پاداش اين سكوت و تسليم را اين گونه از خليفه وقت دريافت مى كنند.
در آن سال، ابوبكر لشكرى را به سركردگى يزيد ـ فرزند ابوسفيان و برادر معاويه ـ براى جنگ با روميان به سوى شام گسيل مى دارد. پرچمدار اين سپاه كسى جز معاويه ـ فرزند ديگر ابوسفيان ـ نيست. وى كه پس از مرگ برادرش به عنوان فرمانده لشكر برگزيده مى شود در دوره خلافت عمر به ولايت آن ديار نيز منصوب مى گردد.
جالب آن كه معاويه براى تصدّى اين جايگاه حتّى منتظر حكم خليفه نمى ماند بلكه خود رأساً ا قدام مى كند و پس از مدّتى حكم رسمى خليفه هم به وى ابلاغ مى گردد.
ظاهر شدن دودمان بنى اميّه و فرزندان ابوسفيان در دستگاه خلافت و ولايت، آن هم با آن سرعت پس از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در منطقه اى بسيار دورتر از مركز خلافت اسلامى، از اتّفاقات پررمز و راز تاريخ اسلام است.
اتّفاقى كه به وسيله آن شالوده حكومت استبدادى و موروثى بنى اميّه در شام و سپس در سراسر دنياى اسلام آن روز، ريخته شد.
* * *
رمز و راز مماشات عمر با معاويه!
شگفت آورتر آن كه بررسى هاى تاريخى نشان مى دهد خليفه دوّم با وجود همه سخت گيرى هايى كه نسبت به عمّال و فرمانداران خود داشت، از فاحش ترين اشتباهات معاويه چشم پوشى مى كرد و با اين كه مى ديد معاويه بساط پادشاهى و سلطنت پهن كرده و بر ضدّ حكومت اسلامى در منطقه پهناور شام آشيانه فساد بنا نموده است، هرگز درصدد اصلاح آن، حتّى به صورت يك تذكّر خشك و خالى هم
[ 121 ]
برنيامد! و اين راستى عجيب است.
«عمر» در حساب رسى و سخت گيرى از عمّال و فرماندارانش تا بدانجا جدّى بود كه «خالد بن وليد» را كه «شمشير خدا» لقب گرفته بود، به جرم دست اندازى به بيت المال مسلمين از فرماندهى عزل كرد.(1)
«محمّد بن مسلمه انصارى» را به جانب «عمرو بن عاص» كه فرماندارى مصر را به عهده داشت روانه ساخت تا به حساب و كتاب وى رسيدگى كند و در صورت تخلّف، اموالش را مصادره نمايد. نماينده خليفه در مصر بدون آن كه به طعام آماده «عمرو» دست بزند نصف دارايى او را مصادره كرد و با خود به مدينه آورد.(2)
و آنگاه كه «ابوهريره» از طريق نامشروع به بيت المال مسلمين خيانت كرد، اندوخته اش را به بيت المال بازگرداند و با شلاّق بر پشت و بدن وى نواخت و با خشونت به وى خطاب كرد و گفت: «مادرت «اميمه» تو را جز براى خرچرانى نزاييده است!».(3)
سيره و رفتار عمر چنان بود كه همه ساله دارايى و اموال فرمانداران و عمّالش را با دقّت تمام رسيدگى مى كرد و در صورت عزل هر يك، دارايى هاى آنان را مصادره مى كرد.(4)
ولى با اين همه سخت گيرى ها چه رازى در طرز رفتار وى با معاويه نهفته بود كه در مقابل خيانت ها و بدعت هاى زشت او هرگز واكنش جدّى از خود نشان نداد؟
در حالى كه عزل معاويه و قراردادن فرد شايسته اى به جاى وى، براى عمر در آن
1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 180.
2 . همان مدرك، ص 175. عمروعاص چنان از اين برخورد برآشفت كه گفت: «لَعَنَ اللهُ زَماناً صِرْتُ فِيهِ عَامِلا لِعُمَرَ; نفرين بر اين زمانه كه من كارگزار عمر هستم».
3 . «قالَ: ما رَجَعَتْكَ أُمَيْمَةُ إِلاَّ لِرَعْيَةِ الْحُمُرِ» عقد الفريد، ج 2، ص 14.
4 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174 به بعد.
[ 122 ]
زمان بسيار آسان بود، امّا چنان با وى مماشات مى كرد كه سبب حيرت و اعجاب همه محقّقان بى طرف امّت است.
كارهاى ضدّ دينى پيدا و پنهان معاويه هيچگاه از ديدگاه عمر پنهان نبود. او خود به هنگام ديدن معاويه مى گفت: «وى كسراى عرب است!»(1) ولى در عمل وى را براى طرد حاكميّت اسلامى و استقرار نظام پادشاهى، آزاد و مطلق العنان گذاشته بود، و قلمرو وسيعى از سرزمين كشورهاى سوريّه، فلسطين، اردن و لبنان امروزى را به وى ارزانى داشت و او را بر مال و جان و ناموس مسلمانان مسلّط كرد.
روزى كه عمر به دمشق پا نهاد، موكب عظيم و پرطمطراق معاويه را در ميان صدها محافظ و نگهبان مشاهده كرد، ولى تنها به يك پرسش ساده و اجمالى بسنده كرد و ديگر هيچ مخالفت جدّى از خليفه ديده نشد.(2)
حتّى آن وقت كه شنيد معاويه خود را نخستين پادشاه عرب ناميده است، چندان حسّاسيّتى از خود بروز نداد، و آنگاه كه خورجين پر از پول را از ابوسفيان گرفت، با آن كه مى دانست آن پول ها را فرزندش معاويه از بيت المال مسلمين به پدرش داده است، از اين خيانت آشكار بر نياشفت!.(3)
حيرت انگيزتر آن كه به نقل «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، عمر هنگام مرگ كه از شدّت درد به خود مى پيچيد به اهل شورى چنين گفت:
«پس از من اختلاف نكنيد و از تفرقه بپرهيزيد، چه اين كه اگر با يكديگر اختلاف كنيد معاويه وارد عمل مى شود و حكومت را از چنگ شما خواهد ربود!».(4)
راستى چرا خليفه تا آنجا دست معاويه را در تثبيت موقعيّت دودمان بنى اميّه در
1 . تاريخ ابن عساكر، ج 59، ص 114 و 115، و اسد الغابة، ج 4، ص 386 .
2 . مراجعه شود به: الاستيعاب، ج 1، ص 253 و الاصابة، ج 3، ص 413.
3 . مراجعه شود به: الغدير، ج 6، ص 164.
4 . «... وَ إِنْ تَحاسَدْتُمْ وَ تَقاعَدْتُمْ وَ تَدابَرْتُمْ وَ تَباغَضْتُمْ غَلَبَكُمْ عَلى هذَا الاَْمْرِ مُعاوِيَةُ بْنُ أَبِي سُفْيانَ وَ كانَ مُعاوِيَةُ حِينَئِذ أَمِيرَ الشّامِ» شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 187.
[ 123 ]
شام بازگذاشت كه حال قدرت وى را به رخ اهل شورى مى كشد؟!
آيا منظور خليفه از تقويت بنى اميّه در شام اين بود كه قدرت بنى هاشم را مهار كند؟ و در صورت بروز هر گونه تحرّك و قيامى از سوى بنى هاشم، آنان را با قدرتِ دشمنان ديرينه اسلام، يعنى بنى اميّه سركوب نمايد؟!
آرى! ممكن است راز اصلى اين همه مدارا و مماشات در همين نكته نهفته باشد!
در واقع، خليفه با به حكومت رساندن بنى اميّه در شام، ضريب امنيّت خويش را بالا برده و خود را در مقابل قيام هاى احتمالى فرزندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) از بنى هاشم بيمه كرده بود و از دودمان بنى اميّه به عنوان سپر حفاظتى خويش در مقابل طوفان خشم بنى هاشم استفاده كرده بود و به همين جهت، به آنان مجال مى داد تا با خاطرى آسوده پايه هاى حكومت استبدادى خويش را در آن منطقه پهناور و ثروتمند، محكم و استوار سازند. حكومتى كه خون فرزندان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين(عليه السلام)را به ناحق به زمين ريخت و فجايعى را در اسلام مرتكب شد كه هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد.
اين جريان در زمان عثمان كه خود نيز از بنى اميّه بوده است، شتاب بيشترى يافت (كه در فصل بعد به آن پرداخته مى شود).
اين جاست كه عمق اين كلام كه «قُتِلَ الْحُسَيْنُ يَوْمَ السَّقِيفَةِ; امام حسين(عليه السلام) در همان روز سقيفه به شهادت رسيد» بيشتر آشكار مى شود.
مرحوم محقّق اصفهانى در دو بيت بسيار جامع و پر معنى به همين نكته اشاره كرده، مى گويد:
وَ ما رَماهُ إِذْ رَماهُ حَرْمَلَةُ *** وَ إِنَّما رَماهُ مَنْ مَهَّدَ لَهُ
سَهْمٌ أَتى مِنْ جانِبِ السَّقِيفَةِ *** وَ قَوْسُهُ عَلى يَدَىْ خَلِيفةِ
«آن هنگام كه حرمله تير مى انداخت (و حلقوم على اصغر را نشانه مى گرفت) اين حرمله نبود كه تير مى انداخت، بلكه اين تير را كسى رها
[ 124 ]
كرده است كه چنين بسترى را براى حرمله آماده ساخته بود! اين تيرى است كه از سوى سقيفه رها شده و كمانش در دستان خليفه بود!».(1)
* * *
1 . ديوان اشعار مرحوم محقّق اصفهانى (رضوان الله عليه).
[ 125 ]
[ 126 ]
4
شوراى انتصابى عمر، و به قدرت رسيدن عثمان
چهارمين نكته اى را كه مى توان از ريشه هاى ماجراى كربلا شمرد، ماجراى تشكيل شوراى انتصابى از سوى عمر بود كه زمينه ساز به قدرت رسيدن عثمان و در نتيجه تقويت جبهه اموى شد.
فشرده ماجراى تشكيل اين شورا و به قدرت رسيدن عثمان چنين است:
زمانى كه عمر به وسيله مردى به نام «فيروز» كه كنيه اش «ابولؤلؤ» بود، به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد، چنين گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى بود: على، عثمان، طلحه، زبير، سعدبن ابى وقاص و عبد الرّحمان بن عوف. لذا امر خلافت بايد به مشورت اين شش نفر انجام شود، تا يكى را از ميان خود انتخاب كنند. آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر سازند، سپس نگاهى به آنها كرد و گفت: همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد; آنها سكوت كردند. دوباره جمله را تكرار كرد. زبير پاسخ داد: ما كمتر از تو نيستيم، چرا به خلافت نرسيم!
عمر در ادامه براى هر يك از شش تن عيبى شمرد. از جمله به طلحه گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت، در حالى كه به خاطر جمله اى كه بعد از نزول «آيه حجاب» گفته اى از تو ناراضى بود(1) و به على(عليه السلام) گفت: تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح
1 . منظور از آيه حجاب آيه (فَاسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ الْحِجابِ) است كه درباره زنان پيامبر آمده ر
است. طلحه گفت: پيامبر مى خواهد امروز آنها را از ما بپوشاند، ولى فردا كه از دنيا رفت، ما با آنان ازدواج مى كنيم. پس از اين سخن آيه 53 سوره احزاب نازل شد و ازدواج با همسر رسول خدا را پس از رحلت آن حضرت ممنوع كرد. نكته قابل توجّه آن است كه اين سخن عمر، درباره طلحه در تناقض آشكارى است با آنچه در آغاز گفت كه پيامبر از دنيا رفت و از اين شش نفر راضى بود.
[ 127 ]
به خوبى هدايت مى كنى; تنها عيب تو اين است كه بسيار مزاح مى كنى!
عمر در بر شمردن عيب عثمان چنين گفت:
«كَأَنِّي بِكَ قَدْ قَلَّدَتْكَ قُرَيْشُ هذَا الاَْمْرَ لِحُبِّها إِيّاكَ، فَحَمَلْتَ بَنِي اُمَيَّةَ وَ بَنِي أَبِي مُعِيط عَلى رِقابِ النّاسِ، وَ آثَرْتَهُمْ بِالْفَىْءِ، فَسارَتْ اِلَيْكَ عِصابَةٌ مِنْ ذُؤبانِ الْعَرَبِ، فَذَبَحُوكَ عَلى فِراشِكَ ذَبْحاً; گويا مى بينم كه خلافت را قريش به دست تو داده اند و بنى اميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى و (بر اثر شورش مسلمين) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند!».(1)
سرانجام ابوطلحه انصارى را خواست و فرمان داد كه پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع كنند، تا براى تعيين جانشين او به مشورت بپردازند; هرگاه پنج نفر به كسى رأى دهند و يك نفر در مخالفت پافشارى كند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهار نفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند، و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر بودند، آن گروهى را كه عبدالرّحمان بن عوف در ميان آنهاست، مقدّم دارند و بقيّه را اگر در مخالفت پافشارى كنند، گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد، همه را گردن بزنند، تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب كنند!
سرانجام طلحه كه مى دانست با وجود على(عليه السلام) و عثمان خلافت به او نخواهد رسيد، و از اميرمؤمنان على(عليه السلام) دل خوشى نداشت، جانب عثمان را گرفت، در حالى كه زبير حقّ خود را به على(عليه السلام)واگذار كرد. سعد بن ابى وقّاص حقّ خويش را به پسر عمويش عبدالرّحمان بن عوف داد. بنابراين، شش نفر در سه نفر خلاصه شدند:
1 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186.
[ 128 ]
على(عليه السلام)، عبدالرّحمان و عثمان.
عبدالرحمان نخست رو به على كرد و گفت: با توبيعت مى كنم كه طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روش ابوبكر و عمر رفتارى كنى. على(عليه السلام) در پاسخ گفت: مى پذيرم، ولى طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و نظر خودم عمل مى كنم. عبدالرحمان رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار نمود. عثمان آن را پذيرفت. عبدالرحمان سه بار اين جمله را تكرار كرد و همان جواب را شنيد. لذا دست عثمان را به خلافت فشرد. اين جا بود كه على(عليه السلام) به عبدالرّحمان فرمود: «به خدا سوگند! تو اين كار را نكردى، مگر اين كه از او انتظار دارى; همان انتظارى كه خليفه اوّل و دوّم از يكديگر داشتند; ولى هرگز به مقصود خود نخواهى رسيد!».(1)
در اينجا چند نكته قابل توجّه است:
اوّل: نحوه تشكيل شوراى شش نفره به گونه اى بود كه پيش بينى شده بود، خلافت به على(عليه السلام)نرسد; چرا كه طلحه از قبيله «تَيْم» و پسر عموى عايشه بود. يعنى از همان قبيله اى كه ابوبكر به آن تعلّق داشت و آنان تمايلى به على(عليه السلام)نداشتند.
سعد بن ابى وقّاص نيز مادرش از بنى اميّه بود و دايى ها و نزديكانش در جنگ هاى اسلام در برابر كفر و شرك، به دست على(عليه السلام) كشته شده بودند و به همين سبب، او حتّى در زمان خلافت على(عليه السلام) نيز با آن حضرت بيعت نكرد و عمر بن سعد، جنايتكار بزرگ حادثه كربلا و عاشورا فرزند اوست. بنابراين، كينه توزى او نسبت به على(عليه السلام)مسلّم بود و به همين دليل، وى نيز به على(عليه السلام) متمايل نبود. شخص ديگر عبدالرّحمان بن عوف است كه وى نيز داماد عثمان بود; چرا كه شوهر «امّ كلثوم» خواهر عثمان بود.
در نتيجه، فقط زبير كه به على(عليه السلام) علاقه داشت، جانب آن حضرت را مى گرفت و بقيّه آراء به نفع عثمان ريخته مى شد.
1 . رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 185 - 188; تاريخ طبرى، ج 3، ص 292-297; الامامة و السياسة، ج 1، ص 42 (باتفاوت در تعبيرات) و پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 368-370.
[ 129 ]
على(عليه السلام) در خطبه شقشقيّه (خطبه سوّم نهج البلاغه) همين ماجرا را به گونه اى فشرده بيان كرده است. فرمود:
«فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن وَ هَن; سرانجام يكى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به خاطر داماديش به ديگرى (عثمان) تمايل پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگر كه ذكر آن خوشايند نيست».(1)
علاوه بر آن، عمر به صراحت معايبى براى طلحه و سعد بن ابى وقاص و عبدالرّحمان بن عوف برشمرد،كه در واقع عدم شايستگى آنان را به خلافت مى رساند.
درباره طلحه گفت: رسول خدا در ماجراى آيه حجاب به خاطر سخنى كه گفته بودى از تو ناراضى بود.(2)
به سعد بن ابى وقاص گفت: تو مرد جنگ هستى كه به درد خلافت و رسيدگى به امور مردم نمى خورى.(3)
به عبدالرّحمان بن عوف نيز گفت: تو مردى ضعيف هستى و مرد ضعيفى همانند تو، شايسته اين جايگاه نيست.(4)
او با اين سخنان گويا به اين افراد فقط حقّ رأى مى داد، كه از ميان على(عليه السلام) و عثمان يكى را برگزينند; امّا با يك چينش حساب شده، كفه ترازو را به نفع عثمان سنگين تر كرد.
1 . براى آگاهى بيشتر مراجعه كنيد به: پيام امام اميرالمؤمنين(عليه السلام)، ج 1، ص 366-358.
2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 184.
3 . همان مدرك.
4 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186 .
[ 130 ]
شايد بر همين اساس بود كه صاحب نظران سياسى از قبل پيش بينى مى كردند كه حكومت به على(عليه السلام)نخواهد رسيد وآن حضرت را از شركت در جلسه شورا منع مى كردند.
بنابر نقل طبرى، ابن عبّاس به على(عليه السلام) گفت: وارد اين شورا مشو! اميرمؤمنان(عليه السلام)پاسخ داد: نمى خواهم از جانب من مخالفتى صورت پذيرد.
ابن عبّاس گفت: «إِذاً تَرى ما تَكْرَهُ; دراين صورت آنچه را كه خوشايند تو نيست، خواهى ديد».(1)
اميرمؤمنان على(عليه السلام) براى آن كه خود را شايسته خلافت و امامت مى دانست، لازم ديد در آن جلسه شركت كند و با استدلال، حقّانيّت خويش را به اثبات رساند و همين اقدام را نيز كرد; امّا بار ديگر آن نقشه مرموزانه كار خود را كرد و مردم از رهبرى على(عليه السلام)بى بهره شدند.
علاوه بر آن، على(عليه السلام) نمى خواست به ايجاد شكاف و مخالفت متّهم شود، و تا نگويند اگر حضرت در آن مجلس شركت مى كرد، حقّش را به وى مى دادند، از اين رو مولا(عليه السلام) مصلحت را به حضور در آن شورا ديد.
دوّم: جاى تعجّب نيست كه عمر شورايى آن چنانى تنظيم كند كه محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد; چرا كه عثمان نيز براى رسيدن عمر به خلافت ـ پس از ابوبكر ـ خدمتى بزرگ به وى كرد.
«ابن اثير» مورّخ معروف مى گويد: ابوبكر در حال احتضار، عثمان را احضار كرد تا وصيّتى در امر خلافت بنويسد. به او گفت: بنويس : «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين وصيتى است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است امّا بعد...».
ابوبكر در همين حال بيهوش شد، ولى عثمان خودش اين جمله ها را نوشت:
1 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 293. در تاريخ ابن اثير آمده است: عبّاس نيز على(عليه السلام) را از شركت در آن شورا نهى كرده بود. (كامل، ج 3، ص 68).
[ 131 ]
«اَمّا بَعْدُ فَإِنِّي قَدِ اسْتَخْلَفْتُ عَلَيْكُمْ عُمَرَ بْنَ الْخَطّابِ وَ لَمْ آلُكُمْ خَيْراً; من عمر بن خطّاب را خليفه بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبى براى شما فروگذار نكردم!».
هنگامى كه عثمان اين جمله را نوشت، ابوبكر به هوش آمد و گفت: بخوان و او خواند. ابوبكر تكبير گفت! و سپس افزود: من تصوّر مى كنم (اين كه عجله كردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود كه) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم مردم اختلاف كنند. عثمان گفت: آرى! چنين بود. ابوبكر در حقّ او دعا كرد!(1)
راستى چه خدمتى از اين بالاتر؟!
* * *
پيامدهاى خلافت عثمان و نقش آن در تحكيم قدرت بنى اميّه
با انتخاب عثمان(2) به خلافت، بنى اميّه كه دشمنى آنان با اسلام و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از همان آغاز آشكار بود، قدرت يافتند و زمينه هاى انتقام از آل رسول الله(صلى الله عليه وآله) فراهم شد.
قدرت در خاندانى قرار گرفت كه در تمامى جنگ ها بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به طور مستقيم يا غير مستقيم مشاركت داشتند و قدرت و نفوذ رسول خدا را امرى دنيوى و چيزى همانند سلطنت و حكومت مى دانستند، نه ناشى از رسالت و نبوّت. به همين خاطر، پس از قدرت يافتن عثمان، ابوسفيان روزى خطاب به عثمان گفت:
«صارَتْ إِلَيْكَ بَعْدَ تَيْم وَ عَدِيٍّ فَأَدِرْها كَالْكُرَةِ، وَاجْعَلْ أَوْتادَها بَنِي أُمَيَّةَ، فَإِنَّما هُوَ الْمُلْكُ وَ لاَ أَدْرِي ما جَنَّةٌ وَ لا نارٌ; اين خلافت پس از قبيله تيم (ابوبكر) و عدى (عمر) به تو رسيده است. اكنون آن را همچون توپ (ميان قبيله
1 . كامل ابن اثير، ج 2، ص 425 و كنز العمّال، ج 5، ص 676 و 678.
2 . عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اُميّة بن عبد شمس.
[ 132 ]
خودت) بگردان و پايه هاى آن را بنى اميّه قرار ده! (اين نكته را بدان كه) فقط مسأله، فرمانروايى است (نه خلافت اسلامى) من كه بهشت و دوزخى را نمى شناسم!».
اين سخن به اندازه اى زشت و ناپسند بود كه عثمان نيز از آن بر آشفت و به ابوسفيان تندى كرد.(1)
همچنين در تاريخ آمده است در همان ايّام، ابوسفيان به قبر جناب حمزه(عليه السلام) لگد زد و گفت: اى ابوعماره! مسأله اى كه ديروز بر سر آن شمشير كشيده بوديم، امروز به دست كودكان ما رسيده و با آن بازى مى كنند: (يا أَبا عُمارَةِ! إِنَّ الاَْمْرَ الَّذِي اجْتَلَدْنا عَلَيْهِ بِالسَّيْفِ، أَمْسى فِي يَدِ غِلْمانِنَا الْيَوْمَ يَتَعَلَّبُونَ بِهِ).(2)
ولى متأسّفانه عثمان بنى اميّه را از مناصب حكومتى دور نكرد و با دادن پست هاى مختلف و اموال فراوان به آنان، عملا در مسير تقويت جبهه بنى اميّه كوشيد!
كارهايى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق و تضعيف اسلام و
مؤمنان گرديد فراوان است و ما در اينجا بخش هايى از آن را بازگو مى كنيم:
1 ـ مناصب كليدى در اختيار امويان
سرزمين شام كه از قبل در اختيار معاويه قرار داشت، در زمان خلافت عثمان نيز، همچنان در اختيار او بود و معاويه بيش از گذشته در جهت تقويت پايه هاى امارت خويش مى كوشيد. اين سخن براى محقّقان غير متعصّب آشكار است كه معاويه كسى بود كه هرگز اسلام را باور نكرد. به تعبير دانشمند معروف معاصر، ويل دورانت: «معاويه در كار دنيا ورزيده بود و به دين پايبند نبود. دين را پليسى كم خرج
1 . استيعاب، ج 2، ص 416 (شماره 3017). اين سخن، با تعبيرات ديگرى نيز در ديگر منابع اهل سنّت آمده است. (رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 8، ص 185; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9، ص 53 و مختصر تاريخ دمشق، ج 11، ص 68).
2 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 136.
[ 133 ]
مى دانست كه نمى بايد ميان او و تمتّع از لذّات دنيا حايل شود!».(1)
عثمان، وليد بن عقبة بن ابى معيط برادر مادرى خويش(2) را والى كوفه ساخت. وليد كسى است كه آيه (إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا); «هرگاه شخص فاسقى خبرى براى شما نقل كند، تفحّص و بررسى كنيد»(3); درباره او نازل شده است. علاّمه امينى ادّعاى اجماع آگاهان به تأويل و تفسير قرآن را بر اين شأن نزول نقل مى كند.(4)
وليد كسى است كه به گفته مسعودى، پيامبر(صلى الله عليه وآله) وى را اهل دوزخ دانسته است.(5)
وى به هنگام فرماندارى كوفه خلاف كاريهاى زيادى انجام مى داد كه يكى از آنها نوشيدن خمر بود. روزى با همان حال براى نماز صبح حاضر شد و نماز صبح را چهار ركعت خواند.(6)
پس از عزل وليد ـ به سبب اعتراض همگانى و ايجاد جوّ بدبينى ميان مسلمين ـ عثمان «سعيدبن عاص» (يكى ديگر از امويان) را فرماندار كوفه ساخت. از وى نيز امورى زشت در آنجا سرزد.(7)
سعيد بن عاص از سرِ غرور و استبداد و بهره گيرى همه جانبه از امارت كوفه، آن شهر را «بستان قريش!» ناميد كه مورد اعتراض «مالك اشتر» قرار گرفت.(8)
فرماندار ديگر عثمان «عبداللّه بن عامر بن كريز» است كه پسر دايى عثمان بود. وى پس از عزل «ابو موسى اشعرى» توسّط خليفه، والى بصره شد. عبدالله فقط 25
1 . تاريخ تمدّن ويل دورانت، عصر ايمان، فصل دهم.
2 . مسعودى تصريح مى كند كه وليد برادر عثمان از جانب مادر بود (مروج الذهب، ج 2، ص 347).
3 . حجرات، آيه 6.
4 . الغدير، ج 8، ص 276.
5 . مروج الذهب، ج 2، ص 334.
6 . ماجراى شراب نوشيدن وليد به قدرى مشهور است كه حتّى در كتاب صحيح مسلم (كتاب الحدود، باب حدّ الخمر، حديث 38) نيز آمده است. (براى اطّلاع بيشتر مراجعه كنيد به: الغدير، ج 8، ص 120 به بعد).
7 . الغدير، ج 8، ص 120 به بعد و مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 337.
8 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 365.
[ 134 ]
سال داشت! كه فرماندار اين شهر بزرگ شد.
وى فردى رفاه طلب، خوشگذران و اهل ريخت و پاش بود. شيوه حكومتى وى مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفت; ولى عثمان به اعتراضات ترتيب اثرى نداد.(1)
يكى ديگر از فرمانداران عثمان از قبيله بنى اميّه، «عبداللّه بن ابى سرح» برادر رضاعى عثمان بود. وى از سوى عثمان والى مصر شد.
درباره وى نوشته اند: او از دشمنان سرسخت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود كه آن حضرت را مورد استهزا قرار مى داد و از اين رو، رسول خدا فرمود: خون او هدر است، هر چند به پرده خانه كعبه چسبيده باشد.
به همين دليل، وى مدّتى فرارى بود، تا آن كه پس از مدّتى به مكّه آمد و به عثمان پناهنده شد و عثمان نيز او را پنهان نمود. آنگاه وى را در فرصتى مناسب نزد رسول خدا آورد و براى او شفاعت كرد. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) پس از سكوتى او را عفو كرد. پس از آن كه عثمان به اتّفاق عبداللّه خارج شد، رسول خدا فرمود: اين سكوت من براى آن بود كه كسى برخيزد و او را گردن بزند... .
او پس از آن كه به ظاهر اسلام آورد، مرتدّ شد.
عبداللّه بن ابى سرح به هنگام فرماندارى مصر، با ستم و بيدادگرى با مردم رفتار مى كرد و همين سبب شكايت مصريان از وى نزد عثمان شد.(2)
مروان بن حكم مشاور عالى عثمان
از ديگر امويان كه نقش بسزايى در تصميم گيرى هاى عثمان داشت، مروان بن حكم بود.
1 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 319 و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، شيخ باقر شريف القرشى، ج 1، ص 344 - 345.
2 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 341; اسد الغابة فى معرفة الصحابة، ج 3، ص 173; مختصر تاريخ دمشق، ج 12، ص 224 - 226 و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 351 - 352.
[ 135 ]
عثمان در سال هاى نخستين حكومت خويش، عموى خود «حَكَم بن ابى العاص» و پسرش «مروان بن حكم» را كه طريد (تبعيدى) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند، به مدينه بازگرداند.
«ابن قتيبه» و «ابن عبد ربّه» و «ذهبى» كه همگى از معاريف اهل سنّت هستند، مى گويند: از جمله امورى كه مردم بر عثمان انتقاد داشتند، اين بود كه «حكم بن ابى العاص» را نزد خود جاى داد، در حالى كه ابوبكر و عمر حاضر به اين كار نشدند!(1)
عثمان «حَكَم» را مقرّب خويش ساخت و جبّه خز (لباس گرانقيمت) بر او پوشانيد و جمع آورى زكات طايفه «قضاعه» را بر عهده او گذاشت و آنگاه همه آن مبلغ را ـ كه سيصد هزار درهم بود ـ به وى بخشيد.
مهمتر از آن، بزرگداشت «مروان بن حكم» است.(2) مروان كه پسر عموى خليفه بود، مورد توجّه ويژه عثمان قرار داشت. وى را به دامادى خويش انتخاب كرد و آنگاه او رابه عنوان معاون و مشاور عالى خود برگزيد.
محقّقان مى گويند: هر چند خلافت به ظاهر در دست عثمان قرار داشت، ولى نفوذ مروان به گونه اى بود كه چنين به نظر مى رسيد، عثمان فقط به اسم خليفه است! و خليفه واقعى مروان است!(3)
على(عليه السلام) نيز با اشاره به اين واقعيّت و نفوذ و سلطه مروان در دستگاه خلافت و تأثيرپذيرى عثمان از وى، خطاب به عثمان فرمود:
«اَما رَضِيتَ مِنْ مَرْوانَ وَ لا رَضِىَ مِنْكَ إِلاَّ بِتَحَرُّفِكَ عَنْ دِينِكَ، وَ عَنْ عَقْلِكَ مِثْلُ جَمَلَ الظَّعِينَةِ يُقادُ حَيْثُ يُسارُ بِهِ; تو از مروان راضى نمى شوى و او
1 . رجوع كنيد به: الغدير، ج 8، ص 241 به بعد.
2 . درباره خباثت و مذمّت از مروان و خلاف كاريهاى او رجوع كنيد به: الغدير، ج 8، ص 260 به بعد.
3 . حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 337.
[ 136 ]
از تو خشنود نمى شود; جز آن كه دين و عقلت را به انحراف بكشاند و (تو در برابر او) همانند شترى هستى كه او را به هر سو بخواهند مى كشند!».(1)
در ماجراى شكايت و تظلّم مردم از فرمانداران عثمان و مراجعه آنان به مدينه و وعده هاى عثمان به رسيدگى به دادخواهى آنان، و سپس پيمان شكنى خليفه، نقش مروان بسيار آشكار است كه در منابع معتبر تاريخى به آن پرداخته شده است.
او چنان نفوذى در دستگاه خلافت عثمان داشت كه اجازه نمى داد مردم به حدّاقل خواسته هاى مشروع خويش دست يابند و پيوسته عثمان را به مجازات دادخواهان تشويق مى كرد. تا آنجا كه همسر عثمان (نائله) از شوهرش مى خواهد به سخنان مروان توجّهى نكند; چرا كه نائله معتقد بود مروان و ديگر افراد بنى اميّه عاقبت عثمان را به كشتن خواهند داد!(2)
آرى; عثمان بسيار قبيله و خويشاوندان خود را دوست مى داشت و از اين رو، آنان را بر جان و مال مردم مسلّط ساخت و رياست و امارت بسيارى از شهرهاى اسلامى را به آنان سپرد. دلبستگى عثمان به بنى اميّه به قدرى است كه گفته است:
«لَوْ أَنَّ بِيَدِي مَفاتِيحَ الْجَنَّةِ لاََعْطَيْتُها بَنِي أُمَيَّةَ حَتّى يَدْخُلُوها مِنْ عِنْدِ آخِرِهِمْ; اگر كليدهاى بهشت در اختيارم باشد تمام آن را به بنى اميّه مى بخشم تا همگى وارد بهشت شوند».(3)
* * *
1 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 397 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2، ص 147. در خطبه 164 نهج البلاغه نيز آمده است: «فَلاَ تَكُونَنَّ لِمَرْوانَ سَيِّقَةً يَسُوقُكَ حَيْثُ شاءَ بَعْدَ جَلاَلِ السِّنِّ وَ تَقَضِّى الْعُمُرِ; در اين پيرى و پايان عمر، خود را ابزار دست مروان مساز كه تو را به هر سو بخواهد، براند».
2 . رجوع كنيد به: تاريخ طبرى، ج 3، ص 396 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 147.
3 . كنز العمّال، ج 13، ص 527; مسند احمد، ج 1، ص 62; اسد الغابة، ج 3، ص 380 و الغدير، ج 8، ص 291. در امالى مفيد از قول عثمان آمده است كه گفت: «وَ لَوْ كُنْتُ جالِساً بِبَابِ الْجَنَّةِ ثُمَّ اسْتَطَعْتُ أَنْ أُدْخِلَ بَنِي أُمَيَّةَ جَمِيعاً الْجَنَّةَ لَفَعَلْتُ; اگر بتوانم كنار در بهشت بنشينم و توان آن را داشته باشم كه همه بنى اميّه را وارد بهشت سازم، حتماً چنين كارى خواهم كرد». (امالى مفيد، ص 71، و بحارالانوار، ج 31، ص 481).
[ 137 ]
2 ـ روان شدن سيل اموال به سوى بنى اميّه
كار ديگرى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق، به ويژه بنى اميّه شد، بخشش هاى عجيب و بى حساب عثمان نسبت به اين گروه بود كه سبب تقويت مالى آنان گرديد كه ذيلا به بخشى از آن اشاره مى شود:
1 ـ به مروان بن حكم خمس غنايم آفريقا را بخشيد كه مبلغ آن 500 هزار دينار (مثقال طلا) بوده است و مبلغ يكصد هزار درهم (نقره) ديگر از بيت المال به او بخشيد كه مورد اعتراض زيد بن ارقم كليددار بيت المال قرار گرفت.
2 ـ مبلغ دويست هزار نيز به ابوسفيان بخشيد.
3 ـ از غنايم جنگ ديگرى در آفريقا مبلغ يكصد هزار دينار به عبداللّه بن ابى سرح (برادر رضاعى خود) بخشيد.
4 ـ مبلغ سيصد هزار درهم به حارث بن حكم (برادر مروان بن حكم) بخشيد.
5 ـ به سعيد بن عاص اموى مبلغ يكصد هزار درهم بخشيد.
6 ـ به عبدالله بن خالد اموى مبلغ سيصد هزار درهم بخشيد و به گفته يعقوبى: عثمان دختر خويش را به تزويج عبدالله درآورد و آنگاه مبلغ 600 هزار درهم به وى عنايت كرد!
7 ـ ابوموسى اشعرى (والى بصره(1)) مقدار فراوانى از اموال عراق را براى عثمان فرستاد كه وى نيز همه را ميان بنى اميّه تقسيم كرد.
اين بخشش ها غير از اموال فراوانى بود كه عثمان براى خود اندوخته بود. در تاريخ آمده است كه وقتى عثمان كشته شد، ميليون ها درهم و بيش از 500 هزار دينار براى خود ذخيره كرده بود و يك هزار شتر و يك هزار برده و تعداد زيادى اسب و
1 . طبرى مى نويسد: ابوموسى اشعرى به مدّت شش سال والى بصره بوده است، تا آن كه عثمان پس از آن، وى را عزل و عبدالله بن عامر (پسر دايى خود) را والى آنجا كرد (تاريخ طبرى، ج 3، ص 319).
[ 138 ]
اموال ديگرى نيز براى خود اندوخته بود!(1)
آرى; اين بخشش هاى بى حساب و كتاب بود كه مورد اعتراض مردم قرار گرفت و در نهايت به شورش عمومى انجاميد.
اميرمؤمنان على(عليه السلام) درباره دوران حكومت عثمان و سوء استفاده خاندان وى از بيت المال مى فرمايد:
«وَ قامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِْبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ; بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همكارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى كه در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد، به خوردن اموال خدا مشغول شدند».(2)
در واقع، عثمان با چنين امتيازاتى، طبقه جديد اشرافى و ممتاز را پديد آورد كه ره آورد آن شورش هاى مردمى و آثار و پيامدهايى بود كه سالها دامان اسلام را گرفت.
به هرحال، بنى اميّه در زمان عثمان هم داراى قدرت و فرمانروايى شدند و هم از ثروت سرشارى بهره مند گرديدند و بى ترديد اين امتيازات سبب قدرت حزب نفاق، در مقابله با اسلام راستين و مكتب نبوى(صلى الله عليه وآله) گرديد.
اين فصل را با سخنى از «جرج جرداق» نويسنده معروف معاصر، به پايان مى بريم.
وى درباره تقويت بنى اميّه توسّط عثمان مى نويسد:
«وَ جَعَل ]عثمان[ فى ايديهم مفتاحَ بيتِ الْمال، و سيفَ السّلطان; عثمان، هم كليد بيت المال و هم شمشير سلطان را در دستان بنى اميّه قرار داده بود!».(3)
1 . مرحوم علاّمه امينى فهرستى از اين بخشش هاى عثمان را با استفاده از كتابها و منابع معتبر تاريخى نقل كرده است. (الغدير، ج 8، ص 257 - 286). همچنين رجوع كنيد به: شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 198 - 199; مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 332 به بعد و حياة الامام الحسين بن على(عليه السلام)، ج 1، ص 354 - 363.
2 . نهج البلاغه، خطبه سوّم.
3 . الامام على صوت العدالة الانسانية، ج 1، ص 124.
[ 139 ]
[ 140 ]