زيانهاى روانى دروغ
ناراحتى درونى
روان نيز از شر دروغ در امان نيست. روان دروغ گو، از زبانش زيانها مىبيند،از جمله از زيانهاى روانى كه ازناحيه دروغ، نصيب دروغ گو مىشود، ناراحتىدرونى است. توضيح اين مطلب به تقديم مقدمه كوچكى نياز دارد.
راستى حقيقتى است كه وجود دارد و راست گو، آن را دريافته و خبر مىدهد.صورت ذهنى آن به طور طبيعىدر مغز راست گو، موجود است و نيازى به محافظتندارد، ولى براى دروغ حقيقتى نيست كه عكسى از آن بهطور طبيعى در مغز افتادهباشد.
دروغ چيزى است كه ساخته و پرداخته خود دروغ گوست و قطع نظر از اين هيچگونه وجودى به طور طبيعى،نه در خارج و نه در مغز براى واقع دروغ نيست، چونواقع ندارد. دروغ گو بايستى، نيرو به كار ببرد و بر مغز خودفشار بياورد كه مصنوعخيالى خود را كه همان تصور معناى دروغ باشد، فراموش نكند تا مبادا وقت ديگر آنراطور ديگر ذكر كند و دروغش آشكار گردد.
جوانى در مسافرخانهاى وارد شد و نامى براى خود گفت، روز ديگر كه صاحبمسافرخانه نام او را پرسيد، نامديگرى گفت، چون فراموش كرده بود كه در آغاز چهنامى براى خود ذكر كرده است، در نتيجه مورد سوء ظنقرار گرفت و به دستگاههاىانتظامى خبر رسيد و دستگيرش كردند.
از اين نظر، دروغ گويى كه مىخواهد دروغش كشف نشود، پيوسته در ناراحتىاست، مبادا سخن كنونىاش باسخن گذشتهاش تناقض داشته باشد. دروغ گو، هميشهاين بار سنگين را بايستى بر مغز داشته باشد به ويژهكسانى كه در هنگام بازپرسىدروغ مىگويند، از اين ناراحتى درونى در آزارند كه مبادا در باز پرسى آينده،سخنشان با گذشته متناقض باشد.
ولى راست گو، هيچ گونه ناراحتى ندارد و از ناحيه سخنش در آسايش مىباشد،چون در هنگام تكرار، همان راخواهد گفت و تناقضى به وجود نخواهد آمد، زيراصورت آن حقيقت در مغزش به طور طبيعى افتاده و در هر باراز آن خبر مىدهد.
ناراحتى روحى يكى از زيانهاى روانى است كه ممكن است زيانهاى ديگرىبراى روان در پى داشته باشد.
فراموشى
فراموشى نيز يكى از بيمارىهاى روانى است كه دروغ گو بدان گرفتار مىشود.
امام ششم مىفرمايد:
«ان مما اعان الله (به) على الكذابين، النسيان; (1) .
از چيزهايى كه خدا به زيان دروغ گويان كمك كرده فراموشى است.»
در مثل است كه دروغ گو، كم حافظه مىشود; دروغى كه گفته به يادش نمىماند وفراموشش مىشود وهنگامى كه بار دگر خواست از آن سخن بگويد، جور دگرخواهد گفت، در نتيجه دروغش كشف مىشود.
شايد يكى از علل فراموشى دروغ گو، همانى است كه به آن اشاره كرديم كه دروغ،وجود واقعى در خارج و در مغزندارد; واقعيت دروغ همان جعل مىباشد. امورى كهدر ذهن وجودشان تابع جعل و اراده است، مادامى كه مورداراده هستند وجود جعلىآنها محفوظ است، همان اندازه كه غفلتى پيدا شد، وجود جعلى معدوم مىشود ودرمغز هم بقا ندارد و ياد آورى آن دشوار است و احتياج به جعل دومى دارد، بنا بر ايندروغ نمىتواند براى خود،در حافظه جايى باز كند كه محو نشود.
دانشوران روان شناس مىگويند: كثرت محفوظات موجب فراموشى است.محفوظ جديدى كه مىآيد، محفوظقديم را از صفحه مغز پاك مىكند.
كثرت دروغ و پشتسر هم دروغ گفتن هم فراموشى مىآورد، زيرا دروغهاىجديد، آثار دروغهاى قديم را از مغزمحو مىكند.
چيز ديگرى كه موجب فراموشى دروغ مىشود، آن است كه مطلبى در حفظمىماند كه مورد اهتمام شخصباشد. كسى كه كارش دروغ گويى گرديد، چندان بهدروغ خود اهتمامى نمىدهد. دروغ براى او امرى است عادى، هر موقع كه بخواهد،باز هم دروغ مىگويد و دروغهاى او در حد معينى متوقف نمىشود و دروغ براىدروغگوى حرفهاى نامتناهى عددى است، در نتيجه كمتر در خاطرش مىماند وفراموش مىشود.
نوميدى
وقتى كه دروغى از دروغ گو، كشف گرديد، ضربتى بر مغز او فرود مىآيد، زيرامنظورى كه از دروغ گفتن داشته،بر ضد آن نتيجه گرفته است، در اين موقع اگردروغ گوى حرفهاى نشده باشد، يكى از دو حال، نصيبش مىگردد:
الف) روحيهاش متزلزل شده و اتخاذ تصميم براى او دشوار مىشود و ازموفقيتخود نوميد مىگردد، زيرا تنهاراهى كه مىپنداشته به مقصدش مىرساند،دروغ بوده، آن هم كه بسته شده است. او اگر شايستگى داشت كه ازراه ديگر به مقصدبرسد به وسيله دروغ متشبث نمىگرديد و نيازى به دروغ گفتن نداشت، او خواستهبود بدينوسيله جبران نالياقتى خود را كرده باشد و از اين راه به اميدى رسيده باشد;راه شايستگى كه بر او مسدود بود،راه دروغ هم كه سد گرديد، ديگر به چه وسيلهاىبه منظور خود برسد؟
ب) نوميدى بر او مسلط خواهد شد و كسى كه نوميدى بر او حكومت كند،سرانجامش معلوم نيست.
پرده درى و بى شرمى
حال ديگرى كه ممكن استبر اثر كشف دروغ، نصيب دروغ گو شود، پرده درىو بى شرمى است.
اگر كشف دروغ، روحيه دروغ گو را متزلزل نكند و او همچنان به دروغ گويىادامه دهد، كشفهاى پى در پى،شرم را از او مىبرد و وى را دروغ گوىحرفهاى مىسازد و ديگر، از آن كه عيبش آشكارا شود، ابايى ندارد. با خودمىگويد:هر چه بادا باد، آب كه از سر گذشت، چه يك نى و چه صد نى، من كه گناهمبر ملا گرديد و دروغ براىپنهان ساختن آن سودى نداد، بلكه رسوايم ساخت، حالهر چه مىشود بشود، ديگر چرا خود را محدود كنم و ازگناه بپرهيزم، مردم كه همهمرا شناختهاند، پنهان ساختن چه سودى دارد و ديگر نه از ارتكاب گناه ابايى دارد ونهاز فاش شدن آن.
چنين كسى خطرناكترين روز را در جلو خواهد داشت و دنياى تيره و تارى درانتظارش خواهد بود و در آتشدنيا و آخرت خواهد سوخت، چه خوش فرمود،پيشواى بزرگ ما:
«اياكم و الكذب، فان الكذب يهدي الى الفجور و الفجور يهدي الى النار; (2) .
از دروغ بپرهيزيد، سرانجام دروغ، پرده درى است و سرانجام پرده درى آتشدوزخ است.»
بر كذب، دهان خود ميالاى.
وز گفت دروغ لب فرو بند.
گند است دروغ از آن حذر كن.
تا پاك شود دهانت از گند.
همان طور كه ميكرب پيوره در دهان پيدا شد، بيشتر اعضاى داخلى در خطرمىافتند، گند دروغ كه بر زبانراه يافت، تمام پيكر را در خطر گند گناه و تعفن قرارمىدهد.
دروغ، دروغ مىزايد
در ميان گناهان، گناهى را سراغ ندارم كه وجودش مستلزم تكرار آن گردد.هر دروغى، دروغهايى در پى دارد.
دروغ گو، مجبور استبراى حفظ دروغ خود، باز هم دروغ بگويد يا بايستىهمان دروغ نخستين را دوباره بگويد،بلكه در دفعات بعد، تاكيدش را بيشتر قراردهد يا بايستى دروغ ديگرى بسازد كه جلوگيرى از كشف دروغنخستينش كند.
در هر دو صورت، بر اثر يك دروغ، دروغهايى مىگويد و اين مارى كهخوشخط و خالش پنداشته، مارهايى ديگرزاييده است كه همگى او را مىگزند ونيش مىزنند. گاه مىشود كه براى حفظ دروغ او، دوستانش، خويشانش،كارمندانشبه دروغگويى مىافتند.
سوء ظن
زيان روانى ديگرى كه ممكن استبر اثر دروغ، نصيب دروغ گو بشود، سوء ظنبه مردم است. اين بيمارى روانىبر اثر دو چيز در دروغ گو، مسكن مىگزيند:
يكى آن كه چون خودش بر خلاف حقيقتسخن مىگويد، در باره دگران هم،همين نظر را پيدا مىكند (كافرهمه را به كيش خود پندارد). دگران را مانند خود ديدنتا حدى طبيعى بشر است، هر چند اين فكر غلط استولى تا حدى طبيعى است.كسى كه به راست گويى عادت كرده باشد، در نخستين بار با هر كس رو به رو شود،سخن او را راست مىپندارد.
دومين چيزى كه ممكن است موجب سوء ظن دروغ گو به دگران گردد، عكسالعمل است. او وقتى مىبيند،دگران نسبتبه او، خوش بين نيستند و سلب اعتمادكردهاند، در او هم چنين حالتى پيدا مىشود تا به آنانبدبين شود و از آنها سلباعتماد كند. تعصب و خود خواهى نيز موجب مىشود كه در برابر اين دشنامروانىمردم، او هم به آنها نيز همان دشنام روانى را بدهد و به آنها با ديده سوء ظن بنگرد.
كنيزك طولون
احمد بن طولون، يكى از امراى نامور مصر است. از وى در قاهره مسجدى عظيمبه يادگار مانده كه به نام جامعابن طولون معروف است.
گويند روزى نزد پدر شد و گفت: بر در خانه، عدهاى بينوا و مستنمد جمعند،حوالهاى بنويس تا ميان آنهاقسمت كنم. طولون گفت: قلم و دواتى بياور تا بنويسم.
احمد به اتاق ديگر رفت تا امر پدر را اطاعت كند، در آن جا يكى از كنيزكان پدر رابديد كه خود را تسليم مردىكرده است. احمد چيزى نگفت و آن چه مىخواستبرداشت و نزد پدر شد.
كنيزك به احمد بد گمان شد و بر خويش بترسيد كه مبادا آنچه ديده به پدرگزارش دهد. كنيزك پيش دستىكرده و به طولون خبر داد كه احمد به من دستدرازى كرده است! طولون، فورا سخن كنيزك را پذيرفت و بهيكى از كسانش نامهاىنوشت كه به محض رسيدن نامه، آورندهاش را گردن بزن! سپس نامه را به احمد دادوگفت: اين را ببر نزد فلان.
احمد نامه را بگرفت، در صورتى كه از محتواى آن خبرى نداشت و به سوىمقصد روان گرديد.
در راه با كنيزك رو به رو شد و نامه را بر حسب در خواست كنيزك بدو داد تا بهصاحبش برساند. كنيزك نيزنامه را به مردى كه خود را تسليم او كرده بود بداد تا بهمقصد برساند. مقصود كنيزك از اين كار، اين بود كهطولون را بيشتر بر فرزندخشمگين سازد. سر برنده نامه از تن جدا گرديد و نزد طولون فرستاده شد.
طولون احمد را بخواست و گفت: حقيقت را بگوى.
احمد آن چه را ديده بود به راستى گزارش داد. طولون كنيزك را نيز بكشت. دروغو خيانت و بد گمانى، به زياندروغ گو و خيانتكار و بد گمان تمام شد.
چاپلوسى
انحراف از اعتدال و ميانه روى در اخلاق، خود يك جور بيمارى روانى است،همان طور كه تكبر و خود بينىانحراف روانى است، همان طور تملق و چاپلوسى نيزاز زيانهاى روانى است. بيشتر اوقات اين دو انحراف بايكديگر همراه مىباشند.
بسيارى از كسانى كه با زير دستان متكبرند با زبر دستان چاپلوس و متملقمىباشند. اين خلق و خوى در عراقعرب فراوان يافت مىشود.
از چيزهايى كه از دروغ مىزايد تملق و چاپلوسى است.
دروغ گو براى آن كه سخنش پذيرفته گردد، به هر وسيلهاى متشبث مىشود، براىصحتسخن تاكيدها مىآوردو سوگندها مىخورد و تملق شنونده را مىگويد تامبادا تكذيبش كند و آبرويش را در پيش دگران ببرد.
دروغ و چاپلوسى ارتباط مستقيمى دارند، همان طور كه گاهى دروغ، چاپلوسىمىآورد، گاه چاپلوسى دروغمىآورد.
يكى از بهترين وسايل نزد چاپلوس براى رسيدن به مقصود، دروغ در تملقاست. اين كار در ميان كسانى كهدوست مىدارند كه به مركز قدرت (هر قدرتى كهباشد) نزديك شوند، بسيار رواج دارد و آن را نشانه زيركى وكياست مىدانند،قدرتمندان احمق هم گول اين چاپلوسىها را مىخورند، در نتيجه متملقها برگردنشان سوارمىشوند و هر چه خواسته اينها باشد، آنها اجرا مىكنند.
وكيل الرعايا گول نخورد
مردى به حضور كريمخان وكيل، شهريار ارجمند ايران آمد، در حالى كه سيلاباشك از ديدگانش روان بود.وكيل را دل بروى بسوخت. مرد هر چه مىخواست،سخن بگويد، گريه مهلتش نمىداد. وكيل فرمود: وى را بهگوشهاى بردند تا كمى آرامبگيرد. هنگامى كه كمى آرام گرفت، به حضور كريم بار يافت و مورد نوازش قرارگرفت.
وكيل به انجام تقاضا اميدوارش ساخت و سپس پرسش حالش كرد. مرد گفت:كورى مادر زاد بودم و سالها دركورى به سر مىبردم و روزگارى بسيار تلخ داشتم تاروزى افتان و خيزان وعصا زنان بر مزار پدرت رفتم و دستتوسل به سوى روحمقدس او دراز كردم و از حضرتش تقاضاى ديده بينا كردم و آن قدر گريستم تا بهخواب رفتم.در خواب مرد جليل القدرى را ديدم كه به سوى من آمد و دستبرچشمانم كشيد و گفت: من ابو الوكيل پدركريم خان هستم و چشم تو را شفا دادم. ازخواب برخاستم و جهان تاريك را در برابر ديدهام روشن ديدم.
چون چشم بينا يافتم، گريه من بر اثر سپاسگزارى بود كه بر خود دارى قادر نبودم.اينك شرفياب شده تا بهعرض برسانم كه قبله عالم فرزند چنين پدرى هستيد و اينكه خود را در زمره فدائيان درگاه معرفى كنم و اينكه از هيچ گونه خدمتى دريغ ندارم.
وكيل دژخيمى را بخواست و فرمود تا ديدگان آن مرد را بيرون بياورد. حاضرانشفاعت كردند و تقاضاى عفوكردند و گفتند: به اميد عطا و بخشش آمده است.
وكيل از وى در گذشت و گفت:
پدرم تا زنده بود در گردنه بيد سرخ، خر دزدى مىكرد. موقعى كه من به اين مقامرسيدم، چاپلوسى چند براىخوش آيند من، مقبرهاى بهر او ساختند و عيناقابو الوكيلش ناميدند; اكنون تو دروغ گوى چاپلوس، او راصاحب كرامتخدايىمعرفى مىكنى. اى كاش چشمانت را در آورده بودم تا مىرفتى و براى بار دوم از اوچشمتازهاى مىگرفتى.
توضيح لازم
نكتهاى كه در اين جا شايسته ذكر مىباشد، آن است كه اين زيانهايى كه در اين جابراى دروغ ذكر شد، چهاجتماعى و چه اقتصادى و چه روانى، همگى جنبه اقتضايىدارد، نه عليت تامه و اگر به مانعى برخورد كند نبايدچنين انتظارى را داشت. به طوركلى اوضاع و احوال و محيط زندگى فردى و اجتماعى اشخاص در نفى و اثباتآثارگناهان و بيمارىهاى روانى تاثير كلى دارد، چنان كه گاه مىشود كه در كسى پارهاى ازاين آثار يافت مىشودو در ديگرى اثرى ديگر ديده مىشود; اين بر اثر عواملخارجى و داخلى است كه در محيط زندگى اين دو، تفاوتداشتهاند.
تغيير فطرت
روان آدمى به حسب فطرت به راستى و درستى سرشته شده است. اگر انسانى بههمان وضع روانى اصلى باقىمانده باشد و عوامل خارجى، فطرتش را منقلبنساخته باشد، به خوبىها آراسته و از بدىها پيراسته خواهد بود. او دلير است، جوانمرد است، راست گو و درست كار است، ولى از آن نظر كه اين سرمايههاى فطرىاقتضايىاست. عوامل ميراثى و تاثيرات محيط نه تنها مىتواند از بروز فضايل فطرىجلوگيرى كند، بلكه قادر است كهفضايل را از روان بگيرد و به جاى آنها رذايلبپردازد.
پيامبران خدا براى كمك به فطرت در برابر اين عوامل خارجى فرستاده شدهاند.دروغ بر خلاف فطرت انسانيتاست. دروغ گويى فطرت اصلى را تغيير مىدهد و آنرا از يك رنگى به دو رنگى و از درست كارى به نادرستىمىكشاند.
دروغ نه تنها در مغز گويندهاش اثر بد مىگذارد، بلكه دروغ پدر و مادر، در مغزفرزند نيز تاثير مىكند و فطرتپاكيزه او را در خطر قرار مىدهد و بر اثر تكرار، خطرقطعى مىشود و نهالى كه بايستى به استقامتبرويد بهكژى مىگرايد.
معلم دروغ گو، در انحراف فطرت شاگرد بى اثر نخواهد بود، او نه تنها مسيرفكرى شاگرد را مىتواند تغيير دهد، بلكه مسير فطرى او را نيز دگرگون مىسازد.
پىنوشتها:
1) الكافى، ج 2، ص 341، باب الكذب، ح 15.
2) مستدرك، ج 9، ح 10290، ملاحظه شود.