عمامه بسته است ، و به پايش هم چكمهای نيست ، كفش معمولی است و بنديك كفشش هم باز بود و يادم هم نمیرود كه پای چپش بود ، و تعبيرش ايناست : كانه فلقه القمر ( 1 ) گويی اين بچه پارهای از ماه بود ، اين قدرزيبا بود . همان راوی میگويد : قاسم كه داشت میآمد ، هنوز دانههای اشكشمیريخت . رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفی میكردند كه من كی هستم . همهمتحيرند كه اين بچه كيست . همين كه در مقابل مردم ايستاد فريادش بلندشد :
ان تنكرونی فانا ابن الحسن |
سبط النبی المصطفی المؤتمن |
مردم اگر مرا نمیشناسيد ، من پسر حسن بن علی بن ابيطالبم
هذا الحسين كالاسير المرتهن |
بين اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 ) |
اين مردی كه اينجا میبينيد و گرفتار شما است ، عموی من حسين بن علی بنابيطالب است . جناب قاسم به ميدان میرود . اباعبدالله است خودشان راحاضر كرده و به دست گرفتهاند و گويی منتظر فرصتی هستند كه وظيفه خودشانرا انجام بدهند . من نمیدانم ديگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالیداشت . منتظر است ، منتظر صدای قاسم كه ناگهان فرياد يا عماه قاسم بلندشد . راوی میگويد ما نفهميديم
پاورقی : 1 - مناقب ابن شهرآشوب ج 4 ص 106 ، و نظير اين عبارت در اعلام الوریص 242 و اللهوف ص 48 و بحار الانوار ج 45 ص 35 و ارشاد شيخ مفيد ص239 و مقتل الحسين مقرم 331 ، تاريخ طبری ص 256 ذكر شده است . 2 - بحار الانوار ج 45 ص . 34