بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب 320 داستان از معجزات و کرامات 320 داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع ), عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     KERAMA01 -
     KERAMA02 -
     KERAMA03 -
     KERAMA04 -
     KERAMA05 -
     KERAMA06 -
     KERAMA07 -
     KERAMA08 -
     KERAMA09 -
     KERAMA10 -
     KERAMA11 -
     KERAMA12 -
     KERAMA13 -
     KERAMA14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

267- حق ميهمان  

نقل كرده اند كه مولانا حسن بعد از زيارت كعبه و مرقد حضرترسول اكرم (ص ) در مدينه به عزم زيارت بارگاه حضرت على (ع ) به عراق رفت وبه عتبه بوسى آن آستان شريف مشرف شد و قصيده اى خطاب به روضه مطهر آن امامهمام خواند كه مطلعش اين است :

اى ز بدو آفرينش پيشواى اهل دين
وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين
شب آن روز وقتى خوابيد، در عالم رؤ يا ديد كه حضرت على (ع ) از وى استمالت مى كندو به او مى فرمايد: اى كاشى از راه دور آمده اى و دو حق بر ما دارى ، يكى آن كه ميهمانهستى و ديگر آن كه صله شعرت را بايد بپردازيم . اكنون بايد به بصره بروى ، درآن جا بازرگانى است كه او را مسعود بن افلح گويند. ازقول ما خطاب به او مى گويى : در سفر عمان در اينسال كشتى تو مى خواست غرق شود كه براى جلوگيرى از اين حادثه يك هزار دينار نذرما كردى و ما كمك كرديم تا كشتى حامل تو و اموالت را بهساحل برسانيم ، اكنون از عهده نذر بيرون آى و از خواجه بازرگان به حواله ما زربستان .
كاشى به بصره آمد و با آن خواجه ملاقات نمود و پيغام اميرالمؤ منين (ع ) را به اورسانيد، بازرگان از شادى شكفته شد و سوگند ياد كرد كه من اينحال را با هيچ آفريده اى نگفته ام و در آن حال مبلغ مورد اشاره را تسليم مولانا حسن كاشىآملى نمود و خلعتى لايق به آن افزود و به شكرانه آن كه حضرت على (ع ) او را ياد كرده، دعوتى مفصل از صلحا و فقراى بصره نمود و آنان را اطعام كرد.
مولانا حسن كاشى از عهد جوانى نيكوسيرت ، خداترس و پرهيزگار بود، از مدحپادشاهان احتراز مى كرد و جز مناقب خاندان عصمت و طهارت شعرى نمى سرود، چنان كه درقصيده اى كه مطلع آن ذكر گرديد، چنين سروده است :
من غلام حيدر و آن گاه مداحى غير
خواجگان حشر كى معذور دارندم در اين
آن (حسن نامم ، كه مدح داماد نبى
مى كند بر طبع پاكم روح (حسان ) آفرين
قاضى نورالله شوشترى بسيارى از اشعار وى را كه در مدحاهل بيت مى باشد آورده است .(309)

268- على اى هماى رحمت !... 

مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبىتوسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهدهكردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند،حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند،افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه (محتشم كاشانى ) و چند تن ازشعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: (محمد حسين شهريار) را بياوريد! وى آمد،حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:

على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به دو چشم خون فشانم هله اى نسيم رحمت
كه زكوى او غبارى به من آر، توتيا را
به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت
چه پيام ها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان ، به دعاى مستمندان
كه زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوش تر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است (شهريارا)
حضرت آية الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهريار به پايان رسيد، از خواببيدار شدم ، چون اين شاعر را نديده بودم ، فرداى آن روز پرسيدم كه شهريار شاعر،چه كسى است ؟ پاسخ دادند: در تبريز زندگى مى كند. گفتم از جانب من او را دعوت كنيدكه به قم بيايد. چند روز بعد شهريار آمد، ديدم همان كسى است كه او را در عالم رؤ ياآن هم در حضور حضرت على (ع ) ديده ام . از او پرسيدم : اين شعر (على اى هماى رحمت) را كى ساخته اى ؟ شهريار با شگفتى گفت : شما از كجا خبر داريد كه من اين شعر راساخته ام ، چون آن را نه به كسى داده ام و نه در موردش با كسى صحبت كرده ام و هيچ كساز مضمون آن آگاهى ندارد.
بعد حضرت آية الله مرعشى ماجراى رؤ ياى راستين خويش را براى وى باز گفت . در اينحال شهريار منقلب مى شود و مى گويد: در فلان شبى اين شعر را سروده ام و همانگونه كه عرض كردم كسى از آن باخبر نمى باشد.
مرحوم آية الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهريار تاريخ و ساعت سرودن شعر را گفت، مشخص شد درست مقارن ساعتى كه وى آخرين مصرع شعر خود را به پايان رسانيده ، منآن رؤ يا را ديده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهايى كه تاسال 1357 ه -ق به نجف مشرف شده اند، اين شعر را كه با خطى خوش درداخل قابى بالاى ضريح مطهر حضرت على (ع ) قرار دارد، مشاهده كرده اند و من آن را ديدهام ، ولى نمى دانم چه كسى اين شعر را به آن جاانتقال داده و كى بالاى ضريح نهاده است ؟!
روزى در محضر آية الله بهاءالدينى از شعر و شاعرى سخن به ميان آمد، ايشان با جملهاى كوتاه فرمود: بنده اشعار زيادى درباره اهل بيت ، خصوصا حضرت على (ع ) شنيده ام ،ولى هيچ كدام برايم چون شعر شهريار جذابيت نداشته است ، به همين جهت او را دعا كردم .بعدا برزخ را از او برداشتند!(310)

269- شاعر اهل بيت  

در سنه 300 هجرى مسعود بن آل بويه به نجف اشرف آمد، عضدالدوله ، گنجى پيداكرده بود، مى خواست قبر على (ع ) را بسازد، لذا مسعود را به نجف فرستاد و سرگرمبنا و تعميرات و تاءسيسات شد، در همان اوقات شاعر روزگار جناب حسين بن حجاج ازشعراى فصيح عرب كه فضايل على (ع ) را آشكار مى كرد، اشعارى به مناسبت تعميرقبر گفته بود در مجلس ‍ رسمى با حضور آل بويه و سيد مرتضى نقيب سادات قصيدهاش را خواند: يا صاحب القبة البيضاء فى النجف .
راستى كه شعرش هم عجيب است ، فضايل على (ع ) را در اين اشعار جمع كرده بود، هرشعرش اسباب روشنايى چشم دوستان و كورى چشم دشمنان على (ع ) بود. همين طور كهمى خواند رسيد به جايى كه طعن بر خلفاء، ابى حنيفه تقيه بود، لذا سيد مرتضى بهملاحظه تقيه نهيب كرد گفت : كافى است .
حسين شاعر، با ناراحتى مجلس را ترك كرد به جاى احسنت و آفرين و صله و خلعت او رانهيب دادند، محزون و غمگين به خانه رفت . شب در عالم رؤ يا على (ع ) را ديد فرمود:يابن الحجاج ، ناراحت نباش . من براى جبرانش ‍ دستور دادم ، فردا سيد نزد تو بيايد وسر جايت بنشين تا احترامت نگه داشته شود.
سيد مرتضى خيلى جليل القدر است به حسب ظاهر هم نقيب سادات و بزرگ علوى ها است .شب در خواب ، جدش على (ع ) را ديد در حالى كه بر او خشمناك است ، گفت : يا مولاى ، منفرزند مخلص شمايم ، چه شده مورد غضب شما شده ام ؟
فرمود: چرا دل شاعر ما را شكستى ؟ (شاعرهاىاهل بيت جان شان را به كف دست شان گرفته بودند، راستى جانشان در خطر بود لذاسخت مورد علاقه اهل بيت بودند) فردا مى روى از او عذر مى خواهى و به علاوه سفارش اورا به ابن بويه مى كنى (تا جايزه فراوانى به او بدهد).
سيد هم با آن جلالت قدرش ، خودش برخاست به در خانه ابن حجاج رفت . ابن حجاج ازداخل خانه صدا زد: آن آقايى كه شما را فرستاده است ، به من هم امروز فرموده است ازجايم برنخيزم ، سيد هم پاسخ داد سمعا و طاعة . بر او وارد شد و معذرت خواست و او رابا خود نزد آل بويه برد و معرفى اش كرد كه مورد نظر آقا على (ع ) است ، خلعت و انعاممستمر برايش ‍ مقرر داشت .(311)


انتقام على (ع ) از دشنام دهندگانش  

270- نبش قبر على (ع ) 

عده اى مى خواستند قبر اميرالمؤ منين (ع ) را بشكافند، و جوان قوى پنجه اى با آنها بود،چون پنج ذراع كندند به زمين سختى رسيدند، جوان را امر كردهمشغول حفر شد و سه مرتبه كلنگ زد و صيحه اى زد و بر زمين افتاد، ديدند از اطرافانگشتان دستش تا آرنج خون آلود است ، و گوشت هاى بازو و طرف راست بدنش مى ريخت، پس آن كه دستور نبش قبر داده بود توبه كرد و صندوقى براى قبر مقدس ساخت.(312)


271- كيفر مرة قيس  

مرحوم ثقة الاسلام نورى مى گويد: قصه مرة قيس بر احدى مخفى نيست و بسيار شايعاست ، و مرة قيس مردى كافرى بود كه صاحباموال و حشم بسيار بود، روزى از اقوام خود درباره آباء و اجدادش سؤال كرد. آنان گفتند: على بن ابى طالب (ع ) از آنان هزار نفر كشته ، او از مدفن حضرتاميرالمؤ منين (ع ) سؤ ال كرد به وى گفتند: حضرت در نجف اشرف مدفون است ، مرة قيسدو هزار نفر سواره و چند هزار پياده برداشت تا به نجف رسيد.
مردم آن جا مطلع شدند تا شش روز متحصن گرديدند، بالاخره كفار، موضعى از حصار راخراب كرده و داخل شدند. آن خبيث داخل روضه مطهره شد و به آن حضرت عتاب كرد و گفت :يا على ، تو پدران مرا كشتى ! خواست قبر را بشكافد، ناگهان دو انگشت مبارك مانندذوالفقار از قبر بيرون آمد و بر كمر او زد و او را دو نيمه كرد، وحشت در لشكرش افتاد وپراكنده شدند، و چون آمدند او را بردارند، ديدند سنگ سياهى شده ، پس او را آوردند درپشت دروازه نجف انداختند، و پيوسته آنجا بود كه هر كه به زيارت نجف مى آمد پايىبر آن مى زد، و از خواص اين سنگ آن بود كه هر حيوانى كه از آنجا رد مى شد بر آنبول مى كرد، سپس يكى از جهال آمد و تكه سنگ را برداشت به مسجد كوفه براىسرمايه و دخل برد كاسبى كند مردم به تماشا مى آمدند، و بهره مى برد تا مرور زمانسنگ از هم پاشيده و متلاشى گشت ، و از شيخ كاظم كاظمى نجفى صاحب شرح استبصارنقل شده كه او بسيار نفرين مى كرد در حق كسى كه آن سنگ را از نجف بيرونبرد.(313)


272- فرجام سوء لعن على (ع ) 

عثمان بن عفان سجزى مى گويد: براى تحصيل علم ، عازم بصره شدم و در آنجا پيش محمدبن عماد صاحب عبادان رفتم .
گفتم : مردى غريب هستم و از راه دورى آمده ام تا از دانش شما بهره مند شوم .
گفت : از كجا آمده اى ؟
گفتم : از سحبستان .
گفت : از شهر خوارج ؟
گفتم مى خواهى داستان جالبى را براى تو نقل كنم تا وقتى كه به شهر خودبرگشتى به مردم بگويى ؟
گفت : بلى .
گفتم : من يك همسايه متدينى داشتم ، شبى در خواب مى بيند كه مرده است ، كفن كردند ودفنش نمودند. مى گويد: از حوض پيامبر(ص ) عبور كردم حضرت بر لب حوض نشستهو امام حسن و امام حسين به امت آن حضرت آب مى دهند. من نيز آب خواستم ولى به من ندادند.
گفتم : يا رسول الله ! من از امت تو هستم ! فرمود: على (ع ) هم تو را سيراب نمى كند.
گريه گردم و گفتم : من از شيعيان او هستم .
فرمود: (تو همسايه اى دارى كه على (ع ) را لعن مى كند ولى تو او را نهى نمى كنى!).
گفتم : من مرد ضعيفى هستم و او از نزديكان سلطان است .
در اين حال حضرت ، خنجز تيزى بيرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.
خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز ديدم ، وارد شدم ، ديدم خوابيده است .سرش را بريدم و پيش پيامبر برگشتم . گفتم : او را كشتم و اين خنجر به خون او آلودهشده است .
فرمود: (آن را به من بده ).
سپس به امام حسين فرمود: (او را سيراب كن ).
وقتى كه صبح شد و من بيدار شدم بعد از چند ساعت ، امير شهر دستور داد همسايه هاى اورا گرفتند. پيش او گفتم : اى امير! از خدا بترس ، اين مردمى را كه دستگير نموده اى اينها بيگناه هستند و داستان خواب خويش را برايش ‍نقل نمودم او نيز آنها را آزاد كرد.(314)


273- مجازات در عالم رؤ يا 

افرادى بوده اند كه به دليل مخالفت با حضرت على (ع ) در عالم رؤ يا مجازات شدهاند، مردى نقل كرده است : در بازار شام به شخصى برخوردم كه نيمى از صورتش سياهشده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روى داده كه اينچنين شده اى ؟ گفت : سوگند بهخداوند، نذر كردم كسى از اين ماجرا نپرسد مگر آن كه عين واقعه را برايشنقل كنم . من مردى بودم كه با حضرت على (ع ) از در عداوت درآمدم ، شبى در عالم رؤ يامشاهده كردم مردى به نزدم آمد و گفت : تو بودى كه به اميرالمؤ منين (ع ) دشنام مى دادى ؟و بدون آن كه منتظر شنيدن پاسخ از من باشد، محكم به يك طرف صورتم سيلى نواخت ،وقتى بيدار شدم آن را سياه يافتم .(315)


274- جزاى تخطئه به على (ع ) 

على بن هارون منجم مى گويد: خليفه (الراضى ) درباره على (ع ) زياد با من بحث مىكرد و مى گفت : على (ع ) در سياست كردن معاويه اشتباه كرد!
مى گويد: به او حجت و دليل مى آوردم كه على (ع ) خطا نمى كند و هر كارى كه انجام دهددرست است ولى او قبول نمى كرد. روزى به سوى ما خارج شد و ما را از خوض در اين امورنهى كرد.
خليفه مى گويد: شبى در خواب ديدم كه از شهر خارج شدم و به طرف بعضى از باغهايم رفتم . مردى آمد سرش مثل سر سگ بود. در مورد آن پرسيدم ؟
گفتند: اين مرد، على (ع ) را تخطئه مى كرد. از آن به بعد فهميدم بايد براى من وامثال من عبرتى باشد. از اين رو توبه كردم .(316)


275- سب على (ع ) 

روايت شده كه ببغاى شاعر بر پادشاهى وارد شد، او را در منزلى جا داد، و نگهبانى هرشب بيرون مى آمد و مى گفت : اى بى خبران ! خدا را ياد بكنيد لعنت خدا بر دشمن معاويه ،اتفاقا شبى شاعر در خواب ديد كه : پيغمبر(ص ) و على (ع ) به جانب آن درى كه آننگهبان بود رفتند و او را گرفتند، پيغمبر(ص ) به على (ع ) فرمود: او را با دست بزنكه تو را دشنام مى دهد، اميرالمؤ منين ضربتى ميان دو شانه او زد، شاعر بيدار شد،صداى شيون از خانه نگهبان شنيد، ماجرا را پرسيد، گفتند: ميان شانه هاى نگهبان بهمقدار كف دست جاى ضربتى پيدا شده و پيوسته شكافته مى شود و آرامش را از او مىبرد، و قبل از صبح جان سپرد، و چهل نفر او را به اينحال ديدند.(317)


276- مجازات سب كنندگان على (ع ) 

هارون مى گويد: يوسف بن حجاج را والى دمشق قرار دادم و امر او را به عدالت در بينرعيت و انصاف درباره مردم دستور دادم .
پس او به من اطلاع داد كه خطيب دمشق به على بن ابيطالب (ع ) دشنام مى دهد هر روز ازمقام او مى كاهد او را احضار كرده سؤ ال نمودم از سبب اينعمل او اقرار كرده است به اين مطلب و گفته است كه سبب اين بدگويى آن است كه علىپدران مرا كشته است و از اين جهت كينه او در دل من است و از اين كار دست برنمى دارم .
پس براى هارون ، يوسف بن حجاج نوشت كه خطيب را درغل و زنجير كشيده ام و از من هارون درباره او دستورى مى خواست .
امر كردم او را در همان حال نزد من بفرست . خطيب دمشق را به بغداد آوردند، چون او را بهحضور من آوردند بر او صيحه زدم و به او گفتم : تويى كه به على بن ابى طالب (ع )بد مى گويى ؟ جواب داد: بلى . گفتم : واى بر تو هر كس را كشته و يا اسير كرده استبه امر خدا و امر پيغمبر(ص ) بوده . گفت : من از بدگويى دست برنمى دارم .
پس جلاد را به حضور طلبيدم و يك صد تازيانه به او زدند صدا را به ناله واستغاثه بلند نمود و به خود شاشيد.
امر كردم او را در اين اطاق محبوس داشتند و دستور دادم درب آن راقفل كنند چون شب شد و نماز عشاء را خواندم فكر مى كردم كه او را چطور بكشم ، مختصرىبه خواب رفتم در خواب ديدم كه درب آسمان باز شد و پيغمبر(ص ) پايين آمد درحالتى كه پنج حله پوشيده بود.
پس على بن ابى طالب (ع ) پايين آمد در حالتى كه سه حله پوشيده بود، حسن (ع ) آمددر حالتى كه سه حله در بر داشت پس حسين (ع ) پايين آمد در حالتى كه دو حله پوشيدهبود.
سپس جبرييل آمد در حالتى كه يك حله پوشيده بود و بسيار خوش منظر و به دستش بودجامى از آب كه بسيار صاف و پاكيزه بود.
پس پيغمبر(ص ) به او امر فرمود: جام را به من بده و چون جام را گرفت به صداىبلند ندا فرمود: يا شيعه محمد و آل محمد!
آنگاه جواب دادند: از اطرافيان من چهل نفر كه مى شناسم ايشان را همگى و در آنحال در خانه من بودند زيادتر از پنج هزار نفر كهرسول الله (ص ) آنها را سيراب كرد.
سپس فرمود: كجاست دمشقى ؟ پس درب باز شد و دمشقى را بيرون آوردند چون چشم على (ع) به او افتاد گريبان او را گرفت و گفت : يارسول الله (ص ) اين شخص به من ظلم مى كند و به من دشنام مى دهد.
پيغمبر(ص ) فرمود: تو به على بن ابى طالب دشنام مى دهى ، گفت : بلى ، حضرترسول (ص ) گفتند: خداوندا صورت انسانيت را از او بگير و او را مسخ گردان . ناگهانبه صورت سگى درآمد و به همان اطاق برگشت . چون از خواب بيدار شدم امر كردم بهاحضار دمشقى او را آوردند مشاهده كردم كه سگ شده بود به او گفتم چگونه ديدى عقوبتپروردگار را؟ چون حضار نگاه كردند او را سگى مشاهده نمودند كه فقط گوشهاى اوگوش انسان بود در اين هنگام شافعى از خليفه تقاضا نمود كه او را از آنها دور كند ازخوف عقوبت خدايى و طولى نكشيد كه آتش آسمانى او را سوزانيد.
واقدى گفت : در اين هنگام به هارون الرشيد گفتم : يا اميرالمؤ منين اين معجزه اى بود وموعظه خدا را پرهيز كن در ذريه اين مرد (يعنى على بن ابى طالب ). هارون الرشيد گفت :من توبه كردم به سوى خدا از عملى كه نسبت به ذريه او انجام داده ام .(318)


277- انتقام علوى  

عالم زاهد و محب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى اعلى الله مقامه - كه قريبدو ماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل نمود در (كنكان ) يك نفر فقير در خانه هامدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى خوانده و مردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانهقاضى سنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در راباز مى كند و مى گويد: چقدر اسم على را مى برى ، چيزى به تو نمى دهم ، مگر اين كهمدح عمر كنى ! آن وقت من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويد: اگر در راه عمر چيزىبه من بدهى از زهر مار بدتر است و نمى گيرم .
قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و بهقاضى مى گويد: دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخرهقاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجوئى مى كند كه فسادى واقع نشود.قاضى به اتاقش مى رود، پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى شنود، وقتىكه مى آيد مى بيند، قاضى حالت فلج پيدا كرده ولال هم شده است .
بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند: چه شده ؟ آن چه از اشاره خودش ‍ فهميده شد اينبود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند، شخص ‍ بزرگى سيلى بهصورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم . بالجمله او را به مريض خانه بحرينمى برند و قريب دو ماه تحت معالجه واقع مى شود و هيچ فايده نمى بخشد. او را بهكويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود: تصادفا در همان كشتى كه من بودم او راآوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم .
به من متوسل شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلىخورده اى بايد شفا بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندى هم بهبيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد و فرمود:سال گذشته او را در بحرين ديدم به همان حال با فقر و فلاكت دردناكى زندگى مىكرد و گدايى مى نمود.(319)


278- سزاى دشمنى با على (ع ) 

اعمش گفت : روزى در مسجد الحرام به مردى كه نماز مى خواند نگاه كردم .
پس نمازش را طولانى كرد سپس نشست و به دعامشغول شد تا آنجا كه گفت : اى پروردگار من گناه من بزرگ است و نمى آمرزد گناهعظيم را مگر تو اى خداى بزرگ .
بعد خودش را انداخت بر زمين استغفار و گريه مى كرد به صداى بلند منتظر شدم تاسجودش را تمام كند تا با او صحبت كنم و از او بپرسم كه گناه بزرگش چسيت . وقتىسر برداشت ، به صورت او نگاه كردم ، ناگاه متوجه شدم كه صورت او مانند صورتسگ پشم آلود است و بدن او بدن انسان بود به او گفتم : اى بنده خدا گناه تو چه چيزاست كه خدا خلقت تو را تغيير داده ؟ جواب داد: گناه من بزرگ است و دوست ندارم كسى بهآن اطلاع يابد. من اصرار كردم تا آن كه گفت : من مردى ناصبى بودم و دشمن على بنابيطالب (ع ) و اين عداوت را اظهار مى كردم و كتمان نمى كردم .
روزى شخصى از كنار من عبور نمود در حالى كه على (ع ) را دشنام مى دادم . آن شخص بهمن گفت : چه مى شود تو را؟ خدا بيرون نبرد تو را از دنيا تا آن كه خلقت تو رابرگرداند. و مشهور باشى به آن در دنيا قبل از آخرت . پس ‍ شب را خوابيدم سلامت ،چون صبح شد صورت من تبديل به صورت سگ شد و پشيمان شدم بر گناه گذشتهخود و توبه نمودم نزد خدا از حالتى كه در آن بودم و خداى را مى خوانم كه مرابيامرزد. راوى گفت از كلام او مات و حيرت زده شدم .(320)


279- داستان حاج موصلى  

در دارالسلام نقل است كه در شهر موصل مردى بود بنام احمد بن حمدون كه از دشمنان على(ع ) بود يكى از اهل موصل عازم مكه شد.
پس براى وداع نزد او رفت و گفت : قصد حج دارم شما را حاجتى هست ؟ احمد بن حمدون گفت: مرا حاجتى مهم است و بر تو آسان است چون حج را تمام كردى و به مدينه رفتى وپيغمبر(ص ) را زيارت كردى از من پيام به او برسان و بگو: يارسول الله چه چيز على بن ابى طالب شما را خوش آمد تا آنكه دخترت فاطمه (س ) رابه او تزويج كردى بزرگى شكمش يا باريكى ساق پايش يا بى مويى جلوى سرشو قسم داد او را كه اين پيام مرا برسان .
چون حاج موصلى وارد مدينه شد اين مطلب را فراموش كرد.
پس اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد به او فرمود: پيام احمد بن حمدون را چرا نرساندى؟
حاج موصلى از خواب بيدار شد به حرم مطهر رفت و پيام او را رساند و برگشت بهمنزل و خواب ديد اميرالمؤ منين (ع ) را كه دست او را گرفت و برد او را بهمنزل احمد بن حمدون و درب را باز كرد و سر او را با كارد بريد و كارد را با پارچه اىپاك كرد. و سپس آمد نزديك سقف درب خانه دست خود را بلند كرد و كارد را آنجا گذاشت ،پس حاج موصلى از خواب بيدار شد، مضمون صورت خواب را ياران او تاريخ گذاشتند ونوشتند.
حاكم موصل از خواب بيدار شد و براى رسيدگى به قضيه همسايگان احمد بن حمدون وپاره اى اشخاص ديگر را به حبس انداخت و از اين مطلباهل موصل تعجب نمودند و سلطان نيز متحير مانده بود و همسايگان تا ورود قافله حاجيان ازمكه در حبس ديدند، از سبب حبس آنها سؤ ال كردند گفته شد: كه در فلان شب احمد بنحمدون در خانه خود كشته شده و قاتل معلوم نشده است .
حاجى موصل به ياران خود گفت : صورت خواب را كه در مدينه نوشته بودند بيرونآوردند چون تاريخ را ملاحظه كردند شب قتل را با تاريخ خواب نامه موافق ديدند.
پس حاجى موصلى با ياران همگى به سوى خانهمقتول راه افتادند و پارچه خونين را در همان مكان با كارد مشاهده كردند بر همه آن ها صدقخواب معلوم شد و محبوسين رها شدند و اهل مقتول ايمان به ولايت پيدا كردند از الطاف خدابر بندگانش .(321)


280 - وادى مقدس  

سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود،زمانى كه به كربلاى معلّى مى آمد، به زيارت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف مى شد، در نجفنزديكى بارگاه شريف علوى ، از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام وتجليل تا قبه منوره پياده رود.
قاضى عسكر مفتى جماعت هم بود در اين سفر همراه سلطان بود، وقتى از قصد سلطان مطلعشد، با حالت غضب به حضور سلطان آمد و گفت : تو سلطان زنده هستى و على بن ابىطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده اى ؟
(قاضى ناصبى بود و نسبت به حضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت ) در اين خصوصقاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اين كه گفت : اگر سلطان در گفته من كه پيادهرفتن تا قبه منوره موجب كسر شاءن و جلال سلطان است ترديدى دارد به قرآن شريفتفاءّل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد، سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دستگرفته و تفاءلا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود: فاخلع نعليك انكبالواد المقدس ‍ طوى . سلطان رو به قاضى نمود و گفت : سخن تو برهنگى پاى ما رامزيد بر پياده رفتن نمود پس كفش هاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بهروضه منوره راه را طى نمود به طورى كه پايش در اثر ريگ ها زخم شده بود. پس ازفراغت از زيارت ، آن قاضى عنود نمود پيش سلطان آمد و گفت : در اين شهر قبر يكى ازمروجين رافضى ها است ، خوب است كه قبر او را نبش نموده و به سوختن استخوان هاىپوسيده او حكم فرمايى ! سلطان گفت : نام آن عالم چيست ؟
قاضى پاسخ داد: نامش محمد بن حسن طوس است .
سلطان گفت : اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاببه او ميرساند، قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود،بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاهفرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آن ملعون را درآتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد.(322)


281- تقليد از على (ع ) 

يكى از پادشاهان مسخره اى داشت كه با تقليد از اشخاصى باعث انبساط خاطر شاه مىگرديد، شاه خود مذهب اهل سنت را داشت ولى وزيرش ‍ مردى ناصبى و دشمن خاندان نبوتبود. زمانى پادشاه را مسافرتى پيش ‍ آمد وزير را به جاى خود نشاند. وزير مى دانستكه مقلد از دوستان على (ع ) و شيعه مذهب است ، روزى او را خواسته گفت : بايد براى منتقليد على بن ابى طالب (ع ) را دربياورى ، مقلد هر چه پوزش خواست و طلب عفو نمودپذيرفته نشد، عاقبت از روى ناچارى يك روز مهلت خواست .
روز بعد با لباس اعراب در حالى كه شمشيرى بران در كمر داشت وارد شد، جلو وزيرآمد با لحنى جدى و آمرانه گفت : ايمان به خدا و پيغمبر و خلافتبلافصل من بياور و الا گردنت را مى زنم . وزير بهخيال اينكه شوخى و مسخرگى مى كند، سخت در خنده شد.
مقلد جلوتر آمد، با لحنى جدى تر سخنان خود را تكرار كرد و مقدارى شمشير را از نيامخارج نمود، خنده وزير شديدتر شد. بالاخره در مرتبه سوم باكمال نيرو پيش آمد و تمام شمشير را از نيام كشيد، سخنان خود را براى آخرين بار گفت ،وزير در حالى كه غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشيرى بران بر فرقش فرودآمد. با همان ضربت به زندگيش خاتمه داد.
جريان به پادشاه رسيد. مقلد فرارى شد دستور داد او را پيدا كنند وقتى حاضر شد واقعجريان را مشروحا نقل كرده پادشاه از عمل به جايش ‍ خنديد و او رابخشيد.(323)(324)


282- كيفر مخالف على (ع ) 

علامه طباطبايى (صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته (حاج ميرزا علىآقا قاضى ) مى گفت : در نجف اشرف در نزديكىمنزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجه و ناله مى كرد و عميقا ناراحت بود، و با تشيعكنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آن قدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريهافتادند.
هنگانى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى زد:( من از مادرم جدا نمىشوم ).
هر چه خواستند او را آرام كنند، مؤ ثر واقع نشد. ديدند اگر بخواهند با اجبار، دختر را ازمادر جدا كنند ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر ماردشبخوابانند، و دختر هم در كنار پيكر مادر، در قبر بماند، ولى روى قبر را با خاكنپوشانند، بلكه با تخته بپوشانند، و دريچه اى بگذارند تا دختر نميرد، و هر وقتخواست از آن دريچه بيرون آيد.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فرداى آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تاببينند بر سر دختر چه آمده است ؟
ديدند تمام موهاى سر او، سفيد است .
پرسيدند: چرا اين طورى شده اى ؟
در پاسخ گفت : شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم ناگاه ديدم دو نفر از فرشتگانآمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشتهمشغول سؤ ال از عقايد مادرم شدند، و او جواب مى داد، سؤال از توحيد نمودند، جواب درست داد، سؤ ال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من، محمد بن عبدالله (ص ) است تا اين كه پرسيدند: ( امام تو كيست ؟).
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود، گفت : لست لها بامام : (من امام او نيستم ) (آن مردمحترم ، امام على (ع ) بود).
در اين هنگام ، آن دو فرشته ، چنان گرزى بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوى آسمانزبانه كشيد، من بر اثر وحشت و ترس زياد، به اين وضع كه مى بينيد (كه موهاى سرمسفيد شده ) درآمدم .
مرحوم قاضى مى فرمود: (تمام افراد طايفه آن دختر در مذهباهل تسنن بودند، تحت تاءثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه بامذب تشيع ، تطبيق مى كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيعگرويد.(325)


283 - على (ع ) چشمم را كور كرد 

جناب شيخ مفيد اعلى الله مقامه مى فرمايد: روزى در بغداد، جعفر كتاب فروش كتاب هايىرا حراج مى كرد، من هم رفتم چند جلد كتاب از او خريدم وقتى خواستم بيايم به من گفت :بنشين كه چيزى ديده ام براى مذهب تو يعنى شيعه خوب است معجزه اى كه من ديده ام برايتبگويم براى تقويت مذهب تو نافع است .
شيخ مفيد مى فرمايد: نشستم او گفت : من مدتى با رفيقم براى درس حديث و خواندنروايات نزد شيخى به نام ابوعبدالله محدث مى رفتيم ، بعد كم كم معلوم شد او ازدشمنان سر سخت على (ع ) است ، گاهى هم گوشه هايى مى زد، جسارت هايى هم به علىبن ابى طالب (ع ) مى كرد، ما دو نفر او را نصيحت و خير خواهى مى كرديم ، ولى او مىگفت : من همين هستم تا دفعه ديگر كه به فاطمه (س ) زهراء جسارت كرد، ما ديگرتصميم گرفتيم نرويم ، گفتيم فايده اش چيست ما نزد چه كسى درس بخوانيم ؟!بالاخره شب در عالم رؤ يا شاه ولايت ماه هدايت اسدالله الغالب على بن ابى طالب (ع ) راديدم در خانه ابوعبدالله محدث است اميرالمؤ منين (ع ) به او تغير كرد به شيخ فرمود:مگر من با تو چه كردم ؟ (مثلى مى زنند - دوستى بى جا مى شود - دشمنى بى جا نمىشود) آيا نمى ترسى خدا كورت كند.
تا اين را فرمود، اشاره به چشم راست شيخ كرد در خواب ديدم ، چشم راستش كور شد ازخواب بيدار شدم .
صبح كه شد گفتم : با رفيقم برويم پيش شيخ خواب ديشب را بگويم و او را قهر علىبن ابى طالب (ع ) بترسانم از خانه كه بيرون ديدم رفيقم رو به خانه من مى آيد گفتم: رفيق كجا؟ گفت : ديشب خوابى ديده ام آمده ام برايت بگويم . گفتم : چه ديدى ؟ عينخوابى كه من ديده بودم او هم ديده بود، گفت : بله ، در خواب ديدم اميرالمؤ منين (ع ) اشارهفرمود چشم راست شيخ كور شد و من آمدم با تو برويم پيش اين شيخك نصيحتش كنيمبگوييم دست بردارد.
گفتم : من هم همين خواب را ديده ام هر دو يك خواب را ديده ايم دو نفرى آمديم دربمنزل ، در زديم زن تو خانه آمد پشت در گفت : امروز درس ‍ نيست .
گفتيم : چرا درس نيست ، كار داريم ما مى خواهيم شيخ را ببينيم .
گفت : امروز شيخ حال ندارد - ناله مى كند گرفتارى دارد بالاخره ما اصرار كرديم گفتيم: ما بايد او را حتما ملاقات كنيم . زن گفت : امروز حالش خراب است از وقتى كه بيدار شدهاست ، روى چشم راستش دست گذاشته فرياد مى زند، على كورم كرد. ما دو تا گفتيم : دررا باز كن ما براى همين آمده ايم . در را باز كرد دو نفرى آمديم ديديم اين بدبخت افتاده ازدرد چشمش ناله و استغاثه مى كند.
همين كه وارد شديم ، گفت : على (ع ) آخر مرا كور كرد.
ما دو نفر گفتيم : ما ديشب خودمان در خواب اين جريان را ديديم كه اميرالمؤ منين (ع ) اشارهبر چشم تو كرد و كور شدى . بيا و دست بردار تا شايد خدا تو را شفا بدهد چشمت همبه لطف آقا خوب شود.
يك دفعه گفت : اگر على چشم ديگرم را هم كور كند، من دست از دشمنى او بر نمى دارم(چه قدر شقاوت است ؟!) بالاخره ما بلند شديم آمديم . باز در خواب همان جريان راديديم . آقا چشم چپش را هم كور كرد. بعد آمديم براى ملاقتش دو تا چشمش كور شده ، امادشمنى اش بيشتر شده (326) آخرش ‍ با كفر و زندقه از دار دنيا رفت .(327)


284 - زنجير برگردن جنازه  

نقل كرده اند: شبى كليددار روضه مطهر حضرت على (ع )، آن حضرت را در عالم رؤ ياديد كه خطاب به وى فرمودند: جنازه اى را مى آورند كه بر استرى قرار گرفته است ،يك چشم مركب و جسد كور است ، اجازه ندهيد جنازه اى با اين مشخصات در كنار مرقد من دفنشود.
صبح كه شد كليددار رؤ ياى خويش را براى خادمين حرم اماماول نقل نمود، همه بيرون رفتند و در انتظار ورود جنازه اى با آن اوصاف گشتند، ناگاهجسدى با همان علايم را مشاهده كردند و مانع ازدخول آن به حرم شدند.
كليددار بار ديگر حضرت على (ع ) را در خواب ديد كه فرمودند: مگر مانع نكردم تو رااز اين برنامه ! پس چرا خلاف آن عمل شد؟ و فرمودند: فلان شخص چندين درهم رشوهگرفت و به دفن جنازه مزبور مبادرت نمود.
گويند: صبح آن روز وقتى قبر وى را شكافتند ديدند در گردنش زنجير محكمى است.(328)


285 - عذاب دشمن على (ع ) 

ابن ابى يعفور (يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: ما با (خطاب جهنمى )همنشين بوديم ، و او نسبت به آل محمد(ص )، ناصبى شديد بود (بسيار آنها را دشمن داشت) و از دوستان (نجده ) حرورى (رييس ‍ خوارج منسوب به قريه حرواء) به شمار مىآمد.
خطاب ، بيمار شد و در بستر مرگ افتاد، من به خاطر همنشينى سابق و تقيه ، به عيادتاو رفتم ، ديدم بى هوش شده و در حال جان دادن است ، ناگاه شنيدم كه مى گفت :
مالى ولك يا على :(مرا به تو اى على (ع ) چه كار؟) (چرا با تو دشمنى كردم كهاكنون كيفر سختش را بنگرم ).
ابن ابى يعفور مى گويد: بعدا به حضور امام صادق (ع ) رفتم و ماجراى جان كندن وسخن خطاب را، براى امام صادق (ع ) بيان كردم .
آن حضرت ، دوباره فرمود: رآه ورب الكعبه :(به خداى كعبه ، او على (ع ) را ديد)(يعنى خطاب ، هنگام مرگ ، على (ع ) را ديد، و فهميد كه دشمنى با آن حضرت ، چه باطنپرعذابى دارد.)(329)


286 - با آل على (ع ) هر كه درافتاد ور افتاد 

يكى از ثقات نقل كرد كه چندى قبل از اين ، در كاشان مردى بود به نام آقا محمد على ،كه شغلش مباشر صنف عطار متوجه امور ديوانى بود. ايشان قدغن كرده بود كه ديگر بههيچ وجه اجناس عطارى خريد و فروش نشود، شخص سيد فقيرى به قدر يك من سريشمخريده و آن رابه شخص ديگرى فروخت . آن مرد ظالم مطلع شد در بازار به او برخوردكرد و دشنام بسيارى به او داد و چند سيلى به رويش زد و آن بيچاره رفت در حالى كه مىگفت : جدم سزاى تو را بدهد، وقتى آن ظالم اين جمله را شنيد برگشت و غلام خود را گفت :آن سيد را برگردانيد و چند پشت گردنى به او زده و گفت :حال برو و به جدت بگو: كتف مرا بيرون آورد. روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتفهاى او درد گرفت و روز دوم ورم شديد كرد، دوا به كتف هاى او ماليدند، روز چهارمجراحان تمام گوشت هاى كتف او را تراشيدند به طورى كه سرهاى كتف او نمايان شد وروز هفتم مرد (با آل على (ع ) هر كه در افتاد ور افتاد)(330)(331)


كرامات ديگر امام على (ع ) پس از شهادت  

287 - كشف راز 

وقتى كه اميرمؤ منان على (ع ) به شهادت رسيد، طبق وصيت آن حضرت ، امام حسن و ياران ،جنازه او را بر زمين بلندى (در نزديكى كوفه ) كه عرب به آن (نجف ) مى گفت ،بردند و به خاك سپردند.
ولى قبر مقدس آن حضرت حدود 150 سال مخفى بود، و مردم نمى دانستند كه قبر آنحضرت در كجا واقع شده است .
و علت اين مخفى كارى اين بود كه دشمنان پر كينه على (ع )، معاويه و فرزندان او(طاغوت هاى بنى اميه ) به قبر آن حضرت دست نيابند و بى احترامى نكنند.
تنها عده اندكى از خواص ، محل قبر آن حضرت را مى شناختند و مخفيانه دور از چشمطاغوتيان ، به زيارت قبر شريف آن بزرگوار مى رفتند.
وقتى هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) به خلافت رسيد، روزى هارون در بيرونكوفه در دشت وسيع نجف ، براى شكار و صيد آهو رفت و دستور داد كه ماءموران ، اطرافآن را مسدود كنند، و از هر سو جلوى آهوها را بگيرند و آنها را به نقطه اى رم بدهند تا درتيررس ، خليفه قرار گيرند.
در اين گير و دار، ناگاه هارون ديد يك گله آهو در يك جا اجتماع كرده اند، دستور داد،شكارچيان با سگ هاى و بازهاى شكارى خود، از هر سو، آن گله را در محاصره خود قراردهند، ولى وقتى آن گله احساس خطر بيشتر كردند به سرعت بالاى بلندى رفتند و همانجا دست ها و پاهاى خود را در زمين افراشتند، عجيب اين كه آهوها كاملا احساس آرامش مىكردند، و سگ ها و بازها وقتى به دنبال آنها بالاىتل مى رفتند در نيمه راه سقوط مى نمودند.
هارون و همراهان از مشاهده اين وضع اسرارآميز، حيران و بهت زده شدند، به راستى اين چهرازى است كه آهوها در آن جا بست نشسته اند؟! و با اين كه وحشى هستند، رام شده اند و سگها و بازها نمى توانند به سوى آنها بروند و در نيمه راه سقوط مى كنند؟!!
هارون دستور داد، افرادى به كوفه بروند و پير سالخورده اى را كه به آنمحل آشنايى دارد، بياورند، تا بلكه راز مطلب ، كشف گردد.
آن ها به كوفه رفتند، و پير سالخورده اى را يافتند و آوردند، هارون از او پرسيد(آيا تو درباره اين محل ، از گذشتگان چيزى نشنيده اى ؟)
او گفت : (آيا من در امان هستم تا خبرى را بگويم )
هارون به او امان داد و گفت :( خاطرت آسوده باشد، هرگز كوچك ترين صدمه اى بهتو نمى زنيم ).
پير گفت : پدرم از پدر خود نقل مى كرد:(شيعيان على (ع ) عقيده داشتند كه قبر على (ع )در همين جا است و خداوند اين محل را حرم امن خود قرار داده است !).
همان دم هارون به راز آگاهى يافت از اسب پياده شد و در همان نقطه خود را به زمين افكندو تا سه روز، گريه مى كرد و دستور داد در همان نقطه بارگاهى ساختند، و از آن پس ،هر كس به كوفه مى آمد به زيارت قبر شريف على (ع ) مى رفت .(332)
به اين ترتيب ، اين راز عجيب ، كشف شد، آن هم به وسيله يكى از دانشمندان سرسختاهل بيت (ع ) هارون ، كه ظاهرى خوش نما داشت ولى طاغوتى خون خوار بود، و فرزندبرومند على (ع ) يعنى امام موسى بن جعفر(ع ) را پس از زندانى كردن طولانى ، بهشهادت رساند، و دستش تا مرفق به خون عزيزان وآل على (ع ) آغشته بود.


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation