بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع), علامه حلّى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     ZEND0001 -
     ZEND0002 -
     ZEND0003 -
     ZEND0004 -
     ZEND0005 -
     ZEND0006 -
     ZEND0007 -
     ZEND0008 -
     ZEND0009 -
     ZEND0010 -
     ZEND0011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شهادت مظلومانه امام كاظم (ع )
هارون در اين ايام يك مجلس (تمام عيار طاغوتى در كاخ خود) ترتيب داد كه بسيارى ازرجال كشورى و لشكرى در آن شركت كرده بودند، به آنان رو كرد و چنين گفت :
((اى مردم ! فضل بن يحيى (در مورد كشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپيچى كردهاست ، من مى خواهم او را لعنت كنم ، شما نيز همصدا با من ، او را لعنت كنيد)).
همه حاضران در مجلس فرياد زدند:((لعنت برفضل بن يحيى ))، فرياد لعنت آنان ، در و ديوار كاخ هارون را به لرزه درآورد، اين خبربه يحيى بن خالد برمكى ، پدر فضل رسيد، فورا با شتاب ، خود را به كاخ هارونرساند و از در مخصوص ،غير از در همگانى ،واردكاخ شد و از پشت سر هارون به طورىكه او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّه فرماييد.
هارون در حال ناراحتى و خشم ، گوش فراداد، يحيى گفت :فضل يك جوان تازه كار است (كه نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبرانمى كنم و فرمان تو را اجرا مى نمايم .
هارون از اين سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روكرد و گفت :
فضل بن يحيى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت كردم ، اينك او توبهكرده و به فرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بداريد!)).
همه حاضران گفتند: ما هركس تو را دوست دارد، دوست مى داريم و با هركس كه با تودشمنى كند دشمن هستيم ، اينك ما فضل را دوست داريم .
يحيى بن خالد، پس از اين ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده يحيى (ازرِقّه ) به بغداد، هراسان شدند و هركس در اين باره سخنى مى گفت (و بازار شايعاترواج يافت ) ولى يحيى خود وانمود كرد كه براى تنظيم امور شهر و رسيدگى به كاركارگزاران و فرمانداران آمده است و در اين مورد خود را به بعضى از اينگونه كارهاسرگرم كرد كه سخنش را درست جلوه دهد.
سپس ((سندى بن شاهك )) (جلاّد بى رحم ) را طلبيد و در موردقتل امام كاظم (عليه السلام ) به او فرمان داد و او از فرمان يحيى اطاعت كرد و تصميمبر كشتن امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) گرفت به اين ترتيب كه : زهرى به غذاىامام كاظم (عليه السلام ) ريخت و آن را نزد آن حضرت گذاشت .
و بعضى گويند: او زهر را در ميان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.
وقتى كه امام كاظم (عليه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نكشيد كه آثار زهر را در خوداحساس كرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد ودر روز سوّم جان به جان آفرين تسليم نمود (و شهد شهادت نوشيد).
ظاهر سازى سندى بن شاهك
پس از شهادت امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) به دستور مخفيانه دستگاه طاغوتىهارون ، سندى بن شاهك ، جمعى از فقها و بزرگان ورجال بغداد را كه در ميانشان ((هيثم بن عدى )) نيز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام ) آورد، آنان به بدن امام كاظم (عليه السلام ) نگاه كردند، اثرى از زخم وخراش و آثار خفگى در آن نديدند و سندى بن شاهك از همه آنان گواهى گرفت كه امامكاظم (عليه السلام ) به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و آنان نيز اين گواهى را دادند.
سپس جنازه امام را از زندان بيرون آورده و كنار جسر بغداد نهادند و اعلام كردند: اينموسى بن جعفر (عليه السلام ) است كه از دنيا رفته ، بياييد به جنازه اش نگاه كنيد.
مردم ، گروه گروه مى آمدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى كردند و مىديدند كه از دنيا رفته است .
گروهى بودند كه در زمان زنده بودن امام كاظم (عليه السلام ) اعتقاد داشتند كه او همان((قائم منتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غيبتى مى دانستند كه از خصوصيّات حضرتقائم (عليه السلام ) است .
يحيى بن خالد دستور داد تا جار بكشند كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) مرده است و اينجنازه اوست كه رافضيان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى ميرد، بياييد به جنازه اشبنگريد.
مردم آمدند و او را ديدند كه از دنيا رفته است . (158)
ماجراى دفن جنازه امام كاظم (ع )
جنازه امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) را در قبرستان قريش در ((باب التّين )) بهخاك سپردند و اين قبرستان قديمى مخصوص بنى هاشم و بزرگان از مردم بود (كهاكنون قبرآن حضرت درشهركاظمين نزديك بغداد داراى صحن و سراست ).
روايت شده : امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) هنگام شهادت ، به سندى بن شاهكوصيّت كرد كه من در بغداد نزديك خانه ((عباس بن محمّد)) دوستى دارم كه از اهالى مدينهاست ، به او بگوييد بيايد و عهده دار غسل و كفن من شود.
((سندى بن شاهك )) مى گويد: من از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا خودم او را كفن كنم .
حضرت اجازه نداد و فرمود:
((اِنّا اَهْلُ بَيْتٍ مُهُورُ نِسائِنا وَحَجُّ صَرُورَتِنا وَاَكْفانُ مَوْتانا مِنْ طاهِرِ اَمْوالِنا))
((ما از خاندانى هستيم كه مهريه زنانمان و اوّلين حجّمان و كفنهاى مردگانمان ، ازپاكترين اموالمان تهيّه مى شود)).
سپس فرمود:((نزد خودم كفن دارم ، مى خواهم آن دوستم سرپرستغسل و كفن و دفن من شود)). (159)
آن دوست مذكور را حاضر كردند و او اين امور را انجام داد. (160)
فرزندان امام كاظم (ع )
امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) داراى 37 فرزند پسر و دختر بود كه عبارتند از:
1 - امام علىّ بن موسى الرّضا (عليه السلام ) .
2 ، 3 و 4 - ابراهيم ، عباس و قاسم .
5 ، 6 ، 7 و 8 - اسماعيل ، جعفر، هارون و حسن .
9 ، 10 و 11 - احمد، محمّد و حمزه .
12 ، 13 ، 14 ، 15 و 16 - عبداللّه ، اسحاق ، عبيداللّه ، زيد و حسين .
17 و 18 - فضل و سليمان .
19 ، 20 و 21 - فاطمه كبرى ، فاطمه صغرى و رقيّه .
22 ، 23 و 24 - حكيمه ، اُمّ ابيها و رُقيه صغرى .
25 ، 26 و 27 - اُمّ جعفر، لبابه و زينب .
28 ، 29 ، 30 و 31 - خديجه ، عِلِيّه ، آمنه و حسنه .
32 ، 33 و 34 - بريه ، عايشه و اُمّ سلمه .
35 و 36 - ميمونه و ام كلثوم .
(در كتاب ارشاد شيخ مفيد، فرزندى به نام حسن دوبار آمده ، بنابر اين ، مجموع آنها 37نفر مى شوند).
گذرى بر زندگى امام هشتم حضرت رضا (ع )
ويژگيهاى زندگى امام رضا (ع )
بعد از امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) مقام امامت به پسرش حضرت ابوالحسن على بنموسى الرّضا (عليه السلام ) رسيد، چرا كه او درفضايل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهيزكارى بر ديگرانبرترى داشت و همه شيعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت رابه تفوّق بر ديگران در جهت علم و فضايل معنوى مى شناسند.
به علاوه پدر بزرگوارش امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت او بعد از خودش تصريحفرموده و اشاراتى نموده كه درباره هيچيك از برادران و افراد خانواده او، چنين تصريح واشاراتى ننموده است .
حضرت رضا (عليه السلام ) به سال 148 هجرى (يازدهم ذيقعده يا ...) در مدينه چشمبه اين جهان گشود، و در طوس خراسان در ماه صفر (161) سال 203 هجرى در سنّ 55 سالگى از دنيا رفت . (162)
مادر آن حضرت ((اُمّ الْبَنين )) نام داشت كه اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى اواز اُمّت ، بعد از پدرش ، بيست سال بود.
چند نمونه از دلايل امامت حضرت رضا (ع )
1 - تصريح و اشارات امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت حضرت رضا (عليه السلام )؛اين مطلب را جمع كثيرى نقل كرده اند از جمله از اصحاب نزديك و مورد اطمينان و صاحبانعلم و تقوا و فقهاى شيعيان (امام كاظم (عليه السلام ) ) كه بهنقل آن پرداخته اند، عبارتند از:
داوود بن كثير رِقّى ، محمّد بن اسحاق بن عمّار، علىّ بن يقطين ، نعيم قابوسى و افرادديگر كه ذكر آنان به طول مى انجامد.
((داوود رِقّى )) مى گويد: به اباابراهيم (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض كردم : فدايتشوم ! سنّ و سالم زياد شده و پير شده ام ، دستم را بگير و از آتش دوزخ مرا نجات بده ،بعد از تو صاحب اختيار ما (يعنى امام ما) كيست ؟
آن حضرت اشاره به پسرش امام رضا (عليه السلام ) كرد و فرمود:((هذا صاحِبُكُمْ مِنْبَعْدِى ؛ امام شما بعد از من اين پسرم مى باشد)).
2 - ((محمّد بن اسحاق )) مى گويد: به ابوالحسناوّل (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض ‍ كردم : آيا مرا به كسى كه دينم را از او بگيرم ،راهنمايى نمى كنى ؟
در پاسخ فرمود:((آن راهنما) اين پسرم على (عليه السلام ) است )) روزى پدرم (امامصادق (عليه السلام ) ) دستم را گرفت و كنار قبر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) برد و به من فرمود:((پسر جان ! خداوند متعال (در قرآن ) مى فرمايد:(... اِنّى جاعِلٌ فِىالاَْرْضِ خَلِيفَة ...)؛ من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد (163) ، خداوند وقتىسخنى مى گويد و وعده اى مى دهد، به آن وفا مى كند)). (164)
3 - ((نعيم بن صحاف )) مى گويد: من و هشام بن حَكَم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم ،على بن يقطين گفت : در حضور عبد صالح (امام كاظم (عليه السلام ) ) بودم ، به منفرمود:((اى على بن يقطين ! اين على ، سرور فرزندان من است ، بدان كه من كُنيه خودم(يعنى ابوالحسن ) را به او عطا كردم )).
و در روايت ديگر آمده است كه : هشام بن حَكَم (پس از شنيدن اين سخن از على بن يقطين )دستش را بر پيشانى خود زد و گفت : راستى چه گفتى ؟ (او چه فرمود؟!). على بن يقطيندر پاسخ گفت :((سوگند به خدا! آنچه گفتم امام كاظم (عليه السلام ) فرمود)).
آنگاه هشام گفت :((سوگند به خدا! امر امامت بعد از او (امام هفتم ) همان است (كه به حضرترضا (عليه السلام ) واگذار شده است )).
4 - ((نعيم قابوسى )) مى گويد: امام كاظم (عليه السلام ) فرمود:((پسرم على ،بزرگترين فرزند و برگزيده ترين فرزندانم و محبوبترين آنان در نزدم مى باشد واو به جفر (165) مى نگرد و هيچ كس جز پيامبر يا وصىّ پيامبر به جفر نمى نگرد)).
نمونه اى از فضايل امام رضا (ع )
((غفارى )) مى گويد: مردى از دودمان ((ابورافع )) آزاد كردهرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كه نام او را ((فلان )) مى گفتند، مبلغىپول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى كرد كه طلبش را بپردازم (ولىمن پول نداشتم تا قرضم را ادا كنم ) (166) نماز صبح را در مسجدرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مدينه خواندم ، سپس حركت كردم كه بهحضور حضرت رضا (عليه السلام ) كه در آن وقت در ((عُرَيض )) (يك فرسخى مدينه )تشريف داشت ، بروم ، همينكه نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم ديدم او سوار بر الاغىاست و پيراهن و ردايى پوشيده است (و مى خواهد به جايى برود) تا او را ديدم ، شرمگينشدم (كه حاجتم را بگويم ).
وقتى آن حضرت به من رسيد، ايستاد و به من نگاه كرد و من بر او سلام كردم با توجّهبه اينكه ماه رمضان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (عليه السلام ) عرض كردم :دوست شما ((فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا كرده (و من مالى ندارم كه طلباو را بپردازم ).
غفارى مى گويد: من پيش خود فكر مى كردم كه امام رضا (عليه السلام ) به ((فلان ))دستور دهد كه (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نكند، با توجّه به اينكه به امام (عليهالسلام ) نگفتم كه او چقدر از من طلبكار است و از چيز ديگر نيز نامى نبردم .
امام رضا (عليه السلام ) (كه عازم جايى بود) به من فرمود بنشين (و در خانه باش ) تابازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سينهام تنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان ديدم امام رضا (عليه السلام ) آمدو عدّه اى از مردم در اطرافش بودند و درخواست كمك از آن بزرگوار مى كردند و آنحضرت به آنان كمك مى كرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندكى از خانه بيرون آمد و مراطلبيد، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شديم ، او نشست و من نيز در كنارش نشستم ومن از ((ابن مسيّب )) (رئيس مدينه ) سخن به ميان آوردم و بسيار مى شد كه من درباره ابنمسيّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى كه سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوزافطار نكرده اى ؟)).
عرض كردم : آرى افطار نكرده ام . غذايى طلبيد و جلو من گذارد و به غلامش دستور دادكه با هم آن غذا را بخوريم ، من و آن غلام از آن غذا خورديم ، وقتى كه دست از غذا كشيديم، فرمود:((تشك را بلند كن و آنچه در زير آن است براى خود بردار)).
تشك را بلند كردم و دينارهايى ديدم ، آنها را برداشتم و در آستين خود گذاردم (يعنى درجيب آستينم نهادم ) سپس امام رضا (عليه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد كههمراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.
به امام رضا (عليه السلام ) عرض كردم : فدايت گردم ! قراولان ((ابن مسيب )) (اميرمدينه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فرمود:((راست گفتى ، خدا تو را به راه راست هدايت كند))، به غلامان فرمود:((همراه منبيايند و هركجا كه من خواستم ، برگردند)) غلامان همراه من آمدند، وقتى كه نزديك خانهام رسيدم و اطمينان يافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغخواستم ، چراغ آوردند به دينارها نگاه كردم ، ديدم 48 دينار است و آن مرد طلبكار، 28دينار از من طلب داشت ودر ميان آن دينارها، يك دينار بود كه مى درخشيد، آن را نزديك نورچراغ بردم ديدم روى آن با خط روشن نوشته است :((آن مرد، 28 دينار از تو طلب دارد،بقيه دينارها مال خودت باشد)).
سوگند به خدا! خودم نمى دانستم (و فراموش كرده بودم ) كه او چقدر از من طلب دارد.روايات در اين راستا بسيار است كه شرح و نقل آنها در اين كتاب كه بنايش بر اختصاراست به طول مى انجامد. (167)
ماجراى شهادت حضرت رضا (ع )
وقتى كه حضرت رضا (عليه السلام ) به سال دويست هجرى ، به دعوت ماءمونناگزير از مدينه به خراسان آمد، حدود سهسال آخر عمرش را در دستگاه ماءمون (هفتمين خليفه عبّاسى گذراند).
حضرت رضا (عليه السلام ) در خلوت ، ماءمون را بسيار موعظه و نصيحت مى كرد و او رااز عذاب خدا مى ترساند و ارتكاب خلاف را از او زشت مى شمرد و ماءمون در ظاهر، گفتارامام رضا (عليه السلام ) را مى پذيرفت ولى در باطن آن را نمى پسنديد و برايش ‍سنگين و دشوار بود.
روزى حضرت رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون آمد و ديد او وضو مى گيرد ولى غلامش ‍آب به دست او مى ريزد و او را در وضو گرفتن كمك مى كند.
امام رضا (عليه السلام ) به او فرمود:((در پرستش خدا كسى را شريك قرار مده )).
ماءمون آن غلام را رد كرد و خودش آب ريخت و وضو گرفت ، ولى اين سخن حضرت رضا(عليه السلام ) موجب شد كه خشم و كينه ماءمون به آن حضرت زياد شود (چرا كه ماءمونيك عنصر متكبّر و خودخواه بود و اينگونه گفتار به دماغش برمى خورد) اين از يك سو واز سوى ديگر، هرگاه ماءمون در حضور حضرت رضا (عليه السلام ) ازفضل بن سهل و حسن بن سهل (168) سخن به ميان مى آورد، امام رضا (عليه السلام )بديهاى آن دو را به ماءمون گوشزد مى كرد و ماءمون را از گوش دادن به پيشنهادهاىفضل و حسن ، نهى مى نمود.
فضل بن سهل و حسن بن سهل ، موضعگيرى حضرت رضا (عليه السلام ) را فهميدند، ازآن پس مكرّر به گوش ماءمون مى خواندند و او را بر ضدّ امام رضا (عليه السلام ) مىشوراندند، مثلاً توجّه همگانى مردم را به امام رضا (عليه السلام ) به عنوان يك خطرجدّى براى براندازى حكومت ماءمون قلمداد مى كردند و ماءمون (خودخواه ) را وامى داشتند كهاز حضرت رضا (عليه السلام ) فاصله بگيرد و كار به جايى رسيد كه آن دو (سالوسخائن ) راءى ماءمون را نسبت به حضرت رضا (عليه السلام ) دگرگون ساختند و او راآنچنان كردند كه تصميم به كشتن حضرت رضا (عليه السلام ) گرفت .
تا روزى امام رضا (عليه السلام ) با ماءمون غذايى خوردند، امام رضا (عليه السلام ) ازآن غذا بيمار شد و ماءمون نيز خود را به بيمارى زد.
جريان شهادت حضرت رضا (عليه السلام ) از زبان عبداللّه بنبشير
((عبداللّه بن بشير)) (يكى از غلامان ماءمون ) مى گويد: ماءمون به من دستور داد كهناخنهاى خود را بلند كنم و اين كار را براى خودم عادى نمايم و آن را به هيچ كس نگويممن اين كار را انجام دادم سپس ماءمون مرا طلبيد، چيزى شبيه تمرهندى به من داد و به منگفت : اين را با دستهايت خمير كن و به همه دستتبمال و من چنين كردم و سپس ماءمون مرا ترك كرد و به عيادت حضرت رضا (عليه السلام) رفت ، پرسيد حالت چطور است ؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود:((اميد سلامتى دارم )).
ماءمون گفت : من هم بحمداللّه امروز حالم خوب شده است ، آيا هيچيك از پرستاران وخدمتكاران امروز نزد شما آمده اند؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود:((نه ، نيامده اند)). ماءمون خشمگين شد و بر سر غلامانفرياد زد (كه چرا به خدمتگزارى از آن حضرت نپرداخته ايد).
عبداللّه بن بشير در ادامه سخن مى گويد: سپس ماءمون به من دستور داد و گفت : براى ماانار بياور، چند انار آوردم ، گفت هم اكنون با دست خود (كه به زهر تمر هندى آلوده بود)آب اين انارها را با فشار دست بگير، من چنين كردم ، ماءمون آن آب انار آنچنانى را با دستخود به حضرت رضا (عليه السلام ) (كه در بستر بيمارى درحال بهبودى بود) خورانيد و همان موجب مسموميّت امام رضا (عليه السلام ) شده و سببشهادت آن حضرت گرديد، او پس از خوردن آن آب انار دو روز بيشتر زنده نماند و سپساز دنيا رفت .
جريان شهادت از زبان اباصلت و محمّد بن جهم
((اباصلت هروى )) مى گويد: وقتى كه ماءمون نزد امام رضا (عليه السلام ) بيرونرفت ، من به حضور آن حضرت رسيدم ، به من فرمود:((يا اَباصَلْتِ! قَدْ فَعَلُوها؛ اىاباصلت ! آنها كار خود را (يعنى مسموم كردن را) انجام دادند))، و در اين هنگام زبان آنحضرت به ذكر توحيد و شكر و حمد خدا، گويا بود.
((محمّد بن جهم )) مى گويد: حضرت رضا (عليه السلام ) انگور را دوست داشت ، مقدارى ازانگور را آماده كردند و چند روز در جاى حبه هاى انگور، سوزنهاى زهرآلود، وارد كردندوقتى كه دانه هاى انگور زهرآگين شد، آن سوزنها را بيرون آوردند و همان دانه هاىانگور را نزد آن حضرت گذاردند، آن بزرگوار كه در بستر بيمارى بود، آن انگورها راخورد و سپس به شهادت رسيد.
و گويند مسموم نمودن آن حضرت بسيار زيركانه و دقيق (باكمال پنهانكارى بود تا كسى نفهمد) انجام گرفت .
رياكارى ماءمون بعد از شهادت حضرت رضا (ع )
پس از شهادت حضرت رضا (عليه السلام ) ماءمون يك شبانه روز خبر آن را پوشاند وفاش نكرد، سپس ((محمّد بن جعفر)) (عموى حضرت رضا (عليه السلام ) ) و جماعتى ازدودمان ابوطالب (عليه السلام ) را كه در خراسان بودند، طلبيد و خبر وفات حضرترضا (عليه السلام ) را به آنان داد و خودش گريه كرد و بسيار بيتابى نمود و اندوهشديد خود را ابراز كرد و سپس جنازه آن حضرت را به طور صحيح و سالم به آناننشان داد، آنگاه به آن جنازه رو كرد و گفت :
((برادرم ! براى من طاقت فرساست كه تو را در اينحال بنگرم ، من اميد آن را داشتم كه قبل از تو بميرم ، ولى خواست خدا اين بود!)).
سپس دستور داد جسد آن حضرت را غسل دادند و كفن و حنوط نمودند و بهدنبال جنازه آن حضرت راه افتاد و جنازه را تا همانجا كه هم اكنون محلّ قبر شريف حضرترضا (عليه السلام ) است مشايعت كرد و همانجا آن را به خاك سپرد. آنمحل ، خانه ((حميد بن قحطبه )) (يكى از رجال دربار هارون ) بود كه در قريه اى به نام((سناباد)) نزديك ((نوقان )) در سرزمين ((طوس )) قرار داشت ، و قبر هارون الرّشيد(پنجمين خليفه عبّاسى ) در آنجا بود. مرقد مطهّر حضرت رضا (عليه السلام ) را در جانبقبله قبر هارون ، قرار دادند.
فرزندان حضرت رضا (ع )
حضرت رضا (عليه السلام ) درگذشت ، ولى فرزندى براى او سراغ نداريم ، جز يكپسر كه همان امام بعد از اوست ؛ يعنى ((ابوجعفر محمد بن على (عليه السلام ) (امام نهم )كه هنگام وفات حضرت رضا (عليه السلام ) هفتسال و چند ماه داشت )). (169)
گذرى بر زندگى امام نهم حضرت محمّد تقى (ع )
ويژگيهاى زندگى امام جواد (ع )
امام جواد (عليه السلام ) پس از پدر، به مقام امامت رسيد، امام جواد (عليه السلام ) در ماهرمضان (170) سال 195 هجرى در مدينه ، چشم به جهان گشود و در ماه ذيقعده (آخر ماه )سال 220 هجرى در سن 25 سالگى از دنيا رفت .
مدّت خلافت آن بزرگوار به جاى پدرش و مدّت امامتش بعد از پدرش ، هفدهسال بود.
مادرش اُمّ ولد بود و ((سبيكه )) نام داشت و از اهالى ((نوبه )) بود.
نمونه هايى از دلايل امامت امام جواد (ع )
روايات بسيارى بيانگر تصريح يا اشاره امام رضا (عليه السلام ) بر امامت فرزندشامام جواد (عليه السلام ) است از جمله راويان بزرگى كه بهنقل اينگونه روايات پرداخته اند عبارتند از:
1 - على بن جعفر (فرزند امام صادق (عليه السلام ) و) عموى حضرت رضا( عليه السلام) .
2 - صفوان بن يحيى .
3 - معمّر بن خلاّد.
4 - حسن بن جهم .
و جماعت ديگرى كه به خاطر رعايت اختصار، از ذكر آنان خوددارى شد، اينك به چند نمونهاز اين روايات توجّه كنيد:
1 - ((على بن جعفر)) در ضمن گفتارى به حسن بن حسين بن على بن حسين فرمود:
((خداوند حضرت رضا (عليه السلام ) را در آن هنگام كه برادرها و عموهايش به او ستمكردند، يارى فرمود)) و پس از ذكر مطالبى ، على بن جعفر مى گويد: من برخاستم ودست ابوجعفر محمد بن على (يعنى امام جواد (عليه السلام ) ) را گرفتم و گفتم :
((گواهى مى دهم كه تو در پيشگاه خدا، امام هستى )). امام رضا (عليه السلام ) گريهكرد و سپس (به من ) فرمود: اى عمو! آيا از پدرم نشنيدى كه مى فرمود:رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
((بِاءَبِى ابْنُ خِيَرَةِ الاِْماءِ النَّوْبِيَّة ...؛ پدرم به فداى پسر بهترين كنيزان ازاهل نوبه . (171) پاك سرشتى از فرزندان او (حضرت قائم ) است ؛ آواره (بيابانها) وطالب خون پدر و جدّش ، پنهان شده از نظرها (كه مدّت غيبتش آن قدر طولانى است ) كه درمورد او گفته مى شود از دنيا رفته ، يا هلاك شده ؟ يا به كدام بيابان و درّه اى رفته وناپديد شده است )).
گفتم : فدايت گردم ! راست مى گويى .
2 - ((صفوان بن يحيى )) مى گويد: به حضرت رضا (عليه السلام ) عرض كردم :قبل از آنكه خداوند ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) را به شما ببخشد، از تو مىپرسيدم (كه امام بعد از شما كيست ؟)؛ در پاسخ مى فرمودى :((اگر) خداوند به منپسرى عطا كند (او امام شماست ))، اينك خداوند آن پسر را به شما عنايت فرموده وچشمهاى ما را به وجود او روشن فرموده است ، خدا آن روز را نياورد كه ما با جاى خالى تومواجه شويم و اگر چنين روزى (يعنى درگذشت شما) پيش آمد، ما به چه كسى مراجعه كنيم؟ (و او را امام خود قرار دهيم ؟).
حضرت رضا (عليه السلام ) با دست اشاره به ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) كردكه در آن هنگام پيش رويش ايستاده بود.
عرض كردم :((فدايت شوم ! اين پسر، كودكى است كه سهسال دارد؟!)).
فرمود:((سنّ كم او به امامت او آسيب نمى رساند، عيسى (عليه السلام ) قيام به حجّت(پيامبرى ) كرد با اينكه كمتر از سه سال داشت )). (172)
3 - ((معمّر بن خلاّد)) مى گويد: در محضر حضرت رضا (عليه السلام ) بودم ، سخنى ازآن حضرت (در راستاى امامت ) شنيدم ، آنگاه فرمود:((شما چه نيازى (به امام ) داريد (و چهكمبودى احساس مى كنيد؟) اين ابوجعفر (اشاره به امام جواد) است كه او را جانشين خودم كردمو مقام خود را به او سپردم ، ما از خاندانى هستيم كه كودكانمان (خصايص ‍ امامت ) را ازبزرگانمان ، ارث مى برند، همچون يكديگر (يعنى همانگونه كه بزرگسالانمانخصايص امامت را ارث مى بردند) بدون هيچ گونه تفاوت )).
4 - ((حسن بن جهم )) مى گويد: در محضر امام رضا (عليه السلام ) نشسته بودم ، پسرش‍ ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) را خواست او كودك بود آمد، امام رضا (عليه السلام )او را در كنار من نشانيد و به من فرمود:((پيراهن او را بيرون بياور))، من پيراهن (حضرتجواد را) از تنش بيرون آوردم ، امام رضا (عليه السلام ) فرمود: با دقت بين دو شانه او(جواد (عليه السلام ) ) را ببين ، من نگاه كردم ، ناگهان چشمم به چيزى شبيه مهر در يكىاز شانه هايش افتاد كه آن در گوشت فرو رفته بود. آنگاه حضرت رضا (عليه السلام) فرمود:((اين مهر را مى بينى ؟ نظير همين ، در شانه پدرم وجود داشت )).
يك نمونه ديگر
(قبلاً بايد توجّه داشت كه ماءمون عبّاسى ، شيفتهجمال و كمال امام جواد (عليه السلام ) شد و دخترش اُمّالفضل را به همسرى او درآورد و بعد، آن حضرت را با احترام ، همراهاُمّالفضل ، از بغداد به سوى مدينه روانه كرد) بسيارى از مورّخيننقل كرده اند:
وقتى كه امام جواد (عليه السلام ) همراه اُمّالفضل دختر ماءمون (كه همسرش بود) از بغدادبه سوى مدينه حركت كردند، در مسير خود به خيابان ((باب الكوفه )) رسيدند و همراهآن حضرت ، جمعيّتى بودند كه او را بدرقه مى كردند، هنگام غروب آفتاب به((دارالمسيّب )) رسيد، در آنجا فرود آمد و براى نماز به مسجد رفت ، در صحن مسجد، درختسدرى بود كه هنوز ميوه نداده بود، ظرف آب طلبيد و در كنار آن درخت وضو گرفت (كهآب وضويش به پاى درخت مى ريخت ) و بعد برخاست و نماز مغرب را با مردم خواند و درركعت اوّل بعد از حمد، سوره ((نصر)) را خواند و در ركعت دوّم بعد از حمد، سوره ((توحيد))را خواند، سپس قنوت بجا آورد و نماز را به آخر رساند، بعد از نماز اندكى نشست و ذكرخدا گفت و سپس بى آنكه تعقيب نماز را بخواند برخاست و چهار ركعت نماز نافله مغرب راخواند و سپس دو سجده شكر بجا آورد، سپس از مسجد بيرون آمد، وقتى كه به آن درختسدر رسيد (173) ، مردم ديدند آن درخت داراى ميوه هاى زيبا شده و از اين كرامت تعجّبكردند و از آن ميوه ها خوردند و ديدند شيرين و بدون هسته است .
آنگاه با امام جواد (عليه السلام ) خداحافظى كردند، آن حضرت همان وقت به سوى مدينهرفت و همچنان در مدينه ماند تا آن هنگام كه معتصم (هشتمين خليفه عبّاسى ) پس ‍ از ماءمونروى كار آمد و آن حضرت را در آغاز سال 220 هجرى به سوى بغداد فراخواند و آنبزرگوار ناگزير به بغداد آمد و در آنجا بود تا در آخر ماه ذيقعده همانسال 220 از دنيا رفت و بدن مطهّرش را در پشت سر جدّش امام موسى بن جعفر( عليهالسلام ) (در قبرستان قريش واقع در كاظمين نزديك بغداد) به خاك سپردند.
پايان عمر امام جواد (ع )
چنانكه گفتيم امام جواد (عليه السلام ) در مدينه متولّد شد و در بغداد از دنيا رفت و معتصمعبّاسى او را از مدينه به بغداد جلب كرد، آن حضرت دو شب مانده به آخر محرّمسال 220 هجرى ، وارد بغداد شد و در ماه ذيقعده همانسال در بغداد (پس از ده ماه تحت نظر حكومت عبّاسيان ) جان به جان آفرين تسليم كرد.
بعضى گفته اند: آن حضرت را مسموم كردند، ولى اينقول نزد مصنّف كتاب الارشاد (شيخ مفيد) ثابت نشده است ؛ زيرا روايتى كه بر آنگواهى دهد، به نظر ايشان نرسيده است . (174)
جسد مطهّر آن حضرت را در قبرستان قريش ، پشت سر مرقد جدّش امام كاظم ( عليه السلام) به خاك سپردند.
او هنگام شهادت 25 سال و چهار ماه داشت و با القاب ((منتجب و مرتضى )) ياد مى شد.
فرزندان امام جواد (ع )
امام جواد (عليه السلام ) داراى چهار فرزند پسر و دختر بود:
1 - امام محمّد بن على (عليه السلام ) .
2 - موسى .
3 - فاطمه .
4 - امامه .
و امام جواد (عليه السلام ) اولاد ذكورى غير از نامبردگان نداشت .
گذرى بر زندگى امام دهم حضرت هادى (ع )
ويژگيهاى زندگى امام هادى (ع )
مقام امامت ، بعد از امام جواد (عليه السلام ) به پسرش ابوالحسن ، امام على بن محمّد (عليهالسلام ) رسيد؛ زيرا همه خصلتهاى امامت در او جمع بود و وجودش سرشار ازفضايل و مناقب بود و هيچ كس جز او نبود كه مقام پدرش به او ارث برسد، به علاوهپدرش امام جواد (عليه السلام ) با تصريح و با اشاره ، امامت و جانشينى آن حضرت رابعد از خودش بيان فرمود.
امام هادى (عليه السلام ) در روستايى به نام ((صريّا)) نزديك مدينه در نيمه ماه ذيحجّهسال 213 هجرى ، چشم به اين جهان گشود و در ((سامرّا)) در ماه رجب (سوّم ماه ) درسال 254 هجرى در حالى كه 41 سال و چند ماه از عمرش مى گذشت ، به شهادت رسيد.
متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى ) آن حضرت را به وسيله ((يحيى بن هرثمة بن اعين )) از مدينهبه شهر((سامرا))احضاركردوآن حضرت در سامرا سكونت نمود تا به شهادت رسيد.
مدّت امامت آن حضرت 33سال بود.مادرش اُمّ ولد بود و ((سَمانه )) نام داشت .
دو نمونه از فضايل و دلايل امامت امام هادى (ع )
1 - ((اسماعيل بن مهران )) مى گويد: هنگامى كه باراوّل ، امام جواد (عليه السلام ) از مدينه به سوى بغداد مى رفت ، هنگام خروج ، به اوعرض كردم : فدايت گردم ! من در مورد اين سفر تو ترسان و نگرانم ، امر امامت بعد ازتو از آن كيست ؟
آن حضرت خندان به من توجّه كرد و فرمود:((آنكه تو گمان كرده اى (شهادت ) در اينسال رخ نمى دهد)).
هنگامى كه معتصم عباسى (هشتمين طاغوت عباسى ) آن حضرت را از مدينه به بغداد طلبيد،هنگام خروج آن حضرت از مدينه به حضورش شتافتم و عرض كردم : فدايت گردم ! تومى روى ، بعد از تو به چه كسى مراجعه كنيم ؟ (امام بعد از تو كيست ؟) آن بزرگوارگريه كرد به طورى كه محاسنش از اشك چشمش تر شد، سپس به من رو كرد و فرمود: دراين سفر، نگرانى و خطر وجود دارد ((اَلاَْمْرُ مِنْ بَعْدِى اِلى ابْنِى عَلِي ؛ مقام امامت بعد از منبا پسرم على (امام هادى (عليه السلام )) است )).
2 - ((خيرانى )) مى گويد پدرم مى گفت : من ملازم و خدمتكار خانه امام جواد (عليه السلام )بودم كه آن حضرت مرا بر آن گماشته بود، احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى (از شيعيان )هرشب هنگام سحر نزد من مى آمد تا حال امام جواد (عليه السلام ) را كه بيمار و بسترىبود. بپرسد و گاهى ((خادم مخصوص )) حضرت جواد (عليه السلام ) كه بين او و (پدر)خيرانى رابطه برقرار بود و پيام (خصوصى ) امام جواد (عليه السلام ) را براى او مىآوردو پيام او را نزد امام جواد (عليه السلام ) مى برد، نزد (پدر) خيرانى مى آمد، احمد بنمحمّد بن عيسى اشعرى بلند مى شد و مى رفت و آن خادم مخصوص ، با (پدر) خيرانىخلوت مى كرد (و بين آنان به طور خصوصى ، سخنانى ردّ وبدل مى شد).
(پدر) خيرانى مى گويد: يك شب آن ((خادم مخصوص )) از حضور امام جواد (عليه السلام )بيرون آمد و احمد بن محمد بن عيسى (طبق معمول ) برخاست و چندقدم رفت و خادم مخصوصبا من خلوت كرد و با من همسخن شد، احمد كمى بازگشت و نزديك ما ايستاد به طورى كهسخن ما را مى شنيد، خادم مخصوص به من گفت آقايت (امام جواد) سلام مى رساند و مىفرمايد:
((اِنِّى ماضٍ وَالاَْمْرُ صائِرٌ اِلَى ابْنِى عَلِىٍّ ...؛ من از دنيا مى روم و امر امامت به فرزندمعلى انتقال مى يابد و او بعد از من ، همان حق را بر شما دارد كه من بعد از پدرم ، آن حق رابر شما داشتم )).
سپس خادم مخصوص رفت و احمد بن محمّد اشعرى ، نزد من آمد و گفت : خادم مخصوص به توچه گفت ؟
گفتم : خير است .
گفت :((آنچه را به تو گفت ، من شنيدم )) و شنيده خود را براى من بازگو كرد.
به احمد گفتم : خداوند اين كارى كه انجام دادى (سخن مخفى ما را شنيدى ) بر تو حرامكرده و فرموده است :(وَلا تَجَسَّسُوا ...)؛ ((تجسّس نكنيد)). (175)
اينك كه (مرتكب حرام شدى و) سخن (مخفى خادم مخصوص ) را شنيدى ، آن را براى گواهىدادن در خاطره ات نگهدار، شايد ما روزى احتياج به اين گواهى پيدا كرديم و حتما ازفاش ساختن آن بپرهيز تا وقتش فرا رسد.
(پدر) خيرانى در ادامه سخن مى گويد: وقتى كه صبح شد، آنچه را خادم مخصوص به منگفته بود (در مورد امامت حضرت هادى ) در ده نسخه نوشتم و آنها را مهر كردم و به ده نفراز بزرگان اصحاب و شيعيان دادم و به آنان گفتم :((اگرقبل از آنكه اين نسخه ها را از شما بخواهم ، مرگ به سراغم آمد، شما آنها را باز كنيد وبخوانيد و مطابق آن عمل نماييد)).
هنگامى كه امام جواد (عليه السلام ) از دنيا رفت ، از خانه ام بيرون نيامدم تا اينكه مطّلعشدم كه بزرگان شيعه در منزل ((محمّد بن فرج )) به گرد هم آمده اند و درباره مساءلهامامت گفتگو مى كنند و محمّد بن فرج براى من نامه اى نوشت و در آن نامه مرا از اجتماعبزرگان شيعه در نزدش آگاه كرده و يادآورى كرده بود كه اگر خطر فاش شدن دركار نبود، با هم نزد تو مى آمديم و دوست دارم كه سوار بر مركب شوى و خود را به منبرسانى .
(پ -در) خيرانى مى گويد: سوار بر مركب شدم و خود را به خانه ((محمّد بن فرج ))رساندم ، ديدم بزرگان شيعه در نزد او اجتماع كرده اند، درباره امامت (امام هادى ) با آنانگفتگو كردم ، ديدم اكثر آنان در اين باره در شك و ترديد هستند، به آن ده نفر كه نسخهها را به آنان داده بودم و در مجلس حاضر بودند، گفتم : آن نسخه ها را بيرون بياوريد.
نسخه ها را بيرون آوردند. گفتم : همين مطلبى را كه در اين نسخه ها نوشته شده ، من بهآن ماءمور هستم (176) (و گواهى مى دهم ).
بعضى از حاضران گفتند: ما مايل بوديم گواه ديگرى با تو وجود داشت تا گواهى تورا تاءكيد و محكمتر مى كرد.
به آنان گفتم : خداوند، خواسته شما را برآورده كرده ، اين ابوجعفر اشعرى (احمد بنمحمّد بن عيسى اشعرى ) است كه در اينجا حاضر است گواهى مى دهد كه اين سخن مذكور درنسخه ها را (از خادم مخصوص ) شنيده است .
حاضران ، متوجّه احمد اشعرى شدند، از او خواستند گواهى دهد، ولى از گواهى دادن امتناعنمود.
(پدر) خيرانى در ادامه سخن مى گويد: من احمد اشعرى را به ((مباهله )) (177) دعوتكردم ، او از شركت در مباهله ترسيد و گواهى داد كه آن سخن را شنيده است و گفت : منگواهى مى دهم ، ولى مى خواستم اين افتخار به يك فرد عرب برسد نه به من كه ازعجم هستم ، اما چون پاى مباهله به پيش آمد، ديگر راهى براى كتمان گواهى نمانده است ،آنگاه همه حاضران در آن مجلس به امامت حضرت هادى (عليه السلام ) اعتقاد پيدا كردند ورفتند. (178)
روايات در اين خصوص جدّا بسيار است و ذكر آنها در اين كتاب - كه بنايش بر اختصاراست - به طول مى انجامد.
و اينكه : همه شيعيان بر امامت امام هادى (عليه السلام ) اتفاق راءى دارند و در آن عصر،كسى در برابر او ادّعاى امامت نكرد تا موضوع امامت را در دست انداز شبهه قرار دهد، ما رااز نقل نصوص ديگر به طور مشروح در مورد امامت آن حضرت ، بى نياز مى سازد.
نمونه اى از معجزات امام هادى (ع )
((خيران اسباطى )) مى گويد: در مدينه به حضور امام هادى (عليه السلام ) رفتم ، به منفرمود: از واثق (نهمين خليفه عبّاسى ) چه خبر؟
گفتم : او به سلامت است و من نزديكترين شخصى هستم كه با او ديدار كرده و ده روزبيشتر نيست از او جدا شده ام .
امام هادى (عليه السلام ) فرمود:((مردم مدينه مى گويند او مرده است )).
عرض كردم : ديدار من با واثق از همه نزديكتر بوده است .
فرمود:((مردم مدينه مى گويند او مرده است )).
وقتى كه ديدم امام هادى (عليه السلام ) باز از مردم مدينه سخن گفت ، دريافتم كه منظور،خودش مى باشد.
سپس فرمود: جعفر چه كرد؟ (يعنى متوكّل دهمين خليفه عباسى كه پسر معتصم بود چه مىكند؟).
گفتم : او در زندان در بدترين حال مى باشد.
فرمود:((آگاه باش او اينك خليفه شده است )).
سپس فرمود:((از ((ابن زَيّات )) (وزير واثق ) چه خبر دارى ؟)).
گفتم : مردم با او هستند و فرمان ، فرمان اوست .
فرمود:((آگاه باش كه اين منصب براى او نكبت بود)).
سپس سكوت كرد، آنگاه فرمود:((مقدّرات و احكام الهى واقع خواهد شد، اى خيران ! واثق ازدنيا رفت و جعفر متوكّل به جاى او نشست و ابن زَيّات نيز كشته شد)).
گفتم : فدايت شوم ! چه وقت كشته شد؟
فرمود: شش روز بعد از بيرون آمدن تو (از سامرا).
در اين راستا، روايات بسيار است و شواهد فراوان مى باشد.
احضار امام هادى (ع ) از مدينه به پادگان سامرا
مورّخين علّت انتقال امام هادى (عليه السلام ) از مدينه به شهر سامرا را چنيننقل مى كنند: عبداللّه بن محمّد (از طرف دستگاه طاغوتى بنى عبّاس ) سرپرست جنگ و عهدهدار نماز در مدينه بود، در مورد امام هادى (عليه السلام ) نزدمتوكّل عبّاسى (دهمين خليفه عبّاسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمّد داشت كه آن حضرترا بيازارد.
امام هادى (عليه السلام ) از سعايت و بدگوييهاى او نزدمتوكّل آگاه شد، نامه اى به متوكّل نوشت و در آن نامه ، آزار رسانى و دروغ بافىعبداللّه بن محمّد را متذكّر شد و خواستار رسيدگى گرديد.
وقتى كه نامه به دست متوكّل افتاد، پاسخ نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امامهادى (عليه السلام ) احترام نمود و آن حضرت را (در ظاهر محترمانه ولى در باطن براىاجراى سياست شوم خود) به پادگان سامرا، دعوت كرد.
وقتى نامه متوكّل به امام هادى (عليه السلام ) رسيد، ناگزير آماده شد كه از مدينه بهسوى سامرا كوچ كند و با يحيى بن هرثَمَه ، مدينه را به قصد سامرا ترك نمود، وقتىكه آن حضرت به سامرا رسيد، متوكّل (رياكار و سالوس ) يك روز مخفى شد و ترتيب دادكه آن حضرت به كاروانسرا كه گداها در آنمنزل مى گزيدند وارد گرديد، آن حضرت آن روز را در آن كاروانسرا به شب آورد سپسمتوكّل ، خانه اى را در اختيار امام هادى (عليه السلام ) گذارد.
(به اين ترتيب ، امام هادى (عليه السلام ) را از مدينه به سامرا تبعيد كرد و او را دريكى از خانه هاى لشكرگاه (پادگان ) تحت نظر نگهداشت كه در اين صورت طبيعى استكه رابطه شيعيان با امام هادى (عليه السلام ) قطع شده و همه چيز در رابطه با او تحتكنترل قرار مى گيرد و سرانجام ، آن حضرت به طور مرموزى مسموم شده و به شهادتمى رسد).
در مدّتى كه امام هادى (عليه السلام ) در سامرا بود،متوكّل در ظاهر به او احترام مى كرد، ولى در مورد آن حضرت در انديشه نيرنگ بود كه آنرا اجرا كند، ولى نتوانست .
بين امام هادى (عليه السلام ) و متوكّل در سامرا، ماجراها و سرگذشتهاى بسيار رخ داد كههركدام نشانه آشكارى بر امامت آن حضرت بود كه اگر خواسته باشيم آن جريانها را دراينجا بياوريم از حدود اين كتاب كه بنايش بر اختصار است ، خارج شده ايم و همين مقداركافى است .
فرزندان امام هادى (ع )
امام هادى (عليه السلام ) در (سوّم ) ماه رجب سال 254 در سامرا چشم از جهان فروبست وجسد مطهّرش در همان خانه اى كه سكونت داشت ، به خاك سپرده شد، فرزندان او عبارتنداز:
1 - ابامحمّد، امام حسن عسكرى (عليه السلام ) كه مقام امامت بعد از امام هادى ( عليه السلام )به او رسيد.
2 ، 3 و 4 - حسين ، محمّد و جعفر (كذّاب ).
5 - عايشه .
امام هادى (عليه السلام ) ده سال و چند ماه در سامرا (دور از وطن و تحت نظر) بود تا جانبه جان آفرين تسليم نمود و به شهادت رسيد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation