|
|
|
|
|
|
بيان اين كه خلقت آدم در حقيقت ، خلقت جميع بشر بوده است و اشارهبهاقوال ديگرى كه در توجيه نسبت دادن خلقت حقيقت دوم اينكه خلقت آدم در حقيقت خلقت جميع بنى نوع بشر بوده . آيه (و بدء خلقالانسان من طين ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين ) و آيه (هو الذى خلقكم من تراب ثم مننطفه ثم من علقه ) نيز دلالت بر اين حقيقت دارند، چون از ظاهر آن دو استفاده مى شود كهمنظور از خلق كردن از خاك همان جريان خلقت آدم (عليه السلام ) است . گفتار ابليس هم كهدر ضمن داستان گفت :(لئن اخرتن الى يوم القيمه لاحتنكن ذريته الا قليلا...) و همچنينآيه (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم ...) به بيانىكه خواهد آمد اشعار به اين معنا دارد. اقوال مفسرين در تفسير اين آيه مختلف است ، مثلا مؤلف مجمع البيان گفته است : خداى تعالى نعمتى را كه در ابتداى خلقت بشر به وىارزانى داشته ذكر نموده و فرموده : (و لقد خلقناكم ثم صورناكم ...) اخفش گفتهاست : كلمه (ثم ) در اينجا به معناى (و) است . زجاج بر او حمله كرده كه اين اشتباهاست ، زيرا خليل و سيبويه و جميع اساتيد عربيت گفته اند كلمه (ثم ) با واو فرقدارد و (ثم ) هميشه براى چيزى است كه نسبت بهماقبل خود بعديت و تاخر داشته باشد، آنگاه گفته : معناى اين آيه اين است كه مااول آدم را آفريديم و بعدا او را صورت گرى نموديم ، و پس از فراغت از خلقت آدم وصورت گرى وى به ملائكه گفتيم تا او را سجده كنند. بنابراين مراد از آفرينش مردمآفرينش آدم است و اين معنا مطابق با روايتى است كه از حسن رسيده ، و در كلام عرباينگونه تعبيرات زياد است ، مثلا وقتى مى خواهند بگويند ما به پدران شما چنين و چنانكرديم ، مى گويند:(ما به شما چنين و چنان كرديم )، در قرآن كريم هم از اين گونهتعبيرات زياد ديده مى شود، از آن جمله است آيه (و اذ اخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكمالطور) و مقصود اين است كه به ياد آريد آن زمانى را كه ما از پدران شما ميثاقگرفتيم . بعضى ديگر حرف هاى ديگرى زده اند، از آن جمله گفته اند: معناى آيه اين است كه ما آدمرا خلق كرديم و سپس شما را در پشت او صورت گرى نموديم ، و پس از آن به ملائكهگفتيم تا او را سجده كنند، و اين معنا با روايت ابن عباس ، مجاهد، ربيع ، قتاده و سدىمطابق است . و نيز گفته اند: ترتيبى كه در آيه است ترتيب در اخبار است ، نه در جريانخارجى داستان ، گويا فرموده : (ما شما را خلق كرديم ، و پس از آن صورتگرىنموديم ، پس از آن اكنون به شما خبر مى دهيم كه ما به ملائكه گفتيم تا آدم را سجدهكنند) و از اين قبيل تعبيرات در كلام عرب زياد ديده مى شود، مثلا مى گويند: (من پيادهراه مى روم و سپس تند مى روم يعنى سپس تو را خبر مى دهم به اينكه تندرو هم هستم )،و اين معنا مطابق با قول جماعتى از علماى نحو مانند على بن عيسى و قاضى ابو سعيدسيرافى و غير آن دو مى باشد، و لذا بعضى ها ازقبيل عكرمه در آيه شريفه گفته اند كه معنايش اين است كه :(ما شما را نخست در پشتپدران تان خلق كرده و سپس در رحم مادران تان صورتگرى تان نموديم ). و بعضىديگر گفته اند معنايش اين است كه :(ما شما را نخست در رحم آفريديم و پس از آن چشم وگوش و ساير اعضا برايتان درست كرديم ). اين بود كلام صاحب مجمع البيان در معناىآيه و در نقل اقوال ساير مفسرين . اما آن معنايى كه از زجاجنقل كرد اين اشكال را دارد كه اولا اگر در كلام عرب گفته مى شود ما به شما چنين و چنانكرديم و مقصودشان اين است كه ما به پدران شما چنين و چنان كرديم ، در جايى است كهاسلاف و اخلاف هر دو در جهت مورد نظر شريك باشند، مانند مثالى كه وى زده است ، نهنظير بحث ما كه به صرف اينكه ما فرزندان آدميم خلقت آدم را خلقت ما دانسته وبفرمايد:(ما شما را آفريديم و سپس صورتگرى نموده آنگاه به ملائكه گفتيم تا آدمرا سجده كنند). و ثانيا اگر خلقت آدم و تصوير او، خلقت بنى نوع بشر و تصويرآنان باشد بايد سجده بر آدم هم سجده بر ابناى او بوده باشد، و بايد فرمودهباشد:(ثم قلنا للملائكه اسجدوا للانسان ). و اما آن معانى ديگرى كه در آخر از ديگران نقل كرده است معانى بى اساسى هستند كه ازلفظ آيه شريفه فهميده نمى شود.
فسجدوا الا ابليس لم يكن من الساجدين
|
ابليس با ملائكه بوده و فرقى با آنان نداشته و او و همه فرشتگان در مقامىقرارداشتند كه آن مقام ماءمور به سجده شده است . در اين جمله و همچنين در آيه (فسجد الملائكه كلهم اجمعون ) خداى تعالى خبر مى دهد ازسجده كردن تمامى فرشتگان مگر ابليس . و در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه )علت سجده نكردن وى را اين دانسته كه او از جنس فرشتگان نبوده ، بلكه از طايفه جنبوده است ، از آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونهبالقول و هم بامره يعملون ) نيز استفاده مى شود كه اگر ابليس از جنس فرشتگان مىبود چنين عصيانى را مرتكب نمى شد. و از همين جهت مفسرين در توجيه اين استثنا اختلافكرده اند كه آيا اين استثنا به اعتبار اغلبيت و اكثريت و اشرفيت ملائكه استثناىمتصل است ، و امرى كه به وى شده بود همان امر به ملائكه بوده ؟ و يا آنكه استثناىمنفصل است و ابليس به امر ديگرى ماءمور به سجده شده بود؟ كسانى كه ايناحتمال را داده گفته اند: گر چه ظاهر جمله (ما منعك ان لا تسجد اذ امرتك ) اين است كهامر به ابليس و امر به ملائكه يكى بوده و هر دو دسته به يك امر ماءمور شده بودند، الااينكه خلاف ظاهر آيه مقصود است . ليكن حقيقت مطلب اين است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود كه ابليس با ملائكه بوده و هيچفرقى با آنان نداشته ، و از آيه (و اذ قال ربك للملائكه انىجاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدكو نقدس لك ) نيز استفاده مى شود كه او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند كه مىتوان آن را مقام (قدس ) ناميد، و امر به سجده هم متوجه اين مقام بوده نه به يك يكافرادى كه در اين مقام قرار داشته اند، همچنانكه جمله (فاهبط منها فما يكون لك انتتكبر فيها) نيز اشاره به اين معنا دارد، چه اينكه ضمير در (منها) و (فيها) را به مقام و منزلت برگردانيم و چه اينكه بهآسمان و يا به بهشت ارجاع دهيم ، زيرا به هر جا برگردانيم برگشت همه به مقام خواهدبود، و اگر خطاب به يك يك افراد بود و مقام و منزلت دخلى در اين خطاب نداشت كافىبود بفرمايد: (فما يكون لك ان تتكبر). بنابراين ، معلوم مى شود ابليس قبل از تمردش فرقى با ملائكه نداشته ، و پس ازتمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائكه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا مى كرده باقىماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و ليكن ابليس بدبخت از آن مقام ساقطگرديد، همچنانكه فرموده :(كان من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت بهامر پروردگارش فسق ورزيد)، و (فسق ) به معناى بيرون شدن خرما از پوستهاست ، ابليس هم با اين تمردش در حقيقت از پوست خود بيرون گشت و زندگانيى را اختياركرد كه جز خروج از كرامت الهى و اطاعت بندگى چيز ديگرى نبود. بيان اينكه مراد از امتثال و تمرد در امر ملائكه به سجود براى آدم و تمرد ابليس ،امورتكوينى است . گرچه سياق اين داستان ، سياق يك داستان اجتماعى معمولى و متضمن امر وامتثال و تمرد و احتجاج و طرد و رجم و امثال آن از امور تشريعى و مولوى است ، ليكن بيانسابق ما - البته در صورتى كه از آيه استفاده شود - ما را هدايت مى كند به اينكه اينآيه راجع به امور تشريعى و قانونى نيست ، و امرى كه در آن است و همچنينامتثال و تمردى كه در آن ذكر شده مقصود از همه آنها امور تكوينى است . و اگر مى گويدكه ابليس تمرد كرد، مقصود اين است كه وى در برابر حقيقت انسانيت خاضع نشد، و جمله(فما يكون لك ان تتكبر فيها) اين بيان ما را تاييد مى كند، براى اينكه ظاهر آن ايناست كه آن مقام ، مقامى است كه ذاتا قابل تكبر نيست ، و ممكن نيست بتوان از آن سرپيچىكرد و لذا تكبر ابليس نسبت به اين مقام همان و بيرون شدنش از آن و هبوطش به درجهپايين تر همان . مؤ يد ديگر اين بيان اين است كه امر به سجده بر آدم نسبت به ابليس و ملائكه امر واحدىبوده ، و معلوم است كه امر به ملائكه امر مولوى نبوده زيرا امر مولوى آن امرى است كهماءمور نسبتش به اطاعت و معصيت و سعادت و شقاوت يكسان باشد، و ملائكه چنين نيستند،زيرا معصيت و شقاوت درباره ملائكه تصور ندارد و آنان مخلوق بر اطاعت و مستقر درسعادتند، پس امر به ابليس هم امر مولوى نبوده ، و ابليس درمقابل ملائكه مخلوق بر معصيت و شقاوت بوده است . چيزى كه هست مادامى كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را امر به سجود بروى نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده بدون امتياز از هم هر دو در مقامقرب بودند، و پس از آنكه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده ، يكى راه سعادت و ديگرى راهشقاوت را پيش گرفت .
قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين
|
مراد اين است كه : اى ابليس ! چه چيزى باعث شد كه سجده نكنى . چنانكه در سوره (ص) مى فرمايد: (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) و از اين جهت بعضى(لا) در (ان لا تسجد) را زايد گرفته و گفته اند براى تاكيد آمده است مانندقول خداوند در آيه (لئلا يعلم اهل الكتاب ان لا يقدرون على شى ء منفضل الله ) كه (لا) در (لا يعلم ) اضافى است ، يعنى (ليعلم ) و مراد از(منع ) منعى است كه متضمن معناى (حمل - وادار كردن ) و (دعا- خواندن ) و نظيرآنها باشد. پس معنا اين مى شود كه : چه چيزى تو را خواند و يا وادار كرد به اينكهسجده نكنى و مانع از آن شد؟ تكبر و خودخواهى سرچشمه تمامى گناهان است . (قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ) اين آيه جوابى را كه ابليس دادهحكايت مى كند، و اين جواب اولين نافرمانى ابليس است . در اين جواب خداى تعالى براى اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامى معصيت ها بهدعواى انانيت (خودخواهى ) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است ، در حالى كه كبرياردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست ، و هيچ مخلوقى را نمى رسد كه درمقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها در برابرش خاضع و گردن همهگردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى در برابر عظمتش در سينه حبس شده وهر چيزى برايش ذليل و مسخر است براى خود انانيتقائل شده به ذات خود تكيه زده و (من ) بگويد. آرى ، اگر ابليس اسير نفس خود نمى شد و نظر و فكر خود را محصور در چهار ديوارىوجود خود نمى ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمى ديد، بلكه معبودى ما فوق خودمشاهده مى كرد كه قيوم او و قيوم هر موجود ديگرى است ، و ناچار انانيت و هستى خود را دربرابر او بطورى ذليل مى ديد كه هيچ گونه استقلالى در خود سراغ نمى كرد، وبناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن بهامتثال اوامر او مى داد، و هرگز به اين خيال نمى افتاد كه او از آدم بهتر است ، بلكه اينطور فكر مى كرد كه امر به سجده آدم از مصدر عظمت و كبرياى خدا و از منبع هرجلال و جمالى صادر شده است و بايد بدون درنگامتثال كرد، ليكن او اينطور فكر نكرد و حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جوابپروردگارش بگويد: (بهترى من مرا از سجده بر او بازداشت ) بلكه باكمال جراءت و جسارت گفت : (من از او بهترم ) تا بدين وسيله هم انانيت واستقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غيرقابل زوال ادعا كند، علاوه ، بطور رساترى تكبر كرده باشد. از همين جا معلوم مى شودكه در حقيقت اين ملعون به خداى تعالى تكبر ورزيده نه به آدم . و اما استدلالى كه كرد گر چه استدلال پوچ و بى مغزى بود و ليكن در اينكه او از آتشو آدم از خاك بوده راست گفته است ، و قرآن كريم هم اين معنا را تصديق نموده ، از يكطرف در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه ) فرموده كه ابليس از طايفه جن بوده ، واز طرف ديگر در آيه (خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار)فرموده كه ما انسان را از گل و جن را از آتش آفريديم . پس از نظر قرآن كريم هم مبداءخلقت ابليس آتش بوده ، و ليكن ادعاى ديگرش كه (آتش از خاك بهتر است ) را تصديقنفرمود، بلكه در سوره (بقره ) آنجا كه برترى آدم را از ملائكه و خلافت او را ذكركرده اين ادعا را رد كرده است . ملاك برترى در تكوينيات بستگى دارد به بيشتر بودن عنايات الهىواستدلال ابليس به برترى آتش غلط بوده است . و در آيات (اذ قال ربك للملائكه انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه منروحى فقعوا له ساجدين ، فسجد ال ملائكه كلهم اجمعون الا ابليس استكبر و كان منالكافرين ، قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالين ،قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ...) در رد ادعايش فرموده : ملائكه ماءموربه سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شيطان بگويد:(گل از آتش پست تر است )، بلكه ماءمور شدند سجده كنند بر آب و گلى كه روح خدادر آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلى داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايتكامل ربوبى است . و چون ملاك بهترى در تكوينيات دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهىاست و هيچ يك از موجودات عالم تكوين به حسب ذات خود حكمى ندارد، و نمى توان حكم بهخوبى آن نمود، از اين جهت ادعاى ابليس بر بهتريش از چنين آب و گلى ،باطل و بسيار موهون است . علاوه بر اين ، خداى تعالى در سؤ ال ى كه از آن ملعون كرد عنايت خاص خود را نسبت بهآدم گوشزد وى كرده و به اين بيان كه (من او را به دو دست خود آفريدم ) اين معنا راخاطر نشانش ساخته . حال معناى (دو دست خدا) چيست بماند، به هر معنا كه باشد دلالتبر اين دارد كه خلقت آدم مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده است ، با اين وصف آن ملعوندر جواب به مساءله بهترى آتش از خاك تمسك جسته و گفت : (من از او بهترم زيرا مرا ازآتش و او را از گل آفريدى ). وجوب امتثال امر الهى از جهت اين است كه امر، امر او است و دائر مدار مصالح و جهاتخيرنيست آرى ، چيزى كه مورد عنايت وى بوده همانا اثبات انانيت واستقلال ذاتى خودش بوده و همين معنا باعث شده كه كبرياى خداى بزرگ را ناديدهگرفته خود را در قبال آفريدگارش موجودىمثل او مستقل بداند، و به همين جهت امتثال امر خدا را واجب ندانسته بلكه در جستجوى دليلىبر رجحان معصيت برآمده و بر صحت عمل خود استدلال كرده ،غافل از اينكه چيزى را كه خدا حكم به بهترى آن كند آن اشرف واقعى و حقيقى است ، مگراينكه موجود ديگرى بيافريند و حكم به برترى آن از موجود قبلى نموده موجود قبلى راماءمور به سجده در برابر آن كند، كه در چنين صورت اشرف واقعى و حقيقى موجود دومىخواهد بود، براى اينكه امر پروردگار همان تكوين و آفريدن او است و يا منتهى بهتكوين او مى شود. پس وجوب امتثال اوامر او از اين جهت است كه امر، امر او است ، نه از اين جهت كه درامتثال امرش مصلحت و يا جهتى از جهات خير هست تا مساءله وجوبامتثال دائر مدار مصالح و جهات خير باشد. پس خلاصه كلام اين شد كه از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده مى شود كهاگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد بخاطر تكبرش بود و جمله (انا خير منه )يكى از شواهد اين معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابليس بر مى آيد كه مى خواسته برآدم تكبر بورزد، ليكن از اينكه ابليس با سابقه اى كه از داستان خلافت آدم داشته وتعبيرى كه از خداوند درباره خلقت آدم و اينكه (من او را به دو دست خود آفريده ام )شنيده بود و مع ذلك زير بار نرفت بر مى آيد كه وى در مقام استكبار بر خداوند بودهنه استكبار بر آدم . شاهد ديگرش اين است كه اگر وى در مقام تكبر بر آدم بود روا بود خداى تعالى در آيه(50) سوره (كهف ) بفرمايد: (كان من الجن فاستنكف عن الخضوع لادم - چون ازطايفه جن بود از خضوع در برابر آدم استنكاف كرد) وحال آنكه فرموده : (ففسق عن امر ربه - از امر پروردگارش سرپيچى كرد.) توضيح در مورد اينكه امر ملائكه به سجده امرى تكوينى بوده است . در اينجا ممكن است كسى بگويد: اينكه گفتيد امر به سجده امرى تكوينى بوده منافى باصريح آياتى است كه از مخالفت ابليس تعبير به معصيت كرده ، زيرا معصيت نافرمانىامر تشريعى است ، و اما امر تكوينى قابل معصيت و مخالفت نيست . امر تكوينى عبارت استاز همان كلمه ايجاد كه معلوم است هرگز از وجود تخلف نمى پذيرد: (انما قولنا لشىء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون ). جواب اين حرف اين است كه : ما نيز نخواستيم بگوييم امر به سجده امرى تكوينى بودهبلكه خواستيم بگوييم امرى كه در اين داستان است و همچنينامتثال ملائكه و تمرد ابليس و رانده شدنش از بهشت در عين اينكه امر وامتثال و تمرد و طرد تشريعى و معمولى بوده در عينحال از يك جريان تكوينى و روابط حقيقى كه بين انسان و ملائكه و انسان و ابليس هستحكايت مى كند، و مى فهماند كه خلقت ملائكه و جن نسبت به سعادت و شقاوت انسان چنينرابطه اى دارد، و اين حرف معنايش اين نيست كه امر وامتثال و تمرد در آيات مورد بحث امورى تكوينى هستند.مثل اين داستان مثل داستان پادشاهى است كه در يكى از رعاياى خود استعداد و قابليتىسرشار سراغ داشته و به همين جهت او را خالص براى خود دانسته مورد عنايت خاصه اشقرار داده و او را خليفه خود مى كند، و ساير خواص خود را ماءمور به خضوع در برابر اومى نمايد و همه را زير دست او قرار مى دهد. خواص سلطان هم اين امر را گردن نهاده درنتيجه سلطان از آنان راضى شده و هر كدام را بر مقامى كه داشته استقرار مى دهد، تنهادر آن ميان يكى از خواص از در تكبر به اين معناتن در نداده سلطان را در اين طرز رفتاربر خطا مى داند و به عذر اينكه او ذاتا از شخص مورد عنايت شريف تر وعمل و خدماتش ارزنده تر است امر سلطان را اطاعت نمى كند. سلطان هم بر او خشمگين شده اورا از دربار خود طرد مى نمايد و جامعه و رعيت خود را ماءمور به بى احترامى و تحقير اومى كند. در اين مثل شخص رانده شده هيچگونه عذرى نخواهد داشت ، براى اينكه اگرعقل آدمى اوامر سلطان را مطاع مى داند براى اين نيست كه امر او با مصالح واقعى مطابقاست ، تا اگر در جايى فهميد كه سلطان به خطا رفته امرش را اطاعت نكند، بلكه از اينجهت است كه زمام امر و صادر كردن فرامين و دستورات به دست او است . دقت در اين مثال اين معنا را روشن مى سازد كهقبل از صدور امر به تعظيم آن شخص همه خواص سلطان چه آن شخصى كه بعدها متمرد ورانده مى شود، و چه ما بقى همه مقرب درگاه و برخوردار از مزاياى وزارت و تقرببودند، تا آنكه آن امر صادر شد، و پس از صدور امر بود كه خواص سلطان به دودسته تقسيم شدند، و راه هر دسته از راه ديگران جدا گرديد. عده اى اطاعت كردند، و عدهاى ديگر و يا يك شخص معين سركشى و طغيان نمود. از همين جا سجايايى كه تاكنون درنفس سلطان نهفته بود و وجوه قدرت و نفوذ اراده اش ، ازقبيل رحمت و غضب ، تقريب و تبعيد، عفو و انتقام ، وعده و وعيد و ثواب و عقاب ، نمايان مىشود - و حوادث مانند محك است كه به اين وسيله جوهر افراد شناخته مى شود - وحال آنكه قبل از پيش آمدن اين داستان كسى آگهى نداشت كه در نفس سلطان چنين چيزهايىنهفته است . حقايقى كه در داستان سجده كردن ملائكه و سرپيچى ابليس هست بى شباهت به اينمثال نيست ، زيرا امر پروردگار به اينكه ملائكه بر آدم سجده كنند نيز براى احترام آدمو به خاطر قرب منزلتى بود كه وى در درگاه پروردگار داشت . آرى ، خداى تعالى آدم را با نعمت خلافت و كرامت ولايت ، شرافت و منزلتى داد كه ملائكهدر برابر آن منزلت ناگزير از خضوع بودند، و اگر ابليس سر برتافت بخاطرضديتى بود كه جوهر ذاتش با سعادت انسانى داشت ، و لذا هرجا كه با انسانى برخوردكرده و مى كند درصدد تباهى سعادت وى بر مى آيد، و به محضى كه با او تماس پيدامى كند گمراهش مى سازد. آرى : (كتب عليه انه من تولاه فانه يضله و يهديه الى عذابالسعير). اين بود جواب از سؤ ال مذكور، علاوه بر اينكه تعبير از انفاذ امور تكوينىبه لفظ امر و يا به عبارات ديگر در كلام مجيد بسيار است ، از آن جمله اوامرى است كه درآيات زير است : (فقال لها و للارض ائتيا طوعااو كرها قالتا اتينا طائعين ) و (اناعرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها) و (انماامره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ). و اگر كسى بگويد: دست از ظاهر آيهبرداشتن و آنرا حمل بر جهت تكوين نمودن باعث متشابه بودن ساير آيات قرآن است ،زيرا اگر جائز باشد اين آيه را حمل بر امور تكوينى كنيم جائز خواهد بود كه درساير آيات قرآنى هم به تاءويل بپردازيم ، و معلوم است كه چنين كارى سر از بطلاندين در مى آورد. در جواب مى گوييم : ما تابعدليل هستيم هر جا دليل حكمى ، صراحت داشت در تشريعى بودن آن مانند ادله راجع بهمعارف اصولى دين و اعتقادات حق آن و همچنين مانند قصص انبيا و امم گذشته و دعوت هاىدينى آنان و نيز مانند آيات مربوط به شرايع و احكام فرعى دين و لوازم آن ازقبيل ثواب و عقاب ، قبول مى كنيم ، و هر جا كهدليل ، چنين صراحتى نداشت و برعكس شواهدى داشت بر اينكه مراد از امر و نهى وامتثال و عصيان و امثال آن امور تكوينى است ، و مستلزم انكار چيزى از ضروريات دين و مفادآيات محكمه و يا سنت قائمه و يا برهان يقينى هم نبود البته از التزام به آن باكنخواهيم داشت . در خاتمه اين بحث اين نكته را خاطر نشان مى سازيم كهاستدلال ابليس و دليلى كه در مقام جواب آورد و گفت :(انا خير منه خلقتنى من نار وخلقته من طين ) قياسى است ظنى كه به هيچ وجهقابل اعتنا نيست ، و ليكن مع ذلك مفسرين آن را مورد اعتنا قرار داده و هر يك به نحوى از آنجواب داده اند. در وهن و بطلان آن همين بس كه پروردگارمتعال اعتنايى به آن نفرموده ، و بطور صريح جوابى از آن نداده بلكه تنها وى را دراستكبارى كه ورزيد با اينكه مقام او مقام انقياد وتذلل بوده مورد مؤ اخذه قرار داده است ، و لذا چندان لازم به نظر نمى رسد كه وجوهى راكه مفسرين در جواب ابليس ذكر كرده اند در اينجا ايراد نموده و در آن بحث كنيم .
قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين
|
كبريا خاص خداى سبحان است و از غير او تكبر پسنديده نيست . (تكبر) عبارت است از اينكه كسى بخواهد خود را ما فوق ديگرى و بزرگ تر از اوجلوه دهد و لذا وقتى كسى در گفتار و رفتار خود قيافه بگيرد و بخواهد با تصنع درعمل و گفتار، دل ديگران را مسخر خود نموده در دلها جا كند و بخواهد به ديگران بقبولاندكه او از آنان شريف تر و محترم تر است به چنين كسى مى گويند تكبر ورزيد، وديگران را خوار و كوچك شمرد. و از آنجايى كه هيچ موجودى از ناحيه خود داراى احترام وكرامتى نيست مگر اينكه خداى تعالى او را به شرافت و احترامى تشريف كرده باشد از اينجهت بايد گفت تكبر در غير خداى تعالى - هر كه باشد - صفت مذمومى است ، براى اينكهغير او هر كه باشد از ناحيه خودش جز فقر و مذلت چيزى ندارد. آرى ، خداى سبحان داراىكبريا است و تكبر از او پسنديده است . بنابراين ، مى توان گفت تكبر دو قسم است : يكى پسنديده و آن تكبر خداى تعالى است ،و يا اگر از بندگان او است منتهى به او مى شود مانند تكبر دوستان خدا بر دشمنان اوكه آنهم در حقيقت افتخار كردن به بندگى خدا است . و ديگر تكبر ناپسند، و آن تكبرىاست كه در مخلوقات وجود دارد كه شخص نفس خود را بزرگ تصور مى كند اما نه براساس حق . و(صاغرين ) جمع (صاغر) و به معناى خوار وذليل است ، و (صغار) در باب معانى نظير (صغر) در باب غير معانى است . و جمله(فاخرج انك من الصاغرين ) تاءكيد است براى جمله (فاهبط منها)، براى اينكه(هبوط) همان خروج است ، و تفاوتش با خروج تنها در اين است كه هبوط خروج از مقامىو نزول به درجه پايين تر است ، و همين معنا خوددليل بر اين است كه مقصود از هبوط فرود آمدن از مكان بلند نيست ، بلكه مراد فرود آمدناز مقام بلند است . و اين مؤ يد ادعاى ما است كه گفتيم ضمير در (منها) و (فيها) به(منزلت ) بر مى گردد نه به آسمان و يا بهشت . و شايد كسانى هم كه گفته اندمرجع ضمير، آسمان و يا بهشت است مقصودشان همان منزلت باشد. بنابراين ، معناى آيهچنين مى شود كه خداى تعالى فرمود: به جرم اينكه هنگامى كه ترا امر كردم سجدهنكردى بايد از مقامت فرود آيى ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو نمىبايستى در چنين مقامى تكبر كنى ، پس برون شو كه تو از خوار شدگانى . و تعبير به(صغار) با اينكه الفاظ ديگرى هم اين معنا را مى رسانيد براى مقابله با لفظ(تكبر) است . درخواست مهلت از خدا توسط ابليس
قال انظرنى الى يوم يبعثون قال انك من المنظرين
|
ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد. خداوند در جاىديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده : (قال رب فانظرنى الى يوم يبعثونقال فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ) از اين آيه برمى آيد كه ابليس بطورمطلق از خدا مهلت خواسته ، و ليكن خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است ، و به زودىدر تفسير سوره حجر درباره وقت نامبرده بحث خواهيم كرد - ان شاء الله -. پس اينكه در آيه مورد بحث فرمود: (تو از مهلت داده شدگانى ) در حقيقت مهلت وى رابطور اجمال ذكر كرده ، و نيز از آن برمى آيد كه غير از ابليس مهلت داده شدگانديگرى نيز هستند. و از اينكه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد استفاده مى شود كه وى در اينصدد بوده كه جنس بشر را هم در دنيا و هم در عالم برزخ گمراه كند، و ليكن خداونددعايش را به اجابت نرسانيد، و شايد خداوند خواسته باشد كه او را تنها در زندگىدنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر در عالم برزخ قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد،هر چند به مصداق آيه (و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين ، و انهمليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون ، حتى اذا جاءناقال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ، و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكمفى العذاب مشتركون ) و همچنين آيه (احشروا الذين ظلموا و ازواجهم ) رفاقت وهمنشينى با آنان را داشته باشد.
قال فبمااغويتنى لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم ....
|
(اغواء) به معناى انداختن در غوايت و گمراهى است ، البته گمراهيى كه تواءم با هلاكو خسران باشد. و مفسرين گر چه جمله (اغويتنى ) را بر حسب اختلاف نظريات وسليقه هايى كه داشته اند به همه اين معانى يعنى (غوايت )، (ضلالت )، (هلاك) و (خسران ) تفسير كرده اند، و ليكن از عبارتى كه خداى تعالى در سوره(حجر) از ابليس حكايت كرده و فرموده : (قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فىالارض و لاغوينهم اجمعين ) استفاده مى شود كه مراد او همان معنايى بوده كه ما ذكركرديم . حرف (باء) در كلمه (بما) براى سببيت و يا مقابله است ، از اين جهت معناى آيه چنيناست كه : (من به سبب اينكه گمراهم كردى و يا درمقابل اينكه گمراهم ساختى ...). و اينكه بعضى ها گفته اند حرف مزبور براى قسم ،و نظير قسمى است كه در آيه (فبعزتك لاغوينهم اجمعين ) است ، اشتباه مى باشد. و جمله (لاقعدن لهم صراطك المستقيم ) به اين معنا است كه من بر سر راه راست تو كهآنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد مى نشينم . و (نشستنبر سر راه مستقيم ) كنايه است از اينكه مراقب آنان هستم ، هر كه را در اين راه ببينم آنقدر وسوسه مى كنم تا از راه تو خارج نمايم . محاصره انسان توسط شيطان از چهار طرف (ع ) و جمله (ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم ) بيان نقشه وكارهاى او است ، مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى كنم تا ازراهت بدر برم . و چون راه خدا امرى است معنوى ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيزجهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى . از آيه (يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا)1 و آيه (انما ذلكم الشيطانيخوف اولياء)2 و آيه (و لاتتبعوا خطوات الشيطان )3 و آيه (الشيطان يعد كمالفقر و يامركم بالفحشاء)4. نيز مى توان در اين باره چيزهايى فهميد، و از آناستفاده كرد كه مقصود از (من بين ايديهم - جلو رويشان ) حوادثى است كه در زندگىبراى آدمى پيش مى آيد، حوادثى كه خوشايند و مطابقآمال و آرزوهاى او يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است ؛ چون ابليس در هر دوحال كار خود را مى كند. و مراد از (خلف - پشت سر) اولاد و اعقاب او است ؛ چون انساننسبت به آينده اولادش نيز آمال و آرزوها دارد، و درباره آنها از پاره اى مكاره مى انديشد.آرى ، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مى داند، از خوشبختى آنان خوشنودو از ناراحتى شان مكدر و متاءلم مى شود. انسان هر چه ازحلال و حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تاءمين نموده ،و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد. و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است سعادت و دين او است . و (آمدنشيطان از دست راست ) به اين معنا است كه وى آدمى را از راه ديندارى بى دين مى كند، واو را در بعضى از امور دينى وادار به افراط نموده به چيزهايى كه خداوند از آدمىنخواسته تكليف مى كند. و اين همان ضلالتى است كه خداوند آن را (اتباع خطواتالشيطان ) نام نهاده است . و منظور از (سمت چپ ) بى دينى مى باشد، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظرآدمى جلوه داده وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى هواى نفس وشهوات وادار مى سازد. زمخشرى در كشاف مى گويد: اگر كسى بپرسد چرا نسبت به (من بين ايديهم ) و (منخلفهم ) لفظ (من ) را كه براى ابتداء استاستعمال كرد، و در (ايمان ) و (شمائل ) لفظ (عن ) را كه براى تجاوز استبكار برد؟ در جواب مى گوييم : فعل بطور كلى به هر حرفى كه بهمفعول به متعدى مى شود به همان حرف و به همان وسيله بهمفعول فيه متعدى مى گردد، و همانطورى كه در تعدى بهمفعول به حروف تعديه مختلف است همچنين در تعدى بهمفعول فيه حروف تعديه مختلف مى گردد. نحوهاستعمال هر لغتى را بايد از عرب اخذ كرد، نه اينكه با قياس آنرا تعيين نمود، و اگر درلغت بحثى مى شود، تنها از حيث موارد استعمال آن است ؛ به اين معنا كه بحث مى شود ازاينكه آيا فلان لغت را در چه جايى بايد استعمال كرد؟ و استعمالش در چه جايى غلط است؟ مثلا وقتى از عرب مى شنويم كه مى گويد: (جلس على يمينه ) معناى (على يمينه) اين است كه وى در طرف راست فلانى طورى قرار گرفت كه گويى غالبى در كنارمغلوب و زيردست خود قرار گرفته ، و وقتى مى شنويم كه مى گويد:(فلان جلس عنيمين فلان ) مى گوييم معنايش اين است كه فلانى در طرف راست فلان كس با فاصلهطورى نشست كه گويى نمى خواهد به او بچسبد، اين معناى لغوى (عن يمينه ) است ، وليكن در اثر كثرت استعمال در هر دو قسم نشستناستعمال مى شود، همچنان كه درباره كلمه (انفال ) نيز به اين نكته اشاره نموديم . مراد از (مخلصين ) و (شاكرين ) كه شيطان نمى تواند ايشان را بفريبد واشارهبه طريقه گمراه كردن شيطان و جمله (و لا تجد اكثرهم شاكرين ) نتيجه كارهايى است كه خداوند در جمله (لاقعدنلهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم ...) از ابليس ذكر فرمود، البته در جاهاى ديگر قرآنكه داستان ابليس را نقل فرموده در آخر به جاى (و لا تجد اكثرهم شاكرين ) عباراتديگرى را ذكر فرموده ، مثلا در سوره (اسرى ) وقتى اين داستان رانقل مى كند در آخر از قول ابليس مى فرمايد: (لاحتنكن ذريته الا قليلا) و در سوره(ص ) از قول همو مى فرمايد: (لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين )3. از اينجا معلوم مى شود كه مقصود از (شاكرين ) در آيه مورد بحث همان (مخلصين )در ساير آيات است . دقت در معناى اين دو كلمه نيز اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه(مخلصين ) - به فتح لام - كسانيند كه براى خدا خالص شده باشند يعنى خداوند آنانرا براى خود خالص كرده است و جز او كسى در آنان نصيبى ندارد، و آنان به غير خدا بهياد كسى نيستند؛ از خدا گذشته هر چيز ديگرى را - حتى خودشان را - فراموش كرده اند.و معلوم است كه چنين كسانى در دلهايشان جز خداى تعالى چيز ديگرى نيست و چنان ياد خدادلهايشان را پر كرده كه ديگر جاى خالى براى شيطان و وسوسه هايش نمانده است . و اما (شاكرين ) - آنها هم كسانيند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا كارشان است ، يعنى بههيچ نعمتى از نعمتهاى پروردگار بر نمى خورند مگر اينكه شكرش را بجاى مى آورند.به اين معنا كه در هر نعمتى طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوى رفتار مىكنند كه نشان مى دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است ، و پر واضح است كه چنينكسانى به هيچ چيزى از ناحيه خود و ديگران بر نمى خورند مگر اينكهقبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به ياد خدايند و همينبه ياد خدا بودن شان هر چيزى ديگرى را از يادشان برده ، چون خداوند در جوف كسىدو قلب قرار نداده ، پس اگر حق معناى شكر را ادا كنيم برگشت معناى آن به همان مخلصينخواهد بود، و اگر ابليس شاكرين و مخلصين را از اغواء واضلال خود استثنا كرده بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منتبگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمىرسيده است . گر چه ابليس در كلام خود طريقه گمراه كردن ابناى بشر را ذكر نكرده و ليكن دركلامش اشاره به دو حقيقت هست ، و آن دو حقيقت يكى اين است كه سبب اضلالش هم ضلالتىاست كه در نفس خود او جايگزين شده ، و مانند آتش كه به هر چيز برخورد از حرارت خوددر آن اثر مى گذارد او نيز هر كسى را كه بخواهد گمراه كند با او تماسحاصل مى كند و به همين وسيله از گمراهى خود چيزى در نفس او باقى مى گذارد. اين معنااز آيه (احشروا الذين ظلموا و ازواجهم ... و اقبل بعضهم على بعض يتسائلون قالوا انكمكنتم تاتوننا عن اليمين قالوا بل لم تكونوا مؤ منين ... فاغويناكم انا كنا غاوين )1 نيزاستفاده مى شود. ديگر اينكه آن چيزى كه ابليس خود را به آن تماس مى دهد شعور انسانى و تفكر حيوانىاو است كه مربوط به تصور اشياء و تصديق به سزاوار و غير سزاوار آنها است و بهزودى تفصيل اين اجمال خواهد آمد - ان شاء الله -.
قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعك ...
|
(مذوم ) از ماده (ذام ، يذام ) و به معناى مذموم و معيوب است . و (مدحور) از باب(دحر) و به معناى رانده شده بخوارى و ذلت است . و (لام ) در جمله (لمن تبعك منهم...). لام قسم و جوابش جمله (لاملان جهنم ...) است . از آنجايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بنى آدم بود و قسم خورد كهغرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از بين مى برد و آنان رابجاى شكر وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش پيروانش را هم با او شريكساخته و فرمود:(جهنم را از شما يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم ). در اين جمله خداى تعالى از در منت و رحمت جميع پيروان ابليس را ذكر نفرمود، بلكهفرمود: (از شما) و اين خود اشعار به تبعيض دارد.
و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه ...
|
اين آيه آدم (عليه السلام ) را مخاطب قرار داده سپس همسرش را عطف بر او نموده و با جمله(فكلا من حيث شئتما) تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباح گردانيده مگر آندرختى را كه با جمله (و لا تقربا هذه الشجره ) استثنا كرده است . و مقصود از (ظلم )در جمله (فتكونا من الظالمين ) ظلم به نفس و مخالفت امر ارشادى است ، نه معصيت ومخالفت امر مولوى .
((فوسوسه ) در لغت به معناى دعوت كردن به امرى است به آهستگى و پنهانى . و(موارات ) پوشاندن در پس پرده است . و (سوآت ) جمع (سوءه ) و به معناىعضوى است كه آدمى از برهنه كردن و اظهار آن شرم مى دارد. مراد از جمله (الّا اءن تكونا ملكين ) در خطاب به آدم و هوا و جمله (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين ) در تقدير (الا كراهه انتكونا ملكين ) است ، و معنايش اين است كه : پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكردمگر از اين جهت كه مبادا فرشته شويد، و يا از خالدين گرديد. و (ملك ) گر چه بهفتح لام قرائت شده و به معناى فرشته است ، الا اينكه در آن معناى (ملك ) - به ضمميم و سكون لام - نيز هست ، به دليل اينكه در جاى ديگر در همين داستان فرموده :(قال يا آدم هل ادلك على شجره الخلد و ملك لايبلى )1. و در مجمع البيان از مرحوم سيد مرتضى نقل مى كند كه وىاحتمال داده كه مراد از جمله (الا ان تكونا ملكين ) اين باشد كه ابليس به آن دو چنينفهمانيد كه ماءمور به اجتناب از شجره فقط مخصوص ملائكه و آنانكه خالد در بهشتندمى باشد، نه آن دو. و در حقيقت جمله مزبور شبيه است به اينكه شخصى به ديگرىبگويد: (از فلان چيز نهى نشدى مگر اينكه فلان شخص باشى ) يعنى فلان شخصاز آن چيز نهى شده است نه تو، و اگر ابليس به اين بيان مطلب را رسانيده براى اينبوده كه اينطور حرف زدن در تدليس و القاى شبهه و گمراه كردن طرف از هر بيانديگرى مؤ ثرتر است . اين وجهى بود كه سيد مرتضى در معناى جمله مورد بحث ذكر كرده و ليكن اشكالش ايناست كه با آيه (120) سوره (طه ) نمى سازد؛ براى اينكه در آن آيه خود ابليسمى گويد (اگر بخواهى تو را به درخت خلد راهنمايى مى كنم ).
و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين
|
(مقاسمه ) به معناى مبالغه در قسم است ، و معناى جمله مزبور اين است كه : ابليس باقسم هاى شديد و اءكيد به آن دو گفت كه من خيرخواه شمايم ، و نمى خواهم شما را فريبدهم .
(تدليه ) به معناى نزديك كردن و رساندن است ، همچنانكه (تدلى ) به معناىنزديكى و رهايى از قيود است ، و گويا اين معنا استعاره از (دلوت الدلو-انداختم دلورا) بوده باشد. (غرور) به معناى اظهار خيرخواهى و نهان داشتن سوء قصدى است كهدر دل دارد. و (خصف ) به معناى جمع كردن و منضم بهم نمودن است ، و از همين جهت پارهدوز را (خاصف النعل ) مى گويند، چون پاره دوز پاره هاى كفش را كه از هم جدا شدهجمع نموده و بهم منضم ساخته به صورت اولش در مى آورد. و اينكه فرمود: (و ناديهما ربهما الم انهكما عن تلكما الشجره ) دلالت دارد بر اينكهآدم و حوا در آن موقع كه خداوند اين خطاب را به آنان مى كرده از مقام قرب خدا دور شدهبودند، براى اينكه (ندا) به معناى صدا زدن از دور است ، همچنانكه (تلكما) هم كهدر (تلكما الشجره ) است اين دلالت را دارد؛ زيرا اين كلمه نيز براى اشاره به دوراست ، بخلاف (هذا) كه براى اشاره به نزديك است ، و لذا در ابتداى ورود آدم بهبهشت و قبل از اينكه اين مخالفت از او سر بزند خداى تعالى به لفظ (هذه ) اشارهبه درخت مزبور كرد و فرمود: (و لا تقربا هذه الشجره ).
قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين
|
اين حرف از آدم و حوا نهايت تضرع و التماس آن دو را مى رساند، و لذا هيچ چيزىدرخواست نكردند و تنها احتياجشان را به مغفرت و رحمت ذكر كرده و گفتند: اگر رحم نكنىبطور دائم و به تمام معنا زيانكار خواهيم شد.
قال اهبطوا بعضكم لبعض عدو...
|
اين خطاب هم خطاب به آدم و همسر او است و هم خطاب به ابليس است . و دشمنى بعضى ازبنى نوع بشر با بعضى ديگر به خاطر اختلافى است كه در طبيعت هاى آنان است ، و اينقضايى است از خداى تعالى ، قضاى ديگرش هم اين است كه فرموده : (و لكم فىالارض مستقر و متاع الى حين ) يعنى تا چندى كه به زندگى دنيوى زنده هستيد جاى تاندر زمين است . از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين خطاب هم خطاب به هر سه است .
قال فيها تحيون و فيها تموتون و منها تخرجون
|
اين نيز قضاى ديگرى است كه بشر را تا روز قيامت خاك نشين كرده . و بعيد نيست كهخطاب در اين جمله مختص به آدم و همسرش و فرزندان شان باشد، براى اينكه اگر اينخطاب شامل ابليس هم بود شايسته بود بدون اينكه با كلمه(قال ) كلام را از هم جدا كند بفرمايد: (و فيها...) و چون كلمه مزبور را فاصلهقرار داده بعيد نيست كه خطاب مختص به آنها بوده باشد. ماتفصيل داستان بهشت آدم را در سوره (بقره ) گذرانديم كسانى كه مى خواهند بهتفصيل آن واقف شوند به آنجا رجوع كنند. گفتارى درباره شيطان و عمل او موضوع ابليس نزد ما امرى مبتذل و پيش پا افتاده شده كه اعتنايى به آن نداريم ، جزاينكه روزى چند بار او را لعنت كرده و از شرش به خدا پناه مى بريم و بعضى افكارپريشان خود را به اين جهت كه از ناحيه او است تقبيح مى كنيم . و ليكن بايد دانست كهاين موضوع موضوعى است بسيار قابل تاءمل و شايان دقت و بحث ، و متاءسفانه تا كنوندر صدد بر نيامده ايم كه ببينيم قرآن كريم درباره حقيقت اين موجود عجيب كه در عين اينكهاز حواس ما غايب است و تصرفات عجيبى در عالم انسانيت دارد چه مى گويد، و چرا نبايددر صدد برآييم ؟ چرا در شناختن اين دشمن خانگى و درونى خود بى اعتناييم ؟ دشمنى كه از روز پيدايشبشر تا روزى كه بساط زندگيش برچيده مى شود بلكه حتى پس از مردنش هم دست ازگريبان او بر نمى دارد و تا در عذاب جاودانه دوزخش نيندازد آرام نمى گيرد. آيا نبايدفهميد اين چه موجود عجيبى است كه در عين اينكه همه حواسش جمع گمراه كردن يكى از ماهااست و در همان ساعتى كه مشغول گمراه كردن او است عينا به همان صورت و در همان وقتسرگرم گمراه ساختن همه بنى نوع بشر است ؟ در عين اينكه از آشكار همه با خبر است ازنهان آنان نيز اطلاع دارد، حتى از نهفته ترين و پوشيده ترين افكارى كه در زواياى ذهنو فكر آدمى جا دارد با خبر است . و علاوه بر اينكه با خبر استمشغول دسيسه در آن و گمراه ساختن صاحب آن نيز هست . اشاره به اهمال و قصور مفسرين در بحث از شيطان و شناختن او آيا تعجب در اين است كه ما چنين بحثى را عنوان كرديم و يا در اين است كه چرا مفسرينتاكنون اسمى از آن نبرده اند؟ و اگر هم احيانا متعرض آن شده اند به پيروى از روشىكه دانشمندان صدر اول اسلام داشته اند تنها متعرض اشكالاتى شده اند كه مردم عوام دربرخورد با آيات اين داستان متوجه آن مى شوند، و در اين چهار ديوارى هر طايفه اى برآنچه فهميده استدلال و جنگ و جدال كرده و فهم طايفه ديگر را تخطئه نموده بر آن ايرادكرده و به شمارش اشكالات مربوط به داستان پرداخته است . 1- چرا خداوند ابليس را آفريد؟ او كه مى دانست وى چكاره است ؟ 2- با اينكه ابليس از جنبود چرا خداوند او را با ملائكه محشور و همنشين كرد؟ 3- با اينكه مى دانست او اطاعتش نمىكند چرا امر به سجده اش كرد؟ 4- چرا او را موفق به سجده نكرد و گمراهش نمود؟ 5- چرابعد از آن نافرمانى او را هلاك نكرد؟ 6- چرا تا روز قيامت مهلت داد؟ 7- چرا او را مانندخون در سراسر وجود آدمى راه داده و بر او مسلطش كرده است ؟ 8- چرا به لشكريانىتاءييدش نمود و بر همه جهات حيات انسانى او را مسلط نمود؟ 9- چرا او را از نظر واحساس بشر پنهان كرد؟ 10- چرا همه كمك ها را به او كرد و به آدميان كمك نكرد؟ 11-چرا اسرار خلقت بشر را از او پوشيده نداشت تا چنين به اغواى او طمع نبندد؟ 12- بااينكه او دورترين و دشمن ترين مخلوقات بود چطور با خدا حرف زد و خداوند هم با اوتكلم كرد؟ آيا همانطور كه بعضى ها گفته اند از راه معجزه بوده يا آثار و علايمى ايجادكرده كه ابليس از ديدن آن آثار به مراد او پى برده ؟ 13- ورودش به بهشت از چهراهى بوده ؟ 14- چگونه ممكن است در بهشت كه مكان مقدس و طهارت است وسوسه و دروغ وگناه واقع شود؟ 15- با اينكه حرفهايش مخالف گفتار خداوند بود چرا آدم آن راپذيرفت ؟ 16- و با اينكه خلود در دنيا مخالف با اعتقاد به معاد است چگونه طمع در خلودكرد؟ 17- با اينكه آدم در زمره پيغمبران بود چطور ممكن است معصيت كرده باشد؟ 18- بااينكه توبه كار مانند كسى است كه گناه نكرده است چطور توبه آدمقبول شد و ليكن به مقامى كه داشت باز نگشت ؟ و چگونه ...؟ و چگونه ...؟ اهمال و كوتاهى مفسرين در اين موضوع جدى و حقيقى ، و بى بند و بارى آنها دراشكال و جواب به حدى رسيد كه در جواب از اين اشكالات بعضى از آنان به خود جراءتدادند كه بگويند مقصود از آدم در اين داستان آدم نوعى است ، و داستان يك داستان خيالىمحض است . و يا بگويند مقصود از ابليس قوه اى است كه آدمى را به شر و فساد دعوتمى كند2. و يا بگويند صدور فعل قبيح از خداوند جايز است ، و همه گناهان از ناحيه خوداو است . و او است كه آنچه را خودش درست كرده خراب مى كند، و بطور كلى ، خوب آنچيزى است كه او بخواهد و به آن امر كند و بدآن چيزى است كه او از آن نهى كند. و يابگويند اصلا آدم از زمره پيغمبران نبوده و يا بطور كلى انبيا معصوم از گناه نيستند، ويا قبل از بعثت معصوم نيستند و آدم آن موقع كه نافرمانى كرد مبعوث نشده بود و يابگويند همه اين صحنه ها براى امتحان بوده است . بايد دانست تنها چيزى كه باعث بى فايده بودن اين مباحث شده اين است كه اين مفسرين دراين مباحث بين جهات حقيقى و جهات اعتبارى فرق نگذاشته ومسائل تكوينى را از مسائل تشريعى جدا نكرده اند، و بحث را درهم و برهم نموده ،اصول قراردادى و اعتبارى را كه تنها براى تشريعيات و نظام اجتماعى مفيد است در امورتكوينى دخالت داده و آن را، حكومت داده اند. ما اگر بخواهيم در پيرامون اين مساءله و حقايق دينى و تكوينيى كه در آن است آزادانهبحث كنيم بايد قبلا چند جهت را تحرير نماييم : چند مطلب كه بايد در بحث از مساءله شيطان و حقايق دينى و تكوينى مربوط بهآنبيان شود 1- وجود نفسى اشياء خير است . 1- بايد دانست تمامى اشيايى كه متعلق خلق و ايجاد قرار گرفته و يا ممكن است قراربگيرد وجود نفسى شان (وجودشان بدون اينكه اضافه به چيزى داشته باشد) خير است. بطورى كه اگر به فرض محال فرض كنيم شرى از شرور متعلق خلقت و ايجاد قرارگرفته و موجود شود پس از موجود شدنش حالشحال ساير موجودات خواهد بود، يعنى ديگر اثرى از شر و قبح در آن نخواهد بود، مگراينكه وجودش اضافه و ارتباط به چيز ديگرى داشته باشد، و در اثر اين ارتباطنظامى از نظامهاى عادلانه عالم وجود را فاسد ومختل سازد، و يا باعث شود عده اى ديگر از موجودات از خير و سعادت خود محروم شوند،اينجاست كه شرهايى در عالم پديد مى آيد. و اينكه در بالا گفتيم : (بدون اينكه وجودشان اضافه به چيزى داشته باشد)مقصودمان همين معنا بود. بنابراين اگر موجودى ازقبيل مار و عقرب ديديم كه از نظر اضافه اى كه به ما دارند مضر بهحال ما است بايد بدانيم كه بطور مسلم منافعى دارد كه از ضررش بيشتر است وگرنهحكمت الهى اقتضاى وجود آن را نمى كرد و در اين صورت وجود چنين موجودى هم خير خواهدبود. اين آن معنايى است كه آيه شريفه (الذى احسنكل شى ء خلقه ) و آيه (تبارك الله رب العالمين ) و آيه (و ان من شى ء الا يسبحبحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ) نيز به آن اشاره دارد. 2- مراتب مختلف موجودات مقتضاى الهى است . 2- عالم خلقت با همه وسعتى كه در آن است تمامى اجزايش به يكديگر مربوط و مانند يكزنجير اولش بسته و مربوط به آخرش مى باشد، بطورى كه ايجاد جزئى از آن مستلزمايجاد و صنع همه آن است ، و اصلاح جزئى از اجزاى آن به اصلاح همه آن مربوط است ،همچنانكه فرموده : (و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر) و اين ارتباط لازمه اش اين نيستكه جميع موجودات مثل هم و ربط شان به يكديگر ربط تساوى وتماثل باشد، زيرا اگر همه اجزاى عالم مثل هم بودند عالمى به وجود نمى آمد بلكهتنها يك موجود تحقق مى يافت ، و لذا حكمت الهى اقتضا دارد كه اين موجودات از نظركمال و نقص ، و وجدان مراتب وجود و فقدان آن ، و قابليت رسيدن به آن مراتب و محروميتاز آن مختلف باشند. آرى ، اگر در عالم ، شر و فساد، تعب و فقدان ، نقص و ضعف وامثال آن نبود بطور مسلم از خير، صحت ، راحت ، وجدان ،كمال و قوت نيز مصداقى يافت نمى شد، و عقل ما پى به معانى آنها نمى برد، چونبطور كلى عقل هر معنايى را از مصاديق خارجى آن انتزاع مى كند اگر در عالم مصداقى ازشقاوت ، معصيت ، قبح ، ذم و عقاب و امثال آن نبود، سعادت ، اطاعت ، حسن ، مدح و ثوابى همتحقق نمى يافت ، و همچنين اگر دنيايى نبود آخرتى هم وجود نداشت ، مثلا اگر معصيتىنبود يعنى نافرمانى امر مولوى مولى به هيچ وجه ممكن نبود قهرا انجام خواسته مولىامرى ضرورى و اجبارى مى شد، و اگر انجام دادن فعلى ضرورى و غيرقابل ترك باشد ديگر امر مولوى به آن معنا ندارد، و خواستن مولى چنين فعلى راتحصيل حاصل است .
|
|
|
|
|
|
|
|