عشق بازى
عشق بازى كار هر شيّاد نيست *** اين شكار دام هر صيّاد نيست
عاشقى را قابليّت لازم است *** طالب حق را حقيقت لازم است
عشق از معشوق اوّل سر زند *** تا به عاشق جلوه ديگر كند
تا به حدّى كه برد هستى از او *** سر زند صد شورش و مستى از او
شاهد اين مدّعا خواهى اگر *** بر حسين و حالت او كن نظر
روز عاشورا در آن ميدان عشق *** كرد رو را جانب سلطان عشق
بار الها اين سرم، اين پيكرم *** اين علمدار رشيد، اين اكبرم
اين سكينه، اين رقيّه، اين رباب *** اين عروس دست و پا خون در خضاب
اين من و اين ساربان اين شمر دون *** اين تن عريان ميان خاك و خون
اين من واين ذكر يارب يا ربم *** اين من و اين ناله هاى زينبم
پس خطاب آمد ز حق كى شاه عشق *** اى حسين اى يكّه تاز راه عشق!
گر تو بر من عاشقى اى محترم *** پرده بَركش من به تو عاشق ترم
[ 541 ]
هر چه بودت داده اى در راه ما *** مرحبا صد مرحبا خود هم بيا
ليك خود تنها نيا در بزم يار *** خود بيا و اصغرت را هم بيار
خوش بود در بزم ياران بلبلى *** خاصه در منقار او برگ گلى
خود تو بلبل، گل على اصغرت *** زودتر بشتاب سوى داورت
* * *
جان جهان
لاله پر ژاله و از داغ عطش سوزان است *** ماه از هاله غم، خاك بسر افشان است
گل توحيد مگر گشته خدايا پر پر *** كه بهر جا نگرم يك ورق از قرآن است
آنكه خود جامه خلقت به تنِ عالم كرد *** يا رب از چيست كه در دشت بلا عريان است
واى از اين غم كه عدالت شده پامال ستم *** بدن جان جهان زير سم اسبان است
در تنور آتش طور است و سر ثارالله *** قلب زهرا ز لب خشك پسر بريان است
ميزبان دو جهان، سيّد و سالار جنان *** از كجا آمده بنگر به كجا مهمان است
[ 542 ]
شد سر سرّ خدا، شاهد طوفان بلا *** گرچه هر درد و غمى را غم او درمان است
اين جهان گذران، جاى طرب نيست «حسان» *** كه به خاكستر و خون، خفته چنين سلطان است
«حسان چايچيان»
* * *
قربانى اسلام
اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جان ها *** هر جا ز فراق تو، چاك است گريبان ها
اى گلشن دين سيراب، با اشك محبّانت *** از خون تو شد رنگين، هر لاله به بستان ها
بسيار حكايت ها، گرديده كهن امّا *** جانسوز حديث تو، تازه است به دوران ها
يكجان به ره جانان، دادى و خدا داند *** كز ياد تو چون سوزد تا روز جزا جان ها
در دفتر آزادى، نام تو بخون ثبت است *** شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوان ها
اينسان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق *** آدم به تو مى نازد، اى اشرف انسان ها !
قربانى اسلامى، با همّت مردانه *** اى مفتخر از عزمت، همواره مسلمان ها
«دكتر ناظر زاده كرمانى»
[ 543 ]
اشك شفق
اى در غم تو ارض و سما خون گريسته *** ماهى در آب و وحش به هامون گريسته
وى روز و شب بياد لبت چشم روزگار *** نيل و فرات و دجله و جيحون گريسته
از تابش سرت به سنان چشم آفتاب *** اشك شفق به دامن گردون گريسته
در آسمان ز دود خيام عفاف تو *** چشم مسيح، اشك جگر خون گريسته
با درد اشتياق تو در وادى جنون *** ليلى بهانه كرده و مجنون گريسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشكبار *** خنجر بدست دشمن تو خون گريسته
آدم پى عزاى تو از روضه بهشت *** خرگاه درد و غم، زده بيرون گريسته
«حجّت الاسلام نيّر»
* * *
خاك شهيدان
اى كه به عشقت اسير، خيل بنى آدمند *** سوختگان غمت با غم دل خرّمند
هر كه غمت را خريد عِشرت عالم فروخت *** با خبران غمت بى خبر از عالمند
[ 544 ]
در شكن طرّه ات بسته دل عالمى است *** و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند
تاج سر بوالبشر خاك شهيدان تست *** كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
در طلبت اشك ماست رونق مرآت دل *** كاين دُرَرِ با فروغ، پرتو جام جمند
چون بجهان خرّمى جز غم روى تو نيست *** باده كشان غمت، مست شراب غمند
عقد عزاى تو بس سنّت اسلام و بس *** سلسله كائنات حلقه اين ماتمند
گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند *** خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند
خاك سر كوى تو زنده كند مرده را *** زانكه شهيدان تو جمله مسيحا دمند
هر دم از اين كشتگان گرطلبى بذل جان *** در قدمت جان فشان با قدمى محكمند
«فؤاد كرمانى»
* * *
عزّت و آزادگى
شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين *** روى دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبه جدّش به اشكى شُست دست *** مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسين
[ 545 ]
مى برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم *** بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين
پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست *** اشك و آه عالمى هم در قفا دارد حسين
بودن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب *** ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين
سروران پروانگانِ شمع رخسارش ولى *** چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين
سر به راه دل نهاده راه پيماى عراق *** مى نمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين
او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى *** خون بدل از كوفيان بىوفا دارد حسين
دشمنانش بى امان و دوستانش بىوفا *** با كدامين سر كند؟ مشكل دو تا دارد حسين
آب خود، با دشمنان تشنه قسمت مى كند *** عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين
ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه اى *** گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين
دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز *** با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين
رخت و ديباج حرم چون گل بتاراجش برند *** تا بجايى كه كفن از بوريا دارد حسين
اشك خونين گو بيا بنشين بچشم «شهريار» *** كاندرين گوشه عزايى بى ريا دارد حسين
«شهريار»
[ 546 ]
دوازده بند محتشم
بنـد اوّل
باز اين چه شورش است كه در خلق عالمست *** باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين *** بى نفخ صور، خاسته تا عرش اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از كجا كه كرد *** كار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب *** كاشوب در تمامى ذرّات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست *** اين رستخيز عام كه نامش محرّم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست *** سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى كنند *** گويا عزاى اشرف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين نور مشرقَيْن *** پرورده در كنار رسول خدا حسين
بنـد دوّم
كشتى شكست خورده طوفان كربلا *** در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا
[ 547 ]
گرچشم روزگار بر او فاش مى گريست *** خون مى گذشت از سر ايوان كربلا
نگرفت دست دهر، گلابى بغير اشك *** زان گل كه شد شكفته ببستان كربلا
از آب هم مضايقه كردند كوفيان *** خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دَد همه سيراب و مى مكيد *** خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
زان تشنگان هنوز به عيّوق مى رسد *** فرياد العطش ز بيابان كربلا
آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم *** كردند رو به خيمه سلطان كربلا
آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد *** كز خوف خصم، در حرم افغان بلند شد
بنـد سـوّم
كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى *** وين خرگه بلند ستون، بى ستون شدى
كاش آن زمان در آمدى از كوه تا به كوه *** سيل سيه كه روى زمين قير گون شدى
كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت *** يك شعله برق خرمن گردون دون شدى
[ 548 ]
كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان *** سيماب وار، گوى زمين بى سكون شدى
كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك *** جان جهانيان همه از تن برون شدى
كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست *** عالم تمام غرقه درياى خون شدى
آن انتقام گر نفتادى به روز حشر *** با اين عمل معامله دهر چون شدى
آل نبى چون دست تظلّم بر آورند *** اركان عرش را به تلاطم درآورند
بنـد چهـارم
برخوان غم چو عالميان را صلا زدند *** اوّل صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد *** زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
بس آتشى ز اخگر الماس ريزه ها *** افروختند و بر جگر مجتبى زدند
و آنگه سرادقى كه مَلَك محرمش نبود *** كندند از مدينه و بر كربلا زدند
وز تيشه ستيز در آن دشت، كوفيان *** بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
[ 549 ]
بس ضربتى كز او جگر مصطفى دريد *** بر حلق تشنه خَلَف مرتضى زدند
اهل حرم دريده گريبان گشاده مو *** فرياد بر در حرم كبريا زدند
روح الامين نهاد به زانو سر حجاب *** تاريك شد ز ديدن آن، چشمِ آفتاب
بنـد پنجـم
چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيد *** جوش از زمين به ذروه عرش برين رسيد
نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب *** از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند *** طوفان بآسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار، چون به مزار نبى رساند *** گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
يكباره جامه در خُم گردون به نيل زد *** چون اين خبر به عيسى گردون نشين رسيد
پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش *** از انبيا به حضرت روح الامين رسيد
كرد اين خيال، وهمِ غلط كار، كان غبار *** تا دامن جلال جهان آفرين رسيد
هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال *** او در دلست و هيچ دلى نيست بى ملال
[ 550 ]
بنـد شـشم
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند *** يكباره بر جريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه، شفيعانِ روز حشر *** دارند شرم كز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق بدر آيد ز آستين *** چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند
آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك *** آل على چو شعله آتش علم زنند
فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت *** گلگون كفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا *** در حشر، صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقّع كنند باز *** آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل *** شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل
بنـد هفتـم
روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار *** خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار
موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه *** ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار
[ 551 ]
گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن *** گفتى فتاد از حركت چرخ بى قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد كه چرخ پير *** افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار
آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بود *** شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعى كه پاى محملشان داشت جبرئيل *** گشتند بى عمارى و محمل، شترسوار
با آن كه سر زد اين عمل از امّت نبى *** روح الامين ز روح نبى گشت شرمسار
وانگه ز كوفه خيل الم رو بشام كرد *** نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد
بنـد هشتـم
بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد *** شورِ نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه، غلغله در شش جهت فكند *** هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد
هر جا كه بود آهويى از دشت پا كشيد *** هر جا كه بود طايرى از آشيان فتاد
شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت *** چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد
[ 552 ]
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد *** بر زخم هاى كارى تيغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان *** بر پيكر شريف امام زمان فتاد
بى اختيار نعره هذا حسين از او *** سر زد چنان كه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پُر گله آن بضعة الرّسول *** رو در مدينه كرد كه يا ايّها الرّسول
بنـد نهـم
اين كشته فتاده به هامون حسين تست *** وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
اين نخل تر، كز آتش جان سوز تشنگى *** دود از زمين رساند به گردون حسين تست
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست *** زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت *** از موج خون او شده گلگون حسين تست
اين خشك لب فتاده دور از لب فرات *** كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه *** خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست
[ 553 ]
اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين *** شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست
چون روى در بقيع به زهرا خطاب كرد *** وحشِ زمين و مرغ هوا را كباب كرد
بنـد دهـم
اى مونس شكسته دلان حال ما ببين *** ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند *** در ورطه عقوبت اهل جفا ببين
در خلد بر حجاب دو كَوْن آستين فشان *** و اندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين
نى نى در او چو ابر خروشان به كربلا *** طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
تن هاى تشنگان همه در خاك و خون نگر *** سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين
آن سر كه بود بر سر دوش نبى مدام *** بر نيزه اش به دوش مخالف جدا ببين
آن تن كه بود پرورشش در كنار تو *** غلطان بخاك معركه كربلا ببين
يا بَضْعَةَ الرَّسول ز ابن زياد داد *** كو خاك اهل بيتِ رسالت به باد داد
[ 554 ]
بنـد يازدهـم
خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد *** پيمانه صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم كه ازين حرف سوزناك *** مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
خاموش محتشم كه ازين شعر خونچكان *** در ديده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز *** روى زمين به اشك جگرگون كباب شد
خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست *** دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب *** از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين *** جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد *** بر هيچ آفريده جفا اين چنين نكرد
بنـد دوازدهـم
اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى *** از كين چه ها درين ستم آباد كرده اى
بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول *** بيداد كرد خصم و تو امداد كرده اى
[ 555 ]
اى زاده زياد نكرد است هيچگه *** نمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده اى
كام يزيد داده اى از كشتن حسين *** بنگر كرا به قتل كه دلشاد كرده اى
بهر خسى كه بار درخت شقاوت است *** در باغ دين چه با گل شمشاد كرده اى
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو *** با مصطفى و حيدر كرّار كرده اى
حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن *** آزرده اش ز خنجر پولاد كرده اى
ترسم ترا دمى كه به محشر درآورند *** از آتش تو دود به محشر درآورند
«محتشم كاشانى»
* * *
[ 556 ]
اشـعـار عـربـى
عقبة بن عمر سهمى، نخستين مرثيه سرا
(1)إذَا الْعَيْنُ قَرَّتْ في الْحَياةِ وَ أَنْتُمْ *** تَخافُونَ في الدُّنْيا فَأَظْلَمَ نُورُها
مَرَرْتُ عَلى قَبْرِ الْحُسَيْنِ بِكَرْبَلا *** فَفاضَ عَلَيْهِ مِنْ دُمُوعي غَزيرُها
فَمازِلْتُ أُرْثيهِ وَ اَبْكي لِشَجْوِهِ *** وَ يُسْعِدُ عَيْني دَمْعُها وَ زَفيرُها
وَ بَكَيْتُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ عَصائِبَ *** أَطافُ بِهِ مِنْ جانِبيه قُبُورَها
سَلامٌ عَلى أَهْلِ الْقُبُورِ بِكَرْبَلا *** وَ قَلَّ لَها مِنّي سَلامٌ يَزُورُها
سَلامٌ بِآصالِ الْعَشِىِّ وَ بِالضُّحى *** تُؤَدِّيهِ نُكْباءُ الرِّياحِ وَ مورُها
وَ لا بَرَحَ الْوَفّادُ زُوَّارَ قَبْرِهِ *** يَفوحُ عَلَيْهِم مِسْكُها وَ عَبيرُها(2)
* * *
گزيده اى از قصيده سيّد حميرى
(3)أُمْرُرْ عَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ *** فَقُلْ لاَِعْظُمِهِ الزَّكِيَّةِ
1 . مطابق گفته شيخ طوسى وى نخستين كسى است كه براى امام حسين(عليه السلام) مرثيه سروده است. (امالى طوسى، ص 94). در ادب الطف (ج 1، ص 52) آمده است : عقبة بن عمر سهمى در اواخر قرن اوّل براى زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) به كربلا آمد و كنار قبر آن حضرت، اين مرثيه را سرود.
2 . اعيان الشيعة، ج 8، ص 146 و بحارالانوار، ج 45، ص 242 .
3 . اسماعيل بن محمّد، شاعر اهل بيت، معروف به سيّد حميرى (متولّد 105 و متوفّاى 173)، وى چنان از قريحه سرشارى برخوردار بود كه اشعار وى زبانزد خاصّ و عام بوده است و در حضور امام صادق(عليه السلام)به مرثيه سرايى مى پرداخت. اشعار فوق از جمله اشعارى است كه توسّط ايشان در حضور امام صادق(عليه السلام)خوانده شد. (مراجعه شود به : الغدير، ج 2، ص 272 ; اعيان الشيعة، ج 3، ص 406 و الذريعة، ج 1، ص 333) .
[ 557 ]
يا أَعْظُماً لازِلْتِ مِنْ *** وَطْفاءِ ساكِبَة رَوِيَّةِ
ما لَذَّ عَيْشٌ بَعْدَ رَضِّـ *** كِ بِالْجِيادِ الاَْعْوَجِيَّةِ
قَبْرٌ تَضَمَّنَ طَيِّباً *** آباؤُهُ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ
آباؤُهُ أَهْلُ الرِّياسَةِ *** وَالْخِلافَةِ وَ الْوَصِيَّةِ
وَ الْخَيْرِ وَ الْشِيَمِ الْمُهَذَّبَةِ *** المُطَيَّبَةِ الرَّضِيَّةِ
فَإذا مَرَرْتَ بِقَبْرِهِ *** فَأَطِلْ بِهِ وَقِفِ الْمَطِيَّةَ
وَ أبْكِ الْمُطَهَّرَ لِلْمُطَهَّرِ *** وَ الْمُطَهَّرَةِ النَّقِيَّةِ
جَعَلُوا ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ *** غَرَضاً كَما تُرمى الدَّرِيَّةُ
لَمْ يَدْعُهُمْ لِقِتالِهِ إِلاَّ *** الْجُعالَةُ وَ الْعَطِيَّةُ
لَمّا دَعَوْهُ لِكَىْ تَحْكُمَ *** فِيهِ اَوْلادُ الْبَغِيَّةِ
أَوْلادُ أَخْبَثِ مَنْ مَشى *** مَرَحاً وَ أَخْبَثُهُمْ سَجِيَّةً
فَعَصاهُمُ وَ اَبَتْ لَهُ *** نَفْسٌ مُعَزَّزَةٌ أَبِيَّةٌ
فَغَدَوْا لَهْ بِالسّابِغاتِ *** عَلَيْهِمُ وَ الْمَشْرَفِيَّةُ
وَ الْبيضُ وَ الْيَلَبُ الَْيماني *** وَ الطِّوالُ السَّمْهَرِيَّةُ
وَهُمُ أُلُوفٌ وَهْوَ في *** سَبْعينَ نَفْسَ الْهاشِمَيَّةِ
فَلَقُوهُ في خَلَف لاَِحْمَدَ *** مُقْبِلينَ مِنَ الثَّنِيَّةِ
مُسْتَيْقِنينَ بِأَنَّهُمْ سيقُوا *** لاَِسْبابِ الْمَنِيَّةِ
يا عَيْنُ فَابْكي ما حَييتِ *** عَلى ذَوِى الذِّمَمِ الْوَفِيَّةِ
لا عُذْرَ في تَرْكِ الْبُكاءِ *** دَماً وَ اَنْتِ بِهِ حَرَيَّةُ(1)
1 . اعيان الشيعة، ج 3، ص 429 .
[ 558 ]
* * *
گزيده اى از قصيده دعبل خزاعى
(1)أَفاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَيْنَ مُجَدَّلا *** وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتِ
إِذاً لَلَطَمْتِ الْخَدَّ فاطِمُ عِنْدَهُ *** وَ أَجْرَيْتِ دَمْعَ الْعَيْنِ فِي الْوَجَناتِ
أَفاطِمُ قُوْمي يا ابْنَةَ الْخَيْرِ وَ انْدُبي *** نُجُومَ سَماوات بِأَرْضِ فَلاةِ
قُبُورٌ بِكُوفانَ وَ اُخْرى بِطيبَة *** وَ اُخْرى بِفَخٍّ نالَها صَلَواتي
قُبُورٌ بِبِطْنِ النَّهْرِ مِنْ جَنْبِ كَرْبَلا *** مُعَرَّسُهُمْ فيها بِشَطِّ فُراتِ
تُوُفُّوا عِطاشاً بِالْعَراءِ فَلَيْتَني *** تُوُفِّيتُ فيهِم قَبْلَ حينِ وَفاتي
إلَى اللهِ أَشْكُو لَوْعَةً عِنْدَ ذِكْرِهِمْ *** سَقَتْني بِكَأْسِ الثَّكْلِ وَ الْفَضَعاتِ
إذا فَخَروا يَوْماً أَتَوْا بِمُحَمَّد *** وَ جِبْريلَ وَ الْقُرْآنَ وَ السُّوَراتِ
وَ عَدُّوا عَلِيّاً ذَا الْمَناقِبِ وَ الْعُلا *** وَ فاطِمَةَ الزَّهْراء خَيْرَ بَناتِ
وَ حَمْزَةَ وَ الْعَبّاسَ ذَا الدِّينَ وَ التُّقى *** وَ جَعْفَرَهَا الطَيّارُ في الْحَجَباتِ
اُولئِكَ مَشْؤمُونَ هِنْداً وَ حَرْبَها *** سُمَيَّةَ مِنْ نُوكي وَ مِنْ قَذَراتِ
هُمُ مَنَعُوا الآباءُ مِن أَخْذِ حَقِّهِمْ *** وَ هُمْ تَرَكُوا الاَْبْناءَ رَهْنَ شَتاتِ
سَأَبْكيهِمْ ما حَجَّ للهِِ راكِبٌ *** وَ ما ناحَ قُمْريٌ عَلَى الشَّجَراتِ
فَياعَيْنُ بَكِّيهِم وَجُودي بِعَبْرَة *** فَقَدْ آنَ لِلتَّسْكابِ وَ الهَمَلاتِ
بَناتُ زِياد في الْقَصُورِ مَصُونَةٌ *** وَ آلُ رَسُولِ اللهِ مُنْهَتَكاتِ
وَ آلُ زِياد فِي الْحُصونِ مَنيعَةٌ *** وَ آلُ رَسُولِ اللهِ في الْفَلَواتِ
دِيارُ رَسُولِ اللهِ أَصْبَحْنَ بَلْقَعاً *** وَ آلُ زِياد تَسْكُنُ الْحُجُراتِ
1 . دعبل بن على خزاعى (متولّد 148 ق، متوفّاى 246 ق) از شاعران زبردست و شجاعى كه با اشعار بديع و نغز خويش در اوج مظلوميّت اهل بيت به دفاع از عترت طاهرين قيام كرد. و همواره مورد عنايت ويژه ائمّه اطهار(عليهم السلام) خصوصاً امام رضا(عليه السلام) قرار داشت. قصيده فوق معروف به قصيده «مدارس آيات» است كه در حضور امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) توسّط اين شاعر بلند آوازه اهل بيت قرائت شد و مورد تشويق و تحسين امام(عليه السلام) قرار گرفت. (مراجعه شود به : تاريخ ابن عساكر، حرف دال ; الغدير، ج 2، ص 349 و اعيان الشيعة، ج 6، ص 400) .
[ 559 ]
وَ آلُ رَسُولِ اللهِ نُحفَ جُسُومُهُمْ *** وَ آلُ زِياد غُلِّظَ الْقَصَراتِ
وَ آلُ رَسُولِ اللهِ تُدْمى نُحُورُهُمْ *** وَ آلُ زِياد رَبَّةُ الْحَجَلاتِ
وَ آلُ رَسُولِ اللهِ تُسْبى حَريمُهُمْ *** وَ آلُ زِياد آمَنُوا السَّرَباتِ
إذا وَتَرُوا مَدُّوا إلى واتِريهِم *** أَكُفّاً مِنَ الاَْوْتارِ مُنْقَبَضاتِ
سَأَبْكيهِم ما ذَرَّ في الاَْرْضِ شارِقٌ *** وَ نادى مُنادِي الْخَيْرِ لِلصَّلواتِ
وَ ما طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ حانَ غُرُوبُها *** وَ بِاللَّيلِ أَبْكيهِمْ وَ بِالْغَدَواتِ(1)
* * *
گزيده اى از قصيده ابن حمّاد عبدى
(2)مُصابُ شَهيدِ الطَّفِّ جِسْمي أنْحَلا *** وَ كَدَّرَ مِنْ دَهْري وَ عَيْشي ماحَلافَما هَلَّ شَهْرُ الْعَشْرِ إِلاَّ تَجَدَّدَتْ *** بِقَلْبي أَحْزانٌ تَوَسَّدُنِى الْبَلى
وَ أَذْكُرُ مَوْلايَ الْحُسَيْنَ وَ ما جَرى *** عَلَيْهِ مِنَ الاَْرْجاسِ فِى طَفِّ كَرْبَلا
1 . بحارالانوار، ج 45، ص 257-258 .
2 . ابوالحسن على بن حمّاد از شاعران تواناى قرن چهارم و از معاصران شيخ صدوق و شيخ مفيد مى باشد. تاريخ ولادتش به اوايل قرن چهارم و تاريخ رحلتش به اواخر آن قرن بر مى گردد. نجاشى در كتاب رجال آورده است كه او را ديده است. مجموع اشعار وى به بيش از 2200 بيت مى رسد، از اين شاعر توانا اشعار جانسوزى در رثاى امام حسين(عليه السلام) به يادگار مانده است، و قصيده فوق و نيز قصيده بعدى از جمله قصايد اين شاعر است. (مراجعه شود به : الغدير، ج 4، ص 153-171 ; رجال نجاشى، ص 171 ; تنقيح المقال، ج 2، ص 286 و زفرات الثقلين فى مآتم الحسين، شيخ محمّد باقر محمودى، ج 2، ص 159-160.
[ 560 ]