|
|
|
|
|
|
هلاكت متوكّل خداوند دعاى ولىّ خود امام هادى - عليه السلام - را اجابت و كمر دشمنش را خرد نمود و بهسختى از او انتقام گرفت . متوكل تنها سه روز پس از اين دعا بزيست و آنگاه خداوند بهزندگى ننگين او خاتمه داد و تنها از او نامى زشت بجاى گذاشت . شايسته مى دانيم بهاختصار كيفيت مرگ او را بيان كنيم . توطئه قتل متوكل : توطئه اى دقيق و حساب شده براى كشتن متوكل صورت گرفت ومراحل و حلقه هاى آن به ترتيب طرح ريزى شد و با پنهانكارى فراوان از آشكار شدنآن جلوگيرى به عمل آمد و بالاخره بدون كمترين تلفات جانى براى عاملين و مجريان ،به نتيجه رسيد. در اينجا بعضى از مقاطع و رؤ وس اين توطئه را بيان مى كنيم . سران توطئه : سران اصلى توطئه عبارت بودند از: 1 - منتصر 2 - وصيف ترك 3 - بغاى ترك . منتصرفرزند متوكل بود ليكن به دو سبب - تا آنجا كه مى دانيم - كينه شديدى از پدرش جعفر؛در دل داشت : اولا : متوكل همواره فرزند خود منتصر را تحقير و كوچك مى كرد و انواع استخفاف ها را درباره اواعمال مى نمود و حتّى روز قبل از هلاكتش او را خواسته به باد فحش و ناسزا گرفت و بهوزير خود فتح بن خاقان گفت : ((از خدا و خويشاوندى با پيامبر دور باشم اگر بر نخيزى و او را سيلى نزنى )). پس فتح برخاسته او را دو بار سيلى زد. سپسمتوكل به حاضران در مجلس گفت : ((همگى گواه من باشيد كهمستعجل - منتصر - را از ولايت عهدى خلع نمودم )). بعد به منتصر رو كرده گفت : ((قبلاتو را منتصر ناميدم و مردم بخاطر حماقتت تو را منتضر)) (628) ناميدند ليكن الا نديگر ((مستعجل )) شده اى . منتصر در برابر اين همه تحقير و اهانت گفت : ((اگر دستور مى دادى گردنم را بزنندبرايم آسان تر از اين كارها بود)). سپس با قلبى پر از كينه و آرزوى انتقام از پدرآنجا را ترك كرد و براى اجراى سريع توطئهقتل ، عزم را جزم نمود. ثانيا : متوكل كينه شديد از اميرالمؤ منين - عليه السلام - دردل داشت در حالى كه منتصر بر عكس پدر به اميرالمؤ منين و علويانميل و علاقه شديدى داشت و آنطور كه مورخان گفته اند همين مساءله سبب و انگيزه اقدام بهقتل پدر بشمار مى رفت . ((وصيف ترك )) هم كه از سران حكومت بود در اين توطئه نقش مهمى داشت . بهرحال اين سه تن جلسات سرّى برگزار مى كردند و باتبادل نظر بهترين شيوه را براى برنامه ريزى و انتخاب و اجراى مرحله به مرحلهتوطئه خود در نظر مى گرفتند و نتيجه مورد توافق آنان به صورت زير در آمد: 1 - اجراى توطئه در تيرگى شب باشد. 2 - بستن درهاى قصر - به استثناى درى كه به سمت رود دجله باز مى شود - براىجلوگيرى از كمك هاى احتمالى نگهبانان با لشكريان بهمتوكل . 3 - كشتن فتح بن خاقان صدراعظم و رئيس الوزراىمتوكل . 4 - پخش اين شايعه ميان توده هاى مردم كه : ((فتح به كودتاى نظامى نافرجامى دستزد و متوكل را كشت ، ليكن منتصر اين كودتا را سركوب كرد و فتح را به قصاص پدربكشت )). اينها بعضى از برنامه هايى بود كه به وسيله سران شورش طرح و تاءييدشده بود. اجراى توطئه : در شب چهارشنبه مصادف با چهارم شوال سال 247 ه - (629) تركان به سرپرستى((باغر ترك )) با شمشيرهاى برهنه به متوكل كه مست و مدهوش بود حمله بردند. فتحبن خاقان وحشت زده فرياد كشيد: ((واى بر شما اين اميرالمؤ منين است ...!)) و خود را برخليفه انداخت و سپر بلاى او گشت . ليكن اين كار نه به او سودى رساند و نه بهخليفه و مهاجمان بى محابا آن دو را با شمشير پاره پاره كردند بدانگونه كه برخىمورخين گفتند گوشت تن آن دو از يكديگر قابل تشخيص نبود و هر دو با هم دفن شدند وطومار زندگى سپاه متوكل درهم پيچيده شد و يكى از سرسخت ترين دشمناناهل بيت به درك واصل گشت . تركان مهاجم پس از انجام ماءموريت خود خارج شده و با منتصر كه به انتظارشان بودبه عنوان خليفه سلام كردند و تحيّت گفتند، خليفه جديد چنين شايع كرد كه فتح بنخاقان پدرش را كشت و او نيز انتقام پدر از او گرفت سپس از فرزندان خاندان بنى عباسو دستجات مختلف لشكرى و كشورى براى خود بيعت گرفت . خبر هلاكتمتوكل كه زندگى علويان و شيعيان را به تراژدى دردناكىبدل ساخته بود با استقبال فوق العاده آنان مواجه شد. بحترى در سوگ متوكّل شاعر بزرگ دربار عباسيان ((بحترى )) در رثاىمتوكل ابيات زير را سرود:
(( هكذا فلتكن منا يا الكرام
|
بين ماء و مزهز و مدام ... )) (630)
| ((آرى ، اين چنين شايسته است مرگ كريمان ميان چنگ و رباب و باده ، ميان دو جام ؛ جامسرخوشى و جام مرگ . پيك مرگ تن او را با انواع دردها و بيمارى ها رنجه نساخت )). همين ابيات را با اندكى تفصيل به ابراهيم بن احمد اسدى نيز نسبت داده اند:
(( هكذا فلتكن منا يا الكرام
|
بين ناى و مزهز و مدام ... ))
| ((مرگ كريمان چنين بايسته است ميان چنگ و ناى و باده ، ميان دو جام كه همه چيز را به اوارزانى داشتند: جام خوشى ها و جام مرگ ؛ در بيدارى سرخوش از شادى و سرمست ازشراب بود، تا آنكه خداوند مرگ او را در خواب مقدر داشت . مرگ ها گوناگونند و يكىبر ديگرى برتر است امّا مرگ كريمان با شمشيرهاى برهنه است . پيك مرگ او را درحال بيمارى و درد ديدار نكرد و از برخورد آشكار هراسيد، پس در تيرگى شب با لبهشمشير به سويش گام برداشت )). اين ابيات بيش از آنكه سوگنامه اى براى متوكل باشد هجونامه اى است از زندگىسراسر آلوده به شراب او. نه بيمار شد و نه درد كشيد بلكه در ميان آلات موسيقى وجام هاى شراب در نهايت مستى به وسيله شمشيرهاى آخته تركان پاره پاره شد. شاعرانخلفاى قبل بخاطر فقدان آنها و در نتيجه توقف اصلاحات اجتماعى مرثيه مى گفتند امّاخليفه بحترى چنين بود!. بهر حال اين كابوس سياه از سر علويان و شيعياناهل بيت برداشته شد و امام شادمان گشت زيرا خداوندمتعال دعاى حضرت را اجابت و دشمن كينه توز را هلاك كرده بود. حكومت منتصر منتصر پس از قيام عليه پدرش و قتل او زمام حكومت را در دست گرفت و طبقات مختلف مردم ،از اين پيشامد خشنود گشتند، زيرا ستم متوكل و استبداد او از بين رفته بود. منتصر و علويان منتصر سياستى هوشمندانه و عادلانه در برابر علويان و شيعياناهل بيت اتخاذ كرد از جمله الطاف و اعمال خوب و (خداپسند) او مى توان موارد زير را ذكركرد: الف - باز گرداندن ((فدك )) به علويان (واهل بيت ). ب - رفع ممنوعيت از اوقاف علويان و باز پس دادن آنها به متوليان اصلى كهاهل بيت بودند. ج - بر كنار كردن صالح بن على - كه علويان را مى آزرد - از ولايت مدينه و تعيين والىجديدى بر آنجا به نام على بن الحسين و توصيه به او مبنى بر نيك رفتارى و خوبىبا علويان .(631) منتصر و شعرا محبت و نيكى منتصر در حق علويان و رفتار عادلانه او شاعران را به ستايش و مدح او برانگيخت و هر يك به نوعى او را ستودند. يزيد بن محمّد مهلبى چنين سرود:
(( و لقد بررت الطالبية بعد ما
|
ذموا زمانا بعدها و زمانا... )) (632)
| ((پس از مدت ها رنج و سختى در زمان گذشته تو در حق طالبيان نيكى نمودى )). ((و الفت و پيوند بنى هاشم را باز گرداندى و ديدى كه پس از دشمنى ها همگى برادرگشته اند)). ((به آنان بخشش كردى و امنيت و آرامش شبانه عطا كردى تا آنكه كينه ها را فراموشكردند)). ((اگر گذشتگان بدانند تو چقدر در حق آنان خوبى كرده اى ميزانعمل خير تو را از همه سنگين تر خواهند ديد)). بحترى نيز مى گويد:
و ازكى يدا عندكم من عمر... )) (633)
| ((على به شما نزديك تر است و از عمر برايتان برتر مى باشد. هر چند هر يكفضيلت خود را دارد و بدون زيان با هم به رفق و مدارا رفتار كرده اند)). منتصر پيوندهاى خويشاوندى قطع شده در زمان پدر و اجدادش را مجددا برقرار ساخت وپس از ساليان درازى كه علويان محنت ها كشيده بودند و به سختى مى زيستند آنان را ازمهر و محبت خود برخوردار كرد و حقوق از دست رفته شان را به آنان باز گردانيد. آزادى زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) متوكل رسما زيارت مرقد اميرالمؤ منين - عليه السلام - را ممنوع كرده بود ولى پس ازانتقال حكومت به منتصر او اجازه داد مردم به زيارت قبر مولاى متقيان على - عليه السلام -بروند. آزادى زيارت مرقد امام حسين (ع ) منتصر پس از آنكه متوكل زيارت مرقد ريحانهرسول خدا آقاى جوانان بهشت و سيدالشهدا را منع كرده بود و براى مخالفان مجازات هاىسختى تعيين نموده بود، اجازه داد مردم از هر جا كه بخواهند به زيارت سبط گرامىپيامبر اكرم بروند. در اينجا ما نيكى ها و الطاف ((منتصر)) را پس از صدهاسال ياد مى كنيم و بر او آفرين مى فرستيم و سپاسگزار خوبى هايش هستيم . به حق اوذات پاك و شرافت خود را ثابت كرد و نشان داد در گندابى كه پدرش در آن سقوط كردهبود و بدنامى دنيا و عذاب آخرت را خريده بود نلغزيده و فرو نرفت و انسانيت خود راهمچنان حفظ كرد. وفات منتصر اندوه علويان كاملا بر طرف نشده بود كه ايام حكومت اين مرد شريف كه مؤ منان راخوشدل ساخته بود سر آمد. و هر چند خوش درخشيد ولى دولتمستعجل بود. اكثر مورخين مرگ منتصر را طبيعى نمى دانند و مى گويند تركان از ترس آنكه خليفه آنان را نابود كند و به سلطه و نفوذشان بر ملت هاى اسلامى پايان دهدپيش قدم شده او را مسموم و با حيله و نيرنگ كشتند. تركان به ابن طيفور، طبيب منتصر سى هزار دينار انعام دادند تا او را بكشد او نيز درحال مرض منتصر دستور فصد و خونگيرى داد و با تيغى زهرآلود رگ او را زد و منتصر دردم جان داد. (634) مرگ او در تاريخ شنبه چهارم ربيع الا خرسال 248 ه - اتفاق افتاد و او را در جوسق (كوشك ) به خاك سپردند.(635) با مرگ او مردم خير و خوبى بسيار را از كف دادند زيرا او بود كه سلطنت جابرانه وستمگرانه پدرش را از بين برد و به مردم طعم امنيت و محبت را چشاند. با اينهمه منابعتاريخى كمترين اشاره اى به اينكه ميان منتصر و امام هادى - عليه السلام - ديدارى واقعشده باشد ندارند و در اين زمينه كاملا سكوت كرده اند، ليكن يك مطلب مسلّم است و آناينكه امام از سياست هاى منتصر در قبال علويان خشنود بود زيرا منتصر امنيت و آرامشى راكه اهل بيت در ايام متوكل از دست داده بودند مجددا به آنان ارزانى داشت . حكومت مستعين پس از درگذشت منتصر در روز يكشنبه پنجم ربيع الا خرسال 248 ه - ((مستعين )) به عنوان خليفه زمام امور حكومت را ظاهرا به دست گرفت امّا درحقيقت او بازيچه اى بود در دست تركان و عروسكى در دست خيمه شب بازان دوران بنىعباس و كمترين نفوذ سياسى در دولت خود و اداره آن نداشت . شاعرى موقعيت خليفه جديدرا چنين بيان كرده است : ((خليفه اى در قفسى ميان وصيف و بغا قرار دارد مانند ببغاء (طوطى ) هر چه آن دو به اوبگويند مى گويد)). خليفه طوطى صفت در زندان طلايى دارالخلافه اسير بود و هر چه به او ديكته مىكردند بدون كمترين آگاهى و ادراكى تكرار مى كرد و در حقيقت زمامداران اصلى ، وصيف ،بغا و ديگر تركان بودند. ديگر جايى براى قدرت نمايى مستعين با افراد خانواده اشنبود و آنان كمترين سلطه و قدرتى نداشتند. در اينجا بد نيست به گوشه هايى اززندگى او بپردازيم : اسراف و حاتم بخشى : مستعين تمامى آنچه را خلفاى پيشين طى ساليان متمادى گرد آورده بودند و خزانه ها رااز آن انباشته بودند از طلا، نقره ، پول رايج ، فرش ، جواهر آلات و ادوات جنگى بهباد فنا داد و با اسراف و تبذير خود اثرى از آنها باقى نگذاشت . بغاى بزرگ روشخليفه را نپسنديد و به او اعتراض كرد و گفت : ((يا اميرالمؤ منين ! اين اندوخته ها مايه نيرومندى مسلمين است و خلفا آنها را فراهم ساختهاند تا حوادث غير منتظره و ناخوشايند را به كمك آنها دفع كنند و اسلام را نجات دهند)).ليكن مستعين را گوش شنوايى نبود و بلهوسانه به ولخرجى و اسراف خود ادامه مى داد واموال دولتى را تلف مى كرد. نمايشگاه شگفت انگيز يكى از كارهاى مستعين ايجاد نمايشگاهى بود متشكل از ماكت انواع حيوانات و انسان كه ازطلا ساخته شده و با جواهر گرانقيمت آرايش يافته بود. همچنين او دستور داده بود مشربهها و قمقمه ها و آبپاش هاى طلايى بسازند و درون آنها را با عنبر و غاليه پر كنند و باصرف پانصد هزار دينار براى هر روستا، چندين روستاى نمونه به وجود آورده بود كهدر آنها مدل هاى طلايى حيوانات اهلى ، كارگران و ميوه ها را كه با جواهر آلات تزيين شدهبود به نمايش گذاشته بود. احمد بن حمدون تديم مى گويد: روزى نزد مستعين بودم و علويى نديم او بود - كه به او((اترجه )) مى گفتند - به خليفه گفتم : يا اميرالمؤ منين ! دلمان مى خواهد نمايشگاه((قلابه )) را ببينيم . گفت برويد بالا و بنگريد، ما نيز بالا رفتيم و منظره حيرتآورى مشاهده كرديم كه گمان نمى كنيم خداوند مانند آن را جز در بهشت آفريده باشد.دستم را دراز كردم و غزالى عنبرين كه از جواهر ساخته شده بود و زين و لگامى بسيارزيبا داشت برداشتم و آن را در آستينم گذاشتم و از آنجا خارج شديم ، همينكه نزد خليفهباز گشتيم فورا گفت : ((قلابه را چگونه ديديد؟)). گفتم : از ديدن آن هوش از سرم پريد و ((اترجه )) گفت : آقاى من احمد، غزالى را ازنمايشگاه دزديده و در آستين خود نهاده است . مستعين گفت : نكند فكر كرده ايد شما را براى ديدن قلابه و دست خالى برگشتن وحسرت خوردن فرستاده ام ؟! من شما را گسيل داشتم تا هر چه بپسنديد برگيريد و تواى اترجه چيزى برنداشتى ؟ اترجه گفت : نه ، خليفه گفت : نه ؟! اشتباه كردى برو هر چه مى خواهى بردار. سپس به من گفت : تو نيز برخيز و هر چه مى خواهى برگير. احمد ادامه مى دهد كه : ما هم برخاستيم و وارد قلابه شديم و آستين هايمان را پر كرديم وكيسه هايمان را گشوديم و هر چه جا داشت در آنها جواهرات گرانقيمت انباشتيم . بعد بهاترجه گفتم : كى مانند همچنين روزى برايت پيش مى آيد كه بتوانى دستاورد ساليانطولانى خلفا را آزادانه به يغما ببرى ؟! پاسخ داد: چه كنم ، ديگر ظرفى براى حمل جواهرات ندارم . گفتم : پيراهن هايت را در آور، من هم همين كار را كردم و اطراف آنها را گره زديم سپس هرچه ممكن بود اشياى بهادار و قيمتى در آنها ريختيم و بعد (گشاد گشاد) مانند زنان آبستنبه راه افتاده خارج شديم . همين كه خليفه ما را ديد زد زير خنده و جماعتى كه در نبود مانزد او آمده بودند فهميدند كه ما در ((قلابه )) بوده ايم لذا به مستعين گفتند: يااميرالمؤ منين ! ما چه گناهى كرده ايم كه نبايد به قلابه برويم ؟! خليفه در پاسخ گفت : شما نيز برويد. مطرب ها و دلقك ها گفتند: آقاى ما، پس ما چه ؟ گفت : شما نيز برويد. و همگى مانند ديوانگان به قلابه ريختند و آنجا را غارت كردند.مستعين غرق در خنده ، دست ها را بر شكم گذاشته بود و ما را نگاه مى كرد! احمد بن حمدون مى گويد: وقتى ديدم مساءله به اين صورت در آمده است بر در قصررفته هر چه جمع كرده بودم به غلامانم دادم و به سرعت نزد خليفه باز گشتم و ديوانهوار از او اجازه خواستم به قلابه بروم . او بر سرم فرياد كشيد: واى بر تو به كجاچنين شتابان ؟ گفتم : چيزى را فراموش كرده اى و خودم را به قلابه رساندم و سطلى از طلا را كه مملواز مشك بود با خود برداشتم و با زحمت و كشان كشان راه افتادم . مستعين كه مرا در اينحالت ديد گفت : به كجا؟ گفتم : آقايم به سوى حمام مى روم و از قصر خارج شدم وسطل را به غلامانم كه بر در ايستاده بودند سپردم تا همه آنها را به خانهببرند.(637) بركنارى مستعين تركان از مستعين كه راه بغداد را در پيش گرفته بود بيمناك و انديشناك گشتند و پيكىفرستاده از او خواستند به سامرا باز گردد ليكن او بى توجه به خواسته آنان راه خودرا به سوى بغداد همچنان مى پيمود. تركان نيز او را خلع كرده معتزّ را از زندان بدرآورده و به عنوان خلافت با او بيعت كردند. سپس لشكرى انبوه فراهم ساختند و قصدتصرف بغداد نمودند. ميان لشكر مستعين و معتزّ جنگى رخ داد و هر يك تلفاتى جانىمتحمل گشت ولى هيچ كدام به نتيجه قطعى نرسيد. سرانجام ناچار شدند موافقت نامه اىامضا كنند كه طبق آن مستعين به نفع معتز از خلافت كناره گيرى مى كرد و درمقابل ، معتزّ نيز سلامتى ، جان و مال او را تضمين مى نمود، امّا معتز از انجام شرايط خودابا ورزيد و مستعين را در زندان واسط، زندانى ساخت . نه ماه بعد تركان از ترس خطرات احتمالى او را از زندان درآورده و به سامرا آوردند.معتزّ خليفه جديد، حاجب خود سعيد را خواست و دستور داد مستعين را كه در آن هنگام سى ويكساله بود (638) بكشند. صاحب تاريخ فخرى مستعين را مردى سست راءى ، ناقصعقل و ندانم كار معرفى مى كند و ايام حكومت او را پر تنش و اضطراب و دولت او را اسيرفتنه و تلاطم بر مى شمارد.(639) درباره دوره حكومت معتز كه امام - عليه السلام - در آن ايام به شهادت رسيد در بحث هاىآينده سخن خواهيم راند. در اينجا فصل مربوط به اقامت امام در سامرّا به پايان مى رسد. دوران امام (ع ) طبق يافته هاى نوين روانشناسى ((تعامل )) (640) يكى ازاصول حاكم بر رفتار آدمى است انسان از جامعه و زمان خود تاءثيراتى مى پذيرد ومتقابلا به اثر گذارى بر جامعه خود مى پردازد لذا براى دريافت موضعگيرى و سلوكشخص بايد عصر و دوران فرد را شناخت و از حوادث آن با خبر بود. لذا ما نيز شايستهمى دانيم عصر امام را از مد نظر بگذرانيم تا عظمت حركت ايشان و فشارهايى را كهمتحمل شدند بيشتر و بهتر درك كنيم . زندگى سياسى در دوران امام هادى قدرت سياسى عباسيان در سراشيبى سقوط و انحطاط بود امنيت و آرامشاز جامعه اسلامى رخت بر بسته بود و هرج و مرج ، وحدت جامعه و نظام را از هم گسيختهبود. ديگر خبرى از حكومت نيرومند و يكدست بنيانگذاران خلافت عباسى و گسترشدهندگان آن يعنى منصور، هارون الرشيد و ماءمون نبود بلكه همه جا آشفتگى و فساد حاكمو سائد بود. عوامل انحطاط حكومت عباسى را بايد در موارد زير جستجو نمود: 1 - تسلط تركان بر اركان اصلى حكومت و جهل آنان نسبت به زمامدارى . 2 - فساد حكومت و شيوع رشوه خوارى . 3 - خود مختارى حكام و خريد و فروش مناصب حكومتى . 4 - نفرت مردم از حكومت عباسيان . 5 - سياست هاى ضد دينى حكومت و سركوبى علويان و شيعيان و... شايد عوامل بالا از مهمترين و اصلى ترين علل و اسباب فتور و بحران حكومت عباسى ازمعتصم به بعد بوده باشد. در اينجا عوامل فوق را به اختصار شرح مى دهيم تا نقش هريك به خوبى مشخص گردد. تسلط تركان بر حكومت نفوذ تركان در اركان دولت از زمان معتصم آغاز شد و همچنان گسترش يافت تا آنكه همهكاره حكومت آنان گشتند. نه تنها امرا و وزيران را كه حتّى خلفا راعزل و نصب مى كردند، خليفه اى را عزل ، حبس و زجر مى كردند و در نهايت او را مى كشتندو ديگرى را از زندان آزاد كرده بر اريكه قدرت ظاهرى مى نشاندند. وظيفه خليفه به اينمنحصر مى شد كه منشور امارت را به نام هر كه ((وصيف )) يا ديگرى مى خواست صادركند و كمترين حق اظهار نظر نداشت . شاعرى موقعيت مستعين خليفه عباسى را ميان سرداران ترك مانند ((وصيف )) و ((بغا))چنين تصوير مى كند: ((خليفه اى در قفس ميان وصيف و بغا قرار دارد و مانند طوطى هر چه بگويند تكرار مىكند)). تنها نامى از خلافت مانده بود و اين نام هم پوششى بود براى فريب مردم ساده تاسرداران ترك تحت عنوان آن هر چه را بخواهند رنگ اسلامى بزنند، خليفه بدور ازجريانات جامعه و بى خبر از رنج و اندوه مردم در قفس طلايى خلافت ، زندانى بود وبنامش جهادها! مى كردند و كشورگشايى ها صورت مى گرفت ليكن كمترين بهره و نصيببه صاحب نام مى رسيد. معتمد يكى از همين خليفه ها و بازيچه هاى دست تركان ، وصفالحال خود را چنين به زبان مى آورد و به زبان شعر مى گويد:
(( اليس من العجائب ان مثلى
|
و تؤ خذ باسمه الدنيا جميعا
|
و ما من ذاك شى ء فى يديه )) (642)
| ((آيا شگفت آور نيست كه من از چيزهاى بسيار حقير نيز محروم باشم و به نام من دنيا رافتح كنند امّا از اين همه غنائم ، دستم تهى و خالى باشد)). قدرت و شوكت حكومت و خلافت رو به كاستى وزوال مى رفت و خليفه را كمترين اهميتى نبود. داستان زير درجه اهميت وجود يا عدم خليفه رابيان مى كند: هنگامى كه ((المعتز باللّه )) به خلافت رسيد يكى از دوستانش گروهى از منجمين رافرا خواند تا سال هاى حكومت و زندگى خليفه را پيشگويى كنند يكى از ظريفان و نكتهسنجان گفت : من مدت آن را مى دانم ، از او خواستند تا دانسته اش را بگويد و او گفت :قدرت حقيقى در دست تركان است و آنان تعيين مى كنند معتز تا كى زنده بماند و تا كىحكومت كند. همه مستمعان از اين پاسخ خنديدند.(643) معتصم ((اشناس )) ترك را ولايت و قدرت داد تا از طرف خليفه هر كس را بخواهد امارتدهد از آن زمان به بعد بر منابر برايش دعا مى كردند. (644) در حالى كه قبلا دعااختصاص به خلفا داشت . در ايام خلافت واثق ((اشناس )) به حكومت بغداد منصوب شد ودامنه قدرت و نفوذش تا آخرين نقطه نفوذ خلافت در مغرب پيش رفت و گسترش يافت وامور اين نواحى به دست او سپرده شد و بدون مراجع به خليفه هر كه را مى خواست بكارمى گماشت و هر كه را نمى خواست بر كنار مى كرد و در تمام امور مملكت مبسوط اليد بودو به نشانه حسن نيت ، خليفه دو گردن آويز از جواهرات را به گردن او آويختهبود.!(645) نادانى تركان تركان كمترين آشنايى با زمامدارى و حكومت نداشتند و ازمسائل سياسى و اقتصادى سر در نمى آوردند و زندگى و اخلاق آنان يكسره بر اساسباديه نشينى شكل گرفته بود و دست از عادات و خوى جاهلى و بدوى خود بر نداشتهبودند. جاحظ آنان را چنين ترسيم مى كند: ((تركان ، چادرنشين ، صحرازى ، چاروادار و باديه نشينان عجم بشمار مى روند... آنانرا انديشه صنعتگرى ، سوداپيشگى ، پزشكى ، كشاورزى ، هندسه ، غرس درختان ،ساختمان سازى ، آبيارى و سد سازى ، جمع آورى غلات و محصولات نيست بلكه همهانديشه آنان مصروف جنگ ، تاراج ، شكار، اسب سوارى ، نبرد تن به تن ، يغماگرى وگرفتن شهرها مى گردد و آنان را در اين كارها همتى بلند و پشتكارى شايسته است وسرآمد همگان بشمار مى روند و گوى سبقت از همگان ربوده اند و در حقيقت صنعت ، تجارت، لذت ، خوشى ، افتخار، داستان و قصه هاى شبانه آنان همين جنگ و تاراج است...)).(646) خلافت عباسى در قرن سوم به دست اين بيابانگردان دور از تمدن و فرهنگ افتاد ومقدرات مسلمانان را كوچ نشينان خانه به دوش به دست گرفتند و پيامد آن هم بحران هاىسخت ، مشكلات دهشت بار، رنج هاى بيشمار و حوادث هولناك براى جامعه اسلامى بود. فساد حكومت يكى از نتايج مستقيم تسلط تركان بر خلافت و قدرت ، فساد حكومت و بى مسؤ وليتى درقبال مردم بود كه از نمونه هاى آشكار آن رشوه خوارى و فراگير شدن بيمارى ارتشابود. كارمندان ، كاتبان دولتى ، واليان و حتّى وزيران ، ازاموال حكومتى و ماليات هاى مردم و هر چه به پايتخت سرازير مى شد اختلاس مى كردند واز آن دزدى مى نمودند و براى انجام خدمات دولتى از افراد رشوه هاى كلان مى گرفتند. در يكى از پاكسازى ها، واثق عباسى در سال 229 ه -اموال كاتبان ديوان هاى دولتى را مصادره كرد و نزديك به دو ميليون دينار از آنان بازپس گرفت . (647) متوكل نيز اموالى را كه ((ابن الزيات )) اختلاس كرده بودمصادره كرد و در مصادره اموال كاتب خود عمر بن الفرج رخجىمعادل 120 هزار دينار از او و 150 هزار دينار از برادرش گرفت . (648) و از قاضىالقضاة حكومت يعنى ((يحيى بن اكثم )) مبلغ 75 هزار دينار غرامت گرفت .(649) دكتر شوقى ضيف بر اين سخن تفسيرى اين گونه دارد: معناى سخن فوق آنست كه وزيران ، كاتبان و واليان دست به ارتشا و اختلاس مى زدند وچنين به نظر مى رسد كه كمتر كارمند رده بالايى يافت مى شد كه دست به اين خيانتبزرگ نزند و از اين بيمارى فراگير در امان ماند و حتّى واليان و حاكمان شهرها بهوزرا باج و رشوه مى دادند تا سمت خود را حفظ كنند و گاهى مبلغ اين اين رشوه ها غير ازهدايا و ارمغان هاى همراه آنها به دويست هزار دينار مى رسيده است .(650) محتسبان كه وظيفه اجراى مقررات شرعى و نظارت بر خريد و فروش وكنترل بازار داشتند و بازرسى امور به عهده آنان بود نيز از اين بيمارى مصون نماندندمثلا منقول است كه احمد بن الطيب بن مروان سرخسى فيلسوف در زمانى كه سرپرستىاداره حسبه بغداد را بر عهده داشت در امانت خيانت ورزيد و از جمله اختلاس هاى او مبلغ 150هزار دينار بود (651) و اگر بگوييم اكثر كارمندان و كاركنان دولتى اختلاس مىكردند و رشوه مى گرفتند مبالغه و گزافه گويى نكرده ايم .(652) گسترش رشوه و اختلاس تا اين حد هولناك ،دليل آشكارى بر فساد دستگاه حكومت عباسى ولگدمال شدن حقوق مسلمانان آن عصر به وسيله كارگزاران آن مى باشد. حكّام سرزمين هاى اسلامى حكام و واليان ، منصب ولايت ناحيه حكومتى خود را از وزرا مى خريدند و هر كهپول بيشترى مى داد منطقه زرخيزى به دست مى آورد. خاقانى وزير، در يك روز ولايتكوفه را به نوزده تن فروخت و از هر يك رشوه اى كلام گرفت . يكى از شعراى معاصراو به هجوش پرداخت و چنين گفت :
(( وزير لا يمل من الرقاعة
|
فاحظى القوم اوفرهم بضاعة )) (653)
| (((خاقانى ) وزيرى است كه از نوشتن منشور حكومتى خسته نمى شود يكى را به ولايتمى گمارد و ساعتى بعد بركنارش مى سازد. هنگامى كه رشوه دهندگان نزدش مى روندآن كس به مقصود مى رسد كه پول و هداياى بيشترى به خدمت برده باشد)). غالب واليان و كارگزاران ، ستم و ظلم به مردم را پيشه خود ساخته و به لطائفالحيل اموال آنان را مى ربودند. در ايام خلافت ((واثق )) وزير او محمّد بن عبدالملك زياتقصيده اى در مظالم عاملان حكومتى سرود و آن را به ديگرى نسبت داده براى خليفهفرستاد. در اينجا ترجمه ابياتى چند از اين قصيده را مى آوريم :
(( يا ابن الخلائف و الاملاك ان نسبوا
|
حزت الخلافة عن آبائك الا ول ... )) (654)
| ((اى خليفه زاده و خليفه كه حكومت را از پدران خود به ارث برده اى آيا خواب هستى ونمى بينى كه مردم دچار چه مصائب هولناكى هستند؟! تمام مملكت را در اختيار چهار تن قرارداده اى و آنان گرگ صفتانه به ميان خلايق افتاده اند)). ((اين سليمان است كه امارت شرق و غرب عالم را از كوه و دشت به او داده اى ((سند))،((شحرتين )) از يمن تا جزيره و ملل را در اختيارش گذاشته اى (655) و او بهتنهايى در ميان خون و دارايى مردم حكم مى كند)). ((ابن الخطيب را نيز خلافت ((شام ))، ((غازين )) و((قفل )) داده اى و رود نيل و درياى شام با تماماموال آن خطه در اختيار او قرار دارد. گويى آنان فرزندان هارون الرشيد هستند كه بهخلافت رسيده و آن را ميان خود قسمت كرده اند)). ((سليمان مانند ((امين )) (فرزند هارون الرشيد) حكروايى مى كند و امارت را خلافت خودپنداشته است . احمد بن الخصيب نيز مانند قاسم بن الرشيد (فرزند هارون الرشيد) همهكاره شده است )). ((اوضاع به گونه اى است كه كسى جراءت ندارد نهان يا آشكار از ترس حيله و كلكبه نصيحت تو بپردازد و حقايق را بيان كند. از بيتالمال و خراج ها - كه از بين رفته اند - بپرس و جوياىاموال تلف شده باش )). ((چه بسيار بى گناهان كه با حقّه و نيرنگ در زندان هاى تو اسير كند و زنجير هستند.خودت را به نام ((هارون الرشيد)) ملقب ساخته و لقب ((مرتضى )) بر خود نهاده اىپس انديشمندانه كارهايت را روبراه كن . و تو نيز مانند هارون الرشيد كه برمكان رانابود ساخت ريشه اين واليان و ظلم و ستم آنان را بر كن )). كارگزاران حكومت را تيول خود دانسته با جان ومال مردم بازى مى كردند و هر يك براى خود خليفه اى بود. اين شكوائيه به خوبى رنجها و دردهاى مردم را بيان مى كند. شاعر از واثق مى خواهد مانند جدّ خود هارون الرشيداستوار و نيرومند باشد و همانطور كه جدش برمكيان را نابود ساخت او نيز اين عاملانخودكامه را از بين ببرد و مردم را از اين رنج ها راحت كند. نفرت از حكومت عباسى مسلمانان با تمام وجود و در يكايك حركات خود نفرتشان را از حكومت بنى عباس نشان مىدادند و هر لحظه خواستار سرنگونى و زوال آن بودند زيرا در آن چيزى جز سياست هاىضد دينى و ضد اسلامى كه پايمالى آزادگان و سرافرازى فرومايگان را در پى داشتنمى ديدند. ابن بسام - شاعر دلير - احساسات مردم و آرزوهاى عميق آنان را براى رهايى از سلطهعباسيان در دو بيت بدين گونه خلاصه كرده است : ((اى دولت پست پايداريت بطول انجاميد و اى حوادث ناگوار از خواب بيدار شويد كهشرط خود را درباره دولت ها نقض كرده ايد و اين دولت را بيش از آنچه پايدار كردهايد)). محمّد بن داوود الجراح شاعر، نفرت و كين خود را از حكومت عباسى چنين ابراز مى كند:
و صار تحت الذنب الراءس )) (656)
| ((همه مردم رفتند و ديگر كسى نمانده است و پس از اميد اينك نوبت نوميدى فرا رسيدهاست . سفلگان و فرومايگان سرور ما گشته اند و سر در زير دم نهان شده است )). حكومت فاسد عباسى جريان هاى تلخ و حوادث دردناكى براى مسلمانان به ارمغان آورد وآنان را در تنگناى نفس گيرى گرفتار ساخت . على بن محمّد تنوخى قاضى بصره طىابياتى جور و ستم بنى عباس را چنين تصوير و محكوم مى كند:
(( هو السلب المغصوب لا تملكونه
|
و هل سالب للغصب الا كغاصب ... ))
| ((خلافت را بنى اميه غصب كردند و شما نيز آن را از آنان باز پس گرفتيد و غصبنموديد لذا شما نيز غاصب هستيد زيرا خلافت حق شما نيست ، هر چه به دست آورديد بهكمك ما بود پس ظلم مكنيد كه عاقبت بدى دارد. شما خوار و پست بوديد و پس از به دستگرفتن قدرت تبديل به درندگانى خونين چنگال شديد. شمشيرهايتان چه بسيار كسانىمانند ((زيد)) را بدون كمترين جرمى و تنها بخاطر گمان هاى ناروا به شهادترساند)). در اين ابيات تنوخى موقعيت عباسيان قبل از دست يافتن به قدرت و پس از آن را بيان مىكند و با يكديگر مى سنجد ذليلان ديروز حاكمان خون ومال مسلمانان گشته آنان را بازيچه خود كرده اند سادات علوى را گروه گروه به دستدژخيمان مى سپارند و زيد بن على گونه ها را به شهادت مى رسانند. اگر امويان زيدرا كشتند اختلاف آنها نيز فرزندان زيد را مى كشند و يحيى بن عمرو بن الحسين و ديگركسانى را كه در برابر ظلم و استبداد مقاومت مى كنند بهقتل مى رسانند. بهر حال مسلمانان مشروعيت بنى عباس را نپذيرفتند و ظلم و ستم آنان را محكوم كردند وآثارى از قبيل اشعار بالا را براى ثبت در تاريخ به يادگار گذاشتند. سركوب علويان يكى از پست ترين و احمقانه ترين سياستى كه عباسيان در پيش گرفتند سركوبداعيان عدالت و اصلاحات اجتماعى در اسلام يعنى علويان بود. فرزندان پيامبر اكرم سختترين فشارهاى جسمى و روانى را در اين دوران كشيدند و انواع شكنجه ها رامتحمل شدند گروهى در زندان ها از پا در آمدند و گروهى آواره شدند و در غربت شهيدگشتند و گروهى ديگر در خفا ناظر اين جنايات بودند و منتظر آنكه نوبت به ايشانبرسد. اين دوره براستى دوران امتحان و آزمايش الهى براى بندگان برگزيده اش وسلاله نبوت بود. حادترين مرحله اين دوران ، ايام حكومت طاغوت عباسى((متوكل )) بشمار مى رفت كه تاءكيد خاصى بر نابودىاهل بيت و حتّى آثار قبور آنان داشت و اين را به صراحت به وزير خود عبداللّه بن يحيىبن خاقان گفته بود. (657) نظر به اهميت مساءله گوشه هايى از مصائب و مشكلاتپرچمداران اسلام و فرزندان حضرت زهرا - عليهم السلام - را در اينجا مى آوريم : محاصره اقتصادى متوكل ، علويان را در تنگناى اقتصادى قرار داده بود و رسما هر گونه كمك و نيكى در حقآنان را ممنوع كرده و متخلفان را مجازاتى سخت و كيفرى سنگين مى كرد.(658) مردم نيز از ترس طاغوت زمان و كيفرهايش از رساندن حقوق شرعيه به علويان و هر نوعكمك ديگرى خوددارى مى كردند. اين محاصره اقتصادى عواقب دهشتناكى براى علويان داشت و تا جايى فقر و تهيدستىآنان را فرا گرفت كه تنها يك پيراهن در اختيار گروهى از زنان علويه باقى ماند و آنرا هنگام نماز يكى يكى مى پوشيدند و پس از نماز به ديگرى داده مى شد و اين پيراهنبارها و بارها وصله مى شد. در غير اوقات نماز اين بانوان برهنه پشت دستگاه هاى نخريسى مى نشستند.(659) در همان زمان متوكل شب هاى آلوده به شراب خود را با صرف ميليون ها دينار پر رونق مىساخت و به دلقك ها، خوانندگان و مخنثان بى حساب مى بخشيد و صله مى داد ليكن مانع ازآن مى شد كه حقوق شرعى علويان به دستشان برسد و آنان را خاكستر نشين مى كرد. روزى متوكل حجامت كرده بود فتح بن خاقان وزير او كنيزكى كه مانند او را كسى درزيبايى و ظرافت نديده بود به متوكل هديه كرد. كنيزك همراه با جامى زرّين و بسيارزيبا و شيشه بلورى مملو از شراب و كاغذى بر خليفه وارد شد كه در آن كاغذ ابياتزير نگاشته شده بود:
(( اذا خرج الامام من الدواء
|
و اعقب بالسلامة و الشفاء... ))
| ((هنگامى كه خليفه از حالت نقاهت بدر آيد و سلامتى و بهبودى خود را باز يابد تنهاداروى او نوشيدن شراب از اين جام زرّين و بر گرفتن مهر بكارت از كنيزكى است كهبه او هديه داده شده است . تنها اين دارو پس از ديگر داروها نافع و سودمند است !)). دختران رسول خدا در ايام اين ستمگر پوششى و لباسى نداشتند تا بپوشند ليكن درهمان حال زنان عباسى و خنياگران و رقاصان و نديمه ها در حرير و ديبا مى خراميدند. بهر صورت آن روزهاى سياه بسر آمد و متوكل در تاريخ خود صفحات تاريكى بهيادگار گذاشت و ظلم و ستم او به علويان و عترت پيامبر (( - صلى اللّه عليه و آله -)) زبانزد نسل هاى بعد گرديد. تبليغات عليه علويان متوكل با بخشش هاى كلان ، شاعران مزدور را بگرد خويش جمع كرده آنان را بهبدگويى عليه علويان و ستايش عباسيان و برتر دانستن آنان وادار مى كرد. يكى از اينشاعران ((مروان بن ابى جنوب )) بود كه غرق نعمت ، طلا و جواهرات شد و امارت يمامهو بحرين را از متوكل گرفت . زيرا طى ابياتى خلافت را حق مسلم عباسيان وانمود كرد وادعاى اهل بيت را نادرست خواند. اشعار او را با هم مى خوانيم :
للدين و الدنيا سلامة ... )) (660)
| ((حكومت خليفه جعفر (متوكل ) براى دين و دنيا سلامتى به ارمغان آورد. (اى بنى عباس )ميراث محمّد شما را سزاوار نيست و با عدالت شما ظلم و ستم نابود مى گردد. ((دختر زادگان آرزوى ميراث را دارند در حالى كه پشيزى به آنان نمى رسد. داماد،وارث نمى شود و دختر، امامت را به ارث نمى برد!)). ((آنان كه به ناحق خواهان ميراث شما هستند و آن را حق خود مى دانند جز پشيمانى نصيبىنخواهند داشت حق به حق دار رسيد و خلافت به اهلش ، پس كه را سرزنش مى كنيد و نكوهشمى نماييد؟!)). ((اگر خلافت حق شما بود بر مردم قيامت بپا مى گشت ! ميراث خلافت جز شما را نزيبد،سرپرستى و كرامت نيز جز شما را نزد. اى خليفه ! اينك تو نشانه اى هستى مياندوستداران و دشمنان شما)). شاعر قدسى و متعهد! شيخ يعقوبى ياوه هاى او را چنين پاسخ داد:
بن ابى الجنوب حيا الغمامة ... )) (661)
| ((اى ابن ابى الجنوب ! ابر شرم و حيا هرگز بر وجودت نبارد. دين خود را به كسىفروختى كه قصد داشتى از او امارت ((يمامه )) را بگيرى )). ((پس خليفه اى را ستودى كه نه براى ((دين )) سلامتى به ارمغان آورد و نه براى((دنيا)). اگر انصاف به خرج مى دادى در مى يافتى كه جز ((خاندان )) (662) كسى را سر سوزنى در خلافت حقى نيست )). ((تو را آز و طمع پست فريب داد كه سرانجام آن پشيمانى است . گرامى ترين خاندان راهجو كردى و براى آنان كمترين كرامت و ارزشىقائل نشدى )). ((قرآن به ستايش اين خاندان گوياست پس چرا بر آنها انكار مى كنى ، چرا؟! ميراثخلافت به ((فاجر)) نمى رسد و ((ستم )) چگونه ستم را از بين مى برد؟!)). ((خلافت زيبنده شيفتگان و دلبستگان جامه هاى باده نيست . پدر (663) آنان در جنگ((بدر)) در برابر اسلام ايستاد و شمشير كشيد)). ((داماد به ميراث نبوت و امامت سزاوارتر است ، عمويش (عباس ) تلاش كرد تا خلافت رابه دست آورد ليكن به مقصود نرسيد)). ((و براى خلافت به گفتگو و جدال برخاست ليكن ابوبكر ادعاهايش را رد كرد كسىسزاوار خلافت است كه در اجراى احكام الهى سرزنش و نكوهش در او اثر نداشت )). ((كسى سزاوار خلافت است كه در عين گرسنگى شديد، خوراك خود را به مسكين داد آياروز ((غدير خم )) را فراموش كرده اى يا نسبت به مقام اوتجاهل مى كنى ؟!)). ((خداى رحمان در آن روز او را به سرورى و پيشوايى اختصاص داد. در دشمنان و كينهتوزان او نشانه اى است كه بر تو پنهان نيست )). ((خلافت را از اهل آن دور كرديد پس به كه ستم كرده ايد. به كه ؟! گروهى جامه خلافترا به تن كرده اند كه روز قيامت لباس خوارى و خفت بر تن خواهند كرد)). ((آيا حق محمّد ميان گلخن و سرگين (664) تباه خواهد شد؟!)). شايسته گفتن است كه ابن المعتز عباسى نيز در همان وادى مروان بن ابى الجنوبسرگردان شده و با همان منطق ! به جنگ خاندان نبوت آمده و مدعى مى شود كه عباسيانبه پيامبر نزديك ترند و لذا خلافت نيز آنان را سزاست و در اين باب قصيده اى سرودهاست كه بخشى از آن را نقل مى كنيم :
نصيحة بربانسابها... )) (665)
| ((چشم ها گريان و استخوان در گلو و رنج ها بيشمارست خويشانم را اگر بيدار شوندنصيحت مى كنم نصيحت نيك مردى به نزديكانش )). ((آنان به كجروى و بيراهه افتادند و در لغزشگاهى هولناك قرار گرفتند و شيرانخشمناك قريش را متهم كردند و حال آنكه در دامن آنان و تحت سيطره ايشان پا گرفتند)). ((ما بنى اميه را در خانه اش نابود كرديم پس سزاوار ميراث و غنائمشان مى باشيم ! چهبسيار گروه هايى از شما براى خلافت مشكل ايجاد كرديد و زهر در كام حكمراناننموديد)). ((همينكه خواستيد زمام خلافت را در دست بگيريد و بدان نزديك شويد (مانند اسبى سركش) توسنى كرد امام برابر بهره وران آن آرام ايستاد)). ((هنگامى كه خداوند از اينكه خلافت در اختيار شما قرار بگيرد ابا ورزيد ما بدان خواندهشديم و لباس خلافت را به تن راست كرديم ! حاجيان ما را از ورود به سراى قدرت وحكمرانى مانع نشدند و درها را بر ما گشودند!)). ((چونان سنگ آسيا كه بر يكديگر منطبق مى شود با خلافت يكى شديم و آن را به كاربستيم . ماييم كه پيراهن زعامت پيامبر را به ميراث برده ايم و به شما از آن گوشه اىنيز نرسيد!)). ((اى دختر زادگان پيامبر! شما نيز خوشايند او هستيد ليكن عموزادگان نزديك ترندخداوند به وسيله ((عباس )) اهل حجاز را يارى كرد و رنج ها و آلام آنها را بهبودبخشيد)). ((در جنگ ((حنين )) كه تنور نبرد تافته شده بود و شما پراكنده شديد (اين عباس بودكه پيامبر را يارى كرد) پس آرام باشيد اى عموزادگان ، خلافت عطيه اى الهى است كه مارا بدان مخصوص داشته اند. و سوگند مى خورم كه شما نيك مى دانيد ما بهترين سروران خلافت هستيم !)). ليكن اين گزاف گويى ها بى پاسخ نماند و شاعر آسمان ها عرب عبدالعزيز صفىالدين حلّى (وفات 750 ه -) با سرودن قصيده اىدل انگيز و حماسى يكايك ياوه هاى ابن معتز را پاسخ داد. در اينجا اشعار او رانقل مى كنيم :
(( الا قل لشرّ عباد الاله
|
و باغى العباد و باغى العناد
|
و هاجى الكرام و مغتابها... )) (666)
| ((هان ! به بدترين بنده خدا و دروغپرداز و سركش قريش بگوييد: از بندگان ستمگر،كينه جو، غيبت كننده و نكوهشگر كريمان بپرسيد: آيا تو بر خاندان نبوت بزرگى مىفروشى و منكر دودمان شريف آنان مى گردى ؟!)). ((خداوند به وسيله خاندان مصطفى دشمنان را دفع و گزندشان را دور كرد يا به كمكشما؟! آيا پليدى و رجس را از آنان دور ساخت و نفوسشان را پاك كرد يا از شما؟!)). ((مگر نه اينست كه دلبستگى به عبادت و نيايش ، روش آنان و شيفتگى به چنگ و بادههستى شماست ؟! مى گويى : پيراهن سرورى پيامبر را ما به ارث برديم و چيزى از آنشما را نشايد. مگر مدعى نيستى كه پيامبران ارث نمى گذارند؟! (667) پس چگونهپيراهن خلافت را از او به ارث برده اى ؟!)). ((مى بينى كه در هر دو حالت دروغ گفته اى و صدف را از خزف (و نيش را از نوش )تشخيص نداده اى ! آيا جدت با گفته هايت موافق است در صورتى كه هرگز در آن شكنداشت ؟!)). ((مگر همو نبود كه در جنگ ((صفين )) و ((جمل )) زير پرچم اميرالمؤ منين با احزاب كفرمى جنگيد؟ (668) و در اوج جنگ و گرما گرم نبرد به نفع اميرالمؤ منين سخن گفت ودعوت كرد و از همگان خواست امام را يارى كنند و خلافت را به اهلش واگذارند ليكن آناننپذيرفتند كه عبداللّه نماينده سپاهيان باشد و حق را به حقدار برساند)).(669) ((جدتان همواره در زندگى خود همراه ديگران پشت سر امام على - عليه السلام - نماز مىخواند. اگر او سزاوار خلافت بود چرا همان وقت جامه آن را به تن نكرد؟! و هنگامى كهخلافت به شورا واگذار شد چرا او جزء افراد شورا قرار نگرفت )). ((خلافت كه در ميان كانديدهاى خود قرار داشت و مدعيان جمع بودند پس چرا او پنجمين ياششمين نفر نبود؟! (670) امّا گفته ات : (شما دخترزادگان پيامبر هستيد ليكن عموزادگانبه خلافت سزاوارترند) دخترزادگان نيز عموزادگان پيامبر هستند لذا از دو سو بهحضرت متصلند و نزديك ترند)). ((بزرگ بينى و مخالفت واگذار. اين مطلب آسان برايت نخواهد بود. تو را چه به بحثاز خلافت ، در حالى كه از آن دور هستى و بر اريكه سرورى قرار نگرفته اى )). ((تو را بيش از يك ساعت به رايزنى نگرفتند و اساسا اهليت خلافت در تو نبود.(671) چگونه تو را كه از آداب و رسوم خلافت بى خبر هستى به خلافت انتخابكنند؟!)). ((باز مى گويى : ماييم كه شيران بنى اميه را در بيشه هايشان كشتيم . دروغ گفتى ،زياده روى كردى و از اينكه ادعاى نادرستى كردى باك نداشتى و خود را سرزنش نكردى)). ((چقدر شما لشكركشى كرديد و به طرف امويان راه افتاديد ليكن شكست خورديد و پابه گريز نهاديد و اگر شمشيرهاى ((ابومسلم )) نبود دست يافتن به خلافت برايتاندشوار بود)). ((او نيز خود را پيرو آنان مى دانست نه شما و خويشاوندى شما را رعايت كرد. دردل زندان ها اسير بوديد و در حال پوسيدن كه او شما را آزاد كرد و زيباترين جامه ها را- جامه خلافت را - به تن شما كرد)). ((شما نيز بخاطر دنائت ذاتى و خودخواهى و سركشى او را به بدترى وجه كيفر داديد.(672) ديگر از قومى كه به كمترين قانع شدند و خلافت را از راه دينى و شرعى -نه با تزوير و فريب - مى خواستند به دست آورند سخن مگو)). ((آنانند زاهدان ، عابدان ، عالمان به آداب شريعت ، آنانند روزه گيران شب زنده دار وساجدان در محراب ديانت و آنانند قطب مكه و دين خدا و آسياب دين به گرد آنان مىچرخد)). ((تو به خنياگران بپرداز و بزرگى ها را به صاحبان آنها واگذار، تو به وصفگلعذاران و پرى رويان و باده بپرداز و اشعار خود را در مدح ((ترك نماز)) و ترسيمصحنه هاى شاخوارى و جام ها بسراى كه اينها زيبنده توست و آنان از اين پليدى ها دورندكه هر اسبى مانند اجدادش مى تازد)).(673) خويشاوندى علويان با پيامبر تنها دليلى نبود كه آنان را شايسته خلافت مى ساخت تامروان بن ابى الجنوب و عبداللّه بن معتز عباسى به مناقشه برخيزند و مثلا ثابت كنندارث پيامبر به عموزاده مى رسد نه دخترزاده ! بلكه در آنان اهليت و صلاحيتى براى كسبمقام زعامت و خلافت وجود داشت كه عباسيان از آن بويى نبرده بودند. تقوا، پايبندى بهاصول اعتقادى ، زهد، ورع ، امانتدارى ، دانش و تسلط بر احكام الهى پاره اى از امتيازاتآنان بود كه در هيچيك از سران بنى عباس نمودى نداشت .
|
|
|
|
|
|
|
|