بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

307 - سپردن امامت به على (ع ) 

غلام سيد مير شجاعت على الموسوى النجفى معروف به هندى كه در عصر سيد بحرالعلومو شيخ جعفر كبير بوده ، مى گويد: من خدمت سيد بودم هنگامى كه از هند به نجف اشرف مىآمد، گاهى اوقات ميان كشتى عقدى (جواهرات ) از جيبش بيرون مى آورد كه در او انواعجواهرات بود مدتى به آنها نظر مى كرد و دو مرتبه به جيبش مى گذاشت ، هيچ يك ازمسافرها متوجه نشدند، مگر ناخدا از بالاى كشتى متوجه آن جواهرات شده و آن ها را نشانكرده بود سيد نفهميد كه او متوجه شده ، پس ناخدا خواست حيله اى بنمايد و آن عقد را ازسيد بگيرد، پس ميان كشتى فرياد زد: با من عقدى بود، از جواهر علامت و نشانى اش ايناست ، ديشب از من سرقت شده بايد من لباس ها و اسباب هاى شما رابگردم ، سپسمشغول جستجو كردن شد.
جناب سيد فهميد كه اگر اين عقد را از جيب او بيرون بياورند،اهل كشتى ناخدا راتصديق مى كند و مى گويند: سيد دزدى كرده ، در اين بين سيد عقد را مياندريا انداخت و عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين اين امانت من است نزد شما. احدى متوجه نشد كه سيد چه كارى انجام داد.
ناخدا همه را تفتيش كرد و نوبت به سيد كه رسيد،مشغول بازرسى او شد، چيزى نيافت پس ماءيوسانه مراجعت كرد.
وقتى كشتى به جزيره رسيد، اهل كشتى پايين آمدند، سيد به خادمش گفت : من خيلى بهماهى علاقه دارم ، مى گويد: من رفتم يك ماهى بزرگ را كه در دست كسى ديده بودمبخرم ، به سيد عرض كردم : چنين ماهى در دريا هست بخرم .
فرمود: همان را بخر. پس او را خريدم و چون شكمش را چاك زدم ديدم آن عقد به همان علامتها از شكم ماهى خارج شد آن را نزد سيد آوردم ، او نيز شكر و سپاس خدا را به جاىآورد.(359)


308 - رؤ ياى صادقانه  

صاحب مقام يقين و مخلص در ولايت اهل بيت طاهرين (ع ) مرحوم حاج شيخ محمد شفيع جمىفرمود: سالى عيد غدير به نجف اشرف مشرف بودم و پس از زيارت به سمت بلد خود(جم ) مراحعت كردم و ايام عاشورا در حسينيه اقامه مجلس تعزيه دارى حضرتسيدالشهداء(ع ) نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار شدم و از آنحضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم و از حيث اسباب ، عادتامحال به نظر مى آمد
همان شب در عالم رؤ يا جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و حضرت سيد الشهداء رازيارت كردم حضرت امير(ع ) به فرزند خود فرمود: چرا حواله محمد شفيع را نمى دهى ؟
فرمود: همراه آورده ام پس ورقه اى به من مرحمت فرمود كه در آن دو سطر از نور نوشتهبود و از هر دو طرف هم مساوى بود. چون نظر كردم ديدم دو شعر است كه نوشته شده وبا اين كه اهل شعر نبودم به يك نظر از حفظ شد:

از مخلصان درگه شاه لوكشف
اسمش محمد است و شفيع ازره شرف
توفيق شد رفيق رود سوى كربلا
با آنكه اندكى است كه برگشته از نجف
فرمود: چون بيدار شدم با كمال بهجت و يقين به روا شدن حاجت بودم و بحمدالله در همانروز وسايل حركت ميسر شد و به سمت كربلا حركت كرده و به آن آستان قدس مشرف شدم.
مرحوم حاج شيخ محمد شفيع ، قريب سى سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج وزيارت عتبات با مصاحبت ايشان نصيب شد. عالمىعامل و مروجى مخلص و مردى خليق و محبى صادق بود. در هر شهرى كه مى رسيد. با نيكانآن شهر آميزش داشت و در هر مجلسى كه بود اهل آن مجلس را به ياد خدا وآل محمد(ص ) مى انداخت و از ذكر مناقب آن بزرگواران و ذكر شقاوت اعداى آن ها خوددارىنداشت و در ملكات فاظله خصوصا تواضع و حيا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوتو خير خواهى خلق به راستى كم نظير بود، اعلى الله مقامه و حشره الله مع محمد و آلهالطاهرين صلوات الله اجمعين .(360)

309 - نتيجه توسل به على (ع ) 

عالم متقى مرحوم حاج ميرزا محمد صدر بوشهرىنقل فرمود: هنگامى كه پدرم مرحوم حاج شيخ محمد على از نجف اشرف به هندوستانمسافرتى نمود، من و برادرم شيخ احمد در سن شش هفت سالگى بوديم ، اتفاقا سفرپدرم طولانى شد به طورى كه آن مبلغى كه براى مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شدو ما بيچاره شديم .
طرف عصر از گرسنگى گريه مى كرديم و به مادر خود مى چسبيديم ، پس ‍ مادرم به منو برادرم گفت : وضو بگيريد و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بيرون آورد تاوارد صحن مقدس شديم ، مادرم گفت : من در ايوان مى نشينم شما هم به حرم برويد و بهحضرت امير(ع ) بگوييد: پدر ما نيست و ما امشب گرسنه ايم و از حضرت خرجى بگيريد وبياوريد تا براى شما شام را مهيا كنم .
ما وارد حرم شديم (و) سر به ضريح گذاشته عرض كرديم : پدر ما نيست و ما گرسنههستيم دست خود را داخل ضريح نموده گفتيم : خرجى بدهيد تا مادرمان شام تدارك كند،مقدارى گذشت اذان مغرب را گفتند و صداى قد قامت الصلوة شنيدم ، من به برادرم گفتمحضرت امير(ع ) مى خواهند نماز بخوانند (به خيال بچگى گفتم حضرت نماز جماعت مىخوانند) پس ‍ گوشه اى از حرم نشستيم و منتظر تمام شدن نماز شديم ، كمتر از ساعتىكه گذشت شخصى مقابل ما ايستاد و كيسه پولى به من داد و فرمود: به مادرت بده وبگو تا پدر شما از مسافرت بيايد هر چه لازم داشتيد به فلانمحل (بنده فراموش كرده ام نام محلى را كه حواله فرمودند) مراجعه كن . و بالجمله فرمود:مسافرت پدرم چند ماه طول كشيد و در اين مدت به بهترين وجهى مانند اعيان و اشرافزادگان نجف معيشت ما اداره مى شد تا پدرم از مسافرت برگشت .(361)


310- نورافشانى ضريح حضرت امير(ع ) و باز شدن دروازه نجف  

جناب شيخ محمد حسين فرمود: شبى دو ساعت از شب گذشته به قصد خريد ترشى ازخانه بيرون آمدم و دكان ترشى نزديك دروازه شهر بود (سابقا شهر نجف اشرف حصارو دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگمتصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذى ايوان طلا و درب رواق بوده است به طورىكه اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه ، ضريح مطهر را مى ديد) و شيخ مزبورهنگام عبور مى شنود عده اى پشت دروازده در را مى كوبند و مى گويند: (يا على ! انت فكالباب ، يعنى يا على ! خودت در را باز كن ). و ماءمورين به آنها اعتنايى نمى كنند،چون اول شب كه در را مى بستند تا صبح باز كردنش ممنوع بود.
آقاى شيخ مى رود ترشى مى خرد و برمى گردد چون به دروازه مى رسد، اين دفعه عدهزوارى كه پشت در بودند شديدتر ناله كرده و عرض مى كنند: يا على ! در را باز كن وپاها را سخت به زمين مى كوبند. آقاى شيخ پشت خود را به ديوار مى زند كه از طرفراست چشمش به سمت مرقد مبارك و از طرف چپ دروازه را مى بيند، ناگاه مى بيند از طرفقبر مبارك ، نورى به اندازه نارنج آبى رنگ خارج شد و داراى دو حركت بود، يكى بهدور خود و ديگرى رو به صحن و بازار بزرگ وباكمال آرامى مى آيد. آقاى شيخ نيز كاملا چشم به آن دوخته است با نهايت آرامش از جلوروى شيخ مى گذرد و به دروازه مى خورد ناگاه در و چهارچوب آن از ديوار كنده مى شودو به زمين مى افتد.
عرب ها با نهايت مسرت و بهجت ، به شهر وارد مى شوند. و هنوز بعضى ازرجال علم كه مرحوم محمد حسين را ديده و اين مطالب را بلاواسطه از او شنيده اند، در قيدحياتند.


311- شفاعت على (ع ) از غاصب  

در بحرين مردى بود كه گاوى داشت و زندگى او با شير اين گاو مى گذشت ، تا اينكه رييس انتظامات شهر، يعنى كلانتر محل ، آن گاو را به زور از او گرفت (معلوم استكه وقتى تنها راه درآمد شخصى ضبط شود چه حالتى خواهد داشت ) او به حاكم شهرمراجعه كرد (و چون نتيجه نگرفت به نجف اشرف رفت ) و به حضرت امير(ع ) پناه برد(شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت را ديد به او فرمود: به خاطر مناز آن مرد غاصب بگذر و او را ببخش ، آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟!
حضرت فرمود: او هر سال به عزاداران حسين خدمت مى كند و اين كار را هميشه انجام مى دهد،مرد بحرينى عرض كرد: از او گذشتم ، آن گاه از خواب بيدار شد.
به بحرين آمد همين كه به بندر رسيد، ديد كه آن غاصب جهت ديدار او آمد و همراه خود گاوو بهاى شير مصرف شده را برگرداند و علت كار خود را چنين بيان نمود در خواباميرالمؤ منين (ع ) را ديدم كه به من فرمود: چرا به فلان شخص ستم كردى ؟ برو نزد اوو حلاليت بخواه .
اما آن بحرينى از پس گرفتن گاو و پول شير آن امتناع مى نمود و غاصب اصرار مى كردو مرد بحرينى همچنان امتناع مى كرد، تا اين كه توافق نمودند آن را در عزادارى امام حسين(ع ) مصرف كنند.(362)


312- نورانى شدن شب از وجود على (ع ) 

ابراهيم بن على (ع ) مى گويد: شب چهارشنبه سيزدهم ذى الحجه پانصد و نود و هفت ، درنجف بودم و بعد از اين كه در نجف از حاجى ها جدا شده بوديم به جانب كوفه متوجهشديم ، و شبى مانند روز روشن بود، و ثلث شب گذشته بود، نورى پيدا شد كه ماه رافرا گرفت و اثرى از آن باقى نماند، يكى از لشكرى ها هم در كنار من بود و او هم آننور را ديد، در علت اين امر دقت كردم ، ديدم عمودى از نور كه عرضش قريب به يك ذراع وطولش ‍ حدود بيست ذراع به نظر مى رسيد از آسمان پايين آمده و تا قبر اميرالمؤ منين (ع )كشيده شده ، و قريب دو ساعت ادامه داشت و كم كم بر قبه على (ع ) متلاشى و متفرق شد تااز چشم من پنهان شد، و نور ماه به حالت اول برگشت با آن مرد لشكرى كه در كنارمبود صحبت كردم ، ديدم زبانش سنگين شده مى لرزد با او ملاطفت كردم تا بهحال خود برگشت و خبر داد كه او هم آن موضوع را ديده است .(363)


313- قباى گلگون  

مردى على (ع ) را زيارت كرد چون خواست برود ميخى از ضريح ، قباى او را گرفت وپاره كرد، پس به على (ع ) خطاب كرده گفت : عوض اين قبا را نمى خواهم مگر از تو، مردمخافى از سر استهزا گفت : عوضى به تو نمى دهد مگر قباى گلگونى ، پس در همانايام قباى گلگونى به وسيله عجيبى كه در دل احدى خطور نمى كرد به او خلعتدادند.(364)


314- شفاعت على (ع ) 

از مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى - رحمة الله عليه -نقل شده است : مرحوم پدرم - رحمة الله عليه -نقل مى فرمودند كه : در شهر حِلّه (در عراق ) شخصى بود از الواط كه صاحب مكنتىفراوان و در شرارت نيز معروف بود.
يكى از علماى نجف (كه مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذكر نكردند، ولى از علماىاهل الله بوده ) شبى در خواب مى بيند كه لوطى مذكور در بهشت همسايه حضرت اميرالمؤمنين (ع ) است . آن عالم چون به صحت خواب خود اعتقاد داشت ، از نجف به قصد حله حركتكرده و به منزل آن شخص شرور مى رود و او را مى طلبد. چون ورود عالم را به صاحبخانه خبر مى دهند، بسيار ناراحت مى شود و فكر مى كند كه مشاراليه حتما براى نهى ازمنكر آمده است ، ولى به هر حال به در منزل مى رود و ايشان را بهداخل دعوت مى كند و براى ايشان چاى و قهوه مى آورد. وقتى مى بيند كه عالم مزبور چاىو قهوه صرف نمى كند، يقين مى كند كه وى نه از روى دوستى ، بلكه از راه مخامصه ودشمنى وارد شده است ، زيرا در عرب رسم است كه اگر كسى بهمنزل شخصى برود، ولى چيزى نخورد، اين خوددليل دشمنى است . لذا عرض مى كند: آقا تا اين زمان از جانب من به شما اسائه ادب نشدهاست . پس دليل دشمنى شما چيست ؟
عالم مزبور جواب مى دهد: من با شما خصومتى ندارم ، بلكه سؤ الى دارم كه اگر جواببدهيد، چاى و قهوه شما را مى خورم .
ايشان خواب خود را نقل و تاءكيد مى كند كه من يقين دارم خواب من صحيح است و تو با اينسابقه و شهرت بدى كه دارى ، چه كرده اى كه با اميرالمؤ منين (ع ) در بهشت همسايهشده اى ؟
عرض مى كند: اين سرى بود بين من و حضرتش ، معلوم بود حضرت اراده فرموده اند اينسر فاش شود. سپس دختر بچه نه ساله اش را نشان مى دهد و مى گويد: مادر اين كودكدختر شيخ حله بود و من عاشق او شدم ، ولى چون بدنام بودم مى دانستم كه شيخ دختر خودرا به من نخواهد داد. در عين حال از من واهمه داشتند. به خواستگارى رفتم . پدرش گفت :اين دختر نامزد پسرعمويش مى باشد، اگر تو بتوانى پسر عمويش را راضى كنى ، منمخالفتى ندارم . نزد پسر عمويش رفتم و علاقه خود را به دختر ابراز كردم . گفت :اگر تو ماديان خود را به من ببخشى ، من به اين ازدواج رضايت مى دهم (بايد دانست كهدر عرب ماديان حكم زن را دارد و معمولا كسى آن را به ديگرى نمى بخشد). ولى چون منعاشق بودم ، ماديان را به او بخشيدم و از او رضايت گرفتم و نزد پدر دختر رفتم وجريان را گفتم . گفت : برادر دختر را نيز بايد راضى كنى . نزد برادر دختر رفتم ومطلب را گفتم . در آن زمان باغى زيبا و مصفا در خارج شهر داشتم . برادرش گفت : اگرآن باغ خارج شهر را به من ببخشى ، من رضايت مى دهم . باغ را هم به او بخشيدم و پيشپدر دختر رفتم . اين بار گفت : بايد مادر دختر را هم راضى كنى و علت اين همهاشكال تراشى آن بود كه نمى خواستند دخترشان را به من تزويج كنند و در ضمن از منهم مى ترسيدند. لذا نزد مادر دختر رفتم و او براى موافقت خود خانه خوبى را كه در حلهداشتم ، از من مطالبه كرد. دادم و موافقت او را نيز گرفتم و باز پيش پدر دختر رفتم .اين بار نوبت راضى كردن پدر بود كه رضايت او با بخشيدن يك پارچه ملك آبادتحصيل شد. ديگر بهانه اى نداشتند. با اين وجود، با اكراه دختر را عقد كردند و بهزنى به من دادند. شب عروسى ، هنگامى كه به حجله رفتيم ، عروس به من گفت : اين بارمنم كه از تو چيزى مى خواهم .
گفتم : من هرچه داشتم در راه تو دادم و اكنون هم هر چه از ثروت من باقى مانده است از آنتو باشد.
گفت : من حاجت ديگرى دارم .
گفتم : هر حاجتى دارى بخواه .
گفت : حاجت من بسيار مهم است و قبل از آن كه حاجت خود را بگويم ، شفيعى دارم كه بايد اورا به تو معرفى كنم : شفيع من فرق شكافته حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . اما حاجت مناين است كه من با پسر عمويم قبل از عقد به موجب صيغه ، محرم و هم بستر شده ام و از اوباردارم و هيچ كس از اين موضوع آگاه نيست . اگر اين راز فاش شود، براى قبيله ما ننگىبزرگ است و تو به خاطر حضرت مرا امشب خفه كن و بگو مرده است و اين ننگ را ازخانواده ما بردار، زيرا تا وضع حمل نكنم بر تو حرام و بعدا نيز صدمه زيادى به مامى خورد.
گفتم : آن شفيعى را كه تو آورده اى ، بزرگتر از آن است كه من مرتكب چنين جنايتى شوم .از اكنون تو به منزله خواهر من هستى و از حجله بيرون آمدم . تا امروز كسى از اين راز مااطلاع نداشت و معلوم مى شود حضرت مى خواستند شما مطلع شويد. اين دختر بچه نهساله همان طفل است كه در رحم او بود. همه بستگان اين بچه را از آن من مى دانند و اين زنهم تا امروز حكم خواهر مرا داشته است .(365)


315- مدح على (ع ) 

مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) چنيننقل كرده است :
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل مى فرمودند: درويشى مى گفت من كوچكابدال درويشى بودم و به جز من چند درويش ديگر در تحت تربيت او بودند. هر روز يكنفر از ما براى پرسه زدن به بازار مى رفت و به محض آن كه به قدر خرج خانقاهتحصيل مى شد، بازمى گشت . بيشتر اوقات مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و ائمه معصومين- عليهم السلام - را مى خوانديم ، تا اين كه دست جمعى به عراق مسافرتى كرديم ووارد بغداد شديم . آن روز نوبت پرسه زدن با من بود كه از همه هم جوان تر بودم .مرشد مرا خواست و گفت : پسر! اينجا بغداد است و همه مردم آناهل تسنن مى باشند. حال كه بايد بروى مواظب باش كه مدح على (ع ) را نخوانى . چونممكن است خوش آيند بعضى از عوام اهل سنت نباشد. در عوض ‍غزل از سعدى و حافظ بخوان .
گفتم : اطاعت مى كنم و رفتم . ولى وقتى وارد بازار شدم ، هر چه به حافظه ام فشارآوردم جز مدح مولا(ع ) همه اشعار از خاطرم محو شده بود و چون مى بايستى پرسه بزنمو خرج خانقاه را تاءمين كنم ، اضطرارا شروع كردم به خواندن مدح مولا(ع ). بازار بغدادطويل است . پس از چند قدم شخصى درشت اندام ، كه ظاهرش پيدا بود فرد باشخصيتىاست ، از روى مسندى كه نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولى دركشكول من انداخت . كسبه بازار هم ظاهرا به تبعيت او از دكان هاى خود بيرون آمدند و نيازىبه كشكول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهارپايه اى را كه رويش نشستهبود، دورتر از محل اول (سر راه من ) گذاشتند. مجددا كه به او رسيدم ، از جاى برخاست وسكه اى در كشكول انداختند. اين عمل مكررا انجام شد تا آن كه بازار بغداد را طى كردم ،در حالى كه كشكول من از سكه پر شده بود. همين كه بازار بغداد به انتها رسيد، شخصمزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار كشيد و به گماشتگان خود امركرد كه نزديك نشوند. يقين كردم كه مى خواهدپول را از من بگيرد و شايد خود مرا هم در شط بيندازد. قدرت دفاع نداشتم ، لذا تسليمشدم و دنبالش رفتم . قدرى كه دور شديم ، در خلوت از من پرسيد: پسر! مى دانى اينجاكجاست ؟ گفتم : اينجا بغداد است . گفت : مى دانى كه دوستداران على (ع ) در اينجا بسياراندك اند؟ گفتم : بلى مى دانم . گفت : پس چرا مدح على (ع ) را مى خوانى ؟ گفتم : مرشدمنيز به من توصيه كرده بود كه فقط غزل حافظ و سعدى را بخوانم ، ولى به بازاركه رسيدم ، هر چه غزل به ياد داشتم از خاطرم محو شد. اجبارا مداحى شاه مردان را شروعكردم .
گفت : پس بدان كه من نيز سنى هستم ، ولى سال گذشته قضيه اى براى من اتفاق افتاد.ماديانى دارم كه بسيار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط مى آورم وآبش مى دهم . روزى در ايام عيد، ماديان را بر لب شط آوردم .داخل شط شد، قدرى كه جلو رفت ، ناگاه موجى آمد و ماديان را ربود و بهداخل شط برد، به طورى كه از چشم من پنهان شد. من از شدت علاقه به ماديان با جريانآب به طول شط مى دويدم و خليفه اول را صدا مى كردم و از او استعانت مى طلبيدم ،نتيجه نگرفتم . به دومى متوسل شدم ، باز نتيجه نگرفتم . به سومىمتوسل شدم ، اين بار هم نتيجه نگرفتم . اضطرارا فرياد كردم : يا امام على ! يا امام على!... چند مرتبه كه تكرار كردم ، ناگاه از دور ديدم شخصى از ميان آب سر بيرون آورد ودر حالى كه افسار ماديان در دست او بود، از شط خارج شد و به سوى من آمد. پيش خودگفتم : او يا ملك است يا جن ، و الا اگر بشر باشد وسط شط و زير آب چه مى كند؟ تااين كه به هم رسيديم . گفت : ماديان خود را بگير. عرض كردم : شما ملك هستيد يا جن ؟فرمود: اى كورباطن ! كه را صدا كردى ؟ گفتم امام على (ع ) را. فرمود: من امام على هستم .بعد فرمود: تو به ما ايمان نمى آوردى ، ولى هر جا دوستان مرا ديدى ، به آن ها محبت كن. آن گاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جيب كرد و چند سكه طلا به من داد و گفت :اين براى اطاعت از امر حضرت امام على (ع ) است ، ولى از حالا به بعد در بغداد مدح مخوانكه ممكن است براى تو اسباب زحمت شود. بله ، حضرت به آن شخص فرمودند: (اى كورباطن ! تو به ما ايمان نمى آورى ). اشاره به آن است كه ولايت حضرت اكتسابى نيست ،بلكه اعطايى است ، همانند بينايى چشم ، اگر كسى كور به دنيا آمد، نبايد او را سرزنشكرد.
در كتاب (بشارة المصطفى ) از عقبه بن عامرنقل شده كه گفت : از رسول خدا(ص ) شنيدم كه به على (ع ) فرمود: هيچ كس را در موردمحبت خودت نبايد ملامت كنى ، زيرا محبت تو مخزون تحت عرش است . چنين نيست كه هر كسبخواهد، بتواند به آن دست يابد. اين محبت ، از آسمان و به اندازهنازل مى گردد و در حقيقت ، فضل خداوند است كه به هر كه خواهد، مرحمت كند.
از ابن ناجيه ، آزاد شده ام هانى ، نقل است كه گفت : نزد على (ع ) بودم ، ناگهان مردى ازسفر به خدمتش آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! من از شهرى نزد تو آمده ام كه در آن هيچدوستدارى از تو ديده نمى شد. حضرت فرمود: از كجا آمده اى ؟ گفت : از بصره .
امام على (ع ) فرمود: آنها هم اگر مى توانستند، دوست داشتند كه دوستدار من باشند. امام منو شيعيان من تا روز قيامت در ميثاق خداييم ، نه يك نفر به ما افزوده مى شود و نه يك نفركم خواهد شد.)(366)


316- وضو بر نام على (ع ) 

نقل است كه در هندوستان كسى را گرفته بودند و مى زدند و او هيچ اعتراضى نمى كرد وآخ هم نمى گفت . بعد آزادش نمودند. شخصى از او سؤال كرد: چرا اعتراض نمى كردى و آخ هم نمى گفتى ؟ گفت : من بايد كتك مى خوردم .پرسيد: چرا؟ گفت : براى اين كه هركس بخواهد نام بت بزرگ را ببرد، بايد يكسال حرف دنيا نزند و من امروز بى اختيار نام او را بردم . چون مستحق كتك خوردن بودم ،نه اعتراضى كردم و نه آخ گفتم .
مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره )نقل مى كند:
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل نمودند: در اصفهان شخصى بود به نام (درويشكافى ) از اهل الله و بزرگان اهل دل . شب در خانقاه او را از خانقاه بيرون كرد ومطرودش نمود. گفت به نام حضرت بى احترامى نمودى ، ريرا به خاطر يك كبريت نامحضرت را بردى . اگر قرار باشد براى بردن نام بت بزرگ يكسال نبايد حرف دنيا زده شود با بتوان نام او را ببرند، ولى خدا اميرالمؤ منين (ع ) كهآيه بزرگ خداوند است ، كه فرمود عليه الاسلام : (مالله نباء اعظم منى و ما لله ايةاكبر منى ) يعنى : نيست از براى خدا خبرى بزرگ تر از من ، و نيست از براى خدا آيتىبزرگ تر از من ، چگونه بايد اسم او را برد.
در حديث است كه هر روز پيغمبر خدا(ص ) تشريف مى آوردند در خانه على (ع ) و حضرتشرا به اسم صدا مى فرمودند. يك روز تشريف آوردند و حضرت را به كنيه صدافرمودند: يا اباالحسن ! حضرت امير(ع ) علتش را پرسيدند، فرمودند: امروز وضونداشتم ، نخواستم نام تو را بدون وضو ببرم . در جايى كهرسول خدا(ص ) چنين فرمودند، تكليف ساير مردم روشن است .(367)


317- لطف على (ع ) به مرد مسيحى  

مرحوم آقاى افجه اى ، سردفتر اسناد رسمى ، داماد مرحوم آقاى بهبهانى ، براى حقيرنقل نمودند كه : مجله اى از آمريكا براى يكى از دوستان من مى آمد. در آن مجله نوشته بود:دو نفر مسيحى از اهالى آمريكا با هم قرار گذاشتند هر كدام زودتر مردند، به خوابيكديگر بيايند و از آن عالم خبر دهند. يكى از آنها مرد و بعد از يكسال به خواب دوستش آمد. گفت : به محض خروج روح از بدن ، دو نفر آمدند با پروندهاى ، و مرا بردند براى رسيدگى در اطاقى .داخل اطاقى كه شديم ، شخصى وارد اطاق شد كه همه به او احترام خاصى گذاشتند.خطاب به آنها فرمود: با اين شخص در كارهايش مسامحه نماييد... و از اطاق خارج شد.بعد، آن افراد پرونده مرا باز نموده ، گفتند: چون تو در دنيا به دين مسيح بودى ومشرف به دين اسلام نشده بودى ، عمل صالحى ندارى كه ما به تو ارفاق نماييم ،معاصى هم بسيار دارى . بعد پرونده مرا به دستم داده ، آن دو نفر مرا بردند خدمت آنشخص بزرگ و عرض كردند: آقا اين مرد چون مسيحى بوده ،عمل صالحى نداشته و مرتكب معاصى هم بودهقابل تسامح نيست ، با او چه كار كنيم ؟ آقا فرمودند: او را بگذاريد و برويد. و به منفرمودند: داخل اين باغ شو. من در آن حال به خودم آمدم كه من بايد معذب مى شدم و اگراين آقا نبود، حتما گرفتار بودم . يك سال است كه مى گذرد و دلم مى خواست كه بدانمكه اين آقايى كه مرا نجات داد، چه كسى بود. تا روز گذشته به يكى از خدمه باغ رازدل خود را گفتم : در جواب گفت : آقا هميشه مقابل تو است ، ولى تو او را نمى بينى .نگاه كردم آقا را ديدم . با عرض سلام ، سؤ ال كردم : آقا، شما چه كسى هستيد كه مرانجات داديد. آقا فرمودند: در دنيا كه بودى ، تاريخ اسلام را مى خواندى ؛ در جنگ على(ع ) و معاويه كه مى رسيدى ، هر كجا فتح با على (ع ) بود،خوشحال مى شدى و هر كجا فتح با معاويه بود، اندوهگين مى شدى . عرض كردم : همينطور بود. فرمودند: من همان على هستم كه از فتوحات منخوشحال مى شدى . به خاطر آن محبت كه از من دردل تو بود، تو را در اين عالم از جهنم نجات دادم .(368)


fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation