بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

288 - پناهنده به قبر على (ع ) 

عضدالدولة ديلمى از پادشاهان سلسله ديالمه است كه با عنوان شاه ايران زمين خوانده مىشد، و معاصر شيخ مفيد بود و در ترويج مذهب تشيع سعى وافر داشت ، از آثار او تجديدبناى بارگاه مرقد شريف على (ع ) است .
او به سال 324 ه‍ق در اصفهان متولد شد و بهسال 372 در بغداد از دنيا رفت ، و طبق وصيتش ، در نجف اشرف در جوار قبر مقدس اميرمؤمنان (ع ) دفن گرديد.(333)
عمران بن شاهين از افراد سرشناس عراق بود و در امر حكومت و سلطنت با عضدالدولهمخالفت مى كرد، و مورد خشم او واقع شد، عضدالدوله دستور شديد دستگيرى او را صادركرد، او با پاى برهنه به نجف اشرف فرار كرد و مخفيانه به قبر شريف امام على (ع )پناهنده گرديد. مدتى كه در آن جا بود در عالم خواب ، على (ع ) را ديد كه به او فرمود:فردا (فنا خسرو) (عضدالدوله ) به اين جا مى آيد و از اين مكان (اشاره به مكانىمخصوص ) بيرون مى رود، تو در فلان زاويه حرم باش ، كسى تو را نخواهد ديد،عضدالدوله مى آيد و نماز مى خواند و زيارت مى كند و با گريه و زارى دعا مى نمايد، وخدا را قسم به محمد و آلش مى دهد كه بر تو دست يابد، تو در اين وقت نزد او برو وبگو اى شاه ! اين كيست كه آن همه اصرار در دست يابى بر او دارى ، حتى خدا را بهمحمد و آلش قسم مى دهى كه تو را بر او مسلط سازد.
او در جواب تو مى گويد: مردى است كه تفرقه ايجاد كرده و با من در مورد حكومت و سلطنت، نزاع و كشمكش مى كند.
به او بگو: اگر كسى تو را به عمران شاهين راهنمايى كند و بر او دست يابى ، چهجايزه اى به آن كس مى دهى ؟
او (عضدالدوله ) در پاسخ گويد:(اگر آن كس طلب عفو عمران شاهين كند، من حتما او رامى بخشم ، آن گاه خود را به او (عضدالدوله ) معرفى كن و آن چه را بخواهى ، برآوردهخواهد كرد).
عمران شاهين ، از خواب بيدار شد و منتظر فردا شد، فرداى آن روز فرا رسيد، همانگونه كه اميرمؤ منان على (ع ) در عالم خواب به او فرموده بود، بى كم و كاست ، واقعگرديد، عضدالدوله وارد حرم شد و به نماز و زيارت پرداخت ، و خدا را به محمد و آلشقسم داد كه او را بر عمران شاهين ، مسلط كند و...
عمران نزد او رفت و گفت : اگر كسى عمران را به تو معرفى كند، چه جايزه اى به اوخواهى داد؟
عضدالدوله گفت : اگر او از من بخواهد كه عمران را عفو كنم ، حتما عفو مى كنم .
عمران شاهين (كه تا آن وقت ناشناس بود) خود را معرفى نمود و گفت : (من عمران شاهين) هستم .
عضدالدوله گفت : چه كسى تو را واداشت كه خودت را (با اين كه فرارى بودى ) به منمعرفى نمايى ؟
عمران گفت : اين مولاى ما (اميرمؤ منان على عليه السلام ) در عالم خواب به من فرمود:فردا (فنا خسرو) به اين جا مى آيد...
عضدالدوله به عمران گفت : تو را به حق على (ع ) سوگند، به تو فرمود: (فناخسرو) به اين جا مى آيد؟
عمران گفت : آرى به حق على (ع ) سوگند.
عضدالدوله در حالى كه در تعجب فرو رفته بود گفت : هيچ كس جز مادرم و خودم و قابلهام نمى دانست كه نام اصلى من (فنا خسرو) است .
سپس به عمران محبت كرد و خلعت وزارت به او پوشاند، همراه او به كوفه رفت ، و بدينترتيب هر دو از نگرانى بيرون آمدند و دوست صميمى همديگر شدند.
بايد توجه داشت كه عمران شاهين از مردان نيك بود و علاقه خاصى به ائمه واهل بيت (ع ) داشت ، و در كنار مرقد شريف امام على (ع ) و امام حسين (ع ) رواقى بنا كرد كههنوز به (رواق عمران ) معروف است .(334)
به اين ترتيب امام على (ع ) به پناهنده اش ، لطف كرد، و او را علاوه بر آزادى ، به مكنترساند.


289 - عشق و محبت مولاى متقيان  

عمران شاهين كه سرگذشت پناهندگى و نجاتش توسط حضرت على (ع ) در داستانقبل ذكر شد، با خود نذر كرده بود كه هر گاه مورد عفو عضدالدوله واقع شود، با پاىپياده از كوفه به نجف اشرف رفته و مرقد شريف على (ع ) را زيارت كند، هنگامى كهمورد عفو واقع شد، نيمه هاى شب پياده و تنها از كوفه به قصد نجف اشرف روانه شد،يكى از محبان على (ع ) به نام (على بن طحال ) در عالم خواب ديد، اميرمؤ منان على (ع )به او فرمود: همين كنار در ورودى حرم ، بنشين ، و هنگامى كه دوستم عمران شاهين آمد، دررا به روى او باز كن ، او از خواب بيدار شد و مطابق دستور حضرت على (ع ) كنار درحرم نشست ، و در را باز كرد، ناگهان ديد عمران شاهين سر رسيد.
على بن طحال از او استقبال كرد و گفت : (بسم الله اى مولاى ما).
عمران به او گفت : من كيستم ؟
او گفت : (شما عمران بن شاهين هستيد).
عمران در ظاهر گفت : من عمران نيستم .
على بن طحال گفت : تو عمران شاهين هستى و اميرمؤ منان (ع ) در عالم خواب به من فرمود:كنار در، بنشين و در را به روى دوستم (عمران شاهين ) بگشا.
عمران گفت : تو را به حق على (ع ) آن حضرت چنين دستور داد.
عمران كه غرق در عشق و محبت مولاى متقيان على (ع ) شده بود، خود را به آستانه حرم مقدسآن حضرت افكند و عتبه حرم را بوسيد (و به شكرانه اين نعمت ) مبلغ شصت دينار، حوالهكرد كه سرپرست ماهى ها به على بن طحال بدهد (با توجه به اين كه عمران شاهينداراى چند قايق صيد ماهى در دريا بود)(335)
آرى اميرمؤ منان مولاى پرهيزگاران ، اين گونه به دوستان خود محبت مى فرمايد، و آنانكه در اين خانه ، آشنايند، اين مطالب را به خوبى درك مى نمايند كه حافظ گويد:

تا نگردى آشنا، زين پرده رمزى نشنوى
گوش نامحرم نباشد، پيغام سروش


290 - اداى وام على (ع ) 

در كوفه تاجر سرشناسى به نام (ابوجعفر) تجارت مى كرد و خوش ‍ معامله بود، ازخصوصيات او اين بود كه هر گاه شخصى از سادات علوى نزد او مى آمد و درخواست واممى كرد، به او وام مى داد و به منشى خود مى گفت : (اين مبلغ وام را در فلان دفتر، بهحساب اميرمؤ منان على (ع ) بنويس ، كه از ما قرض گرفته است ).
سالها اين روش را ادامه مى داد، تا اين كه تجارت و زندگى او دگرگون شد و سرمايهاش از دست رفت ، و تهى دست گرديد، او و براى تاءمين زندگى خود به هر كسى كه وامداده بود، مطابق نوشته دفتر محاسبات مى رفت ، اگر زنده بود وام خود را از او مىگرفت و اگر مرده بود، نام او را در دفتر، قلم مى كشيد، ولى آن دفترى كه وام ها را بهحساب اميرمؤ منان على (ع ) نوشته بود، همان گونه باقى بود، زيرا نام وام گيرندگان(سادات علوى ) را ننوشته بود.
در اين ميان ، همسرش به او زخم زبان مى زد، و او را سرزنش مى نمود كه چرا به هركسى وام دادى و خود را بيچاره نمودى ؟!
از طرفى بعضى از منافقان تيره دل بجاى اين كه از او دلجويى كنند، به او طعنه مىزدند، يكى از روزها كنار خانه خود نشسته بود، يكى از تيره بختان كوردل از آن جا رد شد و از روى طعنه و سرزنش به او گفت :(آن كس ‍ على (ع ) كه قرض دارتو بود و به سادات علوى به حساب او قرض دادى ، و اكنون كه درمانده شده اى ، آيابه تو توجهى كرد؟ آيا سراغى از تو گرفت ؟).
تاجر ورشكسته وقتى كه اين سرزنش ناجوانمردانه را از آن منافق سيهدل شنيد، فوق العاده رنجيده خاطر گرديد، چرا كه مى ديد او از اين فرصت سوء استفادهكرده و به ساحت مقدس على (ع ) دهن كجى مى كند.
تاجر در حالى كه غمگين بود، خوابيد، در عالم خواب ديد پيامبر(ص ) همراه حسن و حسين(ع ) در راهى عبور مى كنند، پيامبر(ص ) از حسن و حسين (ع ) پرسيد:(پدر شما كجاست؟).
همان دم اميرمؤ منان على (ع ) حاضر شد و گفت : (اىرسول الله خدا همين جا هستم ).
پيامبر(ص ) به على (ع ) فرمود: (چرا حق اين تاجر را نمى دهى ؟).
على (ع ) گفت : هم اكنون حق او را آورده ام كه به او بپردازم .
پيامبر(ص ) فرمود: بنابراين حقش را بده .
امام على (ع ) كيسه اى پر از طلاى ناب به او داد و فرمود: (اين كيسه را بگير، و هرگاه از اولاد من كسى براى درخواست وام نزد تو آمد، آنها را محروم نكن ، و از اين پس ،ديگر فقير نمى شوى ).
تاجر كوفى ، بيدار شد، ناگاه ديد كيسه پر از دينارهاى طلا و در دستش ‍ مى باشد،همسرش را بيدار كرد و گفت :
(اى سست عقيده و ضعيف الايمان ، اين كيسه را بگير كه در آن هزار دينار (هزار اشرفى )وجود دارد).
زن كه باور قبلى نداشت ، شوهرش گفت : (از خدا بترس ، فقير و تهيدستى تو باعثنگردد كه مال كسى را بردارى ، و اگر با حيله و تزوير،مال كسى از تاجران را برداشته اى آن را به صاحبش رد كن ، و با فقر بساز و صبر كنكه خداوند بهترين رازق است و به صبر كنندگان كمك مى كند).
تاجر داستان خواب خود را براى همسرش نقل كرد: زن كه هنوز باور نمى كرد، به شوهرگفت : اگر راست مى گوئى وام هايى كه به حساب على (ع ) به سادات دادى و آنها رانوشته اى ، به من نشان بده تا مقدار آن وام ها را بدانم .
تاجر، آن دفتر مخصوص را حاضر كرد، ولى وام هايى كه قبلا به حساب على (ع ) در آننوشته شده بود، به طور كلى پاك شده بود، زيرا همه آن وام ها به قدرت الهى ،وصول شده بود(336) كه به اندازه هزار دينار بود و تاجر از آن پس هيچ گونهطلب از على (ع ) نداشت .


291 - وفاى به نذر 

از على بن مظفر نقل است كه گفت : از براى من در مزرعه اى سهمى بود، پس غاصبى آنسهم را غصب كرد.
پس به حرم حضرت على (ع ) رفتم و به آن حضرت از غاصب شكايت كردم و گفتم : يااميرالمؤ منين اگر برگردد به من سهم من ، اين مجلس را تعمير مى كنم .
(مراد از مجلس حرم مطهر شاه ولايت على بن ابيطالب است كهمحل جلوس اهل ايمان اهل ايمان و قرائت و سلام و ذكر است ).
پس حصه من از آن مزرعه به من برگردانيده شد وغافل شدم از آن عهدى كه با آن حضرت كرده بودم ، پس شبى در خواب ديدم كه حضرتدر گوشه اى از حرم شريف ايستاده بود پيش من آمد و دست مرا گرفت و آورد نزديك بابالوداع و فرمود: يوفون بالنذر.
(يعنى اى ابن مظفر به عهد خود وفا كن ) عرض كردم : حبا و كرامتا يا اميرالمؤ منين . چونصبح شد به تعمير آن حرم شريف مشغول شدم .(337)


292 - لطف على (ع ) 

در دارالسلام نورى ، نقل است كه در سال پانصد و يك در نجف گرانى شد تا آن كه نانهر رطلى به قيراط فروخته مى شد و مدت گرانىطول كشيد.
پس كاركنان حرم شريف آن حضرت از شدت فقر و فاقه و سختى در امرار و معاش جداشده و به شهرستان هاى اطراف رفتند. از جمله كاركنان حرم شريف آن حضرت مردى بودكه نام او ابوالبقاء بود كه يكصد و ده سال عمر داشت و از خدمه آستانه مقدسه علوى غيراز او باقى نمانده بود.
پس چون سختى و تنگدستى به نهايت رسيد زوجه و دختران او گفتند: ما به هلاكت رسيدهايم از شدت فقر و ناقه تو هم برو به اطراف شهرستان ها شايد خداوند روزى كند مارا تا از آن سخنى نجات يابيم ، همان طور كه بقيه رفتند.
در اين حال ابوالبقاء (كليد دار آستانه مقدس علوى ) عازم رفتن شد پس ‍ وارد حرم حضرتامير(ع ) شد و زيارت نمود و نماز خواند و نشست طرف بالاى سر و گفت : يا اميرالمؤ منيندر خدمت شما بوده ام و به مدت صد سال از حرم شريف شما دور نشده ام ولىالحال به اضطرار به جهت كسب معاش براى خود و اطفالم از شما جدا مى شوم و بسيارسخت است بر من دورى شما.
سپس از حرم شريف خارج شد و با قافله روانه گرديد. تا آن كه رسيد به مكانى كهنام آن وقف بود جماعت مكاريه كه از نجف بيرون آمده بودند در آن مكان پياده شدندابوالبقاء نيز پياده شد و خوابيد.
در خواب ديد حضرت امير(ع ) را به او فرمود: اى ابوالبقاء بعد از مدت زيادى كه با مابودى از ما جدا شدى . برگرد به مكانى كه بودى .
پس بيدار شد در حالى كه گريان بود از او سؤال كردند: علت گريه شما چيست ؟ خواب خود رانقل كرد و به سوى نجف برگشت . چون دختران او ديدند كه با دست خالى برگشته استپريشان شدند و از علت بازگشت سؤ ال كردند قصه خواب و دستور على (ع ) رانقل نمود و كليد حرم را برداشته درب را باز كرد و نشست برجاى خود و از اين مطلب سهشبانه روز گذشت .
در روز سوم مردى پيدا شد كه خورجين كوچكى بر دوش انداخته بود مانند پياده روهابسوى مكه كيسه را باز كرد و لباس از آن بيرون آورده پوشيده وداخل حرم مطهر شد زيارت كرد و نماز خواند و مبلغ يك دينار به ابوالبقاء داد و گفت :اين طعام را تهيه كن تا غذا بخوريم .
ابوالبقاء دينار را برداشته به بازار رفت ، مقدارى نان و مقدارى ماست و خرما خريدچون سفره مهيا شد مرد مسافر به ابوالبقاء گفت : اين غذا موافق مزاج من نيست ، باشد اينغذا را اولاد تو بخورند.
دينار ديگرى به ابوالبقاء داد و گفت : اين را نان و مرغ بگير.
پس چنين كرد چون ظهر شد نماز رابجاى آورد و آمد به خانه ابوالبقاء پس ‍ غذا خوردندچون آن مرد دست خود را شست روى به ابوالبقاء كرده گفت : سنگ هايى كه با آن ها طلا راوزن مى كنند بياور.
پس ابوالبقاء از خانه بيرون شد درب دكان زرگرى رفت كه در آن نزديكى مغازه داشتو از او گرفت ظرفى كه در آن بود اوزان طلا و نقره و آورد بهمنزل .
آن شخص مسافر تمام آن اوزان را گذاشت در يك كفه تراز و بيرون آورد كيسه اى را كهمملو از طلا بود و در كفه مقابل به اندازه اى كه مساوى هم شد ريخت و طلاها را در دامنابوالبقاء ريخت و بلند شد كه برود ابوالبقاء به آن مرد گفت : با اين طلاها چه كنم .گفت : از براى تو است . سؤ ال كرد: از ناحيه چه كسقبول كنم ؟ اين را گفت : از ناحيه كسى كه به تو گفت : برگرد آن جا كه بودى و بهمن دستور داده است كه عطا كنم به تو آن چه وزن آوردى و اگر چنانچه بيشتر مى آوردى ،بيشتر به تو مى دادم .
پس ابوالبقاء را حالتى دست داد از شوق لطف حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و دخترهاى خود راشوهر داد و خانه اش را تعمير كرد و حال او نيكو شد.(338)


293 - حلال مشكلات  

جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام - اعلى الله مقامه فرمودند: هنگامى كه مرحوم جاجقوام الملك شيرازى مشغول ساختمان حسينيه بود، سنگ هاى آن را به يك نفر سيد حجار كهدر آن زمان استاد حجارهاى شيراز بود، كنترات داده بود و آن سيد در اين معامله دچار زيانسختى
شد به طورى كه مبلغ سيصد تومان مديون گرديد و البته اين مبلغ در آن زمان زيادبود، خلاصه پريشان حال و بيچاره شد.
شب جمعه نماز جعفر طيار را مى خواند و حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را براى گشايش كارشبه درگاه الهى وسيله قرار مى دهد و هم چنين شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرتامير(ع ) به او مى فرمايند: فردا برو نزد حاج قوام حرف بزنم در حالى كه نشانه اىندارم شايد مرا تكذيب كند.
بالاخره در حسينيه مى آيد و گوشه اى با هم و غم مى نشيند و ناگاه مى بيند حاج قوام بافراش ها و ملازمانش آمدند در حالى كه آمدنش در چنان موقعى غير منتظره بود. همين طورنزديك مى آيد تا برابر سيد حجار مى رسد، مى گويد: مرا به تو كارى است بيامنزل . وقتى كه حاج قوام به منزلش ‍ برمى گردد سيد مى آيد و ملازمان باكمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر مى كنند.
چون وارد مى شود و سلام مى كند جاج قوام بدون پرسش از حالش ‍ بلافاصله سه كيسهكه در هر يكصد اشرفى يك تومانى بود تقديمش مى كند و مى گويد: بدهى خودت رابپرداز و ديگر حرفى نمى زند.
از اين داستان فهميده مى شود كه متمكنين سابق در كارهاى خير تا چه حد داراى صدق واخلاص بودند تا اندازه اى كه مورد عنايت و التفات بزرگان دين قرار مى گرفتند و دراين دوره اولاد ثروتمندان غالبا در فكر زياد كردن ثروت خود هستند و توفيق صرفكردن در امور خيريه نصيب نيست . و ثانيا هر گاه مختصرى از دارايى خود را صرف خيرىكنند نوعا از صدق و اخلاص محرومند و به خيال مدح خلق و ستايش ديگران ، كار خيرىانجام مى دهند و چون براى خدا خالص نيست نتيجه باقى هم براى آنها نخواهد داشت و بحثدر اطراف ريا كردن و در اعمال خير كه سبب بطلانعمل مى شود خداوند ثروتمندان ما را موفق بدارد كه از اندوخته خود نتيجه بگيرند و ازآن نتيجه بگيرند و از آن جمع آورى كرده اند بهره هاى باقى ببرند:

ما را كز بهر حق باشى حمول
نعم مال صالح گفتش رسول (339)


294 - حمايت از پناهندگان  

فاضل محقق آقاى ميرزا محمود شيرازى ، فرمود: مرحوم شيخ محمد حسين جهرمى از فضلاىنجف اشرف و از شاگردان مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى (اعلى الله مقامه ) بود و باشخص عطارى در نجف طرف معامله بود؛ يعنى متدرجا از او قرض الحسنه مى گرفت وهرگاه وجهى به او مى رسيد مى پرداخت .
مدتى طولانى وجهى به او نرسيد كه به عطار بدهد، روزى نزد عطار آمد و مقدارى قرضخواست ، عطار گفت : آقاى شيخ ! قرض شما زياد است و من بيش از اين نمى توانم بهشما قرض بدهم .
شيخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر مى رود و به حضرت اميرالمؤ منين (ع ) شكايت مىكند و مى گويد: يا مولاى ! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم ، قرض مرا ادا كنيد.
بعد از چند روز، يك نفر جهرمى مى آيد و كيسه پولى به شيخ مى دهد و مى گويد: اين رابه من داده اند كه به شما بدهم و مال شماست ، شيخ كيسه را گرفته فورا نزد عطار مىآيد و چنين قصد مى كند كه تمام قرض خود را بپردازد و بقيه را به مصرف فلان وفلان حاجت خود برساند. به عطار مى گويد: چقدر طلب دارى ؟ مى گويد: زياد است ،شيخ گفت : هر چه باشد مى خواهم ادا كنم ، پس عطار دفتر حساب را آورده و جمع آورى مىكند و مى گويد فلان مقدار (مرحوم ميرزا مبلغ را ذكر نمود و بنده فراموش كرده ام ). پسكيسه پول را مى دهد و مى گويد: اين مبلغ را بردار و بقيه را بده .
عطار در حضور شيخ ، پول ها را مى شمارد، مى بيند مطابق است با آن چه طلب داشتهبدون يك فلس كم يا زياد. شيخ با دست خالى باكمال ناراحتى به حرم مطهر مى آيد و عرض مى كند: يا مولاى ! مفهوم كه حجت نيست (يعنىاين كه عرض كردم قرض مرا ادا كنيد، مفهوم آن كه چيز ديگرى نمى خواهم مراد من نبوده )يا مولاى من ! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج مى شود، وجهىبه او مى رسد مطابق آن چه مى خواسته و رفع احتياجش مى گردد.(340)


295 - مسلمان شدن مرد نصرانى  

از شيخ حسن ابن حسين ابن طحال المقدادى نقل است از پدرش از جدش ‍ (گويا جد او كليددارحرم علوى بوده است ) كه گفت : شخصى خوش قيافه و خوش لباس نزد من آمد و دو ديناربه من داد و از من تقاضا كرد كه شب مرا در حرم بگذار و درب را ببند.
آن پول را گرفتم و او را در حرم گذارده درب را بستم ، چون به خواب رفتم اميرالمؤمنين (ع ) را در خواب ديدم كه به من فرمود: اين نصرانى را از حرم من بيرون كن .
پس وقتى از خواب بلند شدم طنابى با خود برداشته و انداختم برگردن آن مردنصرانى و به او گفتم : از حرم حضرت امير(ع ) تو با من به دو دينار خدعه كردى وحال اينكه تو نصرانى هستى . آن مرد گفت : من نصرانى نيستم . گفتم : بله تو نصرانىهستى ، همانا اميرالمؤ منين را در خواب ديدم كه دستور فرمود ترا از حرم بيرون كنم كهنصرانى هستى . در اين هنگام (از بركات انوار ضريح مطهر شاه ولايت على بن ابيطالب(ع ) نور اسلام در قلب آن نصرانى تابش كرد) آن مرد نصرانى به كليد دار گفت : دستخود را بگشا تا بر دست تو مسلمان شوم .
اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله (ص ) و ان عليا ولى الله .
آن گاه گفت : به خدا قسم احدى در خروج من از شام آگاه نبود و احدى ازاهل عراق و اسلام مرا نمى شناخت و اسلام او نيكو شد.(341)


296 - لاشه مردار و جيفه دنيا 

جناب مولوى نقل كرده اند از آقا سيد رضا موسوى قندهارى كه سيدىفاضل و متقى بود، فرمود: سلطان محمد، دايى ايشان شغلش خياطى و تهى دست وپريشان حال بود.
روزى از او بشاش و خندان يافتم ، پرسيدم : چطور است امروز شما را شاد مى بينم ؟
فرمود: آرام باش كه مى خواهم از شادى بميرم . ديشب از جهت برهنگى بچه هايم ونزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خودم گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤ منين (ع) خطاب كردم : آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتارى هاى مرا مى بينى ،چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم ، باغى بزرگ ديدم كه قلعهاش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آنها رفتمپرسيدم : اين باغ كيست ؟
گفتند: از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . التماس كردم كه بگذارندداخل شده و به حضور آن حضرت برسم .
گفتند: فعلا رسول خدا(ص ) تشريف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم :اول خدمت رسول خدا(ص ) مى رسم و از ايشان سفارشى مى گيرم . چون به خدمتش رسيدماز پريشانى خود شكايت كردم .
فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن (ع ) برو، عرض كردم : حواله اى مرحمت فرماييد.
حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن (ع )رسيدم فرمود: سلطان محمد كجا بودى ؟
گفتم : از پريشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله ازرسول خدا دارم ، پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود وبازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانىتاريك و طولانى نمايان شد. و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم . اشاره ديگرى كردروشنايى ظاهر شد، پس درى نمايان شد و بوى گندمى به مشامم رسيد و به من فرمود:داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، (لاشه خورهاى زيادى آن جا بود) از ترس مولا دستدراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود: برداشتى ؟
عرض كردم : بلى .
فرمود: بيا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموشمانده بود، فرمود: سلطان محمد! چيزى كه به دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آنرا كه در آب زدم ديدم طلا شده است .
حضرت به من نگريست لكن خشمش اندك بود، فرمود: سلطان محمد! براى تو صلاح نيستمحبت مرا مى خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم : محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابهانداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح ازخوشحالى گريه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم .
آقا سيد رضا فرمود: پس از اين واقعه ، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد ووضع فرزندانش مرتب گرديد.(342)


297 - الهام على (ع ) 

وقتى نادرشاه گنبد حرم مطهر حرم حضرت امير(ع ) را تذهيب نمود از وى پرسيدند كهبالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم ؟ نادرشاه فورا گفت : يد الله فوق ايديهم . فرداى آنروز وزير نادر ميرزا مهدى خان گفت : نادر سواد ندارد و اين كلام به دلش الهام شده استاگر قبول نداريد برويد مجددا سؤ ال كنيد. لذا آمدند و پرسيدند: در بالاى قبه مقدسهچه فرموديد نقش ‍ كنيم ؟ گفت : همان سخن كه ديروز گفتم .(343)(344)


298 - على (ع ) جاودانه قرون  

يكى از علماى فارس به تهران آمده بود در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند، او هم هيچكس را نمى شناخته و مانده بود كه چه بكند، به فكرش مى رسد كه براى تهيهپول ، فرمان اميرالمؤ منين () به مالك اشتر را روى يك كاغذ اعلا با يك خط عالىبنويسد و به صدر اعظم وقت هديه بكند تا هم او را ارشاد كرده باشد و هم خود ازگرفتارى رها شود.
اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد، وقت مى گيرد و مى رود. صدراعظم مى پرسد: اين چيست ؟
مى گويد: فرمان اميرالمؤ منين (ع ) به مالك اشتر است . صدر اعظم تاءملى مى كند و بعدمشغول كارهاى خودش مى شود، اين آقا مدتى كه مى نشيند و بعد مى خواهد برود، صدراعظم مى گويد: نه ، شما بنشينيد، اين مرد محترم باز مى نشيند. مردم مى آيند و مى روند.آخر وقت مى شود، بلند مى شود برود مى گويد: نه آقا شما بفرماييد. همه مى روند غيراز نوكرها، باز مى خواهد برود، مى گويد: نه شما بنشينيد من با شما كارى دارم . بهفراش ‍ مى گويد: اين را براى چه نوشتى ؟
مى گويد: چون شما صدراعظم هستيد فكر كردم كه اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم ،هيچ چيز بهتر از اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤ منين (ع ) را كه دستور حكومت است وموازين اسلامى حكومت است براى شما بنويسم . صدر اعظم مى گويد بيا جلو و يواشكىاز او مى پرسد: آيا خود على به اين عمل كرد يا نه ؟ عالم مى گويد: بله ،عمل كرد.
مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت ؟ چه چيزى نصيبش شد كهحالا تو اين را آورده اى كه من عمل كنم ؟
آن مرد عالم گفت : تو چرا اين سؤ ال را جلوى مردم از من نپرسيدى و صبر كردى همه مردمرفتند؟ حتى نوكرها را بيرون كردى و من را آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى ؟ از چهكسى مى ترسى ؟ از اين مردم مى ترسى . تو از چه چيز مردم مى ترسى ؟ غير از همينعلى است كه در فكر مردم تاءثير كرده ؟ الآن معاويه كجاست ؟ معاويه را لعنت مى كنى .پس على شكست نخورده ، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروزاست .
اين يك مثل بود ولى بيانگر واقعيت است .(345)


299 - قبه منوره على (ع ) 

در جلد دوم دارالسلام ص 54 محدث نورى (ره ) مى نويسد: شخصى ازتحصيل داران ماليات ، يكى از زوار اميرالمؤ منين (ع ) را در نجف به شدت مضروب ساختبه طورى كه آن مرد از زندگى خود نااميد شد، بهتحصيل دار گفت : شكايتت را به اميرالمؤ منين (ع ) مى كنم ، جواب داد: هر چه مى خواهى بكنمن از اين حرف ها نمى ترسم . صبحگاه هنگام تشرف با اشك جارى عرض كرد: يا على منزاير تو هستم سزاوار است زايرين خود را حفظ فرمايى ، عرض نياز به پيشگاه توآورده ام و پناهنده به آستان مقدست شده ام ، يا على فلانى به من اين چنين ستم كرده ، دادمرا از او بگير. هنگام ظهر براى بار دوم مشرف شد و حاجت خود را تكرار نموده ، شامگاهنيز همين كار را كرد.
در اين سه وقت كسانى كه از زوار شاهد بيدادگرىتحصيل دار بودند، همراه او آمين مى گفتند. همان شب در خواب مردى را سوار بر اسب سفيدىديد كه با تمام مشخصات او را صدا مى زند. پرسيد: شما كيستيد؟
جواب داد: تو به زيارت من آمده اى ؟ من على بن ابى طالب (ع ) خواستم دست و پاىمباركش را ببوسم . فرمود: همان جا بايست ، ديگر مرا قدرتى نماند كه از جا حركت كنمفرمود: از فلانى شكايت دارى ؟
عرض كردم : بلى مرا براى ارادت به شما آزار كرده ، فرمود: به واسطه خاطر ما از اوبگذر.
عرض كردم : نمى گذرم تا سه مرتبه تكرار نمود منقبول نكردم .
در اين هنگام از خواب بيدار شدم . داستان خواب را براى زايرين شرح دادم و همه گفتند:خوب است فرمان مولا را اطاعت كنى سه روز متوالى من شكايت مى كردم و شامگاه همان خوابرا مى ديدم كه حضرت مى فرمود: از او به واسطه خاطر ما بگذر.
شب سوم فرمود: من مايلم از او بگذرى تا پاداش يك كار خوبى كه آن مرد كرده داده باشم.
پرسيدم : چه كار كرده ؟
فرمود: در فلان تاريخ با عده اى به طرف بغداد مى رفت عبورشان از محلى افتاد كهقبه مرا مشاهده كردند، در ميان اين عده تا چشم او به دور نماى بارگاه من افتاد تواضعنموده از اسب پياده شد، اينك مى خواهم جبران اين كارش را بكنم او از دوستان ما خواهد شددر ضمن براى تو پاداشى در قيامت ضمانت مى كنم .
از خواب بيدار شدم فردا صبح او را ديدم گفت : به آقايت شكايت كردى ، جوابت را نداد؟
گفتم : مولايم ، جواب داد ولى فرمود: به واسطه يك كار خوبى كه انجام داده اى من ازتو بگذرم ، آن كار اين بود كه تو با عده اى از دهكده سموات به طرف بغداد مى رفتى، همين كه چشمت به قبه منوره على (ع ) افتاد از اسب پياده شدى و مقدار زيادى از نظراحترام و تواضع پياده راه پيمودى تا محلى كه قبله را ديگر نمى ديدى در ضمن آن جناباجداد تو را به اين نام و نشان يك به يك به من فرمود.
تحصيل دار پيش آمد كه دست و پاى مرا ببوسد، گفت : به خدا هر چه فرموده درست است ازمن عذر خواست و به ميمنت اين سعادت كه او را نصيب شده بود هزار دينار بين زوار تقسيمنموده ، آن ها را ضيافت شايانى كرد.(346)


300 - حق بودن على (ع ) 

محيى الدين اربلى گفت : روزى در خدمت پدرم بودم ، ديدم مردى نزد او نشسته و چرت مىزند و در آن حال عمامه از سرش افتاد و جاى زخم بزرگى در سرش نمايان شد.
پدرم پرسيد: اين زخم چه بوده گفت : اين زخم را در جنگ صفين برداشتم به او گفتند: توكجا و جنگ صفين كجا؟ گفت :
وقتى به مصر سفر مى كردم ، مردى از اهل غزه با من همراه گرديد در بين راه درباره جنگصفين به گفتگو پرداختيم همسفر من گفت : اگر من در جنگ صفين بودم شمشير خود را ازخون على و يارانش سيراب مى كردم .
من هم گفتم : اگر من نيز در جنگ صفين بودم شمشير خود را از خون معاويه و پيروان اوسيراب مى كردم اينك من و تو از ياران على (ع ) و معاويه ملعون هستيم بيا با هم جنگ كنيمباهم در آويختيم و زد و خورد مفصلى نموديم يك وقت متوجه شدم كه بر اثر زخمى كه برسرم رسيده از هوش مى روم .
در آن اثناء ديدم شخصى مرا با گوشه نيزه اش بيدار مى كند، چون چشم گشودم از اسبفرود آمد و دست روى زخم سرم كشيد، در آن حال بهبودى يافت و فرمود: همين جا بمان وبعد اندكى ناپديد شد و سپس در حالى كه سر بريده همسفرم را كه با من جنگ مى كرد دردست داشت با چهار پايان او برگشت و به من گفت : اين سر دشمن توست تو به يارى مابرخاستى ما هم تو را يارى كرديم چنان كه خداوند هر كس او را يارى كند نصرت مى دهد.
پرسيدم : شما كيستيد؟
فرمود: منم صاحب الاءمر(ع ) سپس فرمود: هر كس از تو پرسيد اين زخم چه بوده بگوضربتى است كه در صفين برداشته ام .(347)(348)


301 - اداى قرض  

قاسم بن عناد عزالدين كاظمى ، عالم جليل القدر و صاحب كرامات بود و آثارى چون(شرح استبصار) و (اقوال الفقها) از وى به يادگار مانده است .
فرزند فاضلش - شيخ ابراهيم - در ظهر كتاب (مزار) مرحوم والدش ‍نقل نموده كه پدرم اظهار داشت : پدرم در مجاورت نجف اشرف اقامت فرمود و در كيفيت اينمجاورت به من گفت : بدهكارى زيادى داشتم و از اداى ديون و قرض ها عاجز مانده و هيچگونه وسيله زندگى و اسباب تاءمين معاش نداشتم ، ناچار قصد آن نمودم كه به ديارعجم كوچ كنم ، شب آخر عازم نجف اشرف گشتم كه هم حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را زيارتنموده و نيز از محضرشان وداع نمايم ، پس به حرم مشرف شده و زيارت وداع نمودم و باقلبى محزون با ديده اى گريان و حالتى منقلب در كنارى ايستادم ، آن گاه به امامخطاب نموده و عرضه داشتم :
اى مولاى من ، از فشار مشكلات زندگى ناچار شده ام كه به ديار عجم كوچ كنم و در اينسفر ناگزيرم با برخى حاكمان و وزيران و كارگزاران ملاقات كنم و شرح اين مهاجرترا به آنان بگويم و اگر زبان قال آنان با من سخن نگويد، لسان حالشان اين است كهاى شيخ دست از دامن مولاى خود برداشتى و به ديگران پناه آوردى ، در صورتى كهاهل عالم محتاج آن مقامند. پس از زيارت آن حضرت با او وداع كرده و در بستر خواب قرارگرفتم ، در عالم خواب مردى را مشاهده كردم كه نامش حاج على بود و هميشه نسبت به منلطف داشت و احترام مى كرد، اما ديدم اين بار با حالتى پرخاش گونه و عصبانى مرامورد خطاب قرار داد و عتاب گونه گفت : اى حاجى تو كه با من چنين نبودى ، چرا كه اينهمه كم لطفى مى كنى ، چه گناهى از من صادر شده ؟ در همينحال سروشى از مناره صحن مطهر شنيدم كه ندا مى دهد: اىغافل اين مكان ، جايى است كه حاكمان و نامداران آستانه آن را مى بوسند و تو قصد دارىاين جا را ترك گويى .
پس از خواب بيدار شدم ، تصميم گرفتم كه مجاورت اين مكان مقدس را ترك نگويم ،توكل به خدا نموده و خانواده را به نجف اشرف فرا خواندم ، سالى نگذشت كه قرضهايم ادا گرديد و زندگيم رو به رونق گذاشت .
مؤ لف (رياض العلما) گفته است : اين جانب در نجف اشرف به خدمت عالم مزبور رسيدهام ، از سيمايش نور معنويت و ايمان ساطع بود و رخسارش آيه شريفه سيما هم فىوجوههم من اثر السجود(349) را در اذهان تداعى مى كرد.(350)


302 - شاهد على (ع ) است  

شخصى مبلغى را از فردى به عنوان قرض گرفت و اميرمؤ منان (ع ) را شاهد قرار داد.سه سال از اين ماجرا گذشت و آن پول را به صاحبش برنگردانيد. شبى يكى ازآشنايانش او را در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه از دار دنيا رفته و طبق سنتمتداول در صدد آن هستند تا جنازه اش را در جوار مرقد حضرت على (ع ) ببرند، اما خود آنحضرت مانع ورود جنازه به حرم شدند و فرمودند: كسى بر وى نماز نخواند.
شخص خواب بين مى گويد: من جلو رفتم ، عرض كردم : يا مولاى پرهيزگاران ! صاحباين جسد از دوستان شماست .
آن حضرت فرمودند: درست است ، ولى او در هنگام قرض گرفتن مالى ، مرا بر آن شاهدگرفته كه آن رابه صاحب مال برنگردانيده است !
كسى كه اين رؤ يا را ديده بود، صبح روز بعد نزد دوستش كه آنمال را قرض ‍ گرفته بود رفت و به او گفت : به چهدليل آن مال را به صاحبش باز نمى گردانى ؟
او گفت : وى نزد من مالى ندارد!
مرد با حالت فرياد و خشم گفت : واى بر تو اى دوست ، شاهد اين ماجرا حضرت على (ع )است و داستان رؤ يا را برايش باز گفت ، او وقتى حكايت خواب را شنيد دگرگون گشت وتوبه نموده و قرض خود را ادا كرد و مال را به صاحبش برگردانيد.(351)


303 - شيعه على (ع ) شدن  

مريم (مادر سردار كابلى ) مانند خانواده خود پيرو مذهب حنفى بود، ولى محبت حضرت على(ع ) و آل او (ع ) از گذشته در جانش ريشه دوانيده بود. شبى در عالم رؤ يا حضرت على(ع ) را مى بيند و در خواب با لطف آن امام مظلوم به مذهب تشيع روى مى آورد، فرداى آنشب حكايت خواب و ملاقات با اميرمؤ منان (ع ) را به همسر خويش كه (نور محمد خان )نام داشت مى گويد، نور محمد به شكرانه اين نعمت ، جشن بزرگى برپا مى كند. همانروز گوسفندى را قربانى مى نمايد و جمعى از شيعيان و دوستاناهل بيت را وليمه مى دهد. آرى سردار كابلى در رحم (مريم ) با عشق خاندان عصمت وطهارت پيوند مى خورد.(352)(353)


304 - آگاهى امام (ع ) بر وضع شيعيانش  

مرحوم آية الله طبسى (متوفى 1405 ه‍ق ) به يك واسطه از مرحوم آية الله العظمى سيدابوالقاسم خويى (ره ) نقل مى كند كه يكى از سادات معاصر سيد ابوالحسن اصفهانى -ساكن نجف - در منزل استيجارى به سر مى برد و مدتى اجاره منزلش به تاءخير افتادهبود، صاحب منزل مدام بر وى فشار مى آورد كه اگر اجاره اش را پرداخت نكند، لوازمش رابه كوچه خواهد ريخت . اين وضع وى را بشدت ناراحت كرد. در يكى از روزها وقتى باتهديد موجر مواحه شد، با اندوه و تاءلم خاطر به حرم حضرت على (ع ) مشرف گشت واز آن ياور محرومان استمداد طلبيد، در همان حال كهمشغول راز و نياز و توسل بود، به خواب رفت و در عالم رؤ يا خود را در محضر على (ع )ديد.
امام از وى پرسيد: چرا اين قدر ناراحتى ؟ آن مرد محترم ماجراى به تاءخير افتادن كرايهمنزل را به عرض حضرت مى رساند، امام مى فرمايند: ما وضع شما را مى دانيم و مطلبتان را حواله داديم . به محض اختتام اين كلام ، آن مرد از خواب بيدار مى شود و با نهايتشگفتى از خود مى پرسد: اين چه حواله اى بود و حضرت مرا به چه كسى حواله دادند؟بهت و حيرت سراپاى وجودش را فرا مى گيرد و بهمنزل مراجعت مى نمايد.
سحرگاه متوجه مى شود در خانه اش را مى كوبند، وقتى در را باز مى كند آية الله سيدابوالحسن اصفهانى را مقابل خويش مشاهده مى كند، با هيجان خاصى مى گويد: آقابفرماييد! مرحوم اصفهانى مى گويد: ماءموريت ما تا همين جا بود، آن گاه پاكتى به دستوى مى دهد و از آن جا دور مى شود، وقتى پاكت را مى گشايد، باكمال تعجب مى بيند مبلغى معادل پولى كه بايد اجاره به موجر بدهد، در آن قراردارد.(354)(355)


305 - باز كننده درب ها 

آية الله دستغيب مى گويد: در اوقات مجاورت حقير در نجف اشرف در ماه محرم ، سنه1358 از طرف حكومت عراق قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دسته جات منع شده بود،شب عاشورا براى اين كه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومت ،اول شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و هم چنين درهاى صحن را و آخرين درى كهمشغول بستن آن شدند در قبله بود و يك لنگه آن را بسته بودند كه ناگاه جمعيت دستهدسته سينه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم آوردند درها را بسته ديدند درهمان ايوان مشغول عزادارى و سينه زنى شدند. ناگاه عده اى شرطى با رييس آنها آمده وآن رييس با چكمه اى كه به پا داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر مى كرد آنها رابگيرند، سينه زن ها بر او هجوم آوردند و او را بلند كرده و در صحن انداختند و سخت او رامجروح و ناتوان ساختند و چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالاخرهمزاحمشان شود، با كمال التجا و شكستگى خاطر همگى متوجه در بسته حرم شده و بهسينه مى زدند و مى گفتند: (يا على فك الباب ) ما عزادار فرزندت هستيم .
پس در يك لحظه ، تمام درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و بعضى موثقين كهمشاهده كرده بودند براى حقير نقل كردند كه ميل هاى آهنين كه بين درها و ديوارها بود وسطآنها بريده شده بود.
و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همهدر صحن و حرم جمع مى شوند و شرطى ها پنهان مى گردند. موضوع را به بغدادگزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشويد. در آنسال در نجف و كربلا بيش از سال هاى گذشته اقامه عزا شد و اين معجزه ها باهره راشعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.
از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و به ديوارحرم مطهر چسبانده بود و بنده هم چند شعر آن را همان وقت يادداشت كردم بدين قرار:

من لم يقر بمعجزات المرتضى
صنو النبى (ص ) فليس بمسلم
متحت لنا الابواب راحة كفه
اكرم بتلك الراحتين و انعم
اذا قد ارادوا منع ارباب العزاء
بوقوع ما يجرى الدم بمحرم
فاذا الوصى براحيته ارحوا
او ماءففك الباب حفظا للدم
و چنان چه در شعر آخر اشاره شد، راستى اگر اين عنايت از طرف آن حضرت نشده بود،قتنه عظيمى بر پا مى شد و خون ها ريخته مى گرديد، صلوات الله و سلامه عليه.(356)

306 - كشف كيسه  

از فردى به نام آقا حسين كزازى نقل شده است : بعد از رحلت ميرزاى قمى (ره ) شخصىاز اهالى شيروان (357) قفقاز هميشه ملازم و خدمتگزار مقبره مرحوم ميرزاى قمى - واقع درمزار شيخان قم - بدون توقع مزد و عوضى بود، يك روز از او سؤال كردند: چه چيز وادارت نموده كه رايگان خدمت مى كنى ؟
گفت : من از افراد با عزت (شيروان ) بودم و ثروت زيادى داشتم ، به قصد زيارتبيت الحرام و زيارت قبور ائمه اَنام از شهر خود حركت نمودم و بعد از فراغت از حج وزيارت قبور مدينه منوره به قصد زيارت عتبات به كشتى نشستم ، در حين سوار شدنبر كشتى هميان پول من به دريا افتاد و اميدم قطع گرديد، حيران ماندم كه چه كنم ،بخشى از اثاثيه خود را فروختم و گذران زندگى كردم تا خود را به نجف اشرفرسانيدم و رفتم حرم مطهر حضرت على (ع ) ومتوسل به آن بزرگوار شدم .
در عالم رؤ يا ديدم آن بزرگوار به من فرمود: محزون مباش و غم بهدل خويش راه مده و كيسه چرمى محتوى اموالت را از عالمجليل القدر ميرزاى قمى مطالبه كن ، بيدار شدم و شگفت زده با خود گفتم : هميان من بهدرياى عمان افتاده ، چگونه به من مى رسد؟ به قم رفتم و با پى گيرى ، خانه ميرزاىقمى (ره ) را يافتم . از خادمش حال ايشان را جويا شدم ، گفت : آقا در خواب است ، صبر كنتا از خواب بيدار شود. گفتم : مرد غريبى هستم و اراده حركت دارم ، خادم با حالت تغير وتعرض گفت : خودت درب خانه را بزن . چون دق الباب نمودم ، صداى ميرزا ازداخل منزل بلند شد كه : اى شخص ‍ مسافر! صبر كن الآن مى آيم و مرا با اسم خواند، اينبرخورد تحير و تعجب مرا افزون ساخت . ناگاه جنابش در را باز كرد و عين هميانسربسته مرا از زير عبا بيرون آورد و تحويلم داد و فرمود: برو به ولايت خود و تازنده هستم به احدى خبر ندهى ، پس كيسه حاوى دارايى ام را گرفتم و دستش را بوسيدمو به شيروان بازگشتم . يك روز حكايت خود را براى همسرم بازگو كردم ، گفت : اگرچنين شخص بزرگوارى را ديدى ، بايد در هنگامى كه در قيد حيات بود، ملازم خدمتش مىشدى .
به قم برگشتم ، شنيدم كه از دنيا رحلت فرموده است ، پس قصد كردم ملازم و خادم مرقدشريفش در شيخان قم باشم .(358)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation