1. كهف، آيات 103 ـ 104.
[330]
من درباره تو از هم جدا مى شوند، همان گونه كه بنى اسرائيل درباره «عيسى (عليه السلام)» جدا شدند»(1). (اين سخن اشاره به آن است كه گروهى از بنى اسرائيل ايمان آوردند و او را خدا پنداشتند و گروهى ايمان نياوردند وى را ـ نعوذ بالله ـ فرزند نامشروع خطاب كردند).
مرحوم سيّد «محسن امين» در «اعيان الشيعه» از «مسند احمد» و «صحيح ترمذى» و «استيعاب» «ابن عبدالبر» و «مستدرك حاكم» نقل مى كند كه در نزد صحابه : «بغض على (عليه السلام) علامت منافق و تمييز او از مؤمن صادق بود» سپس مى افزايد : «اين نكته به طور قطع از نظر تاريخى ثابت است كه «معاويه» هم خودش على (عليه السلام) را سبّ مى كرد و هم مردم را به سبّ و دشنام او دعوت مى نمود (بنابراين نتيجه مى گيريم كه «معاويه» جزء منافقان بود)(2).
به هر حال، هميشه جاهلان يا در طرف افراط قرار مى گيرند يا تفريط يا در صف غلوّ كنندگان يا دشمنان سرسخت.
سپس امام (عليه السلام) در ادامه اين سخن، و براى تاكيد در حفظ اعتدال، مى فرمايد : «بهترين مردم در مورد من گروه ميانه رو هستند، از آنها جدا نشويد» (وَخَيْرُ النَّاسِ فِيَّ حَالاً النَّمَطُ الاَْوْسَطُ فَالْزَمُوهُ).
در حديثى از آن حضرت مى خوانيم كه فرمود : «أَلاّ إنَّ خَيْرَ شِيْعَتِي النَّمَطُ(3) الاَْوسَطُ إلَيْهِمْ يَرْجِعُ الْغْالِي وَبِهِمْ يَلْحَقُ الّتالِي; بهترين شيعيان1. استيعاب، جلد 3، صفحه 36.
2. شرح مغنيه بر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 247 ـ در «الغدير» نيز روايات متعددى در زمينه شناختن مؤمنان با محبّت على و منافقان با بغض على از منابع معتبر اهل سنت نقل كرده است. (الغدير، جلد 3، صفحه 182).
3. «نَمَط» به معنى گروهى از مردم است كه داراى هدف واحدى هستند. اين واژه گاهى به معنى روش و طريق نيز استعمال شده است.
[331]
من گروه معتدل و ميانه روند، غلوّكننده بايد به سوى آنها باز گردد و مقصر و عقب افتاده بايد به آنها ملحق شود»(1).
و به دنبال آن، دستور مهم ديگرى صادر مى كند همان چيزى كه «خوارج» به خاطر مخالفت با آن، در آن وادى خطرناك ضلالت و گمراهى افتادند مى فرمايد : «هميشه همراه جمعيّتهاى بزرگ (اكثريت طرفدار حق) باشيد كه دست خدا با جمعيّت است» (والْزَمُوا السَّوَادَ(2) الأَعْظَم فَإنَّ يَدَ اللهِ مَعَ الْجَمَاعَةِ).
و براى تاكيد بيشتر درباره اين موضوع مى فرمايد : «از جدايى پرهيزيد (جدايى از توده هاى عظيم و مؤمن) زيرا افراد تنها و جدا، نصيب شيطانند !، همان گونه كه گوسفند تك رو، طعمه گرگ است !» (وَإيَّاكُمْ والْفُرْقَةَ ! فَإنَّ الشَّاذَّ(3) مِنَ النَّاسِ لِلشّيْطَانِ، كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ).
هميشه توده هاى مؤمن، در مسير حق حركت مى كنند و اگر گروهى دچار اشتباه شوند، گروه ديگر آنها را آگاه مى سازند و از خطر گمراهى نجات مى دهند، ولى افراد تكرو و گروه هاى كوچك و منزوى از جامعه اسلامى، گرفتار انواع خطاها و انحرافات مى گردند. و شيطان هميشه وسوسه هاى خودرا در ميان آنها تشدد مى كند، و صيد خوبى براى لشكر شيطانند همان گونه كه وقتى گوسفندى از گله گوسفندان جدا و از زير نظر چوپان خارج مى شود، گرگها به او حمله
1. بحار الانوار، جلد 6، صفحه 178.
2. «سواد» در اصل به معنى سياهى است ولى از آن جا كه جمعيّت انبوه يا درختان انبوه و فشرده از دور سياهى مى زنند اين واژه در اين دو معنا نيز به كار رفته است و در خطبه بالا به معنى جماعت و گروه است.
3. «شاذ» از مادّه «شذوذ» به معنى كم و نادربودن گرفته شده و به كسانى كه از جمعيت جدا مى شوند و تك روى دارند «شاذ» اطلاق مى شود.
[332]
مى كنند و طعمه خود مى سازند.
در آخرين دستور در اين بخش مى فرمايد : «آگاه باشيد هر كسى به اين شعار (شعار تفرقه انگيز خوارج، لا حكم إلاّ للّه)، مردم را دعوت كند او را به قتل برسانيد هر چند زير اين عمامه من باشد» (و به من پناهنده شود) (أَلاَ مَنْ دَعَا إلَى هذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ، وَلَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي
هذِهِ).
و به اين ترتيب، حكم نهايى را درباره اين گروه فاسد و مفسد و بى رحم و خونخوار كه نه تنها خطرى براى مسلمين بودند كه خطر عظيمى براى اسلام و قرآن نيز محسوب مى شدند صادر مى فرمايد.
در اين كه منظور امام (عليه السلام) از واژه «شعار» كه در عبارت بالا آمده كدام شعار است شارحان «نهج البلاغه» احتمالات گوناگونى داده اند، گاه گفته اند : منظور «شعار تفرقه» است و گاه «شعارى» كه در چگونگى اصلاح موى سر خود داشتند كه وسط آن را مى تراشيدند و دور آن را همچون تاجى كه بر سر بگذارند، باقى مى گذاشتند(1) و گاه شعار لا حكم إلاّ للّه دانسته اند ولى مناسبتر از همه همان احتمال سوّم است كه همه جا به عنوان «شعار خوارج» محسوب مى شد، و در سايه آن فتنه ها و فسادهاى فراوانى كردند و آتش سوزانى در جامعه اسلامى بر پا نمودند و در واقع آنان با اين شعار اسباب تفرقه و جنگ و خونريزى و فساد فى الارض را فراهم مى ساختند و به همين دليل طرفداران اين شعار محكوم به اعدام شدند.
درباره جمله «وَلَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هذِهِ» (اگر چه زير اين عمامه من باشد) نيز تفسيرهاى متعددى كرده اند كه از همه مناسبتر همان است كه در بالا
1. شرح ابن ابى الحديد، جلد 8 ، صفحه 123.
[333]
اشاره شد و آن اين كه هر چند اين افراد فاسد به خانه من پناه بياورند و زير لباس من باشند.
* * *
نكته ها
1 ـ از افراط و تفريط بپرهيزيد
از مسائلى كه امام (عليه السلام) در اين خطبه بر آن تأكيد مى فرمايد، هلاكت و گمراهى گروه افراط گر و تفريط كننده است، اين دو گروه به طرز آشكارى در مورد امام (عليه السلام)در محيط جامعه اسلامى نمايان شدند گروهى كه امام (عليه السلام) را خدا مى پنداشتند كه در عصر آن حضرت مى زيستند و به مجازات سختى از سوى امام (عليه السلام) گرفتار شدند و گروه ديگرى كه نعوذ بالله كافرش مى دانستند كه آنها نيز به مجازات سختى گرفتار گرديدند.
افراط و تفريط در همه چيز مذموم و مايه گرفتارى و بدبختى است نه تنها در مسائل اعتقادى كه در مسائل ساده زندگى نيز چنين است و سرچشمه افراط و تفريط معمولاً جهل و نادانى و تعصب است.
گروهى از منحرفان در جامعه اسلامى كه از پيروى اهل بيت (عليهم السلام) دور ماندند خدا را آن چنان تنزل دادند كه در حد جسمانيات شمردند و براى او قيافه اى مانند يك جوان امرد با موهايى پيچيده و مجعد قائل شدند و گروهى ديگر چنان او را از دسترس فكر بشر خارج كردند كه گفتند نه تنها معرفت ذات او براى ما امكان ندارد بلكه از صفات او هم چيزى نمى دانيم و به تعبير ديگر قائل به تعطيل معرفت الله شدند. گروهى راه افراط را پيش گرفته و قائل به تفويض شدند و گروهى نيز راه تفريط را پيش گرفته و قائل به جبر شدند و همين طور.
ائمه هدى (عليهم السلام) خودرا «نُمْرقه وسطى» يعنى گروه معتدل و دور از افراط و
[334]
تفريط معرفى مى نمودند كه تندروان بايد به سوى آنها باز گردند و كندروان بايد خودرا به آنها برسانند. «نَحْنُ النُّمْرُقَةُ الْوُسْطى بِها يَلْحَقُ التّالِي وَإلَيْها يَرْجِعُ الْغالِي»(1).
* * *
2 ـ دست خدا با جماعت است
در خطبه بالا تأكيد بر همگامى و همراهى با سواد اعظم يعنى جمعيّت عظيم مسلمين و پرهيز از هرگونه تك روى شده است و با صراحت مى فرمايد : «يَدُ اللهِ مَعَ الْجَمَاعَةِ; دست خدا با جمعيّت است».
هر زمان مسلمانان متفق و متحد بوده اند داراى قدرت و عظمت و شوكت بوده اند و هر زمان كه تفرقه و نفاق در ميان آنها افتاد ذليل و خوار و بى مقدار شدند.
جدا شدن از توده هاى جمعيّت مسلمين، و به تعبير ديگر انزواى اجتماعى، يكى از انحرافات فكرى و اعتقادى و عقيدتى است، افراد منزوى به زودى گرفتار تخيلات خود برتر بينى مى شوند و چنين مى پندارند كه موجودى برترند و مردم بايد در برابر آنها تعظيم كنند و چون چنين عكس العملى از مردم نمى بينند آتش بدبينى و سوء ظن وكينه و عداوت در دل آنها روشن مى شود و به همين جهت گاهى به انتقام جويى و كشتن افراد بى گناه و صدمه زدن به سرمايه هاى اجتماعى رو مى آورند و گاه ادعاى نبوت، امامت يا نيابت از حضرت مهدى (عليه السلام) را مطرح مى كنند و سرچشمه نفاق و اختلاف مى شوند.
و از اين جا به عمق كلام مولا اميرمؤمنان (عليه السلام) كه در بالا فرمود : «افراد تك رو طعمه شيطانند همان گونه كه گوسفند تك رو طعمه گرگ مى شود» پى مى بريم.
1. نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 109.
[335]
بديهى است منظور از هماهنگى با جمعيّت همان اكثريتى است كه داراى ايمان و ارزش هاى انسانى و اخلاقى باشد. اسلام هرگز هماهنگى با اكثريت فاسد را توصيه نكرده و نمى كند. على (عليه السلام) كه گوينده سخن بالاست در سخن ديگرى كه خواهد آمد مى فرمايد : «لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيْقِ الْهُدى لِقِلّةِ أَهْلِهِ(1); هرگز در مسير هدايت از كمى همراهان وحشت نكنيد» (و به دنبال اكثريت فاسد گام برنداريد) و نكوهش هايى كه در آيات متعددى از قرآن از اكثريت شده منظور همين اكثريت فاسد و مفسد است.
اين سخن را با آيه اى از قرآن مجيد پايان مى دهيم : « (قُلْ لاَ يَسْتَوِي الْخَبِيْثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيْثِ فَاتَقَوُا اللهَ يا اُولي الاَْلْبابِ لَعَلّكُمْ تُفْلِحُونَ); بگو (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند هر چند فزونى ناپاك ها تو را به شگفتى اندازد از (مخالفت) خدا بپرهيزيد اى صاحبان خرد شايد رستگار شويد»(2).
* * *
3 ـ بدترين خلق روزگار
امام (عليه السلام) در اين خطبه، خوارج را به عنوان شرار الناس توصيف نمود اين سخن مبالغه نيست به يقين آنها بدترين گروهى بودند كه در ميان مسلمين ظاهر شدند نه تنها به خاطر اين كه پاكترين مؤمن بعد از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) يعنى على (عليه السلام) را تكفير كردند، كسى كه با مجاهدتهاى او ريشه هاى درخت ايمان آبيارى شد و به ثمر نشست و نه تنها به خاطر اين كه شمشيرها را بر دوش گذارده بودند و بر پيكر بيگناهان وارد مى ساختند و خون مسلمين را به آسانى
1. نهج البلاغه، خطبه 201.
2. مائده، آيه 100.
[336]
كشتن يك مرغ بر زمين مى ريختند، بلكه، به خاطر اين كه : تدريجاً براى خود يك مكتب انحرافى به وجود آوردند كه هم از نظر عقيده، و هم احكام، با اسلام و قرآن و سنت پيامبر (صلى الله عليه وآله) فاصله گرفتند.
در مورد اعتقادات آنها بحث هاى زيادى در كتب «ملل و نحل» آمده است كه گاه با يكديگر همخوانى ندارد و شايد به خاطر اين باشد كه آنها شاخه هاى مختلفى داشتند ولى «مسعودى» مورخ معروف چند موضوع زيرا را از اصول مشترك و متفق عليه «خوارج» مى شمرد.
1 ـ آنها عثمان و على (عليه السلام) را تكفير مى كردند (نعوذ بالله).
2 ـ قيام بر ضد امام جائر (پيشواى ظالم) را واجب مى شمردند.
3 ـ كسانى كه گناه كبيره اى انجام مى دادند از نظر آنها كافر بودند (وواجب القتل).
4 ـ آنها از حكمين (ابو موسى اشعرى و عمروعاص) و حكم آن دو برائت مى جستند.
5 ـ از تمام كسانى كه حكم آن دو را پذيرا شدند و يا راضى به آن بودند نيز برائت مى جستند.
6 ـ آنها معاويه و ياران و پيروان و دوستان او را كافر مى دانستند.
ولى در مسائل مختلفى از جمله «توحيد» و «وعد ووعيد» در قيامت و امامت اختلاف نظرهايى داشتند(1).
بعضى ديگر عقايد مشترك ديگرى نيز براى خوارج برشمرده اند از جمله اين كه خليفه را بايد مردم انتخاب كنند خواه از قريش و عرب باشد يا از غير آنها و ديگر اين كه همه آنها خلفاى چهارگانه را قبول داشتند (هر چند عثمان
1. «مروج الذهب» طبق نقل «سفينة البحار» واژه خوارج.
[337]
وعلى (عليه السلام) را در پايان كار معزول مى دانستند).
ديگر اين كه با تمام خلفاى اموى و عباسى مخالفت شديد داشتند، مخصوصاً «بنى اميه» را با دشنام هاى زشت ياد مى كردند(1).
واما «اباضيه» كه امروز در «عمان» و «مراكش» و «ليبى» و «الجزاير» و «تونس» و «مصر» طرفدارانى دارند و گاهى جزء «خوارج» شمرده مى شوند اعتقاداتشان با «خوارج» فرق بسيار دارد، هر چند در مورد مخالفت با قضيه حكمين در جريان جنگ «صفّين» و شرط نبودن وصف قرشى بودن در پيشواى مسلمين با آنها مشتركند.
به عكس، «اباضيه» اعتقاداتى دارند كه بسيار شبيه عقايد شيعه است مانند :
1 ـ صفات خداوند زايد بر ذات او نيست.
2 ـ رؤيت خداوند در آخرت محال است.
3 ـ قرآن حادث است نه قديم.
4 ـ مرتكب گناه كبيره كافر نعمت است نه كافر ملت (يعنى اين گونه افراد مسلمانند نه خارج از اسلام).
5 ـ تولى وتبرى نسبت به دوستان خدا و دشمنان حق لازم است.
بعضى نقل كرده اند كه آنها محبّت خليفه اوّل و دوّم را لازم و بغض عثمان وعلى (عليه السلام) را واجب مى شمرند ولى «اباضيه» زمان ما اين نسبت را انكار مى كنند(2).
* * *
1. لغت نامه دهخدا، ذيل واژه خوارج.
2. آية الله سبحانى، الملل و النحل، جلد 5، صفحه 242 و 249.
[338]
[339]
بخش سوّم
فَإنَّمَا حُكِّمَ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا الْقُرْآنُ، وَيُمِيتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ، وَإحْيَاؤُهُ الإجْتِمَاعُ عَلَيْهِ، وَإمَاتَتُهُ الإفْتِرَاقُ عَنْهُ. فَإنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إلَيْهِمُ اتَّبَعْنَاهُمْ، وَإنْ جَرَّهُمْ إلَيْنَا اتَّبَعُونَا. فَلَمْ آتِ ـ لاَ أَبَا لَكُمْ ـ بُجْراً، وَلاَ خَتَلْتُكُمْ عَنْ أَمْرِكُمْ، وَلاَ لبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ، إنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ، أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَلاَّ يَتَعَدَّيَا الْقُرْآنَ، فَتَاهَا عَنْهُ، وَتَرَكا الْحَقَّ وَهُمَا يُبْصِرَانِهِ، وَكَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ. وَقَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا ـ فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ، والصَّمْدِ لِلْحَقِّ ـ سُوءَ رَأْيِهِمَا، وَجَوْرَ حُكْمِهِمَا.
ترجمه
اگر به اين دو نفر (ابو موسى اشعرى وعمروعاص) حكميّت داده شد، تنها به اين منظور بود كه آنچه را قرآن زنده كرده، زنده بدارند و آنچه را به مرگ محكوم ساخته، از ميان بردارند، و احياى قرآن اين است كه دست اتحاد به هم دهند و به آن عمل كنند وميراندن قرآن پراكندگى و جدايى از آن است (منظور اين بود كه) اگر قرآن ما را به سوى آنها دعوت كند ما از آنها پيروى كنيم واگر آنان را به سوى ما سوق مى دهد بايد تابع ما باشند، ولى اين كار به صورتى كه مى خواستيم و شرط كرده بوديم هرگز انجام نشد.
بنابراين اى بى ريشه ها ! من كار بدى نكردم (و خلافى انجام ندادم) و شما را فريب نداده ام و چيزى را بر شما مشتبه نساخته ام، مطلب اين است كه رأى جمعيّت شما بر اين قرار گرفت كه دو نفر را انتخاب كنند ما نيز از آنها پيمان گرفتيم كه از قرآن تجاوز نكنند ولى آنها عقل (وايمان) خويش را از دست دادند و حق را ترك كردند در حالى كه به خوبى آن را مى ديدند، اما چون جور وستم با
[340]
هواى نفس آنها سازگار بود با آن همراه شدند در حالى كه پيش از آن كه آن رأى زشت و آن حكم ظالمانه را ابراز دارند با آنها شرط كرده بوديم كه به عدالت داورى كنند و حق را در نظر داشته باشند (ولى اين خودكامگان همه اينها را به دست فراموشى سپردند و طريق حق را رها كرده، به راه شياطن رفتند).
شرح و تفسير
انحراف آشكار حكمين
در اين بخش از خطبه، كه آخرين بخش آن است، امام (عليه السلام) به استدلالات منطقى بر مى گردد و با برهانى دندان شكن، خطاى خوارج را آشكار مى سازد.
توضيح اين كه : هنگامى كه «خوارج» نتيجه منفى داستان حكميّت را ديدند كه «عمروعاص» حيله گر، «ابو موسى اشعرى» ساده لوح را فريب داد و مسأله حكميّت را به نفع معاويه تمام كرد فريادشان بلند شد، كه چرا ما مسأله حكميّت را پذيرفتيم چرا على (عليه السلام) زيرا بار حكميّت رفت با اين كه مى دانستند : اوّلاً حكميّت بر على (عليه السلام) تحميل شد وثانياً : امام (عليه السلام) هرگز به نمايندگى «ابو موسى اشعرى» راضى نبود بلكه مى خواست «ابن عباس» كه مردى هوشيار و دانا بود به نمايندگى برگزيد شود ولى غوغا سالاران، نادان و بى خبر، اين را هم بر امام تحميل كردند.
امام (عليه السلام) در اين بخش از خطبه به پاسخ ديگرى مى پردازد كه حكميّتِ حكمين، مشروط به اين بود كه در سايه قرآن حركت كنند، نه در چنبر هواى نفس و عقيده شخصى خود، و آنها به اين شرط عمل نكردند اين گناه آنها است نه گناه ما مى فرمايد : «اگر به اين دو نفر (ابو موسى اشعرى وعمروعاص) حكميّت داده شد، تنها به اين منظور بود كه آنچه را قرآن زنده كرده زنده بدارند، و آنچه
را به مرگ محكوم ساخته نابود كنند» (فَإنَّمَا حُكِّمَ الْحَكَمَانِ لِيُحْيِيَا مَا أَحْيَا
[341]
الْقُرْآنُ، وَيُمِيتَا مَا أَمَاتَ الْقُرْآنُ).
قابل توجه اين كه، عين اين مطلب كه امام (عليه السلام) به آن اشاره كرده در متن «عهدنامه صلح» ـ كه قبلاً به آن اشاره كرديم ـ آمده است : «اَنَّ كِتَابَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ بَيْنَنا مِنْ فاتَحتِهِ إلى خاتِمَتِهِ نُحيِي مَا أَحْيَا وَنُمِيْتُ مَا أماتَ; كتاب خداوند متعال، قرآن مجيد، از آغاز تا پايان در ميان ماست، آنچه را قرآن زنده كرده زنده مى كنيم و آنچه را ميرانده، مى ميرانيم !»(1).
سپس مى افزايد : «احياى قرآن اين است كه دست اتحاد بهم دهند و به آن عمل كنند و ميراندن قرآن پراكندگى و جدايى از آن است (وَإحْيَاؤُهُ الإجْتِمَاعُ عَلَيْهِ، وَإمَاتَتُهُ الإفْتِرَاقُ عَنْهُ).
و براى تاكيد بيشتر، مى افزايد : «(منظور اين بود كه) اگر قرآن ما را به سوى آنها دعوت كند، ما از آنها پيروى كنيم و اگر آنان را به سوى ما سوق مى دهد بايد تابع ما باشند» (فَإنْ جَرَّنَا الْقُرْآنُ إلَيْهِمُ اتَّبَعْنَاهُمْ، وَإنْ جَرَّهُمْ إلَيْنَا اتَّبَعُونَا).
اين سخنى است بسيار منطقى كه هر كس حدّ اقل فكر و شعور را داشته باشد آن را درك مى كند ولى گويا خوارج از اين نعمت الهى به همين مقدار نيز برخوردار نبودند.
سپس امام (عليه السلام) همين مطلب را به تعبير روشن ترى بيان مى كند به گونه اى كه گويا از نادانى و سخنان بى منطق آنها سخت عصبانى شده، مى فرمايد : «پس اى بى ريشه ها ! من كار بدى نكردم (و خلافى انجام ندادم) شما را فريب نداده ام و چيزى را بر شما مشتبه نساخته ام، مطلب اين است كه رأى جمعيّت شما بر اين قرار گرفت كه دو نفر را انتخاب كنند، ما نيز از آنها پيمان گرفتيم كه از قرآن تجاوز نكنند» (فَلَمْ آتِ ـ لاَ أَبَا لَكُمْ ـ
1. تاريخ طبرى، جلد 4، صفحه 38.
[342]
بُجْراً(1)، وَلاَ خَتَلْتُكُمْ(2) عَنْ أَمْرِكُمْ، وَلاَ لبَّسْتُهُ عَلَيْكُمْ، إنَّمَا اجْتَمَعَ رَأْيُ مَلَئِكُمْ عَلَى اخْتِيَارِ رَجُلَيْنِ، أَخَذْنَا عَلَيْهِمَا أَلاَّ يَتَعَدَّيَا الْقُرْآنَ).
ولى آنها عقل (و ايمان) خويش را از دست دادند و حق را ترك كردند در حالى كه به خوبى آن را مى ديدند، اما چون جور و ستم با هواى نفس آنها سازگار بود با آن همراه شدند در حالى كه پيش از آن كه آن رأى زشت و آن حكم ظالمانه را ابراز دارند با آنها شرط كرده بوديم كه به عدالت داورى كنند و حق را در نظر داشته باشند» (فَتَاهَا عَنْهُ، وَتَرَكا الْحَقَّ وَهُمَا يُبْصِرَانِهِ، وَكَانَ الْجَوْرُ هَوَاهُمَا فَمَضَيَا عَلَيْهِ. وَقَدْ سَبَقَ اسْتِثْنَاؤُنَا عَلَيْهِمَا ـ فِي الْحُكُومَةِ بِالْعَدْلِ، والصَّمْدِ(3) لِلْحَقِّ ـ سُوءَ(4) رَأْيِهِمَا، وَجَوْرَ حُكْمِهِمَا).
در واقع جان كلام مولا اين است كه اوّلاً : انتخاب حكمين بر اساس فشار جمعيّت شما بر اين امر بود و اگر اين كار خلافى بوده، خلاف از سوى شماست نه از من، وثانياً : ما با آنها شرط كرده بوديم، كه خدا را در نظر بگيرند و بر اساس آيات قرآن حكم كنند ولى آنها هواى نفس را مقدّم داشتند و از طريق روشنى كه ما به آنها نشان داده بوديم منحرف شدند، بنابراين اگر خلافى رخ داده كار آنهاست نه كار من(5).
ولى افراد نادان و متعصّب و لجوج هنگامى كه كار خلافى انجام مى دهند و به
1. «بجر» به معناى شرّ و حادثه مهم (نامطلوب) است و به معنى بزرگ شدن شكم يا پر شدن آن نيز آمده است.
2. «خَتَلَتْ»ازمادّه «ختل»(بر وزن قتل)به معنى فريب دادن و غافلگيركردن، گرفته شده است.
3. «صمد» به معنى مكان بلند و ناهموار است، و به معنى قصد كردن و اعتماد نمودن نيز آمده است و در خطبه بالا به همين معناست.
4. «سوء» در اين جا مفتوح و مفعول «سبق» مى باشد كه در اوّل جمله آمده است و مفهوم جمله اين است : پيش از آن كه آنها رأى خلاف و ظالمانه اظهار كنند ما با آنها شرط كرده بوديم كه در صورت انحراف از حق رأى شما را نخواهيم پذيرفت.
5. شبيه همين معنا در خطبه 177 با اندكى تفاوت آمده است.
[343]
عواقب سوء آن گرفتار مى شوند فوراً به سراغ فرا افكنى مى روند و سعى مى كنند گناه خويش را به گردن ديگران بيندازند، و اين ناجوانمردانه ترين روشهاست، در حالى كه عقل و انصاف و عقل و ايمان ايجاب مى كند در اين گونه موارد به اشتباه و گناه خويش اعتراف كنند و از در عذرخواهى درآيند و به فكر جبران آن باشند.
* * *
نكته
نكات عبرت انگيز در داستان حكمين
درباره داستان حَكَمين گفتنى بسيار است و مطالب عبرت آميز زيادى در تواريخ و سير درباره اين موضوع نقل شده، از جمله اين كه :
«عمروعاص» با «معاويه» شرط كرده بود كه اگر در پيكار خود پيروز شويم بايد حكومت «مصر» را در اختيار من بگذارى «معاويه» نيز به اين شرط عمل كرد و بزرگترين رشوه سياسى را به «عمروعاص» داد بعد از مدتى «معاويه» نامه اى به «عمروعاص» نوشت كه تقاضا كنندگان اهل «حجاز» و ديداركنندگان اهل «عراق» زياد به من مراجعه مى كنند و همگى انتظار كمك دارند و بيت المال من فقط نيازهاى مراجعين حجاز را جوابگوست امسال «خراج مصر» را در اختيار من بگذار.
«عمروعاص» جواب منفى دندان شكنى طىّ اشعارى براى معاويه فرستاد و معاويه بعد از شنيدن آن هرگز درباره «خراج مصر» با «عمروعاص» سخن نگفت. «عمروعاص» در نامه خود چنين نوشت :
مُعاوِى حَظِّيَ لاَ تَغْفَلِ وَعَنْ سُنَنِ الْحَقِّ لاَتَعْدِلِ
أَتَنْسى مُخادَعَتِيَ الاَْشْعَريَّ وَمَا كَانَ فِي دَوْمَةِ الْجَنْدَلِ !
وَأَعْلَيْتُهُ الْمِنْبَرَ الْمُشْمَخِرَ كَرَجْعِ الْحِسَامِ إلَى الْمَفْصِلِ
فَأَضْحى لِصاحِبهِ خالِعاً كَخَلْعِ النِّعالِ مِنَ الاْرْجُلِ
[344]
وَأَثْبَتُّها فِيكَ مَوْرُوْثَةً ثُبوُتَ الْخَواتِمِ فِي الاَْنْمُلِ
وَهَبْتَ لِغَيْرِيَ وَزْنَ الْجِبَالِ وَأَعْطَيْتَني زِنَةَ الْخَرْدَلِ
وَإنَّ عَلِيّاً غَداً خَصْمُنا سَيَحْتَجُّ بِاللهِ وَالْمُرسَلِ
وَمَا دَمُ عُثْمَانَ مُنْج لَنا فَلَيْسَ عَنِ الْحَقِّ مِنْ مَزْحَلِ
اى معاويه ! سهم مرا فراموش مكن و از طريق حق عدول ننما
آيافراموش كردى كه مناشعرى رافريب دادم وآيافراموش كردى آنچه در«دومة الجندل»(1)گذشت
من او را بر فراز منبر بلند نشاندم همانند شمشيرى كه بر مفصل وارد مى شود
او على (عليه السلام)را از خلافت خلع كرد همچون بيرون آوردن كفش از پا
ولى من آن را بهطورموروثى درخاندان توتثبيت كردم همچون تثبيت انگشتردرانگشت
تو به ديگران به اندازه كوه بخشيده اى و به من به اندازه وزن يك خردل
به يقينفرداى قيامت على خصم ما خواهدبود و به خدا و پيامبر مرسل احتجاج خواهد كرد
و هرگز خون عثمان ما را نجات نخواهد بخشيد و راهى جز تسليم در برابر حق نخواهد بود(2)
1. «دومة الجندل» منطقه اى است نزديك «تبوك» كه به عنوان محلّى براى برگزارى مسأله حكميّت انتخاب شد.
2. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 10، صفحه 56 با كمى تلخيص.
[345]
خطبه128(1)
وَمِنْ كلام لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ
فيما يخبر به عن الملاحم(2) بالبصرة
از سخنان امام (عليه السلام) است كه در آن نسبت به حوادث عظيمى كه در شهر بصره واقع مى شود پيشگويى مى كند.
خطبه در يك نگاه
امام (عليه السلام) در اين خطبه به چند نكته اشاره مى فرمايد :
1. «سند خطبه»
در كتاب «مصادر نهج البلاغه» آمده است كه اين سخن بخشى از خطبه طولانى ترى است كه امام (عليه السلام) در «بصره» بعد از «جنگ جمل» ايراد فرموده و مرحوم «ابن ميثم بحرانى» در شرح نهج البلاغه اش بخشهاى ديگرى از آن را نقل كرده است و مخاطب در اين خطبه «احنف بن قيس» است كه بزرگ قوم خود بود، و مردى خردمند و پرسابقه محسوب مى شد و اين خطبه در واقع با خطبه 101 كه سابقاً شرح داده شد پيوند دارد. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 288).
2. «ملاحم» جمع «ملحمه» به معنى حوادث و فتنه هاى است كه غالباً به واسطه جنگها به وجود مى آيد و گروه كثيرى در آن كشته مى شوند و از مادّه «لُحْمة» (بر وزن لقمه) گرفته شده كه به معنى نخهايى است كه تارهاى پارچه را بهم پيوند مى دهد و در فارسى به آن «پود» مى گويند و اين اشاره به جنگهاى تن به تن و مغلوبه است كه همه با هم درگير مى شوند همانند تار و پود يك پارچه.
[346]
1 ـ نخست از فتنه «صاحب الزنج» (گروهى از بردگان كه به سركردگى كسى كه خودرا «على بن محمّد علوى» مى ناميد، در زمان خلافت «مهتدى عباسى» قيام كردند و ويرانيهاى زيادى ببارآوردند و خونهاى بسيارى ريختند).
2 ـ اشاره به فتنه گروهى ديگر مى كند كه مفسّران نهج البلاغه آن را به «فتنه مغول» تفسير كرده اند و عجيب اين كه هم در اين جا و هم در بخش قبل، به بسيارى از صفات آنها اشاره مى فرمايد.
3 ـ در بخش سوّم در برابر سؤال يكى از حاضران كه از امام (عليه السلام) مى پرسد آيا شما صاحب علم غيب هستيد كه اين گونه خبر مى دهيد ؟ امام (عليه السلام) بيان جالبى در مسأله غيب دارد و فرق ميان علم ذاتى و علم اكتسابى را در اين زمينه بيان مى كند كه در حقيقت تفسيرى است بر آيات قرآن كه در بعضى نفى علم غيب از بندگان و در بعضى اثبات علم غيب شده است.
مرحوم «ابن ميثم» در شرح نهج البلاغه خود اين خطبه را تا جمله «وناظرها بعينها» پايان داده و بقيه خطبه را، خطبه ديگرى شمرده است و مرحوم «خويى» و «ابن ابى الحديد» نيز به همين صورت عمل كرده اند، اين خطبه را به دو بخش تقسيم كرده، هر بخشى را خطبه جداگانه اى به حساب آورده اند در حالى كه مرحوم «مغنيه» در شرح خود همچون «صبحى صالح» هر دو را يك خطبه دانسته اند.
* * *
[347]
بخش اوّل
يَا أَحْنَفُ، كَأَنِّي بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لاَ يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَلاَ لَجَبٌ، وَلاَ قَعْقَعَةُ لُجُم، وَلاَ حُمْحَمَةُ خَيْل. يُثِيرُونَ الاَْرْضَ بِأَقْدَامِهمْ كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ.
قال الشريف : يومىء بذلك إلى صاحب الزّنْج.
ثمّ قال (عليه السلام) : وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ الْعَامِرَةِ، وَالدُّورِ الْمُزَخَرَفَةِ الَّتِي لَهَا أَجْنِحَةٌ كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ، وَخَرَاطِيمُ كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ، مِنْ أُولئِكَ الَّذِينَ لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَلاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ. أَنَا كَابُّ الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا، وَقَادِرُهَا بِقَدْرِهَا، وَنَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا.
ترجمه
اى احنف !(1)، گويا من او را مى بينم كه با لشكرى بدون غبار و بى سروصدا، بدون حركت افسارها و شيهه اسبان به راه افتاده، و زمين را زير قدمهاى خود كه همچون پاهاى شتر مرغان است در مى نوردند !
1. منظور از «احنف» در اين جا «احنف بن قيس» است كه از بزرگان بصره بود و از صحابه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) و در حديثى آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) براى او تقاضاى آمرزش از پيشگاه خداوند كرد و با اين كه مردى نيكوكار و پاك و سخاوتمند بود همواره مى گفت : «هيچ چيز براى من اميدوار كننده تر از دعاى پيامبر نيست».
او يكى از مبلغان پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به سوى سرزمين «بصره» بود.
«احنف» مردى هوشيار، و عاقل و با ذكاوت بود و در جريان جنگ «صفّين» در ركاب اميرمؤمنان على (عليه السلام) حضور داشت ولى در «جنگ جمل» شركت نكرد نه به خاطر اين كه آماده همكارى باعلى (عليه السلام) نبود، بلكه به پيشنهاد خودش و به دستور حضرت بود زيرا گفت اگر در جنگ شركت نكنم مى توانم شش هزار شمشير را از تو باز دارم و امام پيشنهاد او را پسنديد. «سفينة البحار» مادّه «حنف» و «اسد الغابه» جلد اوّل، صفحه 55 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 2، صفحه 249.
[348]
(مرحوم سيّد رضى (رحمه الله) مى گويد : امام (عليه السلام) با اين سخن به «صاحب زنج» (مردى كه در سال 255 شورش بردگان را رهبرى كرد) اشاره مى كند).
سپس امام (عليه السلام) فرمود : واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى پر زرق و برق شما كه بالهايى همچون بالهاى كركسان و خرطومهايى همچون خرطوم فيل ها دارد ! (واى بر آنها) از (فتنه) اين گروه كه كسى بركشتگانشان گريه نمى كند و از گمشدگانشان جستجو نمى شود.
من دنيا را به رو افكنده ام و آن را به قدر لازم اندازه گيرى نموده ام و با چشم خودش به آن نگريسته ام !
شرح و تفسير
فتنه اى وحشتناك در پيش است
در اين خطبه نخست امام (عليه السلام) «احنف بن قيس» را كه از رهبران و خردمندان طايفه خود بود، مخاطب قرار داده مى فرمايد : «اى احنف ! گويا من او را مى بينم كه با لشكرى بدون غبار و بى سروصدا، بدون حركت افسارها وشيهه اسبان به راه افتاده، و زمين را زير قدمهاى خود كه همچون پاهاى شترمرغان است در مى نوردند !» (يَا أَحْنَفُ، كَأَنِّي بِهِ وَقَدْ سَارَ بِالْجَيْشِ الَّذِي لاَ يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ وَلاَ لَجَبٌ(1)، وَلاَ قَعْقَعَةُ(2) لُجُم، وَلاَ حُمْحَمَةُ(3) خَيْل. يُثِيرُونَ الاَْرْضَ بِأَقْدَامِهمْ كَأَنَّهَا أَقْدَامُ النَّعَامِ(4)).