بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سیاحت شرق, سید محمدحسن قوچانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     39000001 -
     39000002 -
     39000003 -
     39000004 -
     39000005 -
     39000006 -
     39000007 -
     39000008 -
     39000009 -
     39000010 -
     39000011 -
     39000012 -
     39000013 -
     39000014 -
     39000015 -
     39000016 -
     39000017 -
     39000018 -
     39000019 -
     39000020 -
     39000021 -
     39000022 -
     39000023 -
     FOOTNT01 -
     IStart -
     MainFehrest -
 

 

 
 

 

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page


چـهـار ـ پـنـج مـن بـرنـج هـنـدى خـريـديـم يـعـنـى بـرنـج عـراق را انـگـليـس تـا تـوانستحـمـل به لندن نمود يعنى بيست و پنج هزار طغار كه هر طغارى هفت خروار است و آن هم كهمـانده بود در اين حصارى دو حقه كه سه من تبريز الا شش ‍ سير است به يك ليره بود وانگليس عوض برنجى كه از عراق برده بود از برنج هاى بدبوناك هند آورده بود و آنهاارزان تـر بـود. از آنـهـا خـريديم و در ناهار و شام از آن برنج با آن آب چاه مى پختيم ،بـعد از يك ساعت كه مى جوشيد تازه نرم مى شد كه دندان كار مى كرد به همان اندازه همخوشحال بوديم كه قوت ما مى شود و عوض روغن كه در نجف هيچ وجود نداشت كنجد را درهـاون مى كوبيديم و در ميان آن مى جوشانديم قدرى هم ماش و يا عدس در آن مى جوشانيدممـثـل خورش فسنجان در ميان كاسه پهلوى دورى پلو مى گذاشتيم و با قاشق از آن خورشروى بـرنـج نيم پخت بوناك مى ريختيم كه هم به جاى روغن و هم به جاى خورش بود وگـاهـى خرماى خستاوى خورش اين پلو مى ساختيم و اين خرما در آن وقت بسيار اعلا و ارزانبـود كه در غير حصارى به اين خوبى و ارزانى در نجف نديده بوديم و فراوان بود كهشايد عرب هاى فقير قوتشان منحصر به آن بود، چون آن هم غذا بود و هم خورش و محتاجپـخـتـن هـم نـبـود چـون هـيمه و زغال در نجف وجود نداشت ، پخت و پز همهه مردم منحصر بهصـنـدوق شـكـسـتـن و در و پـنـجـره و تـيـرهـاى سـقـف خـانـه وامـثـال ايـنـهـا و خيلى از فقرا و اين طور چيزها را به عنوان هيمه من دو قران و سه قران مىفروختند و تهيه آذوقه مى كردند.
يـك سـقـايـى فـقـيـر در هـمـسـايـگـى مـا دو ـ سـه بـچـه كـوچـك داشـت عـيـالش بـهاهل خانه ما سفارش كرده بود كه آب لعاب برنج را كه مى پزيد دور نريزيد بدهيد جهتبـچـه هـاى كـوچـك مـن كـه غذاى خود نمايند، وقتى كه من شنيدم دلم بسيار سوخت مقدارى ازگلوى خود بريديم كه مراعاتى از آن بيچارگان بشود.
وجه ارزانى آن خرماى مرغوب اين بود كه تاجرى از آن بسيار خريده بود كه نجف گرانتـر بـفـروشـد و مـداخل كند وقتى كه اين سختى حصار روى نمود، خيكهاى خرما را از انباربـيـرون نـمـوده و در سـرگـذر يـك ـ دو خـيـك با يك ـ دو نفر عرب واداشت كه همه به همانقـيـمـتـى كـه خـريـده بـود بـفـروشـد و نـه زيـاده ومـداخـل خـود را اجـر اخـروى مـنـظـور نـمـود و بـه نـظـر مـن بـسـيـارمداخل خوبى بود.
و اين غذاى اين طورى بسيار لذيذ بود، چون نفس ماءيوسى بود از اين بهتر را و بهترينخـورشـها و لذيذترين غذاها آن است كه با گرسنگى خورده شود؛ مثلا اگر نان جو را باگـرسـنگى بخورى لذيذتر است از پلو مزعفرى كه گرسنه نباشى و در اخبار نيز بهاين مضمون وارد شده است كه (واجعلوا ادامكم الجوع .)
در وقـتـى كـه از كـربـلا مـراجـعـت نـموديم در يك آبادى يك ـ دو قرص نان جو خريديدم وبسيار لذت داد، بناگذارديم كه در نجف نيز نان جو بخريم و بخوريم وقتى كه در نجفيـك مـرتبه خريديم نتوانستيم بخوريم و نيز در صورت گرسنگى زودتر غذا به هضمرفته ، فايده خود را مى بخشد بدون اين كه ضررى و درد دلى حادث شود با آن كه همينحصارى در فصل بهار محرقه (218) و مطبقه (219) زياد بود در ميان مردم و بسيارىنـيـز بـه اين مرض مى مردند و در يان سال با آن غذاهاى درشت و خرما خوردن زياد هيچكسمـبـتـلا بـه ايـن امـراض نـشـد تا چه رسد به مردن و سرش اين بود كه در گرسنگى غذاخورده شد. قال النبى المعدة بيت الداء و الحيمة راءس الدواء.
بـاز وقـتـى از كـربـلا پـيـاده مراجعت نمودم و مادر زن را به الاغى سوار نموده صبح علىالرسـم لقـمـة الصـباح نخورده قريب چهار فرسخ تا سر آفتاب قافله آمد و من گرسنهشـدم و چـون تـا نـجف سه فرسخ بيش نبود اول صبح به قهوه خانه اى رسيديم ولو درآنـجـا خـرمـا زاهدى پيدا مى شد، لكن به او اهميتى نداده كه نجف نزديك است دو ـ سه ساعتبيش راه نيستيم و هر روز ناهار، در ظهر خورده مى شد، يك فرسخ كه به راه آمديم كم كمگرسنگى شدت نمود كه از رفت ماندم و در زانوها رمق نماند. از مكاريها عقب ماندم ، دستهاى از زوار ايـرانى يابو سوار از عقب رسيدند و من خيلى خجالت مى كشيدم كه از آنها سؤال نـان نـمـايـم ، مـعـذلك چـون چـاره مـنـحـصـر بـود از يـك نـفـر از آنـهـا سـؤال نـمودم . جواب داد ندارم ، چون حال مرا پريشان ديد، گفت ته سفره يك مشت نان ريزه وخشك و خمير سوخته موجود است .
گـفـت : اگـر ايـنـهـا را مـى تـوانـى بـخـورى چـنـين چيزى موجود است كه غير از نان ريزهاستخوان ريزه و پوست پياز و دانه خرما نيز داشت .
دامـن خود را گرفته بريز تا ببينم چيست ، آنها را ريخت به دامن ، ديگرى هم گفت در تهسفره من نيز چنين چيزهايى پيدا مى شود كه قابل خوردن نيست ، گفتم تو هم بريز كه هرچه هست خوب است .
بـه قـدر دو سـيـر مـى شد و آنها را از ميان دامن مشت مى كردم و بدون اينكه ببينم چيست بهدهـان مـى ريـخـتـم و فـورا نـرم شده و قوه جاذبه به عجله تمام هنوز خوب مضغ نشده بهپـايـيـن مـى كـشـيد و معده فورا كيلوس نموده به جگر مى رساند و جگر به زودى كيموسكرده به اعضا منتشر مى كرد.
در هـر لقـمـه كـه پـايـين مى رفت حس مى كردم قوت زانوها را و تكيه گاه قلب را و چنانلذت داشـت كـه هـيـچ خـورشى به آن لذت نخورده بودم ، آنجا فهميدم مضمون اخبار را كهبـهترين خورشها جوع است و عقب خورش هاى رنگارنگ گشتن از نادانى و وساوس شيطانىاسـت . نـان ريـزه هـا كـه تـمـام شـد مـكـارى هـا كـه نـيـم فـرسـخـى دور شـده بـودنـدمثل آهو به تكاپو آمده فورا خود را به آنها رساندم .
در آن حصارى روزگار بر اهل نجف سخت تنگى گرفت و روغن و گوشت ابدا وجود نداشت ،حتى بزرگان هم نمى يفاند. بزى در خانه كسى بود شنيدم قصابها آن را به نه ليرهكه چهل و پنج تومان است خريده بودند كه بكشند صاحبش نداده بود.
و از قـضـاياى گفتنى آن خرى كه از كمر شل شده بود و صاحبش از آن صرف نظر نمودهبـود در مـيـان كوچه اطراف مسجد هندى چند قدمى خود را به اين طرف و آن طرف مى كشيد،اقـبـال بـه ايـن خر رو آورد، زمانه با آن سازگار آمد و ستاره بختش طالع شده زنهاى نفبـه او عـقيده مند شدند، نذر و نياز نموده هركس به قدر قوه از جو و خرما و علوفه براىآن خـر مـى آوردنـد، قـريـب يـك سـال و نـيـم در مـيان كوچه به قدر ده بيست قدم بيش نمىتوانست حركت كند، لكن شهر تامى در ميان عقول ناقصه پيدا نموده بود كه حاجات محتاجينبـه واسـطـه نـذورات مـى رسـيـد و آن خـر بـسـيـار چـاق و فـربـه شده بود و در آن هفتهاول حصارى آن الاغ مفقود گرديد!
آقـايـانـى كـه هميشه گوشت بره و تخلى نر(220) را طالب بودند در آن حصارى بهگوشت بز شيرده راضى شدند آن هم من شش ـ هفت تومان گير نيامد و الاغى را خوردند كهعلاوه بر آن كه خر بود به عقيده زنها نظر كرده هم بود.
هـفـتـه اول درهـاى صـحن مطهر را مثل حرم بسته بودند كه مبادا عربها گلدسته ها را سنگركنند و دشمن ، بقعه را تير باران كنند. بزرگان جمع شدند كه كليددار اقلا در صحن رابـگـشـايـنـد طـلاب و كـسبه كه در ضيق خناق گرفتار و سرگردان و بيكارند ساعتى درصـحـن دور هـم نـشـسـتـه مـشـغـول صحبت و مايه تسلى گردد. كليددار معتذر شد به سنگرنـمـودن عـربـهـا، روسـاى عـرب را ديـدند، آنها قول دادند كه ما اولاد على هستيم باعث چنيناهـانـتـى نـخـواهـيـم شـد علاوه بر آن كه اگر بخواهيم صحن را سنگر كنيم در به روى مابـسـته نخواهد ماند ولو به كشتن كليدار باشد، البته در صحن را باز كنيد كه آقايان وكـشـبـه دور يـكـديـگـر نـشـسـتـه بـه يـكـديـگـر مـاءنـوس شـونـد و شـايـد در آن مـيـاندل سـوخـتـه اى عـرض حـال نجف را به على نموده اين بلا را رفع نمايند... در صحن بازگـرديـد دو ـ سـه روزى طـلاب و كسبه دور يكديگر جوقه جوقه در ميان صحن مى نشستندخـود را بـه ديـدن بـقـعـه و صـحبت با يكديگر تسلى مى دادند. گاه گاهى شست تيرهاىدشـمـن سه ـ چهار فشنگ آن متواليا به ير در ايوان و گلدسته ها و گنبد اصابت مى كرد.طلاها را فرو مى كرد.
شـيـخـى پـير مرد، كاشى از اهل منبر كه خالى از جنون هم نبود جمعى را در ميان ايوان پاىمـنـبـرى كـه آنـجـا مـنـصوب بود بيكار ديده ، آن هم عاشق و تشنه منبر جست روى منبر عنواننـصـيـحـت و مصيبت و حديث نار و جنت نمود، كلام خود را به اينجا رسانيد كه كليددار ملعونحـمـاقـت نـموده كه حرم را مقفل ساخته و راه زيارت ما مؤ منين را مسدود كرده ، بر ما لازم استكـه در حـرم را بـشكنيم و زيارت سير بنماييم . پس از آن حمله به كفار نموده و آنها را ازوادى السلام كه بهشت است و جاى آنها نيست دور سازيم ، بلكه از عراق اخراج و به دريابـريزيم ؛ و چند دسته از عوام و فقراء در پاى منبر نشسته گوش مى دادند كه اين آخوندچـه مـى گـويـد: از كـجـا ايـن آخوند تيشه و اسكنه زير عبا پنهان داشت از منبر پايين آمدهچـسـبـيـد بـه قـفـل رواق حـرم اسـكـنـه را بـه زلفـى انـداخـتـه بـا تـيـشـه مـى كوبيد كهقـفـل را بـشـكـنـد، صـداى طاق طاق در به گوش چند نفر خدمه كه در اطراف بودند رسيددويدند از پاهاى شيخ گرفته كشان كشان او را از صحن بيرون بردند.
ثانيا حكم شد مردم از صحن بيرون بروند و درهاى صحن بسته شد اشرار عرب در صحنبه روى مؤ منين گشودند و اين آخوند بست . عقل كه نيست روح در عذاب است !
از صحن كه ممنوع شديم روزگار هم روز به روز تاريك تر و سخت تر مى گرديد. حاجمـيـرزا احـمد پسر كوچك مرحوم آخوند اجازه از رؤ ساى قشون دشمن گرفت كه بگذارند ازنجف بيرون رود و در سهله نزد برادر بزرگتر، آقا ميرزا مهدى باشد آنها هم اجازه دادند،ايشان اثاثيه مختصرى برداشته با زن و كلفت به واگون كوفه نشستند و رفتند.
صـاحـب مـنـصـبـى در كـوفـه در وقـت بـيـرون شـدن حـاج مـيرزا احمد كه واگون كتابى رابـرداشـتـه بـود بـاز نـمـوده بـود از مـيـان كـاغـذى حـكمى به امضاى سيد مصطفى كاشى(221) بيرون شده به مضمون اين كه :
يجب على المسلمين الدفاع عن البلاد المسلمين و الجهاد مع الكفار المهاجمين .
و اين حكم ولو مال زمان محاربه عثمانى ها بوده و چون تاريخ نداشت حاج ميرزا احمد را ازواگـون بـيـرون نـمـوده در قـفـسـه اى آهـنـيـن مـحـبـوس سـاخـتـنـد تـا بـه هـزار ليـت ولعـل آقـا مـيـرزا مـهـدى او را خـلاص سـاخـتـه ، مـشـروط بـر ايـنـكـه تـا يـكسال از سهله به جايى نرود.
چـون مـسـئله آب خـوردن در نجف بسيار سخت بود و جنگ هم شدت داشت تا قريب هفده روز، ازمـراحـم حـضـرت حـق چـنـد لكـه ابـر در هـوا پـيـدا گـرديـد، هـمـه در فـضـاىمـنـازل خـود پـرده هـا به اطراف منازل بستند و سنگى در وسط آن انداختند كه اگر بارانبـيـايـد بـه جـمـع شـده از آن نقطه سنگ آب سرازير ظرف گردد. تا شب بيستم جنگ بالانـيـامـد، ولكـن پـرده هـا هـمان طور مهيا بود، در شب بيستم باران پديدى آمد حب ها را از آبصاف و از آب كدرى كه از ناودان ها آمد پر نموديم .
از حـيـث آب تـا چـنـدى آسـوده شـديـم ، لكن از جهات سوخت و آذوقه بسيار سخت بود، چونخـوراكـى هـا مـحـتـاج بـه پـختن بود و هيمه و زغال هيچ وجود نداشت و پنجره و در و تيجه(222) و صـنـدوق و جـعـبـه و كـرسـى هـا را مـى شـكستيم براى آتش و بسيار آتش نعمتبـزرگـى اسـت و هـمـچـنـيـن آب و هـوا و خـاك چـرا انـسـان طـبـيـعـى خـلقـتـش از ايـنـها شده ومـتـصـل در تـحـليـل و ذوبـان اسـت و البـتـه مـدد مـى خـواهـدمتصل به او برسد والا از بين خواهد رفت .
و هـمـچـنـيـن روح انـسـان نـيـز بـى غـذا نـمـى مـانـد و غـذاى روح عـلم وعمل و اخلاق كريمه است اگر از اين غذاها به روح انسانى نرسد خواهد مرد، حيات حيوانىاسـت كـه بـاقـى مـى مـاند و در اسلام اهميت به اين غذاى روح بسيار داده است و از مقدمات وشرايط حصول غذاى روحانى تقليل در غذاى حيوانى است ، چنان كه پيغمبر فرمود خداوندعلم را در گرسنگى قرار داده .
گـرسـنـگـى چـنـان كه ماده غذاى روح است باعث صحت بدن نيز هست و فوايد بسيار دارد وحـدس صـائب زده مـى شـود كـه حـضرت امير كه وصيت فرمود كه او را در زمين نجف كه يكفـرسـخ از آب و آبـادانى دور است دفن نمايند، يكى از حكم و مصالح آن همان رياضات ومـجـاهـدات قـهـريـه اى اسـت كـه بـر سـاكـنـيـن آنـجـا ورود دارد كـه انـسـانـيـت آنـانتكميل گردد چون معصومين حيات دوستان خود را به رياضات وامى داشت و رب الارواح بودو هـمـچـنين در حال ممات مدفن خود را جايى قرار داده كه كسانى كه اطراف او را مى گيرندبـه مـجـاهـدات قـريه بلكه آدم شوند، چنان كه علما كه از گرسنگى غش نموده بودند درحـال غشوه فرموده بود: نجف بودن همين رياضت را دارا، ماء البير و خبز الشعير و زيارتالامـيـر. اگـر ايـن را نمى پسندى برو به ولايت خودت . ولكن در زمان ماها اسم پاريس رابـر نـجـف گـذاشته بودند از حيث وفور نعمت . سرداب هاى سده نيم سده كاشى كرده بامهاى عالى و ميوه جات فراوان و خوب و بالنسبه ارزان حتى خرماى خوب عراق در نجف پيدامـى شـد كـه در كـربـلا كـه دو فـرسخ نخلستان دارد يك دانه از آن پيدا نمى شود، چونبزرگان از مجتهدين و آقازاده ها و تجار عمده ايرانى در نجف زياد بودند، حتى بعضى ازآقـايـان دسـتـگـاه يـخ سـازى مـخـصـوص در خـانـه اشان داشتند كه كارخانه در هيچ نقطهعربستان نبود.
بـارهـا بـه حـضـرت امـيـر عرض كرديم كه شيعيان طورى همت نمودند كه نجف را از نجفيتانـداخـت و نـقـض غـرض جـنـابـعـالى فراهم شده است و قبلا معروف بوده كه به زمين وادىالسلام سگ داخل نمى شود و شراب هم همين طور.
شـراب را كـه شنيديم كه در نجف هست و بعضى از عرب ها مى خورند و اما سگ را در شب هادر كـوچـه بـازار زيـاد مـى ديـديـم ، ولكـن روز نـبـودنـد كـه ترس ‍ بچه عرب ها، تماماقبل از آفتاب بيرون مى رفتند.
يـك شب بعد از اينكه هنوز ابرها تراكم و هوا به غايت مرطوبى بود دشمن تهاجم نمود وسـنـگـر عـرب هـا كـه در بـيـرون دروازه آب و مـسـلط بـر نـجـف بـود بـهاتـومـبـيـل هـاى زره پـوش عـلاوه بـر رق رق شـصـت تـيـرهـا از خـوداتـومـبـيـل نـيـز صـداى تـق تـق بـلنـد بـود. صـداىاتومبيل ها و شصت تيرها و تفنگ ها از تهاجم دشمن به آن سنگرى كه پنج ـ شش نفر عرببيش نبودند از قيژقيژ، تق تق ، پق پق ، وق وق و گرومب گرومب صداها كه به هم افتادهبـود و در هـواى مـرطـوبـى زودتـر و بـيـشـتـر بـه سـمـع سـامـعـيـن مـى رسـانـد. مـردمخيال كردند كه دشمن به شهر ريخته و اتومبيل ها را در كوچه هاى تنگ اين هياهوها انداخته، مـن تـازه خـوابـيـده بـودم كـه از حـجـره ديـگر رفيق با عيالش هر دو خود را به حجره ماانـداخـتـنـد و از وحـشـت همه به گريه افتادند و من هم هرچه خواستم قولا و برهانا آنها راساكت و قانع كنم نشد كه نشد، بالاخره عاجز شده خنده مسخره آميزى بر روى اينها نمودم .
گـفـتـم : شـمـا يقينا ديوانه هستيد و سر خود را به اين بى اعتنايى به زير لحاف بردمايـنـهـا ديـدنـد كـه مـن آسـوده خـوابـيدم از گريه خاموش و آسوده خوابيدند، معلوم شد كهعمل در هر باب مؤ ثر و ديدن بهتر از شنيدن است .
النظر الى وجه العالم عباده و النظر الى باب داره عباده .(223)
چـقـدر سـزاوار اسـت كـه عـالم جـليـل مقدارى هم زبان را ببندد و عملا مردم را ارشاد و هدايتنـمـايـد، يـعـنـى از عـمـل بـه او امـر را عـامـل نـمايد و از ترك منهيات مردم را تارك سازد وخوددارى اخلاق حميده و آثار پسنديده آنها باشند كه مواعظ قولى او درباره خودش صادقآيـد كـه احـسـن المـقـال مـا صدقه الفعال .(224) نه آن رياكارى نمايد كه اشدحسرة يوم القمية عالم اهتدى الناس بقواله و هو يسلك طريق الجهنم .(225)
ولكن در اين دوره غالبا علما و مقلد مردم عوام هستند، مكاره شرعيه ترخيص و اباحه كنند كهتـاجر فاجر ميل دارد، كم كم بر خودش هم مشتبه شود كه هر چه مى گويد حق مى گويد وهـر چـه مـى كـند موافق شرع است نمى فهمد كه هواپرستى است ، الهم نعوذبك من غرورالعلم و طغيان الغنى
سـنـگـر عـرب هـا را كـه مـسـلط بر تمام نجف بود قشون در آن شب گرفت . عربها مغلوبشـدنـد جـمـع شـدنـد در ميان صحن بعد از شور و دور، راءى دادند كه چون بعد از اين جنگفـايـده نـدارد هـر كـس بـه خـانـه خـود بـرود، سـلاح خـود را بـگـذارد تـا چـه پـيـش آيـدلااقل نجف سالم مى ماند.
انـگـليـس بـعد از اين كه فهميد عربها دست از جنگ كشيدند و به خانه هاى خود نشستند يكساعت و نيم توپهاى بزرگ را به كار انداخت و فشنگها را از هر طرفى از روى نجف بهطـرف ديـگـر پـرتـاب مـى كـرد كـه عربها بترسند و اين صداى توپ تمام نجف را چنانمتزلزل نموده بود كه خانه ها نزديك بود خراب شوند و من كه تا آن ساعت نترسيده بودمو بسيار ترس مرا فرا گرفت از خرابى خانه و در اين يك ساعت در ميان حياط قدم مى زدمكـه سـتـاره هـا كـه از هـر طـرف بـيـفـتـد مـن بـه طـرف ديـگـر فـرار كـنـم و درمنزل خودمان كه نزديك همان دروازه بود تنها بودم ، چون بچه ها را برده بودم به وسطشـهـر مـنـزل يـكـى از رفـقـا و دلواپسى آنها را نيز داشتم تا اين توپخانه خراب ساكتگرديد.
سياهه اى از بيرون به دست دسته اى از عربها كه موافق با انگليس بودند دادند كه صدو بـيـسـت نـفـر بـه اسم و رسم مقصرند، بايد گرفته شوند و در بيرون دروازه تسليمكـنـنـد و تا اين عدد تمام گرفته نشود حصارى برداشته نمى شود و در دروازه باز نمىشود.
آن دسته از اعراب افتادند به جان مقصرين كه يك ، يك ، دو، دو را مى گرفتند در بيرونتـسـليـم مـى كـردنـد مـن هـم رفـتـم زن و بـچـه را از وسـط شـهـر آوردم بـهمنزل خودمان و مشغول دردهاى بى درمان خودمان شديم .
شـيـخ شـمـرد كـه آدم قـوى هـيكل ثروتمند و يك سال و نيم حكومت نجف كرد او را به زبانخـوش بـيـرون آورده بـودنـد كـه تـو چون بزرگ نجف هستى ، انگليس با مروت و اشرافپرست تو را عفو خواهد كرد.
ايـن خـره هـم لبـاس هـاى فـاخـر خـود را پـوشـيـده لبـادهشال كشميرى و ترمه متقالى را از روى لباسها پوشيده ، هفت ـ هشت ليره در جيب بغلى اوريـخـتـه و سـاعـت طـلاى خـود را بـرداشـتـه و زنـجـيـر او را در جـلو سـيـنـهحـمـايـل نـمـوده قريب سى نفر عرب مسلح كه براى گرفتنش رفته بودند نوكروار پشتسرش ‍ به يك طمطراق تمامى بردند به بيرون دروازه . به محض رسيدن تمام لباسهارا از بـرش كـنـده بـودنـد حـتـى از سـر، كـلاه و از پا تنبان ، و كفش و جهت ستر عروررتگونى مندرسى با نخ قند محكم به كمرش بسته بودند و يك طناب و ريسمان بلندى رابـه گـردنـش بـسـته بودند يك سر ريسمان به يك سوار داده بودند و سر ديگر را بهسـوار ديـگـر و يـك سـوار در جـلو و يـك سـوار در عقب ، اين شيخ لخت و بدبخت را به اينهـيـاءت رو بـه كـوفـه بـردنـد كـه در بـيـن راه هـواى گـرم و زمـيـنرمـل و آدم تـنـومـند و شكم بزرگ ، به پاى اسبها تند همه راه را دويده بود كه گمان مىرفـت در بـيـن راه بـتـركـد و بـه مـنـزل نـرسـد، بـدبـخـتخـيـال كـرده بـه خـانه خاله مى رود كه صد ليره تجملات به خود بست و از گلوى زن وبچه اش بريد.
بـلفـور كـه ريـيـس لشـگـر دشمن بود يك ـ دو مرتبه اى از بيرون از آقا سيد محمد كاظماجـازه خـواسـتـه و بـه مـلاقـات آقـا آمـده بـود. در بـين اين گير و دار بين آقا و آنها عنواندوسـتـى بـود و هـر وقـت بـه مـلاقـات آقـا آمـده بـود مـردم خـيـلىخـوشـحـال مـى شـدنـد كـه شـايـد ايـن مـلاقـات اسباب فرجى و گشايشى باشد و معذلكگشايشى حاصل نبود، بلكه تشديد مى گرديد.
شنيدم كه باز بلفور اجازه خواسته است از آقا و آقا اين دفعه را اجازه نداده و نيز شنيدمكه آقا در صدد رفتن به كوفه است كه از اين مخمصه نجف خود را مى خواهد خلاص كند.
بـه بـهـانـه نماز استيجارى و احوالپرسى رفتم خدمت آقا، عرض كردم كه شنيده ام ارادهداريـد بـه كـوفـه بـرويـد. گـفـت بـلى . گـفـتـم ولو بـر شـمـا سـخـت بـگـذرد وحـال آن كه فرقى ندارد با قبل از حصارى الا درس و نماز جماعت كه ترك شده معذلك برشما لازم و واجب است بقاء شما در نجف ، چون بديهى است كه مردم نجف هزار كه بر آنها درامـر مـعـاش سـخـت بـگـذرد بـاز پـشتشان به شما گرم است و دلاشان به شما قوى است وچـشـمـشـان بـه شـمـا روشن است خصوصا طلاب كه با وجود شما مطمئن هستند كه كفار بهشـهـر داخـل نـمـى شوند براى قتل و غارت و بى ناموسى و اگر شما رفتيد پشت همه مىلرزد از ايـن خـيـالات ولو وقـوع پـيـدا نـكـنـد و البـتـه نـبـايـد هـمـه را درخيال استراحت خود داشته باشيد.
و ثانيا مردم به شما چه خواهند گفت و به آنها چه عذر خواهيد آورد و البته نبايد بيرونبـرويـد كـه هم در نزد خالق شرمسار خواهيد بود و هم در نزد مخلوق . ديگر آنكه شنيده اماين مردك فرنگى اجازه خواسته خدمت برسد اجازه نداديد.
گـفـت : بلى چنين است ما از دست و زبان طلبه هاى خر مقدس آسوده نيستيم آدم به پهلو كهبـخـوابـد حـرف مـى زنند من سابقا كه به كوفه مى رفتم ، هفته دو هفته مى ماندم صاحبمنصبهاى انگليس نزد من آمد و شد مى كردند و خيلى از خيالات فاسد و مضره آنها را دفع مىكردم و به جهت مسلمين خيلى از مصالح منظور مى شد و از مفاسد دفع مى شد، آن وقت اين خرمـقـدسـيـن فـلان و فـلان بـه ايـن و آن گـفـتـه بـودنـد كـه چطور شد آقا عثمانى ها را كهاسـلاميتى داشتند و پاك بودند و ماءمور به معاشرت با آنها هستيم به خانه خود راه نمىداد و از رفـت و آمـد بـه آنـهـا اجـتـنـاب و دورى مـى كـرد، ولكن با اين فرنگى هاى نجس وخـالص الكـفر و محارب اين همه اظهار محبت مى كند و على الدوام صاحب منصبان در مجلس آقاهـسـتـنـد و خـوش مـى شـونـد اين يعنى چه و يعنى چه ، حالا من اجازه ندادم كه اين حرفها رانشنوم .
آمدم ميان كوچه كه بلفور رشته تلفن را به دست خود گرفته و در كنار كوچه به زمينمى اندازد و با بيست نفر عرب مسلح رو به خانه سيد مى رود و اثرى از آن ملاقات بروزنكرد.
و بـالجـمـله گـرفـتـن آن صـد و بـيـسـت نـفـر تـا بـيـسـت روز بـهطـول انـجـامـيد تا آنكه آب بارانى كه گرفته بودند آن هم تمام شد باز مردم به ضيقخناق و سختى شديدى گرفتار شدند يك نفر از مقصرين مانده بود كه گرفتن او هفت روزطـول كـشـيد و انگليس جد كرده بود كه تا آن يك نفر گرفته نشود در دروازه ها باز نمىشود و قدغن شكسته نمى شود و ماءمورين از اعراب هم آنچه تفتيشات عميقانه مى كردند اورا نمى جستند چون او جوان شوخى بود لباس زنانه پوشيده بود و در كوچه و بازار مىگـشـت و در مـجـامـع عـمـومى زنانه كه غالبا در فضاى در دروازه به تماشا مى رفتند وحـاضـر بـود و تخمك مى شكست و مشغول تماشا بود. تا آنكه پس از هفت روز، بقالى بهيـكـى از جـمـاعت مفتشين كه همه از اشرار اعراب و مسلح بودند گفته بود اگر فلان را مىخـواهـيـد هـمـان زنـى كـه در جـلو مـى رود بـگـيـريـد كـه مـقـصـود شـمـاحـاصـل مـى شـود، آن عـرب هـم اول تـرديـد داشت كه شايد زن باشد و زن مردم را در ميانبازار بغل گرفتن بسيار زشت و ننگين است پس از چند قدمى تهور نمود آن صورت زن رااز عـقـب به بغل گرفته بود، مقصر هم چون شوخ بود به صورت آن عرب يك نعره زدهبود و از جلد زنانه بيرون شد، آن عرب هم نفهميده بود كه آسمان خراب شده و يا اين كهزمـيـن فـرو رفـت از وحـشـت غـش كـرده و بـه زمـيـن خـورد، مـقـصـر مـقـدارى خـنديده بود ششلول كـشـيـده كـه آن عـرب را بـكـشد ديگران دويده و دستش را گرفته بودند به بيرونتـسـليـم نـمـودند و دروازه ها باز گرديد كه جمعيت نجف از زن و مرد و كوچك و بزرگ باپاى پياده رو به كوفه دويدند من هم رفتم اقلا يك من گوشت بياورم براى زن و بچه هاكـه بـيـش از دو ساعت طول نكشيد رفتم و آمدم وقتى كه رسيدم بازار نجف پر از گوشت ونان ديدم .
تعجب نمودم كه از كجا فراهم آمد با اينكه در خود نجف چيزى پيدا نبود و از كوفه نزديكتـر آبـادى نسبت به نجف نبود و محتمل است نانهاى پخته كوفه و كشتارهاى كوفه را بهتوسط واگون ها در ظرف نيم ساعت وارد نجف نموده بودند.
و عـلى ايـحـال بـه زودى و فـورى قـحـط غـلاى هـمـه چـيـزمـبـدل بـه خـصـب و رخـاء گـرديـد، الحـمـد لله عـلىكل حال .
انـگليس سيزده نفر را در كوفه به دار زد گفتند همگى در پاى دار چند دقيقه اى كه مهلتبـود حـرف بـزنـنـد، زبـانـهـا گرفته شده بود الا همان جوان شوخ با طناب به گردنفـحـشـهـايـى بـه دولت انگليس و آن كسانى كه نقض ‍ عهد نموده و به انگليس كمك نمودهبودند داده بود و پس از آن به مباشرين خطاب نموده بود كه جر يا كافر!
و صـد و چـنـد نـفـر ديـگـر را بـه يـكـى از جـزايـر هـنـد مـحـبـوس نـمـوده بـود پـس از يكسال آزاد كرد.
آن شـيـخـى كـه در حـرم را مـى خـواسـت بشكند پس از مراجعت كور شده و در كربلا ملاقاتحاصل گرديد.
گـفـتـم : جـنـاب شـيـخ بـر شما چه مى گذشت ؟ گفت ما را بردند به جزيره اى كه در آنمـحـبـوسـين زياد بودند از همه فرق مختلفه ، وقتى كه محرم شده ما شيعيان به آن صاحبمنصب انگليس گفتيم كه رسم ما در محرم اين است كه بايد عزادارى و سينه زنى نماييم جهتسيدالشهداء بايد شما اجازه دهيد.
گـفـت : هـر چـه مـرسـوم داريـد عـمـل نـمـايـيـد مـا بـه رسـوم مـذهـبـى هـيـچ مـلتـىداخل نداريم شما آزاد هستيد مادامى كه مزاحمتى به قوانين و سياست ما نداشته باشد، ما همشيعه و سنى اجتماع و متحد شديم عزادارى و سينه زنى خوبى نموديم .
گـفـتـم : ايـن كـار بـسـيـار خـوب بـوده خـصـوص در مـنـظـرملل مختلفه و بدون تقيه شعار شيعه را اظهار نموده ايد، يك نوع ترويج امر به معروفو نـهـى از مـنـكـر بوده و لعل ملل ديگر تنبيه شده و به فكر هدايت خود بيفتند، لكن آن درحـرم شـكـسـتـنتان بى ربط بوده و همان كار باعث گرفتارى شما گرديد چنان كه شنيدمچراغ برقهاى حرم حضرت رضا را شكسته بودى و كتك مفصلى در آنجا خورده بودى و اينطور امور كه در مجمع و مرآى و مسمع عموم مسلمين خصوص علمات و مجتهدين كه واقع مى شدو آنها ساكت هستند تو نبايد بى گدار به آب بزنى و باعث اذيت خود و ديگران گردى .
گـفـت : ديـگـران شـايـد سـكوتشان از ترس جان و آبروشان باشد و من ، بلكه مسلماناننبايد در راه ديانت ترسى داشته باشد.
گـفـتـم : ايـن طـور نـيـسـت ، در مـيان اين همه بزرگان تو تنها دلسوز اسلام نيستى و اينبـدگـمـانى است كه درباره ديگران دارى لعل آن امر، منكر نيست و يا آن كه منكر هم باشدمـورد نـهـى از آن نـيـسـت لااقل از علما سؤ ال بكن كه وجه سكوت آنها چيست خدا در قرآن مىگويد:
و لتـكن منكم امة يدعون الى الخير و ياءمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك همالفلحون .
شـايـد تـو از ايـن امـت و جـمـاعـت نـبـاشـى و مـعـلوم اسـت كـه نـيـسـتـى چـون مـراد عـالم وعامل است ، حتى على عليه السلام مى فرمايد انما النهى بعد التناهى .
و تـو از عـلمـاء عـامـليـن نـيـسـتـى ، بـلكـه اگـر ديـوانـه نـبـاشـى كـه عـقـيـده مـردم اسـتلااقل ساده لوح احمقى ، چون شنيده ام كه در مصر خدمت حضرت حجت رسيده اى و مدعى رؤ يتو مقام نيابت آن بزرگوار شده اى و حال آن به يقين پيوسته كه كسى كه مدعى رؤ يت درزمان غيبت كبرى بشود او ملعون و كذاب است .
و عـلاوه بـر ايـن شـنـيـده ام مـخـتـصـرالقرآنى ساخته اى آيات مكرره را انداخته اى ، قصهحـضـرت مـوسـى را يـك مـرتـبـه نـوشـتـه اى بـقـيـه راطويل بلا طائل انگاشته و يك بسم الله و يك فباى الاء تكذبان نوشته اى بقيه را سقطنـمـوده اى كه بى فايده است اگر تو را مثل ديگران ديوانه بگويم باز هم بهتر است ازايـن كـه عـاقـل بـدانـيـم ، چـون عاقل كافر خواهيد بود، چون خود را از خدا و پيغمبر ملاترگـرفـتـه اى اگـر ايـن مـسموعات راست باشد واجب القتلى مگر اين كه اين حرفها دربارهشما دروغ باشد، آن وقت همان ساده لوح احمق خواهى بود.
گفت : هر چه تو حساب مى كنى .
گـفـتـم : مـن تـو را مـتـنـبـه مـى سـازم كـه بـا ارتـداد بـاطـنـى و خـرابـىاصـول ديـن و كـم عقلى اين تعزيه دارى و سينه زنى و رقاصى فايده اى ندارد، به اينظـاهـرسـازيـهـا مـغـرور نـبـايـد گـرديـد در عـبـادات و وجـوه ديـانـتعـقـل لازم اسـت و خـلوص نـيـت و فـكـر مـى خـواهـد و پـيـروى از عـالم وعامل ، اين دين شريعه اى نيست كه هر خر افسار گريخته بتواند وارد شود و آب بخورد ومنتفع شود.
چـهار هزار مقدسين نهروانى از تو و امثال تو مقدس تر و حفظ ظاهر بيشتر مى كردند، بهكـجـا رفـتـنـد، قـالبـى كـه آنها را قالب زد نشكسته تا روز قيامت قالب مى زند، تلكالبذور فب اصلاب الاباء و ارحام الامهات باقية الى يوم القيمة .
تـو خـيـال نـكـنـى آنـها تمام شدند هر روز خود را بسنج و به آيينه ببين كه از آنها نشدهبـاشـى . در قـرآن فـرمـوده اسـت قـل هـل نـبـئكـم بـالاخـسـريـن اعـمـالا الذيـنضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.
... حـاجـى پـيـرمـرد (از قوچان ) كه سبق آشنايى با ما داشت با چند نفر زوارى كه در سرزمـسـتـان بـه نـجـف آمـدنـد هـمـان نـظـر بـه سـابـقـه آشـنـايى از رفقاى خود جدا شده بهمـنـزل مـا سـكـنـى گـرفـت ، يـك حـجـره بالا خانه جهت مشاراليه محلى ساخت در خدمت ايشانكـوتـاهـى نـكـرديـم بـعـد از اذان صـبـح هـر روز مـنـقـلى پـا اززغـال از آتـش سـرخ مـى كـرديـم كـه سـرمـا نـخـورد وحـال آن كه براى بچه هاى خودم آتش نمى كردم و آب وضويش را گرم مى كردم و چاى رامـهـيـا مـى سـاخـتـم مـى بـردم بـه بالاخانه از خواب بر مى خاست نماز مى خواند و چاى وصـبـحـانـه خود را مى خورد و يك ساعتى با او صحبت مى كردم كه دلگير نشود پس از آناسـبـاب چـاى را مـى كـشيدم پايين و هر روز در ناهار آبگوشت و در شب پلو مى ساختيم كهمهمان است باشد فوق الطاقه خدمت نمود. بعد از پنج ـ شش روز از ميان خورجين خود نيم منآلو و يـك جفت جوراب كه تحفه آن ولايت بود بيرون نموده و ما را مرحمت نمود كه چون آمدمبراى مردن در اينجا اينها را به شما مى دهم .
گفتم : مرحمت شما كم نشود انشاء الله صد سال ديگر عمر خواهيد نمود، رفيقش را يك ـ دومرتبه دعوت به مهمانى نموديم پس از ده روز آنها مراجعت نمودند و مهمان ما نرفت كه آمدهام در نجف بميرم .
سـى ـ چهل روز در آنجا ماند و ما هم در خدمات او كوتاهى نكرديم ، روزى يك ـ دو مباحثه اىداشـتـيـم بعد از آن در تفقد حال او بوديم . چله زمستان بيرون شد، آن شخص ديد كه نمىميرد و در خيال رفتن به ولايت افتاد بسيار هم اظهار خجالت و امتنان مى نمود و از خدمات ماو مـا هـم عـلى الراءس و واقـعـا غـرض و طـمعى چون نداشتيم در جواب اظهار تشكر كرده حقمهمان نوازى را بر خود حتمى مى دانستيم .
فـرمـودنـد تـا كـى در نـجـف مـى مـانـيـد خـوب اسـت حـركـت نـمـايـيـد ولى مـنخـيـال حـركـت نداشتم ، معذلك گفتم حركت نمودن با اين زن و بچه فى الجمله قروض كههست بدون پول ممكن نيست .
گـفـت : شـمـا حـركـت كـنيد برويد به كربلا قبضى از جناب آقا ميرزا محمد تقى شيرازىبـگـيـريـد بـيـاوريـد كـه مـن بـبـرم بـه ولايـت بـراى شـمـاپـول جمع آورى نمايم و شما حركت نماييد و من يقينا پانصد تومان براى شما جمع خواهمنمود و در اين راه از زحمات خود هيچ دريغ نمى كنم .
گـفـتـم : التـفـات شما زياد و از نزد او حركت كردم بيرون رفتم با قلب مكدر و قلب پرغيظ.
فـردا صـبـح باز همان حرف را تكرار نمود كه تا كربلا رفتن و قبض كار مشكلى نيست ،شما همين امروز گارى سوار شويد و رويد فردا هم بر مى گرديد.
گـفـتـم : بـلى قـبـض بـردن شـمـا و تـهـيـه پـول نـمـودن و فـرسـتـادن خـيـلىاشـكـال دارد، شـمـا اگـر مـصمم هستيد كه ما را به قوچان ببريد براى شما هم كار مشكلىنـيـسـت كـه شـما برويد وجه را بفرستيد، آن وقت من قبض را مى فرستم و چنانچه در جزءنود و نهم قبض به اسم من نداد من پول را به خود ميرزا مى دهم و قبض رسيد خودش را جهتشـمـا مـى فـرسـتـم و پـول شـمـا تـلف نـخـواهـد شـد و بـرئت ذمـه جـهـت شـمـاحاصل مى شود.
گـفـت : ما عقلمان به چشممان هست ، وقتى قبض ميرزا را ديديم وجه را مى دهيم و الا هر كسىطـورى خـيـال مـى كـنـد و پـول نـمـى دهند. گفتم مگر شما خر هستيد كه عقلتان به چشمتانبـاشـد اگـر يـونـجـه را ديـديـد بخوريد و الا فلا، هر طايفه اى به درجه اى انسانيت وشـعـور دارنـد الا شـمـا كه روز به روز بايد خرتر شويد من كه طمعى و توقعى از تونـدارم مـى خـواهـى بـمـانـى در ايـنـجـا بـمـيـرى حتى الامكان خدمتگزارى خواهم نمود و اگرخـيـال رفـتـن بـه ولايـت دارى مـانعى در جلو راه نيست . اين حرفها نيم پولى كه بجز درددل و اوقات تلخى فايده اى ندارد چرا مى زنى .
گفت : مى خواهم خدمت نمايم به شما و شما بدون جهت اوقاتتان تلخ مى شود. مى گفتم كهحرف بدى نمى زنم .
گـفـتـم : حـق دارى كـه نـمـى فهمى آن كس كه مى خواهد خدمت كند و محض ‍ رضاى خدا كارىبكند او شما نيستيد. بدان جناب حاجى ، كه نجف نظر به كثرت آمد و رفت زوار از هر ولايتو ده كوره اى و بودن طلاب زياد از هر ولايت و ده كوره اى حكم جام جهان نماى جمشيد را جهتمـا دارد، يعنى از هر جايى كه زوار مى آيد و رفتارى كه با طلبه هم ولايتى خود مى كنندو در مـرآى و مـسمع ما اخلاق همه طوايف و ولايات ايران از زشت و زيباى آن نزد ما مكشوف وهويدا است ...
در هـمـيـن بـرهـه زمـانـى كـه ايـنـجـا تـشـريـف داريـد مـعـدودى از زوار اصـطـهبانات كه ازمـحـال شـيـراز اسـت آمـدنـد بـه زيـارت و از اصـطهبانات فقط يك نفر طلبه سيد و قريبالاجـتـهـاد فـقـيـرى دارنـد كـه در جـهـات اسـتـحـقـاق از فـقـر وفـضـل و ديـانـت كـمـتـر نـبـاشـد از مـن ، بـيـشـتـر نـخـواهـد بـود و ايـنـهـاقـبـل از ايـن كـه به نجف برسند و سيد را ملاقات نمايند در كربلا خدمت جناب ميرزا رفتهبـودنـد و از جـنـاب مـيـرزا مـحـمـدتـقـى اجـازه گـرفـتـه كـه دويـسـت ليـرهمـال امـام عـليـه السـلام نـزد مـا هست و فلان سيد طلبه هم ولايتى ما كه جهت استحقاق در اومـوجـود اسـت اجازه دهيد كه به او بدهيم . ايشان هم اجازه داده بودند و به نجف آمدند براىهمان سيد يك منزلى خريدند به دويست ليره و قريب پنجاه ليره هم از خودشان به عنوانخـمـس داده بـودنـد بـراى مـخـارج و ديـون اضـطرارى سيد بودن اين كه بر سيد تحميلىنمايند و منتى بگذارند و زحمتى بر او وارد نمايند كه قبض بگيرد و سفر كربلا نمايد وپولى هم كه نقدا داده اند دو ـ سه مقابل پانصد تومانى است كه شما نسيه به ما وعده مىدهـى و نـقـدا زحـمـت و خـجـالتـهـاى زيـادى بـر مـا وارد مـى نـمـايـى ، عـلاوه بـر ايـن آنـهاپـول هـنـگـفـت و بـى زحـمـت و خـجـالت را بـه آن سـيـد دادنـد كـه در نـجـف بـه آسـودگىمـشـغـول درس و بـحـث خـود باشد كه در دنيا داراى رياست عامه بشود و يا در آخرت حائزمقامى و درجه اى در بهشت بشود و شما به اين وعده جزيى وجهى كه به من مى دهيد بعد ازايـن كـه سـه مجيدى قرض كنم گارى سوار شوم بروم به كربلا چند دفعه در خانه آقامـيـرزا مـحمد تقى آمد و شد نمايم تا او را مجال ديدار پيدا نمايم و قبض را از او بگيرم وبـدهـم جـنـابـعـالى و تـو بـروى بـه آنـجا چه معركه گيريهايى بر پا نمايى و چراغاول و دوم بگيرى يك تومان ، دو تومان ، بيست تومان به چه كثافت مآبى اخاذى نمايى ،چه بسيار كسان عوض پول دادن به ما فحش بدهند و چه كسان كه ماءخوذ به حيا بشوندكـه پـولشـان از دزدى حـرام تـر اسـت و بـعد اللتيا و التى اين پانصد تومان كه بهمـنـزله كوه احدى است در نظر شما فراهم نمايى و واقعا اين شق القمر را تو كرده اى چهمـنـتـهـا بر من و بر خدا رسول بگذارى ، بلكه علاوه چه سوقاتى ها و احكام ناحق را از منتوقع بكنى و از خدا درجات عاليه و از رسول شفاعت كبرى را متوقع باشى .
و معذلك كله اين پانصد تومان كه پس از اين خون جگريها كه به من رسيد فورا قروضنـجـف را از آن بـدهـم و مـثـل ادنـى فـعـله و مـزدورى از بـقـيـهمـال كـرايـه نـمـايم اين چند نفر زن و بچه را بردارم بيايم به قوچان براى آن كه مردهشورى شما را بنمايم و كون شستن به شما ياد بدهم و، و، و.
هـزار سـال اسـت كـه از اسـلامـيت شما مى گذرد كه بايد به درجات عاليه انسانيت رسيدهبـاشـيـد معذرت مى خواهيد كه ما عقلمان به چشممان است كه هر خر و گاوى همين طور است .پس كجا رفت ترقيات شما...
جـناب حاجى ! مقدارى در خلوت فكر كنيد و كلاه خودتان را قاضى نماييد ببينيد چه حكمىبـر ايـن كـار و بـار و خـيـالات فـاسـده شـمـا بـار اسـت ، امـروز و فـردايـى در پـردههيكل انسانى و ريش سفيد طولانى و صورت نيكوى نورانى مستور و مخفى خواهيد بود، يومتـبـلى السـرائر، نـزديـك اسـت واقـعيات ذات و اخلاق ذميمه شما، مكشوف خواهد گرديد درمحشر كبرى .
ذلك اليوم الخزى الاكبر، اليوم الحاقه و اليوم الصاخه ، يوم الندامه ، يوم الحسرةيوم يفرالمرء من اخيه و امه و ابيه و فضيلة التى تؤ ويه .
چنان كه در دنيا برهنه و مكشوف العوره در ميان ملاء عام درآيى خجالت دارى در آن روز اينلبـاس بـدن بـه ايـن خـوبـى از تو كنده مى شود و به آن لباسى كه امروز براى خوددوخـته و مهيا ساخته بروز و ظهور خواهيد نمود، كه يحسن عندها صورالكلب و الخنازيرو نعذبالله من ذلك .
گـفـت : غرض من خدمتى بود به شما و اين همه تندى لازم نبود. گفتم : كسى كه عقلش بهچـشـمـش اسـت البـتـه نـخـواهـد فـهـمـيـد كـه ايـن طـور حـرفـهـا بـهمثل من ، مثل خنجر و سنان جراحت مى زند، اولا نبايد من قبض را از ميرزا بگيرم ، فقاهت را بهترازو و ميزان قپان نمى كنند و من سالهاست كه مجاز هستم ،اى كور باطن .
و ثـانـيـا از ايـنـجا تا كربلا رفتن و سه تومان مقروض شدن و صد درجه موهون شدن وقـبض گرفته و به جناب حاجى دادن ، پس از شش ماه انتظارى آخرالامر معلوم نيست كه ايندراهم معدوده به ما برسد يا نرسد.
و ثـالثـا اگـر تو عاقل بودى و غرض توهين من نبود، تو كه مى روى كربلا خودت بهمـيـرزا مـى گـفـتـى زودتر و بهتر اجاجت مى كرد و احترامات ما هم بجا بود و خدمات تو همنسبت به ما خالص تر بود. آن بيچاره احمق پس از چند روز ديگر حركت نمود رو به ولايتروانه گرديد.
فصل يازدهم : زيارت و سياحت ...
بـعـد از عـيـد نـوروز سـه نـفـر هـمـديگر را ديديم كه بعد از سنين عديده در عراق ، علماىگـذشـتـه و امـامـزاده هـاى نـواحـى حله و بغداد را زيارت نكرده از انصاف دور است . مصممشديم با پاى پياده با اثاثيه مختصرى عراق را گردش و اولياء را زيارت نماييم .
مـن بـا دو آخـونـد يـكـى قـوچـانى ديگرى جامى حركت نموديم رو به كربلا شب را در خانشـور مـانـديم ، صبح حركت نموديم و من چون پياده روى زياد نموده و سبك روح تر بودماسـبـاب سماور و قند و چايى كه با من بود برداشته جلو افتادم ، به قدر يك فرسخ ازايـن دو نـفر جلو افتادم ، به آبى رسيدم ، آفتاب صبح خوش مى آمد، در لب آب آتش كردهچايى گذاردم تا رفقا رسيدند. قورى و استكانها را تميز شسته كه در دم آفتاب براق وپـر آب و تـاب بـا آن دريـاى آب و هواى بهار فرحناك جشنى دلگشا و محفلى جانفزا محققشد و طبع سرشار من به هيجان آمد و گفته شد:

يكى محفلى رشك پرويز شد
خور اندر فلك حسرت آميز شد

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page