بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

17 - كشف حجاب از چشم عمر 

جابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجدرسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو بهجماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس ‍ را خلوت كنيد. خداوندشما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم :رسول خدا (ص ) با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مىكرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقابرسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟
گفت : مردم اسرارى دارند كه آشكار نمودن آن در ميان سايرين ممكن نيست . پس ما غضبناكبرخاستيم (و به كنارى رفتيم ) و او مدتى طولانى با اميرالمؤ منين (ع ) خلوت كرد. بعدهر دو از جايشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا (ص ) بالا رفتند.
ما گفتيم : الله و اكبر. آيا پسر حنتمه (عمر) از طغيان و گمراهيش برگشته و با اميرالمؤمنين (ع ) بالاى منبر رفته تا خود را خلع كند و (خلافت و امامت ) را براى على (ع ) اثباتنمايد؟ پس امير المؤ منين (ع ) را ديديم كه دست بر صورت عمر كشيد و عمر را ديديم كهاز ترس بر خود مى لرزيد و مى گفت : (لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ). سپس با صداى بلند فرياد زد: اى (ساريه) به كوه پناه ببر، به كوه پناه ببر. بعد بى درنگ ، سينه اميرالمؤ منين (ع ) رابوسيد و در حالى كه مى خنديد، از منبر پايين آمدند. على (ع ) به او فرمود: اى عمر هرطور كه گمان مى كنى انجام مى دهى . عمل كن گرچه به هيچ وجه به عهد و پيمان وفادارنيستى . عمر گفت : يا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببينم از ساريه چه خبر مى رسد وآيا آن چه من ديدم صحيح است يا خير؟
اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: واى بر تو، وقتى صحيح است (آن چه را كه ديدى ) واخبارى مبنى بر تصديق آن چه را ديده اى به تو رسيد كه لشكريان خداى تو را شنيدهاند و به كوه پناهنده شده اند، همان گونه كه ديدى ، آيا آن چه را ضمانت نمودى تسليممى دارى ؟
گفت : نه يا اباالحسن ، بلكه اين (موضوع ) را نيز، به آنچه از تورسول خدا(ص ) (از معجزات ) ديده ام (و سحر پنداشته ام ) ضميمه مى كنم و خداوند هر آنچه بخواهد انجام مى دهد (او برمى گزيند).
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عمر، آن چه را كه تو و حزب ستمكارت مى گوييد كه اين(معجزات ) سحر و جادوگرى است ، چنين نيست . عمر گفت : اى اباالحسن ، اين سخن كسىاست كه زمان آن گذشته و امر (خلافت ) در اين وقت در ميان ماست و ما سزاوارتريم بهتصديق شما در اعمالتان . اين اعمال را جز از عجايب امور شما تلقى نمى كنيم ، ولى (چهكنم ) به راستى كه ملك عقيم است .
آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) بيرون رفت و ما او را ملاقات كرده و عرضه داشتيم : يا اميرالمؤمنين (ع ) اين نشانه بزرگ و اين امر عظيم كه شنيديم چيست ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا اول آن را دانستيد؟
گفتيم : ندانستيم و جز از شما، آن را فرا نمى گيريم .
فرمود: همانا اين پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناك و چشمش گريان بر لشكرىاست كه براى فتح منطقه اى در نواحى نهاوندگسيل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود، زيرا اخبارى درباره كثرتلشكريان دشمن به او رسيده بود. (همچنين باخبر شده بود كه ) عمرو بن مدى كرب كشتهشده و در نهاوند مدفون گشته و با كشته شدن او، لشكرش روبه ضعف نهاده و از همپاشيده است . به او گفتم : اى عمر، واى بر تو. گمان مى كنى خليفه (خدا) بر روىزمينى و قائم مقام رسول خدايى ، در حالى كه از پشت گوشت و زير پايت خبر ندارى .به درستى كه امام ، زمين و هر كس كه در آن است را مى بيند و چيزى از اعمالش بر اومخفى نمى ماند. گفت : اى اباالحسن (اگر) شما اين گونه هستيد، پس اكنون از ساريه چهخبر دارى ؟ او كجاست و چه كسى با اوست و وضعش چگونه است ؟
به او گفتم : اى پسر خطاب ، اگر برايت بگويم ، مرا تصديق نخواهى كرد. با وجوداين لشكريان و اصحابت و ساريه را به تو نشان خواهم داد. همچنين لشكر دشمن را بهتو مى نمايانم كه در دره اى خشك و پهناور كه اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در كمينلشكريان تو هستند. پس اگر سپاهيان تو اندكى به جانب سپاه دشمن حركت نمايند،لشكر دشمن بر آنها احاطه خواهد كرد و تمام افراد سپاهت ، ازاول تا به آخر كشته مى شوند.
عمر به من گفت : اى اباالحسن ، آيا براى آنها پناهگاهى از شر دشمن و راه فرارى از آندره نيست ؟ گفتم : آرى ، اگر به جانب كوهى كه مشرف بر آن دره است بروند سالم مىمانند و بر دشمن مسلط مى شوند. پس بى تابى كرد و دست مرا گرفت و گفت : بترس ازخدا، بترس از خدا در رعايت لشكر مسلمين . يا به آنها آن گونه كه بيان داشتى ، راه رابنما و يا اگر مى توانى (از دشمن ) برحذرشان بدار. (اگر چنين كنى ) هر چه خواهى ازآن توست ، هر چند، اين كار (كمك به لشكر مسلمين ) مرا از خلافت خلع نمايد و (باعث شودكه ) زمام امر را به تو واگذار نمايم .
عهد و پيمان الهى از او گرفتم كه اگر او را بر فراز منبر ببرم و كشف حجاب از چشمشنمايم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فرياد زند و آنها صداى او رابشنوند و به كوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پيروز شوند، خودش را ازخلافت خلع نمايد و حق مرا به من تسليم نمايد.
به او گفتم : اى شقى ، برخيز. به خدا سوگند به اين عهد و پيمان وفا نمى كنى همانگونه كه به خدا و رسولش (ص ) و من ، نسبت به عهد و پيمان و بيعتى كه از توگرفتيم ، در هيچ موردى وفا نكردى .
عمر (در قبال عهدى كه از او گرفتم ) به من گفت : آرى به خدا سوگند (امر خلافت رابه تو بازمى گردانم ). به او گفتم : به زودى خواهى فهميد كه تو از دروغگويانهستى . بعد، از منبر بالا رفتم و مقدارى دعا كردم و از خدا خواستم آنچه را برايش گفتمبه او نشان دهد. و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح كردم و به او گفتم : (ببين ) پرده هااز جلوى چشمش كنار رفت و ساريه و ساير سپاه و لشكر دشمن را مشاهده كرد و چيزى بهشكست سپاهش باقى نمانده بود. به او گفتم : اى عمر، اگر مى خواهى فرياد بزن .
گفت : آيا مى توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
گفتم : مى توانى سخنت را به آنها برسانى و با صدايت آنها را ندا دهى . پس ‍فريادى برآورد كه شما آن را شنيديد (و گفت ) اى ساريه به طرف كوه برويد.صدايش را شنيدند و به كوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پيروز شدند و در حالى كهمى خنديد، همان طورى كه ديديد، از منبر پايين آمد و با من صحبت كرد و من نيز با او بهسخنانى كه شنيديد صحبت كردم .
جابر گفت : ايمان آورديم و تصديق كرديم و ديگران شك كردند تا اين كه فرستاده اىخبر آن چه را كه اميرالمؤ منين (ع ) فرموده بود و عمر ديده بود و فرياد برآورده بودآورد. اكثر عامه متمرد و سركش ، اين قضيه را براى عمر منقبتى به شمار مى آوردند، خودعمر نيز چنين بود در حالى كه به خدا سوگند، جز عيب و عار براى او چيز ديگرىنبود.(18)


18 - ابر، مركوب على (ع ) 

ميثم تمار گفت : من در خدمت مولايم اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه جوانىداخل شد و در وسط جماعت مسلمين نشست . چون على (ع ) از بيان احكام فراغت يافت ، پسرجوان برخاست و گفت : اى ابوتراب من فرستاده اى هستم به جانب تو با رسالتى كهكوه ها را به شدت مى لرزاند، از سوى مردى كه كتاب خدا را ازاول تا آخر حفظ كرده است و علم قضاوت ها و احكام را مى داند و او از تو در كلامسخنورتر و براى اين مقام سزاوارتر است .
پس براى جواب آماده شو و با كلام ناروا سخنت را آرايش نده . غضب در چهره اميرالمؤ منين(ع ) آشكار شد و به عمار فرمود: سوار شترت شو و در ميانقبايل كوفه بگرد و بگو دعوت على (ع ) را اجابت كنيد تا حق را ازباطل و حلال را از حرام و درست را از نادرست بشناسيد.
عمار بر شتر سوار شد. طولى نكشيد كه سيل جمعيت به راه افتاد (گويى صحنه قيامتبرپا شده است )، همان طور كه خداوند در قرآن مى فرمايد: (ما ينظرون الا صيحة واحدة- الى قوله - فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون ) (يس ، 51 - 49). پس مسجد مملو ازجمعيت شد و مردم به آن جا هجوم آوردند، مانند هجوم ملخ ‌ها به علف هاى تازه در ايامسرسبزيش ، پس عالم صاحب حسن و جمال و شير بيشه شجاعت كه منزه از هر گونهشركى است برخاست و بر فراز منبر رفت ، و با سرفه اى سينه را صاف كرد. تمامىمردم كه در مسجد جامع كوفه بودند، ساكت شدند. آن گاه فرمود: خدا بيامرزد كسى را كهبشنود و حفظ كند. اى مردم چه كسى گمان مى كند كه اميرالمؤ منين (ع ) است ؟ به خدا قسمامام ، امام نخواهد بود، مگر اين كه مرده را زنده بكند يا از آسمان باران بفرستد يا چيزىمانند اينها، كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. در ميان شما كسانى هستند كه مى دانند مننشانه پاينده و كلمه تامه و حجت بالغه هستم . همانا معاويه ، جاهلى از جاهلان عرب را بهسوى من فرستاده است كه با گستاخى سخنش را گفت و شما مى دانيد اگر من بخواهماستخوان هايش را خرد مى كنم و زمين را در زير پايش مى شكافم و او را در آن فرو مىبرم لكن (تحمل مى كنم ، زيرا) تحمل جاهل ، صدقه است .
سپس خداى را حمد كرد و ثناى او را گفت و بر پيامبر درود فرستاد و با دستش به آسماناشاره فرمود. پس پاره ابرى جلو آمد و پاره ابر ديگرى اوج گرفت و از آن صدايىشنيديم كه مى گفت : (سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و اى سيد اوصياء و اى پيشواى متقينو اى فريادرس فرياد خواهان و اى گنج مساكين و اى ملجاء و ماءواى راغبان ). حضرتبه تكه ابر اشاره فرمود، نزديك شد. ميثم گفت : (مردم را ديدم كه (از مشاهده اين واقعه )از خود بى خود شده بودند. پس پا فرا نهاده و سوار آن ابر گرديد و به عمار فرمود:با من سوار شو و بگو: (به نام خدا هنگام راه افتادنش و هنگام لنگر انداختنش ). عمارسوار شد و هر دو از ديدگان ما پنهان شدند. مدتى گذشت ، پاره ابر برگشت ، بهطورى كه بر مسجد جامع كوفه سايه انداخت . من نگاه كردم ، ديدم كه مولايم بر مسندقضاوت نشسته و عمار مقابل روى اوست و مردمى دور او حلقه زده اند. سپس حضرت برفراز منبر تشريف فرما شد و به ايراد خطبه معروف شقشقيه پرداخت .
چون خطبه را به پايان رساند، مردم مضطرب شدند و سخنان گوناگونى در مورد آنجناب گفتند: بعضى از آنها را، خداوند ايمان و يقين افزود و بعضى را كفر و طغيان . عمارگفت : ابر، ما را در هوا به پرواز در آورد تا اين كه پس از مدت اندكى بر شهربزرگى مشرف شديم ، شهر بزرگى كه اطراف آن را درختان و رودخانه ها احاطه كردهبود. ابر در آن جا پايين آمد و ما (خودمان را) در شهر بزرگى يافتيم كه مردم آن بهزبان غير عربى سخن مى گفتند. پس ‍ اطراف اميرالمؤ منين (ع ) جمع شدند و به او پناهآوردند. حضرت آنان را پند داد و به زبان و لغت خود آنان اندرزشان داد. سپس فرمود: اىعمار سوار شو. آن چه فرمود، اطاعت كردم و به مسجد جامع كوفه رسيديم . سپس ‍ فرمود:اى عمار آيا شهرى را كه در آن بودى مى شناسى ؟ گفتم : خدا و رسولش و ولى اوداناترند. فرمود: ما در جزيره هفتم چين بوديم . همان طور كه ديدى ، خطبه خواندم . هماناخداوند و رسولش را به سوى همه مردم فرستاد و بر پيامبر است كه مردم را دعوت كند ومؤ منان آن ها را به صراط مستقيم راهنمايى نمايد. به خاطر آن (نعمتى ) كه تو را به آنسزاور نمودم ، شكرگزارى كن و از نااهلان پنهان دار. به راستى كه براى خداوند، درميان خلقش الطاف پنهانى دارد كه آن را جز او و پيامبر برگزيده اش كس ديگرى نمىداند.
بعضى گفتند: اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو اين قدرت آشكار را عطا كرده است ؛ با اينحال ، چرا براى جنگ با معاويه مردم را به قيام وا مى دارى ؟
فرمود: خداوند آنها را در اثر جهاد با كفار و منافقين و ناكثين و قاسطين و مارقين بهبندگى فراخوانده . به خدا قسم اگر بخواهم ، اين دست كوتاهم را در اين سرزمينپهناور شما دراز مى كنم و با آن در شام بر سينه معاويه مى كوبم و از ريشش خواهم كند.پس دستش را دراز كرد و برگرداند و در آن موهاى زيادى بود. مردم تعجب كردند، ولىبعد از اين واقعه ، خبر رسيد كه معاويه در همان روز كه اميرالمؤ منين (ع ) دست دراز كردهبود، از تختش ‍ افتاده و غش كرده و سپس به هوش آمده در حالى كه مقدارى از موهاى شاربو ريشش كنده شده است .(19)


19 - گواهى جنيان بر وصايت على (ع ) 

جعفر بن عبدالحميد نقل مى كند: در جايى جمع بوديم ، شخصى گفت : على (ع ) وصىرسول خدا (ص ) بود. ديگران گفتند: اين گونه نيست . آمديم پيش ابوحمزه ثمالى وجريان را به او گفتيم ، ابوحمزه خشمگين شد و گفت : علاوه بر انسانها، اجنه نيز برجانشينى او گواهى داده اند.
ابو خيثمه تميمى به من گفت : زمانى كه قضيه حكميت بين معاويه و على (ع ) اتفاق افتاد،با خودم گفتم ، نه با على همراهى مى كنم و نه عليه او كارى انجام مى دهم . بالاخره بهروم رفتيم . وقتى كه در ساحل رود ميافارقين (20) عبور مى كردم ، صدايى از پشتسرم شنيدم كه مى گفت :

يا ايها السارى بشط فارق
مفارق للحق دين الخالق
متبع به رئيس مارق
ارجع الى وصى النبى (21) الصادق
برگشتم ولى چيزى نديدم پس گفتم :
انا اءبوخيثمة التميمى
لما راءيت القوم فى الخصوم
تركت اءهلى غازيا للروم
حتى يكون الامر فى الصميم (22)
باز شنيدم كه گفت :
اسمع مقالى وارع قولى ترشدا
ارجع الى على الخضم الصيدا
اءن عليا هو وصى اءحمدا(23)
ابو خميثه مى گويد: پس پيش على (ع ) برگشتم .(24)

20 - ظهور چشمه آب  

از ابوسعيد روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) به جانب كربلا مى رفتم و سختتشنه شديم ، و على (ع ) در بيابان پياده شد سنگى را برداشت كنارى گذاشت ، ديديمزيرش چشمه آبى است كه از هر آبى كه خورده بودم گواراتر و سفيدتر بود، خورد وخورديم ، و حيواناتمان را سير كرديم ، و روى آن را صاف كرد، و ساعتى رفتيم ، پسايستاد و فرمود: شما را قسم مى دهم كه برگرديد آن چشمه را پيدا كنيد، مردم هر چهگشتند نيافتند، برگشتند نزد او، و گفتند: ما نتوانستيم چيزى بيابيم .(25)


21 - چشمه مريم  

حضرت على (ع ) در براثا كه مسجدى است در كنار بغداد پياده شدند در جايى تشريفبرد و فرمود: اين جا را لگد بزنيد و پايش را به آنجا كوبيد و چشمه جوشان وخروشانى منفجر شد، و فرمود: اين چشمه مردم است كه براى او جارى شد.(26)


تكلم امام على (ع ) با خورشيد و اشياء 

22 - معجزه رد شمس  

پيغمبر اكرم (ص ) در منزل خود بود و على (ع ) هم حضور داشت ، همان دمجبرييل آمده وحى الهى آورد، رسول خدا سر مبارك خود را روى پاى على (ع ) گذاشت و سربرنداشت تا هنگامى كه آفتاب غروب نمود، على (ع ) كه نماز عصر را به جا نياوردهبود بى اندازه پريشان شد، زيرا نمى توانست سر پيغمبر را از روى زانوى خودبردارد و نمى توانست نماز را به طور معمول به جا آورد چاره اى نداشت جز اين كههمچنان كه نشسته است يا اشاره ركوع و سجود را بهعمل آورد.
پيامبر پس از آن كه از آن حالت به خود آمد به على (ع ) فرمود: نماز عصرت قضا شد.عرض كرد: چاره اى جز اين نداشتم زيرا حالت وحيى كه براى شما پيش آمده بود، مرا ازانجام وظيفه بازداشت .
رسول خدا(ص ) فرمود: اينك از خدا بخواه تا خورشيد را به جاىاول برگرداند تا نمازت را به وقت خودش به جاى آورى ، زيرا خدا دعاى تو را مستجابمى كند، براى اين كه از خدا و رسول او اطاعت كردى . على (ع ) حسب الاءمر از خدا چناندرخواستى كرد دعاى او مستجاب شد و خورشيد به محلى آمد كه بشود نماز عصر را خواند،على (ع ) نماز عصر را در وقت خود به جاى آورد، آن گاه خورشيد غروب نمود. اسماگويد: سوگند به خدا هنگامى كه خواست غروب كند صدايى اره مانند كه بر چوب كشيدهمى شود از آن به گوش ما رسيد.(27)


23 - تكلم خورشيد با على (ع ) 

ابوذر گفت : رسول خدا (ص ) به على (ع ) فرمود: هنگامى كه فردا صبح وقت طلوعآفتاب شد، به صحراى بقيع برو و بر روى جاى بلندى بايست ، وقتى كه خورشيدطلوع كرد، بر او سلام كن . همانا خداوند تعالى او را امر كرده كه تو را پاسخ گويدبدان چه كه در وجود توست . هنگامى كه فردا صبح شد، اميرالمؤ منين (ع ) در حالى كهابوبكر و عمر و جماعتى از مهاجرين و انصار همراهش بودند، بيرون آمد تا اين كه بهبقيع رسيده و بر بالاى منبر بلندى ايستاد.
وقتى كه خورشيد طلوع كرد، فرمود: سلام بر تو اى آفريده جديد خدا و مطيع او. پسصدايى از آسمان شنيده شد كه گوينده اى مى گفت : و سلام بر تو باد اىاول ، اى آخر، اى ظاهر، اى باطن ، اى كسى كه بر همه چيز دانايى . در اينحال ، عمر و ابوبكر و مهاجر و انصار سخن خورشيد را شنيدند و بى هوش شدند و پس ازمدتى به هوش آمدند. در حالى كه اميرالمؤ منين (ع ) از آن جا بازگشته بود و آنان نيزبرخاستند و به سوى رسول خدا (ص ) آمدند و گفتند: يارسول الله ، ما درباره على (ع ) مى گوييم انسانى استمثل ما، ولى خورشيد او را خطاب كرد آن طور كه خداوند خودش را خطاب كرده .
پيامبر فرمود: چه شنيديد از او؟
گفتند: شنيديم كه خورشيد گفت : سلام بر تو اىاول .
فرمود: راست گفت : او اول كسى است كه به من ايمان آورد.
گفتند خورشيد گفت : اى آخر.
فرمود: راست گفت ، او آخرين كسى است كه متعهد امر من مى شود و مراغسل مى دهد و كفن مى كند و در قبرم مى گذارد.
گفتند: شنيديم خورشيد گفت : اى ظاهر.
فرمود: راست گفت ، او آن كسى است كه علم مرا ظاهر مى كند.
گفتند: شنيديم مى گفت : اى باطن .
فرمود: راست گفت ، همه سر مرا پنهان مى سازد.
گفتند: شنيديم مى گفت : اى كسى كه به همه چيز دانايى .
فرمود: راست گفت ، او داناترين فرد است نسبت بهحلال و حرام و سنن و واجبات و آن چه شبيه آن است .
پس برخاستند و گفتند: محمد ما را در تاريكى شديدى انداخته است و از در مسجد خارجشدند.(28)


24 - سبب تاءخير نماز عصر 

ابن بابويه در كتاب علل از حنان روايت كرده كه گفت : به حضرت صادق (ع ) گفتم :به چه علت اميرالمؤ منين نماز عصر را (در وقت ظهر) ترك كرد؟ و با اين كه براى او واجببود كه نماز ظهر و عصر را باهم بخواند (چون مى دانست كه وقت نماز عصر موفق بهاداى آن نمى شود، شايد هم جهت ديگرى در نظر داشته ) كه به تاءخير انداخت ؟
فرمود: وقتى كه آن جناب ، نماز ظهر را خواند، متوجه جمجمه اى شد كه روى زمين افتادهبود، با او تكلم كرده فرمود: اى جمجمه تو از كيستى ؟
عرض كرد: من فلان بن فلان پادشاه آل فلانم ، اميرالمؤ منين (ع ) به او فرمود: حكايتخود، و هويت و زمانت را براى من بيان كن كه چه بوده ؟
پس جمجمه شروع كرد به بيان خبر خود، و آنچه از خير و شر در زمانش ‍ اتفاق افتاده ومشغول صحبت با او شد تا آفتاب غروب كرد، و به سه حرف ازانجيل با او سخن گفت كه عرب كلام او را نفهميد، و چون از حكايت جمجمه فارغ شد بهخورشيد فرمود: برگرد، خورشيد گفت : بعد از آنكه غروب كردم برنمى گردم ،حضرت خداوند عزوجل را خواند، و خدا هفتاد هزار ملك كه هفتاد هزار زنجير آهنين با آنها بودرا به سوى خورشيد فرستاد، و زنجيرها را به گردنش گذاشته آن را به رو كشيدندتا سفيد و روشن برگشت ، و اميرالمؤ منين (ع ) نماز خواند، آن گاه مانند ستاره سقوط كرد(و پايين افتاد). و علت تاءخير در نماز عصر اين بود.(29)


25 - بازگشت خورشيد در بابل  

پس از رحلت پيغمبر حضرت على (ع ) در بابل تشريف داشت و مى خواست از فرات عبوركند، عده بسيارى از يارانش به عبور دادن مركب ها و توشه ها از آب فراتاشتغال داشتند، آن حضرت با گروهى از اصحاب نماز عصر را خواند و مردم هنوز از كارعبور از فرات فارغ نشده بودند كه خورشيد غروب كرد، در نتيجه نماز عصر عدهبسيارى قضا شد و از نماز جماعت با آن حضرت محروم ماندند و در اين خصوص با آنجناب به گفتگو پرداختند.
على (ع ) كه اصحاب خود را اين گونه نگران ديد از خداىمتعال درخواست كرد تا خورشيد را به محل اول خود برگرداند تا همه اصحاب بتوانندنمازشان را در وقت خود بخوانند. خداى متعال دعاى او را اجابت كرد و در افق وقت عصرظاهر شد و چون مردم از سلام نماز فارغ شدند، خورشيد غروب كرد و صداى عجيبهولناكى به گوش رسيد كه مردم ترسيدند و به تسبيح وتهليل و استغفار پرداختند و از خدا سپاسگزارى نمودند كه چنين نعمتى به آنها ارزانىداشت .
اين خبر در عالم منتشر شد و همه جا نقل مجالس بود. سيد حميرى در اين باره چنين سروده :
چون نماز عصر او قضا شد و آفتاب غروب كرد دوباره بهحال اول برگشت و نور او هنگام عصر را نمودار ساخت و سپس چون ستاره اى كه سقوط كندغروب نمود و بار ديگر در بابل نيز همين قضيه اتفاق افتاد با اين كه چنين پيشامدىبراى هيچ گوينده فصيحى پيش نيامده مگر براى يوشع بن نون و پس از آن براى على(ع ) و آرى رد شمس از امر عجيبى حكايت مى كند.(30)


26 - خورشيد هفت بار با على (ع ) سخن گفت  

خورشيد هفت مرتبه با على (ع ) سخن گفت ، اول ؛ گفت : يا اميرالمؤ منين ! نزد خدا شفاعت كنكه مرا عذاب نفرمايد.
دوم ؛ گفت : مرا امر كن تا دشمنانت را بسوزانم .
سوم ؛ هنگامى كه على (ع ) در بابل به او فرمود: برگرد. گفت : لبيك .
چهارم ؛ وقتى كه به او فرمود: خطايى از من سراغ دارى ؟ به عزت پروردگارم اگر خدامردم را مانند تو آفريده بود آتش خلق نمى شد.
پنجم ؛ در زمان خلافت ابوبكر مسلمانان بر سر نماز اختلاف كردند و با على (ع )مخالفت كردند، در اين جا خورشيد گفت : حق به جانب او و به دست او و همراه او است ، وهمه قريش و حاضرين شنيدند.
ششم ؛ خورشيد سطل آب براى على (ع ) آورد و وضو گرفت ، فرمود: تو كيستى ؟ گفت :خورشيد فروزان !
هفتم ؛ زمانى كه رحلت على (ع ) نزديك شد خدمت او آمده سلام كرد و سفارش هايى به همكردند.(31)


27 - تبديل كوه به نقره  

پيغمبر (ص ) فرمود: اى على ! خدا را به جلال محمد وآل پاكش - كه بعد از محمد تو بزرگ ايشانى - بخوان كه اين كوه ها را به هر چيز كهمى خواهى مبدل كند، پس على (ع ) خدا را خواند و كوه هامبدل به نقره شد (و به اذن پروردگار به زبان آمده ) گفتند: يا على اى وصىرسول خدا! خداوند به ما دستور داده كه مطيع امر تو باشيم اگر مى خواهى از ما براىپيشبرد كارت انفاق دهى هر زمان كه بخواهى ما حاضريم و تو مى دانى حكم و دستور خودرا درباره ما جارى سازى .
پس از آن مبدل به مشك و عنبر و ياقوت و ساير چيزهاى قيمتى شده به همين نحو به آنحضرت آمادگى خود را جهت فرمان آن بزرگوار اعلام داشتند. پس از آنرسول خدا (ص ) فرمود: خدا را به محمد و آل پاكش - كه بعد از محمد (ص ) تو بزرگآنهايى - بخوان كه درخت هاى آن جا را به صورت مردانى مسلح و سنگ ها را به صورتشيران و پلنگ ها و افعى ها در آورد، على (ع ) به همان قسم خدا را خواند، تمامى كوه ها ازمردان مسلح و شيران و پلنگ ها و افعى ها پر شده و هر كدام گفتند: يا على اى وصىرسول خدا(ص )، ما را خداوند مسخر فرمان تو قرار داده است .(32)


28 - شهادت سنگريزه  

سلمان گفت : نزد پيغمبر (ص ) نشسته بوديم كه على بن ابى طالب (ع ) وارد شدحضرت ، سنگريزه اى به او داد، سنگريزه در دست على (ع ) قرار نگرفته بود كه بهسخن آمده مى گفت : معبودى جز خدا نيست ، محمد پيغمبر خداست به پروردگارى خدا، نبوتمحمد و ولايت على بن ابى طالب (ع ) راضى هستم .(33)


29 - سلام كردن ملك موكل آب  

از جابر روايت كرده است كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) در كنار فرات مى رفتيم كهناگاه موج عظيمى برخاست و آن جناب را پوشاند به طورى كه از نظر من پنهان شد،سپس از اطراف او عقب رفت و هيچ رطوبتى بر آن جناب نبود، و من از اين جريان ترسناك ومتعجب شده ، جريان را از حضرت پرسيدم ، فرمود: آن را ديدى ؟
گفتم : آرى .
فرمود: ملك موكل بر آب بيرون آمد و بر من سلام كرد و مرا در آغوش ‍ گرفت .(34)


30 - گفت و گو با سنگ  

از ابن عباس روايت كرده كه گفت : با على (ع ) از جنگ صفين بر مى گشتيم لشكر تشنهشد، و در آن زمين آبى نبود، و به على (ع ) از تشنگى شكايت كردند، حضرت شروع بهگشتن كرد تا اين كه سنگى را ديد، روى آن ايستاد و فرمود: اى سنگ آب كجاست ؟
عرض كرد: سلام بر تو اى وارث علم نبوت ! آب در زير من است اى وصى محمد، پس صدنفر روى سنگ افتادند و نتوانستند حركتش دهند، و آن جناب روى آن ايستاد و لبهايش راحركت داد و با دستش آن را بلند كرد، و به يك چشم بر هم زدن از جا كنده شد، چشمه آبىدر زيرش بود از عسل شيرين تر، و از برف سردتر، خوردند و اسبان و شترانشان جاىخود برگرد، و سنگ شروع به چرخيدن كرد تا روى چشمه افتاد.(35)


31 - وقوع زلزله شديد 

در زمان ابوبكر و عمر، زلزله شديدى در مدينه رخ داد، به طورى كه عموم مردمترسيدند. نزد ابوبكر و عمر رفتند، مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتابحضور اميرالمؤ منين (ع ) مى روند.
مردم هم به تبعيت آنها حضور آن حضرت رسيدند. اميرالمؤ منين (ع ) ازمنزل خارج شدند. ابوبكر و عمر و عموم در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروى شهررسيدند. آن حضرت روى زمين نشست مردم هم اطراف او نشستند. ديوارهاى مدينه مانندگهواره حركت مى كرد اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مىزدند: يا على به فرياد ما برس ، هرگز چنين زمين لرزه اى نديديم . لب هاى آن حضرتبه حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير. زمين به اذن خداساكت شد و قرار گرفت .
مردم از اطاعت و فرمانبردارى زمين از اميرالمؤ منين تعجب كردند، فرمود: شما تعجب كرديدكه اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم : قرار بگير؟
عرض كردند: بلى ، يا اميرالمؤ منين .
فرمود: من همان انسانى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(و قال الانسان مالها) به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى كه بر روىتو واقع شده و انجام گرفته است و به من بگوعمل هايى كه مردم در روى تو به جا آورده اند.
پس از آن فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مىفرمايد زمين به من اخبار خود را خبر مى داد، ولى آن نيست .(36)
و در حديث آمده است كه پيغمبر (ص ) فرمود: آيا مى دانيد كه اخبار آن چيست ؟
گفتند: خدا و پيامبرش داناتر است .
فرمود: اخبار آن اين است كه شهادت مى دهد بر هر بنده و كنيز و هر مرد و زن به آن چه درروى آن انجام داده مى گويد: فلانى ، فلان كار را در فلان روز از فلان ماه انجام داده .
اين خبر دادن زمين است .(37)


32 - سخن گفتن زمين با امام (ع ) 

اسماء بنت عميس گويد: فاطمه زهرا(س ) فرمود: يكى از شب ها كه على (ع ) بر من واردشد مرا به هراس انداخت .
عرض كردم : چگونه تو را به هراس انداخت اى سرور زنان عالمين .
فرمود: شنيدم كه زمين با او حرف مى زد و او نيز با او سخن مى گفت .(38)


33 - طى الارض نمودن على (ع ) 

ابن هبيره از دورى فرزندان و اشتياق خودش به ديدار آنها با على (ع ) سخن مى گفت ،على (ع ) به او دستور داد كه چشمانش را ببندد، چشمش را هم گذاشت باز كرد ديد در مدينهدر خانه خود است ، بر بام خانه رفت و اندكى نشست سپس فرمود: بيا برگرديم ، وچشمش را به هم گذاشت و باز ديد در كوفه است ، و تعجب كرد!(39)


تكلم امام على (ع ) با حيوانات  

34 - تكلم با شير 

منقذين اصبغ اسدى گويد: (در شب نيمه شعبان در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم ، امامسوار شترى شدند و براى كار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جايى فرود آمدند وخواستند كه تجديد وضو نمايند، من افسار شتر را داشتم ، يك مرتبه گوش هاى شترتيز و مضطرب شد كه نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسيد: چه شده است ؟
عرض كردم : شتر چيزى ديده كه اين طور بى تابى مى كند.
امام نگاه كرد و فرمود: درنده اى است ؛ ذوالفقار را برداشت و نعره اى زد و چند قدمبرداشت ؛ آن درنده شير بود چون صداى امام را شنيد نزديك آمد و مانند گناهكاران ، سردر پيش انداخت ؛ امام دست دراز كرد موى گردن شير را گرفته و فرمود: مگر نمى دانى مناسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شيرها) و حيدرم ، قصد شترم را نمودى ؟
شير به زبان فصيح عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! هفت روز بود كه شكارى به دستمنيفتاد و گرسنگى بى طاقتم كرده است ، از دور شبح شما را ديدمخجل كه خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام گردانيده و بر دشمنانشما حلال نموده است . امام دست بر پشت شير كشيد و با او حرف زد تا آن كه عرض كرد:يا ولى الله ! گرسنگى ، گرسنگى ؛ امام دست برآورد و فرمود: خداوندا! به حق محمد وآل محمد (ص ) او را روزى ده ؛ همان حال ، چيزى نزد شير آمد و به خوردنمشغول شد.
بعد امام پرسيد: مسكن تو كجاست ؟
گفت : كنار رود نيل .
فرمود: اين جا چه مى كنى ؟
عرض كرد: به قصد زيارت شما به حجاز آمدم ، در آن جا كوفه را نشان دادند و نزد شماآمدم ، حال اجازه رفتن مى خواهم كه دو پسر و جفتى دارم كه از من بى خبرند.
چون اجازه گرفت ، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! در اين سفر به قادسيه مى روم و ازگوشت سنان بن و اهل شامى كه از دشمنان شماست ، و در جنگ صفين گريخته ، توشه راهكنم . امام دعا كرد و شير رفت ).
منقذبن اصبغ گويد:(متعجب و حيران شدم كه امام فرمود: اى منقذ! از اين واقعه تعجبنمودى ؟! بدان خدايى كه دانه را مى روياند و خلق را مى آفريند، اگر از معجزاتى كهرسول خدا به من تعليم داده ، ظاهر كنم مردم به گمراهى مى افتند؛ و بعد امام متوجه نمازشد و پس از آن نمازش تمام شد در خدمتش بودم تابه قادسيه رسيديم كه هنگام اذانصبح بود؛ و در ميان مردم غوغايى بود كه مى گفتند: سنان بن واهل شامى را شيرى خورد و استخوان هاى بدنش را نشان دادند؛ من واقعه سخن گفتن شير رابا امام را براى مردم نقل كردم ، مردم دويدند و به خدمت امام رسيدند و از وجودش ‍ تبرك مىجستند.)(40)


35 - شهادت جامه يهوديان  

استدلال على (ع ) در باطل بودن دين يهود اين بود كه به آنها فرمود: همانا ما را (براثبات دين خود) دليلى است كه آن معجزه روشن و واضح است ، آن گاه شتران يهود را صداكرده ، فرمود: اى شتران براى محمد و وصى او شهادت دهيد، پس شتران بر يكديگرسبقت گرفته ، گفتند: راست گفتى ، راست گفتى اى وصى محمد، و اين يهوديان دروغگفتند.
حضرت فرمود: اين يك نوع از شهودند، (آن گاه فرمود:) اى جامه هاى يهود كه بر تنآنهاييد، شهادت دهيد براى محمد و وصيش ، پس همه جامه هاى آنان به زبان آمده گفتند:راست گفتى يا على ، شهادت مى دهيم كه حقا محمد، فرستاده خدا است ، و اين كه تو، ياعلى (ع ) حقا وصى اويى .(41)


36 - آشكار شدن توطئه  

وقتى پيغمبر (ص ) به جانب تبوك رفت ، على (ع ) (در راه ) به او ملحق شد، (و حضرترسول (ص ) دستور داد كه بازگردد) و چون به جاى خود برگشت ، (منافقان ) براىكشتنش تدبيرى كرده ، دستور دادند در راهش ‍ گودالى عميق به قدر پنجاه ذراع حفركردند، و آن را با نى هاى نازك پوشاندند، و اندكى خاك به قدرى كه نى هاى رابپوشاند روى آن ريختند، و اين گودال در راهى بود كه آن جناب ناچار بود از آن عبوركند، و مى خواستند او با مركبش در آن جا بيفتند، و آن را عميق كرده بودند، و اطرافش زمينسنگلاخى بود، نقشه ريخته بودند كه وقتى او با مركبش در آن چاه رسيد اسبش گردنشرا برگرداند و خدا آن را طولانى كرد تا لبانش به گوش او رسيد و گفت : يا اميرالمؤمنين (ع ) اين جا چاهى براى تو كنده شده ، و نقشه مرگ براى تو كشيده شده ، و تو بهترمى دانى پس از آن عبور نكن .
فرمود: خداوند تو را كه نصيحت كننده اى براى من جزاى خير دهد، همچنان كه براى منتدبير مى كنى و همانا خدا تو را از پاداش نيك خود محروم نمى كند، و رفت تا به آنمكان مشرف شد و اسب از ترس عبور از آن جا ايستاد، و على (ع ) فرمود: به اذن خدا بهسلامت و اعتدال برو، در حالى كه كار تو عجيب وعمل تو بى سابقه است . اسب پيش رفت و خداوند زمين را سخت و محكم كرد و چاه را پركرد، و آن جا را مثل جاهاى ديگر قرار داد، و چون على (ع ) از آن جا گذشت آن اسب گردنشرا برگرداند و لبانش ‍ را بر گوش او گذاشت و گفت : اى مولاى من چقدر تو نزدپروردگار جهان كرامت دارى ، تو را از اين چاه به سلامت عبور داد.
فرمود: خداوند تو را در عوض آن نصيحتى كه به من كردى اين چنين سالم گرداند،(حضرت عسگرى ) فرمود: سپس صورت اسب را به نزديك كفلش ‍ برگرداند و مردم با اوبودند، بعضى جلو و بعضى عقب ، و به آنها گفت : خاك اين جا را عقب بزنيد، عقب زدند،ديدند آن جا طورى است كه هر كس از آن جا بگذرد در آن چاه مى افتد، فرمود: پس همه ازآنچه ديدند اظهار وحشت و تعجب كردند، فرمود: مى دانيد چه كسى اين كار را كرده ؟
گفتند: نه ، فرمود: لكن اين اسب من مى داند، اى اسب ، آن چگونه بوده و كه اين تدبير راكرده ؟
اسب گفت : يا اميرالمؤ منين وقتى خداى عزوجل بخواهد، آنچه را مردم نادان مى خواهند محكمكنند، نقض كنند، محكم كنند. نقض كند، يا آن چه را مردم نادان مى خواهند نقض كنند، محكمكند. پس خدا غالب است و مردم مغلوب اند، اى اميرالمؤ منين فلان و فلان و ده نفر را شمرد،با همدستى و توطئه بيست و چهار نفر كه در راه با پيغمبر (ص ) بودند و نقشهقتل او را در عقبه ريختند اين كار را كردند و خداوند در حفظ پيغمبر و ولى خود غالب است وكفار بر او غالب نمى شوند، پس بعضى از اصحاب از اميرالمؤ منين (ع ) خواستند كهقضيه را براى پيغمبر(ص ) بنويسد و قاصد تندرويى نزد او بفرستد على (ع )فرمود: قاصد خدا سريع تر نزد پيغمبر(ص ) مى رود و نامه او جلوتر مى رسد (يعنىخدا به او خبر مى دهد).(42)


37 - آگاهى از بطن شتر 

سلمان فارسى روايت كرده كه : روزى خدمت پيغمبر(ص ) بودم يك اعرابى آمد و گفت : اىمحمد مرا از آنچه در شكم اين شتر است خبر ده تا بدانم ، آنچه آورده اى حق است ، و بهخداى تو ايمان آوردم و از تو پيروى كنم ، پس ‍ پيغمبر (ص ) به على (ع ) رو كرد وفرمود: جوابش را بده ، على (ع ) مهار شتر را گرفت و دست بر سينه اش كشيد، سپسدستش را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! تو را به حق محمد و اهلبيتش ، و به اسم هاىنيكو و موجودات كاملت اين شتر را به زبان آور تا ما را از آنچه در شكم دارد خبر دهد،ناگاه شتر رو به على (ع ) كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! روزى اين مرد بر پشت من سواربود و به زيارت پسر عمويش مى رفت و با من مواقعه كرد و من از او آبستنم .
اعرابى گفت : واى بر شما اين پيغمبر (ص ) است يا او؟
گفتند: او پيغمبر است و اين وصى و پسر عموى او است .
اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست ، و تو پيغمبر خدايى ، و از پيغمبرخواست كه از خدا بخواهد، شر چيزى را كه در شكم شتر است برطرف كند، و خدا شر را ازاو گرداند، و اسلام آن مرد نيكو شد.
راوندى فرموده : عادت اين شتر اين است كه از مرد آبستن نمى شود، ولى خداوند اين عادترا در اين جا براى معرفى پيغمبرش ايجاد كرد، با اين كه ممكن است نطفه مرد تا آن وقتبه همان هيئت در شكم شتر مانده و هنوز علقه (:خون بسته ) نشده بود، و خدا شتر را بهسخن آورد تا صدق سخن پيغمبرش معلوم شود.(43)


38 - مسخ شدن ماهى جرى  

جمعى در كوفه خدمت على (ع ) رسيده گفتند: يا اميرالمؤ منين اين ماهى جرى را در بازارهامى فروشند.
گفت : پس على (ع ) تبسم كرد و فرمود: برخيزيد تا چيز عجيبى به شما بنمايم ، ودرباره وصى (پيغمبر(ص ) خود چيزى جز خير و خوبى نگوييد.
برخاستند و همراهش كنار فرات رفتند، و آب دهان در فرات انداخت و
و كلماتى فرمود، ناگهان يك ماهى جرى با دهان باز سر از آب بيرون كرد، اميرالمؤ منين(ع ) فرمود: واى بر تو و قومت تو كيستى ؟
گفت : ما اهل قريه اى نزديك دريا بوديم ، كه خدا در كتاب خود مى فرمايد: (چونماهيانشان روز شنبه كنار دريا مى آمدند. اعراف /64) پس خدا ولايت و دوستى تو را برما عرضه كرد، و ما نپذيرفتيم ، و مسخمان كرد، و بعضى در خشكى هستيم و بعضى دردريا، اما اهل دريا پس ما جرى هاييم ، و اما اهل خشكى سوسمار و موش صحرايى است ، آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) به ما نگاه كرد و فرمود: گفتار او را شنيدند؟
گفتيم : آرى .
فرمود: به آن كسى كه محمد را به پيغمبرى برانگيخت اينها مانند زنان شما حيض مىشوند.(44)


39 - تكلم با فيل  

پيغمبر (ص ) على (ع ) را براى جنگ با جلندا به عمان فرستاد، جنگ عظيمى ميان آنها روىداد، تا اين كه فرمود: كندا(غلام جلندا) بر فيل سفيدى سوار شد و با لشكرى كه سىفيل همراه داشت به مسلمين حمله كرد، على (ع ) از استر پياده شد و سرش را برهنه كرد،بيابان روشن شد، نزديك فيل ها رفت و سخنى با آنها گفت كه ما نمى فهميديم ، بيست ونه فيل برگشته با مشركين جنگيدند تا به دروازه عمان واردشان كردند و برگشتند وگفتند: يا على (ع )! ما همه به محمد ايمان داريم جز آنفيل سفيد. پس حضرت بانگ بر او زد ايستاد و ضربتى بر او زد سرش را دور افكند وكندا از پشتش به پايين افتاد.(45)


40 - تكلم اژدها با على (ع ) 

امام صادق (ع ) فرمودند: اميرالمؤ منين (ع ) در روز جمعه بر بالاى منبر در مسجد كوفهخطبه مى خواند كه صداى دويدن مردم را شنيد كه بعضى ، بعضى راپايمال مى كردند. حضرت به ايشان فرمود: شما را چه شده ؟
گفتند: يا اميرالمؤ منين ، مارى بسيار بزرگ داخل مسجد شده كه ما از آن هراسانيم و مىخواهيم آن را به قتل برسانيم .
حضرت فرمود: احدى از شما به آن نزديك نشود و راه را براى او باز كنيد كه اوفرستاده اى است و براى حاجتى آمده .
راه را برايش گشودند او نيز از ميان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت ، دهانش را برگوش اميرالمؤ منين (ع ) نهاد و در گوش آن حضرت صدايى كرد و اميرالمؤ منين (ع )گردن خود را كشيده و سرش را تكان مى داد. سپس ‍ اميرالمؤ منين (ع ) مانند صداى اوصدايى برآورد و مار از منبر به پايين آمد و در ميان جمعيت فرو رفت . مردم هر چه توجهكردند، ديگر او را نديدند. عرض كردند: يا اميرالمؤ منين ، اين مار بزرگ كه بود؟
حضرت فرمود: اين ، درجان بن مالك ، جانشين من در ميان جن هاى مسلمان است ، آنها درموضوعاتى اختلاف كرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او نزد من آمد و ازمسايلى پرسش نمود و من جواب مسايلش را دادم ، سپس بازگشت .(46)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation