|
|
|
|
|
|
در سابق هم گفتيم كه ما در سلوك فطرى كه بسوى اسماء داريم ، از اين راه متفطن به آنشديم كه كمالاتى را در عالم كون مشاهده كرديم ، و از مشاهده آن يقين كرديم كه خداوندنيز مسماى به آن صفات كمال هست ، چون او مالك عالم است ، و همه چيز را بر ما و بر همهچيز افاضه مى كند، و نيز گفتيم كه از ديدن صفات نقص و حاجت يقين كرديم كه خداىتعالى منزه از آنها و متصف به مقابل آنها از صفاتكمال است ، و او با داشتن آن صفات كمال است كه نقص هاى ما و حوايج ما را بر مى آورد،البته در آنجا كه بر مى آورد. مثلا وقتى علم و قدرت را در عالم مشاهده مى كنيم ، همينمشاهده ، ما را هدايت مى كند به اينكه يقين كنيم كه خداى سبحان نيز علم و قدرت دارد كهبه ديگران افاضه مى كند، و وقتى به وجودجهل و عجز در عالم بر مى خوريم ، همين برخورد، ما را راهنمائى مى كند بر اينكه خداىتعالى منزه از اين نواقص و متصف به مقابل آنها يعنى به علم و قدرت است ، كه با علم وقدرت خود نقص علم و قدرت ما و حاجت ما را به علم و قدرت بر مى آورد، و همچنين در سايرصفات . و از اين بيان روشن گرديد كه وسيله ارتباط جهات خلقت و خصوصيات موجود در اشياءبا ذات متعالى پروردگار همانا صفات كريمه او است ، يعنى صفات ، واسطه ميان ذات ومصنوعات او است ، پس علم ، قدرت ، رزق و نعمتى كه در اين عالم است به ترتيب از خداىسبحان سرچشمه گرفته ، بخاطر اينكه خداى سبحان متصف به صفت علم و قدرت ورازقيت و منعميت است ، و جهل ما بوسيله علم او، عجز ما بوسيله قدرت او، ذلت ما بوسيله عزت او و فقر مابوسيله غناى او برطرف گشته و گناهان بوسيله مغفرت او آمرزيده مى شود. و اگر خواستى از يك نظر ديگر بگو: او به قهر خود ما را مقهور خود كرده و بهنامحدودى خود ما را محدود ساخته ، و به بى نهايتى خود براى ما نهايت قرار داده و بهرفعت خود ما را افتاده كرده و به عزتش ذليلمان ساخته ، و به ملكش - به ضم ميم -به هر چه كه بخواهد در ما حكم مى كند، و به ملكش - به كسر ميم - به هر نحوى كهبخواهد در ماتصرف مى كند - دقت فرماييد -. اين آن روشى است كه ما بحسب ذوق مستفاد از فطرتى صاف اتخاذ نموده ايم ، بنابراينكسى كه مى خواهد از خداى تعالى بى نيازى را مسئلت نمايد نمى گويد: (اى خداىمذل و اى خداى كشنده مرا بى نياز كن ) بلكه او را به اسماء غنى ، عزيز و قادر وامثال آن مى خواند، و همچنين مريضى كه مى خواهد براى شفا و بهبوديش متوجه خدا شود مىگويد: (يا شافى ، يا معافى ، يا رووف ، يا رحيم بر من ترحم كن و از اين مرضشفايم ده ) و هرگز نمى گويد: (يا مميت يا منتقم يا ذالبطش مرا شفا ده ) و... قرآن كريم هم در اين روش و در اين حكم ما را تصديق نموده است ، و او صادق ترين شاهداست بر صحت نظريه ما. آرى ، قرآن كريم همواره آيات را به آن اسمى از اسماء خدا ختممى كند كه مناسب با مضمون آن آيه است ، و همچنين حقايقى را كه در آيات بيان مى كند درآخر آن آيه با ذكر يك اسم و يا دو اسم - ب حسب اقتضاى مورد - آن حقايق راتعليل مى كند. و قرآن كريم در ميان كتابهاى آسمانيى كه به ما رسيده و منسوب به وحى است تنهاكتابى است كه اسماء خدا را در بيان مقاصد خوداستعمال مى كند و علم به اسماء را به ما مى آموزد. پس ، از آنچه گذشت روشن گرديد كه انتساب ما به خداى تعالى بواسطه اسماء اواست ، و انتساب ما به اسماى او بواسطه آثارى است كه از اسماى او در اقطار عالم خودمشاهده مى كنيم . آرى ، آثار جمال و جلال كه در پهناى گيتى منتشر است تنها وسيله اى استكه ما را به اسماء داله بر جلال و جمال او ازقبيل حى ، عالم ، قادر، عزيز، عظيم و كبير و امثال آن هدايت نموده و اين اسماء ما را بهسوى ذات متعاليى كه قاطبه اجزاى عالم در استقلال خود به او متكى است راهنمائى مىكند. و اين آثارى كه از ناحيه اسماء خداوند در ما و عالم ما مشهود است از جهت سعه و ضيقمختلفند، و اين سعه و ضيق در ازاى عموميت و خصوصيت مفاهيم آن اسماء است ، مثلا از موهبت علمى كه نزد ما است چند موهبت ديگر يعنى گوش ، چشم ،خيال و تعقل و امثال آن منشعب مى شود، آن وقت همين علم (كه نسبت به مسموعات و مبصرات ومعقولات و امثال آن عام است ) با قدرت و حيات و غير آن در تحت يك اسم اعمى ازقبيل رازق و يا معطى و يا منعم و يا جواد قرار مى گيرد، باز وقتى علم ، قدرت ، حيات ،عفو و مغفرت و امثال آنها را در مجموع ملاحظه كنيم همه در تحت يك اسم اعم كه همان رحمتشامله است قرار مى گيرد. از اينجا معلوم مى شود كه سعه و ضيق و عموميت و خصوصيتى كه در ميان اسماء هست بهآن ترتيبى است كه در ميان آثا ر موجود از آن اسماء در عالم ما هست ، بعضى از آثار خاصاست ، بعضى ها عام ، اين عام و خاص بودن آثار نيز از ناحيه عام و خاص بودن حقايقىاست كه آثار مذكور كشف از آن مى كند، و كيفيت نسبت هايى كه آن حقايق با يكديگر دارند رانسبت هاى ميان مفاهيم كشف مى كند، پس علم نسبت به حيات اسم خاص و نسبت به شنوائى ،بينائى ، شهيد، لطيف و خبير بودن اسمى است عام و همچنين رازق اسم خاص است به رحمان، و نسبت به شافى ، ناصر و هادى اسمى است عام و... بنابراين ، براى اسماء حسنى عرضى است عريض كه از پايين منتهى مى شود به يك ويا چند اسم خاصى كه د ر پايين آن ديگر اسم خاصى نيست ، و از طرف بالا شروع مىكند به وسعت و عموميت وبدين طريق بالاى هر اسمى اسم ديگرى . است از آن وسيع تر وعمومى تر تا آنكه منتهى شود به بزرگترين اسماء خداى تعالى كه به تنهائىتمامى حقائق اسماء را شامل است ، و حقايق مختلف همگى در تحت آن قرار دارد، و آن اسمىاست كه غالبا آن را (اسم اعظم ) مى ناميم . و معلوم است كه اسم هر قدر عمومى تر باشد آثارش در عالم وسيع تر و بركات نازلهاز ناحيه اش بزرگتر و تمام است ، براى اينكه گفتيم آثار، همه از اسماء است ، پسعموميت و خصوصيتى كه در اسماء است بعينه در مقابلش در آثارش هست ، بنابراين ، اسماعظم آن اسمى خواهد بود كه تمامى آثار منتهى به آن مى شود، و هر امرى در برابرشخاضع مى گردد. 5- معناى اسم اعظم چيست ؟ در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمى است لفظى از اسماى خداى تعالى كه اگرخدا را به آن ب خوانند دعا مستجاب مى شود، و در هيچ مقصدى از تاثير باز نمى ماند. وچون در ميان اسماء حسناى خدا به چنين اسمى دست نيافته و در اسم جلاله (الله ) نيز چنيناثرى نديده اند معتقد شده اند به اينكه اسم اعظم مركب از حروفى است كه هر كس آنحروف و نحوه تركيب آن را نمى داند، و اگر كسى به آن دست بيابد همه موجودات دربرابرش خاضع گشته و به فرمانش در مى آيند. و به نظر اصحاب عزيمت و دعوت ، اسم اعظم داراى لفظى است كه به حسب طبع دلالتبر آن مى كند نه به حسب وضع لغوى ، چيزى كه هست تركيب حروف آن بحسب اختلافحوايج و مطالب مختلف مى شود، و براى بدست آوردن آن ، طرق مخصوصى است كه نخستحروف آن ، به آن طرق استخراج شده و سپس آن را تركيب نموده و با آن دعا مى كنند، وتفصيل آن محتاج به مراجعه به آن فن است . و در بعضى روايات وارده نيز مختصر اشعارى به اين معنا هست ،مثل آن روايتى كه مى گويد: (بسم الله الرحمن الرحيم ) نسبت به اسم اعظم نزديكتراست از سفيدى چشم به سياهى آن ، و آن روايتى كه مى گويد: اسم اعظم در (آيهالكرسى ) و اول سوره (آل عمران ) است ، و نيز روايتى كه مى گويد: حروف اسماعظم متفرق در سوره حمد است ، و امام آن حروف را مى شناسد و هر وقت بخواهد آن را تركيبنموده و با آن دعا مى كند، و در نتيجه دعايش مستجاب مى شود. و نيز روايتى كه مى گويد: آصف بن برخيا وزير سليمان با حروفى از اسم اعظم كهپيشش بود دعا كرد و توانست تخت بلقيس ، ملكه سبا را در مدتى كمتر از چشم بر هم زدننزد سليمان حاضر سازد، و آن روايتى كه مى گويد اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرفاست ، و خداوند هفتاد و دو حرف از اين حروف را در ميان انبيايش تقسيم نموده ، ويكى را بهخود در علم غيب اختصاص داده است ، و همچنين روايات ديگرى كه اشعاردارد بر اينكه اسماعظم مركب لفظى است . توجيه و تفسير رواياتى كه دلالت مى كنند بر اينكه اسم اعظم خدا اسم لفظىاست. و ليكن بحث حقيقى از علت و معلول و خواص آن ، همه اين سخنان را رفع مى كند، زيراتاثير حقيقى دائر مدار وجود اشياء و قوت و ضعف وجود آنها و سنخيت بين موثر و متاثراست ، و صرف اسم لفظى از نظر خصوص لفظ آن ، چيزى جز مجموعه اى از صوت هاىشنيدنى نيست ، و شنيدنى ها از كيفيات عرضيه اى هستند كه اگر از جهت معناى متصورشاعتبار شود، صورتى است ذهنى كه فى نفسه هيچ اثرى در هيچ موجودى ندارند، ومحال است كه يك صوتى كه ما آن را از حنجره خود خارج مى كنيم ، و يا صورت خياليىكه ما آن را در ذهن خود تصور مى نماييم كارش بجايى برسد كه به وجود خود، وجود هرچيزى را مقهور سازد، و در آنچه كه ما ميل داريم به دلخواه ما تصرف نموده آسمان را زمينو زمين را آسمان كند، دنيا را آخرت و آخرت را دنيا كند، و... وحال آنكه خود آن صوت معلول اراده ما است . و اسماء الهى - و مخصوصا اسم اعظم او - هر چند موثر در عالم بوده و اسباب ووسائطى براى نزول فيض از ذات خداى تعالى در اين عالم مشهود بوده باشند، ليكن اينتاثيرشان بخاطر حقايق شان است ، نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنا دارد، و همچنين نه به معانيشانكه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مى شود، بلكه معناى اين تاثير اين است كهخداى تعالى كه پديد آورنده هر چيزى است ، هر چيزى را به يكى از صفات كريمه اشكه مناسب آن چيز است و در قالب اسمى است ، ايجاد مى كند، نه اينكه لفظ خشك و خالىاسم و يا معناى مفهوم از آن و يا حقيقت ديگرى غير ذات متعالى خدا چنين تاثيرى داشتهباشد. چيزى كه هست خداى تعالى وعده داده كه دعاى دعا كننده را اجابت كند، و فرموده : (اجيبدعوه الداع اذا دعان ) و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقى و جدى است ، و نيزهمانطورى كه در تفسير آيه فوق گذشت موقوف بر اين است كه درخواست از خود خداشود نه از ديگرى . آرى ، كسى كه دست از تمامىوسائل و اسباب برداشته و در حاجتى از حوائحش به پروردگارشمتصل شود، در حقيقت متصل به حقيقت اسمى شده كه مناسب با حاجتش است ، در نتيجه آن اسمنيز به حقيقتش تاثير كرده و دعاى او مستجاب مى شود، اين است حقيقت دعاى به اسم ، وبه همين جهت خصوصيت و عموميت تاثير بحسبحال آن اسمى است كه حاجتمند به آن تمسك جسته است ، پس اگر اين اسم ، اسم اعظمباشد تمامى اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده ، و دعاى دعا كننده بطور مطلق و همه جامستجاب مى شود، بنابراين ، روايات و ادعيه اين باب بايد به اين معناحمل شود. و اينكه در روايت دارد خداوند اسمى از اسماء خو د و يا چيزى از اسم اعظم خود را بهپيغمبرى از پيغمبران آموخته معنايش اين است كه راه انقطاع وى را بسوى خود به وىآموخته ، و اينطور ياد داده كه اسمى از اسماء خود را در دعا و مسئلت او به زبانش جارىساخته است ، پس اگر واقعا آن پيغمبر دعا و الفاظى داشته و الفاظش معنائى را مىرسانده ، باز هم تاثير آن دعا از اين باب است كه الفاظ و معانىوسائل و اسبابى هستند كه حقايق را به نحوى حفظ مى كنند- دقت فرماييد -. خواننده محترم بايد متوجه باشد كه چه بسا اسم خاص اطلاق شود بر چيزى كه جز خداىسبحان كسى به آن چيز مسمى نمى شود همچنانكه گفته اند در دو اسم (الله ) و(رحمان ) چنين است ، اما لفظ جلاله آن اسمى نيست كه ما در اين بحث در پيرامون آن بحثمى كنيم ، چون اين لفظ، علم است براى خدا و مخصوص او، و اما لفظ (رحمان ) قبلا ازنظر خوانندگان گذشت كه معناى آن مشترك ميان خداى تعالى و غير او است براى اينكهگفتيم رحمان از اسماء حسنى است ، البته اين از نظر بحث تفسيرى است ، و اما از نظر بحث فقهى از مبحث ما خارج است . 6- شماره اسماء حسنى : در آيات كريمه قرآن دليلى كه دلالت بر عدد اسماء حسنى كند و آن را محدود سازد وجودندارد، بلكه از ظاهر آيه (الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى ) و آيه (و للهالاسماء الحسنى فادعوه بها) و جمله (له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات والارض ) و امثال آن بر مى آيد كه هر اسمى در عالم كه از جهت معنا احسن اسماء بودهباشد آن اسم از آن خداست ، پس نمى توان اسماء حسنى را شمرد وبه عدد معينى محدودكرد. ولى آن مقدارى كه در خود قرآن آمده صد و بيست و هفت اسم است : (الف ) - اله ، احد، اول ، آخر، اعلى ، اكرم ، اعلم ، ارحم الراحمين ، احكم الحاكمين ، احسنالخالقين ، اهل التقوى ، اهل المغفره ، اقرب ، ابقى . (ب ) - بارى ، باطن ، بديع ، بر، بصير. (ت ) - تواب . (ج ) - جبار، جامع . (ح ) - حكيم ، حليم ، حى ، حق ، حميد، حسيب ، حفيظ، حفى . (خ ) - خبير، خالق ، خلاق ، خير، خير الماكرين ، خير الرازقين ، خير الفاصلين ، خيرالحاكمين ، خير الفاتحين ، خير الغافرين ، خير الوارثين ، خير الراحمين ، خير المنزلين . (ذ) - ذو العرش ، ذو الطول ، ذو انتقام ، ذوالفضل العظيم ، ذو الرحمه ، ذو القوه ، ذو الجلال و الاكرام ، ذو المعارج . (ر) - رحمان ، رحيم ، رووف ، رب ، رفى ع الدرجات ، رزاق ، رقيب . (س ) - سميع ، سلام ، سريع الحساب ، سريع العقاب . (ش ) - شهيد، شاكر، شكور، شديد العقاب ، شديدالمحال . (ص ) - صمد. (ظ) - ظاهر. (ع ) - عليم ، عزيز، عفو، على ، عظيم ، علام الغيوب ، عالم الغيب و الشهاده . (غ ) - غنى ، غفور، غالب ، غافر الذنب ، غفار. (ف ) - فالق الاصباح ، فالق الحب و النوى ، فاطر، فتاح . (ق ) - قوى ، قدوس ، قيوم ، قاهر، قهار، قريب ، قادر، قدير،قابل التوب ، القائم على كل نفس بما كسبت . (ك ) - كبير، كريم ، كافى .(ل ) - لطيف . (م ) - ملك ، مؤ من ، مهيمن ، متكبر، مصور، مجيد، مجيب ، مبين ، مولى ، محيط،مقيت ،متعال ، محيى ، متين ، مقتدر، مستعان ، مبدى ، مالك الملك . (ن ) - نصير، نور. (و) - وهاب ، واحد، ولى ، والى ، واسع ، وكيل ، ودود. (ه ) - هادى . در سابق هم گذشت كه ظاهر جمله (و لله الاسماء الحسنى ) و همچنين جمله (له الاسماءالحسنى ) اين است كه معانى اين اسماء را خداى تعالى به نحو اصالت داراست ، وديگران به تبع او دارا هستند، پس مالك حقيقى اين اسماء خداست ، و ديگران چيزى از آن رامالك نيستند مگر آنچه را كه خداوند به ايشان تمليك كرده باشد، كه بعد از تمليك همباز مالك است و از ملكش بيرون نرفته ، پس حقيقت علم - مثلا - از آن خدا است ، و غير ازاو كسى چيزى از اين حقيقت را مالك نيست مگر آنچه راكه او به ايشان بخشيده باشد كهباز مالك حقيقى همان مقدار هم خدا است ، چون بعد از تمليك از ملك و سلطنتش بيروننرفته است . و از جمله ادله بر اين معنا، يعنى بر اينكه اسماء و اوصافى كه هم بر خدا اطلاق مى شودو هم بر غير او مشترك معنوى هستند، اسمائى است كه به صيغهافعل التفضيل (يعنى بر وزن افعل ) وارد شده است ، مانند: اعلى و اكرم ، زيرا صيغهافعل التفضيل به ظاهرش دلالت دارد بر اينكهمفضل عليه و مفضل هر دو در اصل معنى شريكند، و همچنين اسمائى كه به نحو اضافه واردشده مانند) خير الحاكمين بهترين حكم كنندگان ) و خير الرازقين ، و احسن الخالقين ، زيرااينگونه اسماء نيز ظهور در اشتراك دارند. 7- آيا اسماء خدا توقيفى است ؟ از آنچه گذشت روشن گرديد كه در قرآن هيچ دليلى بر توقيفى بودن اسماء خداىتعالى وجود ندارد بلكه دليل بر عدم آن هست ، آيه شريفه (و لله الاسماء الحسنىفادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه ...) كه بعضى با آن بر توقيفى بودناسماء خدا استدلال كرده اند، استدلالشان وقتى صحيح است كه (الف لام ) در(الاسماء) براى عهد باشد، و مراد از الحاد در اسماء تعدى از اسماء معين خدا و اضافه كردن اسمائى كه از طريقنقل نرسيده ، بوده باشد، و ليكن هم عهد بودن (الف لام ) و هم به معناى تعدى بودنالحاد مورد نظر و اشكالى است كه در سابق بيانش گذشت . و اما روايات بسيارى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كه پيغمبر اكرم فرمود: (براىخدا نود و نه ، يعنى صد منهاى يك اسم است ، هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى شود) و همچنين روايات ديگرى كه قريب به اين مضمون است هيچ يك دلالتبر توقيف ندارد، البته همانطورى كه گفتيم اين از نظر بحث تفسيرى است ،نه بحثفقهى ، ممكن است از نظر بحث فقهى و احتياط در دين جايز نباشد انسان از پيش خود براىخدا اسم بگذارد، زيرا احتياط اقتضا دارد كه در اسم بردن از خدا به همان اسمائى اكتفاشود كه از طريق نقل رسيده باشد، همه اين حرفها راجع به اسم گذاردن است ، و اماصرف اطلاق ، بدون اينكه پاى اسم گذارى در ميان بيايد البته اشكالى نداشته و امردر آن آسان است . بحث روايتى رواياتى كه مى گويند براى خدا نود و نه اسم است ... در كتاب توحيد به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش از على (عليهالسلام ) روايت كرده كه فرمود: براى خدانود و نه اسم است كه هر كس خدا را با آنهابخواند دعايش مستجاب مى شود و هر ك س آنها را بشماردداخل بهشت مى گردد. مؤ لف : نظير اين روايت بزودى از طرق ائمهاهل بيت از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواهد آمد، و مراد از اينكه فرمود: هركس آنها را بشمارد داخل بهشت مى گردد ايمان به اين است كه خداى تعالى متصف به جميعآن صفاتى است كه اين اسماء دلالت بر آنها دارند، بطورى كه درباره ات صاف خداوندبه يكى از آنها بى ايمان نباشد. و در الدر المنثور است كه بخارى ، مسلم ، احمد، ترمذى ، نسائى ، ابن ماجه ، ابن خزيمه ،ابو عوانه ، ابن جرير، ابن ابى حاتم ، ابن حيان ، طبرانى و ابو عبد الله بن منده دركتاب توحيد و ابن مردويه ، ابو نعيم و بيهقى در كتاب اسماء و صفات همگى از ابىهريره روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براىخدا نود و نه اسم ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى شود. آرى ، خدا تك است و تك را دوست مى دارد. مؤ لف : صاحب الدر المنثور اين روايت را از ابى نعيم و ابن مردويه از ابى هريره نيزروايت كرده ، و عبارت آن چنين است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:براى خدا صد اسم منهاى يك اسم است ، هر كس خدا را به آن اسماء بخواند خداوند دعايشرا مستجاب مى كند. و نيز از دار قطنى در كتاب (غرائب ) از ابى هريره روايت كرده وعبارت آن چنين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خداى تعالىفرموده : براى من نود و نه اسم است هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى شود. و در الدر المنثور است كه اين روايت را ابى نعيم و ابن مردويه از ابن عباس و ابن عمر نيزنقل كرده و گفته اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نودو نه ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى شود. مؤ لف : و نيز همين روايت را از ابى نعيم از ابن عباس و ابن عمر به اين عبارت روايت كردهكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم است كه هركس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود، و اين اسماء در قرآن كريم است . مؤ لف : اين روايت معارض است با رواياتى كه درباره شمردن اسماء خدا بعدانقل مى شود، زيرا همه آن روايات مشتمل است بر اسمائى كه عين الفاظ آنها در قرآن نيست، مگر اينكه بگوييم مقصود اين روايت اين است كه معانى آن اسماء در قرآن است . و در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق از پدران بزرگوارش از على (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: براى خداىتبارك و تعالى نود و نه اسم ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى شود، و آن اسماء عبارتند از: (الله ، اله ، واحد، احد، صمد،اول ، آخر، سميع ، بصير، قدير، قاهر، على ، اعلى ، باقى ، بديع ، بارى ، اكرم ،ظاهر، باطن ، حى ، حكيم ، عليم ، حليم ، حفيظ، حق ، حسيب ، حميد، حفى ، رب ، رحمان ، رحيم، ذارى ، رازق ، رقيب ، رووف ، رائى ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر، سيد،سبوح ، شهيد، صادق ، صانع ، ظاهر، عدل ، عفو، غفور،غنى ، غياث ، فاطر، فرد، فتاح ،فالق ، قديم ، ملك ، قدوس ، قوى ، قريب ، قيوم ، قابض ، باسط، قاضى الحاجات ،مجيد، مولى ، منان ، محيط، مبين ، مغيث ، مصور، كريم ، كبير، كافى ، كاشف الضر، وتر، نور، وهاب ، ناصر، واسع ، ودود، هادى ، وفى ،وكيل ، وارث ، بر، باعث ، تواب ، جليل ، جواد، خبير، خالق ، خير الناصرين ، ديان ،شكور، عظيم ، لطيف ، شافى ). و در الدر المنثور است كه ترمذى و ابن المنذر و ابن حبان و ابن منده و طبرانى و حاكم وابن مردويه و بيهقى همگى از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم يعنى صدمنهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشماردداخل بهشت مى گردد، او تك است و تك را دوست مى دارد و آن اسماء عبارتند از: (اللهالذى لا اله الا هو، رحمان ، رحيم ، ملك ، قدوس ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر،خالق ، بارى ، مصور، غفار، قهار، وهاب ، رازق ، فتاح ، عليم ، قابض ، باسط، خافض، رافع ، معز، مذل ، سميع ، بصير، حكم ، عدل ، لطيف ، خبير، حليم ، عظيم ، غفور، شكور،على ، كبير، حفيظ، مقيت ، حسيب ، جليل ، كريم ، رقيب ، مجيب ، واسع ، حكيم ، ودود، مجيد، باعث، شهيد، حق ، وكيل ، قوى ، متين ، ولى ، حميد، محصى ، مبدى ، معيد، محيى ، مميت ، حى ، قيوم، واجد، ماجد، واحد، احد، صمد، قادر، مق تدر، مقدم ، موخر،اول ، آخر، ظاهر، باطن ، بر، تواب ، منتقم ، عفو، رووف ، مالك الملك ، ذوالجلال و الاكرام ، والى ، متعال ، مقسط، جامع ، غنى ، مغنى ، مانع ، ضار، نافع ، نور،هادى ، بديع ، باقى ، وارث ، رشيد، صبور). و نيز د ر همان كتاب است كه ابن ابى الدنيا در كتاب دعا و هر دو طبرانى و ابو الشيخ وحاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم است كه هر كهآنها را بشمارد داخل بهشت مى شود، از خدا به اين اسماء درخواست كن : (الله ، رحمان ،رحيم ، اله ، رب ، ملك ، قدوس ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر، خالق ، بارى ،مصور، حكيم ، عليم ، سميع ، بصير، حى ، قيوم ، واسع ، لطيف ، خبير، حنان ، منان ، بديع، غفور، ودود، شكور، مجيد، مبدى ، معيد، نور، بادى - و در نقلى به جاى بادى لفظقائم آمده - اول ، آخر، ظاهر، باطن ، عفو، غفار، وهاب ، فرد - و در نقلى به جاى فرد،قادر آمده - احد، صمد، وكيل ، كافى ، باقى ، مغيث ، دائم ،متعال ، ذو الجلال و الاكرام ، مولى ، نصير، حق ، مبين ، وارث ، منير، باعث ، قدير - و درنقلى به جاى قدير مجيب آمده - محيى ، مميت ، حميد - و در نقلىجميل - صادق ، حفيظ، محيط، كبير، قريب ، رقيب ، فتاح ، تواب ، قديم ، وتر، فاطر،رزاق ، علام ، على ، عظيم ، غنى ، مليك ، مقتدر، اكرم ، رووف ، مدبر، مالك ، قاهر، هادى ، شاكر، كرى م ، رفيع ، شهيد، واحد،ذوالطول ، ذا المعارج ، ذو الفضل ، خلاق ، كفيل ،جليل . مؤ لف : ذكر لفظ جلاله (الله ) در اين چند روايت كه اسماى خدا را مى شمردند خارج ازعدد نود و نه بود، و تنها به منظور شمردن اسماى آن آمده بود. و نيز در همان كتاب است كه ابو نعيم از محمد بن جعفر روايت كرده كه گفت من از پدرمجعفر بن محمد الصادق پرسيدم آن نود و نه اسمى كه هر كس آنها را بشمارداخل بهشت مى شود كدام است ؟ گفت : اسمائى است كه در قرآن آمده ، در سوره حمد پنج عددآنها است و آن (يا الله ، يا رب ، يا رحمان ، يا رحيم ، و يا مالك ) است ، و در سورهبقره سى و سه عدد آمده و آن (يا محيط، يا قدير، يا عليم ، يا حكيم ، يا على ، يا عظيم ،يا تواب ، يا بصير، يا ولى ، يا واسع ، يا كافى ، يا رووف ، يا بديع ، يا شاكر،يا واحد، يا سميع ، يا قابض ، يا باسط، يا حى ، يا قيوم ، يا غنى ، يا حميد، يا غفور،يا حليم ، يا اله ، يا قريب ، يا مجيب ، يا عزيز، يا نصير، يا قوى ، يا شديد، يا سريع، يا خبير) است . و در سوره آل عمران : (يا وهاب ، يا قائم ، يا صادق ، يا باعث ، يا منعم ، يامتفضل ) آمده است . و در سوره نساء: (يا رقيب ، يا حسيب ، يا شهيد، يا مقيت ، ياوكيل ، يا على ، يا كبير) آمده است . و در سوره انعام : (يا فاطر، يا قاهر، يا لطيف ، يا برهان ) آمده . و در سوره اعراف :(يا محيى ، يا مميت ) آمده . و در سوره انفال : (يا نعم المولى ، يا نعم النصير) آمده. و در سوره هود: (يا حفيظ، يا مجيد، يا ودود، يا فعالا لما يريد) آمده . و در سوره رعد:(يا كبير، يا متعال )، و در سوره ابراهيم : (يا منان ، يا وار ث )، و در سوره حجر:(يا خلاق ) آمده است . و در سوره مريم : (يا فرد) و در سوره طه : (يا غفار) و در سوره قدافلح : (ياكريم ) و در سوره نور: (يا حق ، يا مبين ) و در سوره فرقان : (يا هادى ) و درسوره سباء: (يا فتاح ) و در سوره زمر: (يا عالم ) و در سوره غا فر: (يا غافر،يا قابل التوب ، يا ذا الطول ، يا رفيع ) و در سوره ذاريات : (يا ر زاق ، يا ذاالقوه ، يا متين ) و در سوره طور: (يا بر) آمده . و در سوره اقترب : (يا مليك ، يا مقتدر) و در سوره رحمن : (يا ذوالجلال و الاكرام ، يا رب المشرقين ، يارب المغربين ، يا باقى ، يا محسن ) و در سورهحديد: (يا اول ، يا آخر، يا ظاهر، يا باطن ) و در سوره حشر: (يا مليك ، يا قدوس ،يا سلام ، يا مؤ من ، يا مهيمن ، يا عزيز، يا جبار،يا متكبر، يا خالق ، يا بار ى ، يا مصور) و در سوره بروج : (يا مبدى ، يا معيد) ودر سوره فجر: (يا وتر) و در سوره اخلاص (يا احد، يا صمد) آمده است . مؤ لف : اين روايت خالى از تشويش نيست ، براى اينكه لفظ جلاله را نيزداخل در اسماء نود و نه گانه كرده و حال آنكه جزء آنها نيست . علاوه ، بعضى از اسماء رانظير (كبير) تكرار كرده است . ديگر اينكه دراول ، اسماء وارده در قرآن را نود و نه عدد شمرده و ليكن وقتى آنها راتفصيل داد صد و ده عدد شمرد، از همه اينها گذشته موارد ديگرى براى مناقشه در آن هست ،و آن چند مورد است كه اسمائى را از يك سوره دانسته ، وحال آنكه در آن سوره نيست مانند اسم (فرد) در سوره مريم و اسم (برهان ) درسوره انعام و همچنين مواردى ديگر. آنچه در مورد اين روايات بايد گفت از اين چند روايتى كه ما از روايات شماره اسماى خدا به آن دست يافتيم بخوبى بر مىآيد كه روايات مذكور دلالت ندارد بر اينكه اسماى خدا منحصر در آن مقدار است كهروايات شمرده است ، علاوه بر اينكه اسماى وارده در خود اين روايات با هم تطبيق نمىكند، و پاره اى از اسماء كه در قرآن به عنوان اسم آمده در اين روايات ذكر نشده و پارهاى ديگر را كه در قرآن به اين عنوان وجود ندارد ذكر شده است ، بلكه تنها چيزى كه اينروايات دلالت بر آن دارند اين است كه از اسماى خدا نود و نه اسم است كه از خواص آناين است كه هر كس خدا را به آنها بخواند دعايش مستجاب مى شود، و هر كس آنها رابشمارد داخل بهشت مى شود. علاوه براين ، در اين ميان روايات ديگرى نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه اسماى خدابيشتر از نود و نه عدد است - و به زودى بعضى از آن روايات خواهد آمد - و در ادعيهماثوره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم ) و ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) اسماء بسيار زيادى غير آنچه كه درقرآن است ديده مى شود كهنوعا در روايات شماره اسماء ذكر نشده است . در كافى به سند خود از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداىتعالى اسمى را آفريد كه با حروف تلفظ كردنى نيست ، و به لفظى ادا كردنى نيست، و شخصيت جسدى و كالبدى ندارد و به تشبيهى وصف كردنى نيست ، و به رنگىرنگرزى نشده ، اقطار از آن منفى و نواحى و حدود از آن دور است ، و حس هر متوهم از درك آنمحجوب ، و مستترى است غير مستور. آنگاه اين اسم را كلمه تامه اى قرار داد و بر چهار جزء باهم تركيبش كرد بطورى كههيچ يك از آن چهار جزء جلوتر از بقيه نيست ، سپس از اين اسم سه اسم ديگر ظاهر كرد، چون خلائق به آنها احتياج داشتند، و يك اسمديگر را همچنان در پرده گذاشت ، و اسم مكنون و مخزونى كه معروف است همان اسم است ،پس اين است آن اسمائى كه ظاهر شد، پس ظاهر عبارت است از (الله )، (تبارك ) و(تعالى )، خداى سبحان مسخر كرد براى هر يك از اين اسماء سه گانه چهار ركن را،در نتيجه مجموع اركان دوازده شد، آنگاه براى هر ركن سى اسم خلق كرد كه فعلى منسوببه آن اسماء است و آن اسماء عبارتند از: رحمان ، رحيم ، ملك ، قدوس ، خالق ، بارى ،مصور، حى ، قيوم ، لا تاخذه سنه و لا نوم ، عليم ، خبير، سميع ، بصير، حكيم ، عزيز،جبار، متكبر، على ، عظيم ، مقتدر، قادر، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، بارى ، منشى ء، بديع ، رفيع، جليل ، كريم ، محيى ، مميت ، باعث ، وارث . اين اسماء با تتمه اسماى حسنى كه بر سيصد و شصت اسم بالغ مى شود، نسبتى استبراى اسماى سه گانه ، و اسماى سه گانه اركان و حجاب هايى است براى آن اسمواحدى كه با اين سه اسم مكنون و مخزون شد، اين است معناى كلام خداى عز وجل كه مى فرمايد: (قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن اياما تدعوا فله الاسماء الحسنى ). شرح و تفسير روايتى از امام صادق (ع ) درباره اسماء حسناى خداى تعالى مؤ لف : اوصافى كه در اين روايت براى اسماء ذكر كرده و فرموده : (خداى تعالىاسمى را آفريد به حروفى كه تلفظ كردنى نيست ...) صريح است در اينكه منظور ازاسم ، لفظ نيست و معنائى هم كه لفظ دلالت بر آن كند نيست ، خلاصه از باب مفهومذهنى كه لفظ دلالت بر آن كند نيست ، براى اينكه لفظ و يا مفهوم ذهنى كه لفظ دلالتبر آن مى كند چيزى نيست كه متصف به اوصاف مذكور در روايت بشود، و اين بسيار روشناست ، ما بقى فقرات هم با لفظ بودن و يا مفهوم ذهنى بودن آن نمى سازد. پس ناگزير منظور از اسم جز مصداقى كه اگر لفظى در كار مى بود مطابق آن لفظبود چيز ديگرى نمى تواند باشد، و معلوم است كه اسم به اين معنى و مخصوصا از نظراينكه فرمود: به سه اسم : (الله ، تبارك و تعالى ) تجزيه گرديد جز ذات متعالىاو و يا لا اقل چيزى كه قطعا قائم به ذات و غير خارج از ذات است نخواهد بود. پس نسبت آفريدن به اين اسم دادن در آنجا كه فرمود: (خداى تعالى اسمى را آفريد)خود كاشف از اين است كه مراد از آفريدن نيز آن معناى متعارف از اين كلمه نيست ، بلكهمنظور از آن ظهور ذات متعالى است بنحوى كه منشا بروز اسمى از اسماء مى شود،اينجاست كه روايت بر بيان گذشته ما منطبق مى شود، و آن اين بود كه گفتيم در بيناسماء خدا ترتب است يعنى بعضى واسطه ثبوت ديگرى و آن ديگر مترتب بر وجود آنبعض است ، تا اينكه سلسله مترتبه منتهى به اسمى شود كه تعين آن عين عدم تعين آناست ، و مقيد بودن ذات متعالى به آن ، عين اطلاق وعدم تقيد او است . و اينكه فرمود: (پس ظاهر عبارت است از: الله ، تبارك و تعالى ) اشاره است بهجهات عامه اى كه تمامى جهات خاصه از كمال به آنها منتهى مى گردد، و خلق از تمامىجهات به آنها محتاجند، و آنها سه هستند، يكى آن اسمى است كه لفظ جلاله (الله )دلالت بر آن داشته و آن جهت استجماع ذات نسبت به همه كمالات است ، و يكى ديگر آناسمى است كه لفظ تبارك دلالت بر آن مى كند، و آن جهت ثبوت كمالات و منشائيت خيراتو بركات است ، سوم آن اسمى است كه لفظ تعالى حاكى از آن است و آن جهت نداشتننقائص و ارتفاع حاجات است . و اينكه فرمود: (فعلى منسوب به آن اسماء است اشاره است به همان مطلبى كه ما درسابق گفتيم و آن ناشى شدن اسمى از اسم ديگر است . و اينكه فرمود: (كه بر سيصدو شصت اسم ...)، صريح است در اينكه اسماء خدا منحصر در نود و نه عدد نيست . و اينكه - بنا به نقل توحيد - فرمود: (و اسماء سه گانه اركان و حجاب هايى استبراى آن يك اسم ) سرش اين است كه اسم مكنون مخزون از آنجايى كه اسم است ، تعين وظهورى است از ذات متعالى ، و از جهت اينكه بحسب ذات و از ناحيه خودش مكنون و غير ظاهراست ، ظهورش عين عدم ظهور و تعينش عين عدم تعين خواهد بود، و اين همان تعبيريست كه گاهگاهى خود ما مى كنيم و مى گوييم : خداى تعالى محدود به حدى نيست حتى به اين حدعدمى ، و هيچ وصف و صفتى محيط به او نيست حتى اين وصف سلبى و همه اين مطالبى كهما درباره او مى گوييم توصيفى است از ما، و خداى تعالى عظيم تر و بزرگتر از آناست . و لازمه اين حرف اين است كه اسم جلاله كه كاشف از ذات مستجمع جميع صفاتكمال است اسمى از اسماء ذات باشد نه خود ذات ، و نه آن اسم مكنون و مخزون ، و همچنيناسم تبارك و تعالى كه با اسم جلاله سه اسم هستند كه البته با هم حجاب اسممكنونند، بى اينكه يكى از ديگرى جلوتر باشد، و اين سه حجاب و اسم مكنون كه با هرسه اين اسماء محجوب شده غير ذاتند و اما ذات بارى تعالى ، نه اشاره اى به او منتهى مى شود و نه عبارتى مى تواند او را حكايت كند، زيرا هرعبارتى كه بخواهد از او حكايت كند و هر ايمائى كه بخواهد بسوى او اشاره كند خوداسمى از اسماء است و به آن نحوى كه هست محدود است ، و ذات متعالىاجل از محدوديت است . و اينكه فرمود: (اين است معناى كلام خداى عزوجل كه فرمود:قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى ) وجه استفاده فرمايشاتشاز آيه شريفه اين است كه ضمير در كلمه (فله ) به كلمه (ايا) بر مى گردد و اينكلمه اسم شرط و از كناياتى است كه معنايش تعين ندارد و تعينش همان نداشتن تعين است ،و معلوم است كه از الله و رحمان كه در آيه شريفه است مصداق لفظ آن دو است نه خودآنها، و گرنه مى فرمود: (ادعوا بالله دعا كنيد به خدا يا به رحمان ) و ليكن فرمود:(بخوانيد خداى را...) پس مدلول آيه اين مى شود كه اسماء منسوب به خدا همه و همهقائم به مقامى هستند كه هيچ خبرى از آن مقام در دست نيست ، و ه يچ اشاره و نشانه اى از آننمى توان داد مگر همين كه خبرى از آن در دست نيست ، و اشاره اى به آن واقع نمى شود. در اين روايت تبارك و تعالى و همچنين لا تاخذه سنه و لا نوم را از اسماء خدا شمرده ، و ايناز نظر ادبى صحيح نيست ، و حتما مقصود ازاسم را صرف دلالت بر ذات گرفته البتهذات در حالى كه ماخوذ با صفتى از صفاتش است و مقصود امام از اسم مصطلحاهل ادب نبوده . و اين روايت از روايات برجسته اى است كه متعرض مساءله اى شده كه بسيار از افق افكارعامه و فهم هاى متعارف بالا تر و دورتر است ، و لذا ما نيز در شرح آن به اشاراتىاكتفا كرديم وگرنه روشن كردن كامل آن محتاج به بحث مبسوطى است كه از حوصله مقام مابيرون است . چيزى كه هست اساس آن جز بر همان بحث سابق كه ما در تحت عنوان اسماء و صفات چهنسبتى به ما و در ميان خود دارند گذرانديم نيست و مبناى زائدى ندارد، و بر شما خوانندهمحترم است كه كمال دقت را در آن بحث بكار بريد تا آنكه مساءله آنطور كه بايدبرايتان روشن گردد و توفيق آن با خدا است . روايات ديگرى درباره اسم اعظم و اسماء حسناى خداوند و در كتاب بصائر به سند خود از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اسماعظم مركب از هفتاد و سه حرف است ، و آصف از همه آنها تنها يكى را مى دانست ، و همانيكى را به كار برد و در يك چشم بر هم زدن فاصله سرزمين خود و كشور سبا را در همنورديد و تخت بلقيس را بدست گرفته نزد سليمان حاضر كرد و دوباره زمينبحال خود برگشت ، ولى در نزد ما از آن هفتاد و سه حرف هفتاد و دو حرف است فقط يك حرف نزد ما نيست ، و آنهم مخصوص خدا است و خداوند آن را براى علم غيب خود نگهداشته و (با همه اينها)حول و قوه اى نيست مگر بوسيله خداى على عظيم . و نيز در همان كتاب به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:خداى عزوجل اسم اعظم خود را مركب از هفتاد و سه حرف كرده و از آن حروف بيست و پنجحرف را به آدم و بيست و پنج حرف را به نوح و هشت حرف را به ابراهيم و چهار حرف رابه موسى و دو حرف را به عيسى داد، با همان دو حرف بود كه عيسى مرده ها را زنده مىكرد و كور مادر زاد و پيسى را شفا مى داد، ولى بهرسول خدا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آن حروف هفتاد و دو حرف را آموخت ويكى را در پرده داشت تا كسى به آنچه كه در ذات او است پى نبرد و او به آنچه كه درذات ديگران است آگاه باشد. مؤ لف : بر طبق سياقى كه در اين دو روايت است روايات ديگرى نيز وجود دارد، و جاىترديد نيست كه همانطورى كه در سابق گفته شد تجزيه اسم اعظم به هفتاد و سه حرفو يا تركيب آن از حروفى دليل بر اين نمى شود كه حقيقت آن مركب از هفتاد و سه حرف ازحروف تهجى بوده باشد، و در خود اين دو روايت نيزدليل بر اين معنا هست ، براى اينكه اين دو روايت اسم را در عين اينكه يكى معرفى كرده مىگويد خداوند حروف آن را تجزيه كرده و به هر پيغمبرى چند حرف داده است ، و اگر ازقبيل اسماء لفظيه بود و مجموع حروفش يك معنا را مى رساند ديگر معنا نداشت كه چندحرف آن نافع و مفيد به حال پيغمبرى باشد. و در كتاب توحيد به سند خود از على (عليه السلام ) روايت كرده كه در يكى از خطبههايش فرمود: پروردگار من لطيف لطافت است ، پس ديگر نبايد او را به وصف لطفتوصيف كرد، او عظيم عظمت است ، ديگر به وصف عظيم توصيف نمى شود، او كبير كبرياءاست ، ديگر به وصف كبير توصيف نمى شود،جليل جلالت است با اين حال نبايد خودش را به وصف جلالت يعنى غلظت توصيف نمود، اوقبل از هر چيز است و گفته نمى شود چيزى قبل از او بوده ، و بعد از هر چيز است و گفتهنمى شود چيزى بعد از او هست ، او خواستار اشياء است ليكن نه به همت وتحمل زحمت ، دراك است اما نه به نيرنگ ، او در تمامى اشياء هست اما نه ممزوج با آنها استو نه از آنها جدا است ، ظاهر است اما خيال نكنى كه ظهورش مانند ظهور ساير موجودات بهمباشرت است ، نمودار و جلوه گر است ، اما نه بطورى كه بر خيزى و در صدد ديدنش بيفتى ، جدا استاما نه به مسافت ، نزديك است اما نه نزديك بودن مكان او با مكان ما، لطيف است اما نه بهاينكه جسم لطيفى داشته باشد، موجود است ، اما نه موجود بعد از عدم ، آفريدگار است امانه به اينكه اضطرار وادارش كرده باشد، اندازه گير است اما نه به حركت ، اراده كناست اما نه به همت ، شنوا است ، نه بوسيله جهاز شنوائى ، بينا است ، نه بوسيله ابزاربينائى . مؤ لف : آن حضرت بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اسماء و صفات خداى تعالى تنهااصل معانى آنها را اثبات نموده و خصوصياتى را كه مصاديق ممكنه آن دارند و نواقصىرا كه در مصاديق مادى آن است از خداى تعالى نفى فرموده ، و اين نيز همان مطلبى است كهما سابقا بيانش كرديم . و اين معانى در احاديث بسيارى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و مخصوصا از امام على ،امام حسن ، امام حسين ، امام باقر، امام صادق ، امام كاظم و امام رضا(عليه السلام ) در خطبههاى بى شمارى وارد شده كه هر كس بخواهد بايد به كتب حديث مراجعه نمايد، و خداراهنما است . و در معانى الاخبار به سند خود از حنان بن سدير از امام صادق (عليه السلام ) روايتكرده كه در ضمن حديثى فرمود: پس براى او شبيه و مانند و همتائى نيست ، و براىخداست اسماء حسنائى كه جز او كسى به آن اسماء ناميده نمى شود، و آن اسماء همان استكه خداى تعالى آن را در قرآن كريم توصيف كرده و فرموده : (فادعوه بها و ذروا الذينيلحدون فى اسمائه ) و اين اشخاصى كه مى فرمايد در اسماء خدا الحاد مى ورزند ازجهلشان است ، و نمى دانند كه چه مى كنند، كفر مى ورزند وخيال مى كنند كه كار نيكى مى كنند همچنانكه فرموده : (و ما يومن اكثرهمبال له الا و هم مشركون بيشتر ايشان ايمان نمى آورند به خدا مگر اينكه مشركند (وخيال مى كنند ايمان دارند)) و همين هايند آن كسانى كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و آنهارا در غير مواردش بكار مى برند. مؤ لف : اين حديث گفتار ما را كه درباره معناى اسماء حسنى و الحاد در آن گذرانديمتاييد مى كند، و اينكه فرمود: (جز او كسى به آن ناميده نمى شود) معنايش اين است كهجز او كسى به آن معانى كه اين اسماء اختصاص به آنها يافته و مى توان از آنها بهاين اسماء تعبير كرد متصف نمى شود، مانند خالق كه به حقيقت معنايش يعنى آن معنائى كه بر خداى تعالى اطلاق مى شود به آنمعنا بر كسى جز خداى تعالى اطلاق نمى گردد و همچنين ساير اسماء. و در كافى به سند خود از معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كهدر ذيل جمله (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) فرموده : مائيم - به خداسوگند -آن اسماء حسنى كه خداوند عمل بندگان را جز با معرفت ماقبول نمى كند. مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز از آن حضرتنقل كرده ، و در آن ، (اسم ) به معناى چيزى كه دلالت بر چيزى كند گرفته شده چهاينكه لفظ باشد و چه نباشد، و بنابر اين معنا، انبياء و اوصياء (عليهم السلام ) اسماءخدا خواهند بود چون دلالت بر خدا مى كنند و وسائطى هستند بين او و بين خلقش ، و چونآن حضرات در عبوديت به پايه اى هستند كه جز خدا چيز ديگرى ندارند، پس نشان دهندهاسماء خدا و صفات او هم ايشانند. چند روايت در مورد اينكه در: (و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون ) امتچهكسانى هستند؟ و در كافى به سند خود از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت از حضرت صادق (عليهالسلام ) معناى آيه (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) را پرسيدم ، فرمود:آن امت ، ائمه (عليهم السلام ) هستند. مؤ لف : اين روايت را عياشى از حمران از امام صادق (عليه السلام )نقل كرده ، و از محمد بن عجلان نقل كرده كه امام (عليه السلام ) فرمود: مائيم آنان . دربيان سابق هم نكته اى كه مويد اين معنا باشد گذشت . و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ربيعنقل كرده كه در تفسير آيه (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) گفته استكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: در ميان امت من همواره عده اى هستند كهپايدار بر حقند تا روزى كه عيسى بن مريمنازل شود، هر وقت كه نازل شود. و در تفسير برهان از موفق بن احمد از سرى از ابن منذر از حسين بن سعيد از پدرش ازابان بن تغلب از فضل از عبدالملك همدانى از زادان از على (عليه السلام ) روايت كردهكه فرمود: اين امت بر هفتاد و سه فرقه منشعب مى شود هفتاد و دو فرقه در آتش و يكفرقه در بهشت است ، و آن فرقه همان كسانى اند كه خداى عزوجل درباره شان فرمود: (و ممن خلقنا امه يهدونبالحق و به يعدلون ) و ايشان من و شيعيان منند. مؤ لف : عياشى نيز نظير اين روايت را از زادان از على (عليه السلام )نقل كرده ، ليكن در آخر آن به جاى و ايشان من و شيعيان منند دارد: (و ايشان بر حقند). ودر تفسير آيه (و من قوم موسى امه يهدون بالحق و به يعدلون ) روايتى در اين معنا ازعياشى از ابى الصهبان از على (عليه السلام ) گذشت و همچنين روايتى نظير آن از الدرالمنثور سيوطى به طرقى از آن حضرت . چند روايت درباره سنت استدراج و املاء و در كافى به سند خود از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام) فرمود: خداوند وقتى بخواهد به بنده اش خيرى برساند وقتى بنده اش گناهى مى كندبه دنبال گناهش ، ببلاء و ناملايمى دچارش مى سازد، تا استغفار بيادش بيندازد و وقتىبخواهد به بنده اش شرى برساند وقتى بنده اش گناهى كرددنبال گناهش نعمتى به او مى رساند، تا بدين وسيله استغفار از يادش برود، و او همچنانبه گناه كارى خود ادامه دهد، و اين سخن خداست كه مى فرمايد: (سنستدرجهم من حيث لايعلمون ) و اين استدراج به نعمت دادن در وقت معصيت است . و نيز در همان كتاب به سند خود از سماعه بن مهران روايت كرده كه گفت از امام صادق(عليه السلام ) پرسيدم معناى : (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ) چيست ؟ فرمود: ايندرباره بنده ايست كه گناهى مى كند و در اثر آن ، نعمتهاى تازه اى به او رو مى آورد، واين نعمتها او را از استغفار از آن گناهش باز مى دارد. مؤ لف : كافى اين روايت را بهمين مضمون به سند خود از ابن رئاب از بعضى ازاصحاب ما از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده . و نيز به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )پرسيدم معناى اين روايتى كه مردم نقل مى كنند كه (تفكر يك ساعت بهتر است از زندهدارى يك شب ) چيست ؟ و اين تفكر چگونه است ؟ فرمود: عبرت گرفتن است مثلا وقتى به خرابه اى عبور مى كندبپرسد مردمى كه در تو سكنى داشتند كجا رفتند، مردمى كه تو را بنا نهادند چه شدند؟چرا با من حرف نمى زنى ؟ مؤ لف : اين از قبيل نشان دادن بعضى از مصاديق روشن تفكر است . و نيز به سند خود از معمر بن خلاد روايت كرده كه گفت : از امام ابى الحسن رضا (عليهالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: عبادت ، بسيارى نماز و روزه نيست بلكه عبادت تفكر در امرخداى عزوجل است . و در همان كتاب به سند خود از ربعى روايت كرده كه گفت امام صادق (عليه السلام )فرمود: اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرموده : تفكر، آدمى را به نيكى وعمل به آن دعوت مى كند. و نيز به سند خود از محمد بن ابى نصر از بعضى ازرجال خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بهترين عبادت تفكردرباره خدا و قدرت او بطور مداوم است . و در تفسير قمى در ذيل جمله (و يذرهم فى طغيانهم يعمهون ) گفته كه معصوم (عليهالسلام ) فرموده : معنايش اين است كه ما او را به خودش واگذار مى كنيم . مؤ لف : و معناى اينكه در آيه فرمود: (ما ايشان را واميگذاريم تا در طغيان خودسرگردان شوند) اين است كه ايشان را بر نفسشان كمك نمى كنيم و خلاصه توفيق رااز ايشان سلب مى كنيم ، و همين معنا برابر با به خودشان واگذاشتن است . آيات 188 - 187 سوره اعراف
يسلونك عن الساعه ايان مرسئها قل انما علمها عند ربى لا يجليها لوقتها الا هو ثقلت فىالسموت و الارض لا تاتيكم الا بغته يسلونك كانك حفى عنهاقل انما علمها عندالله و لكن اكثر الناس لا يعلمون (187) قل لا املك لنفسى نفعا ولا ضرا الا ماشاء الله ولو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير و مامسنى السوء ان انا الا نذير و بشير لقوم يومنون (188).
|
ترجمه آيات تو را از رستاخيز پرسند كه كى بپا مى شود بگو علم آن نزد پروردگار من است كه جزوى ، آن را به موقع خود آشكار نمى كند در آسمانها و زمين سنگين است و جز ناگهان بهشما در نمى آيد از تو مى پرسند گويى تو آن را مى دانى بگو علم آن نزد خداست ولىبيشتر مردم اين نكته را نمى دانند. (187) بگو من اختيار سود و زيان خويش ندارم جز آنچه خدا خواسته است اگر غيب مى دانستم سودبسيار مى بردم و بدى به من نمى رسيد من جز بيم رسان و نويد بخش براى گروهىكه ايمان مى آورند نيستم . (189) بيان آيات در اين دو آيه اين معنا روشن مى شود كه علم به زمان وقوع قيامت از غيبهايى است كه مختصبه خداى تعالى است ، و كسى جز خدا از آن اطلاعى ندارد،و بطور كلى هيچ دليلى درتعيين وقت و حدس وقوع آن نيست ، پس قيامت بپا نمى شود مگر ناگهانى ، و در اين بيانبعضى از اوصاف قيامت به حقيقت آن اشاره شده است . توضيحى در مورد اينكه قيامت را جز خدا كسى هويدا نمى كند و در مورد سنگينبودنقيامت در آسمانها و زمين
يسئلونك عن الساعه ايان مرسيها... الا هو...
|
(ساعه ) در اينجا به معناى ساعت برانگيختن خلائق و بازگشت بسوى خدا و يكطرفىشدن و فيصل يافتن دادرسى عمومى است ، بنابر اين ، الف و لام (الساعه ) براى عهداست ، و ليكن در عرف قرآن و همچنين در لسان شرع لفظ ساعت در معناى قيامت حقيقت شده .
|
|
|
|
|
|
|
|