بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

2- عيسى عليه السلام و طلب باران  

حضرت عيسى و يارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجاحضرت عيسى عليه السلام به آنها فرمود: هر كس از شما گناهى انجام داده به شهر بازگردد.
پس همه مردم به غير از يك نفر مراجعه كردند. حضرت عيسى عليه السلام به او فرمود:آيا تو گناهى مرتكب نشده اى ؟ عرض كرد: چيزى به خاطر ندارم ، جز اينكه روزى بهنماز ايستاده بودم كه زنى از مقابل من عبور كرد من به او نگاه كردم ، و چشمم به سوى اوچرخيد، پس همينكه او رفت انگشت خود را داخل چشمم كردم و آن را در آوردم و به همانطرفكه زن رفته بود پرتاب كردم .
عيسى عليه السلام گفت : دعا كن ، من آمين مى گويم ، او دعا كرد و باراننازل شد. (691)


3- علت اين گناه  

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى بااو از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند.
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند ومردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردانقبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد وشعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كهزنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدنرا به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند.
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيلهخود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مردبزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختربزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد.(692)


4- كفاره گناه  

پيامبرى از پيامبران بنى اسرائيل به شخصى گذشت كه زير ديوارى جان داده بود، ونيمى از بدنش را بيرون از ديوار درنده و حيوانات پاره كرده بود.
از آن شهر گذشت و به شهر ديگرى آمد و ديد: يكى از بزرگان آن شهر كه مرده بودكفن ديباج بر او نموده و بر تابوت زر قيمت نهاده و عود و عنبر بر جنازه اش مى ريختندو جمعيت زيادى در تشييع جنازه اش شركت كرده اند!!
عرض كرد: خدايا تو حكيم عادل هستى و ستم روا نمى دارى از چه رو آن بنده ات كه هرگزشرك نياورد، آن طور بميرد، و اين شخص كه هرگز پرستش ‍ ننموده اين طور بميرد.
خطاب شد: همانطور كه گفتى من حكيم هستم و ستم روا نمى دارم ، اما آن بنده گناهانىداشت ، خواستم به اين نوع مردن كفاره گناهانش باشد، كه پاكيزه نزدم آيد. و اين شخصنيكوكاريهائى داشت ، خواستم پاداش آن را در دنيا به او بدهم و چون نزدم آيد كردارنيكى برايش ‍ نباشد.(693)


5 - حميد بن قحطبه طائى  

عبدالله بن بزاز نيشابورى گويد: بين من و حميد رفت و آمد بود. روزى خواستم بر اووارد شوم ، خبر ورودم به او رسيد، كسى را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباسسفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم .
ديدم او در خانه اى است كه آب در وسط حياط جاريست ، بر او سلام كردم و نشستم ، پسآب و طشتى آوردند و دست خود را شست و به من هم امر كرد دستم را بشويم تا غذا بخوريم.
با خود گفتم من روزه دارم ؛ گفت : غذا بخور، گفتم : اى امير ماه رمضان است و من بيمارنيستم . او گريان شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم : چرا گريه كردى و غذا خوردى ؟!
گفت : زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود، شبى مرا احضار كرد.وقتى بر او وارد شدم ، سرش را بلند كرد و بمن گفت : اطاعت تو از خليفه چقدر است ؟گفتم : به جان و مال اطاعت كنم . پس سر خود را بزير افكند و اذن برگشتن داد.
وقتى به خانه برگشتم لحظاتى نگذشت كه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابتكن !
گفتم : انا لله و انا اليه راجعون ، شايد قصد كشتنم را كرده باشد. چون بر او واردشدم سرش را برداشت و گفت : اطاعتت از خليفه چگونه است ؟ گفتم به جان ومال و اهل و فرزندان .
پس تبسم كرد و اذن رفتن به من داد. وقتى به خانه برگشتم ، زمانى كوتاهى نگذشتكه فرستاده خليفه آمد و گفت : خليفه را اجابت كن .!
بر او وارد شدم ، گفت : اطاعتت از امير چقدر مى باشد؟ گفتم به جان ومال و زن و فرزند و دينم !!
خليفه خنديد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم مى گويد،امتثال كن . با غلام خليفه به خانه اى كه درش بسته بود وارد شديم ، درب خانه راگشود، ديدم سه اطاق بسته و يك چاهى در وسط وجود دارد. يكى از دربها را باز كردديدم در آن اطاق بيست نفر از سادات از پير و جوان در زنجيرند غلام خليفه گفت : اينها رابكش .
من هم آنها كه سادات و اولاد على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند رابقتل رساندم و غلام همه اجساد را به چاه مى افكند. درب اطاق دوم را گشود و بيست نفر ازسادات را لب چاه مى آورد و من آنها را مى كشتم .
درب اطاق سوم را گشود و آنها را لب چاه مى آورد و من سر از تن آنها جدا مى كردم .
نوزده نفر را سر بريدم ، نفر بيستم پيرمردى بود كه موهايش هم زياد شده بود (بخاطرطولانى بودن زندان ) به من فرمود.
دستت بريده باد، اى بد ذات ، چه عذرى برايت روز قيامت مى باشد زمانيكه خدمت جد ماپيامبر برسى و حال آنكه شصت نفر از فرزندان او را كشته اى پس ناگهان دست و بدنملرزيد. غلام به من نگاهى كرد كه زود او را بكش و من او را كشتم و بدنش را به چاهافكند.
اى عبدالله ، وقتى شصت نفر از اولاد پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته باشم با اينگناه سنگنين ، نماز و روزه چه سودى برايم دارد و شك ندارم كه جايگاهم در آتش است.(694)


81 : لذت  

قال الله الحكيم : (بكاءس من معين بيضاء لذة للشاربين ) (صافات : آيه64 - 45)
:در بهشت جام شرابى طهوريست كه سپيد و روشن و آشامندگان لذتكامل برند.
امام على عليه السلام : شتان ما بين عملينعمل تذهب لذته و تبقى تبعته و عمل تدهب مؤ ؤ نته و يبقى اءجره (695)
:چه دور است بين دو عمل ، عملى (نافرمانى ) كه لذت آن بگذرد و زيان آن بماند، و عملى(طاعت ) كه رنج آن بگذرد و پاداش آن بماند.
شرح كوتاه :
طبع بشر به هر نوعى از لذات تمايل دارد، لذات يا در شرع ممدوح شده مانند لذت ازعبادت و تحصيل علم و...؛ و يا مذموم شده مانند شهوات واكل غذاهاى محرم ، كه در ترك لذائذ حرام بايد كوشيد.
چون انواع نعمتها فرق مى كنند، لذت از آنها هم فرق مى كند.اهل دانش از علم آموزى لذت مى برند، طفل از شير مادر، تاجر ازپول جمع كردن و شمردن ، فلذا توصيف لذت هر دسته براى ديگرى بصورت مجاز است.
مى توان گفت كه در لذت حلال جنبه افراط جارى نشود؛ چه بسا زياده روى در لذائذحلال هم بعدا موجب عوارض و آفات مى شود، و در حرام كه جاى بحث نيست .


1 - لذات هفتگانه  

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امامفرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اىجابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها وشنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنىعسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است .
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء وترنم است كه آن هم گناه است . لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك وخورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دومحل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترينلباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اينطور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد.
جابر گويد: سوگند به خدا(696) بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت.(697)


2 - توصيف زيبائى  

در زمان پيامبر دو نفر بنام هيث و ماتع در مدينه زندگى مى كردند. اين دو آدمهاى هرزه اىبودند و همواره سخنان زشت مى گفتند و مردم را مى خنداندند و عفت كلام را مراعات نمىكردند.
روزى اين دو نفر با يكى از مسلمانان سخن مى گفتند ورسول خدا صلى الله عليه و آله در چند قدمى آنها، سخن آنها را مى شنيد كه مى گفتند:هنگامى كه به شهر طائف هجوم برديد و آنجا را فتح نموديد، در آنجا در كمين دختر عيلانثقفى باش ، او را اسير كرده و براى خود نگه دار كه او زنى خنده رو، درشت چشم ،جاافتاده ، كمر باريك و قد كشيده است ، هرگاه مى نشيند با شكوه جلوه مى كند و هرگاهسخن مى گويد، سخنش دلربا و جاذب است ، رخ او چنين و پشت رخ او چنان است و...!
با اين توصيفات آن مسلمان را تحريك كردند، پيامبر فرمود: من گمان ندارم كه شما ازمردانى كه ميل جنسى به زنان دارند باشيد، بلكه به گمانم شما افراد سفيهى كهميل جنسى ندارند باشيد (يعنى عنين )، از اين رو زيبائيهاى زنان را (بدون آن كه خود لذتببريد) به زبان مى آوريد (و موجب آلودگى ديگران مى شويد).
آنگاه پيامبر آنها را از مدينه به سرزمين (غرابا) تبعيد كرد، آنها فقط در هفته ، روزجمعه براى خريد غذا و لوازم زندگى ، حق داشتند به مدينه بيايند.(698)


3 - لذت مناجات  

غلامى بود كه با خواجه و مالك خود قرار داده بود كه روزى يك درهم به خواجه بدهد وشب هر جائيكه بخواهد برود.
خواجه روزى مدح غلامش را نزد جمعى نمود، يكى گفت : شايد اين غلام قبرها را مى كند وكفن مى دزدد و مى فروشد و اين درهم را به تو مى دهد.
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پى غلام آمد، ديد غلام از شهربيرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسيعى شد، و لباس سياه پوشيده و زنجيربرگردان انداخته ، روى بر خاك مى مالد و با مولاى حقيقى راز و نياز مى كند و از مناجاتلذت مى برد.
خواجه چون اين را ديد گريان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب رامشغول عبادت و راز و نياز بود.
چون صبح شد عرض كرد: خدايا مى دانى كه خواجه ام يك درهم مى خواهد و من ندارم توئىفرياد رس محتاجان ؛ چون مناجات تمام شد نورى در هوا پيدا شد و درهمى از نور به دستغلام آمد.
خواجه چون چنين بديد آمد و غلام را در برگرفت . غلام اندوهناك شد و گفت : خدايا پرده امرا ديدى و رازم را كشف كردى ، جانم را بگير. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد وجريان را نقل كرد و او را در همان قبر دفن نمود.(699)


4 - پالوده يا لوذينه  

نزاعى بين هارون الرشيد و همسرش زبيده در گرفت ، در اينكه پالوده يا لوذينه كداميك لذيذتر و گواراتر است ؟
ابى يوسف قاضى را براى انتخاب و راءى قبول كردند. او گفت : من چيزى را كه از ديدهام پنهان است چگونه قضاوت كنم ؟
هارون دستور دارد هر دو را نزدش حاضر نمودند، و او گاهى از اين و گاهى از آن مى خوردتا هر دو ظرف نصف شدند. پس سر برداشت و گفت : من نمى توانم بين آنان حكم كنم ،زيرا بعد از خوردن هر كدام از آنها كه تصميم مى گيرم راءى صادر كنم ديگرى خود رانمايش مى دهد و با زبان حال مى گويد: من لذيذتر و گواراترم ؛ و اين دو دشمن ديرينهبا يكديگر سازش ‍ نمودند فرقى بين آنان نيست .(700)


5 - لذت از قتل نفس  

حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيستسال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت : من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتنانسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و ازرگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله .(701)
و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش ‍ آوردند، اوگفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم .(702)


82 : مال  

قال الله الحكيم : (لتبلون فى اءموالكم و اءنفسكم ) (آل عمران : آيه 186)
:حتما شما را به مالتان و جانتان آزمايش خواهند كرد.
قالرسول الله صلى الله عليه و آله : حب المال و الشرف ينبتان النفاق (703)
:دوستى مال و بزرگى ، نفاق را در دل مى روياند.
شرح كوتاه :
دوستى مظاهر دنيوى ، بعضى ساعت و ساعاتى را بخودمشغول مى كند، مانند خوردن غذاها، آميزش جنسى ، و بعضى اكثر ساعات را بخودمشغول مى كند مانند حب مال و جمع ثروت .
مال اگر بطريق صحيح جمع و بنحو درست مصرف شود منجى انسان است ، و اگرنامشروع متراكم شود و در مسير لذات صرف شود و بهبخل و امساك و اسراف بيانجامد مهلك انسان است .
دوستى مال فقط به داشتن نيست ، چه بسا افرادى ثروتى ندارند اما قلبا حريص به آنو چشم طمع به مال ديگران و آرزوى زياد به آن دارند، كه اين دسته و دسته قبلى ، بهنفاق دچار و از خدا غافل و به ظواهر زندگىعاجل مشغول و نور ايمان از دلشان بيرون رفته است (704).


1 - اين همه پول از كجا؟ 

چون هنگام وفات عمر و عاص (705)وزير و همه كاره معاويه رسيد، مى گريست ،فرزندش گفت : اى پدر اين گريه چيست ؟ از سختى مرگ مى گريى ؟ گفت : از مرگترس ندارم ، ترسم بعد از مرگ است كه چه بر سر من خواهد گذشت .
عبدالله گفت : تو صاحب رسول خدائى و روزگار را به نيكوئى برده اى ؟ گفت : اىفرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم .اول كافر بودم و از همه كس بيشتر با رسول خدا دشمن داشتم ، اگر آنوقت مى مردم بىشك به جهنم مى رفتم . بعد با رسول خدا بيعت كردم و او را نيك دوست مى داشتم اگرآنروز مى مردم جاى من در بهشت بود.
بعد از پيامبر به كار سلطنت و دنيا مشغول شدم و نمى دانم عاقبتم چه خواهد بود...
چون عمر و عاص به دستگاه معاويه وارد و به دنيامشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر ازپول و طلاى سرخ ذخيره كرده بود. چون اين مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت :كيست اين مال را با آن و زر و وبالى كه در اوست بگيرد؟
فرزندش گفت : من نمى پذيرم چون نمى دانممال كدام شخص است كه به صاحبش بدهم .
اين خبر به معاويه رسيد، گفت : اين اموال را با همه خرابيهايش مى پذيرم و آن را از مصربه دمشق نزد معاويه حمل كردند.(706)


2- حق السكوت  

امام على عليه السلام فرمود: خليفه سوم در شدت گرماى نيمروز، كسى را از پى منفرستاد كه به نزد او روم ، پس من با مقنعه و سرانداز نمودن لباسم ، به نزد وىرفتم ؛ در حالى كه او بر تخت خواب خود لميده و چوبى در دست داشت و مقدار فراوانىمال شامل دو كيسه ورق و طلا در جلوى رويش ‍ نهاده بود.
او همينكه مرا ديد، بمن گفت : از اين پولها هر چقدر كه مى خواهى بردار تا شكمت پرشود، همانا كه تو يا على مرا آتش زدى !
گفتم : اگر اين مال از خود تو باشد كه از طريق ارث يا بخشش يا درآمد تجارى به آندست يافته اى من نسبت به آن يكى از دو كس خواهم بود، يا مى گيرم و تشكر مى كنم ، يارد مى نمايم .
اگر از بيت المال باشد كه حق مسلمانان و يتيمان و درماندگان در آنست پس ‍ والله نه تومى توانى آن را به من عطا كنى و نه من مى توانم آن را بگيرم .!
سپس از جا برخاست و شروع كرد با چوبى كه در دستش بود مرا زد، سوگند به خدا، مناو را از زدن چوب (بر سر و بدنم ) رد نكردم تا وقتى كه حاجتش ‍ برآورده شد (عقده اشخالى شد).
پس من لباسم را بر سر كشيدم و بخانه ام برگشتم و گفتم : خدا خود ميان من و تو حَكَمباشد، اگر من تو را امر به معروف كردم يا نهى از منكر نمودم .(707)


3- صرف صحيح مال  

در جريان فتح ايران بدست مسلمانان در زمان خليفه دوم ، يكى از غنائمى كه بدستمسلمانان افتاد، قالى بزرگ و زر بافت كاخ سفيد مدائن بود.
اين قالى بيش از سيصد و پنجاه متر طول داشت كه مورخان از آن به عنوان (بهارستانكسرى ) ياد كرده اند؛ وقتى اين قالى را به مدائن آورده اند، آن را به چندين قطعهقابل استفاده درآوردند و بين مسلمان تقسيم كردند.
امام على عليه السلام سهميه خود از آن قالى (و ساير غنائم ) را براى توسعه كشاورزىو توليد به كار برد.
قنات ويران شده اى را خريد و بازسازى و نوسازى كرد و سيصد هزار هسته خرما كاشتو آنها را با آب همان قنات آبيارى كرد و به اين ترتيب نخلستان عظيمى به و وجود آورد،و غذاى هر روز، مردم را تاءمين نمود، سپس يك قسمت از آن نخلستان و قنات را براى مجاهدانراه خدا و قسمت ديگرش ‍ را براى استفاده وقف نمود، تامحصول هر ساله آن ، در اين دو راه مصرف گردد.(708)


4- اموال بى حساب  

وقتى كه ماءمون خليفه عباسى خواست با دختر حسن بهسهل به نام پوران عروسى كند آنقدر بى حساب خرج عروسى شد كه از توصيف خارجاست .
در شب عروسى گلوله هائى از مشك مى پاشيدند كهداخل آن كاغذى بود كه اسم باغ و كنيز يا جايزه يا اشيا گرانبها در آن نوشته شده بود.هر كس ‍ گلوله اى نصيبش مى شد باز مى كرد هرچه در آن نوشته شده بود دريافت مىكرد.
قريب سى و شش هزار كارگر و ناخداى كشتى و خدمه مسئوليت رساندن و انجام كارهاىعروسى را بعهده گرفتند.
حصيرى از طلاى فرش شده درست كردند كه عروس روى آن بنشيند. ماءمون از زبيدهپرسيد: حسن به سهل چقدر خرج عروسى كرده ؟ گفت : حدود سى و هفت ميليون دينار (بهپول آن زمان )!!
چهار هزار قاطر مدت چهار ماه هيزم براى شب عروسى مى آوردند و در ايام عروسى هيزمتمام شد بجايش پارچه كتان زير ديگ سوزانيدند.(709)


5- چهار دينار 

يك روز كه ابوذر مريض بود، به عصا تكيه كرد و نزد عثمان آمد، ديد صد هزار درهم جلوعثمان ، و جمعيتى هم اطرافش نشسته انتظار دارند اينمال را ميانشان قسمت كند.
ابوذر: اين چه مالى است از كجا و مصرفش چيست ؟ عثمان : اين صدهزار درهم است از محلىآورده اند منتظريم اين مقدار هم بر آن افزوده شود تا بعد چه تصميم بگيريم . ابوذر:صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟ عثمان : البته صد هزار درهم .
ابوذر: ياد دارى شبى با تو خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شديم ،حضرت بحدى محزون و غمناك بود كه جواب سلام درستى به ما نداد، روز بعد ما خدمتايشان رسيديم ، او را خندان و خوشحال يافتيم ، گفتيم پدر و مادرمان به قربانت ديشبشما را خيلى محزون ديديم و امروز چنين خندان ؟
فرمود: آرى ديشب چهار دينار از بيت المال مسلمين پيش من بود كه تقسيم نكرده بودم ، مىترسيدم اجلم فرا رسد و اين مال من تلف شود، اما امروز آن را به مصرف رسانيدهخوشوقتم .(710)


83 : محبت  

قال الله الحكيم : (قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى )(آل عمران : آيه 31)
: بگو اى پيامبر اگر شما خدا را دوست داريد پس خدا را پيروى كنيد.
امام صادق عليه السلام : (ما التقى المؤ منون قط الا كان اءفضلهما اءشدهما حبالاخيه ) (711)
: دو برادر دينى همديگر را ملاقات نمى كنند مگر آنكه برادرش را بيشتر دوست داشتهباشد برتر است .
شرح كوتاه :
دوستى خدا و رسول مؤ منين و پدر و مادر و مانند اينها، از معرفت سرچشمه گيرد، هر چهمعرفت بيشتر باشد، محبت افزون مى گردد.
هر كس در دنيا هر چيزى را دوست بدارد با آن محشور مى شود، و از آن طرف هر دوستى كهخدا در آن دخيل و شريك نباشد موجب دورى از رحمت حق مى شود و از دشمنى خالى نخواهدبود.
خداوند وقتى بنده اى را دوست داشته باشد محبت او را دردل اصفياء و ملائكه و سكان عرش خود قرار مى دهد تا او را دوست بدارند(712)محبتهمانند نسيمى است كه بهر چه بوزد آنرا حركت و حيات مى بخشد، و مانند آبى است كه ازآن هر چيزى از گياه و نبات روئيده مى شود.(713)


1- محبت خدا به بندگان  

روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچههاى خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوانهديه نزد پيامبر آورد.
چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى ازاصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود راروى جوجه هاى خود انداخت .
معلوم شد مادر جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه بهفرزندانش بقدرى بود، كه بدون ترس خود را روى جوجه هايش انداخت .
پيامبر به حاضران فرمود: اين محبت مادر را نسبت به جوجه هايش درك كرديد، ولى بدانيدخداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد.(714)


2- محبت به چوب  

ابو حنيفه به خدمت امام صادق عليه السلام براى استفاده از علم و شنيدن حديث رفت ، امامعليه السلام از خانه بيرون آمده در حالى كه به عصا تكيه كرده بود.
عرض كرد: يابن رسول الله عمر شما به اندازه اى نرسيده كه محتاج به عصا باشيد!فرمود: چنين است كه مى گوئى ، لكن چون اين عصا پيامبر صلى الله عليه و آله استخواستم به او تبرك بجويم .
ابوحنيفه به سرعت خواست عصا را ببوسد كه حضرت دست خود را گشود (آستين خود رابالا زد) و فرمود: والله تو مى دانى كه پوست (دست ) من از پيامبر است او را نمىبوسى و عصاى پيامبر را كه جز چوبى نيست را مى خواهى ببوسى !!


3- روغن فروش  

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى بود كه روغن زيتون مى فروخت ، وى مهر بسيار بهپيامبر داشت ، بطوريكه هر گاه مى خواست در پى كارى برود،اول مى آمد به چهره پيامبر نگاه مى كرد بعد بهدنبال كارش مى رفت .
هرگاه خدمت پيامبر مى آمد آنقدر نگاه را ادامه مى داد تا پيامبر بوى نگاه كند.
روزى آمد و ايستاد تا به چهره پيامبر نظر افكند، بعد پى كار خود رفت ، ولى لحظه اىبعد برگشت ، و چون پيامبر او را ديد با دست به وى اشاره كرد بنشيند، چون نشستپيامبر فرمود: چه بود كه امروز كارى كردى كه پيش از اين نكرده بودى ؟
عرض كرد به خدائى كه ترا به پيامبر برانگيخت چنان دلم را دوستى و ياد تو پركرده كه نتوانستم پى كارم بروم لذا بسوى شما برگشتم .
پيامبر او را دعا كرد و فرمود: خوب است . پس از چند روز پيامبر او را نديد و جوياى اوشدند! عرض كردند: او را چند روز نديديم ، پس پيامبر و اصحابش كفش به پا نمودند وبه بازار آمدند.
ناگهان ديدند كه در دكانش كسى نيست ، او همسايگانش پرسيدند، گفتند: يارسول الله آن مرد وفات يافت ، او نزد ما امين و راستگو بود جز آنكه در او خوئى ناپسندبود.
فرمود: چه بود؟ عرض كردند از نامحرمها پرهيز نداشت و گاهى پى زنها مى رفت .پيامبر فرمود: خداوند او را بيامرزد، زيرا او آنچنان مرا دوست مى داشت كه اگر نخاس(كسى كه افراد آزاد را بجاى عبد مى فروشد) مى بود خداوند او را مىآمرزيد.(715)


4- جوان يهودى  

روزى سلمان فارسى از اميرالمؤ منين عليه السلام كشف يكى از اسرار نهان را درخواستكرد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را به قبر يهودى راهنمائى فرمود.
سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن يهودى را كه محب اميرالمؤ منين بود باچشم بصيرت ديد و مشاهده كرد كه : در جايى بسيار دلگشا و خوب ، بر قصرى عالىنشسته است .
سلمان از او سئوال نمود كه : تو را كدام طاعت بدين مقام و منزلت رسانيده است با اينكهبر دين يهود بوده اى ؟
گفت : مرا از شرف اسلام بهره اى نبود، ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام را دوست مىداشتم و همان محبت خالصانه ، در برزخ موجب اين مقامات شده است .(716)


5- دوست واقعى  

مسلم مجاشعى جوانى بود از اهل مدائن كه در زمان فرماندارى حذيفة بن يمان در مدينه بهحذيفه گرائيد.
بوسيله حذيفه از دوستان فدائى اميرمؤ منان گرديد. در جنگجمل اميرمؤ منان براى اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عايشه قرآنى بدست گرفت وفرمود: كيست كه اين قرآن را ببرد و بر اين مردم عرضه كند و ايشان را بحكم آنبخواند!
مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به ميدان رفت . امام در اين هنگام فرمود: همانا اينجوان از كسانى است كه خداوند دل او را هدايت و ايمان پر كرده ، اما او كشته مى شود و منبخاطر ايمانش به او علاقه فراوان (717)دارم و اين لشگر هم پس از كشتن او رستگارنمى شوند.
مسلم سپاه عايشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولى آنها دست راستش را قطعكردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دستهاىبريده بر سينه چسبانيد و خون بر آن جارى بود كه سپاه دشمن يكباره بر او حمله كردندو او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دريدند.(718)


84 : مرگ  

قال الله الحكيم : (كل نفس ذائقة الموت )(آل عمران : آيه 185)
: هر نفسى چشنده مرگ خواهد بود.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : كفى بالموت واعظا
شرح كوتاه :
ياد مرگ شهوات نفسانى را مى ميراند و ريشه هاى غفلت را قطع مى كند و آتش حرص راخاموش مى كند و دنيا را در نظر كوچك مى نمايد.
مرگ اول منزل از منازل آخرت و آخر منازل از منازل دنياست . خوشبحال كسى كه ورودش به منزل اول مورد تكريم واقع شود، و خوشبحال شخصى كه آخر منزل از منازل دنيا يعنى قبر برايش نيكوتر از گذشته باشد.
مخلصين به موت مشتاق و مجرمين از آن كراهت دارند. در حالى كه آدمى موت را دور مى پنداردبسيار به انسان نزديك است و انسان چون همدم لذات است ، دوست ندارد از مظاهر دنيادل بكند، و لذا ترك دنيا يعنى جان دادن ، سخت ترين لحظات براى خيلى ها به حساب مىآيد.(719)


1- پيرمرد 150 ساله  

سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندانمشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسىفارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى 150ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسىنمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ، بهبالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند نفسى بهمراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانىهنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد،همين قدر بس است .
آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده امحرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همهعمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم دارد ازوجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان ، كه فيلسوفهاىيونان گفته اند:
(مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناكباشد دليل كامل بر مرگ نيست ) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تورا درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را باحال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شدنه افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد.(720)


2- گفتگوى هنگام مرگ  

بلال حبشى مؤ ذن پيامبر صلى الله عليه و آله ، هنگامى كه رنجور شد و در بستر مرگقرار گرفت ، همسرش در بالين او نشست و گفت : واحسرتا كه مبتلا شدم !بلال گفت : بلكه موقع شور و شادى است ، تاكنون رنجور بودم و تو چه مى دانى كهمرگ در زندگانى خوش است ؟
همسر گفت : هنگام فراق فرا رسيده است . بلال فرمود: هنگاموصال فرا رسيده است . همسرش گفت : امشب به ديار غريبان مى روى ، فرمود: جانم بهوطن اصلى مى رود.
همسر گفت : واحسرتا، او فرمود، يا دولتاه ، همسر گفت : تو را از اين پس كجا بينم ؟فرمود: در حلقه خاصان الهى ، همسرش عرض كرد: دريغا كه با رفتن تو، خانه بدن وخانمان ما ويران مى گردد!
فرمود: اين كالبد مانند ابر مى باشد كه لحظاتى به هم پيوند و بعد از هم گسيختهمى شود.(721)


3- فرشته مرگ  

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در شب معراج ، خداوند مرا به آسمانها سير مىداد، در آسمان فرشته اى را ديدم كه لوحى از نور در دستش ‍ بود، و آنچنان به آن توجهداشت كه به جانب راست و چپ نگاه نمى كرد و مانند شخص غمگين ، در خود فرو رفته بود،به جبرئيل گفتم : اين فرشته كيست ؟
گفت : اين فرشته مرگ (عزرائيل ) است كه به قبض روحهااشتغال دارد گفتم : مرا نزد او ببر، تا با او سخن بگويم ،جبرئيل مرا نزدش برد، به او گفتم : اى فرشته مرگ آيا هر كسى كه مرده يا در آينده مىميرد روح او را تو قبض ‍ كرده اى و يا قبض مى كنى ؟
گفت : آرى ، گفتم : خودت نزد آنها حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى خداوند همه دنيا را همچناندر تحت اختيار و تسلط من قرار داد، همچون پولى كه در دست شخصى باشد، و آن شخص ،آن پول را در دستش هرگونه كه بخواهد جابجا نمايد. هيچ خانه اى در دنيا نيست مگراينكه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى زنم ، وقتى كه گريه خويشان مرده را مىشنوم به آنها مى گويم :
گريه نكنيد من باز مكرر به سوى شما مى آيم تا همه شما را از اين دنيا ببرم.(722)


4- علامه مجلسى  

سيد نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گويد: من با استادم مجلسى قرارگذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگرى بيائيم تا بعضى قضايا منكشفشود.
بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهدهبه يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گريه كردم و مراخواب ربود و در عالم رؤ يا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرونشده .!
فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادى وفا كن و قضاياىقبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن .
فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدى رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقتندارم و به رحمت خود فرجى برايم كن .
در حال مناجات ديدم شخص جليلى (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم راپرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرامشدى ؟ گفتم : آرى ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مى كشيد و دردمآرام مى گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روى زمين و روحم در گوشه اى بهجسدم نظر مى كرد.
اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مى كردند و ناله مى زدند،روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مى كنيد، كسىحرفم را نمى شنيد.
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند،ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهيا كردى ؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، موردقبول نشد، تا اينكه عملى يادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خيابان مى زدند و اومؤ من بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم .
خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم راقبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود.(723)


5- مالك اشتر 

چون مالك اشتر از طرف امام على عليه السلام به حكومت مصر منصوب گرديد معاويهانديشيد اگر مالك اشتر به مصر آيد براى شاميان سخت شود، لذا عده اى را ماءمور كردتا در راه كوفه به مصر با زهر دادن او را مسموم و از بين ببرد.
و به اين حيله معاويه ، مالك را با شربت (عسل ) مسموم كردند و از دنيا رحلت كرد.
وقتى خبر شهادت مالك به معاويه رسيد گفت : على عليه السلام دو دست داشت (724)يكى بر صفين يعنى عمار ياسر و ديگرى امروز يعنى مالك اشتر قطع شد.
چون خبر شهادت مالك به امام رسيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون ، و مرگمالك از مصائب تاريخ است .
جماعتى بعد از مرگ مالك خدمت امام آمدند ديدند كه امام دست بر دست مى سايد و افسوسمى خورد و مى فرمايد:
(بخدا قسم مرگ تو اى مالك جمعيت زيادى را شكست و بسيارى (از مردم شام ) راخوشحال كرد، گريه كننده گان بايد بر امثال مالك بگريند، مگر موجودى مانند مالكمتصور مى شود؟)(725)


85 : مظلوم  

قال الله الحكيم : (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا) (اسراة : آيه33)
: كسيكه خون مظلومى را بريزد، به ولى او تسلط برقاتل قرار داديم .
امام على عليه السلام : يوم المظلوم على الظالم اءشد من يوم الظام على المظلوم (726)
: روز ستمكشيده بر ستمگر سخت تر است از روز ستمگر بر مظلوم .
شرح كوتاه :
كسى با پيامبر صلى الله عليه و آله در بهشت مصاحب و همراه است كه از ظالمى حقمظلومى را بگيرد.(727)
چون مظلوم زر و زور و قدرت و ياور ندارد، اعانت به او ازعدل بشمار مى آيد. ساعى در ياورى از مظلوم عملشافضل از روزه و يك ماه اعتكاف در مسجدالحرام است و در قيامت قدم هايشمتزلزل نخواهد بود.
خدا چون آه مظلوم و استغاثه او را مى شنود به بندگان توجه مى كند تا به دادرسى ونصرت او بشتابند كه ناله اى همانند ناله مظلوم در عالم خطير و جانسوز نيست .


1- خوارزم شاه  

خوارزم شاه وقتى با لشگر مغول جنگ كرد و شكست خورد ابتدا قصد داشت به هندوستانبرود عازم عراق شد و بعد به نيشابور آمد ومشغول خوش گذرانى شد. در همان ايام مظلومين و شكايت داران بيش از دوسال از او تقاضاى رسيدگى مى كردند ولى كسى نبود كه به حرف آنان گوش ‍ دهد.
روزى اين بيچارگان اجتماع نموده جلو بارگاه سلطان بوزير پناه آوردند، گفتند: براىخدا چاره اى نسبت به ما بينديش ! وزير خوارزمشاه در جواب آنها گفت : سلطان مرا ماءمورآرايش زنان مطرب كرده ، اينك نمى توانم به اين حرفها رسيدگى كنم .!!
زمانى نگذشت كه خبر آوردند كه سنتاى بهادر با سى هزار نفر از جيهون گذشته اندخوارزمشاه به عراق رفت ، لشگر مغول به دنبال او رفتند، بعد مجبور شد به رى آمد واز آنجا به مازندران و گرگان آمد و در قلعهاقلال عيال و فرزندان را با خزائن مخفى كرد و خود به جزيره آبسكون پناهنده شد.
سنتاى بهادر قلعه را محاصره و بعد از مدتى آنها تسليم شدند و فرزندان پسر به امرمغول كشته و زنهاى او را به سرداران بخشيد و دستور داد مادر خوارزم شاه بر اسببرهنه در جلو لشگر گريه نمايد.
و خوارزمشاه بعد از شنيدن اين وقايع بعد از سه روز به خاطر عدم دادرسى به مظلوميناز غصه در بسترى مرد.(728)


2- اى خدا آيا خوابى ؟ 

فرعون فرمان داد، تا يك كاخ آسمان خراش براى او بسازند، دژخيمان ستمگر او هم مردمرا از زن و مرد براى ساختن آن كاخ و بيگارى گرفته بودند، حتى زنهاى آبستن از اينفرمان استثناء نشده بودند.
يكى از زنان جوان كه آبستن بود، سنگى سنگين را براى آن ساختمانحمل مى كرد و چاره اى جز اين نداشت .
زيرا همه تحت كنترل ماءموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالىمى كرد، زير تازيانه جلادان به هلاكت مى رسيد.
آن زن جوان در برابر چنين فشارى قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنانحمل مى كرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گرديد.
در اين تنگناى سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالى كه گريه گلويش راگرفته بود، گفت : اى خدا آيا خوابى ؟ آيا نمى بينى اين طاغوت زورگو با ما چه مىكند؟
چند ماهى از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رودنيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود ديد.
آن زن صداى هاتفى را شنيد كه به او گفت : هان اى زن ، ما در خواب نيستيم ما در كمينستمگران مى باشيم .(729)


3- قبر حسين مظلوم  

متوكل خليفه عباسى (م 247) كه چهارده سال خلافت كرد از بدترين خلفاى عباسى بود وبا آل ابوطالب دشمنى بسيار مى كرد و از اذيت و آزار آنها دست بردار نبود تا جائيكهخباثت او متوجه قبر امام حسين عليه السلام هم شد.
تمام اراضى كربلا را آب بست و زراعت نمود و گاوهائى به جهت شخم و شيار زميناطراف قبر گماشت .
از طرف او ديزج ملعون يهودى قبر مطهر را شكافت و بورياى تازه اى كه بنى اسد هنگامدفن آورده بودند را ديد كه هنوز باقى است و جسد مطهر بر روى آن است ، وليكن بهمتوكل نامه نوشت كه قبر را بدستور شما نبش ‍ نمودم اما چيزى نديدم .
البته ديزج قومى از يهود را آورد. تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آببستند و ديده بانان گماشت كه هر كس بقصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام بيايد،بگيرند او را عقوبت كنند.!
احمد بن الجعد الوشا گفت : سبب محو آثار قبر امام حسين عليه السلام آن بود كهقبل از خلافت يكى از مغنيات كنيز مغنيه آواز خوان براىمتوكل مى فرستاده ، چون او به خلافت رسيد هنگام مستى فرستاد آن مغنيه بيايد و آوازبخواند.
گفتند: سفر رفته است ؛ ايام ماه شعبان بود كه به سفر كربلاء رفته بود چون مراجعتكرد يكى از كنيزان خود را براى تغنى بنزدمتوكل فرستاد متوكل از آن كنيز سئوال كرد اين ايام كجا رفته بوديد؟ گفت : با خانم خودبه سفر حج رفته بوديم .
متوكل گفت : در ماه شعبان به حج رفته بوديد؟ گفت : به زيارت قبر حسين مظلوم رفتم .از شنيدن اين كلام در غضب شد، امر كرد تا خانم او را گرفتند و حبس كردند و اموالش رامصادره كرد؛ دستور داد قبر امام و همه ابنيه و ساختمانها و نشانه هاى كربلاء را از بينببرند.(730)


4- خدايا تو بيدارى  

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مىگشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان دربروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .
سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم همبستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم .
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقتاو آمد مانع نشويد.
شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر بهسلطان رسانيد.
سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت .
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام .
علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانعاز كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشبنتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ،ميل به غذا پيدا كردم .(731)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation