بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملی, صمدى آملى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     AMOLI009 -
     AMOLI010 -
     AMOLI011 -
     AMOLI012 -
     AMOLI013 -
     AMOLI014 -
     AMOLI015 -
     AMOLI016 -
     AMOLI017 -
     AMOLI018 -
     AMOLI019 -
     AMOLI020 -
     AMOLI021 -
     AMOLI022 -
     AMOLI023 -
     AMOLI024 -
     AMOLI025 -
     AMOLI026 -
     AMOLI027 -
     AMOLI028 -
     AMOLI029 -
     AMOLI030 -
     AMOLI031 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

باب يازدهم :

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه بينى نطفه اى در يتيم است
2- ببين از قطره ماء مهينى
فرشته آفريده دل نشينى
3- ز سير حبى ماء حيوتى
برويد ز ابتدا اشاخ نباتى
4- همى در تحت تدبير خداوند
در آيد صورتى بى مثل و مانند
5- كه در ذات و صفات و در فعالش
نجوا كمل است عين مثالش
6- تعالى الله كه از حمامسنون
مثال خويش را آورده بيرون
7- نگر در صنع صورت آفرينت
بحسن طلعت و نقش جبينت
8- به يك يك دستگاههاى چنانى
كه دارى از نهانى و عيانى
9-ازين صورت كه يكسر آفرين است
چه خواهد آنكه صورت آفرين است
10- تعالوا را شنو از حق تعالى
ترا دعوت نموده سوى بالا
11- چه بودى مرتعالى را تو لايق
تعالوا آمدت از قول صادق
12- چه ميخواهى درين لاى و سخنها
چرا دورى ز گلها و چمن ها
13- تويى آخر نگار هم نشينش
بزرگى جانشين بى قرينش
14- نبودت هيچ فعلى و تميزى
درين حدى كه سلطان عزيزى
15- چه بعدى حاصل چون سرمايه دارى
براه افتى و كام دل برآرى
16- طريق كام دل يابى دوگونه است
يكى اصل و دگر فرع و نمونه است
17- يكى اكلو امن فوق است و ديگر
بود از تحت ارجل اى برادر
18- بود از تحت ارجل علم رسمى
كه پابندت شود همچون طلسمى
19- بود علم لدنى اكل از فوق
كه فوقانى شوى با ذوق و با شوق
20- ز اكل فوقت ار نبود نصيبى
ز تحت ارجل است ديو عجيبى
21- تو انسانى غذاى تو سماوى است
علوم رسميت صرف دعاوى است
22- اگر اهل نمازى و نيازى
برون آ از دعاوى مجازى
23- علوم رسمى ار نبود معدت
ترا رهزن شود مانند ضدت
24- چو كردى علم اصلى را فراموش
گرفتى علم رسمى را در آغوش
25- گرت سجف تخينى نيست حاجب
ترا بودى لقاء الله واجب
26- همى خواهم زدرد خود بنالم
مپندارى كه از اين قيل و قالم
27- بخواهم فضل خود را بر شمارم
كه من از اين دعاوى بركنارم
28- كسى كو بر جناح ارتحال است
كجايش اينچنين فكر و خيال است
29- همه دانند كاين آزاده از پيش
بنوده در پى آرايش خويش
30- مرا از خود ستايى عار آيد
كه جز نابخردون را نشايد
31- چو اين آرايش است آلايش من
نبوده هيچگاهى خواهش من
32- مرا دردى نهفته در درونست
كه وصف آن زگفتگو برونست
33- بسى روز و بسى سال
گذشته از من برگشته اقبال
34- كه سير گرم به قيل و قال بودم
يكى دل مرده بيحال بودم
35- صرفت العمر فى قيل و قال
اجبت النفس عن كل سوال
36- به چندين رشته از منقول و معقول
تسلط يافته ام معقول و مقبول
37- نعت با صرف و نحو انسان كه خواهى
چنانكه هست آثارم گواهى
38- بديع و با بيان و با معانى
بدان نحوى كه ميخوانى و دانى
39- بتدريس و به تعليق مطول
بچندين دروه اش بودم معطل
40- به شرح شاطبى در علم تجويد
كلام اندر شروح متين تجريد
41- اصول و فقه و تفسير و روايت
دگر علم رجال و با درايت
42- رياضى و نجوم و علم آلات
بمن ارجاع ميگردد سوالات
43- فنون حكمت و تدريس عرفان
چنان هستم كه در تفسير قران
44- بقران اشنايى آنچنانم
كه خود يك دوره تفسير آنم
45- نه تفسير عبارات و ظواهر
كه ساحل بين در آن حد است ناظر
46- به تفسيرى كه باشد انفسى آن
كز آفاقى فزون باشد بسى آن
47-بسالى چند اندر علم ابدان
بنزد اوستاد طب فنان
48- زقانونچه گرفته تا بقانون
فرا بگرفته ام مضبوط و موزون
49- دگر هم شد فنونى پاى بندم
كه شايد بر جنون خود بخندم
50- فنونى هر يكى علم غريب است
نه هر كس را به نيل آن نصيب است
51- دلم از اشنا غرقاب خون است
چه پندارى كه از بيگانه چونست
52- تبعليقات اسفار و اشارات
ترا باشد فتوحات و بشارات
53- حواشى بر تفاهم آنچنان است
كه مراهل بصيرت را عيان است
54- به تمهيد و به مصباح فنارى
حواشى باشدم مثل درارى
55- بشرح قيصرى كو بر فصوص است
حواشى ام همانند نصوص است
56- فصوص فارابى و شيخ اكبر
نمودم شرح زاول تا به آخر
57- به تعليقات تحرير مجسطى
چنانكه بر اكر شرح و بسطى
58- يكى بر اكر مانالاووس است
دگر بر اكر تاوذوسيوس است
59- اصول او قليدس را سراسر
نمودم تحتيه تا شكل آخر
60- به شرح كامل زيج بهادر
بسى سر برده ام بيخواب و بيخور
61- به چندين رشته در علم اوائل
نوشتم من بسى كتب و رسائل
62- نمودم نقد عمر خويش تزييف
كه اينك باشدم بسيار تاليف
63- چه حاصل اريكايك را كنم ياد
كه درهاون چه سودى سودن باد
64- گهى با جيب و ظلم كار بودى
شب و روزم عروسم يار بودى
65- زظلل مستوى قدم دو تا شد
گه بگرفتن جيب عصا شد
66- گهى ربع مجيب بود دستم
گهى ذات الحلق را كار بستم
67- گهى درس شفا بود و اشارات
گهى بحت قضا بود و تجارات
68- گهى در گفتن اسفار دل خوش
گهى از سفتن اشعار دل خوش
69- گهى در محضر استاد لاتين
سه لا آن باشد و سى بود اين
70- علاقه با كولداژه و لاروس
چنان بودى كه با مغنى و قاموس
71- گهى در جدول اوفاق بودم
گهى با اطلس آفاق بودم
72- بسى با نقشه هاى آسمانى
نمودم آسمان را ديده بانى
73- بسى شبها نشستم گاه و بيگاه
كه از سير كواكب كردم آگاه
74- بقدر و طول و عرض و برج و صورت
جهتها يك بيك مى يافت صورت
75- من و ماه و شبانگاه و ستاره
بروى يكديگر اندر نظاره
76- مرا با شاهد آن آسمانى
شبها بود بس راز نهانى
77- بسويم صورت هر يك ستان بود
ستان بود و چه نيكو دلستان بود
78- مرا صورت بدانها هم ستان بود
تفاوت از زمين تا اسمان بود
79- بر مز عاشقى چشمك به چشمك
شدم تا آشناى با يكايك
80 زمينى آسمانى شد چنانه
نبينى فاصلى اندر ميانه
81- كه اينك نقشه اى از اسمانم
چو بينى اطلس بى نقش جانم
82- چنان دل بر سر افلاك بستم
كه عمرى با مجسطى مى نشستم
83- چنان در فن اسطرلاب ماهر
كه هم بر صنعتش استاد قادر
84- چنان در پيشه ام استوار بودم
كه روز و شب همى در كار بودم
85- بدست خويشتن چندى رسائل
نوشتم از بزرگان اوائل
86- بعمرى در پى جمع كتابم
كتاب من فزوده بر حجابم
87- چو با خود آمدم زان گير و دارم
بگفتم اى يگانه كردگارم
88- دلى كو با جنابت نيست مانوس
بيفتد سرنگون چون ظل معكوس
89- اگر دنيا نكردى از تو دورم
اگر از من نه بگرفتى حضورم
90- نبودى مر مرا تدريس تصنيف
بدم فارغ زهر تكذيب و تعريف
91- درين دو روزه گيتى مرد عاقل
كجا دل مى نهد بر جيب و بر ظل
92- مرا از لطف تو اميدوارى
و گرنه خاك بر فرق حمارى
93- زيادت گر نه اين دل كام گيرد
زمامونى كجا آرام گيرد
94- اگر نام تو نبود در ميانه
متمم با علم باشد بهانه
95- زتتليث و زتربيع و زتسديس
بود بى ياد تو تزوير و تلبيس
96-اگر وجه دلار اى عروس است
بوجه تو فسوس اندر فسوس است
97- زجفر و زيج و اسطر لاب واعداد
بر آيد از نهادم داد و فرياد
98- رخام و لنبه و كره رزقاله
نداده حاصلى جز آه و ناله
99- يكايك اين هنرها و فنونم
جنونى را فزوده بر جنونم
100- بوفق اقتضاى وقت و حالم
حكايت از دلم كرده مقالم
101- سخن خاكستر است و حال آتش
چه آتش عين نار الله ذاتش
102- زخاكستر از و باشد نمودى
نمود سايه دورى زدورى
103- نگويى زين سخنهاى اساسى
كه نعمتهاى حق را ناسپاسى
104- نه كفر انست بلكه عزم و همت
نمودم جزم در تحديت نعمت
105- سپاس حضرت پروردگار است
نه روى افتخار و اغترار است
106- مقام شكر احسان فوق اين است
كجا در طاقت اين مستكين است
107- اگر خود صاحب حالى كه دانى
و گرنه هر چه ام خواهى بخوانى
108- علوم اصطلاحى نعمت اوست
ولى بى سوز عشقش نقمت اوست
109- ترا انبار الفاظ و عبارات
چه حاصل ميدهد غير خسارات
110- چو نبود نور علم يقذف الله
چه انبارى زالفاظ و چه از كاه
111- نه بلكه نزد مردان دل آگاه
بقدر و قيمت افزونى است با كاه
112- يكى را گفته اند در علم منحط
گرفتارى به اقوى بود و احوط
113- چو عارى بود از حليت تقوى
همى بردين حق ميداد فتوى
114- نه اهل دين و نه مرد عمل بود
اسير نفسش آن ديود غل بود
115- كلام حضرت پروردگار است
مثله كمثل الحمار است
116- زگفتارم مباش ايخواجه دلريش
برو در خلوتى در خود بينيدش
117- ترا تا وسوسه اندر نهاد است
هر انچه كشته اى در دست بادات
118- قياسات توهم يكسر عقيم است
چرا كه اهر من با تو نديم است
119- به حرمان درونى و برونى
زندمان برونى و درونى
120- نديمان تو باشد رهزنانت
كه بسته ره زآب و ره زنانت
121- بسى فعل تو در محراب و منبر
براى قرب جهال است يكسر
122- عوامت كرده بيچاره زبخ بخ
ازين بخ بخ ترا گرم مطبخ
123- ترا از مطبخ گرمت چه عارى
كه در باطن خود آكل نارى
124- گل اندامى و جانت گند نازار
زبوى گند ناخليق در آزار
125- بكن از بيخ و از بن گند ما را
مربخان اينهمه خلق خدا را
126- زنفس شومت اى حراف كربز
به لمز و همز و غمزى و تنابز
127- گمانت اينكه با حرج عبارات
به كر و فرو ايماء و اشارات
128- سوار فرفتى و براقى
ورم كردى و پندارى كه چاقى
129- مر اين نخوت ترا داء اعضال است
علاجش خر بمرگ تو محال است
130- هدر آخواجه از كبر و ريائى
گدايى كن كه يابى كبريائى
131- در اين درگه دل بشكسته بايد
تن خسته دهان بسته بايد
132- دل بشكسته مراة الهى است
زآيات و زاخبارم گواهى است
133- شنيدى آنچه ازجام جهان بين
همين بشكسته دل باشد همين اين
134- از و بينى عيان و هم نهان را
جهان و هم خداوند جهان را
135- كه از اين لذت ديدار هستى
ربايد آنچنانت وجد و مستى
136- و گر لذات حيوانى دانى
نه لذاتش بخوانى و نه دانى
137- وليكن ديو نفست چيره گشته است
كه جان نازنينت تيره گشته است
138- چه ديوى بدتر از ديو زلاراست
كه اندر كار خود بس نابكار است
139- ز وسواس هرنميهاى زهرن
زخرمنها بيك دو دانه ارزن
140- فتادى دور و نزديكى بمردن
همى در مطبخ گرمى بخوردن
باب دوازدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه آدم ايمن از ديو رجيم است
2- به از اين سنگر امن الهى
نباشد در همه عالم پناهى
3- ز وسواس علتهاى روحى
كه نبود روح را هرگز فتوحى
4- همه وسواس از ديو رجيم است
عدوى آدم از عهد قديم است
5- تو هم او را عدوى خويش ميگر
خلاف راه او را پيش مى گير
6- كه نسناس است و وسواس است و خناس
چه جويى لخلخه از دست كناس
7- ترا با عزم جزم و هم واحد
گشاند روح قدسى در مشاهد
8- و گرنه با همه چندين دلى تو
زكشت خود نيابى حاصلى تو
9- نشد تا جان توبى عيب و بى ريب
درى روى تو نگشايند از غيب
10- بيا ايخواجه خود را نيك بشناس
كه انسانى به سيرت يا كه نسناس
11- به سيرت ار پليدى چون يزيدى
چه سودى گر بصورت با يزيدى
12- ترا تبلى السرائر هست در پيش
نگر جوانى و برانى خويش
13- نميدانى كه در تبلى السرائر
شود هر باطن آنجا عين ظاهر
14- حجابت شد در اينجا حكم ظاهر
در انجا باطن هست قاهر
15- اگر از خود در آيى اى برادر
شود اينجا و آنجايت برابر
16- اگر كشف غطا گردد عطايت
دو جايت ميشود يكجا برايت
17- كه بينى اسم و آيين خودى تو
همانا مالك دين خودى تو
18- زوين خود بهشت و دوزخى تو
سزاوار سزاى برزخى تو
19- تو هم كشت خودى هم كشتزارت
هر آنچه كشته اى آيد بكارت
20- چو تو زرع خودى و زارع خود
ترا حاصل زبذر تو است لابد
21- جزا نفس عمل باشد به قران
به عرفان و به وجدان و ببر هان
22- بلى علم است كه انسان ساز باشد
مرا وراهم عمل دمساز باشد
23- چو علم اند و عمل بانى انسان
هر آنكس هر چه خود را ساخت هست آن
24- لذا باشد قيامت با تو هشدار
قيامت ابرون از خود مپندار
25- بخوانم از برايت داستانى
كه پيش آمد براى من زمانى
26- شبى در ابروى خويش بستم
به كنج خانه در فكرت نشستم
27- فرو رفتم در آغاز و در انجام
كه تا از خود شدم آرام و آرام
28- بديدم با نخ و سوزن لبانم
همى دوزند و سوزد جسم و جانم
29- بگفتند اين بودكيفر مر آنرا
رها سازد به گفتارش زبانرا
30- چو اندر اختيار تو زبانت
نمى باشد بدوزند اين لبانت
31- از آنحالت چنان بيتاب گشتم
كه گويى گويى از سيماب گشتم
32- زحال خويش ديدم دوزخى را
چشيدم من عذاب برزخى را
33- در اينجا مطلبى را با اشارت
برايت آورم اندر عبارت
34- كه عاقل را اشارت هست كافى
ازيرا قلب عاقل هست صافى
35- سراسر صنع دلدارم بهشت است
بهشت است آنچه زان نيكوسرشت است
36- شنيدى سبق رحمت بر غضب را
ندانستى يكى امر عجب را
37- كه اين رحمت نباشد زائد ذات
كه ذاتش عين رحمت هست با لذات
38- زذاتى كوست عين رحمت ايدوست
نباشد غير رحمت آنچه از اوست
39- كه اين رحمت وجوب امتنائى است
وجود سارى عالى و دائى است
40- كجا باشد كه اين رحمت نباشد
گرت در فهم آن زحمت نباشد
41- كدامين ذره را در ملك هستى
نيابى رحمت اربيننده هستى
42- گل و خارش بهم پيوسته باشد
كه از يك گلبن هر دو رسته باشد
43-مربى در مقام جمع و تفضيل
يكى باشد بدون عزل و تعطيل
44- بلى رب مضل و رب هادى
يك و دو دانى اراهل شادى
45- مقام فرق را بينى تضاد است
مقام جمع را يابى تواد است
46- بنام خار و گل و شيطان و آدم
در آنجا و در اينجايند با هم
47- نگراند قواى گونه گونت
به اعضاى درونى و برونت
48- به فعل خويش در انزال و تنزيل
دهى فرق مقام جمع و تفضيل
49- سخن از نسبت و ايجاد افعال
به اجمالش روا مى باشد الحال
50- چه تفصيلش بيك نيكو رسالت
كه بنوشتم ترا باشد حوالت
51- نه جبر محض و نى صرف قدر هست
وراى آن دو امرى معتبر هست
52- لان الباطل كان زهوقا
كلام كان فيها صدوقا
53- كه هم جبر است و هم تفويض باطل
بل امر بين الامرين است حاصل
54- چه هر دو واجد العين اندو احول
نبيند چشم احول جز محول
55- ولى جبرى زيك چشم چپ راست
كه يك چشم چپ مر قدر راست
56- چه تفويضى بتفريط غلط رفت
و هم جبرى به افراط شطط رفت
57- وليكن صاحب چشمان سالم
بر اين مبناى مرصوص است قائم
58- كه قول حق نه تفويض و نه حير است
كه آن گبر است و اين تدبر و زگبر است
59- چه گويد بنده مانند جمادات
چو برگ كاهى اندر دست باداست
60- ندارد هيچ فعل و اختيارى
زبادش جنبش آيد اضطرارى
61- بلى اين راى فائل از جماد است
كه هر يك را ببايد گفت باد است
62- زكسبش اشعرى بى بهره بوده است
مگر لفظى بر الفاظش فزوده است
63- نه استقلال اهل اعتزال است
نه جبر است و سخن از اعتدال است
64- چه هر فعلى كه در متن وجود است
مراهل عدل را عين شهود است
65- كه ايجاد است و اسناد است لابد
بحول الله اقوم و اقعد
66- زحق است صحت ايجاد آن فعل
به خلق است صحبت اسناد آن فعل
67- زحق ايجاد هست از بيش و از كم
كه قل كل من عند الله فافهم
68- چو در توحيد حق نبود سوايى
سخن از جبر چبود ژاژ خايى
69- كدامين جابر است و كيست مجبور
عقول نارسا را چيست منظور
70- هر آن بدعت كه پيدا شد در اسلام
چو نيكو بنگرى زآغاز و انجام
71- همه از دورى باب ولايت
پديد آمد سپس كرده سرايت
72- كه از تثبيت در افراط و تفريط
همى بينى در احجامند و تثبيط
73- هر آنچه جز ولايت را رواج است
چو نقش دومين چشم كاج است
74- بداند آنكه او مرد دليل است
جهنم عارض و جنت اصيل است
75- اگر دانى تو جعل بالعرض را
توانى نيك دريابى غرض را
76- جهنم را نه بودى و نمودى
اگر مد در جهان از ما نبودى
77- زافعال بد ما هست دوزخ
فشار نزع و قبر و رنج برزخ
78- زحال خويش با فرزندت اى باب
درين باب از خدا و خويش درياب
79- تويى تو صورت علم عنايى
بيا در خود نگر كار خدايى
80- ترا از قبض و بسط تو عيان است
هر آنچه آشكارا و نهان است
باب سيزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه قبض و بسط بر اصل قويم است
2- وجود صرف كان بيحد و عداست
چو دريابى است كاندر جزر و مد است
3- زقوسين نزولى و صعودى
بدانى رمز اين سير وجودى
4- كه ادبارست و اقبال است دورى
پس از ادبار اقبال است فورى
5- بود درياى دل در بسط و در قبض
مرا و را ساحل آمد حركت نبض
6- دهد هر ساحل از لجه نشانه
نظر كن از كرانه تا كرانه
7- چو ساحل بدهد از لجت گواهى
زساحل پس هر چيزى كه خواهى
8- چو ساحل آيتى از لجت آمد
ترا پس ساحل عين حجت آمد
9- اگر از لجت آيى سوى ساحل
تويى دريا دل آن انسان كامل
10- خدا لجه است در درياى هستى
نظر كن در بلنديها و پستى
11- شونش را چو امواج و سواحل
در اين دريا نگراى مرد عاقل
12- چه امواجى كه هر موجى جهانى است
جداگانه زمين و آسمانى است
13- جهانا در جهانا در عيان است
هزاران در هزاران در نهالست
14- نهانى كه مرا وراشمس ذره است
وزان قطره اى او را مجره است
15- چو در نسبت تجانش شرط ربط است
مثال از ذره و از قطره خبط است
16- چه نسبت بين پنهان و عيان است
كه اين چون قطره اى نسبت به آن است
17- چو ذات حق بود بيحد و بى عد
شئون او بود بى عدو بى حد
18- نگو بنگر تواند رچرخ دوار
كه دارد حركت اقبال ادبار
19- ز صنع متقن پروردگارى
نباشد ميل كلى را اقرارى
20- كنون اندر نتاقض هست دائم
تناقض را تزايد هست لازم
21- به رتق و فتق قران الهى
نظر بنما اگر خواهى گواهى
22- در اينموضوع بيك نيكو رسالت
كه نبوشتم ترا باشد حوالت
23- زميل كلى و اقبال داد بار
ترازان ينل كلى هست يكبار
24- بيا از ميل و از اقبال دادبار
به خلق اول آن عقل نكوكار
25- چو ايزد آفريدش در همانحال
بفرمودش به ادبار و به اقبال
26- نموده امتثال امر دادار
كه دائم هست در اقبال دادبار
27- شئون عينى از اول به آخر
بحركت اندرند در سير دائر
28- شئون كتبى و لفظى هم اين است
كه از تقدير رب العالمين است
29- نباشد جز بدين بود و نمودى
تعالى الله ازين صنع وجودى
30- به صنعتها نگر هم وفق طبع اند
بحركت همچو سماوات سبع اند
31- مدارى كاندر آن سير جمادات
نباتش مركز عشق و وداد است
32- چو حيوان مركز دور نبات است
مر حيوان را به انسان التفات است
33- بود انسان بدور عقل دائر
كه حق مطلق است و نور قاهر
34- كه حسن مطلق است و مبدا كل
بود او قبله كل ملجاء كل
35- شده اطلاق عقل اندر رسائل
به حق سبحانه نقل ازاوائل
36- همه در مدح و تمجيد جمالند
به تزيه و به تسبيح جلالند
37- زبان هر يك آيد از بر و بوم
عنت الوجوه للحى القيوم
38- زشوق داستان كعبه عشق
همه در آستان كعبه عشق
39- حسين كل و جزء از هر دو جانب
در عشق و عاشقى باشد چه جالب
40- بلى طبع نظام كل بر اين است
كه هر كلى بجزء خود حنين است
41- تويى پس عشق و هم معشوق و عاشق
بيا آن عاشقى ميباش صادق
42- كه هر جزئى بكل خود حنين است
يحبهم و يحبونه اين است
43- ندارد جزء و كل از هم جدايى
خدا هست و كند كار خدايى
44- حنين جزء و كل دور از ادب نيست
تو ار نقدش كنى ميكن عجب نيست
45- زجرء و كل سخن گويم دگر بار
زگوشت پنبه غفلت بدر آر
46- گمانت جزء و كلى مثل جسم است
تعالى الله كه اين خود يك طلسم است
47- شئونش را ظهور گونه گون است
سبحان الله عما يصفون است
باب چهاردهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
ظهورى كز حديث و كز قديم است
2- عوالم را كه بيرون از شمارات
بدور محور نوزده مدار است
3- اشارت شخص عاقل را بسند است
حروف بسلمه بنگر كه چند است
4- وجود واحد اندر علم اعداد
دو جسم اند و بيك روح اى نكو ياد
5- ولى در روحشان سرى عظيم است
كه بسم الله الرحمن الرحيم است
6- بود پس مر ترا اين جمله شاهد
كه هستى نيست جز يك شخص واحد
7- در آغاز حديد و اخر حشر
تمام سوره نسبت بود نثر
8- كه اين شخص است حق جل جلاله
كه اين شخص است حق غم نواله
9- جلال او شئون كبريايى است
نوال او شجون ما سوايى است
10- بترويج جلالش با نواش
تماشا كن بدين حسن جمالش
11- زمين حسن و زمان حسن آسمان حسن
عيان حسن و نهان حسن و ميان حسن
12- همه حسن اند و ظل حسن مطلق
همه فرعند و از آن اصل مشتق
13- همه حسن و همه عشق و همه شور
همه وجد و همه مجد و همه نور
14- همه حى و همه علم و همه شوق
همه نطق و همه ذكر و همه ذوق
15- درين باغ دل آرا يك ورق نيست
كه تار و پودش از آيات حق نيست
16- گلشن حسن هست و چون گل هست خارش
تو خارش راكنى تحقير و خوارش
17- زحسن و قبح در تشريع تكوين
ببايد فرق اندرين و آيين
18- چه خوش گفتند دانايان يو نان
كه عالم قوسموس است ايغريران
19- بدان معنى قوسموس است زينت
مگر در ديده ات باشد جز اينت
20- جهان را وحدت صنع است و تدبير
مراد را وحدت نظم است و تقدير
21- ندارد اتفاقى نظم دائم
نه بر آن وحدت صنع است قائم
22- پس از اتفاق صنع دلربايش
نگر در غايت حسن و بهايش
23- كه زينت غايت حسن و بهايى است
فزون از دلربايى جان فزايى است
24- تويى حق را بوسع خويش جويان
ولى حق با تو انيانت گويان
25- كه اندر سير اطوار شهودى
زبود من ترا باشد نمودى
26- بلى بيرون بيا از كفر و بدعت
بده جانرا از نور علم وسعت
27- تو از چشم دل بى نور تاريك
نبينى ياكه بينى تنگ و باريك
28- زدست تو بنفس تست ظلمت
كه بيچاره بود دائم به ظلمت
29- بهر سور و كنى الله نور است
چرا چشم دل و جان تو كور است
30- تو از نور خدايا بى جوانى
نشاط اينجهان و آنجهانى
31- بيا بشنو ز اوصاف جوانان
كه حق فرمود اندر كهف قرآن
باب پانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه آن اصحاب كهفست و رقيم است
2- بيا در كهف قرآن اى برادر
ببين احوال انسان را سراسر
3- ازين گنجينه سر الهى
بوسع خويش يابى هر چه خواهى
4- در اين سوره بود انواع عبرت
براى آنكه باشد اهل خبرت
5- چو قدر خويشتن را ناشناسى
به نعمت هاى ايزد ناسپاسى
6- خدا را بين چه گفتارى است در كهف
تدبر كن چه اسرار
7- گمانم اينكه زان فتيه خوچوانى
مر آنان را جوانانى بدانى
8- وليكن گوش دل بگشا زمانى
شنو از غائص بحرمعانى
9- امام صادق آن قران ناطق
كه فتيه بوده اند پيران صادق
10- ولى از قدرت روحى ايمان
به قران وصفشان آمد جوانان
11- بيا پير جوان ميباش اى پير
بيا روشن روان ميباش اى پير
12- توهم اصحاب كهفى در قيمى
چو بسم الله الرحمن الرحيمى
13- نه هر پيرى بود روشن روانى
نه هر پيرى بود جوانى
14- جوانى كر در ايام جوانى
به پيرى بگذراند زندگانى
15- به عقلش از بديها پاك باشد
براه بندگى چالاك باشد
16- بياض دفتر دل را تباهى
نداده است از سياهى گناهى
17- شود پير جوانى آن نكو فام
كه يزدانش به فتيه مى برد نام
18- كند احوال هر پيرى حكايت
ز اوصاف جوانيش برايت
19- چو هر طفلى بود آغاز كارش
كتاب شرح حال روزگارش
20 هر آن خويى پدر ريا مادرش راست
همان خو نطفه او را بيارات
21- غذاى كسب باب و شير مامش
بريزد زهر يا شكر بكامش
22- چو از پستان پاكت بود شيرت
تويى فرخنده كيش پاك سيرت
23- منى بدرو نساحرت و تو حارث
بجز تو حاصلت را كيست و ارث
24- اگر پاك است تخم و كشتزارت
هر آنچه كشته اى آيد بكارت
25- و گرنه حاصلت بر باد باشد
ترا از دست تو فرياد باشد
26- نفخت فيه من روحى شنيدى
ولى اطوار نفخش را نديدى
27- كه اندر نطفه هم بابا و مادر
نمايد نفخ هر يك اى برادر
28- تو سبحان الذى خلق الازواج
بخوان در خلقت نطقه امشاج
29- دهد هر يك ز روح خويش دروى
ازين ارواح طومارش شود طى
30- دگر باره از آن پيران صادق
بيا بنيوش اى يار موافق
31- سگشان را نشايد در عبارت
نمايى مس گرت نبود طهارت
32- چگونه مس كنى اسرار هستى
كه از پا تا سرت آلوده هستى
33- طهارت بايدت در مس فرقان
چه پندارى تواند رمس قران
34- طهارت چون كسى را گشت حاصل
جواز مس فرقان است نائل
35- ولى در لفظ مس بنما تامل
كه يابى فراق او را تعقل
36- چو مس آمد به معنى بسودن
بسودن هست مانند نمودن
37- تعقل اينكه آن شد عين ذاتت
كه افزوده است بر نور حياتت
38- براى مس معنى و عبارت
طهارت بايدت اندر طهارت
39- ببايد جملگى از مغز تا پوست
طهارت يابى از هر چه خبر از دوست
40- بيا برتر از اينگونه مدارج
كه انسان است شخص ذوالمعارج
41- طهارت تا بدين معنى كامل
نشد اندر تن و جان تو حاصل
42- مبادا نخوتى گاه تجلى
بگيرد امنت را در محلى
43- خطر آرد كز آن نبود رهايى
كه سر آورد از كبريايى
44- چه فرق لمه رحمان و شيطان
نباشد بى طهارت كار آسان
45- مرا شد دفتر دل پاره پاره
كه دردم را چه درمانست و چاره
46- همى در آتش سوزان لهفم
كه كمتر از سگ اصحاب كهفم
47- نه بگرفتم پس اصحاب كهفتم
كه خود را وارهم از نارلهفم
48- چه ميگويم من اين قول شطط را
بخواهم عذر تمثيل غلط را
49- امامان من از امر الهى
مقام هر يك است فوق تناهى
50- ببرهانست و نى از قول زهفت
كه هر يك كهف صد اصحاب كهفست
51- امامى را كه من گويم چنين است
امام مرسلين را جانشين است
52- امامى بايد از سر امامت
بگويد از برايت تا قيامت
باب شانزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه در عالم امام لطف عميم است
2- امامت در جهان اصلى است قائم
چو اصلش قائمش نسلى است دائم
3- امام اندر نظام عقل و ايمان
يدور حيتمايد ور القرآن
4- نشايد افتراقش را ز قران
بقرآن و بعرفان و ببرهان
5- كه بين خلق و خالق هست رابط
فيوضات الهى است واسط
6- بود روح محمد را مظاهر
در عكالم ز اول آن تا به آخر
7- امام عصر آن قطب زمانست
كه با هر مظهرش اكمل از آنست
8- لذا او را رعيت هست و هفتاد
ز افراد و ز ابدال و ز اوتاد
9- همه بر گرد او هستند دائر
چو بر مركز مدارات و دوائر
10- مرا باشد ده و دو پيشوايى
كه هر يك مى كند كار خدايى
11- يكايك ظرف قران عظيم اند
دو صد اصحاب كهف اند و رقيم اند
12- امامى مذهبم از لطف سبحان
بقرآن و بعرفان و ببرهان
13- من و ديندارى از تقليد هيهات
برون آ ز دعابات و خيالات
14- خداوندم يكى گنجينه صدر
ببخشوده است رخشنده تر از بدر
15- در اين گنجينه عرفانست و برهان
در اين گنجينه اخبار است و قرآن
16- چو تقليد است يك نوع گدايى
نزيبد با چنين لطف خدايى
17- چو اين گنجينه نبود سينه تو
بود آن عادت ديرينه تو
18- على مار امام اولين است
امام اولين و آخرين است
19- كه سر انبياء و عالمين است
لسان صدق قران مبين است
20- دو فرزندش حسن هست و حسين است
كه هر يك عرش حق را زنيب و زين است
21- على سجاد و زين العابدين است
محمد باقر اسرار دين است
22- امام صادق آن بحر معانى
امام كاظم آن سبع المثانى
23- رضا بين و مقام رهبرى را
تقى و هم نقى و عسكرى را
24- امام قائم آن سر الهى
پناه جمله از مه تا به ماهى
25- ولى ختم مطلق آنجناب است
كه جان پاك او ام الكتاب است
26- زنسل فاطمه بنت رسول است
همان ام ابيهاى بتول است
27- سمى حضرت خير الانام است
قيامش در جهان حسن ختام است
28- در او جمع آمد از آيات كبرى
ز موسى و ز عيسى و زيحيى
29- ز خضر و يونس و ادريس و الياس
امام عصر خود رانيك بشناس
30- حسن باب است و نرجس هست نامش
ميم و حا و ميم و دال است نامش
31- حسن بادا فداى خاك پايش
كه باشد خاك پايش تو تيايش
32- امام عصر مير كاروان است
هر آنچه خوانمش برتر از آنست
33- مرا چون نور خورشيد است روشن
كه عالم از وجود اوست گلشن
34- چو اسماى الهى راست مظهر
كه از ديگر مظاهر هست برتر
35- ترا باشد يكى قسطاس اقوم
كه قطب عالم است و اسم اعظم
36-چگونه غايبش خوانى و دورش
نبينى خويشتن را در حضورش
37- تويى غايب كه دورى در بروى
نهادى نام خود را بر سر وى
38- سبل بر ديدگانت گشته چيره
كه خورشيد است در چشم تو تيره
39- مه و خورشيد در اين طاق مينا
چراغ روشن اند و چشم بينا
40- مثالى از نبى و از ولى اند
چو مه از خور، خور از حق منجلى اند
41- نيايد بى مه و خورشيد عالم
بر اين تكوين و تشريعند با هم
42- ز پيغمبر بپرسيده است سلمان
ز سوره و الشمس قرآن
43- پيمبر گفت من آن شمس دهم
كه نور آسمانها و زمينم
44- قمر باشد على كز شمس نورش
كند كسب از اهله تا بدورش
45- بر اين معنى بيا تا حجت عصر
خداوندش فزايد قدرت و نصر
46- ز سرى كان بود در ليلة القدر
امام حى بود روشنتر از بدر
47- كه قرآن خود در اينمعنى است كافى
چه قرآن از الف گرديد شافى
48- الف كافى و قرآنست كافى
تعالى الله ازين حسن توافى
49- سر آغاز اين سخن اندر حروف است
زاعداد و حروفت ار وقوف است .

next page

fehrest page

back page