بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

58 : عذاب  

قال الله الحكيم : ( ان عذاب ربك لواقع ) (طور: آيه 7)
:البته كه عذاب خدا واقع و حتمى است .
پيامبر صلى الله عليه و آله : لايعذب الله قلبا وعى بالقرآن (500)
شرح كوتاه :
خداوند براى اينكه خلائق خلاف نكنند كه زيادى آن باعث تباهى جامعه مى شود به همهانبياء فرمود: به امت خود بگويند: عذاب در پيش ‍ دارند.
نوع عذاب بستگى به نوع گناه و صفت رذيله دارد، چنانكه عرب به تعصب و امراء بهجور و علماء به حسد و تجار به خيانت و روستائيان بهجهل معذب خواهند شد.
چون دركات جهنم و طبقاتش فرق مى كند، شدت و ضعف هم در عذابها وجود دارد. بعضىدائما خالد و بعضى بعد از مدتى بخاطر شفاعت يا تمام شدن مدت نجات مى يابند و بهبهشت مى روند. بدترين عذاب آنست كه شخص در دنيا به قساوت قلب و در آخرت بهآخرين دركات افتاده باشد.


1 عذاب قوم عاد 

بعد از آنكه حضرت هود عليه السلام چهل سالش تمام شد، خدا وحى فرمود: بسوى قومخود برو و آنان را به يگانه پرستى من دعوت كن . قوم هود، كه همان قوم عاد بود سيزدهقبيله بودند كه داراى زراعت و درخت خرماى خوب و شهرهاى آنان آبادترين بلاد عرببودند و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند داشتند. بالاخره سالهاىسال هدايت قوم خويش كرد فايده اى نداشت تا فرمود: شما را نفرين مى كنم ! گفتند: اىهود قوم نوح بدنى ضعيف و ناتوان داشتند، خدايان ما قوى و بدن ما هم قوى است و ازعذاب نمى ترسيم .
خداوند باد عقيم را (كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بخدا پناه مى برم از باد عقيم )بر قوم هود فرود آورد. آن را عقيم گفته اند چون آبستن بعذاب و عقيم از رحمت بود. وقتىعذاب نازل شد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را همانند ريگ روان كرد وبه هوا برد و ريز ريز كرد و هفت شب و هشت روز پى در پى مردان و زنا را از زمين بلندو سرنگون و نابود مى كرد!!
ايشان را ذات العماد گفته اند بسبب آنكه عمودها و ستونهائى از كوه مى تراشيدند بقدربلندى كوه ها، و بر عمودها قصر بنا مى كردند، و در اثر عذاب همه ريز و پودر شدند.طبق نقل قرآن عذابشان (ريحا صرصرا) باد تند يا سرد بود كه از جا مى كند بالا مىبرد مانند ملخ به هوا بلند مى كرد و فرود مى آورد(501) و بر كوهها مى زد تااستخوانهاى ايشان ريز ريز شود(502).


2 - ابن ملجم و عذاب برزخ  

(ابن رقا) مى گويد: در مكه كنار مسجدالحرام بودم ، ديدم گروهى از مردم در كنار مقامابراهيم عليه السلام اجتماع كرده اند، گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: يك نفر راهب (عالم وعابد مسيحى ) مسلمان شده است . به ميان جمعيت رفتم و ديدم پيرمردى لباس پشمينه وكلاه پشمينه پوشيده و قدبلندى دارد، در مقابل مقام ابراهيم نشسته و سخن مى گويد.
شنيدم مى گفت : روزى در صومعه نشسته بودم ، و به بيرون صومعه نگاه مى كردم بهمكاشفه ، ناگاه پرنده بزرگى مانند باز شكارى ديدم بر روى سنگى كنار دريا فرودآمد، چيزى را قى كرد.
ديدم يك چهارم بدن انسانى از دهانش بيرون آمد، سپس رفت و ناپديد شد. باز برگشت وقى كرد، ديدم يك چهارم ديگر انسانى از دهانش خارج شد، مرتبه سوم رفت و ناپديدگشت . باز برگشت يك چهارم ديگر را، و براى بار چهارم هم يك چهارم ديگر مانند باراول قى كرد تا يك انسان كامل شد.
سپس برگشت منقار زد و يك چهارم او را ربود و سه بار ديگر هماننداول منقار زد و همه او را ربود و رفت .
تعجب كردم و گفتم خدايا اين شخص كيست كه اين گونه عذاب مى شود، متاءثر شدم كهچرا نرفتم از او بپرسم . طولى نكشيد كه پرنده شكارى آمد و يك چهارم همان انسان راقى كرد و براى بار دوم و سوم و چهارم هم قى كرد و انسانكامل شد. با شتاب نزدش رفتم و گفتم : تو كيستى و چه كرده اى ؟
او گفت : من ابن ملجم هستم كه على بن ابيطالب عليه السلام را كشتم ، خداوند اين پرندهرا ماءمور من ساخته كه هر روز اين گونه مرا مى كشد و زنده مى كند و عذاب مى نمايد.
گفتم : على بن ابيطالب عليه السلام كيست ؟ گفت : پسر عموىرسول خدا پيامبر اسلام است . همين حادثه (و مكاشفه برزخى ) عجيب باعث شد كه مسلمانشوم .(503)


3- جزاى عمل  

وقتى لشگريان چنگيز مغول به ايران وحشيانه حمله كردند، همه جا حمام خون براهانداختند. چنگيز پس از ورود به هر شهرى از مردم مى پرسيد: من شما را مى كشم يا خدا،اگر مى گفتند: تو مى كشى همه را مى كشت ، و اگر مى گفتند: خدا مى كشد، باز همه رامى كشت . تا آنكه به شهر همدان رسيد. قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد كهآنها به نزد من بيايند كه صحبتى با آنها دارم .
همه حيران بودند كه چه كنند، جوان شجاع و هوشيارى گفت : من مى روم ، گفتند: مىترسيم كشته شوى ؟ گفت : من همه مثل ديگرانم ، و آماده رفتن شد. يك شتر و يك خروس ويك بز تهيه كرد نزد اردوگاه چنگيز آمد و به حضور او رسيد گفت : اى سلطان اگربزرگ مى خواهى اين شتر، اگر ريش ‍ بلند مى خواهى اين بز، اگر پرحرف مى خواهىاين خروس ، و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگيز گفت : بگو بدانم من اين مردم را مى كشم يا خدا؟ جوان گفت : نه تو مى كشى و نهخدا، پرسيد: پس چه كسى مى كشد؟ گفت : جزاى عملشان (504)


4- سبب نزول عذاب  

نخستين كسى كه پيمانه و ترازو را براى مردم ساخت حضرت شعيب پيامبر صلى اللهعليه و آله بود. قومش پس از مدتى شروع به كم فروشى نمودند. با اينكه به خداىجهان كافر بودند و پيامبر را تكذيب مى كردند گناهى تازه برافعال شنيع آنها افزوده شد. كالا و اجناس را براى خودكامل وزن مى كردند و براى مشتريان كم فروشى و تقلب را روا داشتند.
زندگى آنها فراخ بود تا آنكه پادشاه آنان به آنها دستور احتكار و كم فروشى را داد.شعيب پادشاه و مردم را نصيحت كرد ولى فايده اى نداشت ، و به دستور پادشاه شعيب وطرفدارانش را از شهر بيرون كردند. عذاب بر آنهانازل شد و آن زلزله (505) و سايه آتشبار بود و اين به معنى گرماى بسيار سختكه از سايه خانه و آب هم كسى نمى توانست جان سالم به در برد. پس از آن ابرى جمعشد و نسيم خنكى وزيدن گرفت و مردم در زير آن قطعه ابر گرد آمدند تا از گرمارهائى يابند.
چون همگى در سايه ابر جمع شدند شراره هاى آتش از ابر باريد و زمين هم در زيرپايشان لرزيد و همگى در هم پيچيد و سوختند. مدت اين عذاب را نه روز نوشته اند. وشامل هواى گرم ، آبهاى داغ و زمين لرزه بود. قوم شعيب در شهر مدين ساكن بودند، وعذاب اهل آن شهر را در بر گرفت (506).


5- سزاى كتمان كنندگان  

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على عليه السلام براى ما سخنرانى مى كرد.پس از حمد و ثناى فرمود: در پيشاپيش جمعيت ، چند نفر از اصحاب پيامبر صلى اللهعليه و آله در اينجا هستند، انس بن مالك ، براء بن عازب انصارى ، اشعث بن قيس و خالدبن زيد بجلى .
سپس رو به يك يك اين چهار نفر كرد. نخست از انس بن مالك پرسيد: اى انس اگر توشنيده اى كه رسول خدا در حق من فرمود: (هر كس من مولاى او هستم على مولاى و رهبر اوست )(507) اگر امروز به به رهبرى من گواهى ندهى خداوند ترا به بيمارى برصى(پيسى ) مبتلا مى كند، كه لكه هاى سفيد آن سر و صورتت را فرا مى گيرد عمامه ات آنرا نمى پوشاند، سپس رو به اشعث كرد و فرمود: اما تو اى اشعث اگر شنيده اى كهپيامبر ص در حق من چنين گفت ، و امروز گواهى ندهى آخر عمر از هر دو چشم كور مى شوى .
و تو اى خالد بن يزيد، اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهىخداوند تو را به مرگ جاهليت بميراند.
اما تو اى براء بن عازب ، اگر شنيده اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين فرمود واينك گواهى به ولايت من ندهى ، در همانجا مى ميرى كه از آنجا (به سوى مدينه ) هجرتكردى ، البته هر چهار نفر در روز غدير خم از پيمبر اين جمله معروف را شنيده و بعدكتمان و انكار كردند.
جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك راديدم كه بيمارى برص گرفته ، بطورى كه با عمامه اش لكه هاى سفيد اين بيمارى رااز سر و رويش نمى توانست بپوشاند.
اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد و مى گفت : سپاس خداوندى را كه نفرين على عليهالسلام در مورد كورى دو چشمم در دنيا بود، و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد، كه در اينصورت براى هميشه در آخرت عذاب مى شدم .
خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد، خانواده اش خواستند او را درمنزل دفن كنند، قبيله (كنده ) باخبر شدند و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار درانه دفن كردند و به مرگ جاهليت مرد.
اما براء بن عازب معاويه او را حاكم يمن كرده و او را در يمن از دنيا رفت ، از همانجا كههجرت كرده بود.(508)


59 : عفو 

قال الله الحكيم : (و ان تعفوا اقرب للتقوى ) (بقره : آيه 237)
اگر عفو كنيد همانا گذشت به تقوى نزديك تر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله : العفو لا يزيد العبد لا عزا (509)
گذشت سبب عزت عبد مى شود.


شرح كوتاه  

عفو كردن با وجود قدرت داشتن از سيره انبياست و تفسير عفو به اين است كه كسى بهانسان جرم و گناهى كرد، در مقابل از باطن او را ببخشى و در ظاهر احسان خود را به اونشان بدهى .
كسيكه ديگران را مورد بخشش قرار نمى دهد چطور اميدوار است كه خداى جبار او را عفوكند؟!
عفو از صفاتى است خدا در دنيا و آخرت به آن همه بندگانش را به اين لباس ‍ مىپوشاند، پس لازم است بندگان از يكديگر عفو كنند و از هم بگذرند؛ و اگر احيانا كسىعمدا يا سهوا بدى كرد با خوش روئى و احسان از آن كس ‍ در گذرد تا خداوند هم بهلطفش از بديها و تجاوزات او درگذرد(510).


زدن غلام  

روزى يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ، غلام خود را كتك مى زد و آن غلامپى در پى مى گفت : ترا بخدا نزن ، بخاطر خدا عفوم كن و... ولى مولايش او را نمىبخشيد و همچنان او را زير ضربات خود قرار داده بود.
عده اى از فرياد آن غلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را مطلع كردند، پيامبر صلى اللهعليه و آله برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابى وقتى پيامبر را ديد، دست از كتك زدنبرداشت .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتى ،حالا كه مرا ديدى از زدن او دست برداشتى ؟ آن مرد گفت : اينك او را به خاطر خدا آزاد كردم! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر او را آزاد نمى كردى با صورت به آتشجهنم مى افتادى (511).


2 - عفو قاتل  

در عصر زعامت مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (ره )، شبى از شبها كهايشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشاء را به جماعت مى خواندند، بين نماز، شخصىفرزند او را كه بسيار فرزند شايسته اى بود، با كارد بهقتل رساند.
وقتى از خبر شهادت فرزند عزيزش باخبر شد، با بردبارى و صبورى فرمود: لاحول و لا قوة الا بالله ) و بعد بلند شد و نماز عشاء را خواند. بعد خدمتش ‍ رسيدند ودرباره قاتل فرزندش پرسيدند، فرمود: او را عفو كردم (512).


3 - آزادى كنيز 

جماعتى مهمان امام سجاد عليه السلام بودند. يك نفر از خدام با عجله رفت و كباب از تنوربيرون آورد سيخهاى كباب از دستش افتاد و به سر كودك امام كه در زير نردبان بودبرخورد كرد و كودك از دنيا رفت .
آن خادم سخت مضطرب و متحير ماند، امام به او فرمودند: تو اين كار را به عمد نكردى درراه خدا ترا آزاد كردم ، و امر فرمود تا كودك راغسل و كفن و دفن كنند(513)
سفيان ثورى مى گويد: روزى به خدمت امام صادق عليه السلام رفتم و ديدم امام متغيراست ، سبب تغيير چهره را پرسيدم فرمود: من نهى كرده بودم كه كسى بالاى بام خانهنرود. داخل خانه شدم . يكى از كنيزان كه تربيت يكى از كودكانم را بعهده داشت ديدم كهكودكم در بغل او و بالاى نردبان است .
چون نگاهش به من افتاد متحير شد و لرزيد وطفل از دست او به زمين افتاد و مرد. ناراحتى من از جهت ترسى است كه كنيز از من پيدا كردهاست ، با اين حال ، كنيز را فرمود: بر تو گناهى نيست و ترا بخاطر خدا آزاد كردم(514).


4 - عفو پسر از قاتل  

چون خلافت به بنى العباس رسيد، بزرگان بنى اميه فرار كردند و مخفى شدند. ازجمله ابراهيم بن سليمان بن عبدالملك كه پيرمردى دانشمند و اديب بود. از اولين خليفهعباسى ، ابوالعباس سفاح براى او امان گرفتند.
روزى سفاح به او گفت : مايلم آنچه در موقع مخفى شدنت اتفاق افتاد بگوئى . ابراهيمگفت : در (حيره ) در منزلى نزديك بيابان پنهان بودم روزى بالاى بام پرچمهاى سياهىاز كوفه نمودار شد، خيال كردم قصد گفتن مرا دارند و فرار كردم به كوفه آمدم وسرگردان در كوچه ها مى گشتم به درب خانه بزرگى رسيدم . ديدم سوارى با چندنفر غلام وارد شدند و گفتند: چه مى خواهى ؟ گفتم : مردى هراسانم و پناه به شما آوردهام . مرا داخل يكى از اطاقها جاى داده و با بهترين وجه از من پذيرائى نمودند نه آنها از منچيزى پرسيدند و نه من از آنها درباره صاحبمنزل سئوالى كردم .
فقط مى ديدم هر روز آن سوار با چند غلام بيرون مى روند گردش مى كنند و برمىگردند. روزى پرسيدم : دنبال كسى مى گرديد كه هر روز جستجو مى كنيد؟
گفت : بدنبال ابراهيم بن سليمان كه پدرم را كشته مى گرديم تا مخفى گاه او را پيداكنيم و از او انتقام بكشيم . ديدم راست مى گويد پدر صاحب خانه را من كشتم . گفتم : منشما را به خاطر پذيرائى از من ، راهنمائى مى كنم بهقاتل پدرت ، با بى صبرى گفت : كجاست ؟ گفتم : من ابراهيم بن سليمان هستم ! گفت :دروغ مى گوئى ، گفتم ، نه بخدا قسم در فلان تاريخ و فلان روز پدرت را كشتم !
فهميد راست مى گويم ، رنگش تغيير كرد و چشمهايش سرخ شد، سر را بزير انداخت وپس از گذشت زمانى سر برداشت و گفت : اما در پيشگاه خداىعادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت ، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم كشت ،از اينجا خارج شو كه مى ترسم از طرف من به تو گزندى برسد. هزار دينار به منداد. از گرفتن خوددارى كردم و از آنجا و از آنجا خارج شدم ، اينك باكمال صراحت مى گويم بعد از شما، كسى را كريم تر از او نديدم (515).


5 - فتح مكه  

پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى از مكه عفو عمومى اعلان كرد، مگر چند نفر را مهدورالدمدانست ، از جمله (عبدالله بن زبعرى ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجو مى كرد، و(وحشى ) كه عمويش حمزه را در جنگ احد كشت (516) و (عكرمة بن ابىجهل ) و (صفوان بن اميه ) و (هبار بن الاسود) كه همه را بعد از حضور نزد پيامبر صلىالله عليه و آله ، عفو كرد.
اما (هبار بن الاسود) كسى بود كه وقتى ابوالعباس بن ربيع داماد پيامبر صلى اللهعليه و آله همسرش زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را كه حامله بود را به مدينهفرستاد، هبار در ميان راه او را ترساند و بچه اش را سقط نمود؛ و پيامبر صلى اللهعليه و آله خونش را مباح اعلام كرده بود.
در فتح مكه به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از بدى عملش به دختر پيامبرصلى الله عليه و آله كه بچه اى را سقط كرده بود ابراز پشيمانى كرد و عذر خواهىنمود، و گفت : يا رسول الله ما اهل شرك بوديم خداوند به وسيله شما ما را هدايت كرد و ازهلاكت نجات داد، پس از جهلم و آنچه از جانب من به شما خبر رسيده ، درگذر و مرا عفو كن !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو را عفو كردم ، خداوند به تو احسان كرد كه بهاسلام هدايتت نمود؛ با قبول اسلام ، گذشته ها كنار گذاشته مى شود(517).


60 : عقل  

قال الله الحكيم : (و ما عندالله خير و اءبقى اءفلا تعقلون ) (قصص : آيه 60)
:آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است اگرتعقل كنيد.
امام صادق عليه السلام : لا بلغ جميع العابدين فىفضل عبادتهم ما بلغ العاقل (518).
:همه عابدان در فضل عبادتشان به آنچه كهعاقل رسيده نمى رسند.
شرح كوتاه :
الهى آنكه عقل دادى چه ندادى و آنكه عقل ندادى چه دادى (519) قوم انسان بهعقل است و كسى كه از اين قوه در كارهايش مدد نگرفت زيان ديد.
عقل از لشگريان رحمان است و حجت درونى است .عقل چه طبيعى و درونى ، و چه تجربى هر كدام سبب ترقى انسان مى شوند.
انبياء با مردم باندازه عقولشان حرف مى زدند و آنها را هدايت مى كردند. روز قيامت خدابه اندازه درك از بندگان حساب مى كشد. خرابى زندگى اخروى تابع پيروىكوركورانه است چنانكه با نابخردى و تعصب ، در يك روز بنىاسرائيل هفتاد پيامبر را كشتند.!!


1 - ذبح كدو 

پس از آنكه معاويه به مخالفت با اميرالمؤ منين عليه السلام پرداخت ، تصميم گرفتعقل و مراتب اطاعت مردم شام را آزمايش كند، لذا با عمروعاص مشورت كرد.
عمروعاص گفت : به مردم شام دستور بده كدو را مانند گوسفند ذبح كنند و پس از تذكيهآنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها يار تو هستند وگرنه اطاعت نكنند.
معاويه دستور داد از فردا كدو را مانند گوسفند ذبح كنند، و مردم شام بدون كوچتريناعتراض اجراء نمودند و اين بدعت در سراسر شاممعمول گرديد.
طولى نكشيد كه خبر اين بدعت به گوش مردم عراق رسيد، بعضى از آنان از اميرالمؤ منينعليه السلام در اين باره پرسش كردند.
حضرت در جواب فرمود: خوردن كدو، ذبح لازم ندارد(520)، مراقب باشيد كه شيطانعقلتان را نبرد و افكار شيطانى حيرت زده و سرگردانتان ننمايد(521).


2 - پير عقل  

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى سركوبى گروهى دشمن طغيانگر كه دراطراف مدينه و مكه بودند، جمعى را به عنوان سريه و گروه ضربتى آماده ساخت تاشبانه به طور مخفى به سوى متجاوزين بروند و آنها را سركوب نمايند.
پيامبر صلى الله عليه و آله جوانى (522) از طايفه(هذيل ) را فرمانده و امير اين سپاه قرار داد. شخص ظاهربينى بهرسول اكرم صلى الله عليه و آله اعتراض ‍ كرد كه چرا يك جوان را بر ما فرمانده نمودهاى ؟ ما تسليم فرمان او نمى شويم ، لازم است شما پيرمردى بعنوان پيشوا و فرماندهانتخاب كنيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى آدم ظاهر نگر، گرچه او جوان است اما دلى قوى وعقلى صحيح دارد. اما پيرمردى كه تو مى گوئى ريش سفيد است و به صورت ظاهربايد جلو بيفتد، اما دل آنها چون قير سياه است .
عقل اين جوان را بارها آزمودم و ديدم در عقل پير است (523) پير سن وسال بى عقل مثمر نيست . تا توانى كوشش كن (524) كه پيرعقل و دين شوى ، كه رهبرى و فرماندهى بهسال نيست ، به قوه عقلانى و تفكر و قلب سفيد است (525).


3 - نتيجه بى عقلى  

در شرح حجاج بن يوسف ثقفى خونخوار بنى اميه نوشته اند، مادرش ‍ (فارغه ) قبلاهمسر حارث بن كلده طبيب معروف بود، بعد بخاطرخلال كردن دندان بى وقت حارث او را طلاق و به زوجيت يوسف بنعقيل ثقفى در آمد. پس از مدتى حجاج به دنيا آمد امام دبر او سوراخ دفع مدفوع نداشت ،ناچار موضعى در دبر او را سوراخ كردند.
پستان هم قبول نمى كرد، متحير شدند چه كنند، كه شيطان صفتى آمد و براى معالجهدستور داد بز سياهى را بكشند و خون او را به دهان حجاج بگذارند و حجاج آن خون را مىمكيد و مى ليسيد.
روز دوم دستور داد بز نرى را بكشند و خون آنرا به دهان او گذارند. روز سوم دستور دادمار سياهى را بكشند و خون مار در دهان او كنند و به صورت او مالند و آنها هم چنين كردند،روز چهارم پستان قبول كرد.
در اثر كار جاهلانه كه در كام او خون ريختند، خوانخوار شد و كارش بجائى رسيد كهمى گفت : بيشترين لذت من در ريختن خون ، مخصوصا خون سادات است ، او كه از طرفعبدالملك مروان خليفه وقت ، بمدت 20 سال بعنوان فرمانده لشگر و استاندار منصوبشده بود، تا سال 95 هجرى قمرى (زمان حكومت وليد بن عبدالملك ) در پنجاه و چهارسالگى به درك واصل شد قريب صد و بيست هزار نفر را كشت و وقتى كه مرد در زندانبى سقف او پنجاه هزار مرد و سى هزار زن كه نوعا برهنه بودند، محبوس بودند.
از كسانى كه اين خونخوار آنها را به قتل رساند مى توان ازكميل بن زياد نخعى يار على عليه السلام و قنبر غلام على عليه السلام و يحيى بن امالطويل از حواريين امام سجاد عليه السلام و سعيد بن جبير كه امام سجاد عليه السلام اورا بسيار ستوده و... را نام برد.(526)


4- منجم و على عليه السلام  

عده اى از مردم از تعقل و تفكر و توكل به خداغافل و به حرفهاى فال بين و منجم كه با زيركى براى گرفتنپول از مردم دكان باز كرده اند، مريد و معتقد مى شوند (527) براى نمونه يك ازقضايا كه در زمان على عليه السلام اتفاق افتادنقل مى كنم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى مى خواستند به جنگ خوارج نهروان بروند بهشهر مدائن رسيدند. خيمه زدند و روز ديگر خواستند حركت كنند. مرد منجمى نزد امام آمد وعرض كرد: بر اساس آنچه از علم نجوم فهميده ام ، اين ساعت مصلحت نيست برويد شكستمى خوريد، سه ساعت ديگر برويد تا پيروز شويد، فرمود: هر كه تصديق تو كندتكذيب قرآن خدا را كرده است . (528)
فرمود: از ملك چنين خبر دارى كه پادشاه از كدام خانواده به خانواده ديگرمنتقل شد؟ گفت : خبر ندارم . فرمود: چه ستاره اى است كه وقتى طلوع مى كند شهوت شترهابحركت در مى آيد؟ گفت : نمى دانم . فرمود: كدام ستاره است وقتى طالع شود شهوتگربه ها به هيجان در آيد؟ گفت : نمى دانم !... فرمود: بگو در زير دست اسب من چه چيزپنهان است ؟ گفت : نمى دانم ! فرمود: يك كوزه اشرفى در زير زمين جاى دست اسب مدفون، و يك افعى هم پائين تر از آن خوابيده است .
آنجا را شكافتند همانطور كه امام فرمود يافتند. منجم فرياد زد به فريادم برس ،حضرت كتابهاى او را خواستند و دستور دادند آنها را از بين ببرند، و فرمودند، اگردفعه ديگر به علم نجوم (مردم را مشغول به خود كنى ) دستور مى دهم تو را حبسكنند.(529)


5 - عاقل ديوانه نما 

هر چيزى از آثار و صفات آن معلوم مى گردد،عقل و عاقل بودن از كلمات و كارهاى شخص ظاهر مى گردد.
بهول (م 190) با اينكه پدرش عموى خليفه هارون الرشيد بود بخاطرقبول نكردن قضاوت و عدم فتوا به قتل امام هفتم عليه السلام خود را به ديوانگى زد.يكى از نمونه هاى بارز و محكم قوه عقلانى او رفتن او به مجلس درس ‍ ابوحنيفه يكى ازپيشوايان عامه است . او از كنار مجلس درس ابوحنيفه عبور مى كرد شنيد كه او مى گويد:جعفر بن محمد عليه السلام سه مطلب به شاگردانش گفته كه من آنها را نمى پسندم . اومى گويد: شيطان در آتش جهنم معذب است ، شيطان با اينكه از آتش خلق شده چطور باآتش او را عذاب كنند؟
او مى گويد: خدا ديده نمى شود با اينكه هر موجودىقابل رؤ يت است . او مى گويد: انسان در افعالشفاعل مختار است ، حال آنكه خدا خالق است و بنده اختيارى ندارد.
بهلول كلوخى برداشت و به سر او زد، سرش شكست و ناله اش بلند شد.
شاگردانش دويدند بهلول را گرفتند و نزد خليفه بردند. ابوحنيفه به خليفه گفت :بهلول با كلوخ به سرم زده و سرم را به درد آورده است .
بهلول گفت : دروغ مى گويد، اگر راست مى گويد، درد را نشان دهد، مگر تو از خاكآفريده نشده اى چگونه خاك بر تو ضرر مى رساند؟
من چه گناهى كردم مگر تو نمى گوئى همه كارها را خدا انجام مى دهد و انسان اختيارى ازخود ندارد؟ پس بايد به خدا شكايت كنى نه از من شكايت نمائى .
ابوحنيفه كه جواب اشكالات خود را يافت از شكايت خود صرفنظر نمود و راه خود را پيشگرفت و رفت . (530)


61 : علم  

قال الله الحكيم : (و علمك ما لم تكن تعلم ) (نساء: آيه 113)
آنچه علم نداشتى خدا بتو آموخت .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : لا يحب العلم الا السعيد. (531)
علم را جز شخص سعادتمند دوست ندارد.
شرح كوتاه :
راه شناخت بخدا و شريعت بوسيله علم است ، علم زينت مرد در دنياست و موجب رساندنصاحبش به رضوان الهى است .
دارنده علم اين نكته را بايد بداند كه تحصيل يك ساعت علم ، يك عمر براىعمل كردن آن لازم دارد، پس در يادگيرى علم ،عمل بآن را در نظر داشته باشد كه عالم بىعمل را خداوند فرمود: (از هفتاد قسم عقوبتم ، كمتر كارى كه به آن مى كنم حلاوت ياد خودمرا از قلبش خارج مى كنم )(532)
مراد از علم ، حفظ اصلاحات صرف نيست ، بلكه مراد از علم ، علم تقوى و معرفت و يقين است، نه علمى كه نفعى نداشته باشد، و يا مقرون به نيات سوء باشد مانند نشان دادنمراتب علمى نزد اهل دانش ، كه آن جز ورز و بال چيزى نيست .


1 - حاج شيخ عباس قمى  

مرحوم حاج شيخ عباس قمى صاحب كتاب مفاتيح الجنان فرمود: وقتى كتاب(منازل الاخرة ) را تاءليف و چاپ كردم ، به دست شيخ عبدالرزاق مساءله گو (كه هميشهقبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه عليه السلام مساءله مى گفت ) رسيد.
پدرم كربلائى محمد رضا از علاقه مندان شيخ عبدالرزاق بود و هر روز در مجلس اوحاضر مى شد. شيخ عبدالرزاق روزها كتاب منازل الاخرة را مى گشود و براى مستمعين مىخواند.
يك روز پدرم به خانه آمد و گفت : شيخ عباس ! كاشمثل اين مساءله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و اين كتاب را كه امروز براى ماخواند، مى خواندى .
چند بار خواستم بگويم اين كتاب از تاءليفات خودم است ، اما هر بار خود دارى كردم وچيزى نگفتم ، فقط عرض كردم : دعا بفرماييد خداوند توفيقى مرحمت فرمايد.(533)


2 - معلم جبرئيل  

روزى جبرئيل در خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ،مشغول صحبت بود كه حضرت على عليه السلام وارد شد.جبرئيل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاى آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ياجبرئيل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مى كنى ؟ عرض كرد: چگونه تعظيم نكنم كه اورا بر من ، حق تعليم است !
فرمود: چه تعليمى ؟ عرض كرد: در وقتى كه حق تعالى مرا خلق كرد از من پرسيد: توكيستى و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتى در مقام جواب ساكت بودم كه اين جواندر عالم نور به من ظاهر گرديد، و اين طور به من تعليم داد كه بگو: تو پروردگارجليل و جميلى و من بنده ذليل و جبرئيلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: مدت عمر تو چندسال است ؟ عرض كرد: يا رسول الله در آسمان ستاره اى هست كه هر سى هزارسال يك بار طلوع مى كند، من او را سى هزار بار ديده ام . (534)


3 - عالم با عمل  

شيخ احمد اردبيلى معروف به مقدس اردبيلى (م 993) يكى از علامان زاهد و باعمل بوده كه معاصر با شيخ بهائى و ملاصدرا و ميرداماد بوده است ، و قبر شريفش درحجره ايوان نجف اشرف است .
نقل شده كه در يكى از سفره ها، شخصى كه زائر بوده است او را نمى شناخت و از اوتقاضا كرد كه جامه مرا به لب آب ببر و آنها را شستشو بده .
مقدس قبول كرد و لباس او را شست و شو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمى آنجناب را شناخت خجالت كشيد، و مردم هم او را توبيخ نمودند. مقدس فرمود: چرا او را ملامتمى كنيد، مطلبى نشده ، حقوق برادران مؤ من زيادتر از اين هاست . (535)


4 - آفات علم بى تزكيه  

قاضى على بن محمد الماوردى ، اهل بصره و در فقه شافعى استاد بود. او معاصر باشيخ طوسى (ره ) بود. خودش مى گويد: زحمت زيادى كشيدم در جمع و ضبط كتابى درخريد و فروش (بيع و شراء) و همه جزئيات و فروعاتمسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت كردم ، بطوريكه بعد از اتمام آن كتاب به ذهنم آمدكه من از هر كسى در اين باب فقه ، عالم ترم ، عجب و خود پسندى مرا گرفت .
روزى دو نفر عرب باديه نشين (عشاير) به مجلس من آمدند و راجع به معامله ايكه در دهانتانجام گرفت پرسيدند، كه از آن مساءله چهار فرع ديگر هم منشعب مى شد كه من هيچكدام رانتوانستم جواب دهم .
مدتى به فكر فرو رفتم و به خودم گفتم : كه تو ادعا مى كردى كه در اين باب فقهمرجع و اعلم همه زمان هستى حال چطور نمى توانى مساءلهاهل دهانت را جواب گوى باشى !!
بعد به آنها گفتم : اين مساءله را وارد نيستم ! آنها تعجب كردند و گفتند: بايد بيشترزحمت بكشى تا بتوانى جواب مسائل را بدهى ، از نزدم رفتند به پيش ‍ كسى كه عده اىشاگردانم بر او از نظر علمى مقدم بودند.
از او مساءله را سئوال كردند و همه را جواب داد، آنها از جوابسئوال خوشحال شدند و او را مدح كردند و به طرف دهات خودشان رفتند.
ماوردى مى گويد: اين جريان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندى و غروردرعلم ذليل كنم تا ديگر ميل به خودستائى ننمايم .(536) اصمعى وبقال فضول اصمعى (537) مى گويد: من در ابتداى تحصيل به فقر روزگار را مى گذرانيدم . هرروز صبح وقتى براى علم از خانه بيرون مى آمدم در رهگذر من بقالىفضول از من سئوال مى كرد كجا مى روى ؟ مى گفتم : براىتحصيل دانش ‍ مى روم و در برگشت هم همان سئوال را از من مى كرد!
گاهى هم مى گفت : روزگار خود را ضايع مى كنى ، چرا شغلى ياد نمى گيرى تاپولدار شوى ، اين كاغذ و دفترهايت را به من بده ، در خمره اى اندازم بعد ببينى هيچ درآن معلوم نگردد، و پيوسته مرا ملامت مى كرد و من هم رنجيده خاطر مى شدم ، و زندگى همبسختى مى گذشت بطوريكه نمى توانستم پيراهنى براى خود بخرم .
سالها گذشت تا اينكه روزى رسولى از طرف امير بصره آمد. مرا نزد امير دعوت كرد.گفتم من با اين لباس پاره چگونه آيم ؟
آن رسول رفت و لباس و پول برايم آورد. لباسها را عوض كردم و نزد امير بصرهرفتم . او گفت : ترا براى تاءديب پسر خليفه انتخاب كردم بايد به بغداد روى . پسروانه بغداد شدم و نزد خليفه عباسى هارون الرشيد رسيدم و مرا ماءمور تعليم و تربيتمحمد امين پسر خود كرد، و زندگانى ام رفته رفته بسيار خوب شد!
چون چند سال گذشت و محمد امين بكمالاتى از علوم رسيد، هارون او را امتحان كرد، و در روزجمعه محمد امين خطبه بليغى خواند و هارون الرشيد را پسند آمد و به من گفت : چه آرزوئىدارى ؟ گفتم : مى خواهم به زادگاه خود بصره روم . پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اكرامبه بصره فرستاد.
مردم بصره بديدنم آمدند از جمله همان بقالفضول هم آمد. چون او را ديدم ، گفتم : ديدى آن كاغذ و علم چه ثمره اى داد! او در مقاماعتذار آمد و گفت : از نادانى آن مطالب را به تو گفتم . علم (538) اگر چه دير ثمردهد اما فايده دنيائى و دينى خالى نباشد.(539)


62 : عمل  

قال الله الحكيم : (من عمل صالحا فلنفسه و من اءساء فعليها) (فصلت : آيه46)
هر كس عمل خوبى كند به نفع خود كرده و هر كسعمل بد كند بر ضرر خويش كرده است .
امام صادق عليه السلام : كونوا دعاة الناس باءعمالكم و لا تكونوا دعاة باءلسنتكم (540)
مردم را (براى هدايت ) با اعمالتان نه با زبانتان بخوانيد.
شرح كوتاه :
از قديم گفته اند بازار عمل كساد است ، باين معنى كه همه تا حدودى به شرايع ديناطلاع دارند، ولكن در مقام عمل به تلاطم مى افتند و يا آنرا ناقص مى آورند و يا بهصورت عمل اكتفاء مى كنند.
تمام كردارها در نامه اعمال ثبت و ضبط مى شود و پس از وفات آنچيزى كه همراه انساناست همان اعمال است .
اعمال اگر براى خدا باشد، و مراعات جوانب آن بشود و در آن رنجش كسى را فراهمنياورده باشد و حقوق كسى را ضايع نكند، حق تعالى امر دنيا و آخرت آن شخص را كفايتمى كند و او را عزيز مى دارد و نزد ملائكه به اين بندهعامل مباهات مى كند.


1 - كار مشروع  

حسن بن حسين انبارى گفت : در طول چهارده سال باارسال نامه از امام رضا عليه السلام استجازه مى كردم تا در دستگاه حكومت وارد شوم وبه كارمندى تشكيلات ادارى پردازم . چون امام عليه السلام پاسخ نمى داد، در آخريننامه نوشتم ، من از كتك و ستم مى ترسم ، و دستگاه سلطان مى گويند: تو شيعه هستىكه با ما همكارى نمى كنى و شانه خالى مى كنى .!
امام در جواب نوشت : مقصود ترا از نامه ات فهميدم كه بر نفس خود بيمناك هستى ، اكنونتو خود ميدانى كه اگر متصدى كارى شدى مى توانى به آنچهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده(عمل ) كنى و همكارانت و نويسندگان زير دستت همراه و هماهنگ خط مذهبى تو شوند، و اگراندوخته اى پيدا كردى نسبت به فقراى مؤ منين مواسات و گذشت نشان دهى .!
آن چنانكه تو خود يكى از آنها باشى ، پى اين كارها (خدا پسندانه )مقابل همكارى با دستگاه حكومت (نامشروع ) است ، اگر نمى توانى ، مجاز نيستى كه بهشغل كارمندى مشغول شوى .(541)


2 - اهل عمل و بهشت  

امام باقر عليه السلام فرمود: روزى پدرم با اصحاب خود نشسته بود. روى به آنهاكرد و فرمود: كداميك از شما حاضريد آتش گداخته را در كف دست بگيريد تا خاموششود، همه از اين عمل عاجز و سر بزير افكنده و چيزى نگفتند!
من عرض كردم ، پدر جان اجازه مى دهى من اين كار را بكنم ؟ فرمود: نه پسر جان ، تو ازمنى و من از تو هستم ، منظورم اينها بودند.
پس از آن سه مرتبه فرمايش خود را تكرار كرد هيچكدام جواب ندادند. آنگاه فرمود: چقدرزيادند اهل گرفتار، و اهل عمل كميابند، با اينكه كار آسان بود و ما مى شناسيم كسانى راكه اهل عمل و گفتارند، خواستم بدانيد و امتحان داده باشيد!
امام باقر عليه السلام فرمود: در اين موقع بخدا سوگند مشاهده كردم كه آنان چنان غرقدر حيا و خجالت شده بودند كه گويا زمين آنها را به سوى خود مى كشيد. بعضى ازايشان عرق از جبين جارى ولى چشم را از زمين بلند نمى كردند.
همينكه پدرم شرمندگى آنها را مشاهده كرد فرمود: خداوند شما را بيامرزد، من جز نيكىنظرى نداشتم ، بهشت داراى درجاتى است يكى از آن درجه متعلق بهاهل عمل است كه مربوط به ديگران نيست .
امام باقر عليه السلام فرمود: آن وقت مشاهده كردم ،مثل اينكه از زير بارگران و سنگين و ريسمانهاى محكم خارج شدند.(542)


3 - جوان عامل  

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جمع صحابه نشسته بودند، ديدند جوانى نيرومندو توانا از اول صبح مشغول به كار است . افرادى كه در محضررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند گفتند: اگر اين جوان نيرو و قدرت خود رادر راه خدا به كار مى انداخت شايسته مدح و تعريف بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين سخنان را نگوئيد، زيرا از چندحال خارج نيست ، اگر او براى اداره زندگى خود كار مى كند كه محتاج ديگران نباشد، اودر راه خدا قدم برداشته است . اگر كار مى كند كه پدر و مادر ضعيف و كودكان ناتوان رادستگيرى كند و آنها را از مردم بى نيازشان گرداند، باز هم به راه خدا مى رود.
اگر با اين عمل مى خواهد به تهيدستان افتخار كند و بر ثروت خود بيفزايد او به راهشيطان رفته و از راه راست منحرف گشته است . (543)


4 - عمل ، يهودى را مسلمان مى كند 

يك نفر يهودى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چند دينار طلب كار بود. روزىتقاضاى پرداخت طلب خود را نمود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اكنون(پولى ) ندارم . يهودى گفت : از شما جدا نمى شوم ، تا طلب مرا بپردازيد.
فرمود: من نيز در اينجا با تو مى نشينم . به اندازه اى نشست كه نماز ظهر و عصر ومغرب و عشاء و صبح روز بعد را همان جا خواند. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم يهودى را تهديد كردند، ولى حضرتش به آنها فرمود: اين چه كارى است كه مىكنيد؟
عرض كردند: (چگونه ) يك يهودى شما را بازداشت كند؟ فرمود: خداوند مرا مبعوث نكردهتا به كسانى كه معاهده مذهبى با من دارند يا غير آنها، ستم روا دارم .
صبح روز بعد نيز تا طلوع آفتاب نزد يهودى نشست . در اين هنگام يهودى شهادتين راگفت ، و بعد نيمى از اموال و ثروت خود را در راه خدا داد: سپس افزود: اىرسول خدا! به خدا سوگند كارى كه نسبت به شما انجام دادم از روى جسارت نبود، بلكهمى خواستم ببينم آيا اوصافى كه در تورات درباره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمآخرين آمده است با شما مطابقت دارد يا خير، زيرا من در تورات خوانده ام كه محمد بنعبدالله در مكه متولد مى شود و به مدينه هجرت مى كند، او درشت خو و بداخلاق نيست باصداى بلند سخن نمى گويد، بدزبان و ناسزاگو نمى باشد. اكنون به يگانگى خداو پيامبرى شما گواهى مى دهم و تمام ثروت من در اختيار شما قرار دارد، هر طور خدادستور دهد، درباره آن عمل كنيد.(544)


5 - كردار معاويه و ابوالاسود دئلى  

معاويه غالبا براى جذب افراد به خود، پول وعسل و نظائر اينها مى فرستاد. مردمان فقير كه از ماست سير نشده بودند يك دفعهمعاويه چند خيك عسل براى آنها مى فرستاد، و گاهى كيسه پولى در خيكعسل مى گذاشت تا مردم به طرف اميرالمؤ منين عليه السلام نرود، و كم كسى بود كه ازپول و عسل بگذرد و دست از على عليه السلام برندارد.!
روزى معاويه براى اينكه ابوالاسود دئلى (545) را كه از ياران اميرالمؤ منين عليهالسلام بود جذب كند، چند خيك عسل براى او فرستاد. او در مسجد بود، نامه معاويه را بهاو دادند و گفتند: خيكهاى عسل (يا حلوائى بسيار خوشمزه و خوش رنگ ) را به خانه اتبرديم .
او به منزل آمد، ديد دختر پنج ساله او مى خواهد انگشتى ازعسل در دهان گذارد. گفت : اى دخترم از اين مخور كه سم مى باشد. و دختر انگشتعسل را بخاك ماليد و اشعارى را خواند كه مفهوم آن اين است : اى پسر هند آيا باعسل مصفى مى خواهى دين و ايمان ما را ببرى اصلا ما دست از على عليه السلام بر نمىداريم .
ابوالاسود نامه معاويه را به يك دست و دخترش را به دست ديگر گرفت و نزد امام آورد وشعرهاى دخترش را براى حضرتش خواند. امام خنديد و در حق ايشان دعا فرمود.(546)


63 : غذا 

قال الله الحكيم : (و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اءسيرا) (دهر:آيه 8)
بخاطر دوستى خدا به فقير و يتيم و اسير غذا مى دهند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم : ان الاطعام من موجبات الجنة و المغفرة (547)
غذا دادن سبب آمرزش و رفتن به بهشت مى باشد.
شرح كوتاه :
بدان كه كم خوردن در همه ازمنه براى صلاح ظاهر و باطن پسنديده است . غذا خوردنضرورى بدن است ، و براى قوت در عبادت و انجام دادن كارها لازم است .
اما زياد خوردن باعث قساوت قلب و تحريك شهوت و مريض شدن بدن ميشود.
توجه به اينكه تهيه غذاى حلال واجب است ، همه انبياء و اولياء دائما از غذاى ناپاك وحرام و شبهه دورى مى كردند و در طلب حلال بودند، چه آنكه هم توفيقات اولش از لقمهايست كه به شكم وارد مى شود.


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation