حسين شهيد شد ، مسموم شد و از دنيا رفت . سن اين طفل را هم ده سالنوشتهاند . يعنی وقتی كه پدر بزرگوار از دنيا رفته ، او تازه بدنيا آمدهو شايد بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چيزی يادش نبود . و درخانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله ، هم برای او عمو بود و همبه منزله پدر ) . ابا عبدالله به عمه اين طفل ، به خواهر بزرگوارش زينبسپرده بود كه مراقب اين بچهها بالخصوص باشند . اين پسر بچهها مرتبتلاش میكردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند ولی مانع میشدند .نمیدانم در آن لحظات آخر كه اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند ،چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زد و تا زينب سلامالله عليها دويد كه او را بگيرد ، خودش را از دست زينب رها كرد و گفتوالله لا افارق عمی ( 1 ) به خدا قسم من از عمويم جدا نمیشوم . به سرعتخودش را رساند به اباعبدالله در حالی كه ايشان در همان قتلگاه بودند وقدرت حركت برايشان خيلی كم بود . اين طفل آمد و آمد تا خودش را بهدامن عموی بزرگوار انداخت . اباعبدالله او را در دامن گرفت . شروع كردبه صحبت كردن با عمو ، در همان حال يكی از دشمنان آمد برای اينكه ضربتیبه اباعبدالله بزند . اين بچه ديد كه كسی آمده به قصد كشتن اباعبدالله ،شروع كرد به بدگويی كردن : ای پسر زناكار ! تو آمدهای عموی مرا بكشی ؟ بهخدا قسم من نمیگذارم . او كه شمشيرش را بلند كرد ، اين پاورقی : 1 - بحار الانوارج 45 صفحه 53 ، اعلام الوری صفحه 243 ، ارشاد شيخ مفيدصفحه . 241 |