بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح نهج البلاغه بخش 3, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     501 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     502 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     503 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     504 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     505 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     506 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     507 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     508 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     509 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     510 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     511 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     512 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     513 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     514 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     515 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     516 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     517 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     518 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     519 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     520 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     521 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     522 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     523 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     524 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     525 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     526 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     527 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     528 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     529 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     530 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     531 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     532 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     533 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     534 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     535 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     fehrest - فهرست مطالب
 

 

 
 

 

3. «حمحمة» به معناى صداى اسب است كه به اندازه شيهه بلند نباشد.
4. «نعام» به معناى شترمرغ است.

[349]

   امام (عليه السلام) نامى از اين رييس لشكر نبرده ولى قراينى كه در جمله هاى بالا و جمله هاى بعد مى آيد به خوبى نشان مى دهد كه اشاره به «صاحب الزنج» است همان مردى كه در سال 255 هجرى قمرى در «بصره» قيام كرد و بردگان را دور خود جمع نمود، وفتنه بسيار عظيمى در آن جا و نقاط ديگر بوجود آورد، كه شرح آن در نكته ها خواهد آمد ان شاء الله.

   تعبير به «لاَ يَكُونُ لَهُ غُبَارٌ» و جمله هاى بعد از آن به خوبى نشان مى دهد كه لشكر «صاحب الزنج» لشكر پياده اى بوده، چرا كه بردگان اسب و مركبى نداشتند كه بر آن سوار شوند; گروهى پا برهنه و جان به لب رسيده بر ضدّ اربابان قيام كردند و از حدّ گذارندند و جنايات عجيبى مرتكب شدند.

   تعبير به «يُثِيرُونَ الاَْرْضَ بِأَقْدَامِهمْ...» نشان مى دهد كه پاهاى آنها برهنه بود و به خاطر اين كه يك عمر با پاى برهنه راه رفته بودند پايشان همچون پاى شترمرغ پهن شده بود و با اين حال چابك و تندرو بودند.

   مرحوم سيّد رضى به اين جا كه مى رسد مى گويد : «يُؤْمِى بِذلِكَ إلَى صَاحِبِ الزَّنْجِ; امام با اين سخن به «صاحب الزنج» اشاره مى كند».

   «سپس در ادامه اين سخن امام (عليه السلام) فرمود : واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى پر زرق و برق شما ! كه بالهايى همچون بالهاى كركسان و خرطومهايى همچون خرطوم فيل ها دارد ! (واى بر آنها) از (فتنه) اين گروه كه كسى بر كشتگانشان گريه نمى كند و از گم شدگانشان جستجو نمى شود» (ثمّ قال (عليه السلام) : وَيْلٌ لِسِكَكِكُمُ(1) الْعَامِرَةِ، وَالدُّورِ الْمُزَخَرَفَةِ(2) الَّتِي لَهَا


1. «سكك» جمع «سكّة» (بر وزن سكه) به معنى راه و كوچه است.
2. «المزخرفة» به معنى اشياى زينت شده است و از مادّه «زخرف» كه در اصل به معنى هرگونه زينت و تجمل توأم با نقش و نگار است گرفته شده و گاه به طلا نيز گفته مى شود.

[350]

أَجْنِحَةٌ(1) كَأَجْنِحَةِ النُّسُورِ(2)  وَخَرَاطِيمُ(3) كَخَرَاطِيمِ الْفِيَلَةِ، مِنْ أُولئِكَ الَّذِينَ لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَلاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ).

   از تعبيرات فوق به خوبى استفاده مى شود كه «بصره» در آن زمان بسيار آباد بوده (هر چند بردگان در نهايت بدبختى و عسرت زندگى مى كردند) خانه هاى آنها همچون قصرهايى بوده كه بالكنها و سايه بانهاى زيبا و ناودانهاى خرطوم مانند جالب، بر زيبايى آن مى افزوده است و چنانكه خواهد آمد، همه اينها با شورش «صاحب الزنج» به ويرانى كشيده شد و صاحبان آن قصرهاى زيبا در خاك و خون غلطيدند.

   تعبير به «لاَ يُنْدَبُ قَتِيلُهُمْ، وَلاَ يُفْقَدُ غَائِبُهُمْ» به خوبى نشان مى دهد كه اين بردگان نه خانه و خانواده اى داشتند و نه اقوام و بستگانى كه بر كشتگانشان گريه كنند و از گم شدگانشان جستجو نمايند، و اين از اوصاف بردگان آن زمان بود كه با قهر و غلبه از كشورهاى دور دست مخصوصاً آفريقا آنها را به داخل ممالك اسلامى و غير اسلامى مى آوردند و بر خلاف دستورات اسلام همچون حيوانات با آنها رفتار مى كردند و قيام «صاحب الزنج» عكس العملى بود در برابر اين رفتار غير اسلامى و غير انسانى.

   سپس در پايان اين سخن مى فرمايد : «من دنيا را به رو افكنده ام و آن را به قدر شايستگى اش اندازه گيرى كرده ام و با چشم خودش به آن نگريسته ام !» (أَنَا


1. «اجنحة» جمع «جناح» به معنى بال است و در خطبه بالا اشاره به بالكن ها و سايبان هايى است كه همچون بال در كنار ساختمان ها قرار مى گيرد.
2. «نسور» جمع «نسر» (بر وزن قصر) به معنى كركس است كه پرنده اى قوى الجثه و شكارچى و خطرناك مى باشد.
3. «خراطيم» جمع «خرطوم» است كه معنى آن واضح مى باشد.

[351]

كَابُّ(1) الدُّنْيَا لِوَجْهِهَا، وَقَادِرُهَا بِقَدْرِهَا، وَنَاظِرُهَا بِعَيْنِهَا).

   اين سه جمله اشاره به بى ارزش بودن متاع دنيا در نظر امام (عليه السلام) است گويى دنيا موجود زنده شرور و بى ارزشى است كه امام (عليه السلام) او را به رو افكنده و ارزش ناچيزى براى آن قائل شده، و با چشم حقارت به آن نگريسته است.

   اين تعبير شبيه تعبير مشهور ديگرى است كه از امام (عليه السلام) در كلمات قصار نقل شده است آن جا كه مى فرمايد : «يا دُنْيا يا دُنْيا إلَيْكِ عَنِّي أَبي تَعَرَّضْتِ أَمْ إلَيَّ تَشَوَّقْتِ ؟ لاَ حَانَ حِيْنُكِ هَيْهَاتَ ! غُرِّي غَيْرِي لاَ حَاجَةَ لِي فِيْكِ قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلاثَاً لا رَجْعَةَ فِيْها; اى دنيا ! اى دنيا ! از من دور شو ! خودرا به من عرضه مى كنى ؟ و اشتياق به من نشان مى دهى ؟ هرگز آن زمان كه تو مرا بفريبى فرا نرسد ! هيهات ! دور شو ! ديگرى را فريب ده ! من نيازى به تو ندارم تو را سه طلاقه كرده ام كه رجوعى به آن نيست»(2).

   تمام بدبختى دنياپرستان آن است كه دنيا را به طور صحيح ارزيابى نمى كنند و با چشم ديگر به آن مى نگرند و سردرپاى آن مى نهند و همه چيز خودرا در راه آن قربانى مى كنند اما اين كه اين جمله چه ارتباطى با جمله هاى قبل درباره خطرات و فسادهاى «صاحب الزنج» مى تواند داشته باشد ؟

   شارحان معروف «نهج البلاغه» به توضيح اين مطلب نپرداخته اند، ولى ممكن است ارتباط از اين نظر باشد كه مردم «بصره» به خاطر دنياپرستى به آن روز افتادند، قصرها را آباد و خانه ها را پر زرق و برق و زندگى خودرا مملوّ از اسراف و تبذير كردند در حالى كه بردگان زيادى در شهر آنها و در مزارع اطراف


1. «كابّ» از مادّه «كبّ» (بر وزن حِظ) در اصل به معنى افكندن چيزى به صورت بر روى زمين است.
2. كلمات قصار، 77.

[352]

در بدترين حالات زندگى داشتند. و بلاهاى وحشتناكى كه بر سر آنها از طرف زنگيان مى رسد نتيجه اعمال خود آنهاست.

* * *

نكته

قيام «صاحب الزنج» و شورش بردگان

   در سال 255 هجرى در عهد حكومت خليفه عباسى «المهتدى» مردى در «بصره» ظهور كرد كه خودرا «على بن محمّد» از نسل «امام زين العابدين (عليه السلام) و زيد بن على (عليه السلام)» مى ناميد و بردگان را به مخالفت با مالكان خود فراخواند و از آن جا كه بردگان در سخت ترين شرايط زندگى مى كردند گروهى در مزارع و باغات، و گروهى در خانه ها به خدمت هاى طاقت فرسا با كمترين بهره مندى از زندگى، مشغول بودند دعوت او را به سرعت پذيرا شدند و در گروه هاى صد نفرى و هزار نفرى به او پيوستند.

   او به آنها وعده مى داد كه نه فقط شما را از بندگى آزاد مى كنم، بلكه مالكان شما را همراه با اموال و مزارعشان ملك شما قرار خواهم داد.

   و از آن جا كه جامعه آن روز گرفتار فاصله طبقاتى شديدى شده بود، گروهى مرفه در قصرها زندگى مى كردند كه اميرمؤمنان (عليه السلام) در خطبه بالا به وضع خانه هاى پرزرق و برق آنها اشاره فرموده و گروه ديگرى بدترين شرايط زندگى را داشتند، جمعى عظيم از محرومان (غير از بردگان) نيز به آنان پيوستند و به اين ترتيب لشكر عظيمى براى او فراهم شد.

   او آتش انتقام جويى را در دل بردگان و محرومان شعلهور ساخت تا آن جا كه پس از پيروزى بر ثروتمندان و برده داران دستور مى داد هر يك از اربابان خودرا پانصد تازيانه بزنند، و زنان آنها را اسير مى كرد و براى تحقير آنها هر يك را به دو

[353]

سه درهم مى فروخت و در اختيار مردان يا زنان زنجى (سياه پوست) قرار مى داد.

   مورخ مشهور «مسعودى» در «مروج الذهب» مى گويد : «صاحب الزنج» بزرگ و كوچك و مرد و زن را مى كشت و اموال و وسايل آنها را مى سوزاند و خانه هايشان را خراب مى كرد و در يك مورد در «بصره» سيصد هزار نفر را به قتل رسانيد و آنها كه از اين كشتار به بيابان ها فرار كردند مجبور شدند كه از گوشت حيواناتى همچون سگ و موش و گربه تغذيه كنند و گاه گوشت انسان هاى مرده را مى خوردند.

   او بر بخش عظيمى از عراق و ايران مسلّط شد و قيام و فرمانروايى او بيش از چهارده سال طول كشيد (و اين نشان مى دهد كه شورش او يك شورش زودگذر نبود بلكه ريشه در اعماق جامعه آن روز داشت).

   كار «صاحب زنج» تا جايى بالا گرفت كه نزديك بود دولت عباسى را براندازد ولى سرانجام «ابو احمد» ملقب به «موفق» برادر خليفه عباسى با لشكرى عظيم و وسايل جنگى فراوان به جنگ او برخاست و بعد از نبردى طولانى و خونبار در ماه صفر سال 270 هجرى او را كشت و لشكرش پراكنده شدند.

   درباره شورش زنگيان و قيام «صاحب زنج» كتاب هاى متعددى به رشته تحرير درآمده است و به يقين پديده اى نبود كه بتوان آسان از كنارش گذشت زيرا جمع آورى كردن لشكرى كه به گفته بعضى از مورخان هشتصد هزار نفر و به گفته بعضى ديگر سيصد هزار نفر بود در آن عصر و زمان كار آسانى نبود، همچنين برخوردارى از يك حكومت نسبتاً طولانى مدت، و اينها همه، نشان مى دهد كه اين شورش، ريشه هايى قوى در نابسامانى هاى جامعه آن روز و

[354]

بى عدالتى ها داشت هر چند اين شورش نيز سرچشمه مظالم و جنايت هاى بى شمارى شد.

   در اين جا ذكر چند مطلب لازم به نظر مى رسد :

   1 ـ بعضى از نويسندگان، شورش «صاحب زنج» را به قيام بردگان در «ايتاليا» به رهبرى «اسپارتاكوس» تشبيه كرده اند كه در سال 73 قبل از ميلاد قيام كرد و گروه عظيمى از بردگان را گرد خود جمع كرد و با ثروتمندان و  مرفّهين جنگيد و پيروزيهايى بدست آورد و سرانجام با 40 هزار برده در سال 71 قبل از ميلاد به قتل رسيد ولى ظاهر اين است كه قيام «صاحب زنج» تفاوت بسيار با قيام او داشته، چرا كه قيام «صاحب زنج» بسيار گسترده تر بود و سرانجام حكومتى تشكيل داد كه بر بخش عظيمى از عراق و ايران سلطه داشت و 14 سال به طول انجاميد، ولى به هر حال او مردى خونخوار و بى رحم و جنايتكار بود هر چند بهانه هاى نسبتاً منطقى براى شورش و قيام خود داشت.

   2 ـ همان گونه كه گفتيم «صاحب زنج» خودرا «على بن محمّد» مى ناميد و از نواده هاى امام سجّاد (عليه السلام) و لقب علوى را براى خود انتخاب كرده بود ولى ظاهراً اين امر واقعيت نداشت تنها براى اين بود كه به كار خود مشروعيتى بخشد و از آبروى خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اميرمؤمنان على (عليه السلام) در ميان مسلمين بهره گيرد.

   لذا در حديثى از امام حسن عسكرى (عليه السلام) مى خوانيم : «صاحِبُ زنْجِ لَيْسَ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ; صاحب الزنج از ما اهل بيت نيست»(1).

   همان گونه كه از بحثهاى سابق بدست آمد شورش «صاحب زنج» در اواخر


1. بحار الانوار، جلد 63، صفحه 197.

[355]

عمر امام حسن عسكرى(عليه السلام) و مقارن با ميلاد مسعود حضرت مهدى صاحب الزمان (عج) بود.

   3 ـ شورش «صاحب زنج» وفتنه او هر چند در ظاهر به عنوان حمايت از بردگان و محرومان اجتماع بود ولى در عمل از اين هدف منحرف شد، ويرانى هاى عظيمى به بار آورد و خونهاى بى گناهان زيادى را بر خاك ريخت و به گفته «مسعودى» در «مروج الذهب»(1) پانصد هزار نفر از زن و مرد و كودك را به خاك و خون كشيد و اين كمترين عددى است كه درباره كشته هاى او نوشته اند و به گفته بعضى از مؤرّخان هنگامى كه دو سال بعد از قيامش وارد «بصره» شد «مسجد جامع» و خانه هاى زيادى را به آتش كشيد و حتّى چهارپايان در آتش سوختند و حريق تمام «بصره» را فرا گرفت و در كوچه هاى «بصره» جوى خون جارى شد(2).

   4 ـ «صاحب زنج» با تمام نقاط ضعف و منفى كه داشت داراى نقاط مثبتى از جمله خط خوب و آگاهى به علم نحو و نجوم بود و اشعارى از او نقل شده كه نشان مى دهد از ذوق شعرى بالايى برخوردار بوده از جمله اشعار زير است :

لَهْفَ نَفْسِي عَلَى قُصُور بِبَغْدا دَ، وَمَا قَدْ حَوَتْهُ كُلُّ عَاص

وَخُمُور هُناكَ تُشْرَبُ جَهْراً وَرِجال عَلَى الْمَعَاصِي حِراص

لَسْتُ بِابْنِ الْفَواطِمِ الْغُرِّ إنْ لَمْ أَجُلِ الْخَيلَ حَوْلَ تَلكَ الْعِراصِ

رَأَيْتُ الْمُقَامَ عَلَى الاِْقْتِصَادِ قثُوعاً بِهِ ذِلَّةً فِي الْعِبادِ(3)


1. مروج الذهب، جلد 4، صفحه 120.
2. الكنى والالقاب، جلد 2، صفحه 402.
3. شرح ابن ابى الحديد، جلد 8، صفحه 128.

[356]

واى بر قصرهايى كه در بغداد است و آنچه عاصيان در اختيار گرفته اند

و شرابهايى كه در آن جا آشكار نوشيده مى شود و مردانى كه حريص بر معاصى هستند

من فرزندفاطمه هاى نورانى ودرخشندهوباشكوه نباشم اگر اسبها را بر گرد آنها به حركت درنياورم

من معتقدم ميانه روى كردن سبب ذلت بندگان است

   از اشعار ديگرى كه منسوب به اوست اين است كه :

وَإنَّا لَتُصْبَحُ أَسْيَافُنَا إذا مَا انْتَضَيْن لِيْوَم سُفُوك

مَنَابِرُهُنَّ بُطُونُ الاَْكُفِّ وَاَغْمَادُهُنَّ رُؤسُ الْمُلوُكِ(1)

   شمشيرهاى ما هنگامى كه براى روز خون ريزى از غلاف برآيد

   منابر و قرارگاه آنها كف دست ها و غلاف آنها سرهاى پادشاهان خواهد بود

   اين دو بيت پر معنا به خوبى روحيه و اهداف او را مشخص مى كند.

* * *


1. شرح ابن ابى الحديد، جلد 8، صفحه 128.

[357]

 

بخش دوّم

منه في وصف الاتراك

   كَأَنِّي أَرَاهُمْ قَوْماً (كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ الْمُطَرَّقَةُ)، يَلْبَسُونَ السَّرَقَ وَالدِّيبَاجَ، وَيعْتَقِبُونَ الْخَيْلَ الْعِتَاقَ. وَيَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ قَتْل حَتَّى يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَى الْمَقْتُولِ، وَيَكُونَ الْمُفْلِتُ أَقَلَّ مِنَ المَأْسُورِ !

 

ترجمه

بخش ديگرى از خطبه در وصف تركهاى مغول !

   گويا قومى را مى بينم كه چهره هاشان همچون سپرهاى چكّش خورده است. آنها لباس حرير سفيد و رنگين مى پوشند و اسب هاى اصيل را يدك مى كشند، و در آن زمان چنان كشتار مى كنند كه مجروحان از روى بدن كشتگان عبور مى كنند و فراريان از اسيرشدگان كمترند !

 

شرح و تفسير

پيشگويى ديگر !

   در اين بخش، امام (عليه السلام)، به پيشگويى عجيب ديگرى مى پردازد كه مرحوم سيّد رضى و تقريباً همه شارحان نهج البلاغه آن را بر «قوم مغول» و حملات وحشيانه و ويرانگرانه آنها تطبيق كردند. به همين جهت مرحوم سيّد رضى مى گويد :

   بخش ديگرى از اين خطبه كه در توصيف «اتراك» (مغول) است.

[358]

   به هر حال امام (عليه السلام) در اين بخش نخست مى فرمايد : «گويا قومى را مى بينم كه چهره هاشان همچون سپرهاى چكش خورده است» (كَأَنِّي أَرَاهُمْ قَوْماً «كَأَنَّ وُجُوهَهُمُ الْمَجَانُّ(1) الْمُطَرَّقَةُ(2)»).

   تعبير «كَأَنِّي» (گويا من) در موارد متعددى از پيش گويى هاى اميرمؤمنان على (عليه السلام) آمده است و تعبير به «أَرَاهُمْ» (مى بينم آنها را) اشاره به شهود درونى و چشم بيناى باطن آن حضرت است كه از ماوراى قرن ها، حوادث آينده را مى ديد و از آن به طور دقيق حكايت مى كرد.

   تشبيه صورت هاى آنها به سپرها، به خاطر آن است كه اين قوم داراى صورتهاى پهن و بزرگ هستند و توصيف به «مُطَرَّقَه» (چكش خورده) ممكن است اشاره به اين باشد كه بسيارى از آنها صورتى آبله گون داشتند كه دقيقاً شبيه جاى چكش بر صفحه سپر است.

   در ادامه اين سخن مى فرمايد : «آنها لباس حرير سفيد و رنگين مى پوشند و اسبهاى اصيل را يدك مى كشند» (يَلْبَسُونَ السَّرَقَ(3) وَالدِّيبَاجَ(4)، وَيعْتَقِبُونَ(5) الْخَيْلَ الْعِتَاقَ(6)).


1. «المجانّ» جمع «مِجَنّ» و «مِجَنّة» به معنى سپر است.
2. «المطرقة» از مادّه «طرق» (بر وزن برق) به معنى كوبيدن چيزى با چكش است يا كوبيدن به طور مطلق بنابراين «مطرقه» به معنى چكش خورده مى باشد.
3. «سرق» به معنى حرير گران قيمت يا حرير سفيد رنگ است و غالب ارباب لغت گفته اند اصل آن فارسى است (و از سره كه به معنى خوب و خالص است گرفته شده).
4. «ديباج» به معنى پارچه هاى ابريشمين رنگين است و گاه به معنى هرگونه پارچه خوش نقش و نگار نيز استعمال مى شود اصل آن نيز فارسى است و از كلمه ديبا گرفته شده.
5. «يعتقبون» از مادّه «اعتقاب» به معنى نگهدارى چيزى است و در اين جا اشاره به نگهدارى و يدك كشيدن اسبان چابك است.
6. «عتاق» جمع «عتيق» به معنى هر چيز خوب و گرانبهاست و در مورد اسبهاى خوب و پرارزش بكار مى رود.

[359]

   اين تعبير نشان مى دهد كه آنها گر چه در آغاز كار فقير و گرسنه بودند و لباسهاى ژنده در تن مى پوشيدند ولى به هنگامى كه با غارت كشورهاى ثروتمند دستشان به اموال و ثروتهايى رسيد به سراغ لباسهاى پر زرق و برق و رنگارنگ و اسبهاى گران قيمت رفتند.

   اين احتمال نيز وجود دارد چون آنها علاقه زيادى به جنگيدن داشتند و معروف است لباسهاى ابريشمين و حرير به انسان قوّت قلب مى بخشد و در برابر شمشير مقاومتر است و اسبهاى چابك و ممتاز كارآيى زيادى در ميدان جنگ دارد به سراغ آن مى رفتند. سپس به سراغ اعمال آنها مى رود و در دو سه جمله كوتاه ابعاد فاجعه اى را كه آنها ببار مى آورند را چنين بيان مى فرمايد : «و در آن زمان آنان چنان كشتار مى كنند كه مجروحان از روى بدن كشتگان عبور مى كنند ! و فراريان از اسيرشدگان كمترند !» (وَيَكُونُ هُنَاكَ اسْتِحْرَارُ(1) قَتْل حَتَّى يَمْشِيَ الْمَجْرُوحُ عَلَى الْمَقْتُولِ، وَيَكُونَ الْمُفْلِتُ(2) أَقَلَّ مِنَ المَأْسُورِ(3)).

   اين دو جمله به خوبى نشان مى دهد كه ابعاد فاجعه تا چه حدّ گسترده است. بر زمين ها، جاى خالى براى عبور مجروحان نيست بايد پا بر روى اجساد بى جان كشتگان بگذارند و بگذرند و كسانى كه كشته نمى شوند به اسيرى درمى آيند و آنها كه جان سالم به دربرند بسيار كمند.


1. «استحرار» از مادّه «حرارت» به معنى گرما گرفته شده و در اين جا به معنى شدت و حدّت است.
2. «مفلت» از مادّه «فلت» (بر وزن فرد) به معنى رها شدن و فرار كردن است و «مفلت» به كسى گفته مى شود كه از تنگنايى رهايى يافته است.
3. «مأسور» به معنى اسير است.

[360]

   اندك مطالعه اى در تاريخ مغول نشان مى دهد كه تمام اين اوصاف بر آنها قابل تطبيق بوده است و به گفته «ابن ابى الحديد» كه در همان زمان مى زيسته اين قوم وحشى و بى رحم چنان كشتارى از مردم بى گناه كردند كه در طول تاريخ بشريّت از روز خلقت آدم تا آن زمان نظير و مانندى نداشت(1).

   در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه : اين پيشگويى هاى امام (عليه السلام) در مورد فتنه «صاحب زنج» كه تقريباً دويست سال بعد واقع شد و راجع به مغول كه تقريباً شش صد سال بعد به وقوع پيوست به چه منظورى است ؟

   ممكن است از اين نظر باشد كه امام (عليه السلام) مى خواهد به آنها گوشزد كند كه اين اعمال ناشايست شما كه در دوران من انجام داديد، به حق پشت نموديد و به باطل روى آورديد، احكام اسلام را پشت سرافكنديد و بندگان و اسيران هوا و هوس شديد اگر در نسل هاى آينده شما ادامه يابد، عواقب بسيار دردناكى خواهيد داشت و تازيانه هاى مجازات الهى بر اندام شما نواخته خواهد شد.

   اين احتمال نيز وجود دارد كه امام (عليه السلام) به آنها هشدار مى دهد بلاهاى عظيمى در پيش است با هم متحد شويد و نيروهاى خودرا جمع كنيد تا بتوانيد آثار مخرب آنها را به حدّ اقل برسانيد.

* * *

نكته

فتنه مغول

   مغولها شاخه اى از «تركان» هستند كه در آسياى مركزى و شرقى در مرز «چين» مى زيستند و طوايف مختلفى بودند كه طايفه اى از آنها را «تاتارها» تشكيل مى دادند آنها معمولاً باجگزار و فرمانبردار پادشاهان «چين» بودند،


1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 8، صفحه 218.

[361]

اوّلين كسى كه از اين طايفه توانست يوغ بندگى را بشكند و دعوى استقلال كند پدر «چنگيز» بود. هنگامى كه «چنگيز» به جاى پدر نشست (در حدود سال 600 هجرى) سعى كرد اقوام مختلف آن منطقه را تحت فرمان خود درآورد و حتى بخشهايى از «چين» را تسخير كرد و بر پكن» پايتخت «چين» مسلط گرديد.

   سلطان «محمّد خوارزم شاه» كه بخشهاى عظيمى از خاورميانه و آسياى مركزى را به تصرّف خوددرآورده بود نخست با «چنگيز» از در دوستى درآمد ولى سرانجام بر اثر ندانم كارى از درِ عداوت درآمد و فرستادگان چنگيز» را كشت و «چنگيز» كينه جو با تمام قوا، براى گرفتن انتقام به كشور ايران و ساير كشورهايى كه در تحت تسلّط «خوارزمشاه» بود حملهور شد.

   «ابن ابى الحديد» كه خود در آن زمان مى زيسته و به گفته خودش، بخشى از حوادث مربوط به حمله مغول را با چشم ديده، و بخشهاى ديگرى را شنيده، شرح مفصّلى درباره حمله «مغول» به كشورهاى اسلامى ـ كه 25 صفحه از كتاب او را فرا مى گيرد ـ بيان كرده است و تصريح مى كند پيشگويى على (عليه السلام) كه درباره مغول در خطبه بالا آمد در زمان ما واقع شد و ما با چشم خود ديديم.

   كه ما بخشى از سخنان او را در اين جا مى آوريم، او مى گويد : «آنها همان قوم «تاتار» بودند كه از خاور دور برخاستند و تا آن جا پيش آمدند كه وارد عراق و شام گرديدند، آنها با مناطق قفقاز و ماوراء النهر و خراسان و بلاد ديگر به گونه اى رفتار كردند كه از روز خلقت آدم تا آن زمان سابقه نداشت.

   فرمانده اين جمعيّت «چنگيز» نام داشت كه مردى بى باك و در جنگ، ورزيده و با تدبير بود و لشكر او نيز افراد بى باك و جنگ جو بودند و در عين حال به صورت افراد نيمه وحشى زندگى مى كردند، مركب آنها تنها از گياهان زمين و

[362]

ريشه هاى درختان استفاده مى كرد و خودشان از گوشت مردار و سگ و خوگ و هر چه به دست مى آوردند، و در برابر گرسنگى و عطش و مشكلات تحمّل فراوانى داشتند، آنها افرادى بسيار كينه توز و انتقام جو بودند و هر جا مى رسيدند مردان را مى كشتند و اموال را غارت مى كردند و شهرها را مى سوزاندند و زنان و كودكان را اسير كرده، با خود مى بردند، آنها از شرق كشور ايران وارد شدند و چنان رعب و وحشت ايجاد كرده بودند كه كمتر كسى به فكر مقابله با آنان بود و در موارد كمى كه جنگجويان ايرانى به فكر مقاومت افتادند سرانجام از پاى درآمدند و تسليم شدند و به قتل رسيدند.

   گاه براى سهولت كار، مردم بعضى از شهرهاى مهم را امان مى دادند آنها نيز دروازه هاى شهر را مى گشودند ولى اين وحشيان آدم نما به زودى امان خودرا زيرا پا گذاشته، به جان مردم شهر مى افتادند و از كشته ها پشته ها مى ساختند.

   «چنگيز» قشون خودرا به شاخه هايى تقسيم مى كرد و هر گروهى را به سوى شهرى مى فرستاد و آنها نيز همان برنامه هميشگى را يعنى غارت كردن و كشتن و سوزاندن و اسير كردن به طور يكسان عمل مى كردند.

   از شگفتى هاى ماجراى آنها اين كه آنها پس از تسخير شهرهاى ايران به «اصفهان» رسيدند و با مقاومت سرسختانه آنها رو به رو شدند، بارها به «اصفهان» حمله كردند و كشته ها دادند و عقب نشينى كردند ولى سرانجام در سال 630 در ميان مردم «اصفهان» اختلاف افتاد و ميان شافعى ها و حنفى ها برخورد شديدى شد، شافعيان با لشكر «مغول» تماس گرفتند و گفتند به سوى ما بياييد و ما شهر را تسليم شما مى كنيم، هنگامى كه لشكر مغول وارد شهر شدند نخست شافعيان را قتل عام كردند و آن گاه حنفى ها را و بدنبال آن ساير مردم، و بعد از غارت شهر، آن جا

[363]

را سوزاندند سپس به سوى بلاد عرب حركت كردند و به «بغداد» حملهور شدند ولى جنگجويان اسلام در مقابل آنها مقاومت سختى از خود نشان دادند و ساليانى بعد از آن كه «چنگيز» از دنيا رفته بود و نوه اش «هولاكو خان» به حكومت رسيد «بغداد» را هم فتح كرد و آخرين خليفه عباسى «المستعصم بالله» را كشت و به حكومت عباسيان پايان داد.

   سرانجام «مغولها» در ايران و كشورهاى اسلامى ماندند و خوى و خلق وحشى گرى را تدريجاً از دست دادند و حتى تحت تأثير فرهنگ اسلام قرار گرفتند و «هولاكو خان» مسلمان شد و سلطان «محمّد خدابِنده» يكى از مغولان آيين تشيّع را انتخاب كرد(1).

* * *


1. شرح ابن ابن الحديد، جلد 8 ، صفحه 218 و 252 و لغت نامه دهخدا واژه مغول.

[364]

 

[365]

 

بخش سوّم

   فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ : لَقَدْ أُعطِيْتَ يا أَمِيرَالمُؤْمِنيِنَ عِلْمَ الغَيْبِ ! فَضَحِكَ (عليه السلام)، وَقَالَ لِلرَّجُلِ، وَكَانَ كَلبيّاً :

   يَا أَخَا كَلْب، لَيْسَ هُوَ بِعِلْمِ غَيْب، وَإنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْم. وَإنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَمَا عَدَّدَهُ اللهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ : (إنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ، وَيَعْلَمُ مَا فِي الاَْرْحَامِ، وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَداً، وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْض تَمُوتُ...)الاْيَةَ، فَيَعْلَمُ اللهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الاَْرْحَامِ مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثَى، وَقَبِيح أَوْ جَمِيل، وَسَخِيٍّ أَوْ بَخِيل، وَشَقِيٍّ أَوْ سَعِيد، وَمَن يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً، أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً. فَهذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لاَ يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إلاَّ اللهُ، وَمَا سِوَى ذلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ، وَدَعَا لِي بَأَنْ يَعِيَهُ صَدْرِي، وَتَضْطَمَّ عَلَيْهِ جَوَانِحِي.

 

ترجمه

   (هنگامى كه امام (عليه السلام) از فتنه صاحب الزنج و حمله مغول در عبارات بالا با ذكر بسيارى از جزئيات خبرداد) يكى از ياران آن حضرت عرض كرد : اى اميرمؤمنان ! شما داراى علم غيب هستيد ! امام خنده اى كرد و با آن مرد كه از طائفه بنى كلب بود فرمود : اى برادر كلبى ! اين علم غيب نيست  اين تعلّم و آموخته اى است از عالِمى (از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)) علم غيب تنها علم (به زمان قيام) قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است آن جا كه مى فرمايد : «آگاهى به وقت قيامت نزد اوست، او باران را نازل مى كند، و از آنچه

[366]

در رحم مادران است با خبر است هيچ كس (جز او ) نمى داند فردا چه خواهد كرد و هيچ كس نمى داند در كدامين سرزمين از دنيا مى رود...» بنابراين خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست آگاه است كه پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل، سعادتمند است يا شقّى و چه كس كه آتشگيره آتش دوزخ است يا كسى كه در بهشت رفيق و هم نشين پيامبران مى باشد اين است آن علم غيبى كه هيچ كس جز خدا آن را نمى داند و غير از اينها علمى است كه خداوند به پيامبرش تعليم فرموده و او به من آموخته است و براى من دعا كرد كه سينه ام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر شود.

 

شرح و تفسير

علم غيب مخصوص خدا است اما....

   هنگامى كه امام (عليه السلام) از دو حادثه مهم آينده (شورش اصحاب الزنج و فتنه مغول) با ذكر خصوصيات، خبر داد : «يكى از ياران آن حضرت عرض كرد : اى اميرمؤمنان ! شما داراى علم غيب هستيد» (فَقَالَ لَهُ بَعْضُ أصْحَابِهِ : لَقَدْ أُعْطِيْتَ يا أمِيْرَالمُؤْمِنْيِنَ عِلْمَ الْغَيْبِ !).

   اين تعبير گر چه به صورت خبر است ولى در واقع استفهام است زيرا او شنيده بود كه علم غيب مخصوص خداست لذا از امام (عليه السلام) در اين باره توضيح خواست.

   «امام (عليه السلام) خنده اى كرد و به آن مرد كه از طايفه بنى كلب بود فرمود : اى برادر كلبى ! اين علم غيب نيست اين تعلّم و آموخته اى از عالمى است (از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)) (فَضَحِكَ (عليه السلام)، وَقَالَ لِلرَّجُلِ، وَكَانَ كَلْبيّاً : يَا أَخَا كَلْب، لَيْسَ هُوَ

[367]

بِعِلْمِ غَيْب، وَإنَّمَا هُوَ تَعَلُّمٌ مِنْ ذِي عِلْم).

   به يقين خنده امام (عليه السلام) نه از روى تمسخر بود و نه ناشى از غرور، بلكه خنده خوشحالى بود، شايد از اين نظر كه خوب شد، اين مرد كلبى چنين سؤالى بيان كرد تا امام (عليه السلام) همگان را از چنين اشتباهى درآورد. و يا اين كه خنده امام (عليه السلام) از روى تعجب بوده كه نبايد چنين مسأله اى بر آن سؤال كننده مخفى باشد. به هر حال تعبير امام (عليه السلام) اشاره به اين حقيقت است كه آن علم كه مخصوص خداست علم ذاتى است و اما علمى كه حاصل از تعلّم باشد و جنبه اكتسابى داشته باشد يعنى امام (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بياموزد و پيامبر (صلى الله عليه وآله) از وحى الهى، اين براى غير خدا امكان پذير است (شرح اين مطلب در ادامه سخن خواهد آمد).

   سپس افزود : «علم غيب تنها علم (به زمان قيام) قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است آن جا كه مى فرمايد : «آگاهى به وقت قيامت نزد اوست، او باران را نازل مى كند و از آنچه در رحم مادران است با خبر است، هيچ كس (جز او) نمى داند فردا چكار خواهد كرد و هيچ كس نمى داند در كدام سرزمين از دنيا مى رود...» (وَإنَّمَا عِلْمُ الْغَيْبِ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَمَا عَدَّدَهُ اللهُ سُبْحَانَهُ بِقَوْلِهِ : (إنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ، وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ، وَيَعْلَمُ مَا فِي الاَْرْحَامِ، وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَداً، وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْض تَمُوتُ...) الاْيَةَ(1).

   سپس در شرح اين معنى مى افزايد : «بنابراين خداوند سبحان از آنچه در رحمهاست با خبر است كه پسر است يا دختر، زشت است يا زيبا، سخاوتمند است، يا بخيل، سعادتمند است يا شقىّ و آن كس كه آتشگيره آتش دوزخ است يا كسى كه در بهشت رفيق و هم نشين پيامبران مى باشد» (آرى تنها خداوند از


1. لقمان، آيه 34.

[368]

اين امور آگاه است) (فَيَعْلَمُ اللهُ سُبْحَانَهُ مَا فِي الاَْرْحَامِ مِنْ ذَكَر أَوْ أُنْثَى،
وَقَبِيح أَوْ جَمِيل، وَسَخِيٍّ أَوْ بَخِيل، وَشَقِيٍّ أَوْ سَعِيد، وَمَن يَكُونُ فِي النَّارِ حَطَباً، أَوْ فِي الْجِنَانِ لِلنَّبِيِّينَ مُرَافِقاً).

   و در نتيجه گيرى نهايى مى فرمايد : «اين است آن علم غيبى كه هيچ كس جز خدا آن را نمى داند و غير از اينها، علمى است كه خداوند به پيامبرش تعليم فرموده، و او به من آموخته است و براى من دعا كرد كه سينه ام آن را در خود جاى دهد و اعضا و جوارحم از آن پر شود» (فَهذَا عِلْمُ الْغَيْبِ الَّذِي لاَ يَعْلَمُهُ أَحَدٌ إلاَّ اللهُ، وَمَا سِوَى ذلِكَ فَعِلْمٌ عَلَّمَهُ اللهُ نَبِيَّهُ فَعَلَّمَنِيهِ، وَدَعَا لِي بَأَنْ يَعِيَهُ(1) صَدْرِي، وَتَضْطَمَّ(2) عَلَيْهِ جَوَانِحِي(3)).

   از مجموع اين عبارات، به خوبى استفاده مى شود كه اوّلاً علم غيب علم ذاتى است كه مخصوص خداوند است ولى علم آموختنى و اكتسابى و اعطايى، علم غيب ناميده نمى شود بلكه آن چيزى است كه خدا به پيامبرش تعليم داده و پيامبر (صلى الله عليه وآله) آن را به كسى كه شايسته دانسته است آموخته است و ثانياً اين علوم آموختنى نيز استثنائاتى دارد كه پنج مورد آن در آيه شريفه آخر سوره «لقمان» آمده است و اينها مصداق علم غيبى است كه خداوند آن را به هيچ كس نياموخته است.

* * *


1. «يعى» از مادّه «وعى» (بر وزن سعى) به معنى نگهدارى چيزى در قلب يا به تعبير ديگر : ياد گرفتن و به حافظه سپردن است.
2. «تضطمّ» از مادّه «ضمّ» به معنى جمع كردن چيزى است بنابراين «تضطمّ» يعنى جمع مى كند.
3. «جوانح» جمع «جانحه» به معنى دنده هاى اطراف سينه است و در اصل از مادّه «جنيح» به معنى تمايل و انحنا گرفته شده و از آن جا كه دنده ها مخصوصاً دنده هاى فوقانى داراى انحنا مى باشد واژه جانحه بر آن اطلاق شده است.

[369]

   در اين جا چند سؤال مطرح است :