بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

86 - خبر شهادت رشيد هجرى  

رشيد (بر وزن زبير) به اين خاطر كه زادگاه خود و پدر و اجدادش بلده (هجر) (بروزن كمر) بود، او را (رشيد هجرى ) مى خواندند، او در كوفه سكونت داشت و در هرفرصتى از حريم مقدس امير مؤ منان على (ع ) دفاع مى كرد.(97)
او از ياران خالص و با كمال و شجاع حضرت على (ع ) بود، وقتى كه عبيدالله بن زياد(دژخيم خونخوار يزيد) بر عراق مسلط شد، دستور داد، ياران خاص على (ع ) را كه هرگزاز خط آن حضرت ، بيرون نمى روند، دستگير كنند، يكى از آن ياران ، رشيد هجرى بود،او را دستگير كرده نزد ابن زياد آوردند.
ابن زياد ستمگر و مغرور كه دژخيمى ، بى رحم و خونريز بود، به رشيد رو كرد و گفت: (مولاى تو على (ع ) قتل تو را چگونه بيان كرده است ؟)
رشيد با كمال قاطعيت گفت :
روزى در نخلستانى همراه جمعى در محضر امير مؤ منان على (ع ) بودم ، از خرماى يكى ازنخله هاى آن نخلستان خواست ، عرض كردم : آيا خرماى اين درخت ، از خرماى ساير درخت هابهتر است كه مى فرمايى از خرماى اين درخت بياورند؟
فرمودند: (نه منظور چيز ديگر است ) عبيدالله بن زياد ناپاك به زودى تو را بهبيزارى از من وارد مى كند، و اگر بيزارى نجويى ، دو دست و دو پايت را قطع مى نمايد وهم چنين زبانت را مى برد، و سپس پيكرت را بر شاخه اى از همين نخله (درخت خرما) كهخرماى آن را طلب كردم ، آويزان مى نمايد تا كشته شوى .
عرض كردم : (آيا پايان اين كار، بهشت است ؟)
فرمود: (تو در دنيا و آخرت با من هستى ).
عرض كردم : اذا و الله لا اتبرء منك : (در اين صورت سوگند به خدا از تو بيزارىنمى جويم ).
(رشيد هجرى بعد از اين خبرى كه از مولايش شنيد روزها مكرر كنار آن نخله خرما مى رفت وبه آن آب مى داد، و مى گفت : اى درخت من براى تو بزرگ شده ام و تو براى من روييدهشده اى ).
ابن زياد گفت : (به گونه ديگرى تو را بكشم تا سخن مولايت على (ع ) در موردچگونگى قتل تو، دروغ گردد؟)
سپس دستور داد، دو دست و دو پاى آن دلاور مرد مخلص را قطع نمودند ولى زبانش را قطعنكرده ، و با همان وضع او را به دار آويزان نمودند.
مردم از هر سو، اطراف چوبه دار جمع شدند، او با اين كه دست و پايش ‍ قطع شده بود،در شاءن خاندان عصمت و طهارت (عليهم السلام ) سخن مى گفت ، و از علوم و اسرارى كهمولايش حضرت على (ع ) به او آموخته بود، براى مردم بيان مى كرد.
سپس گفت : (اى مردم هنوز وقت باقى است و مسايل خود را از من بپرسيد. شخصى باشتاب ، خود را به ابن زياد رساند و گفت : اى امير! با اين كه دست و پاى اين مرد(رشيد) را قطع نموده اى ، بر فراز چوبه دار از امور بسيار مهم خبر مى دهد و بر ضدبنى اميه افشاگرى مى نمايد...
ابن زياد دستور داد كه جلادش برود و زبان رشيد را قطع كند، او نيز همين دستور را اجراكرد، و شب آن روز، رشيد بالاى دار به درجه رفيع شهادتنايل گشت (98) و به اين ترتيب در سخت ترين شرايط، نسبت به على (ع ) مخلصانهوفادارى نمود.
بدين طريق جريان قتلش مطابق فرمايش على (ع ) اجرا گرديد و راستى سخن مولايش على(ع ) آشكار گرديد.


87 - صدق گفتار امام در مورد شهادت رشيد هجرى  

ابو حسان عجلى گفت : دختر رشيد هجرى را ملاقات كردم و به او گفتم : هر آن چه را كهاز پدرت شنيدى برايم بيان كن . گفت : از پدرم شنيدم مى گفت : حبيبم اميرالمؤ منين (ع )به من فرمود: اى رشيد، صبر تو چگونه خواهد بود وقتى كه حرام زاده بنى اميه بهدنبال تو بفرستد و دست ها و پاها و زبان تو را قطع نمايد؟ عرض كردم : يا اميرالمؤمنين ، آيا آخر اين (مصايب ) به بهشت منتهى مى شود؟ فرمود: آرى اى رشيد، در حالى كهتو در دنيا و آخرت با من خواهى بود. دختر رشيد گفت : به خدا سوگند چند روزىنگذشته بود تا اين كه عبيدالله بن زياد حرام زاده بهدنبال پدرم فرستاد و از او خواست تا از اميرالمؤ منين (ع ) برائت بجويد و پدرم بيزارىنجست . عبيدالله به او گفت : رفيقت (اميرالمؤ منين (ع ) ) به تو نحوه مردنت را فرموده است:؟ رشيد گفت : دوستم ، كه صلوات خدا بر او باد، به من فرمود: همانا تو (عبيدالله ) مرابه برائت و بيزارى از او فرا مى خوانى و من برائت نمى جويم و تو مرا جلو مى آورى ودست ها و پاها و زبانم را قطع مى كنى .
عبيدالله گفت : به خدا سوگند رفيق تو را دروغگو مى كنم . او را جلو آوريد و دست ها وپاهايش را قطع كنيد و زبانش را نبريد. (دختر رشيد گفت ): سپس ‍ دستها و پاهايش رابريدند و او را به خانه ما آوردند. به او گفتم : اى پدر، فدايت شوم . آيا از آن چه كهبه تو رسيده ، احساس درد مى كنى ؟ گفت : دخترم ، به خدا سوگند خير، مگر به اندازهفشارى كه به انسان در ميان ازدحام جمعيت مى آيد. سپس همسايگان و آشنايانش نزد او مىآمدند و گريه مى كردند و او را ستايش مى نمودند. رشيد مى گفت : برايم كاغذ و قلمبياوريد تا از آن چه واقع خواهد شد، به شما خبر دهم (از اخبارى كه ) مولايم اميرالمؤ منين(ع ) مرا از آنها آگاه فرمود. براى او كاغذ و قلم آوردند و او شروع كرد به بيان فتنه هاو سختى ها و آن چه كه در آينده اتفاق مى افتد، و همه آنها را به اميرالمؤ منين (ع ) اسنادمى داد. و مطالب و اخبار او را مى نوشتند تا اين كه موضوع به اطلاع ابن زياد رسيد ودلاكى را فرستاد تا زبان او را قطع نمايد و در آن شب فوت كرد. رحمت خداوند بر اوباد. اميرالمؤ منين (ع ) او را رشيد مبتلا مى ناميد و علم بلايا و منايا را به او تعليم فرمود(كه در اثر آگاهى از آن علم ) وقتى با كسى ملاقات مى كرد، به او مى گفت : فلانىپسر فلانى ، تو به فلان مرگ فوت مى كنى و تو اى فلانى ، به فلان نحو كشتهمى شوى و همان گونه كه رشيد مى گفت ، اتفاق مى افتاد. رحمت خداوند بر اوباد.(99)


88 - پيش گويى شهادت قنبر 

وقتى كه عبدالملك (پنجمين طاغوت اموى ) روى كار آمد، حجاج بن يوسف ثقفى را كهدژخيمى ستمگر و خونخوار بود، استاندار عراق كرد.
حجاج بيست سال حكومت كرد و ستم و خونريزى را از مرز و حد گذراند، او دوستان على (ع) را با سخت ترين شكنجه ها مى كشت ، و از اين كار، لذت مى برد، او افرادى مانندكميل ، سعيد بن جبير و قنبر را به شهادت رساند.
كوتاه سخن اين كه : از عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه خوش نام اموى )نقل شده كه گفت : (اگر هر امتى براى مسابقه در پستى و ناپاكى كسى را معرفى كندو ما (حجاج را معرفى كنيم ، در اين مسابقه ، برنده خواهيم شد.(100)
و بعضى اين مطلب را به (شعبى ) نسبت مى دهند.(101)
وقتى حجاج ، سعيد بن جبير مفسر عالى قدر،كميل بن زياد، يار رازدار اميرمؤ منان على (ع ) را كشت . روزى به اطرافيان خويش گفت :
(بسيار مايلم براى خدا به يكى از اصحاب على (ع ) دست يابم و خونش ‍ را بريزم ).
اطرافيان گفتند: ما كسى را جز قنبر كه قديمى ترين رفيق و خادم على (ع ) است و هميشهچون سايه على (ع ) دنبال او بود، سراغ نداريم .
حجاج ماءمورين مخفى خود را فرستاد، و قنبر را دستگير كرده نزد حجاج آوردند بين حجاجو قنبر اين گونه گفتگو شد:
حجاج - تو قنبر هستى ، و كنيه تو (ابو همدان ) است ؟
قنبر - آرى .
حجاج - تو بنده على هستى ؟
قنبر - من بنده خدا هستم - ولى على (ع ) ولى نعمت من است .
حجاج - اى قنبر! از دين و مرام على (ع ) بيزارى بجوى ، تا در امان باشى .
قنبر - اگر دين و مرام على (ع ) به گونه اى است كه بايد از آن بيزارى جست ، توبهتر از آن را براى من پيدا كن تا از دين على بيزارى بجويم .
حجاج - اكنون كه از دين على (ع ) بيزارى نمى جويى ،قتل تو واجب است ، و هر نوع كشتن را خودت اختيار مى كنى بگو همان گونه تو را بكشيم .
قنبر - هر گونه كه مرا به قتلرسانى ، همان گونه در قيامت قصاص مى كنم ، ولى مولايم على (ع ) به من فرموده كهدر راه محبت او، مثل گوسفند مرا ذبح مى كنند.
حجاج - على (ع ) براى تو نوع كشتن خوبى خبر داده است ، همان گونه تو را خواهم كشت .
آن گاه حجاج دستور داد، جلادان خون آشامش ، قنبر رامثل گوسفند، ذبح كرده و سرش را از بدنش جدا نمودند.
بعضى مى نويسند: از جمله سؤ الات حجاج به قنبر اين بود، پرسيد: تو در خدمت على (ع) چه مى كردى ؟
قنبر: از خدمات من اين بود كه آب وضويش را آماده مى كردم .
حجاج - پس از آن كه على (ع ) از وضو فارغ مى شد چه مى گفت ؟
قنبر - مولايم على (ع ) در اين موقع اين دو آيه (44 و 45 سوره انعام ) را مى خواند:
فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابوابكل شيى حتى اذا فرحوا بما اوتوا، اخذناهم بغتة فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذينظلموا و الحمد لله رب العالمين .
(وقتى كه پيروان شيطان تمام تذكرات ما را فراموش كردند، درهاى هر نعمتى را بهروى گشوديم ، تا (كاملا) خوشحال شدند. (ودل به آنها بستند) ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم )، در اين هنگام ، همهماءيوس ‍ شدند (و درهاى اميد به روى آنها بسته شد) - و به اين ترتيب دنباله (زندگى) جمعيتى كه ستم كرده بودند قطع شد و ستايش مخصوص ‍ خداوندى است كه پروردگارجهانيان است ).
حجاج - گمان مى كنم اين آيه را بر ما تاءويل مى كرد، و منظور از مضمون آيه ما بوديم؟!
قنبر - آرى همين طور است .
حجاج خشمگين شد و ديگر به قنبر مهلت نداد تا با سخنان آتشين و كوبنده اش ، او راخوار و سركوب كند. به دستور او، ميرغضب ها به سر قنبر ريختند، و آن غلام عاشق وشيفته على (ع ) را مثل گوسفند ذبح كردند، و او اين چنين قهرمانانه ، شربت گواراىشهادت را نوشيد و مرغ روحش به بهشت جاودان پرواز كرد.


89 - شهادت كميل  

هنگامى كه حجاج به امارت رسيد، عزيمت قتلكميل بن زياد نمود وى فرار كرد حجاج دستور داد مقررى طايفه نخع را كه از بيتالمال داشتند قطع نمودند.
كميل كه از اين قضيه اطلاع پيدا كرد با خود گفت : من پير سالخورده اى هستم و عمر منبه پايان رسيده ، مناسب نيست براى دست پيدا نكردن بر من شهريه و مقررىخويشاوندان من قطع بشود به همين مناسبت خود را به بارگاه حجاج و به شخص اومعرفى كرد. چون حجاج او را ديد گفت : مى خواستم ماءمورىگسيل كنم و تو را دستگير نمايم ، اينك كه خود به قربانگاه آمدى .
كميل گفت : اى حجاج دندانهاى خود را براى ريختن خون من تيز مى كنى ، بناى خانه خود رابدين جهت منهدم مساز. سوگند به خدا از عمر من اندك مدتى كه مانند آخرين غبارى است كهاز اندكى تاب رسيدن به اوايل خود را ندارد بيش نمانده ، هر كار دلت مى خواهد انجامبده زيرا وعده گاه خدا نزديك و پس از قتل من حساب است و مولاى من على (ع ) اطلاع داده كهتو كشنده منى .
حجاج گفت : اكنون حجت بر تو تمام است . كميل گفت : در صورتى حجت بر من تمام خواهدشد كه قاضى تو باشى با آن كه امر قضا به دست ديگرى است . حجاج گفت : آرى حجتبر او تمام است زيرا تو هم قدم با آنها بودى كه گردن عثمان را زدند.
اين پيشامد نيز از اخبارى است كه سنى ها از ثقات خود روايت كرده و خاصه نيز با آنهاهمكارى نموده و مضمون آن از جمله معجزات و بينات است .(102)


90 - شهادت مزرع  

ابوالعاليه گويد: مزرع بن عبدالله گفت : از على (ع ) شنيدم مى فرمود: سوگند بهخدا لشكرى به جانب شما مى آيند و چون در بيداء وارد شوند زمين آنها را فرو برد. راوىگويد: گفتم : سخن از غيب مى گويى . جواب داد: جاى تعجب نيست سخن مرا از خاطر مبر تاصدق آن براى تو آشكار شود و بدانى كه على (ع ) راست فرموده است .
و نيز هم گفت : مردى را دستگير مى كنند و او را مى كشند و در ميان دو غرفه از غرفه هاىمسجد به دار مى آويزند. باز گفتم : خبر از غيب مى دهى ؟ جواب داد: ثقه امين اميرالمؤ منين(ع ) از پيشامد چنين مردى اطلاع داده است .
ابوالعاليه گويد: هفته اى از اين قضيه نگذشت كه مزرع را دستگير كرده كشتند و همانجا به دار آويختند.(103)


91 - خبر دادن على (ع ) از شهادت ميثم تمار 

ميثم تمار غلام يك زن بود، اميرالمؤ منين او را خريد و آزاد كرد. پرسيد: (اسمت چيست ؟)
گفت : سالم .
فرمود: (رسولخدا(ص ) به من خبر داد كه در ميان عجم ، نامى كه پدرت براى تو گذاشته است (ميثم) است ).
ميثم گفت : خدا و رسولش راست گفته اند، تو نيز راست گفتى . آرى ، اسم من ميثم است .
حضرت فرمود: (به نامى كه رسولخدا(ص ) تو را با آن خوانده برگرد و كنيه ات ابى سالم باشد. و بعد از اين تو رادستگير مى كنند و به دار مى آويزند). همانطور هم شد.(104)


92 - كيفيت شهادت ميثم تمار 

روزى على (ع ) به ميثم تمار فرمود: تو پس از من دستگير مى شوى و به دار آويخته مىگردى و با حربه اى واقع خواهى شد، روز سوم خون از دهان و بينى تو جارى خواهدگرديد، چنان چه محاسنت را رنگين خواهد كرد اينك منتظر همان خضاب باش و تو را به درخانه عمرو بن حريث به دار مى آويزند و تو دهمين نفرى هستى كه مصلوب مى شوى وچوب دار تو از ديگران كوتاه تر و نزديك تر به بيت تطهير است . اينك بيا تا درختخرمايى را كه بر آن صليب مى شوى به تو نشان دهم ، على (ع ) درخت را به او نشان دادو او روزها مى آمد و در زير آن نماز مى گذارد و مى گفت : خدا به تو بركت دهد اى درختخرما كه براى تو آفريده شده ام و تو براى خاطر من آبيارى گرديده اى و پيوستهمتفقد آن نخله بود تا هنگامى كه قطع شد و وى ازمحل صلب خود با اطلاع گرديد. ميثم هرگاه عمرو بن حريث را مى ديد مى گفت : من همسايهتو خواهم بود، همسايگى را خوب مراعات كن ، عمرو كه از قضيه بى خبر بود مى گفتچنان مى كنم مى خواهى خانه ابن مسعود يا خانه ابن حكيم - كه هر دو مجاور وى بودند -خريدارى نمايى .
ميثم در سالى كه به فيض شهادت نايل شد به حج بيت الله مشرف گرديد. بر ام سلمهوارد شد پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من ميثمم . گفت : سوگند به خدا نيمه شبى ازرسول خدا(ص ) شنيدم از تو ياد مى كرد و سفارش تو را به على (ع ) مى نمود.
ميثم پرسيد: حسين (ع ) كجاست ؟
گفت : در بستان خودش مى باشد. گفت : آن جناب را از آمدن من اطلاع بده كه مى خواهمعرض سلام نمايم و ملاقات ما حضور حضرت پروردگار خواهد بود. ام سلمه عطرىحاضر كرده و محاسن او را خوشبو ساخت و گفت : به زودى همين محاسن خون آلود خواهد شد،ميثم از آن جا به كوفه آمد، عبيدالله فرمان داد او را دستگير كنند چون وارد دارالكفر پسرزياد شد گفتند: اين مرد از همه كس موقعيتش نزد على (ع ) زيادتر بوده پسر زياد تعجبكرد و گفت : واى بر شما همين مرد عجمى اهميت بسزايى نزد على (ع ) داشته ؟ گفتند: آرى، پسر زياد از او پرسيد: پروردگار تو در كجاست ؟ پاسخ داد: در كمين ستمكاران است وتو يكى از آنهايى . پسر زياد برآشفت و گفت : تو با آن كه مردى عجمى هستى كارتبه جايى رسيده كه با من اين گونه درشتى مى نمايى بگو بدانم آقاى تو در خصوصعملى كه من با تو انجام مى دهم چه فرموده ؟ گفت : آقاى من فرموده : من دهمين نفرى هستمكه به دست تو به دار آويخته مى شوم و دار من از همه كوتاه تر و جايگاه دار من نزديكبه بيت الطهاره است . ابن زياد گفت : اكنون من خلاف فرموده او انجام خواهم داد. ميثم گفت :چگونه ممكن است بر خلاف فرموده او رفتار كنى با آنكه آن حضرت آن چه فرموده ازگفته رسول خدا(ص ) بوده و او هم از جبرييل از خداىمتعال استفاده مى كرده . بنابراين چگونه مى توانى با اين وعده مخالفت نمايى و من مىدانم در چه محلى از كوفه به دار آويخته مى شوم و من نخستين آفريده اى هستم كه درسرزمين اسلامى لجام زده مى شوم .
ابن زياد پس از استماع اين سخن دستور داد او را حبس كرده و همراه او مختار بن ابى عبيدهثقفى را نيز محبوس داشت ميثم در حبس به او خبر داد تو از حبس نجات پيدا خواهى كرد وخونخواهى حسين (ع ) مى كنى و اين بدبخت را خواهى كشت .
هنگامى كه پسر زياد مختار را طلبيد تا بكشد بلافاصله نامه اى از يزيد رسيد كهمختار را آزاد كن و آسيبى به او مرسان . عبيدالله طبق دستور، مختار را آزاد كرد و فرمان دادتا ميثم را به دار بياويزيد، در راه مردى با ميثم ملاقات كرده گفت : بى جهت بهقتل تو حكم كرده زيرا از كشتن تو فايده اىحاصل نمى شود.
ميثم لبخندى زده گفت : من براى اين درخت خرما آفريده شده و او را براى من پروريده اند.چون او را به چوب دار آويختند و مردم در كنار خانه عمرو بن حريث اطراف او گرد آمدند،عمرو گفت : سوگند به خدا او همواره مى گفت : مجاور تو خواهم شد، آن گاه به كنيزشدستور داد زير آن درخت را جاروب كرده آب بپاشد و مجمره عودى حاضر نمايد.
ميثم در همان حال ، فضايل بنى هاشم را نشر مى داد، به ابن زياد اطلاع دادند كه اين جوانشما را رسوا كرد، وى برآشفته فرمان داد تا دهنه به دهان او بزنند و او نخستين آفريدهمسلمان بود كه بر دهان او لجام زدند.
كشتن ميثم ده روز پيش از ورود حضرت امام حسين (ع ) به عراق بود. روز سوم كه از داركشيدن وى گذشت او را با نيزه زدند ميثم تكبير گفت و در آخر روز دهان و دماغ او خون آلودشد.(105)


93- پيشگويى على از شهادت ميثم تمار 

ميثم تمار مى گويد: روزى ، على (ع ) به من گفت : (وقتى زنازاده بنى اميه به توبگويد از من برائت بجويى چه مى كنى ؟).
گفتم : (تبرى نمى جويم ).
فرمود: پس در آن هنگام تو را مى كشد و به دار مى آويزد).
گفتم : (مقاومت مى كنم و اين در راه خدا كم است ).
حضرت فرمود: (پس با من در بهشت خواهى بود).
(ميثم ) به يكى از نزديكانش مى گفت : مثل اين كه مى بينم ابن زياد مرا از تو مىخواهد و تو مى گويى او در مكه است . او مى گويد: هر جا باشد بايد بياورى ، و توبه قادسيه مى روى و آنجا مى مانى تا اين كه من به تو مى رسم و مرا پيش ابن زياد مىآورى و او به من مى گويد: از ابوتراب تبرى بجوى . ولى منقبول نمى كنم . و او مرا در دروازه عمرو بن حريث به دار مى كشد. وقتى كه روزچهارشنبه مى شود، خون از گلويم سرازير مى شود و همينطور هم شد.
و هنگامى كه ميثم به دار آويخته مى شد، به مردم گفت : (از من بپرسيد تا از فتنه هاىبنى اميه شما را آگاه كنم ). و چون اندكى با آنها سخن گفت . ابن زياد دستور داد بهاو لجام بزنند. و ميثم اولين شخصى بود كه در بالاى دار به او لجام زدند.(106)


94 - پيش بينى على (ع ) 

عبيدالله بن زياد وقتى كه از طرف يزيد به عنوان استاندار كوفه ، وارد شد، هنگامورود، سوار بر اسب بود و پرچمى به دست داشت ، در نخلستان كوفه به سوى كوفهمى آمد، پرچمش به شاخه نخله اى گير كرد، به طورى كه پرچم ، پاره شد، ابن زيادفال زد و گفت : (اين درخت ، يك نوع ضديت با پرچمدارى من دارد).
دستور داد تا آن درخت را قطع كردند، نجارى آن را خريد و به چهار قسمت درآورد.
قبلا على (ع ) به (ميثم تمار) خبر داده بود، كه آن نخله ، چهار قسمت مى شود، و درقسمت چهارم آن تو را به دار مى كشند.
صالح پسر ميثم مى گويد: پس از آن كه ابن زياد پدرم را به دار آويزان كرد و بهشهادت رساند، پس از چند روز، از آن چوبه دار ديدن كردم ، ديدم آن چوبه ، يكى از چهارقسمت آن نخله است ، كه من به دستور پدرم ، با ميخ اسم پدرم را در آن نوشته بودم ،ديدم همان اسم در آن وجود دارد.(107)


95- ده قدم از مدينه تا مداين  

جابربن عبدالله انصارى گفت : اميرالمؤ منين (ع ) پس از اين كه نماز صبح را با ماخواند، به طرف ما رو كرد و فرمود: مردم ، خداوند اجر شما را در مورد برادرتان سلمان ،عظيم گرداند. هر كس در اين باره سخنى مى گفت تا آن كه حضرت عمامهرسول خدا(ص ) را بر سر نهاده ، و جامه آن حضرت را پوشيد و عصا و شمشير آن جنابرا برداشت و بر عضباء (ناقه رسول خدا) سوار شد و به قنبر فرموده : ده (قدم )بشمار. قنبر گفت : چنين كردم . ناگاه به در خانه سلمان (در مداين ) رسيديم . زاذان گفت :هنگامى كه زمان فوت سلمان رسيد، به او گفتم : چه كسى تو راغسل مى دهد؟
(سلمان ) گفت : كسى كه رسول خدا(ص ) را غسل داد.
گفتم : تو در مداين هستى و حال آنكه على (ع ) در مدينه است . گفت : اى زاذان ، هنگامى كهچانه مرا بستى ، صداى افتادن چيزى را خواهى شنيد.
زاذان گفت : هنگامى كه چانه او را بستم ، صداى افتادن چيزى را شنيدم . به طرف دررفتم كه با اميرالمؤ منين (ع ) مواجه شدم .
فرمود: اى زاذان ، ابوعبدالله سلمان در گذشت ؟
گفتم : آرى اى آقاى من .
سپس حضرت داخل شد و ردا را از روى صورت سلمان كنار زد. سلمان به اميرالمؤ منين (ع )تبسم كرد. حضرت فرمود: آفرين بر تو، اى ابا عبدالله ، وقتى كه خدمترسول خدا(ص ) رسيدى ، براى آن حضرت آن چه را كه از امتش به برادرش رسيد،بازگو كن . سپس على (ع ) تغسيل و كفن سلمان را شروع كرد و وقتى كه بر او نماز مىگزارد، از اميرالمؤ منين (ع ) تكبير بلندى مى شنيديم . من نيز همراه با آن جناب ، دو مرد راديدم كه (بعدا) حضرت فرمود: يكى از آنها جعفر، برادرم بود و ديگر خضر؛ در حالىكه با هر كدام از آن ها، هفتاد صف از ملايكه و در هر صف نيز، هزار هزار ملك همراهبود.(108)


96 - بيعت اويس با على (ع ) 

امير مؤ منان على (ع ) با سپاه خود، از مدينه براى پيكار با سپاه معاويه ، خارج شده و باخبر شدند كه عده اى از بيعت شكنان به سركردگى طلحه و زبير، به بصره رفته و آنجا را اشغال كرده اند، و اعلام جنگ نموده اند، آن حضرت فرمان داد كه نخست متوجه بصرهشوند، و جلو آشوب فتنه انگيزان داخلى را بگيرند.
از سوى ديگر براى مردم كوفه پيام فرستاد كه براى كمك به سپاه على (ع )بپيوندند.
امام على (ع ) و سپاهيانش به (ذى قار) (محلى نزديك بصره ) رسيدند، و در آن جاتوقف كردند و منتظر پيوستن مردم كوفه به سپاه شدند.
ابن عباس مى گويد: (امام على (ع ) در (ذى قار) براى گرفتن بيعت (و پيمان از مردم) توقف كرده بود، و فرمود: (هم اكنون از كوفه ، هزار نفر نه يك نفر كمتر و نه يكنفر زيادتر به سوى ما حركت كرده اند، و به اين جا مى آيند و با من تا سر حد شهادتبيعت مى نمايند).
ابن عباس مى گويد: پس از اين پيش بينى ، من نگران شدم كه مبادا از اين تعداد (هزارنفر) يك عدد كم و زياد شود، و همين موضوع دستاويز دشمنان گردد، و به على (ع ) و ماكه پيروانش هستيم ، خرده بگيرند، همچنان در اضطراب و دلهره به سر مى بردم كهجمعيت كوفه ، فرا رسيدند، آنها را شمرديم ،999 نفر بودند، و ديگر كسى نيامد.
پريشان شدم و غرق در فكر گشتم ، و گفتم : انا لله و انا اليه راجعون پس چرا هزارنفر نشدند، امام على (ع ) كه فرمود: (هزار نفر) مى آيند؟!
در اين بحران فكرى ، ناگهان ديدم شخصى از راه با پاى پياده مى آيد، و لباس ‍ زبربر تن دارد، و شمشير در سپرى نيز به همراه خود آورده است ، به حضور على (ع ) آمد وعرض كرد:(دستت را به سوى من دراز كن تا با تو بيعت كنم ).
على (ع ) فرمود: (بيعت بر چه ؟)
او عرض كرد:(پيمان فرمانبرى و اطاعت از تو، و پيكار در ركاب تو تا سر حد مرگ ياپيروزى ).
على (ع ) فرمود: نام تو چيست ؟
او عرض كرد: من (اويس ) هستم .
حضرت فرمود: (تو اويس قرنى هستى ؟).
او عرض كرد: آرى .
امام على (ع ) فرمود: (الله اكبر، حبيب من رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه من مردى ازاهالى قرن (يمن ) را كه از امت اوست ، و به او (اويس ‍ قرنى )، مى گويند، ملاقات مىكنم ، كه او از حزب خدا و از حزب رسول خدا(ص ) است ، او به شهادت مى رسد، و در روزقيامت به اندازه تعداد دو طايفه (پر جمعيت ) ربيعه و مضر، زير پوشش شفاعت او قرار مىگيرند).(109)
به اين ترتيب ، با آمدن (اويس قرنى )، 999 نفر، به هزار نفر كه على (ع ) فرمودهبود، تكميل شدند اويس از (زهاد ثمانيه ) (پارسايان هشتگانه ) است ، و در جنگ صفيندر ركاب على (ع ) به شهادت رسيد.(110)


خبر دادن امام على (ع ) از واقعه كربلا 

97 - نوحه حيوانات وحشى بر حسين (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! كه در پشت كوفه كشته مى شود،گويا مى بينم حيوانات وحشى را كنار قبر او گردن كشيدند و شب تا صبح بر او مىگريند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنيد. (يعنى شما از حيوانات وحشىكمتر نباشيد شما هم گريان باشيد.)(111)


98 - گريه على (ع ) در نينوا 

ابن عباس گويد: در سفر صفين خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بودم چون به نينوا در كنارفرات رسيد به آواز فرياد زد: اى پسر اين جا را مى شناسى ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين نه .
فرمود: اگر مانند من اين جا را مى شناختى از آن نمى گذشتى تا چون من گريه كنى وچندان گريست كه ريشش خيس شد و اشك بر سينه اش روان شد و با هم گريه كرديم ومى فرمود: واى واى مرا چه كار با آل ابوسفيان ، چه كار باآل حرب شيطان و اولياى كفر صبر كن اى ابا عبدالله كه پدرت مى بيند آنچه را تو مىبينى از آنها. سپس آبى خواست و وضوى نماز گرفت و تا خدا خواست نماز كرد. سپسسخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش ‍ چرتى زد و بيدار شد و گفت : يابنعباس .
گفتم : من حاضرم .
فرمود: خوابى كه اكنون ديدم برايت مى گويم .
گفتم : خواب ديدى خير است انشاءالله .
گفت : در خواب ديدم گويا مردانى فرود آمدند از آسمان با پرچم هاى سفيد و شمشيرهاىدرخشان به كمر و گرد اين زمين خطى كشيدند و ديدم گويا ايننخل ها شاخه هاى خود را با خون تازه به زمين زدند و ديدم گويا حسين فرزندم و جگرگوشه ام در آن غرق است و فرياد مى زند و كسى به داداش ‍ نمى رسد و آن مردانآسمانى مى گويند صبر كنيد اى آل رسول شما به دست بدترين مردم كشته مى شويد واين بهشت است اى حسين كه مشتاق تو است و سپس مرا تسليت گويند و گويند اى ابوالحسنمژده گير كه چشمت در روز قيامت روشن گردد و سپس به اين وضع بيدار شدم و بدان كهجانم به دست اوست ؛ صادق مصدق ابوالقاسم احمد برايم بازگفت كه من آن را در خروجبراى شورشيان بر ما خواهم ديد، اين زمين كرب و بلا است كه حسين با هفده مرد ازفرزندان من و فاطمه در آن به خاك مى روند و آن در آسمان ها معروف است و به نام زمينكرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمين حرمين (مكه و مدينه ) و زمين بيت المقدس يادشوند پس از آن فرمود: يابن عباس برايم در اطراف آن پشك آهو جستجو كن كه به خدادروغ نگويم و دروغ نشنوم آن ها زرد رنگند و چون زعفرانند.
ابن عباس گويد: آن را جستم و گرد هم يافتم و فرياد كردم : يا اميرالمؤ منين آن ها رايافتم به همان وضعى كه على فرموده بود.
فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوى آنها دويد و آنها را برداشت وبوييد و فرمود: همان خود آنها است . ابن عباس مى دانى اين پشك ها چيست ؟ اينها را عيسىبن مريم (ع ) بوييده و اين براى آن است كه به آنها گذر كرده با حواريون و ديده آهوهااين جا گردهم مى گريند عيسى با حواريون خود نشستند و گريستند و ندانستند براى چهگريه مى كنند و چرا نشستند. حواريون گفتند: اى روح خدا و كلمه او، چرا گريه مى كنيد؟
فرمود: شما مى دانيد اين چه زمينى است ؟
گفتند: نه ، گفت : اين زمينى است كه در آن جگر گوشهرسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را مى كشند، و در آن به خاكىسپرده شود كه خوشبوتر از مشك است چون خاكسليل شهيد است و خساك پيغمبران و پيغمبر زادگان چنين است ، اين آهوان با من سخنگويند و مى گويند در اين زمين مى چرخد به اشتياق تربت نژاد با بركت و معتقدند كهدر اين زمين در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بوييد و فرمود: اين پشك همان آهواناست كه چنين خوشبو است به خاك گياهش . خدايا آنها را نگهدار تا پدرش ببويد و تسلىجويد فرمود تا امروز مانده اند به طول زمان زرد شدند اين زمين كرب و بلا است وفرياد كشيد: اى پروردگار عيسى بن مريم بركت به كشندگان حسين مده و به يارىكنندگان آنان و خاذلان او. و با آن حضرت گريستم تا به رود درافتاد و مدتى از هوشرفت و به هوش ‍ آمد و آن پشك ها را در رداى خود بست و به من گفت : تو هم در ردايتبينداز و فرمود: يابن عباس هرگاه ديدى خون تازه از آنها روان شد بدان كه ابوعبداللهدر آن زمين كشته شده و دفن شده .
ابن عباس گويد: من آنها را بيشتر از يك فريضه محافظت مى كردم و از گوشه آستينمنمى گشودم تا در اين ميان كه در خانه خوابيده بودم به ناگاه بيدار شدم ديدم خونتازه از آن ها روان است و آستينم پر از خون تازه است من گريان نشستم و گفتم : به خداحسين كشته شد على در هيچ حديث و خبرى كه به من داده دروغ نگفته و همان طور بوده چونرسول خدا به او خبرها داده كه به ديگران نداده من در هراس شدم و سپيده دم بيرون آمدم وديدم كه شهر مدينه يكپارچه مه است و چشم جايى را نبيند و آفتاب برآمد و گويا پردهاى نداشت و گويا ديوارهاى مدينه خون تازه بود من گريان نشستم و گفتم : به خدا حسينكشته شد و از گوشه خانه آوازى شنيدم كه مى گويد صبر كنيد خاندانرسول كشته شد فرخ نحول روح الامين فرود شد با گريه و زارى .
سپس به فرياد بلند گريست و من هم گريستيم در آن ساعت كه دهم ماه محرم بود بر منثابت شد كه حسين را كشتند و چون خبر او به ما رسيد چنين بود و من حديث را به آنها كهبا آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنيدى شنيديم و ندانستيم چه خبراست و گمان كرديم كه او خضر است .(112)


99- اشك هر مؤ من  

اميرالمؤ منين (ع ) به حضرت حسين (ع ) نظر نموده پس فرمودند:
اى اشك هر مؤ منى
حضرت حسين (ع ) عرض نمود: اى پدر، من اشك هر مؤ منى هستم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بلى پسرم .(113)


100 - خبر شهادت حسين (ع ) 

ابى عبدالله جدلى گفت : بر اميرالمؤ منين (ع )داخل شدم در حالى كه حضرت حسين (ع ) در كنار آن حضرت نشسته بودند، اميرالمؤ منين (ع) دست بر شانه حسين (ع ) زد و سپس فرمود: اين كشته خواهد شد و احدى يارى او رانخواهد نمود.
راوى مى گويد: عرضه داشتم يا اميرالمؤ منين به خدا قسم اين زندگى بدى است .حضرت فرمودند: اين حادثه حتما به وقوع مى پيوندد.
حضرت على (ع ) به حضرت امام حسين (ع ) فرمودند: اى ابا عبدالله از قديم ثابت و مسلمشده كه تو اسوه و مقتداى خلق مى باشى . حسين (ع ) عرضه داشت : فدايت شوم حالم چيست؟
حضرت على (ع ) فرمودند: مى دانى آن چه را كه خلق نمى دانند و عن قريب عالم به آنچه مى داند منتفع خواهد شد، فرزندم بشنو و ببين پيش از آن كه مبتلا گردى ، قسم بهكسى كه جانم در دست اوست ، بنى اميه خون تو را خواهند ريخت ولى نمى توانند تو رااز دينت جدا كرده و قادر نيستند ياد پروردگارت را از خاطرت ببرند.
حسين (ع ) عرضه كرد: قسم به كسى كه جانم در دست اوست همين قدر مرا كافى است بهآن چه خدا نازل فرموده اقرار داشته و گفتار پيامبر خدا تصديق داشته و كلام پدرم راتكذيب نمى كنم .
اميرالمؤ منين (ع ) بيرون آمده و در مسجد نزولاجلال فرموده و اصحاب و ياران دور آن حضرت حلقه زدند در اين هنگام حضرت حسين (ع )تشريف آوردند تا رسيدند مقابل اميرالمؤ منين (ع ) و آن جا ايستادند، اميرالمؤ منين (ع ) دستمبارك بر سر ايشان نهاده و فرمودند: پسرم ، خداوندمتعال ، اقوام و طوايفى را به وسيله قرآن تقبيح نموده و مورد سرزنش و ملامت قرار داده وفرموده است :
فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين .
به خدا قسم حتما پس از من تو را خواهند كشت سپس آسمان و زمين بر تو گريه خواهندنمود.(114)


101 - تعزيت على (ع ) در كربلا 

ابن عباس گفت : با على (ع ) بودم در زمان خروج او به صفين (يعنى براى جنگ با معاويه)، پس زمانى كه وارد زمين نينوا شد. آن زمين نزديك شط فرات بود. با صداى بلندفرمود: اى پسر عباس آيا مى شناسى اين موضع را؟
عرض كردم : نمى شناسم .
فرمود: اگر بشناسى اين زمين را از اين زمين عبور نمى كنى تا اينكه گريه كنى .
ابن عباس گفت : پس على (ع ) گريست ، گريه طولانى ، تا آنكه محاسن شريفش تر شدو دانه هاى اشك آن جناب بر سينه او ريخت و ما نيز گريه كرديم با آن حضرت و او مىفرمود: آه آه چه مى خواهند از من آل ابى سفيان كه حزب شيطان و اولياى كفرند.
سپس آب طلبيد براى نماز و وضو گرفت و بعد از نماز مختصرى چشمانش ‍ به خوابرفت چون بيدار شد فرمود: ابن عباس براى تو چيزى را بگوبم كه الآن در خواب ديده ام.
فرمود: ديدم مردهايى از آسمان نازل شدند كه با آنها علم هاى سفيد بود و در شمشيرهاىسفيد حمايل داشتند كه مى درخشيد و كشيدند اطراف اين زمين خطى را، و گويا درختانى بوددر اين زمين كه شاخه هاى آنها به زمين آمد و خونى تازه در اين زمين پيدا شد مانند دريا وگويا حسين من كه پاره تن من است غرق بود در آن درياى خون ، استغاثه و طلب يارى مىكرد و كسى به داد او نمى رسيد.
و آن مردمان سفيد كه از آسمان آمدند ندا مى كردند او را و مى گفتند: اىآل رسول صبر كنيد البته شما كشته مى شويد به دست بدترين مردم و اينك بهشت بهشما مشتاق است .
پس مرا تعزيت گفتند و گفتند: يا اءباالحسن بشارت باد تو را خداوند چشم تو را روشنگرداند در روزى كه مردم بلند مى شوند براى حساب .
سپس فرمود: قسم به آن كسى كه جانم به دست اوست خبر داد مرا صادق مصدقابوالقاسم (ص ) (يعنى حضرت محمد(ص ) ) به اينكه عبور مى كنم به اين زمين در وقترفتن به سوى اهل طغيان و اين كه اين زمين زمين كرب و بلا است .
دفن مى شود در اين زمين حسين و هفده نفر از اولاد من و فاطمه (ع ) و اين زمين در آسمان هامعروف است به زمين كرب و بلاى حسين هم چنان كه ذكر مى شود بقعه مكه و مدينه و بيتالمقدس .(115)


102 - خبر دادن از قاتل امام حسين (ع ) 

ابوالحكم گويد: از پيرمردان و دانشمندان خود شنيدم مى گفتند: على (ع ) درذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آن ها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايتكننده آنان باشند، سؤ ال نكنيد جز اين كه از خواننده و رهنماى آن ها كه تا فرداى قيامتپايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چندتار موى روييده ؟
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا(ص ) از پرسش تو به من اطلاع دادو اضافه كرد همانا بر هر تار موى سر تو فرشتهموكل است كه تو را لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانىموكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازند و همانا درمنزل تو بزغاله اى است كه فرزند رسول خدا(ص ) را مى كشد و نشانه اين پيشامد صحتو درستى سخن من است و هر گاه پاسخ پرسش تو دشوار نبود از حقيقت آن تو را باخبرمى ساختم ، باز هم نشانه همان است كه گفتم : فرشته و شيطان تو را لعنت مى كنند.
پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و در هنگام پيشامد كربلااو قاتل حسين شد و قضيه چنان بود كه على خبر داد.(116)


103 - گذر على (ع ) از كربلا 

امام سجاد مى فرمايد: على (ع ) از كربلا عبور مى كرد، در حالى كه چشمانش ‍ پر از اشكشده بود، فرمود: اين جا محل زانو زدن شتران آن ها است . و اين جامحل انداختن بارهاى آن ها است . و در اين جا خون آن ها ريخته مى شود، خوشا بهحال خاكى كه در آن خون دوستان ، ريخته مى شود!
امام باقر(ع ) مى فرمايد: على (ع ) با مردم مى رفت تا به يك يا دو ميلى كربلارسيدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جايى را طواف كرد كه به آن (مقذفان ) مىگفتند. فرمود: (در اينجا دويست پيامبر و دويست سبط پيامبر كشته شده است و همه آنهاشهيد بودند. و اين جا مركب ها را مى خوابانند و اينجا شهدا به خاك مى افتند كه هيچ كسقبل از آنها مثل ايشان نبوده و در آينده نيز هيچ كس نمى تواند مانند آن هاباشد.).(117)


104 - پرچم دارى حبيب بن جماز 

سويد بن غفله گفت : مردى حضور اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شده عرض ‍ كرد: از وادىالقرى گذشتم و ديدم خالد بن عرفطه در گذشته اينك براى آمرزش گناهان او براىوى استغفار كن .
على (ع ) فرمود: از اين سخن دست بردار زيرا او نمرده و نخواهد مرد مگر هنگامى كه پيشآهنگ لشكر گمراهى شود كه پرچم دار آن ، حبيب بن جماز باشد، مردى از پايين منبرعرضه داشت سوگند به خدا من شيعه و دوست تواءم ، على (ع ) پرسيد: تو كيستى ؟
گفت : من حبيب بن جمازم .
على (ع ) فرمود: اى پسر جماز از چنان پرچمى خوددارى كن با اين كه مى دانم آن را بهدوش خواهى كشيد و از باب الفيل وارد خواهى شد.
پس از آن كه على و حسن عليهماالسلام شربت شهادت نوشيدند و نوبت امامت به به امامحسين (ع ) رسيد و پيشامد كربلاى او اتفاق افتاد ابن زياد، عمر بن سعد را رياست لشكرداد و خالد نامبرده را پيش آهنگ و حبيب را پرچم دار آن قرار داد. او با همان پرچم از بابالفيل وارد مسجد كوفه شد و اين قضيه از جمله اخبارى است كه دانشمندان و ناقلين آثاربه صحت پذيرفته اند و در ميان كوفى ها مشهور و مخالفى ندارد و از معجزات است.(118)


105 - افسوس براء بن عازب  

اسماعيل بن زياد گفته : روزى على (ع ) به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند منبه شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او يارى نمى كنى .
چون پيشامد كربلا اتفاق افتاد، براء مى گفت : حقانيت على (ع ) محقق شد، زيرا فرزندششهيد شد و من از او يارى ننمودم ، آن گاه از كار خود دريغ خورد. اين پيشامد نيز از جملهخبرهاى على (ع ) و نشانه هاى ولايت اوست .(119)


106 - گريه امام هنگام ولادت زينب  

هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گرديد، جز على بن ابىطالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
در روايت است كه چون حضرت زينب متولد شد، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه به حجره طاهرهگرديد، در آن وقت امام حسين (ع ) به استقبال پدرش ‍ شتافت و عرض كرد: اى پدربزرگوار! همانا خداى تعالى خواهرى به من عطا فرموده .
اميرالمؤ منين (ع ) از شنيدن اين سخن بى اختيار اشك از ديده هاى مبارك به رخسار همايونشجارى شد. چون حسين (ع ) اين حال را از پدر بزرگوارش ‍ مشاهده نمود افسرده خاطر گشت. چه ، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصيبت و سبب حزن و اندوه پدر گرديد،دل مباركش به درد آمد و اشك از ديده مباركش بر رخسارش جارى گشت و عرض كرد:(بابا فدايت شوم ، من شما را بشارت آوردم شما گريه مى كنيد، سبب چيست و اينگريه بر كيست ؟)
على (ع ) حسينش را در بر گرفت و نوازش نمود و فرمود: (نور ديده ! زود باشد كهسرّ اين گريه آشكار و اثرش نمودار شود.) كه اشاره به واقعه كربلا مى كند. همينبشارت را سلمان به پيغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گرديد.
چنان كه در بعضى كتب است كه حضرت رسالت در مسجد تشريف داشت كه آن وقت سلمانشرفياب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنيت گفت . آن حضرتگريست و فرمود: (اى سلمان ! جبرييل از جانب خداوندجليل خبر آورد كه اين مولود گرامى مصيبتش غير معدود باشد تا به آلام كربلا مبتلاشود).(120)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation