ای برون از وهم و قال و قيل من |
خاك بر فرق من و تمثيل من |
اين جهان ، هستی خود را ، نظم خود را ، حيات و نشاط خود را از جهانديگر دارد . اين جهان بمنزله كف است و آن جهان دريا .
جنبش كف ها ، ز دريا روز و شب |
كف همی بينی دريائی عجب |
ما چو كشتیها بهم برمیزنيم |
تيره چشميم و در آب روشنيم |
ای تو در كشتی تن رفته بخواب |
آب را ديدی نگر در آب آب |
آب را آبی است كو ميراندش |
روح را روحی است كو میخواندش |
عشق ، بحری ، آسمان بر وی كفی |
چون زليخا در هوای يوسفی |
دور گردان را ز موج عشق دان |
گر نبودی عشق بفسردی جهان |
كی جمادی محو گشتی در نبات ؟ |
كی فدای روح گشتی ناميات ؟ |
روح كی گشتی فدای آن دمی ؟ |
كز نسيمش حامله شد مريمی ؟ |
هر يكی بر جا فسردی همچو يخ |
كی بدی پران و جويان چون ملخ |
ذره ذره عاشقان آن جمال |
رو كند سوی علو همچون نهال |