بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

69 - وصى محمد 

امير مؤ منان حضرت على (ع ) در سفرى با يكى از يهوديان خيبر، هم سفر گرديد، با همحركت كردند تا به رودخانه اى كه عرض طولانى داشت و آب در آن بود رسيدند، در آن جاپل يا وسيله ديگرى نبود، كه به آن طرف رودخانه بروند، با توجه به اين كه ،يهودى ، على (ع ) را نمى شناخت .
يهودى آهسته دعايى خواند و بر روى آب به راه افتاد، بى آن كه غرق شود، خود را بهآن سوى رودخانه رساند.
سپس رو به على (ع ) كرد و گفت : لو عرفت كما عرفت لجزت كما جزت :(اگر آن چه رامن مى دانم تو مى دانستى (آن را مى گفتى ) و همانند من از روى آب به اين طرف مى آمدى ،بى آن كه غرق شوى ).
على (ع ) فرمود: اى يهودى همان جا توقف كن ، تا من نيز بيايم .
حضرت على (ع ) متوجه خدا شد، و به اذن پروردگار از روى آب قدم برداشت ، و خود رابه آن سوى رودخانه رساند.
يهودى تعجب كرد و به دست و پاى على (ع ) (كه آن حضرت را نمى شناخت ) افتاد وعرض كرد: (اى جوان ! چه گفتى كه آب در زير پاى تو مانند سنگ سخت شد و از روىآن به اين طرف آمدى ؟!)
امام على (ع ) به او فرمود: (تو چه گفتى كه بر آب قدم نهادى و رد شدى ؟)
يهودى گفت : (من خدا را به وصى اعظم محمد (ص ) خواندم ، خداوند به من لطف كرد، و ازروى آب گذشتم ).
حضرت على (ع ) فرمود:(آن وصى محمد(ص ) من هستم ).
يهودى گفت :(به راستى كه حق مى گويى ، آن گاهقبول اسلام كرد و در حضور على (ع ) به افتخار اسلامنايل آمد.(79)


70 - راهب شهيد 

در جريان جنگ صفين ، هنگامى كه امير مؤ منان على (ع ) در يكى از روزهاى جنگ همراه ياراندر بيابان عبور مى كردند، تشنگى آنها را فرا گرفت ، و آبشان تمام شده بود، وياران در آن بيابان براى جستجوى آب ، به هر سو مى رفتند، آب نيافتند، و لحظه بهلحظه بر شدت تشنگى آنها افزوده مى شد.
امير مؤ منان على (ع ) از جاده كنار رفت و اندكى در بيابان حركت كرده ، ناگهان ، چشمشبه ديرى (عبادت گاه ) افتاد، كه يكى از راهبان مسيحى ، در آن جا عبادت مى كرد.
على (ع ) به ياران فرمود: ندا كنند تا راهب ، از ورود ما به آن سرزمين آگاه شود، آن هاندا زدند، راهب متوجه آنها شد، حضرت على (ع ) نزد آن راهب آمد و پرسيد: آيا در اين جا كهسكونت دارى ، آب وجود دارد؟
راهب گفت : نه ، در اين نزديكى آب نيست ، در دو فرسخى اين جا آب پيدا مى شود.
على (ع ) كه سوار استر بود، استرش را به طرف قبله برگرداند و محلى را كه نزديكآن عبادتگاه بود نشان داد و به ياران خود فرمود: اين مكان را بشكافيد، آنها همان مكان رابا وسايلى كه داشتند، حفر كردند، ناگهان سنگ بزرگى پيدا شد و عرض كردند: اىاميرمؤ منان در اين جا سنگى پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، همه ياران جمع شدند،هرچه نيرو مصرف كردند، نتوانستند كارى از پيش ببرند، و آن سنگ همچنان استوار، درزمين برقرار بود.
امير مؤ منان على (ع ) خود وارد كار شد، انگشتانش را زير سنگ برد، و آن را حركت داد وسپس از جا كند و به چند مترى انداخت ، ناگهان ديدند در زير آن سنگ ، آب سفيدى پيداشد، كنار آن آمدند و از آن آشاميدند، كه بسيار گوارا و خنك وزلال بود، سپس على (ع ) آن سنگ بزرگ را برداشت و به جاى خود نهاد، و دستور داد، باخاك آن را بپوشانند و اثرى از آن ديده نشود.
راهب در عبادتگاه خود، همه اين جريان را ديد، فرياد زد: اى مسافران بفرماييد و نزد منبياييد.
على (ع ) همراه يارانش نزد راهب رفتند، حضرت على (ع ) در پيشاپيش ‍ ياران نزديك راهبشد.
راهب به حضرت على (ع ) رو كرد و گفت : آيا تو پيامبرمرسل هستى ؟
فرمود: نه .
پرسيد: آيا فرشته مقرب هستى ؟
فرمود: نه .
عرض كرد: (پس تو كيستى ؟).
على (ع ) فرمود: (من وصى رسول خدا محمد بن عبدالله (ص ) خاتم پيامبران هستم ).
راهب گفت : دستت را بگشا، تا براى خدا به دست تو، اسلام راقبول كنم ، على (ع ) دستش را گشود و فرمود: گواهى بده به يكتايى خدا و رسالتپيامبر اسلام (ص ).
راهب گواهى به يكتايى خدا و رسالت پيامبر (ص ) داد و بعد عرض كرد: گواهى مى دهمكه تو وصى رسول خدا (ص ) هستى ، و شايسته مردم بعد ازرسول خدا (ص ) به امر وصايت او مى باشى .
سپس عرض كرد: اين عبادتگاهى را كه من در آن هستم فقط به منظور شناختن مردى بنا شدهاست كه اين سنگ بزرگ را از جا مى كند، و آب از زير آن در مى آورد،قبل از من ، راهب هاى بسيار در اين جا بودند، و آن شخص را نيافتند ولى خداوند اين موهبت رانصيب من كرد، كه شما را يافتم ، ما در يكى از كتاب هاى خود، و از آثار علماى خويش ،يافته ايم كه در اين بيابان ، چشمه اى وجود دارد كه سنگ بزرگى روى آن قرار دارد، وبه مكان آن ، كسى آگاه نيست . جز پيامبر مرسل يا وصى پيامبر، و اين كه خداوند (ولىالله ) دارد كه مردم را به سوى حق دعوت مى نمايد و نشانه اش ، شناختن مكان اين سنگ وقدرت او بر از جا كندن اين سنگ مى باشد، و من وقتى ديدم ، تو اين سنگ بزرگ را از جاكندى ، آن موضوع مهمى را كه مدت ها در انتظارش بودم برايم تحقق يافت .
قطرات اشك از ديدگان امير مؤ منان على (ع ) سرازير شد و گفت :
حمد و سپاس خداوندى را كه در كتاب هايش نام مرا ذكر نموده است ، سپس على (ع ) بهياران فرمود: جلو بياييد تا گفتار اين راهب را بشنويد، آن ها پيش آمدند و گفتار راهب راشنيدند، و خدا را شكر و سپاس گفتند: سپس به سوى ميدان جنگ صفين رهسپار شدند، راهبنيز با آنها به راه افتاد، و در جنگ صفين به شهادت رسيد، على (ع ) بر پيكر مقدس اونماز خواند و او را دفن كرد، و براى او بسيار طلب آمرزش نمود.(80)


71 - مسلمان شدن هرمزان  

در زمان خلافت عمر، اسيرى را آوردند و اسلام را بر او عرضه كردند ولى او نپذيرفت ،عمر دستور داد او را بكشند. اسير گفت : تشنه هستم مرا نكشيد. ظرفى پر از آب برايشآوردند.
اسير گفت : در امان هستم آب بخورم ؟
عمر گفت : بلى . اسير آب را به زمين ريخت و عمر گفت : او را بكشيد؛ چون نيرنگ كرد.على (ع ) در مجلس حضور داشت فرمود: نمى توانيد او را بكشيد؛ چون به او امان داديد.
عمر گفت : با او چه بايد بكنم ؟
حضرت فرمود: (با قيمت عادلانه به يكى از مسلمانان بفروش ).
عمر گفت : چه كسى او را مى خرد؟
حضرت فرمود:(من ).
عمر گفت : (مال تو باشد).
على (ع ) ظرف را به دستش گرفت و دعا كرد، آب در ظرف جمع شد. اسير با ديدن اينصحنه مسلمان شد. حضرت نيز او را آزاد كرد و او هميشه ملازم مسجد بود و عبادت مى كرد واو همان هرمزان بود.
وقتى كه ابولؤ لؤ عمر را ضربت زد، عبيدالله بن عمرخيال كرد هرمزان او را كشته است .
از اين رو وارد مسجد شد و او را كشت و جريان را به عمر گفتند.
عمر گفت : اشتباه كردى . ابولؤ لؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام على (ع ) است .
سپس وصيت كرد، عبيدالله را قصاص كنند. اما وقتى عمر از دنيا رفت و عثمان خليفه شد،عبيدالله را قصاص نكرد.
على (ع ) فرمود: اگر من خليفه مى شدم ، او را مى كشتم . وقتى كه عثمان كشته شد،عبيدالله به سوى معاويه فرار كرد. و در جنگ صفين در حالى كه دو شمشيرحمايل داشت ، على (ع ) او را كشت .(81)


72 - اسلام يونانى  

به همان سند از حضرت عسكرى (ع ) در همان حديث يونانى روايت كرده كه به على (ع )گفت : من از تو دور مى شوم و تو مرا بخوان ، و من اجابت نمى كنم (و نمى آيم ) پس اگرمرا (بدون اختيار) نزد خود آوردى اين نشانه است (بر صحت عقيده شما).
حضرت فرمود: (اگر چنين كنم ) اين تنها براى تو نشانه است ، چون كه تو ازحال خود با خبرى كه امر مرا رد نكرده اى ، و من اختيار تو را گرفته ام بدون اين كهجايى از تو را گرفته باشم كه جايى از تو را بگيرد، يا كسى بدون گفته من جايىاز تو را گرفته باشد و بى اختيار تو را كشيده باشد، و فقط به قدرت قاهر خداوندبوده ، و ممكن است (بعدا) تو يا ديگرى ادعا كند كه ما باهم توطئه كرده ايم ، پس اگرمى خواهى نشانه طلب كنى چيزى بطلب كه براى همهاهل عالم نشانه باشد.
يونانى گفت : اگر اختيار طلب را به دست من بدهى من مى خواهم كه اجزاى اين درخت خرمارا جدا و متفرق كنى ، و آنها را از هم دور كنى ، و سپس آنها را جمع كنى و به حالتاول برگردانى .
فرمود: اين (خوب ) نشانه اى است ، تو قاصد منى به سوى اين درخت ، پس ‍ به او بگو:وصى محمد پيغمبر خدا اجزاى تو را امر مى كند كه از هم جدا شوند، يونانى رفت و سخنرا به درخت گفت ، و اجزاى آن جدا و ريز ريز پراكنده و ذره ذره شد به طورى كه هيچاثرى از آن ديده نشد تا اين كه گويا هرگز درخت خرمايى آن جا نبوده و يونانى بدنشلرزيد و گفت : اى وصى محمد (ص ) خواهش اول مرا بر آوردى ، پس خواهش ديگرم را همبرآور، و آن را امر كن كه اجزايش مجتمع شود و به حالتاول برگردد.
حضرت به يونانى فرمود: تو قاصد منى به سوى درخت پس برگرد و به آن بگو:اى اجزاى درخت خرما! وصى محمد رسول الله تو را امر مى كند كه مجتمع شوى چنانكهقبلا بودى و به حالت اول خود برگردى ، يونانى فرياد برآورد و اين سخن را گفت وآن اجزاء مانند ذره هاى پراكنده در هوا بالا رفت ، و شروع كرد يك يك جمع شد تا شاخه هاو برگ ها و سرخوشه ها مصور شد و به هم پيوست و مجتمع شد وطول و عرض پيدا كرد، و بيخش ‍ در جاى خود قرار گرفت ، و ساقش بر آن جا گرفت ، وشاخه ها بر ساق ، و برگ ها بر شاخه ها سوار شد و خوشه ها در جاى خود قرارگرفت ، و اول چون از فصل رطب (: خرماى رسيده ) و بسر (خرماى نيمرس ) وخلال (: خرماى نارس و غوره ) دور بود خوشه هايش برهنه بود پس يونانى گفت : خواهشديگرم اين است كه دوست مى دارم كه خوشه هايشخلال درآورد، و آنها را از سبزى به زردى و قرمزى بگردانى ، و رطب شود و وقت چيدنشبرسد تا تو بخورى و به من و حاضرين هم بخورانى ، فرمود: تو قاصد منى بهسوى آن ، پس آن را به آنچه گفتى امر كن ، پس يونانى آنچه على (ع ) دستور داده بودبه آن درخت گفت و خلال برآورد و بعد بسر شد، و زرد شد، و قرمز شد، و رطب شد وخوشه هايش از رطب سنگين شد، و يونانى گفت : خواهش ديگرم اين است كه دوست دارمخوشه هايش به من نزديك شود، يا دست من به قدرى دراز شود كه به آنها برسد، ومحبوبترين چيز نزد من آن است كه يكى از خوشه ها به جانب من پايين آيد، و دست من بهخوشه ديگرى كه پهلوى آن است دراز شود، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آن دستى را كه مىخواهى به درخت برسد دراز كن و بگو: اى نزديك كننده دور، دست مرا به اين خوشهنزديك كن ، و آن دست ديگر را از اين خوشه به من دور است براى من آسان فرما، پسيونانى چنين كرد و اين كلام را گفت ، و دست راستش دراز شد و به خوشه رسيد، و خوشههاى ديگر پايين آمد و روى زمين ريخت ، و بيخ خوشه ها دراز شد، سپس راوى ذكر كرده كهيونانى مسلمان شد.(82)


73 - غش كردن طبيب يونانى  

مردى از يونانى ها كه ادعاى طبابت مى كردند به آن حضرت گفت : زردى و صفره اى مىبينم كه به رنگ شما ظاهر شده ، و دو ساق باريكى مى بينم كه گمان نمى كنم شما راحمل كنند، اما زردى رنگ پس دواى آن نزد من است ، و اما دو ساق پاى باريك پس چاره اىبراى بزرگ كردن آن نيست ، و راه كار اين است كه با خود مدارا كنى و كمتر راه بروى ،و بارى كه به دوش يا به سينه مى كشى را كمتر كنى ، و اما زردى رنگ پس دوايش نزدمن است ، و آن اين است ، و دوايى بيرون آورد، حضرت فرمود: نفع اين دواى زردى را ذكركردى ، آيا براى زياد شدن زردى و ضرر زدن به آن هم چيزى مى شناسى ؟
گفت : آرى يك دانه از اين و به دوايى اشاره كرد، و گفت : اگر كسى كه رنگش ‍ زرد استآن را بخورد فورا مى ميرد، على (ع ) فرمود: آن را به من بنما، پس ‍ آن را به حضرت داد،فرمود: مقدار و وزن اين چقدر است ؟
گفت : به اندازه دو مثقال است ، و سم كشنده اى كه مقدار يك حبه اش يك نفر را مى كشد، پسعلى (ع ) آن را گرفت و در دهان ريخت و عرق مختصرى كرد، و آن مرد شروع به لرزيدنكرد و با خود گفت : الان مرا به قتل على بن ابى طالب مى گيرند، و مى گويند: او راكشته است و كسى از من نمى پذيرد كه بگويم : او خودش بر نفس خود جنايت كرد، پسعلى (ع ) خنديد و فرمود: اى يونانى سالم ترين وقت بدن من الآن است ، و آنچه توگمان كردى سم كشنده است به من ضررى نرساند، فرمود: پس چشمانت را بپوشان ،پوشاند، فرمود: باز كن ، باز كرد و به صورت على (ع ) نگاه كرد ديد سرخ و سفيداست ، و با قرمزى مخلوط شده ، و آن مرد چون او را ديد لرزيد، حضرت خنديد و فرمود: آنزردى كه گمان مى كردى در من است ، كجا است ؟
گفت : به خدا! گويا تو آن نيستى كه من قبلا ديدم ، آن وقت بسيار زرد بودى و اكنونگلگونى !
فرمود: پس زردى من به آن سمى كه خيال مى كردى كشنده من است بر طرف شد؛ و پاهايشرا كشيد، و ساق هايش را برهنه كرد و فرمود: اما اين ساق هاى من پس تو گمان كردى مندر حمل بار بر آنها بايد نسبت به بدنم مدارا كنم تا ساق هايم نشكند و من به تو مىگويم كه طب خدا بر خلاف طب تو است ، و دستش را به ستون چوبى بزرگى زد كهزير سقف آن مجلس ‍ بود و دو اطاق روى هم بالاى آن بود، و آن را حركت داده از جا كند وسطح و ديوارها و دو بالاخانه همه بلند شد و يونانى غش كرد.(83)


طعام هاى غيبى 

74 - نعمت هاى بهشتى از آن شيعيان على (ع ) 

امام حسين (ع ) مى فرمايد:(روزى پيش على (ع ) نشسته بوديم و در آن جا درخت انارخشكى بود. عده اى از دشمنان حضرت وارد شدند كه در بين آنها از دوستداران او نيزبودند. آنان به حضرت ، سلام كردند و امام فرمود:(بنشينيد).
سپس فرمود:(امروز به شما معجزه اى نشان مى دهم كهمثل مائده در ميان بنى اسرائيل باشد). آن گاه فرمود:(به درخت نگاه كنيد). درختخشكى بود كه ناگهان آب بر شاخه هايش جريان پيدا كرد و سبز شد و برگ آورد وميوه هايش تا بالاى سر ما آمد.
سپس رو كرد به ما كه ما از دوستدارانش بوديم ، گفت : دستتان را دراز كنيد و از ميوه هابچينيد و بخوريد. و ما نيز دست هاى خود را دراز كرديم و از انارها چيديم و خورديم . تاآن زمان ميوه اى به خوشمزگى آن نخورده بوديم . سپس به كسانى كه او را دشمن مىداشتند رو كردند و فرمود:(بچينيد و بخوريد).
اما آنان وقتى كه دستشان را بالا بردند، انار بالا رفت و هيچ يك از آنها نتوانستند حتىيك انار بچيند! گفتند: يا اميرالمؤ منين ! چرا دست آنها رسيد ولى دست ما نرسيد؟
فرمود: (بهشت نيز همين طور است ، فقط دست دوستان ما به نعمت هاى بهشتى مى رسد،نه دست دشمنان ما).
آنان وقتى از منزل خارج شدند، گفتند: اين از سحر على بن ابى طالب ، كم است .
سلمان گفت : چه مى گوييد؟ سحر است يا شما نمى بينيد؟(84)


75 - دريافت آذوقه غيبى در صفين  

زمانى كه ماندن آن حضرت در صفين (براى جنگ با معاويه ) طولانى شد مردم به آنحضرت از تمام شدن توشه و علوفه شكايت كردند به طورى كه كسى از اصحاب آنحضرت چيزى كه قابل خوردن باشد نمى يافت ، پس ‍ آن حضرت فرمودند: فردا چيزىكه شما را كفايت كند مى رسد. چون صبح فردا شد آمدند و تقاضا نمودند كه چه شدوعده شما؟
آن حضرت بالاى تلّى كه در آنجا بود رفت و دعا نمود و از خداوند تعالى خواست كه طعامدهد آنها را و علف دهد حيوانات آنها را.
پس پايين آمد از تل و برگشت به مكان خود. هنوز آن حضرت به جاى خود آرام نگرفتهبود كه آمدند قافله اى بعد از قافله ، بار آنها بود دو قسم گوشت و آرد و خرما بقدرىكه صحرا پر شد و صاحب شتران خالى كردند هر چه با آنها بود از طعام و هر چه باآنها بود از علف چهارپايان و لباس و پشگل گوسفند و سرگين خشك كه محتاج بودندبه آنها براى طبخ سپس رفتند و معلوم نشد كه از كدام قريه آمده اند از انس بودند يا ازجن و مردم تعجب نمودند از اين قضيه .(85)


76 - تبديل نان خشك به مرغ بريان  

مردى مهمان على (ع ) شد، على (ع ) يك تكه نان خشك و كاسه اى كه در آن مقدارى آبباشد طلبيد، حاضر كردند، حضرت آن كاسه را جلو مهمان نهاد و قطعه اى از آن نان رادر ميان كاسه گذاشت ، و به مهمان فرمود: بخور، مهمان آن نان را بيرون آورد و ناگاهديد ران بريان شده پرنده است ، آن را خورد، على (ع ) بار ديگر قطعه نان خشكى درميان آن كاسه نهاد و فرمود: بخور، مهمان آن را بيرون آورد، ديد قطعه حلوا است ، بهعلى (ع ) عرض ‍ كرد: (اى مولاى من ! نان خشك به كاسه مى نهى ، ولى من آن را بهصورت غذاهاى متنوع مى يابم ).
امير مؤ منان (ع ) فرمود:
آرى اين نان خشك در ظاهر است ، و آن غذاهاى متنوع در باطن است ، سوگند به خدا كار ماهمين گونه است .(86)


77 - سبز شدن درخت گلابى  

حارث روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم تا بهعاقول (نام زمينى است ) رسيد، و تنه درختى ديد كه پوستش ريخته بود و چوبش ‍ ماندهبود، پس دستش را به آن زد و فرمود: به اذن خدا سرسبز و ميوه دار (بهحال اول ) برگرد، ناگاه درخت را ديدم كه با شاخه هايش به جنبش آمد و ميوه اش گلابىبود، و چيديم ، و خورديم ، و با خود برداشتيم ، چون فردا صبح شد و صبح كرديم بازديديم سبز است ، و گلابى دارد.(87)


78 - ديوار به سبب على (ع ) طلا مى شود 

نقل است از رياحى در بصره كه روزى حضرت امير(ع ) واردمنزل شدند در حالى كه گرسنه بودند و حضرت فاطمه (س ) نيز اظهار داشتند كهطعامى در منزل موجود نيست .
پس حضرت عباى خود را نزد يهودى كه در همسايگى آنهامنزل داشت گرو گذاشته و مقدارى جو گرفتند. چون اميرالمؤ منين (ع ) به راه افتادند روبه منزل خود، يهودى حضرت را صدا زد و گفت : قسم مى دهم شما را صبر كنى تا از شمامسئله اى بپرسم .
سپس گفت : پسر عموى شما (يعنى پيغمبر اسلام (ص ) ) گمان مى كند اينكه او حبيب خدا واشرف انبياء است چرا سؤ ال نمى كند از خداى تعالى كه شما را بضاعتى بدهد از اينفقر و فاقه كه در آن هستى نجات يابيد؟
چون كلام يهودى به آن جا رسيد على (ع ) سر مبارك به زير انداخت وتاءمل فرمود، بعدا سر بلند كرد و فرمود: اى برادر يهودى به خدا قسم از براىخداوند بندگانى است كه اگر از خدا تقاضا كنند كه اين ديوار را براى آنها طلا كندالبته خواهد كرد، ناگاه ديوار به تلاءلو درآمد و مى درخشيد و طلاى خالص شد.
در اين هنگام على (ع ) اشاره كرد به ديوار و فرمود: قصد نداشتم تو را، خواستم مثلىزده باشم .
چون مرد يهودى اين بزرگى و بزرگوارى را از مولاى متقيان اميرالمؤ منين (ع ) مشاهدهنمود نور اسلام در قلب او تابيد و مسلمان شد.(88)


79- يارى دهندگان على (ع ) 

رسول خدا(ص ) ابوذر غفارى را در پى على (ع ) فرستاد. ابوذر ديد در خانه على (ع )آسيابى مى چرخد و چرخاننده اى پيدا نيست . بهرسول اكرم (ص ) خبر داد.
حضرت فرمود: اى اباذر، ندانسته اى كه خدا را فرشتگانى است كه در پهنه گيتىروانند و ماءمور گشته اند كه آل محمد(ص ) را يارى دهند؟(89)


80 - طغيان فرات و انار بهشتى  

در زمان خلافت على (ع ) رود فرات طغيان كرد، مردم آمدند و از آن حضرت استمداد كردند.حضرت سوار مركبش شد و به طرف فرات حركت كرد. وقتى از محله ثقيف مى گذشت عدهاى از جوانان نشسته بودند، با نگاه هاى خود ايشان را مورد تسخير قرار دادند.
حضرت متوجه شد و فرمود: (اى بازماندگان قوم ثمود و اى متكبران ! شما جز عده اىاوباش لئيم نيستيد. من كجا و اين غلامان كجا!).
پيرمردان قبيله گفتند: اينها جوانان جاهلى هستند ما را به گناه آنها نگير و ببخش .
حضرت فرمود: (به شرطى مى بخشم كه وقتى برگشتم ، اين مجلس برپا نباشد وخرابى ها را درست كرده باشيد، و ناودان هايى را كه به كوچه مى ريزد برداشتهباشيد، و چاله ها را پر نموده باشيد، چون همه در سر راه مسلمانان است و باعث اذيت آن هامى شود).
گفتند: به همه دستورات شما عمل مى كنيم . حضرت از آنجا گذشت و آنها نيز دستوراتحضرت را اجرا كردند.
وقتى كه امام به فرات رسيد، دعا كرد و ضربه اى به آب زد، آب يك ذراع پايين رفت ،انارى را از آب گرفتند و به حضرت دادند و گفتند: آب ازپل ، بالا رفته و اين انار را آورده است .
حضرت فرمود: (اين انارى است از انارهاى بهشت . و ميوه هاى بهشت را در اين دنيا فقطپيامبر و وصى او بايد بخورند نه كس ديگر. اگر اين گونه نبود آن را بين شماتقسيم مى كردم ).(90)


81- سلمان و تقاضاى معجزه  

سلمان گفت : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) بوديم كه به آن حضرت عرض ‍ كردم : اى سرورمن ، دوست دارم چيزى از معجزات شما را ببينم .
فرمود: چه مى خواهى ؟
سلمان گفت : مى خواهم ناقه ثمود و معجزات ديگرى را به من نشان دهيد.
فرمود: چنين خواهم كرد. سپس به سرعت برخاسته ،داخل منزل شد و در حالى كه بر اسب سياهى سوار و بر دوشش قبايى سفيد و بر سرشكلاه سفيدى بود و به جانب من بيرون آمد و بانگ زد: اى قنبر، آن اسب را براى من بياور.قنبر اسب سياه ديگرى را بيرون آورد. پس فرمود: اى اباعبدالله سوار شو. سلمان گفت :بر آن سوار شدم ؛ دو بال به پهلويش چسبيده بود. پس امام (ع ) بر آن فرياد زد و درهوا اوج گرفت . به خدا سوگند، من صداى بال هاى ملايك و تسبيحشان را از زير عرشمى شنيدم . سپس از ساحل دريايى خروشان و مواج عبور كرديم . امام (ع ) با گوشه چشم، نگاه غضب آلودى به آن كرد و دريا آرام شد.
گفتم : اى سرور من ، دريا با نظر شما از غليان افتاد.
فرمود: اى سلمان ترسيد كه در مورد آن فرمانى صادر نمايم . سپس دست مرا گرفت وبر روى آب حركت كرد و هر دو اسب به دنبال ما مى آمدند، بدون آنكه كسى زمام آنها راگرفته باشد. به خدا قسم قدم هاى ما و سم اسب هاتر نشد. پس ، از آن دريا گذشتيم وبه جزيره اى رسيديم كه داراى درختها و ميوه ها و پرندگان و رودخانه هاى فراوانىبود. در آن جا درخت بزرگى را ديدم كه ميوه وگل و شكوفه نداشت . حضرت على (ع ) آن را با چوبى كه در دست داشت لرزاند. درختشكافته شد و از آن ناقه اى بيرون آمد كه طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچهشترى بود. به من فرمود: به آن نزديك شو و از شير آن بنوش .
سلمان گفت : نزديك رفتم و از شيرش نوشيدم به اندازه اى كه سيراب شدم . شيرين تراز شهد و نرم تر از كره بود و من (به همان مقدار) كفايت كردم . فرمود: اين خوب است ؟گفتم : اى سرور من خوب است . فرمود: از اين بهتر را مى خواهى به تو نشان دهم ؟ گفتم: بلى اى سرور. فرمود: فرياد كن اى حسناء بيرون بيا. پس بانك زدم ؛ ناقه اى بيرونآمد كه طولش صد و بيست و عرضش شصت ذراع بود، سرش از ياقوت سرخ و سينه اشاز عنبر معطر و پاهايش از زمرد سبز و زمامش از ياقوت زرد و پهلوى راستش از طلا وپهلوى چپش از نقره و پستانش از مرواريد تازه بود. فرمود: اى سلمان از شيرش بنوش .پستانش را به دهان نهادم ؛ ناگاه ديدم عسل دوشيده مى شود، عسلى صاف و خالص . گفتم: اى سرور من ، اين براى كيست ؟ فرمود: اين براى تو و براى ساير مؤ منين از دوستان مناست . سپس امام (ع ) به آن شتر فرمود: به سوى همان درخت بازگرد. فورا بازگشت وحضرت مرا در آن جزيره سير داد تا اين كه به درختى بزرگ رسيديم كه در زير آندرخت ، سفره اى گسترده شده و غذايى در ميان آن بود كه بوى مشك مى داد. ناگاه پرندهاى مانند كركس بزرگ ديدم . سلمان گفت : آن پرنده جهيد و بر حضرت سلام كرد و بهجاى خودش برگشت . گفتم : اى سرور من ، اين مائده چيست ؟
فرمود: اين براى شيعيان و دوستان من تا روز قيامت در اين جا بر پا شده است . گفتم : اينپرنده چيست ؟ فرمود: ملك موكل بر آن است تا روز قيامت . گفتم : اى سرور من به تنهائى؟ فرمود: خضر (ع ) هر روز يك بار از كنار آن مى گذرد.
سپس دست مرا گرفته و به درياى ديگرى برد. ما از آن عبور كرديم و من جزيرهبزرگى را ديدم كه در آن قصرى بود كه يك خشت آن از طلا و يكى از نقره سفيد و كنگرههاى آن از عقيق زردرنگ بود و بر هر ركنى از قصر، هفتاد صف از ملايكه بودند. پس امام (ع) بر يكى از اركان نشست و ملايكه به آن حضرت روى آوردند و سلام كردند. سپس بهآنها اجازه داد و به جاى خودشان برگشتند. سلمان گفت : على (ع )داخل قصر شد كه در آن ، درختان و ميوه ها و نهرها و پرندگان و گياهان رنگارنگ بود.امام (ع ) شروع به راه رفتن در آن قصر كرد تا اين كه به آخر آن رسيد و بر كناربركه اى كه در بستان بود ايستاد سپس بر بالاى قصر آمد. در آن جا تختى از طلاىسرخ بود كه بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پيدا كرديم .
ناگاه درياى سياهى كه موج هاى بلندى مانند كوه هاى مرتفع داشت (هويدا گشت ) و امام (ع) با گوشه چشم ، نگاهى غضب آلود به آن انداخت ؛ و دريا از غليان ايستاد گويى همانندكسى بود كه گناه كرده است ، گفتم : اى سرور من ، وقتى به دريا نگاه كردى ، از غليانباز ايستاد. فرمود: ترسيد مبادا در مورد آن فرمانى صادر نمايم . اى سلمان ، آيا مىدانى اين كدام دريا است ؟ گفتم : نه اى سرور من . فرمود: اين دريايى است كه فرعون وقومش در آن غرق شدند. همان شهرى كه (مورد عذاب الهى واقع شد) بربال جبرييل حمل شد سپس جبرييل آن را به دريا انداخت و به قعر آن فرو رفت كه تا روزقيامت به انتهاى آن نخواهد رسيد. گفتم : اى سرور من ، آيا ما دو فرسخ سير كرده ايم ؟فرمود: اى سلمان ، همانا من پنجاه هزار فرسخ سير كرده ام و دور دنيا را بيست مرتبهگشته ام .
گفتم : اى سرور من ، چگونه چنين (چيزى ممكن ) است ؟
فرمود: اى سلمان ، وقتى كه ذوالقرنين شرق و غرب عالم را گرديد و به سد ياءجوج وماءجوج رسيد، پس چگونه اين كار را بر من سخت و دشوار است ، در حالى كه من اميرالمؤمنين و خليفه رسول خدا هستم . اى سلمان آيا قول خداىعزوجل را نخوانده اى آن جا كه مى فرمايد:(داناى بر پنهانى كه بر غيبش احدى را آگاهنمى كند، مگر آن كس را كه از فرستاده خود برگزيده باشد.)
گفتم : بله اى سرور من . فرمود: من مرتضاى از رسولم كه خداوندعزوجل او (محمد (ص ) را بر غيبش آگاه ساخت ، من عالم ربانى هستم ، من كسى هستم كهخداوند، شدايد را برايم آسان ساخت و فاصله هاى دور را برايم در هم پيچيد (نزديكساخت ).
سلمان گفت : شنيدم صيحه زننده اى در آسمان فرياد مى كرد - در حالى كه صدا را مىشنيدم ولى شخص صدا كننده را نمى ديدم - و مى گفت : درود خدا بر تو؛ راست گفتى ،راست گفتى ، تو راستگوى تصديق شده اى . سپس ‍ (على (ع ) به سرعت برخاست و براسبش سوار شد و من نيز همراه او سوار شدم و حضرت بر آن دو اسب صيحه اى زد كه درهوا اوج گرفتند و بى درنگ به دروازه كوفه رسيديم در حالى كه از شب حدود سهساعت گذشته بود. حضرت به من فرمود: اى سلمان ، واى و تمام واى بر كسى كه آنطور كه حق معرفت ما است ، ما را نشناسد، و ولايت ما را انكار نمايد.
اى سلمان ، كدام يكى افضلند، محمد(ص ) يا سليمان بن داوود؟ گفتم : البته محمد(ص ).فرمود: اى سلمان ، آصف بن برخيا توانست تخت بلقيس را در يك چشم به هم زدن (از يمنبه بيت المقدس ) نزد سليمان بياورد و حال آنكه در نزد او پاره اى از علم كتاب بود؛ پسچگونه من نتوانم ! در حالى كه نزد من علم صد و بيست و چهار هزار كتاب است و خداوند برشيث بن آدم (ع ) پنجاه صحيفه نازل كرد، و بر ادريس سى صحيفه ، بر ابراهيم بيستصحيفه و تورات و انجيل و زبور (را نازل فرمود)؟
گفتم راست مى گويى اى سرور من ؛ امام اين گونه است .
حضرت (ع ) فرمود: اى سلمان ، بدان همانا شك كننده در امور و علوم ما، همانند شك كننده درمعرفت و حقوق ما است و همانا خداوند عزوجل ولايت ما را در جاى جاى كتابش واجب فرموده ودر آن (قرآن ) عمل به آن چه واجب است را بيان كرده ولى اين امر بر مردم مكشوف نيست.(91)


82 - سبز شدن درخت خشكيده  

حارث اعور مى گويد: با على (ع ) از شهر خارج شديم و به سرازيرى رودى رسيديم ودر آنجا درخت خشكيده اى را ديديم كه پوست آن كنده و شاخه هايش خشك شده بود. حضرتبا دست مباركش به آن زد و فرمود: به اذن خدا سبز و ميوه دار شو. ناگهان شاخه هاىدرخت سبز و ميوه هايش انبوه شد، و از آن ميوه ها چيديم ، خورديم ، برداشتيم و آورديم .فرداى آن روز نيز رفتم ديدم همانطور سبز و داراى ميوه مى باشد.(92)


83 - در طلب انار براى زهرا(س ) 

روزى حضرت امير(ع ) به خانه آمد، ديد زهرا(س ) بيمار افتاده . چون شدت بيمارى و تبآن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود: يافاطمه ! چه ميل دارى ؟ از من بخواه .
آن معدن حيا و عفت عرض كرد: يا پسر عم ! چيزى از شما نمى خواهم .
على (ع ) دوباره اصرار نمود. آن بانوى معظمهقبول نكرد، به علت آنكه پدرم رسول خدا(ص ) فرمود: از شوهرت على هرگز خواهش مكن، مبادا خجالت بكشد.
حضرت فرمود: اى فاطمه ! به جان من تو آنچهميل دارى ، بگو.
عرض كرد: حال كه قسم دادى ، چنانچه در اين حالت انارى باشد، خوب است .
على (ع ) بيرون رفت و از اصحاب جوياى انار شد، عرض كردند:فصل آن گذشته ، مگر آن كه چند دانه انار براى شمعون آوردند.
حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و دق الباب نمود.
شمعون بيرون آمد، ديد اسدالله الغالب بر در است ، عرض كرد: چه باعث شد كه خانهمرا روشن نمودى ؟ حضرت فرمود: شنيده ام كه از طايف براى تو انارى آورده اند، اگرچيزى از آن باقى مانده يك دانه به من بفروش كه مى خواهم براى بيمار عزيزى ببرم .عرض كرد: فداى تو شوم ، آن چه بود مدتى است فروخته ام . آن حضرت به فراست علمامامت مى دانست كه يكى باقى مانده ، فرمود: جويا شو، شايد دانه اى باقى باشد و توبى خبر باشى . عرض كرد: از خانه خود باخبرم . همسرش پشت در ايستاده بود و گفت وگو را مى شنيد، گفت : شمعون ! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام . آن اناررا خدمت حضرت آورد.
حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت : يا على ! قيمت اين انار نيم درهم است .
حضرت فرمود: همسرت آن را براى خود ذخيره كرده بود و اضافهپول براى او باشد.
آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد، اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. ازپى آن رفت تا داخل خرابه شد، ديد شخصى كور و بيمار غريب و تنها به خاك افتاده ،از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت وپرسيد: اى مرد! چند روز است ، بيمار شده اى ؟
عرض كرد: اى جوان صالح ! من از اهل مداين هستم ، قرض زيادى داشتم مدتى است بهكشتى سوار و به اين ديار آمده ام كه شايد خدمت امير مؤ منان برسم تا علاجى در قرض مننمايد، در اين حال مريض شدم و ناچار گرديدم .
آن جناب فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمار عزيزى آن را به دست آوردم ،اما نمى توانم تو را محروم كنم . نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى اونگه مى دارم . آن گاه انار را دو قسمت كرد و به دهان آن مريض گذاشت تا نصف تمام شد،آن گاه فرمود: ديگر ميل دارى ؟ عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است ، هر گاه نصف ديگررا احسان نمايى ، كمال امتنان است .
آن جناب سر خود را به زير افكند به نفس خود خطاب نمود: يا على ! اين مريض در اينخرابه غريب افتاده ، از اين جهت به رعايت سزاوار است . شايد براى فاطمه وسيله ديگرفراهم شود. پس نيم ديگر انار را نيز به او دادند. چون تمام شد، آن بيمار كور دعا كرد.
حضرت با دست تهى ، متفكر و متحير، كه آيا چه جوابى به زهرا(س ) بگويد، زيرا بهاو وعده انار داده بود، از خرابه بيرون آمد، اما آهسته آهسته به عرق خجلت آمد تا به درخانه رسيد و از داخل شدن خانه شرم داشت و سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگردآن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه عرق كرده و نشسته ، و طبقى از انارنزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست وتناول مى فرمايد. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جويا شد.
فاطمه (س ) عرض كرد: پسر عمو! زمانى كه رفتيد، چيزى نگذشت كه بهبودى در من پيداشد و ناگاه دق الباب شد، فضه رفت و ديد شخصى طبقى انار آورده كه آن را جناباميرالمؤ منين داده كه براى سيده زنان ، فاطمه بياورم .(93)


اخبار غيبى امام على (ع ) 

خبر دادن امام على (ع ) از شهادت ياران 

84 - توسل على (ع ) 

عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى امير مؤ منان على (ع ) است ، در جنگصفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد:(ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما باتو بر اساس پنج چيز است :
1 - تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى 2 - تو داماد آن حضرت و همسر حضرت زهرا(س) هستى 3 - تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى 4 - تو نخستين فردى هستى كه بهپيامبر(ص ) ايمان آوردى 5 - تو بزرگ ترين مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو درجهاد با كفار، از همه بيشتر است .
بنابراين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تاجان بر تن داريم سر از فرمان تو برنتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت ،دشمن مى باشيم ).
امير مؤ منان (ع ) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كرد:
(اللهم نور قلبه بالتقوى و اهده الى صراط مستقيم :)
(خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منور گردان و به راه راست هدايتش ‍ كن ).
سپس فرمود: (اى (عمرو!) كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت .).(94)
عمرو بن حمق سرانجام به دستور معاويه به شهادت رسيد و سرش را از بدن جدا كردندو به نيزه زدند و براى همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند.
امير مؤ منان على (ع ) روزى به او فرمود: (تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تنجدا كرده و مى گردانند و اين سر، نخستين سرى است كه در تاريخ اسلام ، از جايى بهجاى ديگر منتقل مى شود، واى بر قاتل تو).(95)
همان گونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و (عمرو) با اين كه مى دانست بهدشوارى هاى بسيار گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد ولحظه اى از خط على (ع ) خارج نشد، و دعاى على (ع ) در وجود او ديده مى شد، او هم دلىپاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت .


85 - شهادت عمرو بن حمق  

جابر بن عبدالله انصارى گفت : رسول خدا(ص ) سريه اى را (به منطقه اى )گسيل داشت و به آن ها فرمود: در فلان ساعت از شب به زمينى مى رسيد كه حركت شما درآن سرزمين به طول نمى انجامد. پس وقتى كه بدانجا رسيد، به سمت چپ برويد و در آنجا (در ساقيه ) به مرد فاضل نيكوكارى برخورد مى كند و از او مى خواهيد كه راه را بهشما نشان دهد و او از راهنمايى كردن شما قبل از اين كه از طعامش بخوريد، سرباز مىزند. گوسفندى را براى شما ذبح مى كند و به شما طعام مى دهد و سپس برخاسته و راهرا به شما نشان مى دهد پس از قول من به او سلام برسانيد و به او بگوييد كه من درمدينه ظهور كرده ام . آنها رفتند و هنگامى كه در همان وقت معين به آنمحل رسيدند، راه را گم كردند. يكى از آنها گفت : آيارسول خدا(ص ) به شما نفرمود كه به سمت چپ برويد؟ و آنها چنين كردند و به مردىبرخورد كردند كه رسول خدا(ص ) وصف نموده بود از او راه را پرسيدند. مرد گفت : راهرا به شما نشان نمى دهم ، مگر اين كه از غذاى من بخوريد.
سپس براى آنها گوسفندى ذبح نمود و آنها از طعامش خوردند و او برخاست و راه را بهآنها نشان داد و گفت : آيا رسول خدا(ص ) در مدينه ظهور كرده است ؟ گفتند: بلى و سلامرسول خدا(ص ) را به او رساندند. آن شخص ، قيمى براى كارهاى خود قرار داد و بهسوى رسول خدا(ص ) رفت : او عمرو بن حمق خزاعى ... بود. مدتى نزد آن جناب ماند ورسول خدا(ص ) به او فرمود: برگرد به آن محلى كه از آن جا به سوى من هجرت كردىتا زمانى كه برادرم اميرالمؤ منين (ع ) به كوفهنزول اجلال فرمايد و آن جا را دار هجرتش قرار دهد، آن گاه خدمت او (اميرالمؤ منين (ع ) )بيا.
عمرو بن حمق به دنبال كار خود رفت تا اين كه اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه تشريف آوردو او نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و با آن حضرت در كوفه اقامت جست . روزى اميرالمؤ منين (ع )نشسته بود و عمرو در مقابلش . حضرت به او فرمود: اى عمرو آيا خانه دارى ؟
گفت : بلى .
فرمود: آن را بفروش و پولش را صرف ازديان (قبيله ازد) كن . در آينده اگر من از دنيابروم ، به دنبال تو مى گردند و ازديان از پى تو مى آيند تا اين كه از كوفه بهطرف موصل خارج شوى . در مسيرت به مرد نصرانى فلجى برخورد مى كنى و نزدش مىنشينى و از او آب مى طلبى و او تو را سيراب مى كند. از وضعت مى پرسد و تو به اوخبر مى دهى . پس او را به اسلام دعوت كن و او احتمالا اسلام مى آورد. وقتى اسلام آورد،دستت را بر روى زانوهايش ‍ بكش و او در حالى كه سلامت خود را بازيافته و مسلمان شده ،از جا برمى خيزد و از تو پيروى مى كند. در ادامه راه به مردى نابينا كه در كنار جادهنشسته برخورد مى كنى و از او آب مى طلبى . او هم تو را سقايت مى كند. به او بگو كهمعاويه به خاطر ايمانت به خدا و رسولش و اطاعتت از من و اخلاصت در ولايت من و خيرخواهى از براى خدا در دينت ، به دنبال توست تا تو را بهقتل برساند و مثله كند. پس او را به اسلام دعوت كن كه حتما اسلام مى آورد. پس دستت رابر چشمان او بكش كه به اذن خدا، نابينا مى گردد. پس آن دو بهدنبال تو مى آيند و با تو خواهند بود و آن دو نفر، جسدت را در زمين دفن خواهند كرد. سپسبه ديرى در كنار نهرى كه به آن دجله گفته مى شود مى روى . در آن جا صديقى استكه پاره اى از علوم مسيح (ع ) را مى داند. او را يار و ياور بر سر خود نمى يابى ، تااين كه خداوند او را بر اعانت تو هدايت كند. وقتى لشكريان ابن ام الحكم ، كه او خليفهمعاويه در جزيره است و ساكن در موصل مى باشد، تو را بيابد نزد همان صديق كه دردير واقع در بلندى هاى موصل است برو و او را صدا بزن . او امتناع مى كند، پس اسماعظم خداى تعالى را كه به تو ياد دادم ، به او بگو (كه در اثر ذكر اين اسم ) ديربراى تو پايين مى آيد تا اين كه به بالاى آن مى رسى و هنگامى كه آن راهب صديق تورا ببيند، به شاگردى كه همراه اوست مى گويد: اكنون زمان حضرت مسيح نيست .محمد(ص ) هم كه رحلت فرموده و وصى اش هم در كوفه به شهادت رسيده ، پس اين ،شخص ‍ كريمى از حواريين آن جناب است .
سپس راهب با خشوع و فروتنى به نزد تو مى آيد و مى گويد: اى شخص ‍ بزرگ ، تومرا در منزلتى قرار دادى كه استحقاق آن را ندارم . اكنون مرا به چه امر مى كنى ؟ و بهاو مى گويى اين دو شاگرد مرا، نزد خودت پنهان كن و از فراز دير، نظر كن كه چه مىبينى . وقتى كه به تو بگويد: همانا اسب سواران بسيارى را مى بينم كه به جانب مامى آيند، شاگردانت را نزد او بگذار و از دير پايين بيا و اسبت را سوار شو و به طرفغارى در كنار ساحل دجله برو و پنهان شو. آن غار تو را پنهان مى دارد در حالى كه درميان آن جن و انس هاى فاسقى هستند. هنگامى كه در آن جا پنهان شدى ، يكى از جن هاىفاسق و سركش ، تو را مى شناسد و به صورت ماهى سياهى در نزد تو ظاهر مى شود وتو را مى گزد كه باعث ضعف شديد تو مى شود و اسب تو فرار مى كند و آن لشكريانبه طرف تو مى شتابند و مى گويند: اين اسب عمرو است و بهدنبال رد پاى اسب مى آيند. وقتى كه آنها را در پايين غار مشاهده كردى ، به طرف آنهابيرون بيا و در حالى كه بين جاده و دجله قرار مى گيرى ، در آن قسمت از زمين ، منتظر آنهابايست . همانا خداى تعالى ، آن جا را قبر و حرم تو قرار داده . پس با شمشيرت ، هر چهقدرت دارى از آنها بكش تا اين كه مرگ تو فرا رسد. وقتى كه بر تو غلبه نمايند،سرت را بريده و بر نيزه مى كنند، به نزد معاويه مى برند و سر تو، اولين سرىاست در اسلام كه از اين شهر به آن شهر برده مى شود.
سپس اميرالمؤ منين (ع ) گريه كرد و فرمود: جانم فداى ريحانهرسول خدا(ص )
و ميوه دل و نور چشم آن حضرت ، فرزندم حسين (ص ). به درستى كه بعد از تو اىعمرو، او را همراه فرزندانش مى بينم كه از كربلا، در كنار فرات ، به طرف يزيد بنمعاويه عليهما لعنة الله حركت مى كنند (منظور سرهاى شهداى كربلا است كه به طرفشام برده مى شود). سپس در همراه تو (كه قبلا) نابينا و فلج بودند، از دير پايين آمده وجسد تو را در محلى كه كشته شدى ، دفن مى كنند و فاصله مقبره تو با دير وموصل ، صد و پنجاه قدم است . پس آن گونه شد كه اميرالمؤ منين (ع ) ازقول رسول خدا(ص ) نقل كرد و اين يكى از دلايل امامت آن جناب است .(96)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation