رفت ، نفر سوم رفت و درباره آنها هم رسول خدا همان جمله را تكرار كرد ،گفتند يا رسول الله ابوذر هم رفت ، باز همان جمله را تكرار فرمود . اماابوذر تخلف نكرده بود ، شترش از حركت مانده بود . ابوذر پياده شد بارو بنه را بدوش گرفت . در اين هوای گرم پياده میرفت . بنقطهای ازسنگلاخهای راه تبوك رسيد . به جائی رسيد كه لابلای سنگها از بارانی كه قبلاآمده بود آبی جمع شده بود ، آب نسبتا سردی بود ، مشكی همراه خود داشت .آن را پر آب كرد و آب سرد را بدوش كشيد و راه افتاد لشكر اطراق كردهبود يكدفعه چشمشان بيك سياهی افتاد كه از دور میآيد . يا رسول الله يكسياهی از دور میآيد . فرمود : بايد ابوذر باشد . سياهی نزديك شد ونزديكتر آمد . بله ، ابوذر بود ، اما آن چنان گرما ، و گرسنگی و خستگی براين مرد اثر گذاشته بود كه صورت و چهرهاش سياه و لبهايش مثل دو چوبخشك شده بود . پيغمبر اكرم به چهرهاش نگاه كرد . ديد از تشنگی داردهلاك میشود . فرمود زود به او آب برسانيد . با صدای ضعيفی گفت : آبهمراهم هست . پس چرا ننوشيدی ؟ گفت آب سردی بود ، خواستم بنوشم . فكركردم خوب است اول حبيبم پيغمبر بنوشد بعد من . مراجعت آن سه نفر ديگر نيز داستان عجيبی به دنبال دارد مسلمين بدوناينكه جنگی رخ دهد برگشتند ، مردم منتظر بودند ببينند پيغمبر اكرم درباره متخلفين چه تصميمی میگيرد ؟ يا رسول الله با اين متخلفين چه كنيم ؟فرمود معاشرت با آنها را تحريم كنيد ، با آنها سخن مگوئيد و هم صحبتنشويد . همينكه مسلمين وارد |