بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملی, صمدى آملى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     AMOLI009 -
     AMOLI010 -
     AMOLI011 -
     AMOLI012 -
     AMOLI013 -
     AMOLI014 -
     AMOLI015 -
     AMOLI016 -
     AMOLI017 -
     AMOLI018 -
     AMOLI019 -
     AMOLI020 -
     AMOLI021 -
     AMOLI022 -
     AMOLI023 -
     AMOLI024 -
     AMOLI025 -
     AMOLI026 -
     AMOLI027 -
     AMOLI028 -
     AMOLI029 -
     AMOLI030 -
     AMOLI031 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

از دل به دفتر از دفتر به دلها

1- بسم الله الرحمن الرحيم
كه عارف در مقام كن مقيم است
2- كن الله و بسم الله عارف
چه خوش وزنند در بحر معارف
3- ز كن اعيان ثابت آمد از غيب
به عين خارجى بى نقص و بى عيب
4- ز كن هردم قضا آيد بتقدير
دهد اسم مصور را به تصوير
5- كه دائم خلق در خلق جديد است
كه از هر ذره صد حب حصيد است
6- زبس تجديد امثالش سريع است
جهان را هر دمى شكل بديع است
7- زكن هر لحظه اسماى جلالى
بود اندر تجلى جمالى
8- چو رحمت امتنانى و وجوبى است
مر عارف راز كن حظ ربوبى است
9- كن عارف كندكار خدايى
ببين ايخواجه خود را از كجايى
10- مصور شد به انشاى پيمبر
مثال بوذرى از كن اباذر
11- مقام كن سر قلب سليم است
مقامى اعظم از عرض عظيم است
12- سلام ما بقلب آفرينش
به مشكوة و سراج اهل بينش
13- سلام ما بدان روح معانى
سلامى در خور سبع المثانى
14- به شرح صدر خود آن آيت نور
عماء است و هباء و بيت معمور
15- ندارد او بتاهى و تناهى
تعالى الله ازين صنع الهى
16- ز وسع قلبش آن نور مويد
نبوت را شده ختم موبد
17- سوادش ليلة القدر شهودى
فوادش يوم الايام صعودى
18- خيالش مجمع غيب و شهود است
مثال منفصل او را نمود است
19- چو در توحيد فانى بود كامل
مقام فوق كن را بود نائل
20- كه محمود و محمد هست و احمد
اللهم صل على محمد
21- على بن ابيطالب هم اين است
كه سر انبياء و عالمين است
22- امامت در جهان اصلى است قائم
چو اصل قائمش نسلى است دائم
23- ز حق هر دم درود آفرينش
بروح ختم و آل طاهرينش
24- كه اندر جمع يس اند و قران
كه اندر فرق طه اند و فرقان
25- خدايا مرغ دل بنموده پرواز
بسوى دلنوازى نكته پرواز
26- يكى فرزانه دانا سرشتى
يكى جانانه رشك بهشتى
27- يكى دل داده روشن روانى
يكى شوريده شيرين بيانى
28- چو بلبل از گل و گلبن شود مست
مرا گفتار ز نغرش برده از دست
29- سلام خالص ما بر روانش
سلامت باد دائم جسم و جانش
30- روان بادا هميشه خامه او
نويسم من جواب نامه او
31- كه حكم شرعى خير الانام است
جواب نامه چون رد سلام است
32- مرا از سر من گرديده معلوم
جواب نامه ابد هم بمنطوم
33- كه نظم اندر نظام آفرينش
بقا دارد بنزد اهل بينش
34- ز نظم است فكر را تعديل و توسيط
بدر آيد ز افراط و ز تفريط
35- ز نظم آيد سخن در حد موزون
ز اندازه نه كم باشد نه افزون
36- چو حق اندر كلامت هست منظور
كلام حق چه منظوم و چه منشور
37- بسا شعر بحكمت گشته معجون
نموده نيك بختى را دگرگون
38- چه بينى شعر از طبع روان را
بشور اند بسى پيرو جوان را
39- شناسم من كس را محض شاهد
كه از اين مائده او راست عائد
40- سحرگاهى در آغاز جوانى
كه بايد بگذرد در كامرانى
41- بخلوتخانه صدق و صفايش
بقرآن و مناجات و دعايش
42- ز شعرى ناگهان زير و زبر شد
چو گوگردى كز آتش شعله ور شد
43- فروغ جلوه هاى آسمانى
از آن شعرش نموده آنچنانى
44- كه تار و مار گشته تار و پودش
بشد از دست او بود و نمودش
45- چو يكسر تارك نفس و هوى شد
خدا گفت و بحق سوى خدا شد
46- ز شعرى شد زمينى آسمانى
كه بنموده وداع زندگانى
47- از اين هجرت بدان اجرت رسيده است
كه چشم مثل من آنرا نديده است
48- عروس معنى شعرى كه عذر است
چرا مر قائلش را وجه از ر است
49- زبان حجت الله زمان است
كه در مدح و دعاى شاعر آنست
50- كه راوى در دل دفتر نوشته است
بهر يك بيت بيتى در بهشت است
51- صله بگرفته اند از حجت عصر
كه نقل آن فزون ميايد از حصر
52- فرزدق را و دعبل را گواهى
دو عدل شاهد آوردم چه خواهى
53- خداوندا نما يارى حسن را
برين منظومه نيك آرد سخن را
54- دلش را از بديها پاك فرما
تنش را در دهت چالاك فرما
55- به ن والقلمت اى رب بيچون
نگارش در خط و ما يسطرون
56- زبانش را گشا بهر بيانش
تو ميگو حرف خود را از زبانش
57- چو طاهر كردى او را اطهرش كن
بسان سلسبيل و كوثرش كن
58- كه تا آب حيات علم جارى
شود از او با حفاد و ذرارى
59- ز لطف خويشتن فرماى نايل
مرا و را دولت قرب نوافل
60- اگر قرب فرائض راست لايق
زهى عشق و زهى معشوق و عاشق
61- بيا بر گيراى پاكيزه گوهر
نكاتى را كه آوردم به دفتر
62- چو اين دفتر حكايت دارد از دل
بسى حرف و شكايت دارد از دل
63- بحكم طالعش از اختر دل
نهادم نام او را دفتر دل
64- ز طوفانى درياى دل من
صد فهايى كه دارد ساحل من
65-بسى از آن صدفها راز ساحل
نمودم جمع و شد اين دفتر دل
66- ز ما اين دفتر دل يادگارى
بماند بعد ما در روزگارى
67- نه چندان بگذرد از اين زمانه
كه ما را اينست نامى و نشانه
68- وليكن دفتر دل هست باقى
من الان الى يوم التلاقى
69- شد آغاز سخن از دفتر دل
ز دل افتاده ام در كار مشكل
70- كه اين دفتر نبايد كرد بازش
نشايد بر ملا بنمود رازش
71- مپرس از من حديث دفتر دل
مكن آواره ام در كشور دل
72- مشورانش كه چون زنبور خانه است
زبس از تير عم دردى نشانه است
73- چو ديوانه كه در زنجير بسته است
حسن از دست دل پيوسته خسته است
74- نيارم شرح دل دادن كه چونست
چه وصف آن ز گفتگو برونست
75- هر آنچه بشنوى از بيش و از كم
نه آن وصف دل است و الله اعلم
76- نه آن وصف دل است اى نورديده
كه دل روز است و وصف آن سپيده
77- چو حرف اندك از بسيار آمد
چو يكدانه ز صد خروار آمد
78- بر صاحبدلى بنما اقامت
نمايد وصف دل را تا قيامت
79- ز دل بسيار گفتى و شنيدى
شب ديوانه دل را نديدى
80- شب ديوانه دل يك طلسم است
كه تعريفش برون از حد و رسم است
81- ادب كردى چو نفس بى ادب را
گشايى اين طلسم بوالعجب را
82- دل ديوانه رند جهانسوز
چو شب آيد نخواهد در پيش روز
83- نميدانم چه تقدير و قضايى است
دلم را دل شب آشنايى است
84- نواى سينه و ناى گلويم
بر آرد از دل شب هاى و هويم
85- همين ناى است كو دارد حكايت
نمايد از جدائيها شكايت
86- ز بس معشوق شيرين و غيور است
دل بيچاره نزديك است و دور است
87- كمال وصل و مهجورى عجيب است
مرعين قرب را دروى غريب است
88- چو نالى خواهم از دردم بنالم
معاذ الله كه ار خواهم ببالم
89- چو روى خور فرو شد از كرانه
دل ديوانه ام گيرد بهانه
90- چو بيند شب پره آيد به پرواز
نمايد ناله شبگيرش آغاز
91- كه در شب شب پرده پرواز دارد
ز پروازم چه چيزى باز دارد
92- بود آنمرغ دل بى بال و بى پر
كه شب خو كرده بابا لين و بستر
93- ولى كو بلبل گلزار ياراست
شب او خوشتر از صبح بهار است
94- چو بايد مرغ زارى مرغزارى
ز شوق وصل دار ده و آزارى
95- بشب مرغ حق است و نطق حق حق
چو مى بيند جمال حسن مطلق
96- شب آيد تا كه انوار الهى
بتابد بر دل پاك از بتاهى
97- شب آيد تا كه دل در محق و در طمس
نمايد سورت و الليل را لمس
98- چه خوش باشد سخن از دفتر دل
از آن خوشتر وطن در كشور دل
99-نه از قطان اين اوطانى ايدل
نه از سكان اين بنيانى ايدل
100- تو آن عنقا عرشى آشيانى
كه بنود آشيانت را نشانى
101- به اميد بناى خانه دل
گرفتم خوى با ويرانه دل
102- چو شير در قفس سيمرغ در بند
درين ويرانه بايد بود تا چند
103- مگر از خضر فرخ فام آگاه
رها گردى دلا از ما سوى الله
104- در آن مشهد نه دينى و نه عقبى است
فلله الاخره و الاولى است
105- قلم از آتش دل زد زبانه
سوى بسم الله و كن شد روانه
106- زبسم الله و كن بشنود گر بار
كه تا گرد و روان تو گهر بار
107- كن عارف بود امر الهى
بكن با امرا و هر چه كه خواهى
108- چو يابى رتبت سر ولايت
بود اذن الهى از برايت
109- چو صاحب سر شدى سر تو حاكيست
چه كارى آسمانى و چه خاكيست
110- در آنگه سر تو خود هست معيار
كه اقبالت بيايد يا كه ادبار
111- كجا بايد كه خاموشى گزينى
روى در گوشه عزلت نشينى
112- كجا بايد چو سيف الله مسلول
لسانت باشد از منثول معقول
113- كجا دست تصرف راگشايى
به اذن الله كنى كار خدايى
114- بهر حالت مصيبى و مثابى
حسن مشهد حسينى انتسابى
115- چه نورى بر فراز شاهق طور
حديثى از پيمبر هست ناثور
116- كه از امر الهى يك فرشته
كه در دستش بود نيكو نوشته
117- بيايد نزد اهل جنت آنگاه
بگيرد اذن تا يابد در آن راه
118- مقامى را كه انسان است حائز
كجا افراشتگان راهست جائز
119- ببايد باريا بند و و گرنه
بنا شد ره مر آنان راد گرنه
120- چو وارد شد بر آنان آن فرشته
كه بدهد دست ايشان آن نوشته
121- رساند پيك حق با عزت و شان
سلام حق تعالى را بديشان
122- سلام اسمى ز اسماى الهى است
چنانكه آخر حشرت گواهى است
123- نه صرف لفظ سين و لا و ميم است
سلامى گر ترا قلب سليم است
124- تو آن اسم الهى سلامى
اگر سالم بهر حال و مقامى
125- بماند سالم از دست و زبانت
مسلمانان در عصر و زمانت
126- بود اسلام از دست و زبانت
ازين اسم سلام اى طالب حق
127- شدى سالم چو در فعل و كلامت
فرشت آورد از حق سلامت
128- در اينجا چون فرشته در ميانست
سلام حق رسان نامه رسانت
129- نباشد اين بهشتى آنچنانه
كه بنود و اسطر اندر ميانه
130- بيا در آن بهشتى كن اقامت
كه حق بى واسطه بدهد سلامت
131- بجاى نامه با تو در خطابست
دهن بندم كه خاموشى صوابست
132- ولى حرف دگر دارم نهفته
شود گفته بود به از نگفته
133- كه حق سبحانه در ص قران
چو فرمايد ز استكبار شيطان
134- در آن گفت و شنود با عتابش
نباشد واسطه اندر خطابش
135- تدبر كن در آيات الهى
كه قران بخشدت هر چه كه خواهى
136- مر آن نامه كه منشور الهى است
مپندارى كه قرطاس و سياهى است
137- حروفش از مداد نور باشد
در آن نامه چنين مسطور باشد
138- كه اين نامه بود از حى قيوم
بسوى حى قيوم و من اليوم
139- ترا دادم مقام كن ازين كن
هر آنچه خواهى انشايش كنى كن
140- من از كن هر چه ميخواهم شود مست
تو هم كن گوى و ميباشد ترا دست
141- خطاب نامه جامع هست و كامل
كه هر يك از بهشتى است شامل
142- قيامت را پس از بعد زمانى
چه پندارى كه خود اينك در آنى
143- قيامت چون كه در تو گشت قائم
بود اين نامه در دست تو دانم
144- در آن حد سزاوار مقامت
رساند حق تعالى هم سلامت
145- مقام كن به بسم الله يابى
بهر سور و نمايد فتح بابى
146- بطى الارض اندر طرفة العين
ببينى اينكه من اين الى اين
147- و يا با اينكه درجات مقيمى
چو آصف آورى عرش عظيمى
148- بلى با قدرت كامله حق
بلى با حكمت شامله حق
149- هم استصغار هر امر عظميم است
هم استحقار هر خطب حسيم است
150- به بسم الله كه اذن الله فعلى است
ترا فيض مقدس در تجلى است
151- و مادم جلوهاى يار بينى
چه كالاها درين بازار بينى
152- متاع عشق را گردى خريدار
برون آيى ز وسواس و زپندار
153- چو با تنها و يا تنها نشينى
بجز روى دل آرايش نبينى
154- نبيند ديدگان من جهانى
كه خود عين عيانست و نهانى
155- نموده جلوه او عشوه اى ساز
كه خواهد كوه در آيد بپرواز
156- ولى مالم تذق لم تدرايدوست
چشيدى اندكى دانى چه نيكوست
157- آيا غواص درياى معارف
بيا بشنوز بسم الله عارف
باب دوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه عارف محى عظم رميم است
2- چو خود اسم ولى كردگار است
نفخت فيه من روحى شعار است
3- بنفخى جان دهد بر شكل بيجان
خرد از او چومار سله پيچان
4- بگاو مرده با پايش كندهى
از آن هى گاو مرده ميشود حى
5- به امرش شير پرده شير گردد
بغرد دردم آدم گير گردد
6- زگل سازد همى بر هيات طير
دهد در او شود طير و كند سير
7- براى مس سر اسم محيى
بخواهد از خدايش كيف تحيى
8- به اذن او بيابد رهنمون را
بگيرد چار مرغ گونه گون را
9- چه مرغان شگفت پرفسوسى
زنسر و بط و طاوس و خروسى
10- نمايد هر يكى را پاره پاره
به رهر كوهى نهد جزئى دوباره
11- بخواند نام آنان را به آواز
كه دردم هر چهار آيد بپرواز
12- ترا هر چار مرغ نهادست
كه روحت از عروجش اوفتادست
13- تراتا خست نفس است بطى
كه بالاى دلجن در بحر و شطى
14- همى جو شد زشهوت و يك دانى
زخارف آن طاوس است و آنى
15- چو نسرى كركس مردار خوارى
ببين اندر نهاد خود چه دارى
16- بكش اين چار مرغ بى ادب را
كه تا يابى حيات بوالعجب را
17- عزيز من حيات تو الهى است
كه عقل و نقل دو عدل گواهى است
18- طبيعت بر حياتت گشت حاكم
نباشد جز تو بر نفس تو ظالم
19- تو انسانى چرا امر دار خوارى
چرا از سفره خود بركنارى
20- غذاى تو چرا لاى دلجن شد
طباع تو بط و زاغ و زعن شد
21 - زخارف همچو شهوت شد حجاب
كه شد از دست تو حق و حسابت
22- ترا شهوت بقرب دوست بايد
بدانچه وصف و خلق اوست بايد
23- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه عارف صاحب خلق عظيم است
24- ترا زينت بود نام الهى
به از اين تاج كر مناچه خواهى
25- بيا نفس پليدت را ادب كن
حيات خود الهى را طلب كن
26- بيابى عيسوى مشرب بسى را
چو عيسى مى كند احياى موتى
27- ولى اسمى زاسماى الهى است
كه او را دولت نامتناهى است
28- چه در دنيا و در عقبى ولى است
لسان صدق يوسف نبى است
29- نبى نبود زاسماى الهى
لذا آمد نبوت را تناهى
30- نبى است و ولى مشكوة و مصباح
ازين دو نور اشباح است و ارواح
31- چو در تو اسم باطن اسم ظاهر
يكايك را مقاماتى است باهر
32- بظاهر تجليت آمد دتارت
بباطن تحليت باشد شعارت
33- نبى را اسم ظاهر هست حاكم
ولى را باطن حاكم هست دانم
34- نبى بايد ولى باشد ولى نه
كه مى شايد نبى باشد نبى نه
35- زمشكوة است و از نور ولايت
هر آن فتحى كه پيش آيد برايت
36- جمال قلب تو از نور مشكوة
درخشد همچو از خورشيد مراة
37- ولايت سارى اندر ما سوايت
كه آن فيض نخستين خدايست
38- چو حق سجانه نور بسيط است
و ليكن آن محاط و اين محيط است
39- هر آن رسمى كه از اسم محيط است
چو نقشى روى آن نور بسيط است
40- تعالى الله زوسع قلب عارف
بدان حدى در او گنجد معارف
41- كه گردد مظهر اسم محيطش
شود آن رق منشور بسيطش
42- به بسم الله بگشاد دفتر دل
كه بينى عرصه پنهاور دل
باب سوم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
گرت فتحى زفتاح عليم است
2- حديث حضرت ختمى مابست
كه بسم الله كليد هر كتابست
3- كتابى را كه فرموده به اطلاق
كتاب انفسى ميخوان و آفاق
4- چنانكه كتبيش را نيز شامل
بود اطلاق آن تعبير كامل
5- ولى آنكه به آفاقى رسى تو
كه دريابى كتاب انفسى تو
6- گرت معرفت نفس است حاصل
به آفاقى توانى گشت و اصل
7- بيا از خود سفه كن سوى خارج
نگراندروجود ذوالمعاج
8- بيا خود را شناس ايخواجه اول
كه سر گردان نمانى و معطل
9- زهر جايى خواهى سر در آرى
زخود نزديكتر راهى ندارى
10- ترانفست بخارج هست مرآت
ولى آئينه زنگار است هيهات
11- ترا تا آينه زنگار باشد
حجاب رويت دلدار باشد.
12- شبى خلوت نما با دفتر دل
ببيين در دفترت دارى چه حاصل
13- بشور دانش كه از سان ضمائر
بشب بينى يوم تبلى اسرائر
14- بيا در كارگاه صبنعة الله
كه گيرى رنگ بيرنگى و آنگاه
15- چو صفحه افاقى سطر لاب
بيابى نفس خود راباب ابواب
16- نباشى در اميد فتح بابى
مگر انكه كليدش را بيابى
17- ترا مفتاح فتاح مفاتح
نباشد غير بسم الله صالح
18- هر آن فتحى كه عارف مينمايد
به بسم الله آن را مى گشايد
19- بود هر حرف بسم الله بابى
زهر بابى مراد خويش بابى
20- گرت شد سر بسم الله حاصل
مراد تو نشد آنگاه حاصل
21- مرا از رحمت حق دور بينى
كر و لال و چلاق و كور بينى
22- شنيدم عارفى عاليجنابى
بهر حرفش كتاب مستطابى
23- به تفسير و بيان با و سينش
نوشته تا به ميم آخر نيش
24- كه شد يكدوره اش نوزده مجلد
ولى كامل بگويد تا در اين حد
25- كه تفسير ار كنم نقطه بى را
لقدا ا قرت سعبين بعيرا
26- نباشد راحتى از بهر روحت
اگر از روح تو نبود فتوحت
27- ترا جسم و غذاى جسم مطلوب
براى روح مى باشند محبوب
28- چو جسمى نبود از بهر فتوحت
نباشد جز عذابى بهر روحت
29- اگر چه وصلت از حب است جارى
در اجسام است محض هم جوارى
30- وصال جسم تا سرحد سطح است
وراى ان سخن در حد سطح است
31- نهايت وصلت جسمى نكاح است
كه آن از غايت حب لقاح است
32- وصال روح با روحست درد است
وصالى فوق الفاظ و عبارات
33- تو دانش اتحاد عقل و معقول
تو خوانش وصل علت هست و معلول
34- تو گويش ارتقاى ذات عاشق
تو نامش اعتلاى نفس ناطق
35- تو مى گو روح اند اشتداد است
براى كسب عقل مستفاد است
36- و يا اينكه تعالى وجود است
كه هر دم از خدايش فضل وجود است
37- و يا تجديد امثال است و ديگر
چه باشد حركت در متن جوهر
38- هر آنچه خوانيش بى شگ و بى ريب
زعينبى و دروانى هم سوى غيب
39- زحد نقص خود سوى كمالى
بسوى كل خود در اتحالى
40- هر انچه جسم و جسمانى يكسر
ترا محض معدند و نه ديگر
41- كجا جسمى تواند بود علت
كه عين مسكنت هست و مذلت
42- ترا در راه استكمال ذاتى
ببايد همت و صبر و ثباتى
43- كه گردى قابل فيض الهى
نمايندت همه اشياء كماهى
44- نبور حق دلت گردد منور
زبانت هم بذكر او معطر
45- مقامى كان ترا باشد مقرر
بعز قرب او گردى مظفر
46- مقامى كان برايت هست مطلوب
مقام غر محمود است و محبوب
47- مقامى كان بقاى جاودانيست
كه در حب بقايت كامرانيست .
48- بقايى در لقاى با خدايت
بگويم با تو از حب بقايت
باب چهارم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه خود حب بقا امر حكيم است
2- دل هر ذره اى حب بقاء است
مرا ورا نفرت از حرف فناء است
3- بود حب بقا مهر الهى
كه خورده بر دل مه تا به ماهى
4- ازين حب بقا دارم بخاطر
شده تعبير عشق اندر دفاتر
5- تو خواهى عشق خوان و خواهيش حب
تو خواهى مغز دان و خواهيش لب
6- جهان در سير حبى شد هويدا
تو مى گو جمله شد از عشق پيدا
7- نباشد غير حبى هيچ سيرى
نه خود سير است عشق و نيست غيرى
8- بقا را گرنه اصلى پايدار است
چرا دهرى گريزان از بواراست
9- چرا از ترس ضعف و بيم مردن
همى جوع البقر دارد بخوردن
10- به پندارش اگر هستى بباد است
چرا حب بقايش در نهاد است
11- ملايم را، چو او را هست نافع
نمايد جلب و جزاور است دافع
12- اگر حب بقايش ناپسند است
چرا از فكر مرگش در گزند است
13- زمرگش آنچنان اندر هراس است
كه مومن را بمردن التماس است
14- چه انرا مرگ او اصل حجيم است
مراين راروح و جنات نعيم است
15- غرض اين منطق دهرى دونست
چو فكر سرنگونش واژگون است
16- كه باشد زيستن از بهر خوردن
بكون سگ بدن بهتر زمردن
17- زدهرى بگذر از حب بقاگو
بعشق و عاشقى با خدا گو
18- زذره گير تا شمش و مجره
بعشق و عاشقى باشند درده
19- برو بر خوان اتينا طانعين را
جواب اسمانها و زمين را
20- كه تا حب بقا را نيك دانى
كه سارى هست در عالمى و دانى
21- سخن نبويش و ميكن حلقه گوش
مبادا آنكه بنمايى فراموش
22- دهان مغتندى باب بقاء است
بقاى مغتندى اندر غذا است
23- غذا مراسم باقى راست ضامن
كه حب او بود در جمله كامن
24- غذا كوضامن باقى است ايدوست
چه نيكو خود سادان اوست
25- زسجاد است اين تحفه مخلوق
همه از سفره حق اند مرزوق
26- ببين از عقل اول تا هيولى
چه باشد رزقشان از حق تعالى
27- بود بر سفره اش از مغز تا پوست
يكايك مغنتدى از سفره اوست
28- چو يك نور است در عالمى و دانى
غذاى جمله را از اين نور دانى
29- چو رزق هر يكى نور وجود است
به شكر رازقش اندر سجود است
30- بر اين خوان كرم از دشمن و دوست
همه مرزوق رزق رحمت اوست
31- ازين سفره چه شيطان و چه آدم
باذن حق غذا گيرند با هم
32- كه باشد رحمت رحمانى عام
بيا اندر رحيمى اى نكو فام
33- كه اين خوان خوانين الهى است
چه آنانرا دل پر سوز و آهى است
34- بلى اين سفره خاص است نى عام
غذايش را ببايد پخته نى خام
35- بر ين خوان آنكسى بنشتسه باشد
كه مى بايد دلش بشكسته باشد
36- ترا حب مقام و جاه دنيا
فرو آورده از اعلى به ادنى
37- قساوت بر دل تو چيره گشته
دو ديده تيره و سر خير گشته
38- ترا با حكم حق دائم جدال است
شب و روزت بصرف قيل و قال است
39- به مشتى اعتبارات مجازى
كنى شعبده و شب خيمه بازى
40- مثله كمثل الحمار است
كجايش بر سر اين سفره بار است
41- غذاى عام خام است و بود پوست
غذاى خاص مغز است و چه نيكوست
42- دراين معنى نكرد در كاه و گندم
چه مى باشند غذاى گاو و مردم
43- غذا در مغتندى يابد تخلل
بدقت اندر آن بنما تعقل
44- غذا در مغتنديش مختفى هست
و يانى اختفايش متنفى هست
45- غذاى مغتندى او را قوام است
و يا شرط ظهورش بالتمام است
46- غرض از اختفاد انتفا چيست
در اطلاق غذا هم مد عاچيست
47- تخلل راز خلقت اشتقاق است
جليل و با خليلش را وفاق است
48- بود اين نكته ها بسيار باريك
كه بى اندازه روشن هست و تاريك
49- سخن دارم ولى اى مرد عاقل
غذا را مى نهند از بهر آكل
50- برايت سفره اى گسترده باشد
طعام آن حيات مكرده باشد
51- طعامى خور كه جانت زنده گردد
چو خورشيد فلك تابنده گردد
52- اگر از ملت پاك خليلى
چرا در وجود حق دارى بخيلى
53- تو از چشم دل باريك و تاريك
نمى بيند مگر تاريك و باريك
54- ترا از رفتى و بخلى چه خواهش
كه خواهى رحمة الله را بكامش
55- بكار حق اصيلى ياد خيلى
چرا بر سفره اش دارى بخيلى
56- و آخرون مرجون نخواندى
كه اندر نكبت بخلت بماندى
57- استوسع رحمة الله الواسعة
فلا تقبلك منه الفاجعه
58- حديثى خوش بخاطرر اوفتاده است
پيمبر در نمازش ايستاده است
59- كه اعرابى بگفتى در نمازش
بحق سبحانه گاه نيازش
60- الهى مر مرا او را با پيمبر
ترحم كن مكن بر شخص ديگر
61- رسول الله پس از تسليم وى را
بفرمود از سر تعليم وى را
62- كلامى را كه حيف است گفت چون در
كه واسع راهمى كردى تحجر
63- چو اعرابى مقدسهاى خشك اند
كه يكسر پشك و جز آنها كه مشك اند
64- گرفتى دفتر دل را به بازى
بيا بگذرز اطوا مجازى
65- دلت از فيض حق فضفاض گروه
چو ابر رحمتش فياض گردد
66- صفا يابى زالفاظ كتابى
كه گرديند بر جانت حجابى
67- كه العلم حجاب الله الاكبر
بود اين اصطلاحاتت سراسر
68- زتبن نقش اوراق و دفاتر
چنان اكنده اى انبار خاطر
69- كه جاى نور علم يقذف الله
نيابى اندرين انبار پركاه
70- نه ان پيغمبر ختمى مابست
كه جان پاك او ام الكتاب است
71- نه حرفى خواند و نى خطى نوشته است
وليكن ما سوى دردى سرشته است
72- چو جان انبيابى نقش و ساده است
خدا در وى حقايق را نهاده است
73- بسى از اوليا بى رنج تعليم
كه شد مالك قاب هشت اقليم
74- ببايد بود دانم در حضورش
كه تابينى تجليهاى نورش
75- بيك معنى ترا فكر حضورى
نيارد قرب باشد عين دورى
76- مقام تو فراتر از حضور است
اگر چه محضر الله نور است
77- حضورى تا طلب دارى زدوريست
حضورى را كجا حرف حضوريست
78- حضورى محو در غرجلال است
حضورى مات در حسن جمال است
79- حضورى را فواد مستهام است
حضورى را مقام لا مقام است
80- هر آنكو ملت پاك خليل است
مر او را خلت رب جليل است
81- خليل آسا بگو و جهت وجهى
كه تا از كثرت پندار بجهى
82- مفاد لا احب الا فلين است
كه باقى وجه رب العالمين است
83- سخن بينوش و بسپارش خاطر
كه فرق منفطر چسبود زفاطر
84- عرب گويد انفطرت الانوار
من اعضان الشجر اى مرد بيدار
85- نه اغصان از شجر يابد رهايى
نه انوار است و اغصان را جدايى
86- اگر انوار و اغصان خر شجر نيست
خدا هست و دگر حرف دگر نيست
87- زمين انوار و اغصانش سماوات
شجر هم فاطر واجب بالذات
88- چو هر فرعى باصلش عين وصل است
غذاى فرع هم از عين اصل است
89- ترا فرع شجر از وى نمونه است
غذاى ممكن از واجب چگونه است
90- چو ابراهيم و يوسف باش ذاكر
جناب حق تعالى را به فاطر
91- كه بى دور و تسلسلهاى فكرى
بيابى دولت توحيد فطرى
92- ترا صد شبهه ابن كمو نه
نماند خر دلى بهر نمونه
93- ببينى بى زهر چون و چرائى
خدا هست و كند كار خدائى
94- درين مشهد رسيدى بى كم و كاست
به برهانى كه صديقان حق راست
95- اشارات ار چه در خسن صناعت
مرا و رابيگمان باشد براعت
96- وليكن از ره مفهوم موجود
به زعمش راه صديقانه پيمود
97- كجا برهان صديقين و مفهوم
حديث ظل و ذى ظل است معلوم
98- چو انسان است پيدا و نهائى
براى هر يكى دارد دهانى
99- گر اين پنهان و پيدا را يك اسم است
طلسمى هست كوراجان و جسم است
100- طلسمى باشد از سر الهى
كه مثل او نيابى كارگاهى
101- بلى اين اسم را جسمى و جانى است
كه هر يك را غذايى و دهانى است
102- دهان و گوش ما هر يك دهان است
كه آن بهترين و اين بهر جانست
103- بداند انكه در علم است راسخ
غذا با مغتندى باشد مسانخ
104- تبارك حسن تدبير الهى
تعالى لطف تقدير الهى
105- همه لذات حيوانى زمانى است
به همراه زمان آنى و فانى است
106- ولى از بهر عقلانى بكارند
ترا لذات عقلى پايدارند
107- زمان از رحمت پروردگار است
زمانى بهر كسب پايدار است
108- نباشد ارزمان و ارزمانى
چگونه نقش بند و زندگانى
109- زمان اندر نظام آفرينش
وجودى واجب است درگاه بينش
110- چو عقل اول است در صنع هستى
چو آيى از بلندى سوى پستى
111- اگر غفلت نباشد در ميانه
بهشت است اين زمانى و زمانه
112- تعالو را شنو از حق تعالى
ترا دعوت نمايد سوى بالا
113- بيا بالا بسوى سفره خاص
بيابى لذت و فاتحه تا آخر ناس
114- بود اين سفره اش بى هيچ وسواس
زبد و فاتحه تا آخر ناس
115- قلم را اهتزازى در مريد است
كه اندر وصف قران مجيد است

next page

fehrest page