بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

4 - ابن ابى عمير 

(محمد بن ابى عمير) درك خدمت امام كاظم عليه السلام و رضا عليه السلام و جواد عليهالسلام را نموده و خاصه و عامه تصديق وثاقت او كرده اند.
شغل او بزازى ، و وضع مادى اش بسيار خوب بوده است . تصنيف او نود و چهار كتاب درحديث و فقه است ، و از جهت جلالت و علميت و دانستن اسماء شيعيان ، بسيار در زمان هارونالرشيد و ماءمون مورد شتم و حبس و اخذ اموال گرديد. از او خواستند قضاوت را بپذيرد،قبول نكرد؛ از او خواستند اسامى شيعيان را بگويد چون شيعيان عراق را مى شناخت ، نگفت.
لذا او را به زندان مبتلا كردند و بارها تازيانه بر او زدند تا وقتى كه نزديك بودطاقتش تمام شود. به امر هارون الرشيد، سندى بن شاهك او را يكبار 120 تازيانه زد وبا دادن هزار درهم از زندان آزاد شد. و نزديك به صد هزار در هم ضرر مالى به اورسيد؛ و مدت زندانش چهار سال طول كشيد.
خواهرش (سعيده يا منه ) كتابهاى او را جمع و پنهان كرد از قضا باران باريده وكتابهايش هم از دست دفت ، و آنچه نقل حديث مى كرد از حافظه خوبى كه داشته بود، يااز روى نسخه هائى كه مردم از روى كتابهاى او پيش از تلف شدن نوشتهبودند(169).(170)


5- عمر طولانى با بلاء همراه است  

آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد (حضرت سليمان ) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت: آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى .
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد.همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و اونيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسبرا كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اماوفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند.
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من استقبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى .
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان واهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان ودوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگىبر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوشنشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و ردكرد.(171)


19 : بيمارى  

قال الله حكيم : (و اذا امرضت فهو يشقين )
:هر گاه مريض شوم خدا مرا شفا مى دهد.(172)
قال على عليه السلام : (اءشد من الفاقة مرض البدن
:شديدتر از بى چيزى مرض تن است .)(173)
شرح كوتاه :
از گنجهاى بهشت براى مؤ من در دنيا مريضى است ، چه آنكه مؤ من احيانا و سهوا اگرگناه كرد، خدا دوست ندارد با بار خطاء نزدش بيايد، او را مريض ‍ مى كند تا گناهانشآمرزيده شود.
مريض در حال بيمارى آه مى كشد، تقاضاى شفا مى كند، خداوند اين حالت مريض را دوستدارد و مى پسندد كه با او راز و نياز مى كند. گاهى هم براى بالا رفتن درجات و مقاماتمعنوى ، خداوند او را مريض مى كند.
بهترين بيمار آنست كه صبر در اين مصيبت كند و درد را كتمان كند و نزد افراد از مرضششكوه نكند؛ تا اينكه عافيت الهى و ثواب كامل نصيبش ‍ شود.


1 - مقام عبادى مريض  

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را به سوى آسمان بلند كرد و خنديد.شخصى پرسيد: ديديم سر مبارك را به آسمان بلند كرده و خنديدى ، علتش چه بود؟
فرمود: خنده ام از اين جهت بود كه تعجب نمودم از دو فرشته اى كه در آسمان به سوىزمين آمدند و در جستجوى مؤ من صالح بودند كه هميشه او را در مصلاى(محل نماز) خود مى ديدند، تا اعمال او را بنويسند، و به سوى آسمان ببرند.
اين بار او را در محل نماز خودش نديدند. به سوى آسمان عروج كردند و به خدا عرضكردند: پروردگارا بنده تو فلانى را در محل نمازش نديديم تااعمال نيكش را بنويسيم ، بلكه او را در بستر بيمارى ديديم .
خداوند به آنها فرمود: براى بنده ام تا وقتى كه بيمار استمثل آنچه در حال سلامتى از كارهاى نيك در شبانه روز انجام مى داد بنويسيد، بر ماست تااو در حبس (بيمارى ) است ، پاداش اعمال خيرى را كه هنگام صحت انجام مى داد، بنويسيم.(174)


2 - دخترم بيمار نشده ! 

پيامبر صلى الله عليه و آله دخترى را خواستگارى كردند. پدر دختر شروع به تعريفدخترش نمود و امتيازات او را مى شمرد، از جمله گفت :
اين دختر از زمان تولدش تا اين زمان بيمار نشده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله از مجلس برخواست و قطع كلام خويش نمود، بعد فرمود:(خيرى در چنين وجودى نيست كه مانند گورخر بيمار نشود. مرض و بلا تحفه اى است ازجانب خدا به سوى بندگان ، كه اگر از ياد خداغافل شدند، آن مرض و پيشامد او را متوجه خدا سازد.)(175)


3 - صبر بر مرض  

(ابو محمد رقى ) گويد: به محضر امام رضا عليه السلام رفتم و سلام كردم ، جوابسلامم را داد و احوالپرسى كرد و با من به گفتگو پرداخت تا اينكه فرمود:
(اى ابا محمد هر بنده مؤ منى كه خدا او را به بلائى گرفتار نمود، و او بر آنتحمل و صبر كرد، قطعا در پيشگاه خدا مانند پاداش شهيد را خواهد داشت .)
من پيش خود گفتم چرا امام اين سخن را فرمود، با اينكه قبلا سخن از بلا و بيمارى در مياننبود، يعنى چه ، امام به چه تناسبى اين جمله را فرمود؟!
با امام خداحافظى كردم و از محضرش بيرون آمدم ، و خود را به همسفران و دوستانمرساندم .
ناگهان احساس كردم پاهايم درد مى كند، شب را با سختى به سر آوردم . صبح كه شدديدم پاهايم ورم كرده و پس از مدتى ، ورم شديدتر شد. به ياد سخن امام افتادم كه درمورد صبر بر بلا سفارش كرد و من آن را مناسب ندانستم .
با اين وضع به مدينه رسيدم ، زخم بزرگى در پايم پيدا شد، و چرك زياد از آنبيرون آمد، آن چنان دشوار بود كه امان را از من گرفت ، دريافتم كه امام آن سخن را براىچنين پيش آمدى كه برايم رخ مى دهد فرمود، تا با صبر، آرامش خود را حفظ كنم ، و حدود دهماه بسترى بودن اين مرض طول كشيد.
روايت كننده گويد: او پس از مدتى ، سلامتى خود را بازيافت ؛ و سپس بار ديگر مريضشد و به آن مرض مرد.(176)


4 - جذامى  

امام سجاد عليه السلام در بين راهى به چند نفر جذامى و مبتلا به خوره برخورد نمود، كهسر راه نشسته و در حال خوردن غذا بودند، پس به آنها سلام كرد و از آنها رد شد.
آنگاه با خود فرمود: خداوند متكبران را دوست ندارد، پس به سوى ايشان برگشت وفرمود: من اكنون روزه دار هستم (معذورم چيزى با شما بخورم )، و آنها را به خانه خوددعوت كرد و فرمود: شماها به خانه من بيائيد.
آنها هم به خانه امام رفتند و حضرت هم آنان را اطعام نمود، و هم با كمك مالى به آنهادلجوئى نمود.(177)


5 - قرض مريض  

(اسامة بن زيد) از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود. وقتى مريض ‍ شد امامحسين عليه السلام به عيادتش تشريف بردند.
اسامه مكرر آه مى كشيد و اظهار غم و غصه مى كرد. امام عليه السلام فرمود: برادرم غصهات چيست ؟ گفت : شصت هزار دينار قرض دارم .
فرمود: بدهكاريت به عهده من است ، گفت : مى ترسمقبل از پرداخت قرضم بميرم .
فرمود: نه ، قبل از آنكه بميرى قرضت را اداء مى كنم ، و دستور داد قرض وى راپرداختند.(178)


20 : پدر و مادر 

قال الله الحكيم : (فلا تقل لهما اف و لاتنهر هما
:به پدر و مادر حتى اف نگوئيد و نهيب نزنيد(179)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (بر الوالديناءفضل من الصلاة و الصوم و الحج و المعرة والجهاد فىسبيل الله .
:نيكى به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است .(180)
شرح كوتاه :
در قرآن بعد از توحيد، خداوند به اين موضوع بسيار دقيق يعنى نيكى به پدر و مادر رامتذكر شد، و آنقدر اهميت داد، تا جائى كه فرمود: (به آنها اف (يعنى ناخوشى ، يا تو)نبايد گفت و بانگ بر آنها نبايد زد و به گفتار نيك و خوش با آنها رفتار كرد.)
با توجه به نكات فوق هر نوع آزردن پدر و مادر احترام و نيكى نسبت به آنان واجب است. كسانى كه بخاطر جوانى يا احساساتى شدن و غضب احيانا موجب اذيت پدر و مادر رافراهم كردند، بايد رضايتشان را جلب كنند.
كه عدم رضايت آنان موجب عواقب سوء مى شود و فرزندان آن شخص ‍ بعدا با او بدى مىكنند؛ و از نظر اخروى اگر براى هر ناراحتى يك در جهنم باز شود براى كسى كهاسباب سخط پدر و مادر را باز كرد بقول پيامبر صلى الله عليه و آله : دو در جهنم بازمى شود(181)


1 - رضايت مادر 

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر بالين جوانى كه درحال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: اى جوان كلمه توحيد (لا اله الا الله ) بر زبانبياور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر بود اداى توحيد نبود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به حاضرين فرمود: آيا مادر اين جوان در اينجاحاضر است ؟
زنى كه در بالاى سر جوان ايستاده بود گفت : آرى ، من مادر او هستم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا تو از فرزندت راضى و خشنود هستى؟ گفت : نه ، من مدت شش سال است كه با او حرف نزده ام .
فرمود: اى زن او را حلال كن و از او راضى باش ! گفت براى رضايت خاطر شما او راحلال كردم ، خداوند از او راضى باشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به آن جوان نمود و كلمه توحيد را به او تلقيننمود. جوان بعد از رضايت مادر زبانش باز شد و به يگانگى خدا اقرار كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جوان چه مى بينى ؟ گفت : مردى بسيارزشت و بدبو را مشاهده مى كنم و اكنون گلوى مرا گرفته است . پيامبر دعائى به اينمضمون به جوان ياد داد و فرمود: بخوان : (اى خدايى كهعمل اندك را مى پذيرى و از گناه و خطاى بزرگ درمى گذرى از من نيزعمل اندك را بپذير و از گناه بسيار من درگذر، چرا كه تو بخشنده و مهربانى ).
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: اكنون چه مىبينى ؟ گفت : اكنون مردى (ملكى ) را مى بينم كه صورتى سفيد و زيبا و پيكرى خوشبوو لباسى زيبا بر تن دارد و با من خوش ‍ رفتارى مى كند (بعد از دنيا رحلتكرد).(182)


2- همنشين حضرت موسى عليه السلام  

روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض كرد: خدايا مىخواهم همنشينى را كه در بهشت دارم ببينم كه چگونه شخصى است !
جبرئيل بر او نازل شد و گفت : يا موسى عليه السلام قصابى كه در فلانمحل است همنشين تو است . حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيهشبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شب كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوىمنزل روان گرديد.
موسى عليه السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت : مهمان نمى خواهى ؟
گفت : بفرمائيد، موسى عليه السلام را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذائىتهيه نمود، آنگاه زنبيلى از طبقه فوقانى به زير آورد، پيرزنىكهنسال را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خويش به اوخورانيد.
موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد پيرزن كلماتى كه مفهوم نمى شد حركتنمود؛ بعد جوان براى حضرت موسى عليه السلام غذا آورد و خوردند.
موسى عليه السلام سوال كرد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض ‍ كرد: اينپيرزن مادر من است ، چون وضع مادى ام خوب نيست كه كنيزى برايش بخرم خودم او را خدمتمى كنم .
پرسيد: آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟ گفت : هر وقت او را شستشو مى دهم وغذا به او مى خورانم مى گويد: خدا ترا ببخشد و همنشين و هم درجه حضرت موسى دربهشت كند موسى عليه السلام فرمود: اى جوان بشارت مى دهم به تو كه خداوند دعاى اورا درباره ات مستجاب گردانيده است ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت تو همنشين منهستى .(183)


3- جريح  

در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را (جريح ) مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مىكرد. روزى مادرش به نزد او آمد در وقتى كه نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت . بادوم مادر آمد و او جواب نگفت . بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنيد.
مادر گفت از خداى مى خواهم ترا يارى نكند! روز ديگر زن زناكارى نزد صومعه او آمد ودر آنجا وضع حمل نمود و گفت : اين بچه را از جريح بهم رسانيده ام .
مردم گفتند: آن كسى كه مردم را به زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد. پادشاه امر كرد وى رابه دار آويزند.
مادر جريح آمد و سيلى بر روى خود مى زد. جريح گفت : ساكت باش از نفرين تو به اينبلا مبتلا شده ام .
مردم گفتند: اى جريح از كجا بدانيم كه راست مى گوئى ؟ گفت :طفل را بياوريد، چون آوردند دعا كرد و از طفل پرسيد پدر تو كيست ؟ آنطفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : از فلان قبيله ، فلان چوپان پدرم است .
جريح بعد از اين قضيه از مرگ نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه هيچگاه از مادر خود جدانشود و او را خدمت كند.(184)


4- دلاك و خدمت پدر 

عالم ثقه (شيخ باقر كاظمى ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى كه دلاك بودنقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيرى بود كه در خدمتگذارى او كوتاهى نمى كردم ، حتىبراى او آب در مستراح حاضر مى كردم و مى ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمتاو بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمان عليه السلام راببينم . شب چهارشنبه آخرى براى من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راهافتادم .
ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را ديدم كه بر اسبىسوار است و رو به من كرد.
در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند. چون به من رسيد به زبان عربى محلىرا من سخن گفت و از مقصد من پرسيد!
گفتم : مسجد سهله مى روم . فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دستخود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزى نيست ، باز با تندى فرمود: خوردنىداخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقدارى كشمش يافتم كه براىطفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصيت مى كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد.
بعد فهميدم كه او امام زمان عليه السلام است و حضرت حتى راضى نيست كه شبچهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم .(185)


5 - كتك به پدر 

(ابوقحافه ) پدر ابوبكر از دشمنان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود.روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فحش داد، پسرش ابوبكر پدر را گرفت وبر ديوار كوبيد.
اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم ابوبكر را طلبيد و به او فرمود: با پدرت چنين كردى ؟
ابوبكر گفت : آرى .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برو ولى با پدر، چنين رفتار را انجام نده.(186)


21 : تقوى  

قال الله الحكيم : فان خير الزاد التقوى و اتقون يا اولى الالباب
بهترين توشه راه تقوى است پس اى صاحبانعقل از من بپرهيزيد).(187)
قال على عليه السلام : (لا يقلل عمل مع تقوى
هيچ عملى با تقوى اندك نباشد).(188)
شرح كوتاه :
تقوى خاص به ترك حرام و شبهه تحقق مى پذيرد، و آنان كه تقوى از خوف آتش وعقاب دارند تقوى عام است . تقوى در مثل مانند آب نهرى است كه درختان مختلف بر لب آبمغروس هستند، و هر كدام از درختان باندازه جوهر و طمع و لطافت خود از آن ارتزاق مىكنند.
مردم در تقوا از يك آب واحد، باندازه علم و درك و صفات از درجات ايمانى استفاده مى كنند،ولكن در عمل و اخلاص مراتب تقوايشان فرق مى كند، در حقيقت تقوى اطاعت خالص بودنمعصيت است ، و عملى است كه جهل در آن نباشد و مقبوليتاعمال ، صاحب آن ممتاز و متقى مى شود(189)


1- تقواى غلط 

عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، سه نفر زن براى شكايت ازشوهرانشان به حضورش آمدند.
اولى گفت : شوهرم گوشت نمى خورد. دومى مى گفت : شوهرم از بوى خوش استفاده نمىكند. سومى گفت : شوهرم با زن خود همبستر نمى شود (اينان با ايناعمال قصد زهد و تقواى كرده بودند).
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسيار ناراحت و خشمگين شد به طورى كه وقتى ازخانه به سوى مسجد حركت كرد، عبايش بر زمين كشيده مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اجتماع مردم ، بالاى منبر پس از حمد و ثناى فرمود:چرا بعضى از اصحاب من ، گوشت نمى خورند و بوى خوش ‍استعمال نمى كنند و با زنان خود همبستر نمى شوند؟
اى مسلمانان آگاه باشيد من هم گوشت مى خورم و هم از بوى خوش ‍ استفاده مى كنم ، و همبا همسر خود همبستر مى شوم ، اين سنت است ، كسى كه از اين سنت من دورى كند از من نيست .
به اين ترتيب ، آن حضرت ، پايه تاءسيس بدعت زهد غلط را از بنيان ويران كرد، وپايه گذاران آن را محكوم نمود.(190)


2- ابوذر 

ابوذر فرمود: آذوقه و پس انداز من در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هميشه يكمن خرما بوده ، و تا زنده ام از اين مقدار زياده نخواهم كرد.
عطاء گويد: ابوذر را ديدم لباس كهنه اى به تن كرده و نماز مى خواند، گفتم : ابوذرمگر لباس بهترى ندارى ؟ گفت : اگر داشتم دربرم مى ديدى .
گفتم : مدتى ترا با دو جامه مى ديدم ، گفت به پسر برادرم كه محتاج تر از خودم بوددادم ، گفتم : به خدا تو خود محتاجى ، سر به آسمان بلند كرده و گفت : آرى بار خدايابه آمرزش تو محتاجم .
سپس گفت : مثل اينكه دنيا را خيلى مهم گرفته اى ، اين لباس كه در تن من مى بينى ولباس ديگرى كه مخصوص مسجد است ، و چند بز براى دوشيدن و نان خورش دارم ،چارپائى دارم كه آذوقه ام را به آن حمل و نقل مى كنم ، و زنى دارم كه مرا از زحمت تهيهغذا آسوده مى كند، چه نعمتى برتر از آن كه من دارم ؟
به ابوذر گفتند: آيا ملكى تهيه نمى كنى چنانكه فلان كس و فلانى تهيه كرده اند؟
گفت : مى خواهم چه كنم براى اينكه آقا و ارباب شوم ، هر روزى يك شربت از آب باشير و هفته اى يك پيمانه گندم مرا كفايت مى كند.(191)


3- به بى تقوا نبايد اعتماد كرد 

(اسماعيل ) فرزند بزرگ امام صادق عليه السلام مقدارىپول نقد داشت ، اطلاع پيدا كرد كه مردى قريشى ازاهل مدينه عازم سفر به كشور يمن است ، خواست مقدارىپول به او بدهد تا اجناس تجارتى يا سوغاتى برايش خريدارى كند.
با پدرش امام صادق عليه السلام مشورت كرد، حضرت فرمود: او شراب خوار است ؟ گفت: مردم مى گويند اما از كجا كه حرف مردم درست باشد!
حضرت فرمود: صلاح نيست به او پول بدهى .
اما اسماعيل تمام پول را به آن مرد داد تا برايش از (يمن ) جنس ‍ بخرد.
مرد قريشى به مسافرت رفت و تمام پول او را از بين برد. موقع حج حضرت واسماعيل هر دو به حج رفتند، اسماعيل در طواف بود كه حضرت متوجه شد كهاسماعيل پيوسته از خدا مساءلت مى كند در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعيت خود را به اسماعيلرسانيد و با دست پشت شانه او را به نرمى فشرد و گفت :
فرزندم ، بى جهت از خدا چيزى مخواه ، تو بر خدا حقى ندارى ، نبايد بوى اعتماد مىكردى ، خود كرده را تدبير نيست .
اسماعيل گفت : مردم مى گفتند او شراب مى خورد من كه نديده بودم ! امام فرمود: گفتار مؤمنين را به راستى تلقى كنيد و بر شراب خوار اعتماد نكنيد و از دادناموال به نادانان طبق قرآن بايد حذر كرد(192) كه سفيهى بالاتر از شراب خوارسراغ دارى ؟
بعد فرمود: پيشنهاد شراب خوار در ازدواج و وساطت را نبايد پذيرفت ، در مورد امانتنبايد او را امين دانست كه اموال را حيف و ميل كند و چنين كسى حقى بر خدا ندارد تا از خداجبران ضررهاى وارده را مطالبه كند.(193)


4- شيخ مرتضى انصارى  

مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) با برادر خود از كاشان به مشهد مقدس ‍ مسافرتنمود، پس از آن به تهران آمد، در مدرسه مادرشاه در حجره يكى از طلابمنزل گرفت .
روزى شيخ به همان محصل مختصر پولى داد تا نان خريدارى كند، وقتى برگشت شيخديد حلوا هم گرفته و بر روى نان گذاشته است .
به او گفت : پول حلوا را از كجا مى آورى ؟ گفت : به عنوان قرض گرفتم . شيخ فقطآنچه از نان ، حلوائى نبود برداشت و فرمود: من يقين ندارم براى اداء قرض زنده باشم .
روزى همان طلبه پس از سالها به نجف آمده بود و خدمت شيخ عرض كرد: چه عملى انجامداديد كه به اين مقام رسيديد و خداوند شما را موفق نمود اينك در راءس حوزه علميه قرارگرفته ايد و مرجع همه شيعيان جهان شديد؟
شيخ فرمود: چون جراءت نكردم حتى نان زير حلوا را بخورم ، ولى تو باكمال جراءت نان و حلوا را تناول نمودى .(194)


5- اعتراض عقيل  

چون امام على عليه السلام به حكومت رسيد به منبر رفتند و ستايش و ثناء خدا كردند وبعد فرمود:
به خدا قسم به يك درهم از غنيمتهاى شما دست نرسانم تا آنگاه كه در مدينه شاخهخرمائى دارم ، پس راست بگوئيد، خود را از اينمال محروم كرده ام و به شما عطاء مى كنم .
در اين هنگام عقيل برادر امام به پا خاست و عرض كرد: قسم به خدا تو مرا و شخص سياهمدينه را برابر و مساوى قرار دارى !
امام فرمود: بنشين ، در اينجا غير تو ديگرى نبود كه تكلم كند، تو بر آن سياه چهره چهبرترى دارى ، جز به پيشى گرفتن در اسلام يا به تقوى و اجر و ثواب ، كه اينبرترى در آخرت است .(195)


22 : توكل  

قال الله الحكيم : (فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين
هرگاه عزم كارى گرفتى بر خدا توكلكن كه خدا آنان كه بر او اعتماد كند و دوست دارد.)(196)
قال على عليه السلام : (التوكل على الله نجاه منكل سوء
توكل بر خدا سبب نجات از هر بدى مى شود)(197)
شرح كوتاه :
توكل جامى است كه مهر الهى بر آن زده شد و مهر آن جامخ را باز نمى كند و از آن نمىآشامد كسى كه به خدا توكل و اعتماد كرده باشد.
كمترين حد توكل آن است كه از مقررات خود پيش از وقت ، زياده از مقدر كه تقسيم شدهكوشش نكند.
حقيقت توكل به ايثار و واگذارى امورش به حق است ، ومتوكل اگر توجه اش ‍ به علت حقيقى يعنى خدا باشد، مانع از رسيدنتوكل است .
توكل به حرف و لفظ و ادعا محقق نمى شود، بلكه امر باطنى است كه آن مفتاح ايمان استو با وداع همه آرزوها، متوكل به حقيقت توكل مى رسد.(198)


1- تاجر متوكل  

در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مردى هميشهمتوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سواربر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و ازقتل من درگذر.
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى . تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحراناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم .
چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفتتوكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگيرشد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اىمتوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كهدر اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟
گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كهجبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم ودشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و بهفرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در بابتوكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد.
پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه رانقل كرد، و حضرت تصديق فرمود(199) آرىتوكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداءاست .


2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلموتوكل

هنگامى كه (ابوسفيان ) رئيس مشركان كه لشكر ده هزار نفرى و مانور منظم و قدرتمنداسلام را (در فتح مكه ) ديد در شگفتى و تعجب فرو رفت در حالى كه در كنار گردانهاىرزمى لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قدم مى زد، مى گفت :
اى كاش مى دانستم كه چرا محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر من پيروز شد؟ با آنكهمحمد صلى الله عليه و آله و سلم در مكه تنها و بى ياور بود، چگونه اين چنين لشكرىمبارز تدارك ديد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن ابوسفيان را شنيد و دست مباركش ‍ را روى شانهوى گذاشت و فرمود: ما به كمك خدا، بر شما پيروز شديم .
در جنگ حنين مى بينيم وقتى سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگيرانه دشمن قرار گرفتصفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى پراكندگى سپاه اسلام را ديد، به درگاه خدااستعانت جست و به او توكل كرد و عرض نمود: (خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است، و شكايتم را به درگاه تو مى آورم و اين توئى كه بايد از درگاهت كمك خواست واستعانت جست ) در اين هنگام جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمنازل شد و عرض كرد:
(اى رسول خدا، دعائى كردى كه موسى در آن هنگام كه دريا برايش ‍ شكافته شد، ايندعا را كرد و از شر فرعون نجات يافت .)(200)


3- بيمارى موسى عليه السلام  

حضرت موسى عليه السلام را بيمارى عارض شد، بنىاسرائيل نزد او آمدند و ناخوشى او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف كنىشفايابى .
موسى عليه السلام گفت : مداوا نمى كنم تا خدا مرا بى دوا بهبود بخشد. پس ‍ بيمارى اوطولانى شد، خدا به او وحى فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافيت نمى دهم تابه دوائى كه گفته اند درمان كنى .
پس به بنى اسرائيل گفت : داروئى كه گفتيد به آن مرا معالجه كنيد. پس او را مداواكردند بهبود يافت .
اين در دل موسى عليه السلام حالت شكوه و اعتراضى پديد آورد. خداى تعالى به اووحى فرستاد، خواستى حكمت مرا به توكل خودباطل كنى ، چه كسى غير از من داروها و منفعتها را در گياهان و اشياء نهاد؟!(201)


4- حماد بن حبيب  

(حماد بن حبيب كوفى ) گفت : سالى براى انجام حج با عده اى بيرون شديم همين كهاز جايگاهى به نام (زباله ) كوچ كرديم بادى سهمگين و سياه وزيد، آنقدر شديدبود كه قافله را از هم متفرق ساخت .
من در آن بيابان سرگردان ماندم تا خود را به زمينى كه از آب و گياه خالى بودرساندم .
تاريكى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسيد، نزديك آن رفتم ، جوانى راديدم با جامه هاى سفيد كه بوى مشك از او مى وزيد، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم :اين شخص يكى از اولياء خدا باشد!
ترسيدم اگر مرا ببيند به جاى ديگر برود، لذا خود را پوشيده داشتم . او آماده نماز شدو اول دعا كرد (يا من حاذ كل شى ملكوتا....) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مكان نزديك شدم، چشمه آبى ديدم كه از زمين مى جوشيد. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ايستادم .
در نماز چون به آيه اى مى گذشت كه در آن وعده يا وعيد بود با ناله و آه ، آن آيه راتكرار مى كرد.
شب روى به نهايت گذاشت ، جوان از جاى خود حركت نمود و به راز و نيازمشغول شد (يا من قصده الضالون ....)
ترسيدم از نظرم غايب شود، نزدش رفتم و عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسىكه خستگى را از تو گرفته و لذت اين تنهايى را در كامت قرار داده ، بر من ترحم نما،كه راه گم كرده ام و آرزو دارم به كردار تو موفق شوم .
فرمود: اگر از راستى بر خدا توكل مى كردى گم نمى شدى ، اينك از دنبالم بيا. بهكنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد.
صبح طلوع كرده بود و فرمود: مژده باد ترا به اين مكان كه مكه است ؛ و صداى حاجيانرا مى شنيدم !
عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه به او در قيامت اميدوارى ، بگو كيستى ؟فرمود: اكنون كه سوگند دادى من على بن الحسين (زين العابدين ) هستم .(202)


5- اعتماد به ساقى  

جبرئيل در زندان نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف چه كسى ترا زيباترين مردمقرار داد؟ فرمود: پروردگار.
گفت : چه كسى ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدايم .
گفت : چه كسى كاروان را به سوى چاه كشانيد؟ فرمود: خداى من .
گفت : چه كسى سنگى كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود: خدا.
گفت : چه كسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدايم .
گفت : چه كسى ترا از كيد زنان نگه داشت . فرمود: خدايم .
گفت اينك خداوند مى فرمايد: چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را بازگوئى ، پس هفت سال در ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقى سلطان اعتماد كردىو گفتى : مرا نزد سلطان ياد كن )
و در روايت ديگر دارد كه خداوند به وى وحى كرد: اى يوسف چه كسى آن رؤ يا را به تونماياند؟ گفت : تو اى خدايم .
فرمود: از مگر زن عزيز مصر چه كسى ترا نگه داشت ؟ عرض كرد: تو اى خدايم .
فرمود: چرا به غير من استغاثه كردى و از من يارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى كردىاز زندان ترا آزاد مى كردم به خاطر اين اعتماد به خلق ، هفتسال بايد در زندان بمانى .
يوسف آن قدر در زندان ناله و گريه كرد كهاهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد يك روز گريه كند و يك روز آرام بگيرد.(203)


23 : تسليم  

قال الله الحكيم : (امرنا لنسلم لرب العالمين
ما ماءموريم كه تسليم فرمان خداى جهانيان باشيم )(204)
قال الباقر عليه السلام : احق خلق الله ان يسلم لما قضى الله
سزاوارترين بندگان خدا كسانى هستند در مقابل قضاى الهى تسليم هستند).(205)
شرح كوتاه :
صفت تسليم مقامى است بالاتر از رضا و توكل ، زيرا دارنده آن ترك درمان مشكلاتى كهبر او وارد مى شود را مى كند، و با قطع تعلق قلبى ، خود را به خدا واگذار مى كند.
در صفت رضا نوعا افعالباطبع انسانى توافق دارند، و در توكل خدا را بمنزلهوكيل در كارشان مى دانند، در هر دو صورت طبع و نفس دخالت دارند، اما در تسليم اين چنيننيست .
برگزيدگان خدا به انواع رنجها همانند سوءاخلاق خانواده ، فقر، مرض ، آزار خلق و...دچار مى شوند چون تسليم اند زبان اعتراض ندارند و نارضايتى درونى از ابتلالات راهم ندارند.


1 - پاسخ امام  

حكايت شده كه امام صادق عليه السلام گاهى براى ميهمانان خود فرنى ، و حلوا، وگاهى نان و زيتون مى آورد.
شخصى به آن حضرت عرض كرد: اگر با تدبيرعمل كنى (آينده نگر باشى ) هميشه مى توانى در يك وضع باشى و يكسان از ميهمانانپذيرائى كنى .
حضرت پاسخ داد: تدبير امر ما در دست خداوند است (و تسليم امر او هستم ) هر زمان كهبه ما عطاء كند ما هم بر خود و ميهمانان خود وسعت مى دهيم ، و هر زمان كه به ما تنگگيرد و كم عطاء كند، ما همچنان زندگى مى كنيم . (206)


2- معاذ بن جبل  

(معاذ) در هيجده سالگى مسلمان شد و در جنگ بدر و احد و خندق و ديگر جنگها شركتداشت و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان او و (عبدالله بن مسعود) عقد برادرى قرارداد.
انسانى خوش رو و بخشنده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حكومت يمنفرستادند و مطالبى را به او گوشزد كردند از جمله فرمودند: بر مردم سخت مگير و باايشان چنان رفتار كن كه به دين و سخن تو علاقمند گردند.
در زمان حكومت خليفه دوم جنگى ميان مسلمانان و روم اتفاق افتاد و او هم شركت داشت .
در سال هجدهم هجرى در (عمواس ) شام طاعونى واقع شد. ابوعبيده فرمانده قواىمسلمانان به مرض طاعون مبتلا شد، چون يقين به مرگ نمود معاذ را جانشين خود قرار داد.
سپاهيان او را گفتند دعا كن تا اين بلا مرتفع گردد. او فرمود: اين بلا نيست ، بلكه دعاىپيامبر صلى الله عليه و آله شما و مرگ نيكان و صالحان و شهادتى است كه خدامخصوص بعضى از شما مى گرداند.
بعد فرمود: خداوندا از اين رحمت (طاعون ) سهم كاملى به خاندان معاذ بده .
بعد از مدتى اهل خانه اش مبتلا شدند و مردند و خود او نيز در انگشتش اثر كرد، انگشت رابه دندان مى گزيد و مى گفت : پروردگارا اين كوچك است آن را مبارك گردان .
عاقبت در سن 38 سالگى با مرض طاعون درگذشت و نزديك خاك اردن (درسال هيجده هجرى ) به خاك سپرده شد.(207)


3 - تسليم را از كبوتران بياموزيد 

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاىالهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزدپيامبر صلى الله عليه و آله وقت رفتند و از او چاره خواستند.
او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطرافنگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:
اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت :آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنهارا ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم . فرمود: با اين همه اين كبوتران تركلانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند.
فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد ومى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى وبه او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مىكنى .
آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابىننمود.(208)


4 - صعصعه  

(احنف بن قيس ) مى گويد: روزى به عمويم صعصعه از درددل خود شكايت كردم . او مرا بسيار سرزنش كرد و گفت : پسر برادر وقتى از يك نوعناراحتى پيدا مى كنى اگر به ديگرى مانند خود شكايت مى كنى از دوحال خارج نيست ، يا آن شخص دوست تست ، كه البته او هم برايت ناراحت مى شود و يادشمن تست كه در اين صورت شادمان خواهد شد.
ناراحتى خويش را به مخلوقى مانند خود كه قدرت برطرف كردن آن را ندارد ابراز مكن ؛به كسى پناه ببر و بگو كه ترا به آن ناراحتى مبتلا كرده او خود مى تواند برطرفنمايد.
پسر برادر، يكى از چشمهاى من مدت چهل سال است كه هيچ چيز را نمى بيند، از اين پيشامداحدى را مطلع نكرده ام حتى زنم نيز نمى داند كه اين چشم من نابينا است (209)


5 - تسليم در برابر حكم  

نخلستان (زبير بن عوام ) (پسر عمه رسول خدا صلى الله عليه و آله ) با يكى ازانصار در كنار هم قرار داشت در مورد آبيارى نخلستان بين اين دو نفر نزاعى واقع شد، هردو براى رفع خصومت و اختلاف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و جريان رابه عرض رساندند، تا آن حضرت مساءله راحل كند.
نظر به اينكه نخلستان زبير در قسمت بالاى آب قرار داشت و نخلستان مرد انصارى درقسمت پائين بود (و معمول اين بود كه اول قسمت بالا را آب مى دادند بعد قسمت پائين را)پيامبر صلى الله عليه و آله چنين قضاوت كرد كه نخست زبير آبيارى كند بعد مردانصارى .
با اينكه اين داورى كاملا عادلانه بود، مرد انصارى ناراحت شد و حتى به پيامبر صلىالله عليه و آله گفت : اين قضاوت به خاطر آن كه زبير پسر عمه شما بود به نفع اوتمام شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از اين پرخاشگرى ناراحت گرديد، به طورى كه چهره اشمتغير شد در اين هنگام اين آيه نازل گرديد:
(سوگند به پروردگارت ، آنها مؤ من نخواهند بود مگر اينكه ترا در اختلاف به داورىبطلبند و سپس در دل خود از داورى تو احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليمباشند.)(210)
اين آيه دلالت دارد كه كسى در برابر حكم رهبر حكومت اسلامى پيامبر صلى الله عليه وآله نمى تواند پيش خود ناراحت گردد و خواسته خود رادنبال نمايد، بلكه بايد كاملا تسليم حكم باشد.(211)


24 : تفكر 

قال الله الحكيم : (اءولم يتفكروا فى اءنفسهم ما خلق الله السموات و الارض و مابينهما الا بالحق و اجل مسمى
:آيا در نفس خود تفكر نكردند كه خدا آسمانها و زمين و هر چه در بين آنهاست همه را به حقو معين آفريده است .(212)
امام على عليه السلام : (التفكر يدعو الى البر والعمل به
:تفكر انسان را به كار نيك و عمل به آن مى خواند(213)
شرح كوتاه :
تفكر بحال خويش و احوال اهل عالم ، آئينه ايست كه بوسيله آن خوبيها نمودار مى شود، وكفاره گناهان مى گردد، قلب روشن مى شود و موجب اصلاح معاد مى شود، و به عاقبت امرخويش متوجه مى گردد و عملش ‍ افزون مى شود.
تفكر خصلتى است كه مانند اين عبادت ، خدابندگى نشود چنانچه پيامبر صلى الله عليهو آله فرمود: (يك ساعت فكر كردن بهتر از عبادتيكسال است ).
به مرتبه تفكر نمى رسد مگر كسى كه خداوند به قلبش نظر كرده باشد و به نورمعرفت منور نموده باشد؛ پس با چشم عبرت دنيا را مى نگرد وغافل از حق نمى گردد(214)


next page

fehrest page

back page