7
وران خلافت معاويه
دوران بيست ساله خلافت معاويه(1) را مى توان از مهمترين عوامل زمينه ساز ماجراى كربلا دانست. در اين دوران حوادثى اتّفاق افتاد كه مقدّمات پديد آمدن ماجراى كربلا را فراهم ساخت.
در واقع، اين دوران از دو زاويه به فرايند حادثه كربلا كمك كرد: از يك سو، ستم ها، قتل ها و غارت ها، بدعت ها و دين ستيزى هاى معاويه، شكل گيرى ماجراى عاشوراى سال 61 هجرى را براى امويان و انتقام آنان از اسلام آسان مى كرد و از سوى ديگر حوادث دوران او، به ويژه زمينه سازى براى خلافت فرزند فاسدش يزيد، عكس العمل شديدى را از سوى مسلمانان به ويژه اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به رهبرى امام حسين(عليه السلام) به همراه داشت.
اين عكس العمل ها با شروع خلافت يزيد و اصرار او براى بيعت گرفتن از همه مسلمين و رسميّت بخشيدن به همه خلاف كارى هايش شديدتر شد; تا آن جا كه ـ در پى يك سلسله حوادث ـ به عاشوراى سال 61 منتهى گرديد.
خلاف كارى ها، بدعت ها و حوادث سخت و دردناك دوران معاويه فراوان است كه عمده آن ها به طور فشرده به شرح زير است:
1 . معاوية بن ابى سفيان بن حرب بن اميّة بن عبد شمس.
[ 161 ]
1 ـ نقض صلحنامه امام مجتبى(عليه السلام)
همان گونه كه در بخش گذشته آمد، امام حسن(عليه السلام) به سبب شرايط دشوار، به صلح با معاويه تن داد، و از وى براى امور زير پيمان گرفت:
«در قنوت نمازها اميرمؤمنان(عليه السلام) را سبّ ننمايد! و متعرّض شيعيان نشود، امنيّت آنها را تأمين كند و حقوق هر صاحب حقّى را به وى بدهد».
معاويه نيز همه اين موارد را پذيرفت و بر انجام آن تعهّد بست و سوگند ياد كرد; ولى پس از امضاى صلح نامه وقتى روز جمعه وارد «نُخَيْله» (منزلگاهى نزديك كوفه) شد، پس از نماز، خطبه اى براى مردم خواند و چنين گفت:
«إِنِّى وَاللّهِ مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا وَ لاَ لِتَصُومُوا، وَ لاَ لِتَحِجُّوا وَ لاَ لِتُزَكُّوا، إِنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذلِكَ، وَ لكِنِّي قَاتَلْتُكُمْ لاَِتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ!... أَلا وَ إِنِّي كُنْتُ مُنّيتُ الْحَسَنَ أَشْيَاءَ، وَ أَعْطَيْتُهُ أَشْيَاءَ، وَ جَمِيعُهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ لا أَفي بِشَىْء مِنْهَا لَهُ; به خدا سوگند! من براى اين با شما نجنگيدم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و حج به جا آوريد و زكات دهيد! اين امور را خودتان انجام مى دهيد! هدف من از پيكار با شما اين بود كه بر شما فرمانروايى كنم (و به قدرت دست يابم). آگاه باشيد! من در (صلح نامه) امورى را به حسن(عليه السلام) وعده دادم و تعهّداتى كردم، امّا (بدانيد) همه آن پيمان ها و تعهّدات را زير پا انداخته و به هيچكدام از آنها وفا نخواهم كرد!».
پس از آن داخل كوفه شد واز مردم بيعت گرفت، و آنگاه خطبه اى براى مردم خواند و نسبت به اميرمؤمنان على(عليه السلام) و همچنين امام حسن(عليه السلام) بدگويى كرد.(1)
بدين صورت، معاويه در قدم اوّل حاكميّت خويش، نخست هدف خود را از آن همه تلاش ها و كشتارها به صراحت بيان كرد. او هرگز مانند يك فرمانده مسلمان
1 . ارشاد شيخ مفيد، ص 355. همچنين رجوع كنيد به: مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 38; و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 46. بخشى از اين خطبه در مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 43 و سير اعلام النبلاء ذهبى، ج 4، ص 304 نيز آمده است.
[ 162 ]
براى خدا (فى سبيل الله) نجنگيد و رسيدن به فرمانروايى را انگيزه خويش قرار داد و همچنين با صراحت از پيمان شكنى و ناديده انگاشتن پيمان نامه صلح سخن گفت; در حالى كه وفاى به عهد و پيمان حدّاقل چيزى است كه از يك مسلمان انتظار مى رود.
او با ناسزاگويى به اميرمؤمنان(عليه السلام) ـ پرچمدار توحيد وعدالت ـ و به امام حسن(عليه السلام)كه از اهل بيت رسول خداست و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) وى و برادرش را «سرور جوانان اهل بهشت» ناميد، همه اصول اوّليه پيمان هاى اخلاقى، دينى و انسانى را زير پا گذاشت و باطن خويش را براى مردم آشكار ساخت.
* * *
2 ـ نصب منافقان در پست هاى حسّاس
طبيعت حكومت معاويه اقتضا مى كند كه براى پيشبرد مقاصد نامشروع خود از افراد فاسد استفاده كند. اين امر موجب مى شد تا هر چه سريع تر مردم از تعاليم عادلانه و حيات بخش اسلام فاصله گرفته و حكومت جبّار وى نيز به اهداف خويش نزديك تر گردد و صداى مخالفان را در گلو خفه سازد.
حضرت اميرمؤمنان على(عليه السلام) در يك پيش بينى شگفت آور از اين واقعه خبر داد:
«وَ لكِنَّنِي اسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هذِهِ الاُْمَّةَ سُفَهَاؤُها وَ فُجّارُها فَيَتَّخِذُوا مالَ اللّهِ دُوَلا وَ عِبادَهُ خَوَلا وَالصّالِحِينَ حَرْباً وَالْفاسِقِينَ حِزْباً; من از اين اندوهناكم كه سرپرستى حكومت اين امّت به دست اين بى خردان و نابكاران (بنى اميّه) افتد. بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند وآنها را برده خويش سازند، با صالحان نبرد كنند و فاسقان را
[ 163 ]
همدستان خود قرار دهند».(1)
اين عبارت كوتاه و پر معناى اميرمؤمنان(عليه السلام) مى رساند كه حضور افراد فاسد وتبهكار در پايگاه هاى اصلى يك حكومت، بيانگر فساد وانحراف آن نظام و حكومت است، چنانچه حضور مردان صالح و درست كار در دستگاه حكومت، نشانه سلامت و درستى آن است.
به تصريح مورّخان، تقريباً در هيچ يك از سرزمين هاى تحت امر اموى حتى يك فرد صالح و امين در رأس امور قرار نداشت. در واقع كارگزاران اصلى حكومت معاويه، انسان هاى طمّاع و هوس رانى بودند كه به طمع رسيدن به آمال شيطانى و اغراض مادّى، تن به اين كار داده بودند.
ناگفته پيداست به كارگيرى افراد منحرف و مفسد كه علناً تظاهر به فسق و فجور مى كردند تا چه ميزان مى توانست به عادى سازى منكرات در جامعه منجر شده و ارزش هاى معنوى جامعه را به خطر اندازد.
دستگاه عريض و طويل حكومتى معاويه توسّط افرادى اداره مى شد كه تمام هوش و ذكاوت خويش را جهت آباد كردن دنياى نامشروع خود به كار گرفته بودند. دنياپرستان وهوس بازانى چون «عمرو بن عاص»، «مغيرة بن شعبه» و «زياد بن ابيه» كه از مشهورترين حيله گران عرب محسوب مى شدند(2)، به طمع رياست و مقام در دام هاى فريب و نيرنگ معاويه گرفتار آمده بودند، دينشان را دادند و در مقابل، حكومت بخشى از سرزمين اسلامى را به تناسب ظرفيّت و حساسيّت،از آنِ خود كردند.
در واقع معاويه با توجّه به شناختى كه از روحيّات مردم هر منطقه داشت با زيركى و شيطنت خاص، يكى از اين كارگزاران توطئه پرداز خويش را بر آن سامان
1 . نهج البلاغه، نامه 62.
2 . از شعبى نقل شده است: «إِنَّ دُهاةَ الْعَرَبِ أَرْبَعَةٌ: مُعاوِيَةُ وَ ابْنُ الْعاصِ وَالْمُغَيْرَةُ وَ زِيادٌ; زيركان جهان عرب چهارتن بودند، معاويه، عمر و عاص، مغيره و زياد». الذريعة، ج 1، ص 350 و مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 80.
[ 164 ]
مى گماشت و بدين ترتيب چهره جامعه دينى را به طور كلّى تغيير داد و بذر فساد و تباهى و بى دينى را در اطراف و اكناف جهان اسلام پاشيد.
مصر را مادام العمر در اختيار «عمروعاص» يعنى عقل منفصلِ خود قرار داد; عراق را به ستمگرى خون آشام چون «زياد» و مدينه وحجاز را به كينه توزى چون «مروان» سپرد،(1) و جز اين ها از چهره هاى سفّاك و خونريزى چون ضحّاك بن قيس، سعيد بن عاص، بسر بن ارطاة و ديگران براى سركوب و اختناق استفاده كرد و هرگاه خطرى را احساس مى كرد با سرعت به تعويضى حساب شده دست مى زد.
هنگامى كه «عبداللّه» ـ فرزند عمروبن عاص ـ از طرف معاويه به حكومت كوفه منصوب شد، مغيرة بن شعبه به معاويه گفت: «كوفه را به عبداللّه و مصر را به پدرش «عمروعاص» داده اى و خود را در ميان دو آرواره شير قرار داده اى!!».
معاويه با شنيدن اين سخن بلافاصله «عبداللّه» را عزل و «مغيرة بن شعبه» را به جاى وى منصوب كرد.(2)
در اين قسمت به طور اجمال ضمن معرّفى برخى از كارگزاران اصلى حكومت معاويه، گوشه هايى از زندگانى ننگين و جنايت بارشان را بازگو مى كنيم.
عمرو بن عاص (والى مصر)
«عمرو عاص» تقريباً سى و چهار سال، قبل از بعثت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) متولّد شد. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود كه قرآن مجيد در نكوهش او مى فرمايد: «(إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الاَْبْتَرُ); دشمن تو بريده نسل و بى عقب است».(3)
مادرش ـ طبق نقل مورّخان ـ بدنام ترين زن در «مكّه» بود. به گونه اى كه وقتى كه
1 . در ارتباط با معرّفى مروان و فساد و گمراهى اش سابقاً بحث شد.
2 . تجارب الامم، ج 2، ص 15.
3 . كوثر، آيه 3. طبقات ابن سعد، ج 1، ص 133 ; تاريخ ابن عساكر، ج 46، ص 118 و الغدير، ج 2، ص 120 به بعد.
[ 165 ]
«عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجيح داد كه او را فرزند «عاص» بشمرد. چرا كه هم شباهتش به او بيشتر بود و هم «عاص» بيشتر از ديگران به او كمك مالى مى كرد.
ولى ابوسفيان، همواره مى گفت: من ترديد ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(1)
«عمروبن عاص» در مكّه از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام بود.
هنگامى كه جمعى از مسلمانان مكّه بر اثر فشار شديد مشركان قريش به «حبشه» مهاجرت كردند، وى از طرف بت پرستان با شخص ديگرى به نام «عماره» مأموريّت يافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر بن ابى طالب» رئيس مهاجران را به قتل برساند و يا حكومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند.
ولى به اعتقاد بعضى از مورّخان، هنگامى كه پيشنهاد قتل «جعفر» را به نجاشى دادند «نجاشى» سخت برآشفت و به آن ها هشدار داد. «عمرو» كه چنين انتظارى نداشت، اظهار كرد: «من نمى دانستم محمّد(صلى الله عليه وآله)چنين مقامى دارد، هم اكنون مسلمان مى شوم»، و با اين گفته به ظاهر مسلمان شد.(2)
مرحوم «علاّمه امينى» در شرح حال «عمروبن عاص» مى گويد:
«ما هيچ ترديدى نداريم كه او هرگز اسلام و ايمان را نپذيرفته بود، بلكه هنگامى كه در حبشه خبرهاى تازه اى از پيشرفت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حجاز به گوش او رسيد و از سوى ديگر حمايت صريح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان حبشه مشاهده كرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى كه به حجاز بازگشت منافقانه در ميان مسلمانان مى زيست».(3)
سال ها بدين گونه سپرى شد تا هنگامى كه در عهد «عمربن خطّاب» تمام شامات
1 . ربيع الابرار، زمخشرى، به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 283 و الغدير، ج 2، ص 123.
2 . مراجعه شود به: الغدير، ج 2، ص 126.
3 . الغدير، ج 2، ص 126.
[ 166 ]
در اختيار معاويه قرار گرفت. «عمروعاص» مأمور فتح مصر شد و پس از فتح آن منطقه، تا چهارسال از دوران عثمان والى مصر بود، ولى پس از آن بين «عمرو» و «عثمان» اختلافاتى پيش آمد و از حكومت مصر معزول شد و با خانواده اش به «فلسطين» منتقل گشت.
هنگامى كه «معاويه» در شام بر ضدّ اميرمؤمنان(عليه السلام) شورش كرد، از «عمروعاص» دعوت به همكارى نمود، او پس از تأمّل و مشورت با نزديكانش، سرانجام دعوت معاويه را به شرط واگذارى حكومت مصر پذيرفت(1) و گفت:
مُعاوِىَ لاَ أُعْطِيكَ دِيني وَ لَمْ أَنَل *** بِهِ مِنْكَ دُنْيَا فَانْظُرَنْ كَيْفَ تَصْنَعُ
«اى معاويه! دينم را به تو نمى دهم كه در مقابل آن به دنيا هم نرسم، بنگر كه چه بايد بكنى؟!».(2)
حضرت على(عليه السلام) طىّ سخنانى به همين نكته اشاره كرده، مى فرمايد:
«إِنَّهُ لَمْ يُبايِعْ مُعاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤتِيَهُ أَتِيَّةً وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلى تَرْكَ الدِّينِ رَضِيخَةً; او حاضر نشد با معاويه بيعت كند، مگر اين كه عطيه و پاداشى از او بگيرد (و حكومت مصر را براى او تضمين نمايد) و در مقابل از دست دادن دينش، رشوه اندكى دريافت نمايد!».(3)
و نيز در نامه اى به عمرو عاص فرمود:
«إِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئ ظاهِر غَيُّهُ... فَاَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ; تو دين خود را براى دنياى كسى (معاويه) فروختى كه گمراهى وى
1 . مراجعه شود به: الامامة و السياسة، ج 1، ص 82 و الغدير، ج 2، ص 140-142.
2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 65 و الغدير، ج 2، ص 143 به نقل از عيون الاخبار ابن قتيبه، ج 1، ص 181.
3 . نهج البلاغه، خطبه 84. رجوع شود به: پيام امام اميرالمؤمنين، ج 3، ص 461 به بعد.
[ 167 ]
آشكار است ... هم دنيا را از دست دادى و هم آخرت را».(1)
آرى «عمرو» در دام فريبنده دنياطلبى گرفتار شد، و پس از آن تمام قدرت فكرى خويش را در شيطنت به كار گرفت. يكى از معروفترين نقشه هاى شيطانى او، داستان سرِ نيزه كردن قرآن هاست كه در جنگ «صفّين» هنگامى كه لشكر «معاويه» در آستانه شكست قرار گرفت، او با يك نيرنگ عجيب، لشكر او را از شكست حتمى نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سر نيزه كنند و بگويند ما همه پيرو قرآنيم و بايد به حكميّت قرآن، تن در دهيم و دست از جنگ بكشيم.
اين نيرنگ چنان در گروهى از ساده لوحان از لشكر اميرمؤمنان على(عليه السلام) مؤثّر افتاد كه به طور كلّى سرنوشت جنگ را تغيير داد.
«معاويه» به پاس جنايات بى شمار و طرّارى هاى اين وزير حيله گرش، مصر را مادام العمر به وى بخشيد.
ولى عجبا! كه حكومت سراسر نيرنگ و فريب اين جرثومه فساد دوام چندانى نداشت. چند صباحى نگذشته بود كه با پيدا شدن آثار و نشانى هاى مرگ، لرزه بر اندامش افتاد و با حسرت و پشيمانى فراوان در كام مرگ فرو رفت.
به گفته «يعقوبى» مورّخ معروف، هنگامى كه مرگ او فرا رسيد، به فرزندش گفت: اى كاش پدرت در غزوه «ذات السلاسل» (در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)) مرده بود! من كارهايى انجام دادم كه نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. آن گاه نگاهى به اموال بى شمار خود كرد و گفت: اى كاش به جاى اينها، مدفوع شترى بود، اى كاش سى سال قبل مرده بودم! دنياى معاويه را اصلاح كردم و دين خودم را بر باد دادم! دنيا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم، از ديدن راه راست و سعادت نابينا شدم، تا مرگم فرا رسيد. گويا مى بينم كه معاويه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد
1 . نهج البلاغه، نامه 39.
[ 168 ]
كرد.
يعقوبى مى افزايد: هنگامى كه «عمروعاص» مرد، معاويه اموالش را مصادره كرد، و اين اوّلين مصادره اموالى بود كه توسّط معاويه نسبت به اطرافيانش انجام پذيرفت.(1)
* * *
زياد بن ابيه (والى بصره و كوفه)
وى در آغاز از خطرسازترين و ناسازگارترين دشمنان براى معاويه به حساب مى آمد. مادرش ـ سميّه ـ از جمله زنانى بود كه معروف است بالاى خانه اش در جاهليّت پرچم سرخى كه خاصّ زنان بدكار بود برافراشته بود و از آنجا كه كنيز حرث بود، وى را به ازدواج غلام رومى اش ـ عبيد ـ در آورده بود. هنگامى كه «زياد» متولّد شد به درستى مشخّص نبود پدر واقعى او كيست، به همين جهت با اين كه به حسب ظاهر، پدرش عبيد ـ غلامى رومى ـ بود، وى را «زياد ابن ابيه» (زياد فرزند پدرش!) مى ناميدند.
ولى تيزهوشى و سخنورى و بى باكى «زياد» وى را زبانزد خاص و عام كرده بود و رفته رفته به فرد سرشناسى تبديل شده بود تا جايى كه بعدها در دوران حكومت امام اميرمؤمنان(عليه السلام) از طرف آن حضرت به حكومت سرزمين پهناور فارس منصوب شد، شايد به اين منظور كه جذب دستگاه معاويه نشود.
ولى بارها از طرف معاويه مورد تهديد يا تطميع قرار گرفت، امّا زياد در مقابل وى مقاومت كرد، حتّى پس از صلح امام حسن(عليه السلام) با اين كه تمام سرزمين هاى اسلامى به زير فرمان معاويه قرار گرفت، تنها قسمت باقيمانده، فارس بود كه همچنان زير نفوذ حكومت اموى نرفت.
1 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222. مراجعه شود به: پيام امام، ج 3، ص 461-476.
[ 169 ]
معاويه با طرح نقشه اى عجيب «مغيرة بن شعبه» ـ دوست ديرين زياد ـ را نزد وى فرستاد تا از طريق پيشنهاد «برادر خليفه بودن!» وى را به گردن نهادن در برابر حكومت اموى وادار نمايد.
نقشه معاويه كارگر افتاد. زياد با خود انديشيد دراين صورت (برادر معاويه شدن) به يكى از قدرتمندترين مردان عرب تبديل شده و از اين پس، پدرش نه يك غلام رومىِ گمنام، كه ابوسفيان رئيس قبيله قريش خواهد بود و ديگر از رنج بردگى و حقارت و غيرعرب بودن نژادش رهايى خواهد يافت(1)، اين بود كه مغلوب اين توطئه شد و به سوى دمشق رهسپار گرديد.
بدين ترتيب، وى در دام هزار رنگ معاويه گرفتار آمد و يكى از كارگزاران حكومت اموى گرديد و ساليان دراز تمام قدرت خود را صرف تحكيم پايه هاى سلطنت ننگين معاويه نمود.
ابن اثير ـ مورّخ مشهور ـ مى نويسد:
«قضيّه ملحق ساختن زياد به ابوسفيان، اوّلين حكمى بود كه به صورت علنى بر خلاف شريعت مقدّس اسلام اعلام گرديد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرموده بود:
«اَلْوَلَدُ لِلْفَرَاشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ; فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناكار سنگ سار شدن است».(2)
در واقع «زياد» با اين كار، ننگ زنازادگى خويش را مى خريد. شيخ محمّد عبده از «احمد عبّاس صالح» نقل مى كند كه وى پس از اظهار شگفتى از ماجراى الحاق زياد به ابوسفيان مى گويد:
«شگفت آورتر آن كه شهادت به رابطه نامشروع «ابوسفيان» با «سميّه»، كه زنى
1 . چنانچه گذشت زياد فرزند «عبيد» غلام رومى «حرث» شمرده مى شد. مراجعه شود به كامل ابن اثير، ج 3، ص 44 حوادث سال 44.
2 . كامل ابن اثير، ج 3، ص 444، حوادث سال 44 و مراجعه شود به: نقش عايشه در تاريخ اسلام، قسمت سوّم، ص 150 به بعد.
[ 170 ]
شوهردار بود، در يك مجلس علنى و رسمى صورت گرفت و زياد هم از آن احساس شرمندگى نكرد، چرا كه وى ـ ميان امتياز برادرى با خليفه! و رسوايى و ننگ زنازادگى ـ برادرى را پذيرفت تا از منافع آن بهره مند شود!».(1)
اين اتّفاق در دنياى اسلام به شدّت بازتاب منفى پيدا كرد، و شاعران زبردست عرب با سرودن اشعارى تند و هجوآميز، از آن به عنوان ننگى بزرگ بر دامن بنى اميّه ياد كردند.(2)
پس از اين حادثه، برگ ديگرى از زندگى «زياد» ورق خورد و وى كه تا ديروز دشمن سرسخت معاويه بود براى تحكيم حكومت معاويه به خونخوارترين چهره تاريخ مبدّل شده بود. فردى كه شنيدن نام وى، وحشت و مصيبت را براى مردم به ارمغان مى آورد.
ابن ابى الحديد ـ دانشمند مشهور معتزلى ـ در شرح نهج البلاغه اش مى نويسد:
«معاويه، حكومت كوفه و بصره را به «زياد بن ابيه» سپرد و او شيعيان على(عليه السلام) را از زير هر سنگ و كلوخ بيرون مى كشيد و به قتل مى رسانيد».(3)
به جرأت مى توان ادّعا كرد، يكى از عواملى كه موجب شد تا كوفيان با ورود «عبيداللّه بن زياد» به كوفه، با سرعتى شگفت آور از حمايت «مسلم بن عقيل» دست بكشند، همين ترس و وحشتى بود كه پدر سنگ دل و بى رحمش ـ زياد ـ در دل كوفيان ايجاد كرده بود.
اين بود چهره واقعى يكى ديگر از زمينه سازان حادثه دلخراش كربلا.
* * *
1 . شرح نهج البلاغه عبده، ذيل نامه 44.
2 . براى آگاهى بيشتر از شرح حال زياد مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 75 به بعد; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 218; كامل ابن اثير، ج 3، ص 441 به بعد، (حوادث سال 44 و 45 هجرى); تاريخ طبرى، ج 4، ص 163 به بعد; تاريخ ابن عساكر، ج 19، ص 216-227 ; مروج الذهب، ج 3، ص 25-26 و الغدير، ج 10، ص 216-227.
3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44; مراجعه شود به: الغدير، ج 11، ص 38.
[ 171 ]
مغيرة بن شعبه (والى كوفه)
«مغيره» بنا به تصريح مورّخان، يكى از مشهورترين حيله گران جهان عرب بود(1) و بيشتر عمر خويش را در فسق و فجور سپرى كرده است.(2)
ابن ابى الحديد از استادش ـ مداينى ـ نقل مى كند كه «مغيره» در دوران جاهليّت از زناكارترين مردم بوده است و اين عمل زشت را در عهد عمر، زمانى كه والى بصره بود، نيز مرتكب شد.(3)
وى با اين كه تقريباً هفت سال قبل از بعثت متولّد شده بود ولى تا اندكى پيش از صلح حديبيّه (سال ششم هجرى) مشرك باقى مانده بود. پس از آن نيز، بعد از آن كه به قتل و كشتار بى رحمانه اى دست زده بود، به مدينه پناه آورد و جان خود را به حسب ظاهر با اسلام آوردن حفظ كرد، ولى مورد استقبال پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان قرار نگرفت.(4)
«ابن ابى الحديد» در اين باره مى نويسد:
«وَ كَانَ إِسْلاَمُ الْمُغَيْرَةِ مِنْ غَيْرِ اِعْتِقادِ صَحِيح وَ لاَ إِنَابَة وَ نِيَّة جَمِيلَة; اسلام آوردن مغيره از روى اعتقاد صحيح و با نيّت صادق نبوده است».(5)
بررسى زندگى سراسر نكبت بار مغيره خود بهترين گواه است كه وى هرگز طعم ايمان را نچشيده بود.
در حافظه تاريخ هيچ نقطه روشنى از زندگى وى در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله) ثبت نشده
1 . مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 174.
2 . مراجعه شود به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 10، ذيل حكمت 413.
3 . همان مدرك، ج 12، ص 239.
4 . مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 157-158 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ر
ج 20، ص 8، ذيل حكمت 413.
5 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 8، ذيل حكمت 413.
[ 172 ]
است، ولى پس از ارتحال پيامبر عظيم الشأن(صلى الله عليه وآله) به سختى در تحكيم حكومت خلفا كوشيد، تا جايى كه در حادثه يورش به خانه حضرت زهرا(عليها السلام) و به آتش كشيدن آن، حضورى چشمگير داشت.
امام حسن مجتبى(عليه السلام) در حضور معاويه و سران نابكار بنى اميّه در خطابى به مغيره فرمود:
«أَنْتَ ضَرَبْتَ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ(صلى الله عليه وآله) حَتَّى أَدْمَيْتَهَا وَ أَلْقَتْ ما فِي بَطْنِها; تو همان كسى هستى كه حضرت فاطمه(عليها السلام) دختر پيامبر خدا را چنان زدى كه بدنش خونين شد و فرزندى را كه در رحم داشت، سقط كرد».(1)
وى در زمان خلافت «عمر» به عنوان والى بصره برگزيده شد، ولى پس از مدّتى به جرم زناى محصنه از حكومت آنجا معزول گشت، ولى خليفه، اجراى حدّ الهى يا حدّاقل تعزير را نسبت به وى مصلحت ندانست،(2) بلكه به عكس پس از مدّتى او را به حكومت كوفه منصوب كرد; ولى اين لكّه ننگ از دامنش پاك نشد.
«ابن ابى الحديد» در اين باره مى نويسد:
«وَ كَانَ عَلِىٌّ بِعْدَ ذلِكَ يَقُولُ: إِنْ ظَفَرْتُ بِالْمُغَيْرَةِ لاََتْبَعْتُهُ الْحِجَارَةَ; حضرت على(عليه السلام)مى فرمود: اگر من بر مغيره دست يابم او را سنگ سار مى كنم».(3)
امام حسن مجتبى(عليه السلام) در خطابش به «مغيره» در حضور معاويه و جمعى ديگر فرمود:
«أَنْتَ الزّانِي قَدْ وَجَبَ عَلَيْكَ الرَّجْمُ; تو همان زناكارى هستى كه مستحقّ سنگ سار شدن مى باشى».(4)
1 . بحارالانوار، ج 44، ص 83 و احتجاج طبرسى، ج 2، ص 40.
2 . مراجعه شود به: مختصر تاريخ دمشق، ج 25، ص 165-169; مستدرك حاكم، ج 3، ص 448; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 238; و ج 20، ص 8 به بعد.
3 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 238.
4 . بحارالانوار، ج 44، ص 83 و احتجاج، ج 2، ص 40.
[ 173 ]
در دوران معاويه، «مغيره» از جايگاه ويژه اى برخوردار شد و مدّت ها ولايت كوفه و اطراف آن را به عهده داشت و هرگز از سبّ و لعن على(عليه السلام) در خطبه هاى نماز جمعه و در حضور جمع، چشم پوشى نمى كرد.
يكى از مصيبت بارترين جنايات مغيره به جوش آوردن ديك طمع معاويه نسبت به طرح ولايت عهدى يزيد بوده است كه اوّل بار توسّط وى به معاويه پيشنهاد داده شد و بنا به گفته خودش: «پاى معاويه را در ركابى قرار داده ام كه جولانگاهش بر امّت محمّد(صلى الله عليه وآله)بسيار طولانى است و رشته كار اين امّت را چنان از هم گسستم كه ديگر قابل جمع كردن نيست».(1)
«مغيره» در طول حكومت خويش در كوفه جنايات بى شمارى را مرتكب شد و مطابق ميل و تأكيد معاويه از شكنجه و آزار شيعيان و هواداران اميرمؤمنان(عليه السلام)لحظه اى كوتاه نيامد و در مقابل اعتراض «حُجر بن عدى» ـ مجاهد نستوهى كه در راه دفاع از حريم ولايت به شهادت رسيد ـ گفته بود:
«اى حُجر! در سرزمينى كه من والى آن هستم آشوب به پا مى كنى؟! إِتَّقِ السُّلْطانَ، إِتَّقِ غَضَبَهُ وَ سَطْوَتَهُ; از سلطان بترس، از خشم و قدرت او بپرهيز».(2)
ولى «حُجر» على رغم اين تهديدها در دفاع از مكتب اهل بيت(عليهم السلام) از پاى ننشست و سرانجام در همين راه شربت شهادت نوشيد.
* * *
سمرة بن جندب (جانشين زياد در بصره)
1 . «لَقَدْ وَضَعْتُ رِجْلَ مُعاوِيَةَ فِي غَرْز بَعِيدِ الْغايَةِ عَلَى اُمَّةِ مُحَمَّد وَ فَتَقْتُ عَلَيْهِمْ فَتْقاً لاَ يُرْتَقُ اَبَداً» كامل ابن اثير، ج 3، ص 504، حوادث سال 56.
2 . تاريخ ابن عساكر، ج 12، ص 208 به بعد.
[ 174 ]
با اين كه معاويه، نسبت به فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) ـ و نيز نسبت به صدها صحابى با سابقه، كمترين توجّهى نداشت، بلكه موجبات آزار و قتل آنان را فراهم مى ساخت، در عين حال براى آن كه گفتار و كردارش به نوعى مورد قبول عامّه و پذيرش مردم قرار گيرد; مجبور بود براى توجيه كارهاى خود به استخدام افراد دنياپرستى تن دهد كه عنوان صحابى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را با خود يدك مى كشيدند، تا بتواند با دامن زدن به اين تفكّر كه صحابى پيامبر بودن مساوى با حق گفتن و حق بودن است، خلاف كارى هاى خويش را توجيه نمايد.
در همين راستا معاويه، افرادى چون «ابوهريره» و يا حتّى كسانى مثل «سمرة بن جندب» كه هيچ سابقه روشنى در اسلام نداشتند تنها به بهانه درك زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)جذب مى كند و آنان را در خدمت جعل احاديث به نفع خود به كار مى گيرد.
روحيّه اسلام ستيزى و حق ناپذيرى «سمره» را مى توان در داستان «حديث لاضرار» بدست آورد.
خلاصه داستان چنين است: «سمره» براى سركشى به يك درخت خرما كه متعلّق به او بود، بدون اجازه وارد «بُستان» يكى از انصار مى شد. مرد انصارى كه با خانواده اش آنجا زندگى مى كرد از وى تقاضا كرد تا پيش از ورود به منزل اجازه بگيرد، ولى سمره نپذيرفت. نزاع آنان بالا گرفت و مرد انصارى شكايت خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله) برد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) «سمره» را احضار فرمود و به او پيشنهاد كرد آن درخت را به چند برابر قيمتش بفروشد ولى سمره امتناع ورزيد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) درختى را در بهشت به جاى آن به او وعده داد، ولى سمره همچنان سماجت كرد و زيربار نرفت.
اينجا بود كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به مرد انصارى دستور داد تا درخت را از ريشه درآورد وپيش روى سمره بيفكند و فرمود: «لاَ ضَرَرَ وَ لاَ ضِرارَ فِي الاِْسْلامِ».(1)
1 . كافى، ج 5، ص 292، باب الضرار، حديث 2 و تهذيب، ج 7، ص 146، باب بيع الماء، حديث 651.
براى آگاهى بيشتر از مدارك و محتواى اين قاعده مراجعه شود به: القواعد الفقهيّة تأليف آية الله العظمى ناصر مكارم شيرازى، ج 1، ص 29 به بعد.
[ 175 ]
«ابن ابى الحديد» به نقل از استادش «ابوجعفر» مى نويسد:
«سمره» با گرفتن چهارصد هزار درهم از معاويه حاضر شد اين حديث را جعل كند كه آيه (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ...)(بقره، 207)، كه در مورد حضرت على(عليه السلام)نازل شده است; در شأن ابن ملجم است.(1) (مشروح اين روايت به زودى خواهد آمد).
كوتاه سخن اين كه «معاويه» از وجود «سمره» در دستگاه خويش سود بسيار برد و او نيز از معاويه پاداش خوش خدمتى هايش را مى گرفت و سرانجام به عنوان جانشين زياد در بصره برگزيده شد، و اين مرد تاريك دل، در بصره هزاران نفر را به جرم دين دارى و عشق و ارادت به اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به قتل رساند.
طبرى ـ مورّخ معروف ـ نقل مى كند كه «محمّد بن سليم» از «ابن سيرين» پرسيد: آيا «سمره» كسى را به قتل رسانده است؟
پاسخ داد:
«هَلْ يُحْصى مَنْ قَتَلَ سَمُرَةُ ابْنُ جُنْدَب؟ إِسْتَخْلَفَهُ زِيادُ عَلَى الْبَصْرَةِ وَ أَتَىالْكُوفَةَ فَجاءَ وَ قَدْ قَتَلَ ثَمانِيَةَ آلاف مِنَ النّاسِ; آيا مى شود تعداد كشته شدگان به دست سمره را به شماره درآورد؟! «زياد» او را به جانشينى خويش در بصره قرار داد و وى هشت هزار تن را به قتل رساند».
طبرى مى افزايد: «زياد» از سمره پرسيد: آيا نترسيدى در اين ميان، بى گناهى را كشته باشى؟! پاسخ داد: اگر دوبرابر اين تعداد را نيز مى كشتم، باكى نداشتم.(2)
مردى به نام «ابوسوار عدوى» مى گويد: «سمره» فقط از قوم من در يك سپيده دم
1 . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ذيل خطبه 56 و الغدير، ج 11، ص 30.
2 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 176، حوادث سال 53، مراجعه شود به: كامل ابن اثير، ج 3، ص 462-463، حوادث سال 50.
[ 176 ]
چهل و هفت تن از جمع آورى كنندگان قرآن را به قتل رساند.(1)
با اين كه «سمره» براى رسيدن به منافع مادّى حاضر به هر جنايتى بود و ساليان درازى در دستگاه حكومت معاويه به توجيه جنايات وى و سران بنى اميّه اشتغال داشت، ولى حكومتش بر بصره بيش از شش ماه دوام نيافت، هنگامى كه حكم عزلش از جانب معاويه صادر شد، از روى خشم گفت:
«لَعَنَ اللّهُ مُعاوِيَةَ! وَ اللّهِ لَوْ اَطَعْتُ اللّهَ كَما اَطَعْتُ مُعاوِيَةَ ما عَذَّبَنِي اَبَداً; خدا لعنت كند معاويه را! به خدا سوگند! اگر آن گونه كه از معاويه اطاعت كردم، از خداوند اطاعت مى نمودم هرگز مرا گرفتار عذاب نمى كرد».(2)
>
3 ـ بستر سازى هاى فرهنگى براى پيشبرد اهداف شوم خويش
معاويه براى پيشبرد اهداف خويش و تثبيت حكومت اموى و محو تدريجى آثار اسلام، نياز به انجام مقدّمات وايجاد بسترهاى مناسب فرهنگى داشت. او مى بايست فرهنگ جديدى را از اسلام به جامعه اسلامى عرضه كند، تا در پرتو آن، امور سياسى خود را پيش ببرد. از اين رو، دست به حركات مختلف و شگردهاى گوناگونى زد كه بخشى از آنها به شرح زير است:
الف) جلوگيرى از تفسير قرآن
محو ظاهرى الفاظ قرآن در جامعه اسلامى براى معاويه ممكن نبود، ولى از آن جا
1 . همان مدرك.
2 . همان مدرك.
[ 177 ]
كه وجود قرآن با تفسير صحيح و فهم درست آيات آن، مانع خودكامگى هاى او بود، از دانشمندان امّت اسلامى مى خواهد از تفسير و تأويل صحيح آن بپرهيزند. ماجراى گفتگوى معاويه با ابن عبّاس در اين زمينه شنيدنى است:
در سفرى كه معاويه درايّام خلافت خويش به مدينه داشت، به ابن عبّاس برخورد كرد، وقتى كه او را ديد، گفت: اى ابن عبّاس! ما به همه سرزمين اسلامى نامه نوشتيم كه كسى حق ندارد از مناقب على و خاندانش چيزى را نقل كند پس تو نيز زبانت را نگه دار و چيزى مگو!
ابن عبّاس گفت: آيا ما را از خواندن قرآن نهى مى كنى؟
معاويه گفت: هرگز!
ابن عبّاس گفت: پس ما را از تفسير و تأويل آن باز مى دارى؟
معاويه گفت: آرى!
ابن عبّاس: بنابراين ما فقط بايد قرآن بخوانيم، ولى از مقصود آن چيزى نپرسيم!
آنگاه ادامه داد: كدام يك بر ما واجب تر است، خواندن قرآن، يا عمل كردن به آن؟
معاويه: عمل به قرآن!
ابن عبّاس: چگونه به قرآن عمل كنيم در حالى كه نمى دانيم خدا چه امرى را قصد كرده است (بنابراين، بدون فهم آيات نمى شود به آن عمل كرد).
معاويه: اشكالى ندارد، شما تأويل و تفسير آيات را از كسانى بپرسيد كه مطابق تفسير و تأويل تو و اهل بيت تو تفسير نمى كنند!
ابن عبّاس: قرآن بر اهل بيت ما (رسول خدا و خاندان پاكش(عليهم السلام)) نازل شده است، آنگاه تفسير آن را از آل ابوسفيان بپرسيم؟!...
معاويه كه پاسخى نداشت با نهايت گستاخى به ابن عبّاس گفت:
قرآن بخوانيد و تفسيرش كنيد; ولى آنچه را كه از آيات قرآن درباره شما (اهل بيت رسول خدا(عليهم السلام)) نازل شده است را روايت نكنيد; و غير آن را براى مردم نقل كنيد...
[ 178 ]
آنگاه افزود: اگر ناچار از نقل چنين آياتى مى باشى، آن را پنهانى نقل كن كه كسى آن را آشكارا از شما نشنود.(1)
معاويه نمى خواهد مردم از حقايق قرآن مخصوصاً آنچه مربوط به اهل بيت(عليهم السلام)بود، آگاه شوند; وى به دنبال تفسير قرآن و بيان مصاديق و شأن نزول آيات مطابق «تفسير اموى» است! و حتّى بيان آن را از مردى همانند ابن عبّاس كه آشناى به تفسير و تأويل آيات است، بر نمى تابد; چرا كه آگاهى از حقايق قرآن، بزرگترين مانع خودكامگى هاى او و حكومت اموى است و بهترين راه براى چنين هدفى، در جهل نگه داشتن مردم است; همان گونه كه سال ها مردم شام را در بى خبرى از حقيقت قرآن و اسلام نگه داشت و حدّاكثر استفاده را از ناآگاهى آنان در پيشبرد مقاصد خويش برد.
* * *
ب) ترويج مذهب جبر
معاويه براى پيشبرد اهداف خويش عقيده جبر را ميان مسلمانان ترويج مى كرد. نقل شده است كه معاويه مى گفت: «عمل و كوشش هيچ نفعى ندارد، چون همه كارها به دست خداوند است».(2)
اين سخن معاويه نه از روى اعتقاد، بلكه براى تحميل خلافت خود بر مردم بود; چنان كه از او نقل شده است كه مى گفت:
«هذِهِ الْخِلافَةُ أَمْرٌ مِنَ اللّهِ وَ قَضاءٌ مِنْ قَضاءِ اللّهِ; خلافت من يكى از فرمان هاى خداست و از قضا و قدر پروردگار مى باشد!».(3)
1 . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 16 و بحارالانوار، ج 44، ص 124.
2 . حياة الصحابة، ج 3، ص 529 (به نقل از تاريخ سياسى اسلام، ج 2، ص 410).
3 . مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 89. وى همچنين در برابر مخالفت عايشه با زمامدارى يزيد در سال 56 هجرى در مدينه، به وى گفت: «إِنَّ أَمْرَ يَزِيدَ قَضاءٌ مِنَ الْقَضاءِ، وَ لَيْسَ لِلْعِبادِ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ; ماجراى زمامدارى يزيد قضاى حتمى است كه بندگان در اين ارتباط از خود اختيارى (در مخالفت) ندارند». (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 60).
[ 179 ]
در واقع ترويج اين عقيده براى جلوگيرى از اعتراض و قيام مردم بود. بدين معنا كه آنچه امروز اتّفاق مى افتد، خواست خداست و مقاومت در برابر قضا و قَدَر الهى بى فايده است.
معاويه با اين ترفند، بذر سستى و بى اثر بودن تلاش هاى معترضانه را در جامعه منتشر مى ساخت و آن ها را وادار به پذيرش كارهاى خلاف خويش مى كرد.
* * *
ج) تحريم ذكر فضايل على (عليه السلام) و جعل حديث درباره ديگران
معاويه براى جلوگيرى از نفوذ معنوى اهل بيت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ـ و به ويژه اميرمؤمنان على(عليه السلام) ـ به مقابله با نشر فضايل آن حضرت(عليه السلام) پرداخت; از يك سو چنان بر شيعيان و علاقمندان آن حضرت سخت مى گرفت كه كسى جرأت بيان فضايل مولا(عليه السلام) را پيدا نكند، و از سوى ديگر دستور داد، براى خلفاى گذشته، به ويژه عثمان به نقل (و جعل) فضايل بپردازند و براى ناقلان اين فضايل جوايز فراوانى در نظر گرفت.
ابن ابى الحديد معتزلى در اين باره مى نويسد:
«معاويه به واليان شهرها نامه نوشت و طىّ بخش نامه اى به همه آنان ابلاغ كرد كه: علاقمندان عثمان و آنان كه فضايل و مناقبش را نقل مى كنند، از مقرّبان دستگاه حكومتى قرار داده و مورد اكرام و احترام ويژه قرار دهند و اگر كسى روايتى را در فضيلت وى نقل كرد، علاوه بر نام او، نام پدر و خويشاوندانش را بنويسيد، تا به همه آنان جايزه و پاداش دهم!
اين بخش نامه اجرا شد و در نتيجه جوايز و پاداش هاى فراوانى ميان مردم سرازير گرديد و چند سالى به همين منوال گذشت، تا آن كه بار ديگر نوشت: «احاديث در
[ 180 ]