حر بن يزيد رياحى چون تصميم لشكر را براىقتال ديد و شنيد صيحه امام حسين عليه السلام را كه مى فرمود:
اما من مغيث يغيث لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرمرسول الله صلى الله عليه و آله
اين استغاثه كريمه او را از خواب غفلت بيدار كرد، لاجرم به خويش آمد و رو به سوىپسر سعد آورد و گفت : اى عمر، آيا با اين مرد مقاتلت خواهى كرد؟
گفت : بلى والله قتالى كنم كه آسانتر او آن باشد كه سرها از تن بپرد و دست ها قلمگردد.
گفت : آيا نمى شنود كه اين كار را به خاتمت برسانى ؟
عمر گفت : اگر كار به دست من بود چنين مى كردم ، اما امير تو عبيدالله بن زياد از صلحابا كرد و رضا نداد.
حر آزرده خاطر از وى بازگشت و در موقفى ايستاد. حر آمد اسب خود را آب داد و روى به امامحسين عليه السلام كرد و از اسب فرود آمد و روى به زمين نهاد و توبه كرد. حضرت هم ازاو پذيرفت . ابو جعفر طبرى نقل كرده كه چون حر به جانب امام حسين عليه السلام واصحابش روان شد، گمان كردند كه اراده كارزار دارد. چون نزديك شد و سپر خود راواژگون كرد، دانستند به طلب امان آمده است و قصد جنگ ندارد. پس نزديك امام شد و سلامكرد و گفت :
يار شو اى مونس غم خوارگان
|
چاره كن اى چاره بى چارگان
|
در گذر از جرم كه خواهنده ايم
|
چاره ما كن كه پناهنده ايم
|
گر تو برانى به كه رو آوريم
|
دارم از لطف ازل منظر فردوس طمع
|
گر چه دربانى ميخانه فراوان كردم
|
سايه اى بر دل ريشم فكن اى گنج مراد
|
كه من اين خانه به سوداى تو ويران كردم
|
امام حسين عليه السلام بعد از آن كه از تقصير حر گذشت و او را پناه داد. حر شروع بهسخنرانى كرد و گفت : اى مردم كوفه ، مادر به عزاى شما بنشيند و بر شما بگريد. اينمرد صالح را دعوت كرديد و به سوى خويش او را طلبيديد. چون ملتمس شما را بهاجابت مقرون داشت دست از يارى او برداشتيدو با دشمنانش گذاشتيد وحال آن كه بر آن بوديد كه در راه او جهاد كنيد وبذل جان نماييد، پس در غدر و مكر بيرون آمديد و او را گريبان گير شديد و از هر طرفاو را احاطه كرديد تا مانع شويد او را از توجه به سوى بلاد و شهرهاى وسيع الهى .لاجرم مانند اسير در دست شما گرفتار آمد كه جلب نفع و دفع ضرر را نتواند، منعكرديد او را و زنان و اطفال و اهل بيتش را از آب جارى فرات كه مى آشامند از آن يهود ونصارا و مى غلطد در آن كلاب و خنازير و اينكآل پيغمبر از آسيب عطش از پاى در افتادند.
لب تشنگان فاطمه ممنوع از فرات
|
بر مردمان طاغى و ياغى حلال شد
|
از باد ناگهان اجل گلشن نبى
|
از پاى فتاده قامت هر نونهال شد
|
چه بد مردمى بوديد بعد از پيامبر در حق آل پيامبر، خداوند سيراب نگرداند شما را درروزى كه مردمان تشنه باشند. چون حر را بدينجا رسانيد گروهى به جانب او تيرافكندند و او برگشت در پيش روى امام عليه السلام ايستاد.
اين هنگام عمر سعد ندا در آورد و جسارت كرد و تيرى بر چله كمان نهاد و به سوى سپاهسيد الشهدا عليه السلام انداخت و گفت : اى مردم گواه باشيداول كسى كه تير به لشكر حسين افكند من بودم
سيد بن طاووس روايت كرده : پس از آن كه ابن سعد به طرف (602) آن حضرت تيرافكند، لشكر او هم لشكر امام حسين عليه السلام را تيرباران كردند و تيرمثل باران بر لشكر آن امام مومنان باريد
پس حضرت رو به اصحاب خويش كرده فرمود: برخيزيد و براى مرگ مهيا شويد كهچاره اى نيست . خدا شما را رحمت كند. همانا آن تيرها رسولان قومند به سوى شما. پس آنسعادتمندان مشغول قتال شدند و به مقدار يك ساعت با آن لشكر نبرد كردند و حمله بعداز حمله افكندند تا آن كه از لشكر آن حضرت به روايت محمد بن ابى طالب موسوىپنجاه نفر از پا در آمدند و شهد شهادت نوشيدند.
يكى از آنها همان حر بود. بعد از نبرد زياد و رجز خوانى ، جماعتى از لشكر عمر سعدبر او حمله آوردند و شهيدش كردند. بعضى گفته اند كه امام حسين عليه السلام به نزداو آمد و هنوز خون از او جستن داشت . پس فرمودن به به اى حر تو حر (آزاد مردى )همچنان كه نام گذاشته شدى به آن ، حرى در دنيا و آخرت ، پس خواند آن حضرت :
و نعم الحر عند مختلف الرياح
|
فجاد بنفسه عند الصباح (603)
|
نبش قبر حر عليه الرحمه
سيد نعمت الله جزائرى در كتاب انوار النعمانيه بيان كرده : چون شاهاسماعيل صفوى بغداد را تصرف كرده ، براى زيارت قبر حضرت سيدالشهداعليهالسلام به كربلا مشرف شد. از بعضى مردم شنيد كه به جناب حر طعن مى زنند. پسخودش نزد قبر حر رفت و امر كرد قبر را نبش كردند. چون به جسد حر رسيدند، ديدندبدن تازه و مانند همان روزى است كه شهيد شده و ديدندكه بر سرش پارچه اى بستهشده .
به شاه خبر دادند كه چون روز عاشورا ضربتى كه بر سر مبارك حر رسيده بود خونجارى مى شد، امام عليه السلام اين پارچه را بر سر او بست و به همان حالت دفن شد.پس شاه امر كرد كه آن پارچه را باز كنند تا به قصد تبرك آن را براى خود بردارد.چون آن پارچه را باز كردند، خون از همان موضع سر بيرون جهيد. با پارچه ديگرىسر مبارك را بستند، فايده نكرد و همان طور خون جارى مى شد. به ناچار به همانپارچه اما عليه السلام آن زخم را بستند و خون قطع شد. پس شاه حسنحال و مقام حر را دانست ، پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا كرد و خادمى بر آن گماشت .(604)
شهادت برير بن خضير
برير بن خضير به ميدان آمد و او مردى زاهد وعابد بود و او را سيد قرا مى ناميدند و ازاشراف اهل كوفه از همدانيين بود و اوست خالوى ابو اسحاق عمرو بن عبدالله سبيعىكوفى تابعى كه در حق او گفته اند چهل سال نماز صبح را به وضوى نماز عشا گذاردو در هر شب يك ختم قرآن مى نمود، و در زمان او اعبدى از او نبود، و اوثق در حديث از او نزدخاصه و عامه نبود، و او از ثقات على بن الحسين عليه السلام بود و بالجمله جناببرير چون به ميدان تاخت از آن سوى يزيد بنمعقل به نزد او شتافت و با هم اتفاق كردند كه مباهله كنند و از خدا بخواهند كه هر كه برباطل است بر دست آن ديگر كشته شود، اين بگفتند و بر هم تاختند. يزيد ضربتى بربرير زد او را آسيبى نرساند، لكن برير او را ضربتى زدكه خود او را دو نيمه كرد وسر او را شكافت تا به دماغ رسيد، يزيد پليد بر زمين افتادمثل آنكه از جاى بلندى بر زمين افتد.
رضى بن منقذ عبدى كه چنين ديد بر برير حمله آورد و با هم دست به گردن شدند و يكساعت با هم نبرد كردند آخر الامر برير او را بر زمين افكند و بر سينه اش نشست رضىاستغاثه به لشكر كرد كه او را خلاص كنند. كعب بن جابر حمله كرد و نيزه خود راگذاشت بر پشت برير، برير كه احساس نيزه كرد همچنانكه بر سينه رضى نشستهبود خود را بر روى رضى افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف دماغ او را قطعكرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چندان به نيزه زور آورد تا در پشتبرير فرو رفت و برير را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زدتا شهيد شد.
راوى گفت : رضى از خاك برخاست در حالتى كه خاك از قباى خود مى تكانيد و با كعبگفت : اى برادر! بر من نعمتى عطا كردى كه تا زنده ام فراموش نخواهم نمود، چون كعببن جابر برگشت زوجه اش يا خواهرش نوار بنت جابر با وى گفت كشتى سيد قرا را هرآينه امر عظيمى به جاى آوردى ، به خدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم كرد.
شهادت وهب كلبى عليه الرحمه
وهب بن عبدالله بن حباب كلبى كه با مادر و زن ، در لشكر امام حسين عليه السلام حاضربود به تحريص مادر ساخته جهاد شد، اسب به ميدان راند و رجز خواند:
ان تنكرونى فانا ابن الكلب
|
ليس جهادى فى الوغى باللعب
|
و جلادت و مبارزت نيكى به عمل آورد و جمعى را بهقتل در آورد پس از ميدان باز شتافت و به نزديك مادر و زوجه اش آمد و به مادر گفت : آيااز من راضى شدى ؟ گفت : راضى نشوم تا آنكه در پيش روى امام حسين عليه السلام كشتهشوى ، زوجه او گفت تو را به خدا قسم مى دهم كه مرا بيوه مگذار و به درد مصيبت خودمبتلا مساز، مادر گفت : اى فرزند سخن زن را دور انداز به ميدان رو در نصرت امام حسينعليه السلام خود را شهيد ساز تا شفاعت جدش در قيامتشامل حالت شود.
پس وهب به ميدان رجوع كرد و نوزده سوار و دوازده پياده را بهقتل رسانيد و لختى كارزار كرد تا دو دستش را قطع كردند. اين وقت مادر او عمود خيمهبگرفت و به حربگاه در آمد و گفت : اى وهب پدر و مادرم فداى تو باد چندان كه توانىرزم كن و حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله از دشمن دفع نما. وهب خواست كه تا او رابرگرداند، مادرش جانب جامه او را گرفت و گفت : من روى باز پس نمى كنم تا بهاتفاق تو در خون خويش غوطه زنم . جناب امام حسين عليه السلام چون چنين ديد فرمود ازاهل بيت من جزاى خير بهره شما باد به سراپرده زنان مراجعت كن خدا تو را رحمت كند، پس آن زن به سوى خيام محترمه زنها برگشت و آن جوان كلبى پيوسته مقاتلت كرد تا شهيدشد.
راوى گفت كه : زوجه وهب بعد از شهادت شوهرش بيتابانه به جانب او دويد و صورتبر صورت او نهاد شمر (ملعون ) غلام خود را گفت تا عمودى بر سر او زد و به شوهرشملحق ساخت ، و اين اول زنى بود كه در لشكر حضرت سيدالشهدا عليه السلام بهقتل رسيد.
شهادت عمرو بن خالد ازدى اسدى صيداوى
عمرو بن خالد خالد ازدى اسدى صيداوى عازم ميدان شد، خدمت امام حسين عليه السلام آمد وعرض كرد: فدايت شوم يا اباعبدالله من قصد كرده ام كه ملحق شوم به شهداى از اصحابتو و كراهت دارم از آنكه زنده بمانم و تو را وحيد وقتيل بينم ، اكنون مرخصم فرما، حضرت او را اجازت داد و فرمود ما هم ساعت بعد به توملحق خواهيم شد، آن سعادتمند به ميدان آمد، پس كارزار كرد تا شهيد شد.
پس فرزندش خالد بن عمرو بيرون شد جهاد كرد تا شهيد شد
سپس سعد بن حنظله تميمى به ميدان رفت و او از اعيان لشكر امام حسين عليه السلام بودپس حمله كرد و كارزار سختى نمود تا شهيد شد، رحمه الله عليه . پس عمير بن عبداللهمذحجى به ميدان رفت ، پس كارزار كرد و بسيارى را كشت تا به دست مسلم ضبابى وعبدالله بجلى شهيد شد.
تذكره ى ابوثمامه نماز را در خدمت امام حسين عليه السلام و شهادت حبيببن مظاهر
ابو ثمامه صيداوى ، كه نام شريفش عمرو بن عبدالله است چون ديد وقتزوال است به خدمت امام عليه السلام شتافت و عرض كرد: يا ابا عبدالله ! جان من فداىتو باد، همانا مى بينم كه اين لشكر به مقاتلت تو نزديك گشته اند و لكن سوگند باخداى كه تو كشته نشوى تا من در خدمت تو كشته شوم و به خون خويش غلطان باشم ودوست دارم كه اين نماز ظهر را با تو بگذارم آنگاه خداى خويش را ملاقات كنم ، حضرتسر به سوى آسمان برداشت پس فرمود: ياد كردى نماز را خدا تو را از نماز گزاران وذاكرين قرار دهد، بلى اينك اول وقت آن است . پس فرمود: از اين قوم بخواهيد تا دست ازجنگ بردارند تا ما نماز گذاريم ، حصين بن تميم چون اين بشنيد فرياد برداشت كه نمازشما مقبول درگه اله نيست ، حبيب بن مظاهر فرمود: اى حمار غدار! نماز پسررسول خدا صلى الله عليه و آله قبول نمى شود و از توقبول خواهد شد؟
حصين بر حبيب حمله كرد حبيب نيز مانند شير بر او تاخت و شمشير بر او فرود آورد و برصورت اسب او واقع شد، حصين از روى اسب بر زمين افتاد پس اصحاب آن ملعون جلدىكردند واو را از چنگ حبيب ربودند.
بالجمله قتال سختى نمود تا آنكه به روايتى شصت و دو تن را به خاك هلاك انداخت ، پسمردى از بنى تميم كه او را بديل بن صريم مى گفتند بر آن جناب حمله كرد و شمشيربر سر مباركش زد و شخصى ديگر از بنى تميم نيزه بر آن بزرگوار زد كه او را برزمين افكند، حبيب خواست تا برخيزد كه حصين بن تميم شمشير بر سر او زد كه او را ازكار انداخت ، پس آن مرد تميمى فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد، حصين گفت كه منشريك تو هستم در قتل او، سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تامردم بدانند كه من در قتل او شركت كرده ام آنگاه بگير آن را و ببر به نزد عبيدالله بنزياد براى اخذ جايزه ، پس سر حبيب را گرفت و به گردن اسب خويش آوريخت و درلشكر جولانى داد و به او رد كرد.
چون لشكر به كوفه برگشتند آن شخص تميمى سر را به گردن اسب خويش آويختهرو به قصر الاماره ابن زياد نهاده بود، قاسم پسر حبيب كه در آن روز غلامى مراهق بودسر پدر را ديدار كرد دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمى نمود، هرگاه آن مردداخل قصرالاماره مى شد او نيز داخل مى گشت و هرگاه بيرون مى آند او نيز بيرون مى آمد.
آن مرد سوار از اين كار به شك افتاده گفت چه شده ترا اى پسر كه عقب مرا گرفته و ازمن جدا نمى شوى ؟ گفت : چيزى نيست ، گفت بيجهت نيست مرا خبر بده گفت : اين سرى كهبا توست سر پدر من است آيا به من مى دهى تا او را دفن نمايم ؟ گفت : اى پسر اميرراضى نمى شود كه او دفن شود و من هم مى خواهم جايزه نيكى به جهتقتل او از امير بگيرم ، گفت : لكن خداوند به تو جزا نخواهد داد مگر بدترين جزاها، بهخدا سوگند كشتى او را در حالى كه او بهتر از تو بود، اين بگفت و بگريست و پيوستهدرصدد انتقام بود تا زمان مصعب بن زبير كهقاتل پدر خود را بكشت .
ابو مخنف از محمد بن قيس روايت كرده كه چون حبيب شهيد گرديد، درهم شكستقتل او حسين عليه السلام را، و در اين حال فرمود:
احتسب نفسى و حماه اصحابى .
و در بعض مقاتل است كه فرمود لله درك يا حبيب ! همانا تو مردى صاحبفضل بودى ختم قرآن در يك شب مى نمودى و مخفى نماند كه حبيب از حمله علوماهل بيت و از خواص اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به شمار رفته .
و روايت شده كه وقتى ميثم تمار را ملاقات كرد و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، پسحبيب گفت كه گويا مى بينم شيخى را كه اصلع است يعنى پيش سر او مو ندارد و شكمفربهى دارد و خربزه مى فروشد در نزد دار الرزق او را بگيرند و براى محبت داشتن اوبه اهل بيت رسالت او را به دار كشند، و بردار شكمش را بدرند و غرضش ميثم بود وچنان شد كه حبيب خبر داد
و در آخر روايت است كه حبيب از جمله آن هفتاد نفر بود كه يارى آن امام مظلوم كردند و دربرابر كوههاى آهن رفتند و سينه خود را در برابر چندين هزار شمشير و تير سپركردند، و آن كافران ايشان را امان مى دادند و وعده مالهاى بسيار مى كردند و ايشان ابامى نمودند و مى گفتند كه ديده ما حركت كند و آن امام مظلوم شهيد شود ما را نزد خدا عذرىنخواهد بود تا آنكه همه جانهاى خود را فداى آن حضرت عليه الصلاه و السلام كردند وهمه بر دور آن حضرت كشته افتادند، رحمه الله و بركاته عليهم اجمعين
شهادت سعيد بن عبدالله حنفى رحمه الله
روايت شده كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام زهير بن قين و سعيد بن عبدالله را فرمودكه پيش روى من بايستيد تا من نماز ظهر را به جاى آورم ايشان بر حسب فرمان در پيشرو ايستادند و خود را هدف تير و سنان گردانيدند، پس حضرت با يك نيمه اصحاب نمازخوف گذاشت و نيمى ديگر ساخته دفع دشمن بودند، و روايت شده كه سعيد بن عبداللهحنفى در پيش روى آن حضرت ايستاد و خود را هدف تير نموده بود و هر كجا آن حضرت بهيمين و شمال حركت مى نمود در پيش روى آن حضرت بود تا روى زمين افتاد و در اينحال مى گفت : خدايا لعن كن اين جماعت را لعن عاد و ثمود، اى پروردگار من سلام مرا بهپيغمبر خود برسان و ابلاغ كن او را آنچه به من رسيد از زحمت جراحت و زخم چه من در اينكار قصد كردم نصرت ذريه پيغمبر تو را، اين بگفت و جان بداد، و در بدن او به غير اززخم شمشير و نيزه سيزده چوبه تير يافتند.
شهادت زهير بن القين عليه الرحمه
پس چون صاعقه آتشبار خويش را بر آن اشرار زد و بسيار كس ازابطال رجال را به خاك هلاك افكند، و به روايت محمد بن ابى طالب يكصد و بيست تن ازآن منافقان را به جهنم فرستاد، آنگاه كثير بن عبدالله شعبى به اتفاق مهاجر بن اوستميمى بر او حمله كردند او را از پاى در آوردند و در آن وقت كه زهير بر خاك افتاد،حضرت حسين عليه السلام فرمود: خدا تو را از حضرت خويش دور نگرداند و لعنت كندكشندگان تو را همچنانكه لعن فرمود جماعتى از گمراهان را و ايشان را به صورت ميمونو خوك مسخ نمود. مرحوم محدث قمى مى افزايد:
زهير بن قيل جلالت شانش زياده از آن است كه ذكر شود و كافى است در اين مقام آنكه امامحسين عليه السلام يوم عاشورا ميمنه را به او سپرد و در وقت نماز خواندن او را با سعيدبن عبدالله فرمود كه در پيش روى آن جناب بايستند و خود را وقايه آن حضرت كنند.(605)
شهادت شوذب و عباس رضى الله عنهما
عابس بن ابى شبيب شاكرى همدانى چون از براى ادراك سعادت شهادت عزيمت درست كردروى كرد با مصاحب خود شوذب مولى شاكر كه از متقدمين شيعه و حافظ حديث وحامل آن و صاحب مقامى رفيع بلكه نقل شده كه او را مجلسى بود كه شيعيان به خدمتش مىرسيدند و از جنابش اخذ مى نمودند و كان رحمه الله و جها فيهم .
بالجمله عابس با وى گفت اى شوذب امروز چه در خاطر دارى ؟ شوذب گفت مى خواهى چهدر خاطر داشته باشم ؟ قصد كرده ام كه با تو در ركاب پسر پيغمبر صلى الله عليه وآله مبارزت كنم تا كشته شوم . عابس گفت گمان من هم به تو همين بوده ،الحال به خدمت آن حضرت بشتاب تا تو را چون ديگر كسان در شمار شهدا به حسابگيرد و دانسته باش كه از پس امروز چنين روز به دست هيچكس نشود چه امروز روز يستكه مرد بتواند از تحت الثرى قدم بر فرق ثريا زند و همين يك روز، روزعمل و زحمت است و بعد از آن روز مزد و حساب و جنت است .
پس شوذب به خدمت حضرت شتافت و سلام وداع گفت پس به ميدان رفت و مقاتله كرد تاشهيد گشت ، رحمه الله و رضوانه عليه
راوى گفت : پس از آن عابس به نزد جناب امام حسين عليه السلام شتافت و سلام كرد وعرض كرد: يا اباعبدالله هيچ آفريده اى چه نزديك و چه دور، چه خويش و چه بيگانه درروى زمين روز بپاى نبرد كه در نزد من عزيز و محبوبتر از تو باشد و اگر قدرت داشتمكه دفع اين ظلم و قتل را از تو بنمايم به چيزى كه از خون من و جان من عزيزتر بودىتوانى و سستى در آن نمى كردم و اين كار را به پايان مى رسانيدم آنگاه آن حضرت راسلام داد و گفت گواه باش كه من بر دين تو و دين پدر تو مى گذرم ، پس با شمشيركشيده چون شير شميده به ميدان تاخت در حاليكه ضربتى بر جبين او رسيده بود، ربيعبن تميم كه مردى از لشكر عمر سعد بود گفت كه چون عابس را ديدم كه رو به ميدانآورده او را شناختم ، و من از پيش او را مى شناختم و شجاعت و مردانگى او را در جنگها مشاهدهكرده بودم و شجاع تر از او كسى نديده بودم ، اين وقت لشكر را ندا در دادم كه هان اىمردم هذا الاسود هذا ابن ابى شبيب .
ربيع ابن تميم آواز برداشت
|
به سوى فوج اعدا گردن افراشت
|
كه عمان است از بحر كفش موج
|
فرياد كشيد اى قوم اين شير شيران است ، اين عباس بن ابى شبيب است هيچكس به ميدان اونرود و اگر نه از چنگ او به سلامت نرهد.
پس عابس چون شعله جواله در ميدان جولان كرد و پيوسته ندا در داد كه الارجل ! الا رجل هيچكس جرات مبارزت او ننمود اين كار بر ابن سعد ناگوار آمد ندا در داد كهعابس را سنگباران نمايد لشكريان از هر سود به جانب او سنگ افكندند، عابس كه چنينديده زره از تن دور كرد و خود از سر بيفكند...
وقت آن آمد كه من عريان شوم
|
آنچه غير از شورش و ديوانگى است
|
اندرين ره روى در بيگانگى است
|
چون رهم زين زندگى پايند گيست
|
آنكه مردن پيش چشمش تهلكه است
|
نهى لا تلقوا بگيرد او به دست
|
و آنكه مردن شد مر او را فتح باب
|
سارعوا آمد مر او را در خطاب
|
الصلا اى حشر بنيان سارعوا
|
البلا اى مرگ بنيان دار عوا
|
ربيع گفت قسم به خدا مى ديدم كه عابس به هر طرف كه حمله كردى زياده از دويست تناز پيش او مى گريختند و بر روى يكديگر مى ريختند، بدين گونه رزم كرد تا آنكهلشكر از هر جانب او را فرا گرفتند و از كثرت جراحت سنگ و زخم سيف و سنان او را ازپاى در آوردند و سر او را ببريدند و من سر او را در دست جماعتى از شجاعان ديدم كه هريك دعوى مى كرد كه من او را كشتم عمر سعد (ملعون ) گفت كه اين مخاصمت به دور افكنيدهيچكس يك تنه او را نكشت ، بلكه همگى در كشتن او همدست شديد و او را شهيد كرديد.
مرحوم محدث قمى مى فرمايد: نقلشده كه عابس از رجال شيعه و رئيس و شجاع و خطيب و عابد و متهجد بوده است . (606)
شهادت نافع بن هلال بن جمل رحمه الله
نافع بن هلال كه يكى از شجاعان لشكر امام حسين عليه السلام بود، تيرهاى مسموم داشتو اسم خود را بر فاق تيرها نوشته بود، شروع كرد به افكندن آن تيرها بر دشمن وپيوسته با آن تيرها جنگ كرد تا تمام شد، آنگاه دست زد به شمشير آبدار و شروع كردبه جهاد، پس دوازده نفر و به روايتى هفتاد نفر از لشكر پسر سعد بهقتل رسانيد بغير آنان كه مجروح كرده بود، پس لشكر بر او حمله كردند و بازوهاى اورا شكستند و او را اسير نمودند.
راوى گفت : شمر بن ذى الجوشن (ملعون ) او را گرفته بود و با او بود اصحاب او ونافع را مى بردند به نزد عمر سعد (لعنه الله ) و خون بر محاسن شريفش جارى بود،عمر سعد (لعنه الله ) چون او را ديد به او گفت و يحك اى نافع چه واداشت تو را برنفس خود رحم نكردى و خود را به اين حال رسانيدى ؟ گفت خداى مى داند كه من چه ارادهكردم و ملامت نمى كنم خود را بر تقصير در جنگ با شماها و اگر بازو و ساعد مرا بوداسيرم نمى كردند.
شمر (لعنه الله ) به ابن سعد گفت بكش او را اصلحك الله ، گفت تو او را آورده اى اگرمى خواهى تو بكش ، پس شمر (لعنه الله ) شمشير خود را كشيد براى كشتن او، نافعگفت به خدا سوگند اگر تو از مسلمانان بودى عظيم بود بر تو كه ملاقات كنى خدا رابه خونهاى ما.
فالحمد لله الذى جعل منايانا على يدى شرار خلقه .
پس شمر (ملعون ) او را شهيد كرد.
شهادت عبدالله و عبدالرحمن غفاريان رحمهماالله
اصحاب امام حسين عليه السلام چون ديدند كه بسيارى از ايشان كشته شدند و توانايىندارند كه جلوگيرى دشمن كنند عبدالله و عبدالرحمن پسران عروه غفارى كه از شجعانكوفه و اشراف آن بلده بودند خدمت امام حسين عليه السلام آمدند و گفتند: يا ابا عبداللهعليك السلام حازنا العدو اليك .
مستولى شدند دشمنان بر ما و ما كم شديم به حدى كه جلو دشمن را نمى توانيم بگيريملاجرم از ما تجاوز كردند و به شما رسيدند پس ما دوست داريم كه دشمن را از تو دفعنمائيم و در مقابل تو كشته شويم ، حضرت فرمود مرحبا پيش بيائيد ايشان نزديك شدندو در نزديكى آن حضرت مقاتله كردند، و عبدالرحمن مقاتله كرد تا شهيد شد.
راوى گفت : آمدند جوانان جابريان سيف بن الحارث بن سريع و مالك بن عبد بن سريع ،و اين دو نفر دو پسر عم و دو برادر مادرى بودند آمدند خدمت سيدالشهدا عليه السلام درحالى كه مى گريستند حضرت فرمود: اى فرزندان برادر من براى چه مى گرييد؟ بهخدا سوگند كه من اميدوارم بعد از ساعت ديگر ديده شما روشن شود، عرض كردند خدا ما رافداى تو گرداند، به خدا سوگند ما بر جان خويش گريه نمى كنيم بلكه برحال شما مى گرييم كه دشمنان دور تو را احاطه كرده اند و چاره ايشان نمى توانيمنمود، حضرت فرمود كه خدا جزا دهد شما را به اندوهى كه برحال من داريد و به مواساه شما با من بهترين جزاى پرهيزكاران ، پس آن حضرت را وداعكردند و به سوى ميدان شتافتند و مقاتله كردند تا شهيد گشتند.
شهادت حنظله بن اسعد شبامى رحمه الله
حنظله بن اسعد، قد مردى علم كرد و پيش آمد و در برابر امام عليه السلام بايستاد و درحفظ و حراست آن جناب خويشتن را سپر تيرد و نيزه و شمشير ساخت . و هر زخم سيف وسنانى كه به قصد امام عليه السلام مى رسيد به صورت و جان خود مى خزيد و همىندا در مى داد كه اى قوم . من مى ترسم بر شما كه مستوجب عذاب لشكر احزاب شويد، ومى ترسم بر شما برسد مثل آن عذابهائى كه بر امتهاى گذشته وارد شده مانند عذابقوم نوح و عاد و ثمود و آنان كه بعد از ايشان طريق كفر و جحود گرفتند و خدا نمىخواهد ستمى براى بندگان ، اى قوم ! من بر شما مى ترسم از روز قيامت ، روزى كه رواز محضر بگردانيد به سوى جهنم و شما را از عذاب خدا نگاه دارند ه اى نباشد، اى قوممكشيد امام حسين عليه السلام را پس مستاصل و هلاك گرداند خدا شما را به سبب عذاب ، وبه تحقيق كه بى بهره و نااميد است كسى كه به خدا افترا بندد و از اين كلمات اشارهكرد به نصيحتهاى مومن آل فرعون با آل فرعون .
و موافق بعضى از مقاتل حضرت فرمود اى حنظله بن سعد خدا تو را رحمت كند دانسته باشكه اين جماعت مستوجب عذاب شدند، هنگامى كه سر بر تافتند از آنچه كه ايشان را بهسوى حق دعوت كردى و بر تو بيرون شدند و تو را و اصحاب تو را ناسزا و بدگفتند و چگونه خواهد بود حال ايشان الان و حال آنكه برادران پارساى تو را كشتند. پسحنظله عرض كرد راست فرمودى فدايت شوم ، آيا من به سوى پروردگار خودم نروم و بابرادران خود ملحق نشوم ؟ فرمود بلى شتاب كن و برو به سوى آنچه كه از براى تومهيا شده است و بهتر است از دنيا و آنچه در دنياست و به سوى سلطنتى كه هرگز كهنهنشود و زوال نپذيرد، پس آن سعيد نيك اختر حضرت را وداع كرد و گفت :
السلام عليك يا اباعبدالله صلى الله عليك و علىاهل بيتك و عرف بيننا و بينك فى جنته
فرمود: آمين آمين ، پس آن جناب در جنگ با منافقان پيشى گرفت و نبرد دليرانه كرد وشكيبايى در تحمل شدائد نمود تا آنكه بر او حمله كردند و او را برادران شايسته اشملحق نمودند.
مرحوم محدث قمى مى افزايد: حنظله بن اسعد از وجوه شيعه و از شجاعان و فصحاء تعدادشده و او را شبامى گويند به جهت آنكه نسبتش به شبام (بر وزن كتاب موضعى است بهشام ) مى رسد و بنوشبام بطنى مى باشند از همدان (به سكون ميم ) (607)
شهادت ابى اشتعثا البهدلى الكندى عليه الرحمه
راوى گفت : يزيد بن زياد بهدلى كه او را ابوالشعشاء مى گفتند شجاعى تيراندازبود، مقابل حضرت سيدالشهدا عليه السلام به زانو در آمد و صد تير بر دشمن افكندكه ساقط نشد از آنها مگر پنج تير، در هر تيرى كه مى افكند مى گفت :
انا ابن بهدله ، فرسان العرجله و سيدالشهدا عليه السلام مى گفت خداوند تير او بهنشان آشنا كن و پاداش او را بهشت عطا كن .
پس كار زار كرد تا شهيد شد.
شهادت جمعى از اصحاب حضرت امام حسين عليه السلام
روايت شده كه عمر بن خالد صيداوى و جابر بن حارث سلمانى و سعد مولى عمرو بنخالد و مجمع بن عبدالله عائذى مقاتله كردند دراول قتال و با شمشيرهاى كشيده به لشكر پسر سعد حمله نمودند، چون در ميان لشكرواقع شدند لشكر بر دور آنها احاطه كردند و ايشان را از لشكر سيدالشهدا عليهالسلام جدا كردند و جناب عباس بن اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد بر لشكر و ايشانرا خلاص نمود و بيرون آورد در حالى كه مجروح شده بودند و ديگر باره كه لشكر روبه آنها آوردند بر لشكر حمله نمودند و مقاتله كردند تا در يك مكان همگى شهيدگرديدند. رحمه الله عليهم .
و روايت شده از مهران كابلى كه گفت در كربلا مشاهده كردم مردى را كه كارزار سختى مىكند، حمله نمى كند بر جماعتى مگر آنكه ايشان را پراكنده و متفرق مى سازد و هرگاه ازحمله خويش فارغ مى شود مى آيد نزد امام حسين عليه السلام و مى گويد:
ابشر هديت الرشد يابن احمدا
|
پرسيدم كيست اين شخص ؟ گفتند: ابو عمره حنظلى ، پس عامر بننهشل تيمى او را شهيد كرد و سرش را بريد.