بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

223- خضر(ع ) يار على (ع ) 

سليمان اعمش گفت : خارج شدم به قصد حج خانه خدا عبور نمودم به قادسيه ناگاه زنىرا ديدم از اهل صحرا كه كور شده بود نشسته بود بر سر راه مى گفت اى كسى كه آفتابرا برگردانيدى اى على بن ابيطالب برگردان به من چشمم را.
راوى گفت : پس به حال او رقت نمودم و دلم سوخت بيرون آوردم هفت دينار و دادم به او وگفتم : اى بنده خدا اين پول را صرف معاش خود گردان . گفت : تو چه كسى هستى ؟ خداىتو را رحمت كند. گفتم : من مردى هستم كه قصد حج دارم . گفت : اى برادر احتياج تو بيشتراست به اين پول چون سفر تو بعيد است من اميدوارم حسن كفايت خداى تعالى را در همين مكان. راوى گفت : به آن زن گفتم : بگير اين مقدار را كه من از مخارج سفر خود زيادتر دارم .گفت : خداوند زياد كند نفقه تو را و جزاى خير به تو دهد و آنپول را قبول نكرد.
پس رفتم و حج را تمام كردم در مراجعت چون به قادسيه رسيدم يادم آمد از آن زن كهنابينا بود، به آن موضع آمدم ناگاه ديدم او را در همان موضع نشسته با زن هاى ديگر وهمانا خداوند چشم او را شفا داده است به او گفتم : خداى تو را رحمت كند، چه كرد به تومحبت على بن ابيطالب ؟ جواب داد: چه سؤ الى است كه مى كنى ؟ گفتم : آيا مرا مىشناسى ؟ گفت : نه . گفتم : من آن صاحب دينارها هستم كه خواستم به تو دهمقبول نكردى . گفت : مرحبا به تو اى مرد.
خدا حج تو را قبول كند بنشين تا به تو خبر دهم .
خداى عزوجل را خواندم هفت شبانه روز چون شب هفتم شد شب جمعه اى بود بسيار در دعامبالغه كردم چون اواخر شب شد ناگاه نزديك من آمد مردى كه بوى او از همه مردم بهتربود و به من گفت : آيا على (ع ) را دوست مى دارى ؟ گفتم : بلى به خدا قسم دوست مىدارم او را دوستى شديد.
پس آن مرد براى من دعا نمود.
سپس گفت : سرت را بلند كن به سوى آسمان و چشمت را باز كن . چون سر بلند بلندكردم ستارگان را ديدم ، گفتم : به حق آن كسى كه برگردانيد چشم مرا به وسيله دعاىتو خودت را معرفى كن چه كسى هستى ؟ جواب داد: من خضر دوست على (ع ) و رفيق او هستم.
پس محبت على (ع ) را در قلبت حفظ نما و پايدار باش بر آن البته خداوند نفع مى دهد تورا به بركت آن در دنيا و آخرت مى دهد.(260)


224- ضريح على (ع ) 

از حسين بن عبدالكريم غروى نقل است كه گفت : جمعى به حرم حضرت امير(ع ) وارد شدنداز جمله آن ها پيرمرد كورى بود از اهل تكريت مكرر مشاهده كرديم او را كه با على (ع ) درددل ميكرد لكن به كلامى خشن و غير مناسب . گاهى قصد مى كردم كه او را منع كنم از اينكلام خشن نسبت به ساحت قدس علوى بعد با خود فكر مى كردم كه واگذارم او را چون اينكلام خشن از باب اضطراب است شفاى چشمش را از حضرت امير(ع ) مى خواهد مدتى از اينقضيه گذشت ناگاه ضجه عظيمى را شنيدم .
پس به حرم شريف رفتم تا تفحص كنم كه اين صدا از چيست گفته شد به من در اين جاكورى شفا داده شد، با خود گفتم : بايد همان كور باشد كه با كلمات خشن با جناب على(ع ) صحبت مى كرد و شفا مى خواست چون به حرم رسيدم ، ديدم كه آن شخص شفا يافتههمان مردى بود كه من با او سابقه داشتم چون به چشمانش نظر كردم يافتم كه بهبوديافت كاملا شكر خداى به جاى آوردم كه اين كرامت از ضريح مقدس حضرت امير(ع ) مشاهدهكردم .(261)


225- شفاى چشم درد 

دكتر سيد جعفر شهيدى مى گويند: ساليانى كه در نجف اشرف به سر مى بردم ، مبتلابه درد چشم شدم بسيار آزارم مى داد. دو سه بار به مطب پزشكى به نام دكتر محمدالعيد رفتم ، و هر بار يك ربع دينار، يعنى اندكى كمتر از يك چهارم ماهيانه ام را به اومى دادم . قطعه فلزى به چشمم مى كشيد و مى گفت : (همت جوانان را دارى .) چرا چنين مىگفت ؟
نمى دانم . اگر درد چشم بيشتر نمى شد كمتر نمى گرديد. پسين روزى در يكى از ايوانهاى صحن مقدس رو به روى گنبد مطهر نشسته بودم افسرده و از درد چشم آزرده ، روى بهگنبد كردم و گفتم : (يا على من براى درس ‍ خواندن به شهر تو آمده ام و تنها وسيله امچشم است .)
گريه ام گرفت ، دو رباعى به ذهنم آمد و در آنحال زمزمه كردم :

اى بارگهت قبله گه اهل نياز
وى روضه حضرت تو خلوتگه راز
در خانه كعبه زادى و زادگهت
شد قبله مسلمين به هنگام نماز
اى ذات خداى را تو مرآت جلى
وى نور مبين كاشف سر ازلى
در مدح تو اين بس كه نبودى دوزخ
لو اجتمع الناس على حب على
در همين حال بودم كه يكى از آشنايان كه نامش را فراموش كرده ام به صحن درآمد. مرا ديد و حالم را پرسيد. گفتم :(از چشم درد رنج مى برم .) گفت : فردا بيا با هم به كوفه برويم سيد احمدربيعى چشمت را ببيند.)
فردا به همراهى او به كوفه رفتم به خانه سيد در آمديم . پيرمردى بود نورانى درزير زمين خانه نشسته ، تنى چند گرد او. نوبت به من رسيد با ذره بينى درشت چشمم رانگاه كرد. پاره اى كاغذ برداشت و چيزى بر آن نوشت و چون دستم داد، نوشته بودآرْجِدُل .
گفت : (روزى سه بار در چشم بريز.) دو بار ريختم و نمى دانم به نوبت سومنيازى افتاد يا نه ، همان روز درد چشم آرام گرفت .(262)

226- دوستى با اميرالمؤ منين (ع ) 

سيد اسماعيل حميرى (عليه الرحمه ) مداح اهل بيت (ع ) درسال 173 هجرى وفات نمود و در هر يك از فضايل على (ع ) قصيده اى انشاد فرموده استو در مجلسى قرار نمى گرفت مگر اين كه فضيلتى ازفضايل آل محمد(ص ) بايد ذكر شود. در حال وفاتش كرامت عظيمه اى براى آن بزرگوارپيش آمد كه در كتب شيعه و سنى ذكر شده چنانچه در جلد سوم الغدير، كتابى الاغانى ومناقب سروى و كشف الغمه و امالى شيخ و بشارة المصطفى ورجال كشى نقل فرموده و خلاصه آن اين است :
در حال وفات سيد، جماعتى از همسايگانش ، كه مخالف مذهب شيعه بودند، نزدش حاضرشدند. سيد خوش منظر بود؛ در آن حال اظهار حسرت زيادى مى كرد، ناگاه در صورتشنقطه سياهى مانند مركب نمودار گرديد، پس زياد شد، به قسمتى كه تمام صورتشمثل قير سياه گرديد و تمام دشمنانش شاد شدند و او را شماتت مى نمودند. سيد حرف نمىزد، تا اين كه به هوش آمد و چشمان خود را باز نمود، رو را به نجف اشرف كرده ، گفت :يا اميرالمؤ منين ! آيا با دوست تو اين طور معامله مى شود؟ و سه مرتبه اين جمله را تكرارنمود. پس به خدا قسم نورى سفيد در پيشانى او ظاهر شد و زياد گرديد. سيد شاد وخندان شده ، اشعارى را بدين مضمون انشاد فرمود: (دروغ گفت كسى كه گمان كرد على(ع ) دوستش را از سختى ها نجات نمى دهد، به خدا قسم كه به بهشتداخل شدم و خدا مرا از گناهانم بخشيد، پس بشارت باد شما را اى دوستان على (ع )، ودوست بداريد على (ع ) را تا هنگام مرگ ، از بعد اولادش را يكى پس از ديگرى دوستبداريد كه داراى صفات امامت اند).
پس از آن اقرار به وحدانيت خدا و رسالت خاتم الانبياء و ولايت اميرالمؤ منين (ع ) كرد وچشم بر هم گذاشت و از دنيا رفت .(263)


227- خادم مسجد على (ع ) و دنيا دوستى  

ابوالفتح شهاب الدين مظفر نقل مى كند كه درسال 525 هجرى همراه المكتفى بالله خليفه عباسى با دو وزيرش به اتفاق مى رفتندخليفه خودش ‍ گفت : بياييد برويم مسجد على (ع ) دو ركعت نماز بخوانيم وقتى وارد مسجدشديم خليفه لباس عادى پوشيده بود كه كسى او را نمى شناخت وقتى كه وارد شديمخادم مسجد ديد چند نفر هستند در اين ميان وزير را شناخت يك دفعه تعظيم به وزير كرد وادب كرد به توقع مال دنيا (اف بر كسى كه ادعا مى كند دوست على (ع ) هستم و حب دنيا همدارد، چرا ذليل براى دنيا مى شوى اگر با على سر و كار دارى ) و اظهار فقر كرد -وزير در حضور خليفه خجالت كشيد به خادم ، خليفه را معرفى كرد.
تا خواست رو به خليفه بيايد اعتنا نكرد وزير گفت : مطلب لازم را از او بپرس ‍ خليفهبه وزير گفت به او بگو من پيش از خلافت و در زمان المستظهر بالله همراه خليفه قبلىبه اين مسجد آمدم . ولى در آن سفر غده اى اين خادم در صورتش در آورده بود و تمامصورتش را گرفته به قسمتى كه لب هايش بود كنار بگذارد تا بتواند لقمه غذايىبخورد اين غده چطور شده است كه نيست گوشت عظيمى كه تمام صورتش را گرفته بودكجا است ؟!
وزير رو كرد به خادم گفت : خليفه چنين مى فرمايد؛ گفت : آن غده به دست شاه ولايت ، ماههدايت اسدالله الغالب على بن ابى طالب (ع ) اصلاح شد.
پرسيد: جريانش چيست ؟
گفت : روزى در انبار بودم روزها مى آمدم ، شب برمى گشتم روزى آمدم دو نفر از اينناصبى ها مرا شماتت كردند، زخم زبان ها زدند گفتند: در اين مدتى كه مى رفتى مسجدعلى (ع ) اگر در انبار نزد دكترى مى رفتى علاج مى شدى . اين زخم زبان ها دلم را بهدرد آورد كه هيچ مصيبتى اين طور به سرم نمى آورد تا شب از ناراحتى خوابم نمى بردتا آخر شب كه خواب به چشمم آمد، جمال على (ع ) را ديدم در همين مسجد. رفتم نزديكشكايت كرده از اين غده اى كه ناراحتم كرده صورتم را پوشانده و مورد طعن واقع شده امتا گفتم : آقا روى از من برگرداند برگشتم از آن طرف و گفتم : آقا مردم مزاحمت مىكنند كه چرا در اين مدت على (ع ) به داد تو نرسيده است ، آقا فرمود: انت ممن تريدالعاجله ، فرمود: تو از كسانى هستى كه دنيا را مى خواهى ، اشاره اى فرمود بهصورتم ، وقتى از خواب بيدار شدم ، اثرى از آن غده در صورتم نبود.(264)


228- شفاى شير 

محمد بن على شبيبانى گفت : در زمان كودكى با پدر و عمويم حسين به طور پنهانى شبىبه زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم ، چون به نزد قبر آن حضرت رسيديم ، ديدم كهبه دور آن قبر مطهر سنگهاى سياه گذاشته و ساختمانى ندارد پس ما نزديك آن رفتيم ،بعضى از ما شروع كردند به خواندن قرآن و بعضى ديگرمشغول به نماز شدند و بعضى مشغول به زيارت و در اينحال بوديم كه ناگاه ديديم شيرى به جانب ما مى آيد چون نزديك ما آمد به فاصله كمىاز آن محل شريف دور شديم ، آن حيوان به نزديك قبر رفت و شروع كرد به ماليدن ذراعخود به قبر، يكى از ما نزديك او رفت ، شير متعرض او نشد او برگشت و ما را بهحال شير خبر داد پس ‍ ترس از ما برطرف شد و همگى نزديك او رفتيم و او را مشاهدهكرديم ، ديدم كه ذراع او جراحتى است و آن دست مجروح را به قبر آن حضرت مى ماليدپس ساعتى با اين حال بود آن گاه رفت و ما دوباره بهحال اول خود به نماز و زيارت و قرائت مشغول شديم .(265)


229- نادرشاه و كور درب صحن  

ناردشاه هنگامى كه مى خواست وارد حرم على (ع ) بشود، در كنار درب صحن ، كورى را ديدپرسيد: چند سال است اين جا هستى ؟
گفت : بيست سال .
نادر گفت : تو بيست سال است اين جا هستى و هنوز چشمت را از على (ع ) نگرفته اى ؟ منبه حرم مى روم و برمى گردم ، اگر هنوز چشمت را نگرفته باشى تو را مى كشم .
اين كور، بيچاره وار به على (ع ) متمسك شد و همان ساعت چشمش را گرفت .(266)


230 - على (ع )، شفا دهنده حصبه  

شهيد بزرگوار آية الله دستغيب نوشته اند: تقريبا بيستسال قبل كه بيمارى حصبه در شيراز شايع شد و كمتر خانه اى بود كه در آن بيمارىحصبه نباشد، در يكى از روزهاى محرم ، مرحوم صلاحى مى گفت : به بركت سيدالشهداءهفت نفر كه به بيمارى حصبه مبتلا بودند درمنزل آقاى عبدالرحيم سرافراز شفا يافتند. وتفضيل آن بيان كردند، بعد از آن ، آقاى سرافراز را ديدم و از واقعه مذكور سؤال كردم ، واقعه را همان طور كه آقاى صلاحى بيان كرده بود بيان داشت . سپس من ازآقاى سرافراز تقاضا كردم كه واقعه را بنويسند تا در تاريخ ثبت شود، آقاىسرافراز نوشتند:
تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم به بيمارى حصبه مبتلا بودند، هفت نفر مبتلا به اينبيمارى در منزل حقير در يك اتاق بسترى بودند، هشتم ماه محرم الحرام بود، مى خواستمدر مجلس عزادارى شركت كنم ، لذا مريض ها را در خانه بهحال خود گذاشتم و ساعت پنج صبح با خاطرى پريشان به مجلسى كه مؤ سس آن مرحومحاج ملا على سيف بود رفتم ؛ بعد از روضه و نماز صبح به سوى خانه برگشتم ، بينراه در قلبم شفاى آن هفت بيمار را (به وسيله عزيز زهراء(ع ) ) از خدا خواستم .
وقتى كه به منزلرسيديم ، ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى را كه از روزقبل باقى مانده بود، روى آتش گرم كرده و با اشتهاىكامل مى خوردند. با ديدن اين منظره عصبانى شدم ، زيرا خوردن نان را (آن هم نانى كه ازروز گذشته باقى مانده ) براى بيمار مبتلا به حصبه زيان آور مى دانستم ، دختربزرگم كه متوجه ناراحتى من شد، گفت : ما همه خوب شده ايم ! از خواب بيدار شديم ،گرسنه بوديم نان و چاى مى خوريم !
گفتم : خوردن نان براى بيمار مبتلا حصبه خوب نيست !
گفت : پدر بنشين تا خواب خودم را براى شما تعريف كنم ، ما همه خوب شده ايم !
گفتم : بگو!
گفت : خواب ديدم اتاقمان خيلى روشن شد، مردى آمد فرش سياهى در اين قسمت اتاق پهنكرد و كنار در اتاق با ادب ايستاد، آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارداتاق شدند، يك نفر ايشان بانوى مجلله اى بود،اول با دقت به كتيبه هاى اطراف اتاق كه اسامى چهارده معصوم (ع ) روى آن نوشته شدهنگاه كردند، سپس روى آن فرش سياه نشسته و قرآن هاى كوچكى از جيببغل خود در آورده و قدرى تلاوت كردند، سپس ‍ يكى از آنها شروع كرد به عربىروضه حضرت قاسم (ع ) خواندن ، مكرر نام قاسم را به زبان مى آورد و همه به شدتگريه مى كردند، مخصوصا آن بانوى محترمه خيلى جانسوز گريه مى كرد، بعد از آنمردى كه اول وارد شده بود، ظرف هاى كوچكى كه گويا در آن قهوه بود آورد و جلوى آنهاگذاشت ، من تعجب كرده بودم كه اشخاص با اين جلالت چرا پاهاشان برهنه است !
جلو رفتم و گفتم : شما را به خدا كدام يك از شما حضرت على (ع ) هستيد؟
يكى از آنها كه خيلى با مهابت بود، گفت : من هستم !
گفتم : شما را به خدا، چرا پاهاى شما برهنه است ؟
آن بزرگوار با چشم گريان فرمود: ما در اين ايام عزاداريم لذا پاهاى ما برهنه است(فقط پاهاى آن بانو پوشيده بود) گفتم : ما بچه ها همه بيماريم ، مادرمان هم بيمار است، خاله مان هم بيمار است !!
آن گاه حضرت على (ع )، از جاى برخاسته و دست مباركشان را بر سر و صورت يك يكما كشيدند و نشستند، فرمودند: همه شما خوب شديد، مگر مادرتان .
گفتم : مادرم نيز بيمار است ؟!
فرمودند: مادرت بايد برود! با شنيدن اين حرف گريان شدم و التماس كردم ، پس بهخاطر عجز و لابه من ، برخاستند و دستى روى روانداز مادرم كشيدند. وقتى مى خواستند ازاتاق بيرون بروند روى به من كرده فرمودند: بر شما باد به نماز كه تا شخصىمژگانش به هم مى خورد بايد نماز بخواند.
تا سر كوچه از عقب آن ها رفتم ، ديدم مركب هايى كه روپوش هاى سياه روى آنها انداختهاند آماده است ، سوار مركب ها شده و رفتند و من برگشتم .
در اين وقت از خواب بيدار شدم ، صداى اذان صبح را شنيدم دست روى دست خودم وبرادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچ كدام تب نداريم ، همه برخاستيم و نمازصبح را خوانديم ، چون خيلى احساس كرديم گرسنه ايم لذا چاى دم كرده با نانى كهموجود بود مشغول خوردن شديم ، تا شما بياييد و صبحانه تهيه كنيد و ديگر آن هفت نفربه دوا و دكتر احتياجى پيدا نكردند.(267)


231- شفاى دختر 

اگر اشتباه نباشد ظاهرا در سال 1334 شمسى كه در اعتاب مقدسه مشرف بودم موضوعشفاى دختر مريضى را متواترا شنيدم و براى تحقيق از چگونگى آن كوشش كردم و باپدر دختر ملاقات كردم و به اتفاق پدر به منزل ايشان رفتم و اظهارات پدر را مشروحانوشتم و به امضاى پدر رساندم و آن اين است :
آقاى حاج جواد كه يكى از تجار متدين شيعه مذهب و در بغداد مغازه بزرگى دارد كه انواعرنگ معامله مى كند. محل مغازه در خيابان است جنب بازار سوق الصفافير خانه ايشان قبلا دركاظمين بود ولى فعلا در كوچه مقابل مغازه سكونت دارد كه قسمتى ازمال التجاره را در منزل مى گذارد حاج جواد تاجر معروفى است . مخصوصا در كاظمينمعروفيت بيشترى دارد و در امور خيريه هم موفق است ، از جمله اين كه مسجد بزرگى كهداخل كوچه نزديك حمام هاشمى است از طرف صحن مطهر قسمت بالاى سر و مسجد مزبور راتعميرات كامل نموده ، حقير به اتفاق يكى از آشنايان به مغازه وى رفتيم ، همين كه مقصودرا مطلع شدند و دانستند كه براى تحقيق از چگونگى شفاى دخترش آمديم ، ما را بهمنزل بردند و راجع به قضيه مزبور چنين اظهار داشتند.
دختر من كه الساعة در همين منزل است در چهارده سالگى با پسر خواهرم كه در حجره امكار مى كند تزويج كرد و قرار بود كه چند ماه بعد از عقد مراسم عروسى صورت گيرد،به همين منظور هم ، مادر دختر مشغول تهيه جهيزيه شدند ولى بعد از مدت كوتاهى دخترمريض شد و كم كم مرض ‍ طولانى شد و من از هيچ گونه خرجى خوددارى نكردم و اطباءحاذق و درجه اول را براى معالجه او آوردم ولى متاءسفانه مؤ ثر نشد.
هر روز بر ضعف و ناتوانى وى اضافه مى شد تا چهارسال مريضى او طول كشيد، او يك پوست و استخوان فقط بود. كم ترين قدرت حركت رانداشت حتى قدرت آن كه چشم باز كند و كسى را ببيند نداشت ولى مادرش پلك چشم او رابلند مى كرد تا بتواند ببيند. خوراك دختر فقط يك زرده تخم مرغ بود كه مادر تدريجادر گلوى او مى ريخت و گاه گاهى مادرش او رامثل يك طفل بغل مى كرد و نقل و انتقال مى داد، پيوسته از شدت علاقه با حالت تاءثرآميزغير قابل وصفى كنار دختر نشسته بود، و نيز براى آخرين دفعه طبيب مخصوص خانوادهفيصل (خانواده سلطنتى ) را با ويزيت زيادى آوردم ولى متاءسفانه او با ديدن دختر بدونكمترين تاءمل و معاينه بيرون رفت و اصلا نسخه اى هم ننوشت .
همه قطع اميد از حيات او نمودند ولى با تمام ايناحوال مادر دختر به هيچ وجه نمى تواند و حاضر نيست از دختر تازه عروس خود قطع اميدكند، روزهاى 23 و 24 شعبان المعظم بود كه مادر دختر مصمم شد كه براى شفا، او را بهحرم مطهر اميرالمؤ منين على (ع ) ببرد.
اين تصميم و تقاضاى مادر اسباب تعجب من بود، زيرا دختر را چگونه مى شود برد ولىدر مقابل اراده و تصميم و تقاضاى مادر كه با يك دنيا عشق و علاقه و اميد مى خواهد اينعمل را انجام دهد تسليم شدم و يك اتومبيل سوارى تهيه كردم به درمنزل آوردم ، مادر دختر و شوهر دختر را در اتومبيل گذاشتند و از راه كربلا حركت كردند وشب در كربلا توقف نمودند و روز بعد عازم نجف شدند، وقتى كه وارد شدند معلوم شدكه نورى سعيد نخست وزير عراق در حرم مشرف است و كسى حق تشريف ندارد، لهذا مستقيمابه مسجد كوفه رفتند و شب را به نجف مراجعت كرده ، دختر رابغل كرده و آوردند در حرم شاه ولايت كنار ضريح خواباندند، مادر هم باحال توسل پهلوى دختر نشسته بود و متصل عرض حاجت مى كرد.
ناگهان ديد كه دختر چشم باز كرده ، مادرى كه مى دانست دختر قدرت چشم باز كردنندارد و بايد پلك چشم را با دست بالا ببرد ولى الآن بدون كمك ديگرى چشم باز كرده ،روح اميد بيشترى در وى ايجاد و با حضور قلب بيشترى توجه پيدا كرد ومتوسل بود، تا اين كه تدريجا حركات بدن دختر زياد مى شود و در همان شب آن قدرمشمول عنايت حق و توجه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى شود كه دختر با معاضدت مادراطراف ضريح مقدس ‍ طواف مى كند.
مادر با يك دنيا مسرت مى خواهد كه داد كند و مردم را از اين عنايت خبردار سازد ولى بهشدت خود را كنترل مى كند، كه اگر زوار متوجه شوند ممكن است هجوم زوارطفل را هلاك كند، شب را در نجف توقف مى كند فردا صبح دختر با پاى خود به حرم مطهرمشرف مى شود و از حرم بيرون آمده مستقيما عازم بغداد مى شوند.
تا اين جا شرح مطلب به زبان پدر دختر بود، آن روز كه درمنزل حاج جواد بودم ، سيزدهم ماه رمضان بود دختر باكمال سلامت تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفته و تا امروز يك ختم قرآن خوانده بود!!اين خلاصه تحقيقات و اظهارات آقاى حاج جواد بود كه نوشتم و به امضاء ايشان رساندمو جمعى از محترمين كه آقاى حاج جواد را مى شناختند و كسالت دختر و عافيت او را مىدانستند شهادت خود را در ورقه اى نوشتند. و آقاى آشيخ هادى شطيطه كه يكى از علماءمورد احترام و اعتماد كاظمين است و در مسجد صحن مطهر جماعت دارد در ورقه نوشتند كه خودمصيغه عقد دختر را خواندم و در موقع كسالت مكرر عيادت كردم و تمام جريان را مطلعم وشهادت مى دهم بر صدق و راستى مطلب .
عين ورقه امضاء شده را مرحوم آية الله آقاى بروجردى (ره ) براى ثبت در كتابىخواستند و تقديم كردم ، در اين تاريخ پدر و مادر و شوهر دختر و خود دختر و بسيارى ازشهود زنده اند و فقط آقاى شيخ هادى شطيطه به رحمت ايزدى پيوسته رحمة الله عليه.(268)


232- تلقين (بسم الله ) و نجات از كندفهمى  

علامه حسن زاده آملى نوشته است : آقاى جليل (سيدجليل يعقوب ) فرزند محسن (1176 - 1256ه -ق ) از احفاد امام زين العابدين (ع ) كهمقبره اش در (خوى ) مزار عموم است در يكى از شب ها جد بزرگوارش ‍ حضرت على (ع )را در خواب ديد و به آن حضرت از كندفهمى خود گلايه نمود، حضرت به وى فرمود:(بسم الله الرحمن الرحيم ). پس از اين كه (بسم الله ) از مقام ولايت به وى تلقينشد و از خواب برخاست ، مى دانست آنچه را بايد بداند.(269)


233- گرفتن لقب (علم الهدى ) از على (ع ) 

شخصى به نام (محمد) فرزند حسين ، كه در دستگاه عباسيان سمت وزارت داشت ، بهسال 540 ه -ق دچار بيمارى سختى شد و كسالت وى ضمن اشتداد خيلىطول كشيد تا آن كه شبى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد كه به او فرمود: بهعلم الهدى بگو بر تو دعايى بخواند تا شفا يابى ، ايشان در خواب عرض كرده بود:اى سرور من ! (علم الهدى ) كيست ؟ فرمود: على بن حسين موسوى است . وزير نامه اىبه سيد نوشت كه در آن تقاضاى دعا نموده و در ضمن او را به لقب (علم الهدى )مخاطب قرار داده بود.
سيد وقتى نامه را دريافت كرد و آن عنوان را براى خود ديد، از فروتنى و تواضع علمىكه داشت چنين لقبى را لايق خويش نديد و گفت : من سزاوار آن نيستم . وزير به عرضرسانيد: والله من از خودم نگفته ام ، بلكه اميرالمؤ منين (ع ) اين لقب را برايتانبرگزيده است . بعد از آنكه وزير به دعاى سيد شفا يافت ، صورت قضيه را بهخليفه وقت عباسى كه (قادر) نام داشت هم يادآور شد. قادر به سيد عرض كرد: آنچهرا جدت برايت تعيين فرموده قبول كن و حكم نمود منشيان آن را در القاب سيد وارد سازندو از آن پس به لقب (علم الهدى ) اشتهار يافت ، يكى ديگر از القابش ‍ (ثمانينى )است . چون بعد از وفاتش هشتاد هزار جلد كتاب از وى باقى ماند و نيز گويند: كتابىنوشت به نام (ثمانين ) و همچنين هشتاد و يكسال عمر كرد.(270)


234- بينايى مرد كور 

مرد كورى مدتى بر سر قبر حضرت على (ع ) معتكف شد، خداوند چشمانش را مانند بهترينحالات سابق به او عطا فرمود.(271)


235- سفر نجف و شفاى فرزند 

جناب آقاى شيخ محمد انصارى دارابى ، نقل كرد: كه پيش از سفر كربلا در عالم رؤ ياحضرت امير(ع ) فرمود: بيا به زيارت ، عرض كردموسايل سفر ندارم .
فرمود: بر عهده من ، پس طولى نكشيد كه مخارج سفر به مقدار رسيدن به نجف فراهم شدو در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسيد و نيز پسرم مصروع بود و به قصداستشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد.(272)


كرامات على (ع ) در برزخ و قيامت  

236- على (ع ) در پل صراط 

ثقة الاسلام (نورى ) در كتاب (مستدرك ) اين حكايت را از عالمىنقل نموده است كه : در قريه ما، كه از دهات نزديك شهر (حله ) است ، متولى مسجد كه(محمد) نام داشت ، بر حسب عادت هر روز به مسجد مى آمد، اما روزى بر خلاف عادت ،پيدايش نشد. احوالش را پرسيديم ، گفتند: درمنزل بسترى است . خيلى تعجب كرديم ، چون تا شب گذشته صحيح و سالم بود.
به ديدنش رفتيم ، ديديم سر تا پايش سوخته است ، گاهى بيهوش مى شود و گاه بههوش مى آيد.
پرسيدم : چه بر سر شما آمده است ؟
گفت : ديشب در خواب (پل صراط) را نشان من دادند، امر شد كه من هم بايد از روىپل رد شوم . اول زير پايم خوب بود، بعد ديدم كه راه باريك شد. ابتدا نرم و راحتبود، يك دفعه ديدم تيز و بران گرديد. همين طور كه آهسته آهسته مى رفتم ، خود را محكمگرفته بودم كه نيفتم .
رنگ آتش كه شعله اش بالا مى زد، سياه بود، و مردممثل برگ خزان از اين طرف و آن طرف به گودال جهنم مى افتادند. يك مرتبه ديدم كهزير پايم به اندازه مويى باريك شده است ، و ناگهان آتش مرا به طرف خود كشانيد وبه گودال افتادم .
هر چه دست و پا مى زدم ، پايين تر مى رفتم ، همين كه ديدم كار از كار گذشته ، بهقلبم گذشت : مگر نه اين كه هر وقت به زمين مى افتادم مى گفتم (يا على (ع ) )، پسچرا حالا نگويم ، گفتم : (اى مولاى من ، اى اميرالمؤ منين (ع ) كمكم كن .)
در اين موقع به من الهام شد كه به بالا بنگرم ، آقايى را ديدم كه كنار صراط ايستاده ،دست دراز كرد و كمر مرا گرفت و بالا كشيد. گفتم : آقا سوختم ، به فريادم برسيد.
حضرت دست مبارك خود را از زانو تا منتهاى ران من كشيد. از خواب پريدم ، ديدم جاى دستاميرالمؤ منين (ع )، اصلا سوزشى ندارد و خوب شده ، لكن تمام بدنم مى سوزد.
محمد، سه ماه در بستر افتاده بود و ناله مى كرد. مرهم ها آوردند و طبيب ها عوض كردند،تا پس از سه ماه رو به بهبودى گذاشت و گوشت تازه بر بدنش ‍ روييد اما بعدا هروقت اين قضيه را نقل مى كرد، مدتى تب و لرز مى كرد.
بلى ، راه چاره ، تمسك به ولايت اهل بيت (ع ) است . حضرت امام رضا(ع ) وعده فرموده كهزايرين قبرش را در پل صراط دستگيرى فرمايد. نسبت به متمسكين حضرت امام حسين (ع )نيز بشاراتى در اين مورد رسيده است .(273)


237- على فريادرس است . 

داستانى را حضرت سيدنا الاعظم و استادنا الاكرم علامه طباطبايى (ره )نقل مى فرمودند كه بسيار شايان توجه است .
فرمودند: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد ازاهل كربلا و لذا او را سيد جواد كربلايى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در اياممحرم و عزا در اطراف ، به نواحى و قصبات دوردست مى رفت و تبليغ مى كرد، نماز جماعتمى خواند و مساءله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود.
يك مرتبه گزارش به قصبه اى كه همه آن ها سنى مذهب بودند، افتاد. و در آن جا باپيرمردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت برخورد كرد، و چون ديد سنى است از در صحبتو مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى تواند تشيع را به او بفهماند، چون اين مرد ساده لوح وپاك دل چنان قلبش از محبت افرادى كه غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگىندارد و شايد ارايه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد.
در يك روز كه با آن پير مرد تكلم مى نمود از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزدمردم عادى عرب ، بزرگ و رييس قبيله را گويند) و سيد جواد مى خواست با اين سؤال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان دردل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.
پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان (274) ضيافتدارد، چقدر گوسفند دارد چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تيرانداز دارد، چقدر عشيره و قبيلهدارد.
سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است ! بعد از اين مذاكرات، پيرمرد رو كرد به سيد جواد و گفت : شيخ شما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند، اگر درمشرق عالم باشى و او در مغرب عالم ، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ،اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورابه سراغ تو مى آيد و رفع مشكل تو را مى كند.
پيرمرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوب است كه اين طور باشد، اسمش چيست ؟
سيد جواد گفت : شيخ على .
ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند و سيد جواد همبه كربلا آمد. اما آن پيرمرد از شيخ على خيلى خوشش ‍ آمده بود و بسيار در انديشه اوبود. تا پس از مدت زمانى كه سيد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كهمذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگزيربنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، ما در آن روز نامى از شيخ على برديم وامروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پيرمرد روشندل را به مقام مقدس ولايت اميرالمؤ منين (ع ) رهبرى مى نمايم .
چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد، گفتند، از دار دنيا رفته است . خيلىمتاءثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به اودل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف كه بدون ولايت از دنيا رفت ، ما مىخواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كهاهل عناد و دشمنى نيست ، القاءآت و تبليغات سوء، پيرمرد را از گرايش به ولايت محرومنموده است .
بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم . به ديدن فرزندانش رفتم و بهآنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او ببرند. فرزندانش مرا بر سر تربت اوبردند و گفتم : خدايا ما در اين پيرمرد اميد داشتيم چرا او را از اين دنيا بردى ؟ خيلى بهآستانه تشيع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت .
از سر تربت پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان بهمنزل پيرمرد آمديم . من شب را در همان جا استراحت كردم ، چون خوابيدم ، در عالم رؤ يا ديدم: درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، ودر روى آن دو نفر نشسته اند و آن پيرمرد سنى نيز درمقابل آن ها است . پس از ورود سلام كردم و احوال پرسى كردم ، ديدم در انتهاى دالان درىاست شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد.
من از پيرمرد پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گفت : اين جا عالم قبر و عالم برزخ من است و اينباغى كه در انتهاى دالان است متعلق به من و قيامت من است . گفتم چرا در آن باغ نرفتى ؟گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طى شود و سپس در آن باغ رفت .
گفتم : چرا طى نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلم من هستند اين دو فرشتهآسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتمكامل شد مى روم ، آقا سيد جواد؟ گفتنى و نگفتنى (يعنى گفتنى كه شيخ ما كه اگر ازمشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ علىاست اما نگفتنى اين شيخ على ، على بن ابى طالب (ع ) است ) به خدا قسم همين كه صدازدم : شيخ على به فريادم رس ، همين جا حاضر شد.
گفتم داستان چيست ؟
گفت : چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند واز من سؤ ال كردند: من ربك و من نبيك و من امامك ؟
من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زيانم چيزى نمىآمد، با آن كه من اهل اسلامم ، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويمبه زبانم جارى نمى شد. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه وسيطره خود درآورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به تمام معنى ، و ديدم هيچ راهگريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام .
ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد واو را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفعگرفتارى از او مى كند. من صدا زدم : اى على به فريادم رس !
فورا على بن ابى طالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند و به آن دو نكير و منكر گفتند:دست از اين مرد برداريد، معاند نيست ، او از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده ،عقايدش كامل نيست چون سعه نداشته است و استضعاف فكرى داشته است .
حضرت آن دو ملك را رد كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مراكامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرتآمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند.
وقتى عقايد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طى كنم و از آن وارد آن باغ گردم.(275)


238- بهشتى شدن به بركت نام على (ع ) 

از شخصى به نام معاوية بن وهب حكايت شده كه گفت در سفر حج بوديم و با ما پيرمردىبود كه اهل عبادت بود ولى اهل ولايت على (ع ) نبود واهل مسئله نيز نبود نمازش را با اين كه در سفر بود تمام مى خواند. در اينحال مريض شد (مثل اينكه مشرف به مرگ تشخيص داده شد) من به پسر برادرش گفتم :چه خوب بود تذكر مى دادى به او اين امر را شايد خداوند تبارك و تعالى او را نجاتدهد.
(چون ايمان با محبت آن دو نفر (عمر و ابوبكر)كامل نيست ) همه رفقا گفتند: واگذاريد پيرمرد را بهحال خود.
پس پسر برادرش گفت : اى عمو به درستى كه مردم مرتد شدند بعد ازرسول الله (ص ) مگر چند نفرى قليل و خليفه بعد از آن حضرت على بن ابيطالب (ع )است كه اطاعت او را واجب است مانند اطاعت پيغمبر(ص ).
پيرمرد نفسى كشيد و ناله كرد و گفت : بر همان عقيده هستم و جان تسليم كرد. چون بهخدمت حضرت صادق (ع ) رسيديم جريان پيرمرد را به عرض ‍ رسانديم آن حضرتفرمود: اهل بهشت است . بعضى از رفقا گفتند: آن پيرمرد چيزى از امر ولايت نمى دانستمگر ساعت آخر. حضرت فرمود: از او چه مى خواهيد به خدا قسم اوداخل بهشت شد.(276)


239- حب على (ع ) 

حاج شيخ عباس قمى مى گويد: در روايات اسلامى از عبدالله بن عباسنقل گرديده كه وقتى سلمان فارسى را در خواب با لباس هاى گران بها و تاجى ازياقوت بر سر ديد، از وى سؤ ال كرد: اى سلمان در بهشت پس از ايمان به خدا ورسولش چه عملى بر ديگر اعمال برترى افزونترى دارد؟ جواب داد: چيزى برتر از حبعلى (ع ) و پيروى از آن حضرت نيست .(277)


240- دست بوسى  

در كتاب (شرح ديوان ميبدى ) به نقل از (شيخ نجم الدين دايه ) آمده كه وى گفتهاست : در حالت بين خواب و بيدارى بودم كه در آنحال رسول خدا(ص ) را مشاهده كردم كه حضرت على (ع ) در كنارش بود و من در همانحال دست مبارك على (ع ) را گرفته مصافحه كردم و به فكرم رسيد كه در روايتى ازرسول اكرم (ص ) شنيده ام كه فرموده است : (من صافح عليادخل الجنة ) يعنى هر كسى با على (ع ) مصافحه نمايد، به بهشتداخل مى گردد. پس صحت اين حديث را از امير مؤ منان (ع ) پرسيدم ، ايشان پاسخ دادند:
(نعم صدق رسول الله (ص ) من صافحنىدخل الجنة ) يعنى ، آرى به درستى و راستىرسول خدا(ص ) فرموده اند: هر كسى با من مصافحه كند، جايش در بهشت است.(278)


241- عتاب مداح حسين (ع ) 

روضه خوانى مطلب ضعيفى را براى گرمى مجلس و گريه گرفتن از مردم روى منبرنقل كرده بود، اين روضه خوان گفته است : پس از آن در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپا شدهو ملائكه اى كه ماءمورند مردم را به سوى محشر مى كشانند، ناگاه دو نفر بهدنبال من آمدند و چون از بيم گناه از رفتن امتناع مى نمودم ، به قهر و جبر مرا مى كشيدند.در آن حال چند نفر تابوتى (عمارى ) را حمل مى كردند كه فاطمه زهرا(س ) در ميان آنبود و عده اى به آن پناهنده شده بودند، فرصت را غنيمت شمرده از دست آن دو متوارى شدهو به دختر پيامبر روى آوردم .
ناگاه پيامى از رسول خدا(ص ) به فاطمه زهرا(س ) رسيد كه ما را براى حساببفرستيد، آن مخدره امر فرمودند كه برويم ، چون به موقف حساب رسيديم ، منبرى راديدم كه چند پله داشت ، در پله بالاى آن رسول خدا(ص ) و در پله پايين تر آن حضرتعلى نشسته و به امور مردم مى رسيدند، نوبت به من رسيد حضرت امير مؤ منان (ع ) بهحالت عتاب به من فرمود: چرا آن طور از ذلت فرزندم (حسين ) ياد مى كردى و روىمنبر نسبت هاى ناروا به آن مظلوم مى دادى ، براى آن كه مردم را به گريستن وادارى و خودرا معروف نمايى ، متحير ماندم كه چه بگويم ، جوابى نيافتم جز آنكه انكار كنم وبگويم من نگفته ام .
در اين ميان ، درد شديدى در بازوان خود احساس كردم و ديدم در كنار شخصى ايستاده وطومار بلندى در دست دارد كه آن را به من نشان داد و گفت : بخوان با شگفتى ملاحظهكردم آنچه را كه در روضه هاى خود گفته ام بدون آن كه سخنى را جا بگذارند، ضبطكرده اند، چون اوضاع را اين گونه ديدم ، چاره اى نديدم جز آن كه بگويم : اين مطلب رامرحوم مجلسى در جلد دهم (بحارالانوار) آورده است ، پس آن جناب به يكى از خدام امرفرمود تا كتاب حاضر را بياورد.
ديدم در طرف راست منبرى كه حضرت على (ع ) بر روى آن نشسته بود، افراد زيادى درصفوفى طولانى نشسته اند و هر عالمى كتابهاى خود رامقابل خويش گذاشته است . در صف اول ، نخستين شخص ملا محمد باقر مجلسى بود كهكتاب هايش در برابرش ديده مى شد، وقتى پيام حضرت به او رسيد، جلد دهم بحار را ازميان آثارش بيرون آورده به او داد، آورد به نزد حضرت ، امام اشاره فرمود تا كتاب رابه دست من بدهند و آن مطلبى را كه ادعا كرده بودم در كتاب بيابم و نشان دهم ، چون مىدانستم حرفهايى كه گفته ام در اين ماءخذ نيست ، بى هدف آن را ورق مى زدم ، اين باربه نظرم آمد كه بگويم : اين حرف را در كتاب (حاج ملا صالح برغانى ) ديدم كهظاهرا (منبع البكاء) باشد، آن كتاب نيز همچون بحارالاءنوار آورده شد و به دستمدادند تا موضوع مورد ادعا را در اين بيابم ، در حالى كه هراس ‍ داشتم و از خجالت عرقكرده و هوش از سرم پريده بود، كتاب مزبور را ورق مى زدم كه ناگاه از سوىرسول خدا(ص ) به حضرت على (ع ) اشاره شد كه از در ملايمت وارد شوند، با روشجديد ترس از وجودم زايل شد و به حال عادى بازگشتم .
از خواب بيدار شدم و ماجرايى را كه در رؤ يا ديده بودم براىاهل منبر نقل نمودم و از آن زمان ديگر به منبر نرفته و روضه نخواندم ، در صورتى كهاز اين راه استفاده زيادى داشتم .(279)


242- انتقام از قاتلان حسين (ع ) 

عالم بزرگوار، مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ، در كتاب العباس از كتاب منتخب طريحى(280) نقل مى كند كه شخص آهنگرى از اهل كوفه گفت : من هم با لشكر ابن زياد بهكربلا رفته بودم .
ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه برپا كرديم و سپاه ما آب را بر روى امام حسين (ع) و يارانش بستند تا اين كه همگى آنان كشته شدند، و اين در حالى بود كهاهل و عيال آن بزرگوار همه تشنه بودند.
بعد از اين جريان به سوى كوفه مراجعت نموديم و ابن زياد اسيرانآل محمد(ص ) را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزيمت اسراء، شبى در عالم خواب ، ديدمكه گويا قيامت برپا شده است . مردمك نظير دريا به موج آمده و دچار عطش شديدىبودند. من احساس مى كردم كه از همه آنان تشنه ترم . آفتاب فوق العاده گرم بود وزمين هم نظير ديگ مى جوشيد. در همين موقع ، شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراىمحشر را روشن كرده بود و در عقب وى شهسوار را ديدم كه صورتش از ماه شب چهاردهنورانى تر بود.
در حينى كه ايستاده بودم ، ناگاه مردى آمد و مرا به وسيله زنجير، كشان كشان ، به سوىآن بزرگوار بود. من آن شخص راقسم دادم و گفتم : تو را به حق آن كسى كه اينماءموريت را به تو داده بگو بدانم تو كيستى ؟!
گفت : من يكى از ملايكه مى باشم .
گفتم : آن شهسوار كيست ؟
گفت : على بن ابى طالب (ع ).
گفتم : آن مرد نورانى كيست ؟
گفت : حضرت محمد(ص ).
پس از اين منظره ، عمر بن سعد و نيز گروه ديگرى را كه برايم ناشناخته بودند،مشاهده كردم كه غل و زنجيرهايى به گردن داشتند و از چشم و گوشهاى آنان آتش خارجمى شد. نيز پيامبران و صديقين را ديدم كه در اطراف حضرت محمد(ص ) حلقه زده بودند.
بارى ، در همين حال بودم كه شنيدم حضرت رسول (ص ) به على بن ابى طالب (ع )فرمود: چه كار كردى ؟
على (ع ) به عرض رساند: احدى از كشتگان حسين (ع ) را رها ننمودم ، بلكه همه را حاضركردم . سپس تمامى قاتلين امام حسين (ع ) را به حضور پيامبر خدا(ص ) آوردند و پيغمبراعظم ، راجع به داستان كربلا و جناياتى كه آنان مرتكب شده بودند از ايشان جويا مىشد.
يكى از گروه ستمگر گفت : من آب را به روى امام حسين (ع ) بستم . ديگرى گفت : من امامحسين (ع ) را تير باران كردم . سومى مى گفت : من سينه آن حضرت راپايمال نمودم .
چهارمين نفر گفت : من فرزند حسين (ع ) را كشتم . پيغمبر خدا پس از شنيدن اين اعترافاتبه قدرى گريه كرد كه افرادى كه در حضورش بودند از گريه آن بزرگوار بهگريه افتادند.
سپس رسول خدا(ص ) دستور داد تا عموم آنان را به سوى جهنم بردند.
در همين گير و دار بود كه شخص ديگرى را آوردند. پيامبر خدا(ص ) به وى فرمود: تونسبت به حسين من چه كردى ؟
او گفت : من فقط نجار بودم ، و جنگ و جدالى نكردم . پيغمبر اكرم (ص ) فرمود: جرم تواين بوده كه بر عليه حسين من سياهى لشكرتشكيل داده اى ، سپس دستور داد تا وى را هم به سوى دوزخ بردند.
پس از اين كيفرها بود كه به سراغ من آمدند و مرا نيز به حضور پيغمبر(ص ) بردند. منهم جريان رفتن خود به كربلا را براى آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر كرد كهمرا نيز به جانب دوزخ ببرند.
هنگامى كه اين شخص از نقل خواب خويشتن فراقت يافت ، زبانش در حضور عموم حاضرينخشك شد و با بدترين وضع به درك اسفلنازل گرديد و كليه آن افرادى كه اين خواب را از زبان آن مرد شنيدند از وى بيزارشدند.(281)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation