بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

5- محمد و ابراهيم نوجوان  

چون امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، دوطفل نوجوان از فرزندان مسلم بن عقيل دستگير و نزد عبدالله بن زياد استاندار يزد آوردندو او آن دو را به زندان فرستاد و به زندانبان گفت : بر ايشان سخت بگيرد.
بعد از يكسال آنان خود را به زندانبان پيرمرد معرفى كردند، و او آنها را شبانه آزادكرد و پاى به فرار، راه را مى پيمودند تا به در خانه اى در روستائى رسيدند وتقاضاى جاى نمودند، زن صاحب منزل وقتى نسبت آنان را با پيامبر شنيد آنها را جاى داد.
عبدالله وقتى شنيد اينان از زندان فرار كردند دستور داد هر كس سر يك نفر از آنان رابياورد هزار درهم جايزه مى دهم و سر دو نفر دو هزار درهم جايزه مى دهم .
اتفاقا داماد اين پيرزن بنام حارث نميه شب به خانه آمد و خوابيد. بر اثر صداى نفسخواب اين دو نوجوان ، از خواب بيدار و به اطاق ديگر رفت و آنها را پس از شناسائى باريسمان بست تا صبح شد.
صبح به غلام خود گفت : اين دو پسر را در كنار نهر فرات گردن بزند، غلامقبول نكرد و به فرزند خود گفت ، او هم قبول نكرد، خودش آنها را آورد كنار فرات كهگردن بزند.
آنان گفتند: ما عترت پيامبريم ما را ببر بازار بفروش و از آن استفاده كند، يا زنده نزدعبيدالله بن زياد ببر، قبول نكرد. آن دو مظلوم گفتند: پس اجازه بده نمازى بخوانيم ،اجازه داد.
چون نماز خواندند گفت : با كشتن شما نزد عبيدالله تقرب مى جويم ، مرتبه ام بالا مىرود و خدا در دلم رحم قرار نداده است . پس اول برادر بزرگ را شمشير زد و سر از بدنشجدا كرد و برادر كوچك خود را به خون برادر خضاب مى كرد و مى گفت : مى خواهم پيامبرصلى الله عليه و آله را در اين حالت ملاقات كنم ؛ و سپس برادر كوچك را گردن زد وبدنها را به نهر فرات انداخت و سرها را بقصد جايزه نزد عبيدالله آورد.(732)


86 : مكر 

قال الله الحكيم : (و لا يحيق المكر السى ء الا باءهله ) (فاطر: آيه 43)
: مكر زشت جز صاحبش احدى را هلاك نخواهد كرد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ليس منا من ماكر مسلما (733)
: از ما نيست كسى كه به مسلمانى مكر كند.
شرح كوتاه :
از صفات رذيله مى توان مكر را نام برد كه افراد بى ايمان به اين صفت براى پيشبرد اهداف خود متمسك مى شوند.
دقت و هوش را در راه مستقيم صرف نكردن ، و از راههاى پنهان و مخفى براى دست يافتنمقاصد، كه در آن اذيت و حيله بكار رود، سيره مكاران است .
مكار در لباس دشمن دست بكار نمى كند، بلكه با طرح دوستى و اظهار ديانت و گذاشتنامانت ، شريك شدن و در اموال و كار، و دهها امثال اينها، افراد بيچاره را دستبرد وبگمراهى مى كشاند. چون مكر از دورنگى سرچمشه مى گيرد و بوى كلك و حيله در آنست ،و جايگاه صاحبش دوزخ است ، بهترين درمان عملى آنست كه از هر كارى كه بوى دوئيت آيدآنرا ترك كند.(734)


1- قرآن بر نيزه  

در جنگ صفين ، غلبه با امام بود، و لشگر معاويه در نابودى قرار مى گرفتند، معاويهبه عمر و عاص گفت : اين وقت لازم است مكر و حيله اى بينديشى و الا لشگر على عليهالسلام همه ما را نابود خواهند كرد.
عمرو عاص گفت : بهتر آنست كه قرآنها را بر سر نيزه كنيم و فرياد برآوريم كه ميانما و شما حكم قرآن است ، اگر قبول كردند جنگ متوقف مى شود، اگر عده اى از لشگريانعلى عليه السلام قبول نكنند، اختلاف ميان آنها افتد.
همين كار را كردند و لشگريان على عليه السلام سست شدند. امام فرياد بر آورد اىبندگان خدا بر حق ثابت باشيد، اين جماعت اهل دين و قرآن نيستند، من بهتر از شما آنها رامى شناسم . چون شما بر ايشان غلبه پيدا كرديد، به مكر و خدعه قرآنها را برداشتند.در جواب امام گفتند چون ما را به كتاب خداى مى خوانند امكان ندارد كه آنها راقبول نكنيم .
عده اى از جمله مسعود بريد كه قرآن خوان بودند گفتند: ترا به كتاب خداى خوانند اجابتكن و الا تو را به دشمن مى سپاريم و با تو همان مى كنيم كه با عثمان بن عفان كرديم .
آنقدر بر امام فشار آوردند كه حضرت دستور داد مالك اشتر دست از جنگ بدارد و عمروعاص به حيله خود موفق شد.(735)


2- جواب وزير مختار 

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و بهلباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند.
وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمانمدرسه دارالفنون به نام (نظر آقا) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مىپذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.
در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختارروسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبيرترجمه كردم . امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟
سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت :پس بوزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجانخوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تابخوريد و ببينيد چقدر خوب است !
وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟
اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانمجان !
همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه بهكمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت (736)


3- بسر بن ارطاة  

بسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امامبه ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتندهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد.
معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تونيست .
بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميانعرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام (لاحق ) مشورت كرد، او گفت : اگر ازخود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هممانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليهالسلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست .
بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا باكشته شدن ، به ميدان آمد.
سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حملهاول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلندنمود و عورتش را ظاهر ساخت .
امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاهجنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد.
معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هماين قضيه پيش آمد.
جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ بهشما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟ (737)


4- مكر زرقاء 

چون آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنانمختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بودنامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد.
رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام (تكنا) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت :چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها وذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.
پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آنتوست ، او هم قبول كرد.
به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهرآلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!
از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائىو بدون مزاحمت انجام دهد.
روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنهمشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب برتكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشمدور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان رانقل كرد.
به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجامدادم او را بگيريد.
پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليشيمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد(738)


5- عمروعاص  

عمروعاص كه مردى زيرك و سياست باز بود نامى از بزرگترين حيله بازيهاى او درتاريخ ثبت است
او وقتى ، جناب جعفر طيار برادر امير المؤ منين عليه السلام از طرف پيامبر با گروهىبه حبشه رفتند با حيله اى به حبشه رفت و به نجاشى گفت : مردى را ديدم كه از حضورشما خارج شد، او فرستاد دشمن ماست ، اجازه بده او را بكشيم تا انتقام خود را از آنگرفته باشيم ، كه اينها به بزرگان ما زياد توهين كردند، نجاشى ناراحت شد و مشتمحكمى بصورت عمرو عاص ‍ نواخت !
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر بفرماندهى سپاهى متوجه شام گرديد در زمان عمرمدتى حكومت فلسطين را بعهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكمآنجا گرديد.
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود، وليكن عثمان او رامعزول ساخت و رابطه او و عثمان تيره شد؛ و نوعا از عثمان انتقاد مى كرد تا جائيكه روزىكه عثمان بالاى منبر بود، او گفت : خيلى برايت سخت گرفته اى تا جائيكه در اثرانحراف تو همه امت منحرف شدند، يا عدالت پيشه كن يا از كار بر كنار شو
گاهى نزد امير المؤ منين عليه السلام مى آمد و مى خواست او را عليه عثمان تحريك كند،گاهى اين مكار نزد طلحه و زبير مى رفت و آنها را به كشتن عثمان تشويق مى كرد. وعاقبت همسر خود را كه خواهر مادرى عثمان بود طلاق داد.
از وقتيكه عثمان را كشتند اكثر حيله ها و فتنه ها ازقبيل قرآن بر نيزه كردن در جنگ صفين ، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن ، ذبح كدو همانندگوسفند، زبان در دماغ كردن به عنوان يك سنت ، و... همه از ناحيه اين حيله گر تاريخصادر شد، و بوسيله معاويه در و مردم بى عقل شام هم بى چون و چرا؛عمل مى كردند تا جائيكه وقتى شنيدند على بن ابى طالب را در محراب عبادت كشتند، مردمشام - بوسيله تبليغات عمر و عاص - گفتند مگر على عليه السلام نماز مىخواند(739)


87 : مؤ من  

قال الله الحكيم : (والله ولى المؤ منين ) (آل عمران : آية 68) خدا دوستدار مؤ منان است .
قالرسول الله صلى الله عليه و آله : ان المؤ من اعز منالجبل (740) همانا مومن محكم تر از كوه است .
شرح كوتاه :
مؤ من بقدرى محترم و عزيز است و به مقامت معنوى مى رسد، كه در آسمانهاى او را بهتر اززمينيان مى شناسند؛ و حرمتش از كعبه بالاتر است ، و خدا قسم خورده كه از همه بيشتر اورا دوست دارد.
صفات مؤ من بسيار است از جمله : بر چهره اش سرور ظاهر و حزن در قلبش ‍ جاى دارد،سعه صدر دارد، دائما به كارى مشغول است ،(تنبل نيست ) هنگام بلا صبور است و وقت راحتى شاكر است ، از آنچه خدا به او روزى دادهقانع مى باشد و مردم از او در آسايش هستند. زبانش از لغزش در امان و دستش به سخاوتمزين و چشمش به عطاياى حق دوخته است .


1- مؤ من كامل  

روزى اميرالمؤ منين عليه السلام از كنار عده اى كه نشسته بودند عبور كرد و ديد، آنهالباسهاى سفيد و گران قيمت پوشيده اند، رنگ صورتشان بر افروخته است خنده آنهازياد است و با انگشت خود هر كس را كه از كنارشان رد مى شود زا مسخره مى كنند.
سپس به عده اى ديگر رسيد كه لاغر اندام بودند و رنگ آنها زرد بود و در هنگام سخنگفتن متواضع بودند.
حضرت تعجب كرده و خدمت پيامبر رسيد و حال دو گرده متفاوت را كه ديد، و هر دو گروهخود را مؤ من مى دانستند نقل مى كند و مى پرسد صفت مؤ من چيست ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله سكوتى كرد و سپس فرمود: مؤ من بيست خصوصيت دارد، كهاگر يكى از آنها نباشد ايمانش كامل نيست .
به نماز جماعت حاضر مى شوند، زكات را در وقت خود مى پردازند، به مستمندانرسيدگى مى كنند يتيم را نوازش مى كنند، لباسهاى پاكيزه مى پوشند، كمر به عبادتحق بسته اند راست مى گويند، به وعده خود وفا مى كنند، در امانت خيانت نمى كنند، زاهدشب و شير روز هستند... (741)


2- مؤ من دوباره گزيده نمى شود 

در جنگ بدر كه در سال دوم هجرت واقع شد، يكى از سربازان دشمن به نام ابوعزةجمحى به اسارت مسلمانان در آمد، او را به مدينه محضر پيامبر آوردند، او با گريه وزارى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: من عيالمند هستم بر من منت بگذار و مراآزاد كن .
پيامبر صلى الله عليه و آله او را با اين شرط كه بار ديگر به جنگ مسلمين نيايد آزادساخت . او به مكه بازگشت و در جمع كفار مى گفت : من محمد ص را مسخره كردم وگول زدم و در نتيجه مرا آزاد كرد.
تا اينكه در سال بعد در صفت مشركان در جنگ احد شركت كرد، پيامبر صلى الله عليه وآله وقتى او را در ميدان جنگ ديد دعا كردند كه از ميدان نگريزند؛ او در اين جنگ هم بهاسارت مسلمانان در آمد.
به پيامبر عرض كرد: من عيالمند هستم منت بر من بگذار و مرا آزاد كن . پيامبر در پاسخگفت : آيا ترا آزاد كنم كه به مكه بروى و در جمع قريش ‍ بگوئى محمد (ص ) را فريبدادم مؤ من (742) از يك سوراخ دوباره گزيده نمى شود و سپس او را كشت (743)


3- بى اعتنايى به مؤ من كامل  

محمد بن سنان مى گويد: نزد امام رضا عليه السلام بودم ، به من فرمود: اى محمد درزمان گذشته بنى اسرائيل چهار نفر مؤ من بودند، روزى يكى از آنها به خانه ديگرى آمدو سه نفر ديگر هم در آن خانه بودند.
درب خانه را زد و غلام بيرون آمد و گفت : آقايت كجاست ؟ گفت : در خانه نيست ، آن مؤ منبرگشت مولايش ساكت شد، و اعتنائى نكرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطراين پيش آمد ناراحت نشدند و به صحبتهاى خود ادامه دادند.
فرداى آن روز آن مؤ من نزد آن سه نفر رفت كه مى خواستند به طرف كشت زار (يا باغ )يكى از آنها بروند، سلام كرد و فرمود: مى خواهم همراه شما بيايم ؛ و همراه آنان شد آنهااز پيش آمد روز گذشته هيچ عذر خواهى نكردند؛ و اين مؤ من مردى محتاج و ناتوان بود.
مقدارى راه رفتند، ابرى بر آنها سايه انداخت ،خيال كردند كه باران است كه منادى و ملكى فرياد زد: اى آتش اينان را در خود بگير؛ منجبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مردكامل مؤ من تنها و خائف ماند و تعجب از اين واقعه كرد.
چون به شهر برگشت نزد پيامبر آن زمان حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) آمد و جريان را نقل كرد!
حضرت يوشع فرمود: مگر نمى دانى خدا از آنها راضى بود، بعد بر آنها خشم گرفت واين بخاطر عملى بود كه با تو روا داشتند.
عرض كرد: مگر آنها چه عملى نسبت به من انجام دادند: يوشع جريان رانقل كرد.
آن مؤ من گفت : من از آنها گذاشتم و عفو كردم ! فرمود: اگر اين عفو و گذشتقبل از اين عذاب بود براى آنان نافع بود ولى بعد سودى ندارد، شايد از آلان به بعدآنان را سود بخشيد (744)


4- دفع بلا به خاطر مؤ من  

زكريا بن آدم اشعرى از اصحاب ائمه بوده بو بقدرى درجات معرفت و ايمانى او بلندبوده است كه در سفرى از مدينه تا مكه همراه و همكجاوه امام رضا بوده است .
ايشان در شهر قم از طرف امام رضا عليه السلام ساكن بود و مردم ماءمور بودندمسائل دينى خود را از او بگيرند، و وجودش مانع از عذاب براهل قم بوده است .
چنانكه خود زكريا به امام رضا عليه السلام عرض مى كند، مى خواهم از قم بيرون روم وبا آنها قطع رابطه نمايم ، زيرا در بين آنها سفيهان و نادانان زيادند (و كارهاى مى كنندكه موجب خشم خداست ).
امام مى فرمايد: چنين كارى مكن ، زيرا خدا به واسطه تو بلا را از مردم قم برطرف مىسازد، چنانكه به وجود پدرم امام كاظم خداوند بلا را از بغداد مرتفع گردانيد.
و بعد از وفاتش امام جواد عليه السلام در نامه اى به محمد بن اسحاق مى فرمايد: خدارحمت كند زكريا بن آدم را كه عارف به حق و صابر و شكيبا و اميدوار به ثواب الهى وقيام كننده به آنچه كه خدا و رسولش مى پسندند بود(745)


5- مؤ من خراسانى  

امام باقر عليه السلام به مردى از اهل خراسان كه به مدينه آمده بود فرمود:حال پدرت چطور بود؟ عرض كرد: خوب بود فرمود: پدرت وفات يافت ، آن وقتى كهاز خانه به اين طرف توجه كردى ، به نواحى جرجان رسيدى پدرت مرد.
امام فرمود: برادرت در چه حالى بود؟ عرض كرد: او حالش نيكو بود. فرمود: او راهمسايه اى بود صالح نام ، در فلان روز و فلان ساعت برادر تو را كشت .
مرد خراسانى گريه كرد و گفت : انالله وانا اليه راجعون فرمود: صابرباش و اندوه نخور كه جاى ايشان در بهشت است و از اينمنازل دنيائى فانى ، براى ايشان (پدر و برادر) آنجا خوشتر است .
عرض كرد: يابن رسول الله در وقت حركت به طرف شما پسرى رنجور و مريض داشتمكه با درد و ناراحتى شديد دچار بود، از حال اوسئوال نفرمودى ؟
فرمود: پسرت صحت يافت و عمويش دخترش را به او تزويج نمود، چون تو او را ملاقاتكنى پسرى خدا به او داده باشد كه نامش على است و از شيعيان ما باشد اما پسرت شيعهما نيست بلكه دشمن ماست !
مرد خراسانى گفت : آيا چاره اى در اين كار هست ؟ فرمود: او را (ذاتا) دشمنى است و آندشمنى او را كافى است .
راوى حديث ابوبصير گويد: چون آن مرد برخاست ، من به امام عرض كردم اين مرد كيست ؟فرمود: مردى است از اهل خراسان شيعه ما و مؤ من است (746)


88 : ميهمان  

قال الله الحكيم :(هل اءتاك حديث ضعيف اء براهيم المكرمين ) (ذاريات : آيه24)
آيا حكايت مهمانان گرامى ابراهيم (كه فرشته بودند) بتو رسيده است
قالرسول الله صلى الله عليه و آله : الضيف اذا جافنزل بالقوم جاء برزقه معه من السماء (747)
مهمان هر وقت بر قومى وارد شود روزيش از آسمان همراهشنازل مى شود.
شرح كوتاه :
مهماندارى صفت حق تعالى است كه هم موجودات و خلائق از كافر و بت پرست و مؤ من وگاو پرست و... سر سفره اويند.
انبياء عظام همانند حضرت ابراهيم و يعقوب و لوط و پيامبر ما دارى اين سيره بودند.
مهمان هديه خداست ، روزيش همراهش مى آيد و سبب آمرزشاهل آن خانه مى شود، و بدى ها از آن خانه رخت بر مى بندد.
در روز قيامت بقدرى اينان چهره شان نورانى است كه مردمخيال مى كنند اينان پيامبر هستند در جواب گفته مى شود: اين مؤ منى است كه مهمان را دوستمى داشت و اكرام مى كرد؛ و راه او جز بهشت نيست (748)


1- نان دادن مهمان  

پادشاهى بود در كرمان ، كه در غايت كرم و مروت بود و عادتش آن بود كه هر كس ازغربا به شهر او مى رسيدند، سه روز مهمان او بودند. وقتى عضدالدوله ديلمى وارد بركرمان شد او طاقت مقاومت ايشان نداشت
هر صبح كه خورشيد طلوع مى كرد جنگ مى كرد و خلقى را مى كشت و چون شب مى شدمقدارى طعام به نزد دشمنان و لشگريان عضدالدوله مى فرستاد
عضدالدوله كسى را نزدش فرستاد و گفت : اين چه كارى است كه مى كنى ، روز ايشان رامى كشى و شب طعام مى دهى ؟
گفت : جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهار جوانمردى است ايشان (لشگرعضدالدوله ) اگر چه خصم من اند اما در اين ولايت غريب اند و چون غريب باشند در ولايت مامهمان باشند، و جوانمردى نباشد كه مهمان را بدون غذا نگه دارند
عضدالدوله گفت : كسى را كه چنين مروت و مهمان دارى بود ما را با او جنگ كردن خطاست وبا او صلح نمود (749)


2- قوم لوط 

قوم لوط اهل شهرى بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مى رفتند قرارداشت قافله ها نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشاناهل قافله ها را ضيافت و مهمانى مى كردند
چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و بهبخل روى آوردند كثرت بخل باعث شد كه بهعمل شنيع لواط مبتلا شدند
لذا اهل قافله اى بر ايشان وارد مى شد با آنان بدون خواهشى لواط مى كردند تا ديگربر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اينعمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردى سخى و صاحب كرم بود و هر ميهمانى برآنها وارد مى شد ضيافت مى كرد
او قوم را از عذاب خداوند مى ترسانيد و هر مهمانى بر او وارد مى شد قوم را از شر قومخود بر حذر مى فرمود.
چون مهمان بر او وارد مى شد مى گفتند: مگر تو را نهى نكرديم از مهمانى كردن اگر اينكار را بكنى به مهمان تو بدى مى رسانيم و تو را نزد آنان خوار مى كنيم پس لوطهرگاه مهمان بر او مى رسيد مخفيانه او را ضيافت مى كرد چون در ميان قوم خودفاميل و عشيره اى نداشت
وقتى جبرئيل و ملائكه به صورت انسانى وارد خانه لوط شدند، و عده عذاب قوم او رادادند، زن لوط آتش بر بالاى بام افروخت مردم بقصدعمل لوط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهى نكرديممهمان دعوت نكنى و قصد داشتند بدى به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كهعذاب بر شهرهاى آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند(750)


3- احترام مهمان  

عبيدالله بن عباس پسر عموى پيامبر از كسانى بود كه به همسايگان افطارى مى داد وسر راههاى سفره مى انداخت و سفره اش برچيده نمى شد
در يكى از سفره ها با غلامش به خيمه عربى رسيدند و گفت : چطور است امشب بر اينعرب در آئيم !
چون عبيد الله مردى زيبا و خوش بيان بود، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و بههمسرش گفت : مرد شريفى بر ما وارد شده آيا چيزى داريم كه شب از اين ميهمان عزيزپذيرايى كنى ؟
زن گفت : جز يك گوسفندى كه وسيله زندگى دختر شير خوار ماست چيزى نداريم مردگفت چاره اى نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند! زن گفت : مى خواهى بچهات را بكشى ؟ مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اى جز احترام مهمان نداريم .
سپس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است : اى زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدارشود گريه مى كند و كارد از دستم مى افتد.
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائى كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان راشنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت : چقدرپول همراه داريم ؟ غلام گفت : پانصد اشرفى از مخارج ما تاكنون زياد آمده است .
گفت : همه را به اين مرد عرب بده ! غلام تعجب كرد كه درمقابل گوسفندى به پنج درهم پانصد اشرافىپول مى دهى ؟
گفت : او نه تنها تمام اموالش را براى ما صرف كرد، بلكه ما را بر ميوه قلبش ‍ مقدمداشته است (751)


4- مهمانى بدون تكلف  

حارث اعور يكى از اصحاب خاص امير المؤ منين عليه السلام به خدمت حضرت رسيد وعرض كرد: يا امير المؤ منين دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائى !
حضرت فرمود: به شرط (752) آنكه خود را بخاطر مهمانى من به تكلف و درد سرنيندازى .
آنگاه به خانه حارث تشريف برد و حارث قطعه نان خالى براى حضرتش ‍ آورد. چونشروع به خوردن آن قطعه نان كرد، حارث با نشان دادن چند در هم كه در گوشهلباسش پنهان كرده بود - گفت : اگر بمن اجازه دهيد با اين پولى كه دارم چيزى غير نانبراى شما خريدارى و تهيه كنم ؟
امام فرمود: اين نان چيزى باشد كه در خانه ات موجود بود (آوردنش تكلفى نداشت ) اماچيز ديگر مايه تكلف باشد كه من بشرط عدم تكلف دعوتت را پذيرفتم (753)


5- سر سفره امام مجتبى عليه السلام  

عربى كه صورتش خيلى زشت و قبيح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبى آمد و از روىحرص تمام غذا را خورد و تمام كرد.
امام حسن عليه السلام كه كرامتش براى همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد وشاد شد و در وسط غذا از او پرسيد: تو عيال دارى يا مجردى ؟ گفت : عيالمندم ، فرمود:چند فرزند دارى ؟
گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زيباترم ، اما ايشان از من پرخورترند.
امام تبسم فرمود: و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: اين قسمت تو و زوجه ات وهشت دخترت باشد (754)


89 : نيت  

قال الله الحكيم : (قل كل يعمل على شاكلته ) (اسراء: آيه 84)
بگو همه بر هر نيتى كه دارند عمل مى كنند
امام على عليه السلام : عند فساد النية ترتفع البركة (755)
وقتى نيت انسان خراب شد بركت هم از بين مى رود.


شرح كوتاه  

نيت صادق كسى دارد كه داراى قلب سليم باشد، چرا كه قلب از وسواس و خواطرشيطانى هنگامى سالم مى ماند كه ، نيت در تمام كارها براى خدا خالص باشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (نيت مؤ من بهتر ازعمل اوست ؛ اعمال انسان متعلق به نيات اوست و هر شخص با نيات خود ثواب و عقاب مىگيرد.
البته نيت از قلب ، به قدر صفاء خلوص و معرفت ظاهر مى شود. و در قوت و ضعف حسبزمانها، مراتب آن مختلف مى گردد.
صاحب نيت خالص ، نفس و هوايش را در مقابل خداوند بزرگ مغلوب مى كند. اگر چهآرزوهاى نفسانى از او در رنج هستند، اما ديگران از او در آسايش هستند. (756)


1- همراهى موسى عليه السلام  

در روايات آمده كه شخصى از بنى اسرائيل بيشتر وقتهاى همراه حضرت موسى عليهالسلام بود و احكام فقه و مسائل تورات را از ايشان فرا مى گرفت و به ديگران مىرساند و تبليغ مى كرد.
مدتى گذشت و حضرت موسى او را نديد. روزىجبرئيل نزد موسى بود كه ناگاه ميمونى (صورت برزخى آن همراه موسى عليه السلام )از پيش ايشان گذشت .
جبرئيل گفت : آيا او را شناختى ؟ فرمود: نه ،جبرئيل گفت : اين همان شخص ‍ است كه احكام تورات را از تو ياد مى گرفت ؛ اين صورتملكوتى و باطنى اوست در عالم آخرت .
حضرت موسى تعجب كرد و پرسيد: چرا به اينشكل در آمده ؟ جبرئيل گفت : چون كه هدف و نيت او از تعليم و تعلم احكام تورات اين بودكه مرد او را به عنوان فقيه و دانشمند به حساب آورند، نيت خدا نبود و اخلاص ‍ نداشت ،به همين دليل شكل او در عالم آخرت مانند ميمون خواهد بود.(757)


2- اخبار از نيت  

وقتى حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در بغداد تشريف داشتند، يكى از شيعيانعرض كرد: عبورم به ميدان بغداد افتاد و جماعتى را ديدم ، سؤال نمودم كه چرا مردم اينجا جمع شده اند؟ گفتند: كه اينجا شخص كافرى مى باشد كه ازنيت مردم خبر مى دهد.
من جلو رفتم او را همانطور كه مردم گفتند، يافتم . حضرت اين كلام را شنيدند، فرمودبيا با هم نزدش برويم كه مار با او كاريست . چون حضرت بميدان نزد آن كافر آمدند،او را به كنارى از ميدان بردند و از او سؤ ال كردند: از چه راهى اين طريق را يادگرفتى ؟ گفت از طريق مخالفت نفس .
فرمودند: تو در هر كارى مخالفت نفس مى كنى ، من ايمان و اسلام را بر تو عرضه مىدارم ببين نفست قبول مى كند؟ گفت : نه ، فرمود: بايد مخالفت با نفس كنى و اسلام رابپذيرى .
او اسلام را پذيرفت و از تابعين آن حضرت گرديد. هر كس از نيت درون سؤال مى كرد ديگر نمى توانست جواب بدهد، به حضرت شكايت كرد از اين حكايت كه در كفرمى توانستم ، الان نمى توانم با اينكه بايد بهتر بدانم .
فرمود: آن مزد زحمت نفس كه در دنيا به تو عنايت مى شد، الان كه مسلمان شده اى مزد آنبراى تو در آخرت ذخيره مى شود.(758)


نيت پادشاه  

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جداشد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آنساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحراآمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمانبگذار
شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه ازعدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شيربراى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كهبه پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد.
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست ومشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده استبرخيز و دعا كن .
پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر رانقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شدو گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد (759)


40 - شقيق بلخى (760) 

شقيق بلخى گويد: در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسيه رسيدمنگاه كردم ديدم مردم بسيارى براى حج در حركت هستند، همه بااموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى كه ضعيف اندام و گندم گون بود ولباس پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده و نعلين در پاى و از مردم كناره گرفتهبود و تنها نشسته بود.
با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيه است كه مى خواهد بر مردمكل باشد كه مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند كه نزد او مى روم و او را سرزنش مىكنم .
چون نزديك او رفتم ، مرا ديد و فرمود: (اى شقيق از خيلى از گمانهاى بد پرهيز كن كهبعضى از آنها گناه است )(761)، اين بگفت و برفت . با خود گفتم : اين جوان آنچه مننيت كرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند صالح خداست بروم از او حلاليت بطلبم .
بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببينم . مدتى گذشت تا بهمنزل واقصه رسيدم ، آنجا او را ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش در نماز مضطرب واشكش ‍ جارى بود، صبر كردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم .
چون مرا ديد فرمود: اى شقيق ترا حلال كردم (762)، اين بفرمود و برفت . من گفتم :بايد او از ابدال و اولياء باشد، زيرا دو مرتبه نيت مكنون مرا بگفت . پس ديگر او رانديدم تا به منزل زباله رسيديم ديدم با ظرف لب چاهى ايستاده و مى خواهد آب بكشدكه ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو سيرابى و من تشنهو قوت منى وقتى طعام بخواهم .
شقيق گويد: ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب راگرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ريگى در ظرفشريخت و حركت داد و بياشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم : بمنهم مرحمت كنيد از آنچه كه خداوند بتو نعمت داده است !
فرمود: اى شقيق نعمت در ظاهر و باطن هميشه با ما بوده ، پس گمان خوب برپروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشاميدم ديدم سويق و شكر است كه لذيذتر وخوشبوتر از آن نياشاميده بودم و چند روز ميل به طعام و شراب نداشتم . ديگر آن جوان رانديدم تا نيمه شبى در مكه او را ديدم ...
بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و ديدم غلامانى و اطرافيانى دارد و تنها نيستبه شخصى كه اطراف جوان بود گفتم : اين جوان كيست ؟ گفت : او حضرت موسى بنجعفر عليه السلام است .(763)


5 - ابوعامر و مسجد ساختن  

قبل از اسلام يكى از رهبانان معروف ابوعامر راهب بود كه لباسهاى خشن و درشت مىپوشيد و به رياضت مشغول بوده و در ميان اجتماع مورد احترام بود، تا آنكه پيامبر صلىالله عليه و آله به مدينه آمد و موقعيت او متزلزل شد.
او در مقام مخالفت برآمد و جنگ احزاب و خندق را بوجود آورد؛ پس از شكست در اين جنگها، باعده اى از منافقين مدينه همدست شد و به اين فكر افتاد كه پايگاهى در مدينه با كمكدوازده نفر از قبيله بنى غم ، از جمله ثعلبه بن حاطب و معتب بن قشير ونبتل بن حرث و... ايجاد كند.
لذا نزديك مسجد قبا مسجدى بنا كردند، وقتى ساختمان آن تمام شد عده اى به حضورپيامبر آمدند تا همانطور كه مسجد قبا را افتتاح كرد اين مسجد را هم افتتاح كند؛ و علتساختن اين مسجد را بيان كردند: كه عده اى نمى توانند به مسجد شما بيايند، هوا همگاهى سرد بارانى است و رفت آمد برايشان سخت است .!
پيامبر فرمود: الان آماده سفر تبوك هستم ، انشاءالله بعد مى آيم و افتتاح مى كنم . پس ازمراجعت جنگ تبوك آنها آمدند و پيشنهاد افتتاح و آمدن به مسجد را دادند. اين وقت سه آيهسوره توبه (764) نازل شد و از نيت سوء و كفر و تفريق آنان خبر داد؛ و پيامبر دونفر از مسلمانان را فرستاد كه مسجد ضرار را خراب كنند، و آنان بعد از خراب كردن ، بهآتش ‍ سوزانيدند.(765)


90 : نعمت  

قال الله الحكيم : (و اشكروا نعمت الله ان كنتم اياه تعبدون ) (نحل : آيه 114)
:شكر نعمت خداى بجاى آوريد اگر حقيقتا خدا را مى پرستيد.
امام صادق عليه السلام : كان رسول الله اذا ورد عليه امر يسره ،قال الحمدلله على هذه النعمة (766)
:پيامبر هرگاه كار شادمانى نصيبش مى شد مى فرمودند: خدا را بر اين نعمت ستايش مىكنم .
شرح كوتاه :
عبد بايد همه نعمتها را از خداوند بداند، و هيچ علاقه قلبى براى داشتن نعمت از غير خدانداند و راضى به آنچه خدا عطاء كرده باشد. و به سبب يافتن نعمت ، مخالفت حق ننمايد،و در همه حال براى خدا بنده شاكر باشد.
توفيق شكر نعمت ، خود نعمت جديدى است كه شكر بر آن واجب است .
با همه عطايا و نعمتهاى الهى چه كسى مى تواند حق شكر او را انجام دهد؟ ولى نبايد بهاسراف و تبذير در نعم الهى بپردازد، و حق هر نعمت را در جايش مصرف كند، تا موردالطاف خداوند قرار بگيرد.


1 - باغ ضروان  

در زمانهاى گذشته ، مردى صالح و ربانى و عاقبت انديش در روستايش بنام (ضروان)، نزديك يمن زندگى مى كرد. او صاحب كشتزار و باغ پرميوه بود. او از رسيدگى بهزندگى مستمندان و احسان به آنها دريغ نمى كرد، به طورى كه ازمحصول باغ و كشت خود، به اندازه كفاف برمى داشت و براى سپاس از نعمتهاى خداوندبقيه را به فقرا مى داد.
خانه او كعبه فقرا بود و بيشتر نيازمندان براى تاءمين نيازهاى خود، همواره سراغ او رامى گرفتند.
اين مرد ربانى هر وقت كه صلاح مى ديد، فرزندان خود را به دور خود جمع مى كرد وآنها را به رسيدگى و فقراء وصيت مى كرد و مى گفت : همه نعمتها از آن خداست و براىكسب رضايت او انفاق در راهش را از ياد نبريد.
فرزندان ، از اين نوع وصيتها زياد شنيده بودند، اما به دارائى مغرور بودند. سرانجاممرگ اين مرد فرا رسيد و از دنيا رفت . فرزندان نصيحت پدر را به فراموشى سپردند وپيمان بستند كه محصول باغ و مزرعه را بين خود تقسيم كنند و به فقراء ندهند.
فقراء طبق معمول سالهاى گذشته هر روز به نزد آنان در باغ مى آمدند اما فرزندانمرحوم چيزى از نعمتهاى ارزانى شده را نمى دادند.
خداوند بر آن خيره سران غضب كرد. هنوز روز برداشتمحصول نرسيده بود كه صاعقه اى آتشين بر مزرعه و باغ آنها افتاد و همه را سوزاند.آنها وقتى كه صبح به سوى باغ رفتند، ديدند همه سوخته است (767)


2 - زياده روى در نعمتها 

هارون الرشيد پنجمين خليفه عباسى روزى به گوشت جزور يعنى شتر جوان كه وارد ماهششم شده باشد ميل پيدا كرد.
آشپز هر روز غذايى از گوشت آن شتر تهيه كرد و كنار غذاهاى چندين رقم سفره خليفه مىگذاشت .
روزى هارون لقمه اى از غذاى گوشت جزور را برداشت و بر دهان گذاشت ، جعفر برمكىوزير هارون خنديد.
هارون گفت : چرا مى خندى ؟ اصرار كرد تا علت خنده را بگويد، جعفر گفت : آيا مى دانىاين لقمه چقدر تمام شد؟ هارون گفت : نه ، چقدر تمام شده ؟ جعفر گفت : صد هزار درهم .
هارون گفت : يعنى چه ؟ چطور ممكن است . جعفر برمكى گفت : فلان روز كهميل به گوشت شتر جزور كردى ، چنين گوشت در دسترس نبود، از آن روز تا بهحال دستور دادم هر روز يك شتر جوان ذبح كنند و گوشتش را بپزند، تا هر وقت شماميل به آن كردى آماده باشد.
امروز شما ميل پيدا كرديد، تا كنون 400 هزار درهم صرف خريدارى شتر جزور كردم ، ازاين رو مى گويم : اين لقمه اينقدر تمام شده است (768).


3 - شكر نعمت  

ابوهاشم جعفرى گفت : دچار مضيقه و تنگناى شديدى شدم ، پس به خدمت امام هادى عليهالسلام رسيدم ، چون اجازه ورود و نشستن داد و من نشستم فرمود: اى ابوهاشم كداميك ازنعمتهائى را كه خداوند به تو ارزانى داشته ، مى خواهى شكرش را بجاى آورى ؟ كهشكر نعمت نعمتت افزون كند.
ابوهاشم گويد: من بهت زده شدم و ندانستم چه بگويم ؟ امام عليه السلام خود آغاز بهتوضيح دادن نمود و فرمود:
ايمان را روزى تو قرار داد، پس تو را بر طاعتش يارى فرمود؛ قناعت را روزى تو قرارداد، پس ترا از تشريفات زندگى و زياده روى مصون داشت .
سپس فرمود: اى ابوهاشم از آنروز باين گونه آغاز سخن كردم كه پنداشتم مى خواهى درنزد من شكايت كنى كه چه كسى با تو چنين كرده (ترا در مضيقه قرار داده ) و من دستوردادم يك صد دينار به تو داده شود، پس آن را بگير(769).


4 - دل كندن از نعمت دنيا 

منصور دوانيقى روزى به عمرو گفت : مرا پندى بده ! گفت : از ديده گويم يا ازشنيدنيها؟
منصور گفت : از چشمت ديدى بگو. عمرو گفت : چون عمر عبدالعزيز وفات يافت او رايازده پسر ماند و ارث او هفده دينار بود كه هر پسرى را هيجده قيراط شد.
هشام بن عبدالملك چون وفات كرد او را هم يازده پسر بود كه هر يك از ايشان را هزار هزار(يك ميليون ) دينار ميراث رسيد.
پس از مدتى كوتاه ، پسر عمر بن عبدالعزيز را ديدم كه به يك روز صد اسب در راهخداى عزوجل بخشيد، و از پسران هشام يكى را ديدم كه بر راه نشسته بود و از خلقصدقه مى خواست .
اگر عاقل تاءمل كند داند كه به دنيا و نعمت او نبايددل بست كه تغييرپذير است .(770)


5 - نعمت واقعى چيست ؟ 

نويسنده امام رضا عليه السلام بنام ابراهيم بن عباس گويد: در خدمت امام بوديم كه يكىاز فقها سئوال كرد معنى نعيم در آيه شريفه (در آنروز از نعمتسئوال خواهيد شد(771)) آب سرد است .
امام با صداى بلند فرمود: اينطور تفسير مى كنيد؟! و هر كسى به نوعى تفسير مىنمايد يكى مى گويد: منظور آب سرد است ، بعضى گويند: مراد خواب است ، عده اىگويند: غذاى خوش طعم است !!
همانا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلامنقل فرمود كه با ناراحتى امام به عده اى كه اينطور تفسير مى كردند، فرمود: هرگز خداچيزهائى كه به مخلوق تفضل فرموده سئوال نخواهد كرد و منت نمى گذارد، اين كار ازمخلوق ناشايست است كه از غذا و آب و چيزهائى ديگر به ديگران داده منت گذارد، چگونهمى توان بخداى بزرگ نسبت داد چيزى را كه براى مردم شايسته نيست .
ولى نعيم (772) دوستى و ولايت بما خاندانست كه خداوند بعد از توحيد و نبوت از آنسئوال خواهد كرد، بنده اگر به لوازم ولايت و محبت وفا كند به نعمتهاى بهشت كهزوال ندارد ميرسد.(773)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation