|
|
|
|
|
|
فقيه انديشناك چون رضى الدين سيد على بر بام بلند فقه فراز آمد استادان حله از وى خواستند تا راهدانشوران گذشته را پيش گيرد و با نشستن در جايگاه فتوا مردم را باحلال و حرام الهى آشنا سازد، ولى ستاره خاندان طاووس نمى توانست بدين پيشنهادپاسخ مساعد دهد. آيات پايانى سوره الحاقه (ولوتقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليعين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنهحاجزين : و اگر محمد به دروغ سخنانى به ما نسبت مى داد او را گرفته ، رگگردنش را قطع مى كرديم و هيچ يك از شما نمى توانستيد ما را از اين كار بازداشته ،نگهدارنده اش باشيد.) همواره در ژرفاى روانش طنين مى افكند و او را از نزديك شدن به فتوا باز مى داشت . اوچنان مى انديشيد كه وقتى پروردگار پيامبرش را چنين تهديد كرده و از نسبت دادن سخنانو احكام خلاف واقع به خويش بازداشته است هرگز اشتباه و لغزش مرا در فتوا نخواهدبخشيد. (335) بنابراين راه خويش را از مفتيان جدا ساخت . ناگفته پيداست كه اين پايان پيشنهادها نبود. صرافان حله هرگز نمى توانستند گوهريگانه آن ديار را ناديده گرفته ، از آن به سوى ديگرى رو كنند. بنابراين ديگر باربه آستانش روى آورده ، از او خواستند داورى شهر را به عهده گيرد. سيد فرمود:مدتهاست ميان خرد و نفسم درگيرى است ... من در همه عمر هرگز نتوانستم بين اين دو دشمنداورى كرده ، ميانشان آشتى برقرار سازم ! كسى كه در همه عمر از يك داورى و رفعاختلاف ناتوان باشد چگونه مى تواند در اختلافهاى بى شمار جامعه داورى نمايد؟ شمابايد در پى كسى باشيد كه خرد و نفسش آشتى كرده ، به يارى هم بر شيطان چيرگىيافته باشند... چنين كسى توان داورى درست دارد. (336) پيوند بزرگان ابو ابراهيم كه خود را در برابر آينده فرزندمسوول مى دانست زهرا خاتون فرزند ناصر بن مهدى ، وزير شيعى آن روزگار را براىهمسرى فرزند برگزيد. ولى رضى الدين مصلحت خويش را در گريز از ازدواج مى ديد. كشمكش ميان فرزند وپدر مدتى ادامه يافت . تا آنكه على بر آستان حضرت كاظم عليه السلام پناه برده ،پس از پاكسازى روان به رايزنى با پروردگار روى آورد. نتيجهتفال وى اظهار پاسخ مساعد به خواسته پدر بود. بدين ترتيب گوهر يگانه حله با آنزن ازدواج كرد و آل طاووس را در شادمانى فرو برد. (337) مدتى بعد در سال 620 ابو ابراهيم ديده از جهان فرو بست و رضى الدين را سختاندوهگين ساخت . (338) پايتخت شيطان اندك اندك آوازه شهرت رضى الدين در سراسر عراق پيچيد و آن دانشور فرزانه بهخواهش شيعيان بغداد رهسپار آن سامان شد. مويد الدين محمد بن احمد بن العلقمى ، وزيرروشن بين عباسيان وى را كه در يكى از خانه هاى خويش جاى داد. (339) سرورپرهيزگاران دانشمند حله در اين شهر با انبوه مومنان و انديشمندان ديدار كرد و تجربههاى بسيار اندوخت . هر چند سيد پارساى آل طاووس تنها براى هدايت شيعيان بغداد بدان سامان گام نهادهبود. در اين شهر نيز از پيشنهادهاى غير قابل پذيرش آسوده نبود. مستنصر از وى خواستتا مقام آقاى دار الخلافه را به عهده گيرد و سيد چنانكه شيوه اش بود از پذيرش سرباز زد و خود را آماج تيرهاى مسموم بدخواهان ساخت . تيرهاى كه سرانجام به هدف نشستو ذهن بيمار خليفه را براى كيفر آن دانشور وارسته آماده كرد. ولى دست پنهان پروردگاربه يارى بنده پاكدلش شتافته ، وضعيت را به سود وى تغيير داد. (340) اندكى بعد مستنصر شخصيتهاى بسيارى را واسطه ساخت تا فقيهآل طاووس مقام نقابت طالبيان را عهده دار شود. هر چند اين مقام چيزى جز سرپرستىسادات عصر و رسيدگى به امور آنان نبود، رضى الدين از پذيرش آن سر باز زد. اودر پشت پيشنهادهاى خليفه خواسته هاى پنهانش را نيز مشاهده مى كرد. پس در برابرپافشارى دربار ايستاد و به وزير دوستدار اهل بيت عليه السلام ، كه وى را بهپذيرش مقام و عمل به فرمان خدا مى خواند، گفت : اگر پذيرفتن مقام وعمل به آنچه پروردگار مى پسندد، ممكن است پس چرا تو در وزارت به كار نمى بندى؟! چون خليفه سيد را بر راى خويش استوار يافت ، گفت : با ما همكارى نمى كنى در حالىكه سيد مرتضى و سيد رضى در حكومت وارد شده ، مقام پذيرفتند. آيا آنها را معذور مىدانى يا ستمگر مى شمارى ؟ بى ترديد معذور مى دانى ! پس تو نيز معذورى ! رضى الدين گفت : آنها در روزگار آل بويه كه ملوكى شيعه بودند. مى زيستند. آنحكومت در برابر حكومتهاى مخالف تشيع قرار داشت ، بدين جهت ورودشان به كارهاىدولتى با خشنودى خداوند همراه بود.(341) با اين پاسخ مستنصر براى هميشه از پيشنهادش چشم پوشيد و براى سودجويى ازدانشور پرهيزگار حله چاره اى ديگر انديشيد. مدتى بعد لزوم همنشينى رضى الدين با خليفه بر سر زبانها افتاد. وزيران ودرباريان هر يك به گونه اى دانشور پارساى حله را بدين كار فرا مى خواندند. سيد روشن بين آل طاووس كه از نيرنگ مستنصر براى بهره گيرى از نام خويش آگاه بوددر برابر اين پيشنهاد نيز سرسختانه ايستادگى كرد و بردل سياه خليفه داغ ناكامى نهاد. در اين روزگار كاميابيهاى پيوسته مغولان مستنصر را در نگرانى فرو برد. او چنانانديشيد كه دانشور آل طاووس را به عنوان سفير نزد سرور مغولان فرستد. پس نمايندهاى به خانه سيد فرزانه حله گسيل داشت و خواست خويش را به آگاهى وى رساند.رضى الدين بى درنگ پاسخ منفى داد و در توضيح گفت : سفارت من جز پشيمانى هيچدستاوردى ندارد. فرستاده مستنصر با شگفتى پرسيد: چگونه ؟ فقيه روشن بين حله گفت : اگر كامياب شوم تا واپسين لحظه زندگى هر روز مرا بهسفارتى خواهيد فرستاد و از عبادت و كردار نيك باز خواهم ماند. و اگر كامياب نشومحرمتم از ميان مى رود، راه آزارم گشوده مى شود و مرا از پرداختن به دنيا و آخرت باز مىداريد. علاوه بر اين اگر تن بدين سفر دهم بدخواهان چنان شايع مى كنند كه فلانى بهاميد سازش با مغولان و بهره گيرى از آنان براى براندازى خليفه سنى بغداد بدينسفر دست يازيده است . پس شما بيمناك مى شويد و كمر به نابودى ام مى بنديد. برخى از حاضران گفتند: چاره چيست ، فرمان خليفه است ! سيد همچون هميشه زندگى اش به قرآن پناه برد و كلام الهى نيز بر نيك نبودن سفردلالت داشت . آن را با صداى بلند تلاوت كرد تا همه دريابند كه چرا فرمان خليفه راناديده گرفته است . (342) خاطره هاى سبز سال 627 ق را بايد سال تحقق تنها سفير سيد پارسايان حله به بيرون از عراق ناميد.او در اين زمان با هدف حج راه حجاز پيش گرفت و با كوله بارى از دستاوردهاى معنوىبه خانه بازگشت . دستاوردهايى كه بايد يك قطعه كفن را در شمار آشكارترين آنهاجاى داد. او از آغاز توقف در عرفات كفنش را به شيوه اى خاص بر دست نگاه داشت ، سپسآن را به خانه خدا، حجرالاسود، آرامگاه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و معصومان خفتهدر بقيع ساييده ، تبرك ساخت و به مثابه نفيس ترين هديه براى خويش باز آورد.(343) ناگفته پيداست عارف بزرگ حله در فرصتهاى گوناگون به حرم معصومان مى شتافت. در اين زيارتها او به حقايقى دست مى يافت كه حتى تصور آن نيز براى بسيارى ازمردم ناممكن است . فقيه پاك راى حله در كتاب مهج الدعوات خاطره اى از سفر به سامرا راچنين بازگو مى كند: (در شب چهارشنبه سيزدهم ديقعده سال 638 در سامرا بودم . سحرگاهان صداى آخرينپيشواى معصوم حضرت بقيه الله عليه السلام را شنيدم كه براى دوستانش دعا مى كرد ومى گفت : ... پروردگارا! آنها را در روزگارى سرفرازى ، سلطنت ، چيرگى و دولت ما بهزندگى بازگردان .) (344) البته اين تنها خاطره دانشور پرهيزكار حله از آن شهر آسمانى نيست . او سحرى ديگر درسرداب سامرا صداى مولايش را آشكارا شنيد كه براى پيروانش دعا مى كرد و پروردگاررا چنين مى خواند: (اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقيه طينتنا و قد فعلوا ذنوبا كثيره اتكالاعلى حبنا و ولايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصلح بينهم و قاض بها عن خمسنا وادخلهم الجنه فزحزحهم عن النار و لاتجمع بينهم و بين اعدائنا فى سخطك .) (345) پروردگارا! شيعيان از پرتو نور ما و باقيماندهگل وجود ما آفريده شده اند و گناهان فراوانى به پشتگرمى دوستى و ولايت ما انجام دادهاند. پس اگر گناهانشان ميان تو و آنها فاصله اى پديد آورده ميان آنها را اصلاح كن وگناهانشان را از خمس ما جبران فرما پروردگارا! آنها را از آتش دور كرده ، در بهشت جاىده و همراه دشمنان ما در خشم و عذاب خويش نيفكن . پيشنهاد وزارت در اين روزگار مستنصر دامى تازه گسترده ، به رضى الدين چنين پيشنهاد كرد. وزارتبپذير و هر چه مصلحت مى دانى انجام ده ، من تا پايان راه كنارت خواهم ماند و در يارى اتاز هيچ كوششى كوتاهى نخواهم كرد! سيد چون هميشه از پذيرفتن پيشنهاد سر باز زد، ولى خليفه بر خواسته اش پاىفشرد. سرور پارسايان حله گفت : اگر مراد از وزارت من آن است كه چون ديگر وزيران ،بى توجه به آيين وحى به هر وسيله ممكن كارهاى وزارتى را به فرجام رسانم ، پسنيازى به من نيست . وزيران كنونى چنين كردارى انجام مى دهند. و اگر مراد آن است كه بهكتاب خدا و سنت رسولش عمل كنم بى ترديد درباريان يعنى بستگان و خدمتگزاران برآن گردن نمى نهند و تحمل نمى كنند، البته آنها تنها نخواهند بود، پادشاهان وبزرگان پيرامون كشور نيز زير بار نمى روند، علاوه بر اين اگر من به دادگرى ،انصاف و زهد رفتار كنم خواهند گفت على بن طاووس علوى حسينى مى خواهد به جهانياننشان دهد كه اگر خلافت دست آنها بود چنين رفتار مى كردند. بى ترديد در اين كارنوعى انتقاد و سرزنش بر پدرانت ، كه خلفاى پيشين بودند، نهفته است . با اين كار،تو ناگزير كمر به هلاكتم خواهى بست و مرا به بهانه هاى واهى هلاك خواهى ساخت .اگر قرار است فرجام كارم به سبب اتهامى ساختگى به هلاكت انجامد پس اكنون كه درپيشگاهت حضور دارم ، پيش از آنكه در ظاهر گناهى مرتكب شوم ، هر چه مى خواهى انجام ده، تو پادشاهى توانمندى و قدرت دارى . (346) هر چند اين گفتار منطقى خليفه را از پافشارى فزون تر باز داشت ولى روان آسمانىسيد ديگر توان ماندن در سرزمين دامهاى شيطانى را از دست داده بود. بنابراين ، پس ازپانزده سال ، پايتخت را ترك گفت و به سمت زادگاهش رهسپار شد.(347) كوچه هاى وصل رضى الدين در سال 641 وارد حله شد (348) و اندكى پس از استقرار، در سه شنبههفدهم جمادى الثانى همان سال همراه دوست وارسته اش سيد محمد بن محمد آوى به زيارتاميرمومنان على عليه السلام شتافت . (349) آنها نيمروز چهارشنبه به نجف گام نهادند و شب پنجشنبه نوزدهم جمادى الثانى زيرباران عنايت علوى قرار گرفتند. (350) محمد آوى سيماى رويايىوصول رضى الدين را در رويا مشاهده كرد و بامداد خطاب به همسفرش چنين گفت : (در رويا چنان ديدم كه لقمه اى در دست تو (سيد بن طاووس ) است و مى گويى اينلقمه از دهان مولايم مهدى است . آنگاه قدرى از آن را به من دادى .) (351) رضى الدين در پگاه پنجشنبه نيز آماج امواج حقايق قرار گرفت . شيداى مجذوب حله شرحآن لحظه هاى ملكوتى را چنين بيان كرده است : پگاه پنجشنبه چون هميشه به حريم نورانى مولايم على عليه السلام وارد شدم در آنجايگاه رحمت پروردگار، توجه حضرت اميرمومنان و انبوه مكاشفات چنان مرا در برگرفتكه نزديك بود بر زمين فرو افتم . پاها و ديگر اندامم در ارتعاشى هولناك ازكنترل بيرون شدند و من در آستانه مرگ و رهايى از خاك قرار گرفتم . در اين حالتفرامادى پروردگار به احسان خويش حقايق را بر من نماياند. در آن لحظه ها شدت بىخودى ام به اندازه اى بود كه چون محمد بن كنيلهجمال از كنارم گدشته ، سلام كرد، توان نگرستين به او و ديگران نداشتم و او رانشناختم . پس از حالش پرسيدم ، او را به من شناساندند.(352) رازهاى جمعه شب مسافران نجف در شب جمعه ، بييت و هفتم جمادى الثانى 641، به حله بازگشتند. (353)روز جمعه يكى از آشنايان گفت : مردى نيك ، كه مى گويد در بيدارى امام عصر عليهالسلام را ملاقات كرده ، به ديدارت شتافته است . او عبدالمحسن نام دارد. پارساى آل طاووس ورودش را گرامى داشت و شب شنبه ، بيست و هشتم جمادى الثانى ، باميهمان پاك نهادش به گفتگو نشست . عبدالمحسن پس از بيان زيارت حضرت مهدى عليهالسلام ادامه داد: امام فرمود نزد ابن طاووس برو و اين پيام را به وى برسان . آنگاهپيام را باز گفت . عارف بزرگ حله سپس بستر گسترد و چون ميهمان آرميد خود آماده خفتن شد ولى پيش ازآنكه خواب بر پيكرش سايه افكند. از پروردگار خواست تا حقايقى فزون تر بر وىآشكار سازد. رضى الدين بعدها پرده از روياى آن شب برداشته ، چنين نگاشت : در خواب مولاى ما حضرت امام صادق عليه السلام را مشاهده كردم كه با هديه اى بسبزرگ به ديدارم شتافته ،... ولى گويا من قدر اين هديه اش را نمى دانم و ارزشش رادرست نمى شناسم . چون نيمه شب فرا رسيد سرور پارسايان حله براى نيايش شبانه برخاست ولى حادثهاى شگفت وى را از اين توفيق بازداشت ، او خود داستان آن شب را چنين نگاشته است : ... براى نماز شب برخاستم ... دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم تا آب بر كفريخته ، وضو گيرم ، ولى گويا كسى دهانه ابريق را گرفته ، باز گرداند و مانعوضويم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و خداوند مى خواهد مرا از به كارگيرى آبنجس باز دارد... پس به كسى كه آب آورده بود گفتم : ابريق را از كجا پر كردى ؟پاسخ داد: از نهر. گفتم : شايد اين نجس باشد، آن را برگردان ، پاك كرده ، از آب نهرپر كن ! پس رفت . آبش را ريخت و در حالى كه من صداى ابريق را مى شنيدم ، آن را شست، دوباره پر كرد و آورد. من دسته ظرف را گرفتم تا وضو سازم ولى گويا كسى دهانهابريق را گرفته ، برگرداند و مرا از وضو بازداشت . من بازگشته ، به خواندنبرخى از دعاها پرداختم و سپس مانع وضويم مى شد. پس دريافتم كه اين حادثه براىباز داشتنم از نماز شب است با خود گفتم : شايد پروردگار اراده كرده فردا آزمونى وحكمتى بر من جارى كند و نخواسته براى سلامتى و رهايى از بلا دعا كنم . پس نشستم ونشسته به خواب رفتم . در رويا مردى را ديدم كه مى گفت : گويا شايسته بود در پيشرويش راه بروى . در اين لحظه بيدار شدم ، دريافتم كه در گرامى داشت عبدالمحسن كوتاهى كرده ام . پسآمرزش طلبيدم . آنگاه سراغ ابريق رفته ، وضو گرفتم و نماز گزاردم . فقيه روشن بين حله روز شنبه بر ميهمان نوازى افزود و سفير را چنانكه در خواب آموختهبود، گرامى داشت .(354) نامه اى از دوزخ دانشمند عارف حله از همنشينى با فرمانروايان مى گريخت و در اين باره هرگز پنددوستان ناآگاه را نمى شنيد. روزى يكى از فقيهان روزگار به او گفت : امامان ما درمحفل خلفا شركت جسته ، با آنها آميزش داشتند. پس ورود ما به مجلس آنان نيز نمى تواندنكوهيده و زيان آور باشد. سيد پاسخ داد: پيشوايان ما در محفل آنان حضور مى يافتند در حالى كه قلبشان ازشهوترانان حاكم رويگردان بود ولى تو آيا خود را چنين مى دانى ؟ به ويژه هنگامى كهنيازت را برآورده مى سازند و تو را از نزديكان خويش قرار مى دهند و نيكى درباره اتروا مى دارند، آيا مى توانى دل از دوستى آنان تهى كنى ؟ فقيه گفت : نه ، درست مى گويى ، حضور ناتوانان نزد توانگران هرگز مانند حضوراهل كمال نيست . (355) در حله يكى از فرمانروايان ضمن نامه اى از آن فقيه گرانمايه خواست در خانه بهملاقاتش شتابد. سيد در پاسخ چنين نوشت : آيا در كاخى كه زندگى مى كنى چيزى از آنبراى خدا ساخته شده است تا در آنجا حضور يابم ، بر آن نشينم يا بدان نگرم ؟ آگاهباش ! آنچه مرا در روزهاى آغازين عمر به ملاقات فرمانروايان مى كشاند، اعتماد براستخاره بود ولى اينك به فضل الهى از رازهايى آگاه شده ، مى دانم كه استخاره در چنينمواردى دور از حق و صواب است . (356) شاگردان بسيارى از دانشوران حله و ديگر شهرهاى عراق از محضر نورانى پژوهشگر فرزانهروزگار خويش ابوالقاسم رضى الدين على بن موسى استفاده كرده اند. در ميان اين جمعپارسا مى توان از نامهاى زير به مثابه چهره هاى برجستهمحافل علمى سيد ياد كرد. 1 - شيخ سديد الدين يوسف على بن مطهر (پدر علامه حلى ) 2 - جمال الدين حسن بن يوسف ، مشهور به علامه حلى 3 - شيخ جمال الدين يوسف بن حاتم شامى 4 - شيخ تقى الدين حسن بن داوود حلى 5 - شيخ محمد بن احمد بن صالح القسينى 6 - شيخ ابراهيم بن محمد بن احمد القسينى 7 - شيخ جعفر بن محمد بن احمد القسينى 8 - شيخ على بن محمد بن احمد القسينى 9 - سيد غياث الدين عبدالكريم بن احمد بن طاووس (فرزند بزرگش ) 10 - سيد احمد بن محمد علوى 11 - سيد نجم الدين محمد بن الموسوى 12 - شيخ محمد بن بشير 13 - صفى الدين محمد (فرزند سيد) 14 - رضى الدين محمد (فرزند ديگر سيد) ميراث سبز از عارف واصل حله نوشته هاى فراوان مانده است كه به نام برخى از آنها اشاره مى كنيم: الامان من اخطار الاسفار و الزمان ، انوار الباهره فى انتصار العتره الطاهره ، الاسرارالمودعه فى ساعات الليل و النهار، اسرار الصلوات و انوار الدعوات ، البهجهلثمرات المهجه ، الدروع الوافيه ، فلاح السائل و نجاحالمسائل فى عمل اليوم و الليل ، فرج المهموم فى معرفه نهجالحلال و الحرام من علم النجوم ، فرحه الناظر و بهجه الخواطر، اغائه الداعى و اعانهالساعى ، الاحتساب على الالباب ، الاقبال بالاعمال الحسنه ،جمال الاسبوع فى كمال العمل المشروع ، كشف المحجه لثمره المهجه ، الله وف على قتلىالطفوف ، المنامات الصادقات ، كتاب المزار، مصباح الزائر و جناح المسافر، مهجالدعوات و منهج العنايات ، محاسبه النفس ، ربيع الالباب ، روح الاسرار و روح الاسمار،الطرائف فى مذاهب الطوائف ، التشريف بتعريف وقت التكليف ، اليقين فى اختصاص مولاناعلى بامره المومنين . (357) پرواز واپسين در حدود 640 ق سيد برنامه اى نوين براى زندگى اش پى ريزى كرد، او چنان انديشيدكه بايد از همه مردم كناره بگيرد تا باران عنايتهاى ويژه بر او فرو بارد. پساستخاره كرد و به همراه خانواده به نجف شتافت و ازسال 645 تا 648 در حريم مقدس على عليه السلام اقامت گزيد، البته رضى الديندرست انديشيده بود. او بعدها در اين باره نوشت : در نجف از مردم كناره مى گرفتم و جز فرصتى اندك با آنها آمد و شد نمى كردم . بدينسبب مشمول عنايتها قرار گرفتم ، عنايتهايى در دين ، كه سراغ ندارم مانند آن را بهكسى ديگر از ساكنان آن حريم داده باشند.(358) آن بزرگمرد در نجف آرامگاهى براى خويش ساخت . (359) و در روزهاى پايانىسال 648 راه كربلا پيش گرفت . او سه سال نيز در حريم امام حسين عليه السلام زيست. (360) آنگاه رهسپار سامرا شد تا نخستين كسى باشد كه با خانواده در اين سه شهرزيسته ، بدين ترتيب از همسايگان رسمى معصومان آن ديار به شمار آيد. (361)البته علاوه بر اين نوعى بريدن و دور شدن تدريجى از بستگان و آشنايان نيز موردتوجه وى بوده است . (362) هر چند فقيه وارسته حله به سوى سامرا راه مى سپرد ولى به دليلى ناگفته در بغدادفرود آمد و از سال 652 ق ديگر بار در خانه قديمى اش اقامت گزيد. (363) اما اينتوقف با اقامت روزگار جوانى تفاوت بسيار داشت . بيشتر وقت سيد در خلوت مى گذشتو به چيزى جز عبادت ، راهنمايى مراجعه كنندگان و دستگيرى نيازمندان نمى انديشيد. درسال 655 ق لشكر مغول به عراق يورش برد و بغداد را محاصره كرد. (364) رضىالدين كه به آسايش مومنان مى انديشيد آمادگى خود را براى گفتگو با مغولان دربارهصلح اعلام داشت ، ولى خليفه نپذيرفت . (365) سرانجام 28 محرم فرا رسيد. مغولانبه شهر ريختند و شامگاهى سراسر وحشت به شهر بغداد سايه افكند، شبى كه شرفالدين ابوالفضل محمد، برادر گرانقدر رضى الدين نيز به شهادت رسيد. (366)سيد پارساى حله خاطره آن شب را چنين نگاشته است : (اين واقعه در دوشنبه 28 محرم بود و من در خانه خود در المقتديه بغداد بودم ... آن شبرا كه شب هراس و وحشت بود تا بامداد بيدار مانديم . خداوند ما را از آن حادثه ها و رنجهاسالم نگاه داشت ...) (367) هلاكوخان مغول فرمان داد دانشوران شهر در مدرسه المستنصريه حاضر شوند و دربارهاين پرسش كه (آيا فرمانرواى كافر عادل برتر است يا مسلمان ستمگر) حكم دهند.رضى الدين از جاى برخاسته ، برتر بودن فرمانرواى كافرعادل را تاييد كرد. در پى او ديگر فقيهان نيز به تاييد حكم پرداختند.) (368) فرمانرواى مغول در دهم صفر 656 سيد را فرا خوانده ، امان نامه اى براى او و يارانشصادر كرد. (369) سيد كه در پى راهى براى بيرون بردن مومنان از پايتخت بود،هزار تن را گرد آورده ، با حمايت سربازان هلاكوخان آنان را به حله رساند (370) ودر نخستين فرصت خود به پايتخت بازگشت . (371) شايد مومنى را از دردى برهاند يابى گناهى را از كيفر رهايى بخشد. در اين روزگار هلاكو از وى خواست مقام نقابت علويان را بپذيرد. رضى الدين كه در آغازاين پيشنهاد را رد كرده بود با شنيدن پيامدهاى رد درخواست هلاكوخان از زبان خواجهنصير الدين طوسى ، ناگزير اين مقام را پذيرفت و براى بيعت علويان مراسم ويژه اىبرگزار كرد. (372) سه سال پس از آن ، روزى بيمارى بر پيكر سرور فقيهانعراق سايه افكند و سرانجام در بامداد دوشنبهسال 664 ق روان الهى اش به آسمان پر كشيد. (373) فرزندان سيد سيد خاندان طاووس دو پسر به نامهاى محمد المصطفى و على و چهار دختر داشت . (374) او در تربيت آنها بسيار سخت كوش بود و اهميت ويژه اى به نخستين روز پاى نهادنفرزندان به سن تكليف ، دليل روشنى بر اين حقيقت است . او خطاب به يكى از فرزندانش چنين نگاشته است : (فرزندم ! خواهرت شرف الاشرافرا اندك زمانى قبل از بلوغ نزد خود خواندم ، به مقدار توان و آمادگى اش دستورهاىدينى را براى او بيان كردم و به او خاطر نشان ساختم كه بلوغ شرافت و كرامتى استكه خداوند به بنده اش مى دهد و اين افتخار نصيب تو نيز شده است . (375) در سايه اهميت آن عارف وارسته به تربيت فرزندان ، دخترانش شرف الاشراف و فاطمهدر سنينى بسيار اندك (اولى در 12 سالگى و دومى درقبل از 9 سالگى ) توفيق حفظ قرآن كريم يافتند.(376) خواجه نصير الدين طوسى متوفاى 673 ق . ياور وحى و عقل عبدالوحيد وفايى زادگاه و ولادت سرزمين طوس ناحيه اى از خراسان بزرگ است كه خاستگاه دانشورانى بزرگ و تاريخساز بوده است . در جغرافياى قديم ايران ، طوس از شهرهاى مختلفى چون (نوقان )،(طابران ) و (اردكان ) تشكيل شده بود و قبر مطهر حضرت على بن موسى الرضاعليه السلام در حوالى شهر (نوقان ) و در روستايى به نام (سناباد) قرار داشت كهپس از توسعه آن ، امروزه يكى از محله هاى شهر مشهد به شمار مى آيد. گويند زمانى (شيخ وجيه الدين محمد بن حسن ) كه از بزرگان و دانشوران قم بوده ودر روستاى (جهرود) از توابع قم زندگى مى كرد. (377) به همراه خانواده و بهشوق زيارت امام هشتم شيعيان به مشهد عازم شد و پس از زيارت ، در هنگام بازگشت بهعلت بيمارى همسرش ، در يكى از محله هاى شهر طوس مسكن گزيد. او پس از چندى بهدرخواست اهالى محل علاوه بر اقامه نماز جماعت در مسجد، به تدريس در مدرسه علميهمشغول شد. در صبحگاه يازدهم جمادى الاول سال 597 ق به هنگام طلوع آفتاب ، سپيده ازخنده شكفته شد و درخشنده ترين چهره حكمت و رياضى در قرن هفتم پا به عرصه وجودنهاد.(378) پدر با تفال به قرآن كريم نوزاد را كه سومين فرزندش بود (محمد) ناميد. او بعدهاكنيه اش ، (ابوجعفر) گشته ، به القابى چون (نصيرالدين )، (محقق طوسى )، (استاد البشر) و (خواجه ) شهرت يافت . تحصيل ايام كودكى و نوجوانى محمد در شهر طوس سپرى شد. وى در اين ايام پس از خواندن ونوشتن ، قرائت قرآن ، قواعد زبان عربى و فارسى ، معانى و بيان و حديث را نزد پدرخويش آموخت . مادرش نيز وى را در خواندن قرآن و متون فارسى كمك مى كرد. پس از آن به توصيهپدر نزد دايى اش (نورالدين على بن محمد شفيعى ) كه از دانشمندان نامور در رياضيات، حكمت و منطق بود، به فراگيرى آن علوم پرداخت . عطش علمى محمد در نزد دايى اش چندان بر طرف نشد و بدين سبب با راهنمايى پدر درمحضر، (كمال الدين محمد حاسب ) كه از دانشوان نامى در رياضيات بود، بهتحصيل پرداخت اما هنوز چند ماهى نگذشته بود كه استاد قصد سفر كرد و آورده اند كه وىبه پدر او چنين گفت : من آنچه مى دانستم به او (خواجه نصير) آموختم و اكنون سوالهايىمى كند كه گاه پاسخش را نمى دانم ! پس از چندى آن نوجوان سعادتمند از فيض وجود استاد بى بهره بود دايى پدرش(نصيرالدين عبدالله بن حمزه ) كه تبحر ويژه اى در علومرجال ، درايه و حديث داشت ، به طوس آمد و محمد كه هر لحظه ، عطش علمى اش افزون مىگرديد در نزد او به كسب علوم پرداخت . گرچه او موفق به فراگيرى مطالب جديدى ازاستاد نشد، اما هوش و استعداد وافرش شگفتى و تعجب استاد را برانگيخت به گونه اىكه به او توصيه كرد تا به منظور استفاده هاى علمى بيشتر به نيشابور مهاجرت كند. او در شهر طوس و به دست استادش (نصيرالدين عبدالله بن حمزه ) لباس مقدس عالماندين را بر تن كرد و از آن پس لقب (نصيرالدين ) از سوى استاد افتخارى جاويدان يافت. در آخرين روزهايى كه نصيرالدين جوان براى سفر به نيشابور آماده مى شد غم از دستدادن پدر بر وجودش سايه افكند اما تقدير چنين بود و او مى بايست باتحمل آن اندوه جانكاه به تحصيل ادامه دهد. در حالى كه يكسال از فوت پدرش مى گذشت به نيشابور پاى نهاد و به توصيه دايى پدر بهمدرسه سراجيه رفت و مدت يك سال نزد سراج لالدين قمرى كه از استادان بزرگ درسخارج فقه و اصول در آن مدرسه بود، به تحصيل پرداخت . سپس در محضر استادفريدالدين داماد نيشابورى - از شاگردان امام فخر رازى - كتاب (اشارات ابن سينا) رافراگرفت . پس از مباحثات علمى متعدد فريد الدين با خواجه ، علاقه و استعداد فوق العاده خواجهنسبت به دانش اندوزى نمايان شد و فريد الدين او را به يكى ديگر از شاگردان فخررازى معرفى كرده و بدين ترتيب نصير الدين طوسى توانست كتاب (قانون ابن سينا)را نزد (قطب الدين مصرى شافعى ) به خوبى بياموزد. وى علاوه بر كتابهاى فوق ازمحضر عارف معروف آن ديار (عطار نيشابورى ) (متوفى 628) نيز بهره مند شد. خواجه كه در آن حال صاحب علوم ارزشمندى گشته و همواره بهدنبال كسب علوم و فنون بيشتر بود، پس از خوشه چينى فراوان از خرمن پربار دانشمنداننيشابور به رى شتافت و با دانشور بزرگى به نام برهان الدين محمد بن محمد بنعلى الحمدانى قزوينى آشنا گشت . او سپس قصد سفر به اصفهان كرد اما در بين راه ،پس از آشنايى به (ميثم بن على ميثم بحرانى ) به دعوت او و به منظور استفاده ازدرس خواجه ابوالسعادات اسعد بن عبدالقادر بن اسعد اصفهانى به شهر قم رو كرد. محقق طوسى پس از قم به اصفهان و از آنجا به عراق رفت . او علم (فقه ) را از محضر(معين الدين سالم بن بدران مصرى مازنى ) (از شاگردان ابن ادريس حلى و ابن زهرهحلبى ) فرا گرفت . و در سال 619 ق از استاد خود اجازهنقل روايت دريافت كرد. آن گونه كه نوشته اند خواجه مدت زمانى از (علامه حلى ) فقه و علامه نيز درمقابل ، درس حكمت نزد خواجه آموخته است . (كمال الدين موصلى ) ساكن شهر موصل (عراق ) از ديگر دانشمندانى بود كه علم نجومو رياضى به خواجه آموخت و بدين ترتيب محقق طوسى دورانتحصيل را پشت سر نهاده ، پس از سالها دورى از وطن و خانواده ، قصد عزيمت به خراسانكرد. (379) دوران آشوب سالهايى كه خواجه براى تحصيل در عراق به سر مى برد اخبار پراكنده و ناگوارى ازتجاوز قوم مغول به ايران به گوش مى رسد. مغولها اقوام بيابانگردى بودند كه درابتدا به دامدارى و شكار در بيابانها پرداخته ، با جگزار و فرمابنردار چين شمالىبودند. زمانى (يسوگا) پدر چنگيز خان مغول كه از روساىمغول بود، سر به شورش نهاد و عده زيادى از آن قوم را به اطاعت خود در آورد. پس ازوى پسر بزرگش (تموچين ) كه بعدها به چنگيزخان شهرت يافت به جاى پدر نشستو پس از جمع آورى لشكريان بسيار به كشورهاى بسيارى حمله كرد. ايران كه در آن زمان حاكمى بى سياست و نالايق به نام (سلطان محمد خوارزمشاه ) برآن فرمانروايى مى كرد از هجوم مغولان در امان نماند و شهرهاى مختلفى از آن مورد تاخت وتاز آنان قرار گرفت . گرچه تجاوزگرى و توسعه طلبى از ويژگيهاى اين قوم ستم پيشه بود، رفتار غيرعاقلانه سلطان ايران با فرستادگان مغولى و كشتار آنان ، در شروع حمله و تجاوز بىتاثير نبود. اين هجوم از سال 616 ق شروع شد و در پى آن شهرهاى بسيارى از ايرانبجز مناطق جنوبى كشور به تصرف مهاجمان در آمد و جنايات هولناكى و ويرانيهاى بىشمارى به وجود آمد. (380) در اين ميان شهر نيشابور آنچنان مورد تهاجم قرار گرفتكه نه تنها مردمان بلكه حيوانات خانگى آن شهر هم از تيغ خونين متجاوزان در اماننبودند. پس از كشتار دستجمعى ، هفت شبانه روز بر شهر آب بسته ، آن را شخم زدند.(381) برخى عدد كشتگان نيشابور را 1748000 نفر دانسته اند. اين اخبار دردناك كه قلب هر مسلمانى را اندوهگين مى ساخت خواجه نصير را بر آن داشت بابراى كمك به هموطنان و خانواده خويش راهى ايران شود. طوسى پس از رسيدن بهنيشابور صحنه هاى دلخراش خون و آتش و ويرانى را مشاهده كرد و با اضطراب بسياربه سوى خانه اى كه زادگاهش بود رفت اما كسى را در آن خانه نيافت . خواجه با راهنمايى يكى از همسايگان اطلاع پيدا كرد كه مادر و خواهرش براى نجات جانخود به شهر قائن رفته اند. او نيز نزد خانواده خويش رفت و پس از چندى سكونت درآنجا به تقاضاى والى شهر، امام جماعت يكى از مساجد شد و احترام ويژه اى به دست آورد.او در سال 628 ق پس از آنكه بيش از سى سال از بهار عمرش مى گذشت در قائن ازدواچكرد. خدمات ارزنده اسماعيليان فرقه اى از شيعيان بودند كه اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام راجانشين آن حضرت مى دانسته بر او توقف كردند. اين گروه پس از مدتها درسال 483 ق به دست حسن صباح در ايران رونقى دوباره يافتند و پس از چندى ،گرايشهاى شديد سياسى پيدا كرده ، فعاليتهاى خود را گسترش دادند. قلعه الموت درحوالى قزوين پايتخت آنان بود و علاوه بر آن قلعه هاى متعدد و استوارى داشتند كهجايگاه امنى براى مبارزان سياسى به شمار مى رفت و دستيابى بر آنها بسيار سختبود.(382) خواجه نصيرالدين پس از چند ماه سكونت در قائن ، به دعوت (ناصر الدين عبدالرحيم بنابى منصور) كه حاكم قلعه قهستان بود و نيز مردىفاضل و دوستدار فلاسفه بود، به همراه همسرش به قلعه اسماعيليان دعوت شد و مدتىآزادانه و با احترام ويژه اى در آنجا زندگى كرد. او در مدت اقامت خود كتاب (طهارهالعراق ) تاليف ابن مسكويه را به درخواست ميزبانش به زبان عربى ترجمه كرد ونام آن را (اخلاق ناصرى ) نهاد وى در همين ايام (رساله معينيه ) در موضوع علم هئيت ،به زبان فارسى نگاشت . ناسازگارى اعتقادى خواجه با اسماعيليان و نيز ظلم و ستم آنان نسبت به مردم وى را برآن داشت تا براى كمك گرفتن ، نامه اى به خليفه عباسى در بغداد بنويسد. در اين ميان حاكم قلعه از ماجراى نامه باخبر شد و به دستور او خواجه نصير بازداشت وزندانى گرديد. پس از چندى خواجه به قلعه الموت منتقل شد ولى حاكم قلعه كه از دانش محقق طوسىاطلاع پيدا كرده بود با او رفتارى مناسب در پيش گرفت . نصير الدين طوسى حدود 26 سال در قلعه هاى اسماعيليه به سر برد اما در اين دورانلحظه اى از تلاش علمى باز ننشست و كتابهاى متعددى از جمله (شرح اشارت ابن سينا)،(تحرير اقليدس )، (تولى و تبرى ) و (اخلاق ناصرى ) و چند كتاب و رسالهديگر را تاليف كرد. خواجه در پايان كتاب شرح اشارات مى نويسد: (بيشتر مطالب آن را در چنان وضع سختى نوشته ام كه سخت تر از آن ممكن نيست وبيشتر آن را در روزگار پريشانى فكر نگاشتم كه هر جزئى از آن ، ظرفى براىغصه و عذاب دردناك بود و پشيمانى و حسرت بزرگى همراه داشت . و زمانى بر مننگذشت كه از چشمانم اشك نريزد و دلم پريشان نباشد و زمانى پيش نمى آمد كه دردهايمافزون نگردد و غمهايم دو چندان نشود.) (383) از آنجا كه وجود اسماعيليان حاكميت و قدرت سياسى مغولان را به خطر مى انداختهلاكوخان در سال 651 ق با اعزام لشكرى به قهستان آنجا را فتح كرد. حاكم قلعه پس از مشورت با خواجه نصير، علاوه بر تسليمكامل قلعه ، از مغولان اطاعت كرد و چندى پس از آن درسال 656 ق تاج و تخت اسماعيليان در ايران برچيده شد و بدين سان خواجه نصيربزرگترين گام را در جلوگيرى از جنگ و خونريزى وقتل و عام مردم را برداشته ، از اين رو نزد خانمغول احترام و موقعيت ويژه اى يافت . (384) هلاكوخان همچنين در فتح بغداد و كشتن آخرين خليفه عباسى ، از نظرهاى خواجه طوسىبهره گرفت . (385) معتصم (آخرين خليفه عباسى ) در دوران حكومت خود علاوه بر لهو و لعب ، به خونريزىمسلمانان پرداخت . عده اى از شيعيان بغداد به دست پسرش (ابوبكر) به خاك و خونكشيده شدند و اموالشان به غارت رفت . (386) فرشته نجات مقام علمى و ارزش فكرى نصيرالدين طوسى موجب شد تا هلاكو، او را در شمار بزرگانخود دانسته ، نسبت به حفظ و حراست از جان وى كوشا باشد و او را در همه سفرها بههمراه شيخ دارد؟! خواجه كه در آن ايام داراى مقام و صاحب نفوذ شده بود از موقعيت استفاده كرد و خدماتبسيارى به فرهنگ اسلام و كشورهاى مسلمان روا داشت كه برخى از آنها عبارت اند از: 1 - انجام كارهاى علمى و فرهنگى و نگارش كتابهاى ارزشمند. 2 - جلوگيرى از به آتش كشيدن كتابخانه بزرگ حسن صباح در قلعه الموت به دستمغولان 3 - نجات جان دانشمندان و علمايى همچون ابن ابى الحديد (شارح نهج البلاغه ) وبرادرش موفق الدوله و عطاملك جوينى كه بى رحمانه مورد غضب و خشم مغولان قرارگرفته بودند. 4 - جذب و حل شدن قوم مغول در فرهنگ و تمدن اسلامى به دست خواجه ، به گونه اىكه موجب شد مغولان به اسلام روى آورند و ازسال 694 ق اسلام دين رسمى ايران قرار بگيرد. 5 - جلوگيرى از تهاجم آنان به كشورهاى مسلمان . 6 - تاسيس رصدخانه مراغه در سال 656 ق ، با همكارى جمعى از دانشمندان . 7 - احداث و تجهيز كتابخانه بزرگ رصدخانه در مراغه . (387) اخلاق خواجه نصير خواجه نه تنها مرد علم و كتاب و تحقيق و تاليف بود، بلكه دانشورى متعهد و برخورداراز ويژگيهاى اخلاقى زيادى بود و هيچ گاه عملش بر تعهد و اخلاقش سبقت نمى گرفت .توجه به نظر ديگران و برخورد متواضعانه و حكيمانه با افراد از خصوصيات او بهشمار مى آمد. تمايلات و روحيات عرفانى خواجه در برخى كتابهايش چون اخلاقناصرى و شرح اشارات مشهود است . مطيع ساختن مغولان بيابانگرد و ويران ساز، خود نشان بزرگى از رفتار و كردارحكيمانه اوست و اين تا جايى بود كه علماى بسيارى از شيعه و سنى به تعريف و تمجيدخواجه زبان گشودند. علامه حلى - از شاگردان معروف خواجه نصير مى گويد: (خواجه بزرگوار در علوم عقلى و نقلى تصنيفات بسيار دارد و علوم دين بر طريقه مذهبشيعه كتابها نوشت . او شريف ترين دانشمندى بود كه من ديده ام .) (388) ابن فوطى - يكى از شاگردان حنبلى مذهب خواجه نصير - مى نويسد: (خواجه مردى فاضل و كريم و الاخلاق و نيكو سيرت و فروتن بود و هيچ گاه ازدرخواست كسى دلتنگ نمى شد و حاجتمندى را رد نمى كرد و بر خورد او با همه با خوشرويى بود.) (389) ابن شاكر - يكى از مورخان اهل سنت - اخلاق خواجه را چنين توصيف مى كند: (خواجه بسيار نيكو صورت و خوش رو و كريم و سخى و بردبار و خوش معاشرت وزيرك و با فراست بود و يكى از سياستمداران روزگار به شمار مى رفت .) (390) شاگردان نصيرالدين طوسى در شهرها و كشورهاى مختلف رفت و آمد مى كرد و همچون خورشيدىتابان نورافشانى كرده ، شاگردان بسيارى را فروغ دانش مى بخشيد. برخى از آنانبه اين قرار است : 1 - جمال الدين حسن بن يوسف مطهر حلى (علامه حلى - متوفى 726 ق ) او از دانشورانبزرگ شيعه بود كه آثار گران سنگى از خود به جاى نهاد وى شرحهايى نيز بركتابهاى خواجه نگاشت . 2 - كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى ، او حكيم ، رياضيدان ، متكلم و فقيه بود وعالمان بزرگى از محضرش استفاده كردند. وى گرچه در رشته حكمت زانوى ادب وشاگردى در مقابل خواجه بر زمين زد، از آن سو خواجه از درس فقه وى بهره مند شد. اينمحقق بحرينى شرح مفصلى بر نهج البلاغه نوشته كه به شرح نهج البلاغه ابن ميثممعروف است . 3 - محمود بن مسعود بن مصلح شيرازى ، معروف به (قطب الدين شيرازى ) (متوفى 710ق ) او از شاگردان ممتاز خواجه است وى در چهارده سالگى به جاى پدر نشست ودربيمارستان به طبابت پرداخت . سپس به شهرهاى مختلفى سفر كرد و علم هئيت و اشاراتابوعلى را از محضر پر فيض خواجه نصير فرا گرفت . قطب الدين كتابهايى در شرحقانون ابن سينا و در تفسير قرآن نوشته است . 4 - كمال الدين عبدالرزاق شيبانى بغدادى (642 - 723 ق ) او حنبلى مذهب و معروف بهابن الفوطى بود. اين دانشمند مدت زيادى در محضر خواجه علم آموخته است . وى از تاريخنويسان معروف قرن هفتم است و كتابهاى معجم الاداب ، الحوادث الجامعه و تلخيص معجمالالقاب از آثار اوست . 5 - سيد ركن الدين استرآبادى (متوفى 715 ق ) از شاگردان و همراهان خاص خواجهبوده و شرح هايى بر كتابهاى استاد خويش نوشته و علاوه بر تواضع و بردبارى ،از احترامى افزون برخوردار بوده است . وى در تبريز به خاك سپرده شده است . برخى ديگر از شاگردان خواجه نصير عبارتند از: ابراهيم حموى جوينى اثيرالدين اومانى مجدالدين طوسى مجدالدين مراغى دانش خواجه تبحر خواجه نصير الدين طوسى در علوم عصر خويش به ويژه فلسفه ، رياضيات ،كلام ، منطق ، ادبيات و نجوم ، بزرگان را بر آن داشته تا زبان به ستايش وى گشود،با تعبيراتى چون (استاد البشر)، (افضل علما)، (سلطان فقها)، (سرآمد علم )،(اعلم نويسندگان )، (عقل حادى عشر)، (معلم ثالث ) از او ياد كنند. اين گونه ستايشها از مقام علمى خواجه حتى در كلمات و جملات دانشمندان غير مسلمان نيزموج مى زد. چنانكه نوشته اند خواجه در رشته هاىذيل از تخصص كافى بهره مند بود. الف - رياضيات او در رياضى از نظرهاى برجسته اى برخوردار بود به گونه اى كه تا به امروز درجبر، حساب ، هندسه ، مثلثات و ساير علوم رياضى از دانشمندان اين رشته به شمار مىآيد. دانش پژوهان غربى ، خواجه را تنها از طريق اين رشته شناخته و ديگر علوم و فنون وىاز نظر آنان پنهان مانده است . او با تاليف كتاب(الشكل القطاع ) نظريات جديدى در رياضى به وجود آورد و بحث مثلثات را از علمفلك جدا كرده ، هر كدام را موضوعى جداگانه به حساب آورد. محقق طوسى اولين دانشمندى بود كه حالات شش گانه مثلث كروى در قائم الزاويه رابه كار برد. تاليف سى و پنج اثر در موضوع رياضى از سوى خواجه دليلى روشنبر اين است كه وى از دانشوران برجسته اين علم بوده است . ب - فسلفه حواجه در عصرى زندگى مى كرد كه امام فخر رازى متعصبانه بر افكار و نظرياتفلسفى ابو على سينا مى تاخت و عقايد فلسفه مشاء را بشدت مخدوش مى ساخت و كسى راهم ياراى ايستادگى در برابر شبهات او نبود، به گونه اى كه افكار ابن سينا ازتوجه فلاسفه دور گشته و مورد بى مهرى قرار گرفته بود. در اين برهه ، خواجه نصير پا به عرصه نهاد و با نوشتن كتابى در شرح اشارت ابنسينا تمامى اشكالات فخر رازى را كه از بزرگاناهل تسنن بود، پاسخ داده ، بار ديگر افكار عالى و مهم بوعلى حيات تازه اى يافت . ج - كلام علم كلام به بحث و بررسى پيرامون عقايد اسلامى مى پردازد. اين علم از عصر معصومين -عليه السلام - به ويژه دوران شكوهمند امام صادق عليه السلام و پس از آن همواره موردتوجه مسلمانان بوده است . خواجه نصيرالدين در قرن هفتم با تاليف كتاب بسيار مهم ومستدل (تجريد العقايد) محكمترين متن كلامى را به رشته تحرير درآورد و افقهاى تازهاى به روى مشتاقان اين علم گشود. اين كتاب جاودانگى هفتصد ساله خود را همچنان حفظكرده است و هم اكنون در حوزه هاى علميه و دانشگاههاى اسلامى تدريس مى شود. و - اخلاق پرداختن خواجه به هئيت ، رياضيات ، نجوم و ديگر علوم رايج آن زمان ، وى را از توجهويژه به علم اخلاق و مسائل تربيتى غافل نكرد. محقق طوسى با نگارش كتاب (آدابالمتعلمين ) دستورالعملهاى ظريف اخلاقى را به شيوه اى بايسته براى تمامى دانشپژوهان بيان داشته است .
|
|
|
|
|
|
|
|