگفتند: داروها خوب زود اثر كرد؟! گفتم : اصلا دارو نخورده ام ! با تعجب پرسيد دارونخورده اى ، و چشمانت باز شده است ؟! ماجرا را تعريف كردم . تعجب كرد و تصديق نمود.دوباره مرا معاينه كرد و گفت : اصلا اشكالى در چشم تو وجود ندارد و قرمزى مزبور همديده نمى شود و اين يك شفاى الهى است !
به شكرانه اين نعمت الهى ، گوسفندى را قربانى كرده و بين مستمندان توزيع نمودم وشب تاسوعاى محرم ، هيئت ابوالفضل العباس عليه السلام را به منزلمان دعوت كردم وشام دادم و به زيارت شاهزاده محمدعابد (واقع در مشهد ميقان ) رفتم و آنجا هممتوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم و البته اعتراف دارم كه شكراين نعمت - چنانكه بايد - نمى توانم بجا آورم .
محمدآقا، عضو هيئت سقاهاى ابوالفضل عليه السلام اراك مى باشند و در روز عاشورا كههيئت ، مراسم داشته و آبگوشت طبخ مى كنند و به مردم اطعام مى دهند - ايشان همه ساله درآن مراسم فعاليت دارند.
آقاى سيد عطاءالله معنوى در پايان توضيح داده اند كه : حجة الاسلام و المسلمين حاجسيدمحمد معنوى كه نام ايشان در اين كرامت حضرتابوالفضل عليه السلام برده شده و از علماى متقى و زاهد و ساداتجليل القدر در شهرستان اراك مى باشد كه درتوسل به خاندان عصمت و طهارت عليه السلام اخلاص عجيبى دارد و در شهرستان مزبوربسيارند مردمى كه با مراجعه به ايشان و دعا وتوسل وى به اهل بيت عليه السلام بيماران آنها شفا يافته ومشكل آنان به لطف الهى و عنايت خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله برطرف گرديدهاست :
15 شعبان 1416 ه . ق
احقرالطلبه سيد عطاءالله معنوى (فرزند ايشان )
108. فرداشب مصيبت عمويم ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، خواندهمىشود
حجة الاسلام و المسلمين آقاى زاهدى گلپايگانى ، در كتاب شيفتگان حضرت مهدى عليهالسلام داستان جالبى را نقل كرده اند كه با اندكى اصلاح در الفاظ (و حفظ معانى )ذيلا مى خوانيد:
آنچه را اكنون مى خوانيد، داستانى است كه ناقل درسال 1354 شمسى نزد عده اى از علماى قم در صفائيهنقل كرده است . خوشبختانه در روز 16 ذى الحجة الحرامسال 1400 هجرى قمرى خود نيز شخصا در صحن مقدس حضرت فاطمه معصومهعليهاالسلام او را زيارت كردم . وى كه آثار صدق و دوستىاهل بيت عليهم السلام از سيمايش مشهود بود. ضمن داستانهاى زيادى كه از شرفيابيشخدمت امام زمان - ارواحنا فداه - تعريف كرد، همين داستان را نيز با برخى نكات تازهتوضيح داد.
اينك اصل داستان ، كه براستى شگفت انگيز و اميدبخش است و مى فهماند كه در عصر مانيز افرادى لايق آن هستند كه اينچنين مورد توجه حضرت مهدى حجة بن الحسن العسكرى -عجل الله تعالى فرجه الشريف - باشند. وى گفت :
سال اولى كه به مكه مشرف شدم ، از خدا خواستم 20 سفر مكه بيايم تا بلكه امام زمانعليه السلام را هم زيارت كنم . خوشبختانه خداوند توفيق 20 بار سفر به مكه و نيزديدار يار (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) را كرامت فرمود.
چگونگى آنكه : ظاهرا سال 1353 بود، به عنوان كمك كاروان از تهران رفته بودم ، شبهشتم از مكه به عرفات آمدم كه مقدمات كار را فراهم كنم كه فرداشب ، وقتى حاجى ها همهبايد در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.
شرطه اى آمد و گفت : آقا چرا الان آمدى ؟ كسى نيست . گفتم : براى اين كار آمده ام كهمقدمات كار را آماده كنم .
گفت : پس امشب نبايد خواب بروى . گفتم : چرا؟ گفت : به خاطر آنكه ممكن است دزدىبيايد و دستبرد بزند. گفتم : باشد.
بعد از رفتن شرطه گرفتم شب را نخوابم . براى انجام نافله شب و دعاها وضوگرفته ، مشغول نافله شدم .
بعد از نماز شب ، حالى پيدا كردم و در همين حال بود كه شخصى درب چادر آمد و بعد ازسلام وارد شد و نام برد. من از جا بلند شدم و پتويى چند لا كرده زير پاى وى افكندم .او نشست و فرمود: چاى درست كن .
گفتم : اتفاقا تمام اسباب چاى حاضر است ، ولى چاى خشك از مكه نياورده ام و فراموش ‍كرده ام .
فرمود: شما آب روى چراغ بگذار تا من چاى بياورم .
از ميان چادر بيرون رفت و من هم آب را روى چراغ گذاشتم . طولى نكشيد كه برگشت و يكبسته چاى را كه وزن آن در حدود 80 الى 100 گرم بود به دست من داد.
چاى را دم كرده بيش رويش گذاردم . خورد و فرمود: خودت هم بخور! من هم خوردم . اتفاقاعطش هم داشتم و چاى لذت خوبى براى من داشت .
بعد فرمود: غذا چه دارى ؟ عرض كردم : نان . فرمود: نان خورش چه دارى ؟
گفتم : پنير. فرمود: من پنير نمى خواهم .(307)
عرض كردم : ماست هم از ايران آورده ام . فرمود: بياور. گفتم : اين كه از خود من نيست ،مال تمام اهل كاروان است . فرمود: ما سهم خود را مى خوريم ! دو سه لقمه خورد.
در اين وقت چهار جوان صبيح المنظر كه موهاى پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوىچادر آمدند. با خود گفتم : نكند اينها دزد باشند! اما ديدم سلام كردند و آن شخص جوابداد. خاطرجمع شدم . سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخوريد. آنها همخوردند.
سپس آقا به آنها فرمود: شما برويد. خداحافظى كردند و رفتند. ولى خود آقا ماند و درحاليكه نگاهش به من بود سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمدعلى ! گريه راهگلويم گرفت . گفتم از چه جهت ؟ فرمود: چون امشب كسى در اين بيابان براى بيتوتهنمى آيد، اين شبى است كه جدم امام حسين عليه السلام در اين بيابان آمده .
بعد فرمود: دلت مى خواهد نماز و دعاى مخصوص كه از جدم هست بخوانى ؟
گفتم : آرى . فرمود نم برخيز غسل كن و وضو بگير. عرض كردم : هوا طورى نيست كه منباب سرد بتوانم غسل كنم . فرمود: من بيرون مى روم ، تو آب را گرم كن وغسل نما. او بيرون رفت ، و من بدون اينكه توجه داشته باشم چه مى كنم و اين كيست ،وسيله غسل نمودم و وضو گرفتم . ديدم آقا برگشت .
فرمود: حاج محمدعلى غسل كردى و وضوساختى ؟ گفتم : بلى . فرمود دو ركعت نماز بهجا بياور؛ بعد از حمد 11 مرتبه سوره قل هو الله را بخوان و اين نماز امام حسينعليه السلام در اين مكان است .
بعد از نماز شروع كرد دعايى خواند كه يك ربع الى بيست دقيقهطول كشيد، ولى هنگام قرائت اشك مانند ناودان از چشم مباركش جريان داشت . هر جمله دعا راكه مى خواند در ذهن من مى ماند و حفظم مى شد. ديدم دعاى خوبى است مضامين عالى دارد، ومن با اينكه زياد مى خواندم و با كتب دعا آشنا بودم به مانند اين دعا برخورد نكرده بودم. لهذا در فكرم خطور كرد و تصميم گرفتم فردا براى روحانى كاروان بگويمبنويسد، لكن تا اين فكر در ذهنم آمد آقا از فكر من خبردار شد. برگشت و فرمود: اينخيال را از دل بيرون كن ، زيرا اين دعا در هيچ كتابى نوشته نشده و مخصوص امام عليهالسلام است و از ياد تو مى رود.
بعد از تمام شدن دعاها، نشستم و عرض كردم : آقا، آيا توحيد من خوب است كه مى گويم :اين درخت و گياه و زمين و همه اينها را خدا آفريده ؟ فرمود: خوب است و بيشتر از اين از توانتظار نمى رود. عرض كردم : آيا من دوست اهل بيت عليه السلام هستم ؟
فرمود: آرى و تا آخر هم هستيد، و اگر كار شيطانها فريب دهندآل محمد صلى اللّه عليه و آله به فرياد مى رسند.
عرض كردم : آيا امام زمان در اين بيابان تشريف مى آورند؟ فرمود: امام الان در چادرنشسته . با اينكه حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم و به ذهنم رسيد كه :يعنى امام در چادر مخصوص به خودش نشسته . بعد گفتم : آيا فردا امام با حاجيها درعرفات مى آيد؟ فرمود: آرى گفتم : كجاست ؟ فرمود: درجبل الرحمة است .
عرض كردم : اگر رفقا بروند مى بينند؟ فرمود: مى بيند، ولى نمى شناسند. گفتم :فرداشب امام در چادرهاى حجاج مى آيد و نظر دارد؟ فرمود: در چادر شما، چون فرداشبمصيبت عمويم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خوانده مى شود، امام مى آيد.
بعدا دو اسكناس صد ريالى سعودى (308) به من داد و فرمود: يكعمل عمره براى پدرم به جاى بياور. گفتم : اسم پدر شما چيست ؟ فرمود: سيدحسن .عرض كردم : اسم شما؟ فرمود: سيدمهدى ، قبول كردم .
آقا بلند شد برود، او را تا دم چادر بدرقه كردم . حضرت براى معانقه برگشت و با هممعانقه بوديم ، و خوب به ياد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسيدم . سپس ‍مقدارى پول خورد سعودى به من داده فرمودند: برگرد! تا برگشتم ، ديگر او را نديدم.
اين طرف و آن طرف نظر كردم كسى را نيافتم .داخل چادر شدم و مشغول فكر كه اين شخص كى بود؟ پس از مدتى فكر، با قرائن زياد،مخصوصا اينكه نام مرا برد و از نيت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بيان فرمود،فهميدم امام زمان عليه السلام بوده ، شروع كردم به گريه كردن . يك وقت متوجه شدمشرطه آمده و مى گويد: مگر دزدها سروقت تو آمدند؟ گفتم : نه . گفت : پس چه شده ؟گفتم : مشغول مناجات با خدايم .
به هر حال به ياد آن حضرت تا صبح گريستم و فردا كه كاروان آمد قصه را براىروحانى كاروان گفتم . او هم به مردم گفت : متوجه باشيد كه اين كاروان مورد توجه امامعليه السلام است . تمام مطالب را به روحانى كاروان گفتم ، فقط فراموش كردم كهبگويم آقا فرموده فرداشب چون در چادر شما مصيبت عمويم خوانده مى شود مى آيم .
شب شد، اهل كاروان جلسه اى تشكيل دادند و ضمنا حالتتوسل آن هم به حضرت عباس عليه السلام پيدا كردند! اينجا بيان امام زمان عليهالسلام يادم آمد. هر چه نگاه كردم آن حضرت بى اختيار را درداخل چادر نديدم . ناراحت شدم و با خود گفتم : خدايا وعده امام حق است .
بى اختيار از مجلس بيرون شدم . درب چادر همان آقا را ديدم . عرض ادب كرده مى خواستماشاره كنم مردم بيايند آن حضرت را ببينند؛ اما آقا اشاره كرد: حرف مزن ! به همانحال ايستاده بود، تا روضه تمام شد و ديگر حضرت را نديدم .داخل چادر شده جريان را تعريف نمودم .(309)
گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى

گفتم كه روى خوبت ، از من چرا نهان است ؟
گفتا تو خود حجابى ، ورنه رخم عيان است
گفتم كه از كه پرسم ، جانا نشان كويت ؟
گفتا نشان چه پرسى ؟ آن كوى بى نشان است !
گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى
گفتا كه در ره ما، غم نيز شادمان است !
گفتم كه سوخت جانم ، از آتش نهانم
گفت آن سوخت او را، كى نادى فغان است
گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى
گفتم نفس همين است ؟ گفتا سخن همان است
گفتم كه حاجتى هست ، گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است
گفتم ز(فيض ) بستان اين نيم جان كه دارد
گفتا نگاه دارش ، غمخانه تو جان است
(فيض كاشانى )
شهسوارى كه نگهبان حريم دين است
قمر برج شجاعت علوى آيين است
لقبش ماه بنى هاشم و، نامش عباس
ساقى تشنه لبان از شرف و تمكين است
مرتضى بوسه زد روز ولادت دستش
هدفش علقمه و دست و رخ خونين است
شب عاشور بدى حافظ ناموس خدا
پاسدار حرم محترم ياسين است
اهرمن برد شبانگاه امان نامه برش !
ايزدى دست كجا پيرو آن ننگين است ؟!
روز جان باختنش تشنه برون شد ز فرات
چون به ياد لب خشكيده شاه دين است
زاده دست خدا داده به راه دين دست
پشت پا زد به مجاز آن كه حقيقت بين است
دست حاجات جهانى به سويش باشد باز
كه درش باب حوايج به شه و مسكين است
دستگير ضعفا، ياور افتاده ز پا
همه جا عقده گشاى دل هر غمگين است
ذكر هفتاد و دو ملت ، كه سختى ، نامش
نام او چون كه به آلام جهان تسكين است
اى علمدار شه كرب و بلا، باب نجات
روز و شب و دزبان همه عالم اين است
گره كار فروبسته ما را بگشاى
كه در اين عصر و زمان مشكل سنگين است
از خدا خواه كه آيد فرج حجت عصر عج
كان زمان زندگى تلخ بشر، شيرين است
(آهى ) از مدح علمدار حسينى : عباس
شعر شيواى خوشت درخور صد تحسين است
109. شفاى جان ديوانه !  
جناب مستطاب آية الله آقاى حاج شيخ عبدالله مجد فقيهى بروجردى مؤ سس محترم درمانگاهقرآن و عترت قم ، كه ارادتى خاص به ساحتاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارند، در شب 29 رجب 1414 ق در صحن مطهر مسجدصاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در جمكران فرمودند:
تقريبا چهلسال قبل براى زيارت كربلاى معلى رفته بودم . روزى در حرم مطهر حضرت قمر بنىهاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم با چشم خود ديدم كه يك جوانديوانه دخيل را براى معالجه و استشفا كنار ضريح آن بزرگوار آوردند. ودخيل بستند. مدت كوتاهى از توسل مزبور نگذشت كه ديدم آن جوان ديوانه شفايش از آقاقمر بنى هاشم عليه السلام گرفت . جناب فقيهى افزودند: من هر وقت يك گرفتارىبرايم پيش ‍ بيايد با توسل به ساحت حضرت ، حوائج خويش را از ايشان مى گيرم ، وموارد بسيارى حاجت روا شده ام .
110. توسل آية الله حكيم (ره ) به قمر بنى هاشم عليه السلام براىرفع مشكلات جهان اسلام
حجة الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج سيدعلىميرهادى اراكى نقل كردند:
يكى از دوستان طلبه در باب ارادت آيت الله العظمى حكيم قدس سره (متوفى1390 ق ) به ائمه اطهار عليهم السلام مى گفت كه : هر مشكلى براى مسلمانان در هر جاىعالم پيش مى آمد آن مرحوم با سران ممالك آن كشورها تماس مى گرفت ، و اگر اثر نمىكرد، به كليددار حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى گفت نيمه شب مى رفتكنار مرقد پاك آن حضرت متوسل مى شد و مدتى بعد، مشكلى كه پيش آمده بودحل مى شد.
111. شمشير قمر بنى هاشم عليه السلام در دست پسربچه !  
آقاى حاج سيدحسن ، فرزند مرحوم سيدمحمد هندى ، در شب 13 شعبانسال 1414 ه ق در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، كريمهاهل بيت عليهاالسلام ، از آقاى حاج سيدتقى كمالىنقل كرد كه وى فرمود:
روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ، ديدمپسربچه اى كه معلوم بود هنوز به حد تكليف نرسيده وارد حرم مطهر شد ومقابل ضريح حضرت ايستاد و كلماتى چند به زبان عربى با حضرت صحبت كرد.ناگهان مشاهده كردم كه از سقف حرم مطهر، شمشيرى كه نصب بودمقابل اين پسربچه بر زمين افتاد و پسربچه هم آن را گرفت و حركت كرد تا از حرمبيرون برود.
خدمه حضرت با مشاهده صحنه مانع از بيرون بردن آن شمشير شده و او را به اطاقمخصوص كليددار حرم حضرت بردند. من هم ، به حمايت از آن پسربچه نيز دوبارهحرفهايش را با حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بزند؛ اگر وى مورد عنايتحضرت عليه السلام باشد، باز شمشير از طرف حضرت به او داده مى شود والا نه ، وجريان تمام مى شود.
كليددار حرفهاى مرا قبول كرد. به اتفاق هم وارد حرم مطهر شديم . يكى از خدام شمشيررا هر چه محكمتر در جاى اولش نصب كرد. به پسربچه نيز گفتيم بيايد.
او آمد مقابل ضريح مطهر و حرفهايش را به حضرت زد. مجددا ديديم شمشير از سقف جلوروى آن پسربچه افتاد و او آن را برداشت و رفت ! اينجا بود كه همه زيارت كنندگانهلهله كردند و حرم غرق در سرور و شادى شد.
من از آن پسر پرسيدم كه اين شمشير را براى چه مى خواهى ؟ گفت : من با چند بچه ديگردر اطراف كربلا گوسفند مى چرانيم . آنها هر كدام براى خود وسيله دفاعى دارند، ولىمن نداشتم . به آنان گفتم : مى روم به حرم با صفاى حضرت قمر بنى هاشم عليهالسلام و از حضرت شمشيرى را مى گيرم و مى آيم . حالا ديدى كه حضرت به من شمشيرداد و من اكنون با حاجت روا شده ، در حاليكه حضرت شمشيرى به من عنايت كرده ، نزد آنانباز مى گردم !
112. قربانى به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام  
جناب حجة الاسلام آقاى سيدمحمد موسوى زنجانى در روز 14 ماه صفرالمظفرسال 1413 ه ق ، به نقل از دو نفر جوان ، گفت :
شخصى به نام دكتر محمد...، كه مدت سى سال است در آمريكا زندگى مى كند، دو هفتهپيش به تهران آمده گوسفندى را به نام حضرتابوالفضل عليه السلام قربانى نمود و گوشت آن را بين شيعيان تقسيم كرد و مجددا بهآمريكا برگشت . از دكتر پرسيدند:
شما كه اين مدت طولانى در خارج بوديد، چگونه به تهران آمديد و دست به اين كارزديد و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت كرديد؟! گفت : روزى در واشنگتن با ماشينم درحركت بودم ، يكدفعه متوجه شدم دختربچه اى به طرف ماشينم دويد. با توجهكامل فرياد كشيدم يا حضرت اباالفضل عليه السلام ! و ماشين با يك ترمز سر جايشميخكوب شد.
پيش از اينكه از ماشين پياده بشوم ، همه اش مضطرب و در فكر بودم و با خود مى گفتم :واى ، خانه خراب شدم ! بيچاره شدم ! زيرا قانون تصادفات در آمريكا بسيار سخت است. ولى بعد كه پايين آمدم و پاى دختربچه را، كه زير ماشين رفته بود، گرفته وكشيدم ، بلند شد و ديدم كه هيچ صدمه اى نديده است . اينجا بود كه فهميدم از بركتتوجه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده كه دختربچه صحيح و سالم ماندهاست . لذا همانجا يك قربانى نذر كردم ، و چون در آمريكا كسى به قابليت مصرفگوشت نذرى را داشته باشد به نظرم نرسيد، لذا به ايران آمدم و قربانى را به نامحضرت عباس عليه السلام ذبح كرده به دوستان و علاقمندان آن حضرت تقسيم نمودم واينك نيز به آمريكا باز مى گردم .
جمال حق ز سر تا پاست عباس
به يكتايى قسم ، يكتاست عباس
شب عشاق را تا صبح محشر
چراغ روشن دلهاست عباس
خدا داند كه از روز ولادت
امام خويش را مى خواست عباس
اگر چه زاده ام البنين است
وليكن مادرش زهراست عباس
بنازم غيرت و عشق و وفا را
از آن دم علقمه تنهاست عباس
كه در دنيا بود باب الحوائج
شفيع عاصيان فرداست عباس
(شعر از ناشناس )
113. يا اباالفضل فرزندم را از شما مى خواهم !  
حجة الاسلام آقاى محدث اشكورى در شب سوم ذى قعده 1414 در مسجد اعظم قم ، براى ايننگارنده نقل كردند:
پدرم ، مرحوم حجة الاسلام آقاى سيدمحمود محدث اشكورى ، از پدرش حضرت آيت اللهابوالحسن اشكورى نقل كرد كه : در نجف اشرف فرزندش سيدمحمود خيلى سخت مريض مىشود و در شرف مرگ قرار مى گيرد. مادرش را براى غذا و غيره به آشپزخانه فرستادهبوده است ، پس از مدت كمى كه مادر مى آيد فرزندش را درحال مرگ مشاهده مى كند و وقتى روپوش از صورتش بر مى دارد او را مرده مى بيند. بامشاهده اين صحنه سراسيمه شده ، رو به طرف كربلا مى كند و ناله جانسوزى ازدل بركشيده و مى گويد: يا اباالفضل ، فرزندم را از شما مى خواهم !
چند لحظه كه از توسل ايشان به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى گذرد بهعنايات آن حضرت ، روح به بدن فرزندش آمده و حيات خويش را باز مى يابد.
114. سى سال از خدا برايش عمر گرفته ام !  
حجة الاسلام آقاى حاج شيخ عبدالرحمن بخشايشى ، از جناب آقاى حاج تقى دباغى ، كه ازمحترمين آذربايجان ولى مقيم تهران هستند و برادرعيال جناب آقاى دكتر كوكبى (دكتر قلب ) ساكن قم محسوب مى شوند، مطلب زير رانقل كردند كه مى خوانيد. آقاى دباغى گفتند:
پدرم ، حاج على اكبر دباغى ، گفت : در حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام بودم ، ديدم كسى مى گويد: آقا،ابوالفضل عليه السلام از عمر من 28 سال مانده است ، از خدا بخواه در اين 28سال معصيت نكنم ! ما با او آشنايى نداشتيم و نفهميديم كه قصدش ‍ چيست و چه مى گويد؟وقتى كه از حرم مطهر خارج شد، او را تعقيب كرديم و گفتيم كه تو از كجا مى دانى 28سال از عمرت مانده است ؟!
خيلى اصرار كرديم . گفت : شما را چه به اين كار؟ گفتيم : مى خواهيم قصه ترا بدانيم. گفت : من در جوانى مريض شدم ، به طورى كه دكترها جوابم كردند. روزى تماماهل منزل اطراف بسترم گريه مى كردند و من مى ديدم درحال مرگ مى باشم . همين وقت بود كه ديدم آقايى بالاى سرم ايستاده است . به منفرمودند: بلند شو! گفتم : قادر نيستم كه برخيزم . فرمود: مى توانى ، حركت كن !سپس دنبال آقا حركت كردم . وقتى به راه افتاديم و ازمنزل خارج شديم ، يكوقت ديدم آن بزرگوار پاهايش از زمين كنده شد و به طرف آسمانبالا رفت و من هم پشت سرش به طرف بالا صعود كردم .
رسيديم به يك جايى ؛ ديدم تمام شخصيتها دور هم نشسته اند و در بالاى مجلس نيز يكشخصيت با عظمتى قرار دارد. آن بزرگوارى كه مرا برده بود، به طرف آن شخصيتبزرگ رفت . تا آن زمان نمى دانستم آن بزرگوار چه كسى است ؟ ديدم كه وى با آنشخصيت صحبت مى كند، و از صحبتشان همين قدر فهميدم كه آن شخصيت بزرگ فرمودند:عمر او تمام شده است .
اينجا بود كه عبا را از دوش نازنينش به كنارى انداخت (و ديدم دوست ندارد) و به آنشخصيت صدرنشين اظهار داشت : شما مى فرماييد عمرش تمام شده است ، ولى مادرش ‍ درآشپزخانه صورت به زمين گذاشته ، جوابش را چه كسى خواهد داد و من به او چه بگويم؟! لذا حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمودند: سىسال از خدا برايش ‍ عمر گرفته ام . از آن تاريخ دوسال گذشته است ، پس نتيجه اين است كه 28سال از عمرم باقى مانده است .
ساقى لب تشنگان  
به ميدان شهادت ، قهرمانم مى توان گفتن
به خرگاه امامت ، پاسبانم مى توان گفتن
به قدرت بحر ختم مرتضايم مى توان خواندن
به منصب ، ساقى لب تشنگانم مى توان گفتن
منم ماه بنى هاشم كه بر چرخ فضيلتها
يگانه كوكب پرتو فشانم مى توان گفتن
چو شمع جانم از نور ولايت روشنى دارد
در اين عالم فروغ جاودانم مى توان گفتن
دهد دشمن مرا خط امان !! گويا نمى داند
كه بر خلق جهان كهف امانم مى توان گفتن
(مؤ يد) را شفاعت مى كنم در محضر داور
كه در محشر شفيع عاصيانم مى توان گفتن
115. آقا جان ، شما مرده را زنده كرديد!  
خانم معروفى نوشته اند:
اين جانب ف . س . معروفى در سال 1362 شمسى مبتلا به كمردرد شدم كه حدودچهل سال به طول انجاميد. در اين مدت بشدت از دردكمر رنج مى بردم و درد به حدى بودكه نمى توان وصف كرد. از جمله ، سفرى به حج داشتم و در آنجا از انجاماعمال عاجز بودم ، به خصوص بعد از اعمال در منا و مراجعت به مكه معظمه ، از شدت درد،انجام مناسك برايم طاقتفرسا بود. به خاطر دارم كه در سعى بين صفا و مروه بعد ازطواف نساء به اندازه اى كلافه شدم كه خود را به گوشه اى كشيدم و نشستم ، و پس ازآنكه همسرم اعمال سعى را تمام كرد به كمك و مساعدت ايشان ، سعى را انجام دادم .
پس از معاينات و معالجات زياد، تشخيص دكترهاى متخصص بر اين شد كه گفتند: شماديسك كمر داريد و بايد كاملا استراحت كنيد، كه آن هم با بچه دارى سازگار نيست .
باز به دكتر متخصص مراجعه كردم و آزمايشات زيادى صورت گرفت . اين بار گفتند:احتياج به عمل داريد؛ اگر عمل بكنيد 75موفقيت آميز است ، و اگر عمل نكنيد 100فلج مى شويد. با حالت نااميدى مطب دكتر را ترك كردم و استخاره كردم كهعمل انجام بشود خيلى بد آمد. همواره در فكر علاج بودم ، تا اينكه ايام محرم الحرام فرارسيد و براى شركت در مراسم روضه حضرت سيدالشهداء - سلام الله عليه - بهمنزل جناب حاج آقا قزوينى رفتم . اتفاقا معظم له آن روز روضه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام را خواند و در ضمن روضه به شرح آن قصه معروفپرداخت ، كه مى گويند جوان مريضى را به حرم مطهرش آورده و شفايش را از حضرتخواسته بودند، و چون گويا عمر ظاهرى آن جوان تمام شده بود، آن ماءموران الهى چنددفعه از محضر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به خدمت حضرت بنى هاشم رسيد وبازگشت و...
فى المجلس ، دلم شكست و متوسل به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام شدم . عرض كردم : آقا جان ، شما جوان مرده را زندهكرديد، كمر درد من كه چيزى نيست .
شفاى من به مقدار آب خوردن هم براى شما كارى ندارد. اميدوار شدم كه آن حضرت مرا شفاخواهد داد. پس از مدتى ناخودآگاه متوجه شدم كه كمرم درد ندارد و حس كردم ديگر دردنداشته و شفا يافته ام و از بيمارى اثرى نيست .
سپس آزمايشاتى انجام گرفت و خود را در معرض امورى قرار دادم كه دكترها مرا از آن منعكرده بودند، نظير خوردن آب سرد و حتى دست به آب سرد زدن و استفاده از كولر و پنكهو...، معلوم شد كه ديگر اثر سوئى در من ندارد.
آرى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد و هر كس هم كهتوسل به آن حضرت بيابد نتيجه كامل خواهد گرفت .
116. ناراحت نباش ، دزد پيدا خواهد شد 
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد نورالدين جزايرى از مدرسين حوزه علميه قم وامام جماعت محترم تكيه يزديها در بازار، طى يادداشتى چند كرامت راارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. اين جانب على بانى مهجور، معمار ساكن قم ، 25سال قبل به زيارت امام حسين عليه السلام رفتم . شب جمعه بود. پس از زيارت در حرممطهر خوابم برد. زمانى كه بيدار شدم ، ديدم كيفى كه مدارك و اسناد من ازقبيل چك و سفته و شناسنامه در داخل آن بود به سرقت برده شده است . پس از نماز صبحبه مكبر گفتم كه اعلام كند. او هم به عربى و فارسى اعلان كرد، ولى نتيجه اى بهدست نيامد.
به حضرت امام حسين عليه السلام عرض ارادت كردم ، اثرى مشهود نشد. خادم مدرسه آيتالله العظمى آقاى بروجردى قدس سره را ديدم ، جريان را با او در ميانگذاشتم و گفتم : مشكلم را به امام حسين عليه السلام گفته ام ؛ اما اين امام خيلى مهرباناست و مى خواهد دزد هم آبرويش نرود! پاهايم قدرت راه رفتن را ندارد، اگر مى توانستمبه حرم حضرت عباس عليه السلام مى رفتم و به آقا شكايت مى كردم . به اتفاق خادمبه طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفتيم . وقتى كه نگاهم به آنگنبد ملكوتى سردار كربلا افتاد، گريه ام گرفت و بدون خواندن اذندخول وارد حرم شدم و ضريح مقدس را گرفته و عرض كردم : آقا جان ، اگر دزدم پيدانشود شكايت شما را به حضرت زهرا عليهاالسلام خواهم كرد. سپس به ديوار تكيه دادم وبعدا صدايى غيبى از داخل ضريح مقدس شنيدم كه با لحنى بسيار مهربان فرمود: ناراحتنباش ، دزد پيدا خواهد شد، ولى مداركت از بين رفته و پاره شده است . آنگاه به اتفاقخادم به طرف حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام راه افتاديم ، تا شايد جيب بر راپيدا كنيم . پشت درب حرم مطهر قسمتى از مدارك و اسناد پاره شده را پيدا كرديم . وقتىبه اسناد پاره شده نگاه مى كرديم ، چند كودك اطراف ما جمع شدند. از آنها پرسيديم :شما نفهميديد كه اين اسناد را چه كسى پاره كرده است ؟
گفتند: آرى ، او شخصى به نام عبدالكريم است تقريبا در سن سى سالگى است وشغلش ‍ هم عبا بافى مى باشد. اين اسناد را او پاره مى كرد. ناچار خدمت حضرت آيت اللهالعظمى آقاى سيدمحسن حكيم قدس سره رفتم . آقا نامه اى به متصرف(استاندار) كربلا نوشتند. وقتى كه وى نامه آقا را ديد خيلى احترام گذاشت و حتى نامه رابوسيد. بعد هم جيب برها را به سزاى اعمالشان رسانيد. همان طور كه آقا قمر بنىهاشم حضرت عباس ‍ عليه السلام فرموده بود سارق پيدا شد ولى مدارك همه پاره شدهبود.
117. ديدم يك آقايى با كلاهخود و چكمه روى برفها ايستاده است !  
2. آقاى حاج مهدى اشعرى قمى نقل كرد:
يك شب سرد برفى در فصل زمستان از شهر كرداصفهان به طرف قم حركت كرديم .حدود دو ساعت بعد از نصف شب ، در ماشين پيكان بار و به همراه اثاثيه يك خانواده وصاحب آن اثاثيه ، ما بين بروجرد و قم حركت مى كرديم . هوا يخبندان بود و برف زيادىدر جاده و اطراف آن بر زمين نشسته بود، به طورى كه در بعضى جاها اطراف جاده راتقريبا يك متر و نيم برف احاطه كرده بود.
از بس كه جاده خطرناك بود، كنترل ماشين از دست بنده خارج شد واتومبيل در يك جاى خيلى بدى فرو رفت . مرد خانواده از ماشين پايين آمده و چند لحظه بعددوباره سوار شد و با تب و لرز، حيران و بهت زده ، مرتبا مى گفت ديدى چه بلايى بهسر ما آمد؟
آن وقتها در جاده مزبور، ماشين خيلى كم رفت و آمد مى كرد. گفتم : آقاى مسافر، بيا بالا.ناگزير دست توسل به دامان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام زدم . عرض كردم :آقا جان ، يهوديها مى آيند در خانه ات ، نااميدشان بر نمى گردانى ، من كه نوكر برادرشما هستم !
طولى نكشيد كه ديدم يك آقايى با كلاهخود و زره و چكمه روى برفها ايستاده است .فرمود: ماشين را بگذار دنده عقب ! وقتى دستور آن آقا را اجرا كرده ، ماشين را دنده عقبگذاشته مقدارى عقب آمدم ، تمام نگرانيها برطرف شد و يكدفعه ديدم روى جاده صافايستاده ام . بعد به من فرمود: حركت كن ! من هم حركت كردم . يكدفعه هر چه نگاه كردمكسى را نديدم .
خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان ابوالفضل
118. من همانم كه صدايم زدى !  
3. آقاى حاج محمد صفارى نقل كرد:
بيش از پنجاه سال پيش ، زمانى كه من بچه 7 يا 8 ساله بودم ، پدرم نابينا شده بود ومن به اتفاق مادرم دست او را مى گرفتيم و براى استشفا به مسجد جمكران مى برديم .
مادرم ، كه از اين مسئله رنج مى برد، توسلى به حضرت صاحب الزمانعجل الله تعالى فرجه الشريف پيدا مى كند. شبى در عالم رؤ يا مى بيند خيمهاى برپا شده و شخصى بيرون خيمه ايستاده است . از او سؤال مى كند كه اين خيمه چيست ؟ و آن شخص در جواب مى گويد: اين خيمه ، متعلق به مهدىعجل الله تعالى فرجه الشريف است . مادرم به آن شخص مى گويد كه من باحضرت كار دارم . ايشان مى رود و از حضرت اجازه مى گيرد و مى آيد.
مادرم مى گفت : وقتى داخل خيمه رفتم ، ديدم حضرت دو زانو نشسته اند و سيمايشانشباهتى به مرحوم آيت الله بروجردى دارد. از حضرت خواستم كه نظر لطفى به شوهرمكند تا نابينايى وى شفا پيدا كند. حضرت مى فرمايد: شوهرت بايد به همين صورتباشد و بهيچوجه اين كار ممكن نيست . مادرم از خواب بيدار مى شود و پس از مدتى ، خودنيز مريض مى شود (در حمام سقط جنين مى كند) و او را بهمنزل مى آورند.
مى گفت : در اتاق خود، كه بسيار محقر بود، نشسته بودم و در ناراحتى شديدى به سرمى بردم ، كه در همان عالم بيدارى ناگهان ديدم شخصى بلندقامت و داراى هيبتى مهيب وترسناك از در اطاق وارد شد. من وحشت كردم و سراسيمه فرياد زدم ياابوالفضل عليه السلام ، در همان حال ، ديدم از پشت سر او شخصىداخل اتاق شد و با آمدن او آن شخص مهيب و بلندقامت كنار رفت و ايستاد. شخصى كه بعداوارد شده بود، به من گفت : از اين شخص مى ترسى ؟
گفتم : بلى ، اين كيست ؟
گفت : اين عزرائيل است ، آمده بود تا شما را قبض روح كند ولى من از خدا خواستم كه عمرىدوباره به تو بدهد.
گفتم : شما كيستى ؟
فرمود: من همانم كه صدايم زدى (حضرت ابوالفضل عليه السلام ). من به حضرت عرض‍ كردم : به ايشان (عزرائيل ) بگوييد از اين اتاق بيرون برود. گفت : من يك مصيبت مىخوانم ، ايشان مى رود.
گفتم : به من اجازه بدهيد بروم به همسايه ها بگويم بيايند.
فرمود: نه ، همينها كه دور كرسى خوابيده اند كافى هستند (مقصودش از آنها، پدرم وبچه هايم بودند). بعد كه حضرت مصيبت خواندند و من گريه زيادى كردم ، يكوقت بهخود آمدم و ديدم كه هيچ كس در اطاق نيست . پس از اين واقعه ، كه مادرم هنوز مريض ‍ بوده ،دايى مان ، مرحوم حاج حسين نيك بخش كه آن زمان قيم ما بود، او را به بيمارستان مى بردو بسترى مى كند. ظاهرا نزديك به دو سال وى در بيمارستان بسترى بوده است تا سالىكه عاشورا و عيد نوروز در آن با هم تواءم بود، فرا مى رسد.
مادرم مى گفت : وقتى من صداى عزادارى را شنيدم ، گريه ام گرفت و با خود گفتمامسال بچه هايم ، عيد كه نداشتند، عاشورا هم ندارند. سپس خوابم برد و در عالم رؤ ياديدم كه دسته هاى سينه زنى از چارسوق بازار به سمت خيابان مى آيند و آخر آن دستهها خانمهاى نقابدارى هستند. به آنها گفتم : اگر مندنبال دسته بيايم ، چادرم را پاره نمى كنند؟ گفتند: نه ، ما صاحب عزا هستيم ، كسى بهشما كارى ندارد.
وقتى به خيابان رسيديم و به طرف حرم پيچيديم ، ديدم همان شخصى كه به خانه ماآمده بود (حضرت ابوالفضل عليه السلام ) سوار بر اسب در حركت است . من شتاب كرده وبه سوى او رفتم و گفتم : يا حضرت ابوالفضل عليه السلام ، مرا از بيمارستان نجاتنمى دهى ؟ در جواب گفت : صورت خود را به پاى من (يا جاى ديگر - ترديد از من است )بمال ، فردا از بيمارستان گفتم : من مى خواهم مرخص بشوم ، و آنها به حالت تمسخرگفتند مرده زنده شده است ! ولى بعد با اصرار زياد، وقتى كه ديدند من كاملا خوب شدهام ، مرا مرخص ‍ كردند.

next page

fehrest page

back page