در واقع قريش، با پذيرش اين شكست، هم رياست و سلطه دينى خويش را از دست دادند و هم موقعيّت اجتماعى و قدرت اقتصادى خود را.
ولى فراموش نكنيم در تمام طول اين مبارزه سخت و دامنه دار، سرپرستى جنگ ها و ديگر توطئه ها بر ضدّ پيامبر و مسلمين با ابوسفيان ـ رئيس طايفه بنى اميّه ـ بود.
وى و دودمانش كه بيش از هر گروهى اشرافيّت مادّى و معنوى خويش را از كف داده بودند، هنگامى به اسلام گرويدند كه جز آن چاره اى ديگر نداشتند.
به علاوه تصوّر كردند درِ تازه اى براى برخوردارى از مطامع دنيا به روى آنان گشوده شده است كه اگر بتوانند بر اين موج سوار شوند به مقصود خود نايل مى شوند، لذا سودجويانه ومنفعت طلبانه به اسلام تن دادند.(1) ولى از آنجا كه تمام امتيازات دوره جاهلى خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان از بند اسارت در روز فتح مكّه) شكست و خوارى سختى را متحمّل شده بودند به شدّت كينه پيامبر(صلى الله عليه وآله)و بنى هاشم را علاوه بر كينه هاى موروثى سابق در دل گرفتند. اين بود كه پس از تسليم شدن نيز، لحظه اى از توطئه هاى پنهان و آشكار خود دست برنداشتند.
بنابراين، تعجّب نمى كنيم اگر ببينيم حادثه خونين كربلا به دست همين طايفه رقم خورده است و يزيد پس از داستان كربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنى هاشم سخن گفت (كه در فصل بعد مى آيد).
* * *
1 . حضرت على(عليه السلام) در ارتباط با اسلام آوردن اين طايفه فرمود: «وَ ما أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمّا وَجَدُوا أَعْواناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ; اينان اسلام را نپذيرفته بودند، بلكه در ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه پنهان داشتند; امّا هنگامى كه ياورانى بر ضدّ اسلام يافتند، آنچه را پنهان كرده بودند، آشكار ساختند». (نهج البلاغه، نامه 16).
[ 101 ]
2
انتقام دشمنان اسلام از شكست هاى زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
يكى ديگر از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، انتقامى بود كه بنى اميّه از شكست هاى خود در زمان رسول خدا(عليه السلام)مى گرفتند.
با ظهور اسلام، مشركان قريش به مخالفت برخاستند و انواع كارشكنى ها، فشارها و آزارها را نسبت به رسول خدا(عليه السلام) روا داشتند. در اين ميان بنى اميّه به ويژه بزرگ آنان ابوسفيان ـ نيز از هيچ گونه مخالفتى با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دريغ نورزيدند.
پس از هجرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز آزار آنان بر ضدّ رسول خدا ادامه داشت، تا آن كه در سال دوّم هجرى، شكست سختى را از مسلمانان در جنگ معروف بدر متحمّل شدند. در اين نبرد، هفتاد تن از قريش به هلاكت رسيدند.(1) در ميان كشته شدگان چند تن از خويشان معاويه نيز ديده مى شدند كه از جمله آنان «عتبه» جدّ مادرى معاويه (پدر هند) و «وليد بن عتبه»، دايى معاويه و «حنظله» برادر معاويه بودند.(2)
هر چند در سال سوّم هجرى در جريان جنگ «اُحد» حمزه و جمعى ديگر از
1 . رجوع كنيد به: سيره ابن هشام، ج 2، ص 372 و تاريخ طبرى، ج 1، ص 169.
2 . اميرمؤمنان در نامه 28 و 64 نهج البلاغه كه به معاويه نوشته است، اشاره اى به اين ماجرا دارد، از جمله در بخشى از نامه 64 فرمود: «وَ عِنْدِىَ السَّيْفُ الَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقام واحِد; نزد من همان شمشيرى است كه بر پيكر جد و دايى و برادرت كوبيدم».
در جنگ بدر سه تن از فرزندان ابوسفيان شركت داشتند، حنظله كه كشته شد. عمرو كه اسير گشت و معاويه كه از مهلكه گريخت. وى چنان فرار كرد كه وقتى به مكه رسيد، پاهايش ورم كرده بود و تا دو ماه خود را معالجه مى كرد. (سيره ابن هشام، ج 2، ص 294).
[ 102 ]
مسلمانان به شهادت رسيدند و رهبرى مشركان در اين نبرد به عهده ابوسفيان بود، ولى بنى اميّه همچنان كينه «بدر» را در دل داشته و در پى انتقام از اسلام بودند.
ابوسفيان كه پس از آن، جنگ هاى ديگرى را بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رهبرى مى كرد و تا زمان فتح مكّه ايمان نياورده بود، در برابر لشكر عظيم اسلام كه براى فتح مكّه (سال هشتم هجرى) اطراف مكّه را گرفته بودند، تاب مقاومت نياورد و تسليم شد و به ظاهر اسلام آورد و به همراه او، پسرش معاويه نيز ـ به ظاهر ـ مسلمان شد. امّا به شهادت قراين واضح، هرگز اسلام آنان واقعى و از روى رغبت نبود.
امام على(عليه السلام) در چند جاى نهج البلاغه به اين نكته اشاره دارد كه ابوسفيان و معاويه و فرزندان آنان هرگز از روى رغبت اسلام را نپذيرفتند. از جمله در نامه 17 خطاب به معاويه مى فرمايد:
«وَ كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ: إِمّا رَغْبَةً وَ إِمّا رَهْبَةً; شما از كسانى بوديد كه داخل اين دين شديد; امّا اين كار، يا براى دنيا بود و يا از ترس».
همچنين در نامه 16 مى فرمايد:
«فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّواالْكُفْرَ، فَلَمّا وَجَدُوا أَعْوانَاً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ; سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنان (معاويه و عمرو عاص و هم دستان آنان) اسلام را نپذيرفتند، بلكه در ظاهر تسليم شده بودند و كفر را در سينه پنهان داشتند; امّا هنگامى كه ياورانى بر ضدّ اسلام يافتند، آنچه را پنهان كرده بودند، آشكار ساختند».
* * *
نقش اميرمؤمنان على (عليه السلام) در شكست مشركان قريش
[ 103 ]
بى ترديد نقش على(عليه السلام) در شكست مشركان قريش، نقشى اساسى و انكارناپذير بود و در جنگ هاى ديگر سهم بسزايى در شكست جبهه كفر داشت و همين سبب شد كه مشركان قريش كينه اى عظيم از آن حضرت در دل بگيرند.
در اين ميان بنى اميّه كه تلاش هاى گسترده آنان بر ضدّ اسلام، با پايمردى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و شجاعت على(عليه السلام) و ساير مسلمانان نافرجام ماند و جمعى از خويشان آنان در جنگ هاى گوناگون به دست آن حضرت به هلاكت رسيدند، منتظر فرصتى جهت انتقام گيرى از بنى هاشم بودند.
با پيروزى اسلام و در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جرأت درگيرى و انتقام گرفتن را نداشتند، امّا هنگامى كه بر امور مسلّط شدند، كينه هاى خويش را آشكار ساختند.
نگرانى رسول خدا (عليه السلام)
رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) با توجّه به همه شرايط و با آن كه بارها مقام و موقعيّت على(عليه السلام)را براى مسلمانان بيان فرمود و در روز غدير خم در ميان هزاران نفر آن حضرت را به امامت منصوب كرد و بارها نيكى به اهل بيت خود را به مسلمانان توصيه فرمود; ولى همواره نگران كينه هاى قريش در حقّ على(عليه السلام) و خاندان او بود.
عالم بزرگ اهل سنّت «طبرانى» در «معجم الكبير» نقل مى كند كه: روزى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) نظر افكند و اشك ريخت. وقتى از او پرسيده شد چرا گريه مى كنى؟ آن حضرت خطاب به على(عليه السلام) فرمود:
«ضَغائِنُ فِي صُدُورِ قَوْم لاَ يُبْدُونَها لَكَ حَتّى يَفْقِدُونِي; (گريه من) براى كينه هايى است كه در درون گروهى (نسبت به تو) وجود دارد، كه آن را پس از من آشكار خواهند ساخت».(1)
1 . معجم الكبير، طبرانى، ج 11، ص 61 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 107. همين معنا با تعبير ديگرى نيز آمده است كه آن حضرت فرمود: «اِحَنٌ فِي صُدُورِ قَوْم لاَ يَبْدُونَها لَكَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِي» (ميزان الاعتدال ذهبى، ج 3، ص 355).
[ 104 ]
على (عليه السلام) نيز نگران حسن و حسين (عليهما السلام) بود
اميرمؤمنان(عليه السلام) نيز به خوبى مى دانست، قريش كه جمعى از آنان به ظاهر اسلام آورده بودند، همواره منتظر فرصتى براى انتقام بودند; امّا با وجود شخص على(عليه السلام)زمينه كافى براى اجراى همه مقاصد خويش نمى يافتند; ولى در كمين نشسته بودند كه با تسلّط كامل بر اوضاع، انتقام شكست هاى زمان اسلام را از آنان بگيرند.
در سخنى كه «ابن ابى الحديد» از آن حضرت نقل مى كند، اين نگرانى به خوبى نمايان است. او مى نويسد: اميرمؤمنان(عليه السلام)به خداوند عرضه مى دارد:
«اَللّهُمَّ إِنِّي اَسْتَعْدِيكَ عَلى قُرَيْش; فَإِنَّهُمْ أَضْمَرُوا لِرَسُولِكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ضُرُوباً مِنَ الشَّرِّ وَالْغَدْرِ، فَعَجَزُوا عَنْها; وَ حُلْتَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَها; فَكانَتِ الْوَجْبَةُ بِي، وَ الدّائِرَةُ عَلَىَّ. اَللّهُمَّ احْفَظْ حَسَنَاً وَ حُسَيْناً، وَ لا تُمَكِّنْ فَجَرَةَ قُرَيْش مِنْهُما ما دُمْتُ حَيّاً، فَإِذا تَوَفَّيْتَنِي فَأَنْتَ الرَّقِيبُ عَلَيْهِمْ، وَ أَنْتَ عَلى كُلُّ شَىْء شَهِيدٌ; خداوندا! من از تو براى پيروزى بر قريش كمك مى جويم; چرا كه آنان كسانى بودند كه انواع توطئه ها و نيرنگ ها را درباره پيامبرت در نظر داشتند، ولى از اجراى آن ناتوان ماندند و تو مانع اجراى مقاصد آنها شدى; سپس همه هياهوها متوجّه من شد و توطئه ها بر ضدّ من بسيج گرديد. پروردگارا! حسن و حسين را حفظ فرما و تا زمانى كه من زنده ام امكان دستيابى و توطئه فاجران قريش را نسبت به آنان فراهم مساز و هنگامى كه مرا از ميان آنان برگرفتى، تو خود مراقب آنانى و تو بر هر چيز گواهى».(1)
1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 298، نكته 413. در خود نهج البلاغه، خطبه 172 نيز بخشى از اين جملات آمده است.
[ 105 ]
از سخنان معاويه آثار كينه وانتقام آشكار است
هر چند از اعمال و رفتار معاويه در زمان سلطه بر كشور اسلامى مى توان به خوبى دشمنى او را با اسلام، قرآن و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) استنباط كرد;(1) ولى تاريخ گاه سخنانى از وى را ثبت كرده است، كه به صراحت از دشمنى او با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و تلاش او براى محو نام آن حضرت حكايت دارد.
مورّخ معروف «مسعودى» مى نويسد: از «مطرف بن مغيره» فرزند «مغيرة بن شعبه» (يار مورد اعتماد معاويه) نقل شده است كه من با پدرم «مغيره» به شام آمديم و پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و بر مى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى كرد. شبى از نزد معاويه برگشت، ولى بسيار اندوهگين بود، به گونه اى كه از خوردن شام خوددارى كرد. من تصوّر كردم مشكلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبيث ترين مردم بر مى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى اين كه با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: مقام تو بالا گرفته، اگر عدالت را پيشه سازى و دست به كار خير بزنى بسيار بجاست. مخصوصاً به خويشاوندانت از بنى هاشم نيكى كن و صله رحم بجا آور، آنان امروز خطرى براى تو ندارند.
ناگهان (او منقلب و عصبانى شد و) گفت: ابوبكر به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد، انجام داد; امّا هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم فراموش شد; فقط گاهى مى گويند: ابوبكر! سپس عمر به خلافت رسيد و ده سال زحمت كشيد! او نيز هنگامى كه از دنيا رفت، نامش هم از ميان رفت; فقط گاهى مى گويند: عمر! بعد از آنها برادرمان عثمان به خلافت رسيد و كارهاى زيادى انجام داد! ولى هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم از ميان رفت; ولى اخوهاشم (اشاره به رسول اكرم است) هر روز پنج
1 . رجوع كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام) (شرح نهج البلاغه)، ج 3، ص 250 - 253 و ج 4، ص 238 - 240.
[ 106 ]
مرتبه، نام او را (بر مأذنه ها) فرياد مى زنند و مى گويند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ» با اين حال، چه عمل و نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر! سپس گفت: «وَاللهِ إِلاَّ دَفْناً دَفْناً; به خدا سوگند! چاره اى نيست جز اين كه اين نام را براى هميشه دفن كنم!!».(1)
اين ماجرا به خوبى از برنامه هاى معاويه و كينه او از اسلام و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)حكايت دارد. از اين رو، وى هرگز از دشمنى با خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)و ياران اهل بيت(عليهم السلام) دست نكشيد و جنايات بى شمارى را در حقّ آنان مرتكب شده كه نمونه هاى روشن آن رواج سبّ و لعن على و فرزندانش، به شهادت رساندن امام حسن(عليه السلام) و حجر بن عدى و ياران حجر و بسيارى ديگر است.
يزيد و انتقام كشته هاى بدر
يزيد بن معاويه كه در فساد و بى دينى شهره آفاق بود و جنايت عظيم كربلا به دستور او صورت گرفت و ننگ كشتن فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و پاره تن فاطمه زهرا(عليها السلام)را براى خود خريد و صفحه جنايت بار حكومت اموى را با اين ماجرا سياهتر و تاريك تر ساخت، بارها از انتقام از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و كشته هاى بدر سخن به ميان آورده است، كه چند نمونه از آن را ذيلا ملاحظه مى كنيد:
1 ـ مورد نخست، مربوط به آنجايى است كه يزيد در قصر خود در محلّى مُشرف بر «جيرون»(2) نشسته بود و از آنجا ورود سرهاى مقدّس و كاروان اسيران اهل بيت(عليهم السلام)را مشاهده مى كرد. در همان حال شنيدند كه اين اشعار را زمزمه مى كند:
«لَمّا بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ وَ أَشْرَقَتْ *** تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جِيروُنِ
نَعِبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ صِحْ اَوْ لاَ تَصِحْ *** فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَرِيمِ دُيُونِي»
1 . مروج الذهب، ج 3، ص 454 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129.
2 . جيرون در دمشق واقع شده است. اين مكان نخست مصلاّى صابئين بوده است و سپس يونانى ها در آن مكان به تعظيم دين خود مى پرداختند; بعد از آن مدّتى به دست يهود افتاد و زمانى در اختيار بت پرستان بود. درب اين بنا را كه از بناهاى بسيار زيبا بود «باب جيرون» مى گفتند. سر بريده حضرت يحيى را بر سر درِ همين باب جيرون آويختند و پس از آن سر مقدّس امام حسين(عليه السلام) نيز در همين مكان آويخته شد. (مقتل الحسين مقرّم، ص 348)
[ 107 ]
«هنگامى كه آن قافله پديدار شد، و آن خورشيدها (سرهاى شهدا) بر بلنديهاى جيرون تابيد، در آن زمان كلاغى فرياد كشيد. من گفتم: فرياد بزنى يا نزنى، من كه طلب خود را از بدهكارانم گرفتم!».(1)
در اين اشعار به صورت كنايه روشن تر از تصريح از انتقام خونهاى اجداد و اقوام خود در جنگ هاى اسلامى سخن مى گويد ; مقصودش اين است كه طلبِ خود يعنى خون هاى جاهليّت را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) گرفتم!
2 ـ مورد ديگر آنجاست كه سرهاى مقدّس شهيدان كربلا را وارد مجلس يزيد ساختند، يزيد در حالى كه باچوبدستى خود بر لب و دندان امام حسين(عليه السلام) مى زد، اين اشعار را مى خواند:
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلاَ *** خَبَرٌ جاءَ وَ لاَ وَحْىٌ نَزَلْ
لَيْتَ أَشْياخِي بِبَدْر شَهِدُوا *** جَزَعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الاَْسَلْ
لاََهَلُّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً *** وَ لَقالُوا يا يَزِيدُ لاَ تَشَلْ
فَجَزَيْناهُ بِبَدْر مَثَلا *** وَ أَقَمْنا مِثْلَ بَدْر فَاعْتَدَلْ
لَسْتُ مِنْ خِنْدِف إِنْ لَمْ أَنْتَقِمْ *** مِنْ بَنِي أَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ(2)
«فرزندان هاشم (رسول خدا) با سلطنت بازى كردند، و در واقع نه خبرى (از سوى خدا) آمده بود و نه وحيى نازل شده!
كاش بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شده بودند، امروز مى ديدند كه قبيله خزرج چگونه از ضربات نيزه به زارى آمده است!
در آن حال، از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستت درد نكند!
1 . نفس المهموم، ص 435.
2 . بيت دوّم اين ابيات از «عبدالله بن زبعرى» از دشمنان سرسخت رسول خداست. وى اشعارى را پس از جنگ احد و كشته شدن ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سرود و در آن آرزو كرد كه كاش كشتگان ما در جنگ بدر امروز بودند و مى ديدند كه قبيله خزرج (از قبايل مسلمان مدينه) چگونه زارى مى كنند. يزيد از اين بيت استفاده كرد و بقيّه را خود سروده است. (قصّه كربلا، ص 495)
[ 108 ]
امروز كيفر ماجراى بدر را به آنان داديم و همانند بدر با آنان معامله كرديم و در نتيجه برابر شديم!
من از فرزندانِ «خِنْدِفْ»(1) نيستم اگر از فرزندان احمد (رسول اكرم) انتقام نگيرم».(2)
همچنين نقل شده است كه يزيد در همان جلسه در حالى كه بر لب و دندان ابى عبداللّه الحسين(عليه السلام)مى نواخت، مى گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْر; امروز روزى است در برابر روز بدر».(3)
از اين عبارات به خوبى كفر يزيد و عدم ايمان او به مبانى اسلام آشكار مى شود. وى در پى انتقام از خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود و مى خواست انتقام كشته شدگان از طايفه خويش را كه در برابر اسلام و قرآن قد علم كردند و شمشير كشيدند و با دفاع مسلمانان به هلاكت رسيدند، از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بگيرد. او و پدر و جدّش هيچگاه به قرآن و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ايمان نياورده بودند. بلكه در برابر انقلاب عظيم اسلامى و لشكر اسلام و پيروزى هاى پى در پى مسلمانان تاب مقاومت نداشتند. از اين رو، به ظاهر مسلمان شدند و منافقانه به تلاش خويش ادامه دادند وآن روز كه بر اريكه قدرت تكيه زدند و رقيبى براى خويش نمى ديدند، در پى احياى سنّت جاهلى برآمدند و به خونخواهى خويشان خويش برخاستند.
سخنانى از ديگر امويان
ماجراى انتقام از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان(عليه السلام) به عنوان اهداف نبرد خونين
1 . «خِنْدِف» لقب همسر الياس بن مُضَر بن نِزار است كه نامش ليلا بنت حلوان است. فرزندان الياس را به نام همسرش فرزندانِ خندف ناميدند (لسان العرب) بنابراين، خندف از جدّه هاى اعلاى قريش و از جمله يزيد محسوب مى شود. (رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 1، ص 24 - 25).
2 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 122. اين اشعار با تعبيرات مختلف، در كتاب هاى متعدّد شيعه و سنّى از يزيد نقل شده است. از جمله: امالى شيخ صدوق، ص 231; مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 123; بحارالانوار، ج 45، ص 133; تاريخ طبرى، ج 8، ص 188; البداية و النهاية ابن كثير، ج 8، ص 208; مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى، ص 80; اخبار الطوال دينورى، ص 267; تفسير ابن كثير، ج 1، ص 423 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 72.
3 . مناقب شهر آشوب، ج 4، ص 123.
[ 109 ]
عاشورا علاوه بر آن كه توسّط يزيد بيان شد، از سوى افراد ديگر از بنى اميّه نيز بر زبان جارى شد.
1 ـ وقتى كه امام حسين(عليه السلام)، روز عاشورا در برابر سپاه يزيد قرار گرفت و فرمود: براى چه مرا مى كشيد؟ آيا حقّى را ترك كرده ام؟ يا سنّتى را تغيير داده ام؟ جمعى پاسخ دادند: جنگ ما با تو به علّت بغض و كينه اى است كه از پدرت على داريم; چرا كه او در جنگ بدر و حنين اجداد ما را كشته است.(1)
2 ـ همچنين پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) سعيد بن عاص اموى كه آن روز حاكم مدينه بود، بر منبر رفت و با اشاره به قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله) گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْر; امروز در برابر روز بدر!». انصار از اين سخن ناراحت شدند و به وى اعتراض كردند.(2)
در يك جمع بندى به روشنى مى توان دريافت كه يكى از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، كينه هاى متراكم شده در دل امويان و انتقام آنان از شكست هاى خويش در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بود. در واقع، آنان مى خواستند از اسلام و رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)انتقام بگيرند و آن شكست ها را جبران كنند.
اين قسمت را با سخنى از يكى از نويسندگان معاصر اهل سنّت به پايان مى بريم.
عبدالكريم خطيب در كتاب خود به نام «على بن ابى طالب» پس از نقل شجاعت و رشادت هاى على(عليه السلام) در جنگ هاى زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نقش انكارناپذير آن حضرت در نابودى سران شرك و كفر مى نويسد:
«على(عليه السلام) در ميان همه مسلمانان نسبت به مشركان شديدتر و سخت گيرتر بود و جمعى از فرزندان، پدران و خويشاوندان آنان را به هلاكت رساند و همين سبب كينه آنان نسبت به وى شد. اين كينه در جان مشركان قريش، پس از آن كه مسلمان شدند
1 . فَقالُوا: بَلْ نُقاتِلُكَ بُغْضاً مِنّا لاَِبِيكَ وَ ما فَعَلَ بِأَشْياخِنا يَوْمَ بَدْر وَ حُنَيْن... (موسوعة كلمات الامام الحسين، ص 492; معالى السبطين، ج 2، ص 11).
2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 72.
[ 110 ]
نيز وجود داشت... تا آن كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، قريش، پير و جوان و كودكان بنى هاشم را از دم شمشير خود گذراندند و زنان آنان را به اسارت برده و آواره ساختند».
سپس مى افزايد:
«وَ كَأَنَّما تَثْأَرُ بِهذا لِقَتْلاها فِي بَدْر وَ أُحُد، وَ حَسْبُنا أَنْ نَذْكُرَ مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ آلِ بَيْتِهِ فِي كَرْبَلاءَ، وَ ما تَلا ذلِكَ مِنْ وَقائِعَ; گويا آنان با اين كار خويش مى خواستند انتقام كشته هاى خود را در بدر و احد بگيرند و براى نمونه كافى است كه به خاك و خون افتادن حسين و خاندانش در كربلا و حوادث (اسارت زنان اهل بيت) پس از آن را ذكر كنيم».(1)
* * *
1 . مطابق نقل فى ظلال نهج البلاغه، محمد جواد مغنيه، ج 3، ص 154 - 155 (با تلخيص).
[ 111 ]
[ 112 ]
3
توطئـه در سـقيـفه
(نقش سقيفه در پايه ريزى حكومت امويان)
«بنى اميّه» كه سالها، بزرگترين جنگ ها و توطئه ها را در عصر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بر ضدّ اسلام به راه انداخته بودند، سرانجام با پذيرش شكستى تلخ به عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان پيامبر) در ميان مسلمانان با خوارى و بدنامى روزگار مى گذراندند. آنان هنگام رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از هيچ اعتبار و وجهه اى برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جديد اسلام بپا خيزند.
ولى با حادثه اى كه پس از رحلت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در جريان سقيفه اتّفاق افتاد و در نتيجه دست «بنى هاشم» از حكومت اسلامى و مديريّت جامعه نوبنياد و پرتلاطم آن روز كوتاه شد، شرايطى فراهم گشت كه در نهايت به سلطه قطعى بنى اميّه بر جامعه اسلامى انجاميد.
بگذاريد اين سخن را از معتبرترين منابع اهل سنّت يعنى «صحيح بخارى» بشنويم:
آن روز گروهى از انصار در سقيفه گردهم آمده بودند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند. آنان درصدد بودند سعد بن عباده انصارى ـ رئيس قبيله خزرج ـ را به عنوان امير برگزينند; ولى «ابوبكر» با برافراشتن پرچم فضيلت قريش گروه انصار را
[ 113 ]
شكست داد. وى با اين سخن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «پيشواى مسلمانان بايد از قريش باشد»(1) با تكيه بر اصل امتياز قريش بر ساير اقوام عرب بر آنان غلبه كرد. اصلى كه اسلام با آن مبارزه كرد ; و پيامبر تنها زعامت و پيشوايى امّت را در اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام)قرار داده بود.
اخبار و رواياتى كه پيرامون گفتوگوهاى آن روز در سقيفه، امروز در دست ما است گوياى اين واقعيّت است كه معيار انتخاب خليفه در آن جمع عمدتاً حول محور «قرشى» بودن مى چرخيد.
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 26 نهج البلاغه مى گويد:
«عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود، زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) از قبيله شما نيست. ولى عرب قطعاً از اين كه مردى از طايفه پيغمبر حكومت كند امتناع نخواهد كرد. كيست كه بتواند با ما در حكومت و ميراث محمّدى معارضه كند، حال آن كه ما نزديكان و خويشاوند او هستيم؟».(2)
در روايت ابن اسحاق چنين آمده است:
«شما به خوبى مى دانيد كه اين جماعت از قريش داراى چنين منزلت و مقامى است كه ديگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردى از قريش متّفق القول نخواهند شد».
و در بيان ابوبكر نيز آمده است: «قوم عرب جز قريش را به خلافت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نخواهد شناخت».(3)
1 . صحيح بخارى، كتاب المحاربين، ج 8، ص 208 (با تصرّف و تلخيص). و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 24 .
2 . «قالَ عُمَرُ: وَالله لا تَرْضَى الْعَرَبُ أَنْ تُؤَمِّرَكُمْ وَ نَبِيُّها مِنْ غَيْرِكُمْ وَ لاَ تَمْتَنِعُ الْعَرَبُ أَنْ تُوَلِّىَ أَمْرَها مَنْ كانَتِ النَّبُوَّةُ مِنْهُمْ مَنْ يُنازِعُنا سُلْطانَ مُحَمَّد وَ نَحْنُ أَوْلِيائُهُ وَ عَشِيرَتُهُ؟» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 38.
3 . «... وَ إِنَّ الْعَرَبَ لاَ تَعْرِفُ هذَا الاَْمْرَ إِلاَّ لِقُرَيْش» همان مدرك، ص 24.
[ 114 ]
مفهوم اين سخن آن است كه آنچه شرط لازم براى زمامدارى مسلمانان است، شايستگى و تقوى و فضيلت نيست، بلكه آنچه كه بايد جانب آن را رعايت كرد و محترم شمرد «شرافت قبيله اى» است كه آن هم تنها در قريش خلاصه مى شود; چون اين قريش بود كه در زمان جاهليّت از اشرافيّت دينى و مالى برخوردار بوده است، به گونه اى كه ساير اقوام تنها زيربار فرمانى مى رفتند كه قريش آن را وضع كند، و اين قريش بود كه سرنوشت حجاز را در آن زمان در دست داشت. بنابراين، پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز اين قريش است كه حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گيرد و بر همگان حكمرانى كند.
اين مهمترين برگ برنده اى بود كه ابوبكر و دستيارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع كثير انصار غلبه كنند.
جمع بندى حوادث نيم قرن اوّل اسلام نشان مى دهد آنچه در «سقيفه» اتّفاق افتاد تنها شكست انصار در مقابل امتيازطلبى قريش نبود، بلكه اصلى در آنجا بنا نهاده شد كه زنجيروار باب مسائل و مشكلات ديگر را بر جهان اسلام گشود.
مهمترين پيامدهاى سقيفه را مى توان در سه مطلب خلاصه كرد:
الف) شكسته شدن حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام)
يكى از مهمترين پيامدهاى سقيفه، شكسته شدن حرمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. در سقيفه سخنان صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله)در نصب على(عليه السلام) براى خلافت و رهبرى امّت به فراموشى سپرده شد و ابّهت حضرت در ميان امّت شكسته شد.
طبيعى بود كه اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مؤمنان راستين زير بار اين خواسته ناروا نروند و در نتيجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند كه اين خود به شكسته شدن بيشتر حرمت خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله)دامن مى زد و آن را در ميان امّت رسميّت مى بخشيد.
[ 115 ]
دستگاه خلافت كه جايگاه خويش را با برافروختن آتش تعصّب قبيله اى به چنگ آورده بود، براى حفظ آن جايگاه تا بدانجا پيش رفت كه به خانه وحى و رسالت يورش برد. چيزى كه تا چند صباح قبل از آن، حتّى به مخيّله هيچ مسلمانى خطور نمى كرد.
مى دانيم كه پس از داستان سقيفه تعدادى از بزرگان اسلام از بيعت با ابوبكر امتناع كرده بودند. آنان كه افرادى چون زبير، عبّاس بن عبدالمطلّب، عتبة بن ابولهب، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمّار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابىّ بن كعب در جمع آنان ديده مى شدند همگى در منزل حضرت فاطمه(عليها السلام) جمع شده بودند.
«ابن عبد ربّه» دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند:
«ابوبكر، عمر را فرستاد و به او گفت: اگر آنان از بيعت امتناع كردند با آنان بجنگ! وى با مشعلى از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه(عليها السلام)جلو آمد و گفت: اى زاده خطّاب! آيا آمدى تا خانه ما را بسوزانى؟ گفت: آرى. مگر آن كه چون بقيّه امّت با ابوبكر بيعت كنيد!».(1)
همچنين در تاريخ طبرى آمده است:
«عمر بن خطاب به منزل على(عليه السلام) آمد، در حالى كه طلحه و زبير و مردانى از مهاجرين در آنجا گردآمده بودند. آنگاه به آنان گفت: به خدا سوگند! خانه را بر سرتان بسوزانم يا اين كه براى بيعت كردن از آن خارج شويد».(2)
1 . إِنَّ أَبابَكْر بَعَثَ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ لِيَخْرُجَهُمْ مِنْ بَيْتِ فاطِمَةَ(عليها السلام) وَ قالَ لَهُ: إِنْ أَبَوْا فَقاتِلْهُمْ! فَأَقْبَلَ بِقَبَس مِنْ نار عَلى أَنْ يَضْرِمَ عَلَيْهِمْ فَلَقِيَتْهُ فاطِمَةُ(عليها السلام) فَقالَتْ: يَابْنَ الْخَطّابِ أَجِئْتَ لَتُحْرِقَ دارَنا؟ قالَ: نَعَمْ أَوْ تَدْخُلُوا فِيما دَخَلَتْ فِيهِ الاُْمَّةُ (عقد الفريد، ج 4، ص 259 - 260) همچنين رجوع كنيد به: الامامة و السياسة، ج 1، ص 30; انساب الاشراف، باب امر السقيفة، با تحقيق دكتر زكّار و دكتر زركلى، ج 2، ص 268.
2 . «أَتى عُمَرُ بْنُ الْخَطّابِ مَنْزِلَ عَلِىٍّ وَ فِيهِ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ وَ رِجالٌ مِنَ الْمُهاجِرِينَ. فَقالَ: وَالله ر
لاَُحْرِّقَنَّ عَلَيْكُمْ أَوْ لَتَخْرُجَنَّ اِلَى الْبَيْعَةِ». (تاريخ طبرى، ج 2، ص 443). ذهبى در ميزان الاعتدال (ج 3، ص 108) و ابن حجر در لسان الميزان (ج 4، ص 189) در شرح حال علوان بن داود روايت كردند كه ابوبكر در آن بيمارى كه به مرگش منتهى شد، گفت: دوست داشتم كه خانه فاطمه را به زور باز نمى كردم، گرچه براى جنگ بر ضدّ ما بسته شده بود: «وَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَكْشِفْ بَيْتَ فاطِمَةَ وَ تَرَكْتُهُ وَ إِنْ أَغْلَقَ عَلَى الْحَرْبِ».
طبرى در تاريخش (ج 2، ص 619) نيز آن را روايت كرده است و نيز در الامامة و السياسة، ج1، ص 36 و مروج الذهب، ج 2، ص 301 آمده است.
[ 116 ]
«بلاذرى» نيز در «انساب الاشراف» نقل مى كند: حضرت زهرا(عليها السلام) رو به عمر بن خطّاب كرد و فرمود:
«يَابْنَ الْخَطّابِ! أَتُراكَ مُحْرِقاً عَلَىَّ بابِي؟ قالَ: نَعَمْ وَ ذلِكَ أَقْوى فِيما جاءَ بِهِ أَبُوكِ; اى فرزند خطّاب! آيا مى خواهى در خانه مرا آتش بزنى؟ پاسخ داد: آرى. (مصلحت) اين كار براى آنچه پدرت آورده مهم تر است».(1)
دامنه اين هتك حرمت ها كه ريشه در سقيفه داشت تا بدانجا كشيده شد، كه وقتى اميرمؤمنان(عليه السلام) را براى بيعت نزد ابوبكر آورده بودند، آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم شما چه مى كنيد؟ گفتند: به آن خدايى كه جز او معبودى نيست، سرت را از بدنت جدا خواهيم كرد!(2)
پرواضح بود كه اين حرمت شكنى ها، آن هم از سوى كسانى كه سال ها محضر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را مستقيماً درك كرده، و از اين جهت براى خويش وجهه و اعتبارى كسب نموده بودند، مى توانست تا چه ميزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانى چون «بنى اميّه» قرار گيرد، و آينده اسلام را در كابوس حوادث دردناكى فرو برد و نتايج شومى را براى آيندگان به بار آورد.
ب) تبديل شدن خلافت (عهد) الهى به امرى بشرى
دوّمين نتيجه روشنى كه از سقيفه به دست آمد تبديل شدن خلافت الهى، كه
1 . انساب الأشراف، ج 2، ص 268، باب امر السقيفه.
2 . «فَاَخْرَجُوا عَلِيّاً وَ مَضَوْا بِهِ إِلى أَبِي بَكْر فَقالَ: إِنْ لَمْ أَفْعَلْ فَمَهْ؟ قالُوا: اِذاً وَاللهِ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ نَضْرِبُ عُنُقَكَ» الامامة و السياسة، ج 1، ص 30-31، باب كيف كانت بيعة على ابن ابى طالب(عليه السلام).
[ 117 ]
اعتبارش از نصّ و تعيين مستقيم خداوند و رسولش نشأت مى گرفت، به يك امر عادى بشرى بود، آن هم به گونه اى كه مى توان سرنوشت مسئله اى با اين اهمّيّت را در يك مشاجره كوتاه ميان انصار و تنى چند از قريش، بدون حضور بزرگان اسلام، با تكيه بر عصبيّت قومى و قبيله اى تعيين كرد.
در نظام اجتماعى، اگر اصلى شكسته شود، يا قانونى به نفع طايفه خاصّى رقم خورد، ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه اصل هاى ديگر شكسته نشود.
درست به همين دليل، پس از سقيفه، انتخاب زمامدار و خليفه از هيچ قانون معيّنى پيروى نكرد. تكليف مسأله اى با اين اهمّيّت روزى در ميان مشاجره بين انصار و تعداد انگشت شمارى از قريش رقم خورد، و روز ديگر به وصيّت خليفه اوّل و انتخاب شخصى او و ديگر بار به شوراى شش نفره سپرده شد.
جالب است بدانيم همين هرج و مرج و بى ثباتى در انتخاب خليفه، بهانه اى شد كه آن را معاويه براى نامزدى يزيد براى خلافت مطرح سازد.
وى خطاب به مردم چنين گفت:
«اى مردم! شما مى دانيد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت و كسى را جانشين خود قرار نداد، مسلمانان خود به سراغ ابوبكر رفته و وى را انتخاب كردند. ولى ابوبكر در وقت وفاتش طبق وصيّتى خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شوراى شش نفرى محوّل كرد.
پس چنان كه مى بينيد ابوبكر در تعيين خليفه كارى كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن كار را انجام نداده بود. عمر هم كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود. هر يك مصلحت مسلمانان را ديدند و عمل كردند. امروز هم من مصلحت مى بينم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اختلافات در ميان امّت جلوگيرى نمايم!».(1)
آرى، اين محصولِ نهال شومى بود كه در سقيفه غرس شده بود. به نظر عجيب و
1 . الامامة و السياسة، ج 1، ص 211-212.
[ 118 ]
طنزآلود مى رسد كه رداى خلافت بر اندام فردى چون يزيد قرار گيرد!!
ج) به قدرت رسيدن بنى اميّه در شام (تبديل خلافت به پادشاهى)
شايد حاضران در سقيفه از ابتدا فكر نمى كردند چيزى كه آنها تصويب مى كنند، پس از يكى دو دهه ديگر، تبديل به يك حكومت سلطنتى موروثى خواهد شد.
حكومت بنى اميّه پديده اى نبود كه يك روزه در دنياى اسلام سر برآورده باشد، بلكه اين حكومت طىّ ساليانى با حمايت هاى پيدا و پنهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت.
خلافت كه عهدى الهى بود، در سقيفه به زمامدارى فردى از قريش تنزّل يافت و در ادامه راه، به حكومت سلطنتى بنى اميّه در شام انجاميد. حكومتى كه عشرت طلبى و زراندوزى، برترين آمال او بود و حاكميّت اسلامى را به امپراطورى و پادشاهى موروثى تبديل كرده بود.
آن روز كه بذر برترى جويى قبيله اى در سقيفه پاشيده مى شد، ابوسفيان و دودمانش با اين كه به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب مى شدند، ولى به علّت سابقه بسيار ننگينشان در به راه انداختن جنگ ها و دشمنى ها عليه اسلام و مسلمين در وضعيّتى نبودند كه بتوانند از فرصت استفاده كنند و چون دوران گذشته، ديگر قبايل را به زير فرمان آورده و آنان را عليه دين نوبنياد بسيج كنند.
ولى از اين كه مى ديدند تيره هاى بى نام و نشان قريش چون «تَيْم» و «عدى» توانسته بودند با تكيه بر اصل امتيازطلبى قريش، در قدم نخست انصار را كنار زده و در مرتبه بعد سخنان صريح پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)را در ارتباط با خلافت و وصايت اميرمؤمنان على(عليه السلام)ناديده گرفته و راه ديگرى بپيمايند; در دل شادمان بودند. چه اين كه اين امتياز مى توانست مقدّمه امتيازهاى ديگرى باشد و همين هم شد كه بالاخره
[ 119 ]
ديگ طمع سران بنى اميّه نيز براى به چنگ آوردن حكومت به جوش آمد!
ابوسفيان خود به اين نكته اعتراف كرده، مى گويد:
«إِنَّ الْخِلافَةَ صارَتْ فِي تَيْم وَ عَدِيٍّ حَتَّى طَمِعْتُ فِيها; خلافت از آن هنگام كه به دست دو طايفه تيم و عدى (قبيله ابوبكر و عمر) افتاد من نيز در آن طمع كردم!».(1)
پر واضح بود كه شخصى چون ابوسفيان كه تا آخرين نفس در مقابل پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) كوتاه نيامده بود، در برابر انسانهايى چون ابوبكر و عمر كه آنان را از رده هاى پايين قوم قريش مى دانست(2)، هرگز كوتاه نخواهد آمد.
ولى هنگامى كه ماجراى سقيفه اتّفاق افتاد ابوسفيان در مدينه حضور نداشت. پس از مراجعت، چون از قضايا باخبر شد، ابتدا به منظور فتنه جويى به نزد اميرمؤمنان(عليه السلام)رفت ولى چون جوابى نشنيد به سوى ابوبكر و عمر شتافت.
عمر به ابوبكر گفت: ابوسفيان نزد ما مى آيد، وى مرد خطرناكى است بهتر است زكات اموالى را كه جمع آورى كرده است، به خود او ببخشى تا سكوت كند!(3)
با اين نقشه عمر، دوره همزيستى مسالمت آميز ابوسفيان با دستگاه خلافت اسلامى فرا رسيد ولى اسناد تاريخى نشان مى دهد كه واقعيّت بسيار فراتر از يك حق سكوت معمولى و بى ارزش بوده است.(4) هر چه بود در سال سيزدهم هجرى بنى اميّه
1 . الاستيعاب، ص 690 و الاغانى، ج 6، ص 356.
2 . «جاءَ أَبُوسُفْيانَ إِلى عَلِىٍّ(عليه السلام) فَقالَ: وُلِّيتُمْ عَلى هذَا الاَْمْرِ أَذَلَّ بَيْت فِي قُرَيْش» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 45.
3 . همان مدرك، ص 44.
4 . حضرت على(عليه السلام) در پيوند منافقان با مدّعيان خلافت پس از رحلت پيامبر مى فرمايد:
«وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللهُ عَنِ الْمُنافِقِينَ بِما أَخْبَرَكَ، وَ وَصَفَهُمْ بِما وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ، ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ، فَتَقَرَّبُوا إِلى اَئِمَّةِ الضَّلالَةِ، وَ الدُّعاةِ إِلَى النّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتانِ، فَوَلَّوْهُمُ الاَْعْمالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكّاماً عَلى رِقابِ النّاسِ، فَأَكْلُوا بِهِمُ الدُّنْيا; خداوند شما را از وضع منافقان آنچنان كه بايد آگاه ساخته و چنان كه لازم بوده اوصاف آنان را براى شما بر شمرده است. (اين منافقان) پس از پيامبر نيز به زندگى خود ادامه دادند و خود را با دروغ و بهتان (و نيرنگ) به پيشوايان گمراه و دعوت كنندگان به آتش دوزخ نزديك ساختند. آنان نيز كارها را به دست اينها سپردند و آنها را برگرده مردم سوار كردند و به وسيله اينان به خوردن دنيا مشغول شدند». (نهج البلاغه، خطبه 210).
[ 120 ]