بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره ) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حكايت سى ام : ابوالحسن بن ابى البغلكاتب
سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم ) و علامه مجلسى در بحارنقل كردند از كتاب دلايل شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت : خبر دادابوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت : مرا ابوالحسين بن ابىالبغل كاتب و گفت :
در عهده گرفتم كارى را از جانب ابى منصور بن صالحان و واقع شد ميان ما و او مطلبىكه باعث شد مرا بر پنهان كردن خود. پس در جستجوى من برآمد. مدتى پنهان و هراسانبودم . آنگاه قصد كردم رفتن به مقابر قريش را. يعنى مرقد منور حضرت كاظم عليهالسلام را در شب جمعه و عزم كردم كه شبى را در آنجا بسر آورم براى دعا و مساءلت و درآن شب باران و باد بود.
پس خواهش نمودم از ابى جعفر قيم كه درهاى روضه منورّه را ببندد و سعى كند در اين كهآن موضع شريف خالى باشد كه خلوت كنم براى آنچه مى خواهم از دعا و مساءلت و ايمنباشم از دخول انسانى كه ايمن نبودم از او و خايف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها رابست و شب نصف شد و باد و باران آنقدر آمد كه قطع نمود تردد خلق را از آن موضع وماندم و دعا مى كردم و زيارت مى نمودم و نماز به جاى مى آوردم كه ناگاه شنيدم صداىپايى ، از سمت مولايم ، موسى عليه السلام و ديدم مردى را كه زيارت مى كند. پس سلامكرد بر آدم و اولواالعزم عليهم السلام . آنگاه بر ائمه عليهم السلام يك يك از ايشان ،تا رسيد به صاحب الزمان عليه السلام . او را ذكر نكرد. تعجّب كردم از اينعمل و گفتم : (شايد او را فراموش كرده يا نمى شناسد يا اين مذهبى است براى اين مرد.)
پس چون فارغ شد از زيارت خود، دو ركعت نماز خواند و رو كرد به سوى مرقد مولاى ما،ابى جعفر عليه السلام . پس زيارت كرد مثل آن زيارت و آن سلام و دو ركعت نماز كرد و مناز او خائف بودم . زيرا كه او را نمى شناختم و ديدم كه جوانى استكامل در جوانى معدود از رجال و بر بدنش جامه سفيد است و عمامه دارد كه حنك گذاشتهبود براى او به طرفى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود.
پس گفت : (اى ابوالحسين بن ابى البغل ! كجايى تو از دعاى فرج ؟)
گفتم : (كدام است آن دعا اى سيّد من ؟)
فرمود: (دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى : يامن اظهرالجميل و ستر القبيح يامن لم يؤ اخذ بالجريرة ولم يهتك السّتر يا عظيم المنّ يا كريمالصفح يا حسن التجاوز ياواسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهىكل نجوى ويا غاية كل شكوى يا عون كل مستعين يا مبتدءاً بالنعمقبل استحقاقها يا ربّاه (ده مرتبه ) يا غاية ربّاه (ده مرتبه ) اسئلك بحق هذه الاسماء وبحقمحمّد وآله الطاهرين ، الا ما كشفت كربى ونفست همّى وفرجت غمى واصلحت حالى .
دعا كن بعد از اين هرچه را خواستى و بطلب حاجت خود را، آنگاه مى گذارى گونه راستخود را بر زمين و بگو صد مرتبه در سجود خود: يا محمّد يا على يا على يا محمّداكفيانى فانّكما كافياى وانصرانى فانّكما ناصراى . و مى گذارى گونه چپخود بر زمين ومى گويى صد مرتبه : ادركنى وآن را بسيار مكرر مى كنى ومى گويى الغوث الغوث تا اين كه منقطع شود نفس و بر مى دارى سرخود را. پس ‍ بدرستى كه خداى تعالى به كرم خود بر مى آورد حاجت تو را ان شاء اللّهتعالى .)
چون مشغول شدم به نماز و دعا، بيرون رفت . پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نزدابى جعفر كه سؤ ال كنم از او، از حال اين مرد كه چگونهداخل شد. ديدم درها را كه به حالت خود بسته ومقفّل است . تعجب كردم از اين و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم . خود رابه ابى جعفر رساندم و اونيز به نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره كه درمحل روغن چراغ روضه بود.
پرسيدم از او حال آن مرد و كيفيت دخول او را. گفت : (درهامقفّل است چنانكه مى بينى . من باز نكردم آنها را.)
پس خبر دادم او را بدان قصّه . گفت كه : (اين مولاى ما صاحب الزمان است صلوات اللّهعليه و به تحقيق كه من مكرر مشاهده نمودم آن جناب را درمثل چنين شبى ، در وقت خالى شدن روضه از مردم .)
تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفتم بهكرخ در موضعى كه پنهان بودم در آن . روز به چاشت نرسيد كه اصحاب ابن صالحانجوياى ملاقات من شدند و از اصدقاء من سؤ ال مى كردند ازحال من و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن بود هر خوبى .
پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقاى خود. پس برخاست و به من چسبيد و در آغوشگرفت به نحوى كه معهود نبودم از او. پس ‍ گفت : (حالت تو را به آنجا كشاند كهشكايت كنى از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام .)
گفتم : (از من دعايى بود و سؤ الى از آن جناب كردم .)
گفت : (واى بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاى خود، صاحب الزمان صلوات اللّه عليه رايعنى شب جمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من به نحوى كه ترسيدماز آن .)
پس گفت : (لااله الا اللّه شهادت مى دهم كه ايشان حقّند و منتهاى حق .)
ديدم شب گذشته مولاى خود را به بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچهرا كه ديده بودم در آن مشهد شريف . پس ‍ تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنّسبهبه من امورى بزرگ و نيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن رانداشتم به بركت مولاى خود صلوات اللّه عليه .
ادعيه معروف به ادعيه فرج 
مؤ لف گويد: چند دعاست كه مسّمى است به دعاى فرج :
اول : دعاى مذكور در اين حكايت .
دوم : دعايى است مروى در كتاب شريف جعفريات از اميرالمؤ منين عليه السلام كه آن جنابآمد نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و شكايت نمود براى حاجتى .
حضرت فرمود: (آيا نياموزم تو را كلماتى كه هديه آورد آنها راجبرئيل براى من ؟ و آن نوزده حرف است كه نوشته شده بر پيشانىجبرئيل از آنها چهار و چهار نوشته شده بر پيشانىميكائيل و چهار نوشته شده بر پيشانى اسرافيل و چهار نوشته شده بر دور كرسى وسه حول عرش . دعا نكرده به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نهمغمومى و نه كسى كه مى رسد از سلطانى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداىعزّوجلّ و آن كلمات اين است :
يا عماد من لا عماد له ويا سند من لاسند له ويا ذخر من لاذخر له ويا حرز من لا حرز لهيا فخر من لافخر له ويا ركن من لا ركن له يا عظيم الرجاء يا عز الضعفاء يا منقذ الغرقىيا منجى الهلكى يا محسن يا مجمل يا منعم يا مفضلاسئل اللّه الّذى لا اله الاّ انت الّذى سجد لك سوادالليل وضوء النهار وشعاع الشمس ونور القمر ودوى الماء وخفيف الشجر يا اللّه يا رحمنيا ذالجلال و الاكرام .
و اميرالمؤ منين عليه السلام مى ناميد اين دعا را به دعاى فرج .
سوم : شيخ ابراهيم كفعمى در (جنّة الواقيه ) روايت كرده كه مردى آمد خدمترسول خدا صلى الله عليه و آله و گفت : (يارسول اللّه ! بدرستى كه من غنى بودم ، پس فقير شدم و صحيح بودم ، پس مريض شدمو در نزد مردم مقبول بودم ، پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى ايشان ، پس سنگينشدم و من فرحناك بودم ، پس جمع شد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش ودر درازى روز مى گردم در طلب رزق ، پس نمى يابم چيزى كه به آن قوت كنم ؛ گويااسم من محو شده از ديوان رزق .)
پس نبى صلى الله عليه و آله به او فرمود: (اى مرد! شايد تو عمامه بر سر مى بندىدر حال نشستن و زير جامه مى پوشى در حال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندانيا رخسار خود را مى مالى با دامنت يا بول مى كنى در آب ، ايستاده يا مى خوابى به روىخود در افتاده .)
عرض كرد: (مى كنم از اينها چيزى را.)
حضرت فرمود: (از خداى تعالى بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را واوست فرج :
بسم اللّه الرحمن الرحيم الهى طموح الامال قد خابت الاّ لديك و معاكف الهممقدتعطلت الاّ اليك ومذاهب العقول قد سمت الاّ اليك فانت الرجاء واليك الملتجا يااكرممقصود ويا اجود مسئول هربت اليك بنفسى يا ملجأ الهاربينباثقال الذنوب احملها على ظهرى و ما اجد لى اليك شافعا سوى معرفتى انّك اقرب منلجاء اليه المضطرون وامّل ما لديه الراغبون يا من فتقالعقول بمعرفته واطلق الالسن بحمده وجعل ما امتنّ على عباده كفاء لتاءدية حقّه اللّهم صلّعلى محمّد و آل محمد ولاتجعل للهموم على عقلى سبيلا ولاللباطل على عملى دليلا وافتح لى بخير الدنيا يا ولى الخير.
چهارم : فاضل و متبحر سيّد عليخان مدنى در (كلم الطيب ) از جدّ خودنقل كرده كه اين دعاى فرج است :
اللّهم يا ودود يا ودود يا ذا العرش المجيد يا فعّالاً لِما يريد اسئلك بنور وجهكالّذى ملا اركان عرشك وبقدرتك الّتى قدرت بها على جميع خلقك وبرحمتك الّتى وسعتكلّ شى لا اله انت يا مبدى يا معيد لا اله الاّ انت يا اله البشر يا عظيم الخطر منك الطلبواليك الهرب وقع بالفرج يا مغيث اغثنى . سه مرتبه .
پنجم : دعاى فرج كه مروى است در كتاب (مفاتيح النجاة ) محقق سبزوارى واول آن ، اين است : اللّهم انّى اسئلك يا اللّه يا اللّه يا اللّه يا من علا فقهر يا منبطن فخبر ... الخ . و آن طولانى است .
حكايت سى و يكم : حاج على بغدادى  
قضيّه صالح صفى متّقى حاجى على بغدادى موجود در تاريخ تاءليف اين كتاب وفقهاللّه كه مناسبتى با حكايت سابقه دارد و اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنهصحيحه كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكيها واقع شده ، هرآينه كافى بود درشرافت و نفاست آن . شرح آن چنان است كه :
در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تاءليف رساله (جنّة الماءوى ) بودم ، عازم نجفاشرف شدم به جهت زيارت مبعث . پس وارد كاظمين شدم و خدمت جناب عالمعامل و فقيه كامل ، سيّد سند و حبر معتمد آقا سيّد محمّد بن العالم الاوحد، سيّد حمد بن العالمالجليل والموحد النبيل سيّد حيدر الكاظمينى ايّده اللّه رسيدم و او از تلامذه خاتمالمجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين استاد اعظم شيخ مرتضى اعلى اللّه تعالى مقامه است . و از اتقياى علماى آن بلده شريفه و از صلحاى ائمه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذطلاب و غرباء و زوار و پدر و جدّش از معروفين علما و تصانيف جدّش سيّد حيدر دراصول و فقه و غيره موجود.
از ايشان سؤ ال كردم كه : (اگر حكايت صحيحه اى در اين باب ، ديده يا شنيده اندنقل كنند.)
پس ، اين قضيه را نقل نمود و خود، سابقا شنيده بودم ولكن ضبطاصل و سند آن نكرده بودم . مستدعى شد كه آن را به خط خود بنويسد.
فرمود: (مدّتى است شنيدم و مى ترسم در آن زياد و كمى شود، بايد او را ملاقات كنم وبپرسم ، آنگاه بنويسم و لكن ملاقات او و تلقى او صعب است . چه او از زمان وقوع اينقضيّه ، انسش با مردم كم شده . مسكنش بغداد است و چون به زيارت مشرّف مى شود بهجايى نمى رود و بعد از قضا و طراز زيارت بر مى گردد. گاه شود كه درسال يك دفعه يا دو دفعه در عبور ملاقات مى شود و علاوه بنايش بر كتمان است . مگربراى بعضى از خواص از كسانى كه ايمن است از نشر و اذاعه آن از خوف استهزاىمخالفين مجاورين كه منكرند ولادت مهدى عليه السلام و غيبت او را و خوف نسبت دادن عوام اورا به فخر و تنزيه نفس .)
گفتم : (تا مراجعت حقير از نجف ، مستدعيم كه به هر قسم است او را ببينيد و قصّه رابپرسيد كه حاجت بزرگ و وقت تنگ است .)
سپس از ايشان مفارقت كردم و به قدر دو يا سه ساعت بعد، جناب ايشان برگشت و گفت :(از اعجب قضايا آنكه چون به منزل خود رفتم ، بدون فاصله كسى آمد كه جنازه اى ازبغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند كه بر آن نماز كنند. چون رفتم و نماز كردم، حاجى مزبور را در مشيعين ديدم . او را به گوشه اى بردم و بعد از امتناع به هر قسمبود، قضيّه را شنيدم . پس براين نعمت سنيّه ، خداى را شكر كردم . سپس تمام قضيه رانوشتم و در (جنّة الماءوى ) ثبت كردم و پس از مدتى با جمعى از علماى كرام و ساداتعظام به زيارت كاظمين عليهما السلام مشرف شديم و از آنجا به بغداد رفتيم به جهتزيارت نواب اربعه رضوان اللّه عليهم .
پس از اداى زيارت ، خدمت جناب عالم عامل و سيّدفاضل ، آقا سيّد حسين كاظمينى ، برادر جناب آقا سيّد محمّد مذكور كه ساكن است در بغدادو مدار امور شرعيّه شيعيان بغداد ايدهم اللّه با ايشان است ، مشرّف و مستدعى شديم كهحاجى على مذكور را احضار نمايد.
پس از حضور، مستدعى شديم كه در مجلس قضيّه رانقل كند، ابا نمود. پس از اصرار، راضى شد در غير آن مجلس ، به جهت حضور جماعتى ازاهل بغداد. پس به خلوتى رفتيم و نقل كرد و فى الجمله اختلافى در دو سه موضوع داشتكه خود معتذر شد كه به سبب طول مدّت است و از سيماى او آثار صدق و صلاح به نحوىلايح و هويدا بود كه تمام حاضران با تمام مداقه كه در امور دينيه و دنيويه دارند،قطع به صدق واقعه پيدا كردند.
حاجى مذكور ايّده اللّه نقل كرد كه : (در ذمّه من هشتاد تومانمال امام عليه السلام جمع شد. رفتم به نجف اشرف ، بيست تومان از آن را دادم به جنابعلم الهدى و التقى شيخ مرتضى اعلى اللّه مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمّدحسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى و باقى ماند در ذمّه منبيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمّد حسن كاظمينىآل يس ايّده اللّه .
پس چون مراجعت كردم به بغداد، خوش داشتم كهتعجيل كنم در اداى آنچه باقى بود در ذمّه من . پس در روز پنجشنبه بود كه مشرّف شدمبه زيارت امامين هماين كاظمين عليهما السلام وپس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه اللّه وقدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناسبه تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد درعصر آن روز. جناب شيخ خواهش كرد بمانم . متعذر شدم كه بايد مزد عمله كارخانهشعربافى كه دارم بدهم ؛ چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه مى دادم .پس برگشتم .
چون ثلث از راه را تقريبا طى كردم ، سيّد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مىآيد. چون نزديك شد، سلام كرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه وفرمود: اهلاً و سهلاً. و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگررا بوسيديم و بر سر، عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركشخال سياه بزرگى بود.
ايستاد و فرمود: (حاجى على ! خير است ، به كجا مى روى ؟)
گفتم : (كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و برمى گردم به بغداد.)
فرمود: (امشب شب جمعه است ، برگرد!)
گفتم : (يا سيّدى ! متمكن نيستم .)
فرمود: (هستى ! برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جدّ من اميرالمؤ منين عليهالسلام و از مواليان مايى و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداى تعالى امر فرموده كه دوشاهد بگيريد.)
و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم نوشته به مندهد كه من از مواليان اهل بيتم عليهم السلام و آن را در كفن خود بگذارم .
پس گفتم : (تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى ؟)
فرمود: (كسى كه حق او را به او مى رسانند، چگونه آن رساننده را نمى شناسد؟)
گفتم : (چه حق ؟)
فرمود: (آنكه رساندى به وكيل من .)
گفتم : (وكيل تو كيست ؟)
فرمود: (شيخ محمّد حسن .)
گفتم : (وكيل تو است ؟)
فرمود: (وكيل من است .)
و به جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در خاطرم خطور كرد كه اين سيّدجليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم . پس به خود گفتم : (شايد او مرا مىشناسد و من او را فراموش كردم .) باز در نفس خود گفتم كه : (اين سيّد از حق سادات ازمن چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امام عليه السلام چيزى به او برسانم .)
پس گفتم كه : (اى سيّد من ! در نزد من از حق شما چيزى مانده بود؛ رجوع كردم در امر آنجناب شيخ محمّد حسن براى آن كه ادا كنم حق شما يعنى سادات را به اذن او.)
پس در روى من تبسّمى كرد و فرمود: (آرى ! رساندى بعضى از حق ما را به سوى وكلاىما در نجف اشرف .)
پس گفتم : (آنچه ادا كردم ، قبول شد؟)
فرمود: (آرى !)
در خاطرم گذشت كه اين سيّد مى گويد بالنسبه به علماى اعلام : (وكلاى ما !) و اين درنظرم بزرگ آمد. پس گفتم : (علماء وكلايند در قبض حقوق سادات .) و مرا غفلت گرفت .
آنگاه فرمود: (برگرد و جدّم را زيارت كن !)
پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود. چون به راه افتاديم ، ديدم در طرف راستما، نهر آب سفيد صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه باثمر در يك وقت با آن كه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند.
گفتم : (اين نهر و اين درختها چيست ؟)
فرمود: (هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جدّ ما را و زيارت كند ما را، اينها با او هست.)
پس گفتم : (مى خواهم سؤ الى كنم .)
فرمود: (سؤ ال كن !)
گفتم : (شيخ عبدالرزاق مرحوم ، مردى بود مدرس . روزى نزد او رفتم ، شنيدم كه مىگفت : كسى كه در طول عمر خود، روزها روزه باشد و شبها را به عبادت بسر برد وچهل حجّ و چهل عمره بجاى آرد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمؤ منين عليهالسلام نباشد، براى او چيزى نيست .)
فرمود: (آرى ! واللّه ! براى او چيزى نيست .)
پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه : (او از مواليان اميرالمؤ منين عليه السلاماست ؟)
فرمود: (آرى ! او و هر كه متعلتق است به تو.)
پس گفتم : (سيّدنا ! براى من مساءله اى است .)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (قرّاء تعزيه حسين عليه السلام مى خوانند كه سليمان اعمش ، آمد نزد شخصى واز زيارت سيّد الشهداء عليه السلام پرسيد. گفت : بدعت است ! پس در خواب ديد هودجىرا ميان زمين و آسمان . پس سؤ ال كرد كه : كيست در آن هودج ؟ گفتند به او: فاطمه زهراءو خديجه كبرى عليهما السلام . پس گفت : به كجا مى روند؟ گفتند: به زيارت حسينعليه السلام در امشب كه شب جمعه است . و ديد رقعه هاى را كه از هودج مى ريزد و در آنمكتوب است : امان من النار لزوار الحسين عليه السلام فى ليلة الجمعه امان من الناريوم القيمة . اين حديث صحيح است ؟)
فرمود: (آرى ! راست و تمام است .)
گفتم : (سيّدنا ! صحيح است كه مى گويند هركس زيارت كند حسين عليه السلام را درشب جمعه ، پس براى او امان است ؟)
فرمود: (آرى واللّه !) و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست .
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (سنه 1269 حضرت رضا عليه السلام را زيارت كرديم و در دروت يكى ازعربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرفند، ملاقات كرديم و اورا ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه : چگونه است ولايت رضا عليه السلام . گفت :بهشت است . امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود، حضرت رضا عليه السلامخورده ام ! چه حد دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند؟ گوشت و خون من از طعام آنحضرت روييده در مهمانخانه آن جناب . اين صحيح است على بن موسى الرضا عليهالسلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟)
فرمود: (آرى واللّه ! جدّ من ضامن است .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءله كوچكى است ، مى خواهم بپرسم .)
فرمود: (بپرس !)
گفتم : (زيارت من از حضرت رضا مقبول است ؟)
فرمود: (قبول است ان شاء اللّه .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بسم اللّه !)
گفتم : (حاجى محمّد حسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى ، زيارتشقبول است يا نه ؟) و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد رضا عليهالسلام .
فرمود: (عبد صالح زيارتش قبول است .)
گفتم : (سيّدنا ! مساءلهٌ.)
فرمود: (بسم اللّه .)
گفتم : (فلان كه از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتشقبول است ؟)
پس ساكت شد.
گفتم : (سيّدنا ! مساءلةٌ.)
فرمود: (بسم اللّه .)
گفتم : (اين كلمه را شنيدى يا نه ؟ زيارت اوقبول است يا نه ؟)
جواب نداد.
حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند ازاهل مترفين بغداد كه در بين سفر پيوسته به لهو و لعبمشغول بودند و آن شخص ‍ مادر خود را كشته بود.
پس رسيديم در راه به موضعى از جاده وسيعه كه در دو طرف آن بساتين و مواجه بلدهشريفه كاظمين است و موضعى از آن جاده كه متّصل است به بساتين از طرف راست آن كهاز بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت ، به جور، آن راداخل در جادّه كرد و اهل تقوا و ورع سكنه اين دو بلد، هميشه كناره مى كردند از راه رفتن درآن قطعه از زمين . پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود.
گفتم : (اى سيّد من ! اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است ، تصرّف در آن روا نيست.)
فرمود: (اين موضع مال جدّ ما، اميرالمؤ منين عليه السلام و ذريه او و اولاد ماست ،حلال است براى مواليان ما تصرّف در آن .)
در قرب آن امكان ، در طرف راست ، باغى استمال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متمولين معروفين عجم بود كه دربغداد ساكن بود. گفتم : (سيّدنا ! راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزاهادى ،مال حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام است ؟)
فرمود: (چكار دارى به اين .) و از جواب اعراض نمود.
پس رسيديم به ساقيه آب كه از شط دجله مى كشند براى مزارع و بساتين آن حدود و ازجاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت بلد، يكى راه سلطانى است و ديگرى راهسادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات .
پس گفتم : (بيا از اين راه ، يعنى راه سلطانى ، برويم .)
فرمود: (نه ! از همين راه خود مى رويم .)
پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس در نزد كفشدارى ديديم و هيچكوچه و بازارى را نديديم . پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمتشرقى و طرف پايين پاست و در در رواق مطهر، مكث نفرمود و اذندخول نخواند و داخل شد و در در حرم ايستاد. پس فرمود: (زيارت بكن !)
گفتم : (من قارى نيستم !)
فرمود: (براى تو بخوانم ؟)
گفتم : (آرى !)
پس فرمود: ءَ ادخل يا اللّه ! السلام عليك يا رسول اللّه ! السلام عليك يا اميرالمؤ منين ....
و همچنين سلام كردند بر هريك از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام بهحضرت عسكرى عليه السلام و فرمود: السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى.
آنگاه فرمود: (امام زمان خود را مى شناسى ؟)
گفتم : (چرا نمى شناسم ؟!)
فرمود: (سلام كن بر امام زمان خود.)
پس گفتم : السلام عليك يا حجة اللّه يا صاحب الزمان يا ابن الحسن .
پس تبسّم نمود و فرمود: عليك السلام و رحمة اللّه و بركاته .
پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدّس را چسبيديم و بوسيديم . پس فرمود به منكه : (زيارت كن !)
گفتم : (من قارى نيستم .)
فرمود: (زيارت بخوانم براى تو؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (كدام زيارت را مى خواهى ؟)
گفتم : (هر زيارت كه افضل است ، مرا به آن زيارت ده .)
فرمود: (زيارت امين اللّه افضل است .)
آنگاه مشغول شدند به خواندن و فرمود:
السّلام عليكما يا امينى اللّه فى ارضه وحجّتيه على عباده . الخ
چراغهاى حرم را در اين حال روشن كردند، پس شمعها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن ومنور است به نورى ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتابروشن كنند و مرا چنان غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات نمى شدم . چون اززيارت فارغ شد، از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند وفرمودند: (آيا زيارت مى كنى جدّم حسين عليه السلام را؟)
گفتم : (آرى ! زيارت مى كنم ، شب جمعه است .)
پس زيارت وارث را خواندند و مؤ ذّنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمود: (نماز كنو ملحق شو به جماعت .)
پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفرادايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و منداخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد.
چون فارغ شدم ، او را نديدم . از مسجد بيرون آمدم ، در حرم تفحص كردم او را نديدم وقصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب ، او را نگاه دارم كه مهمانباشد.
آنگاه به خاطرم آمد كه : اين سيّد كى بود؟ آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقيادمن امر او را در مراجعت با آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنكه اورا نديده بودم و گفتن او: (مواليان ما) و اين كه (من شهادت مى دهم .) و (ديدن نهرجارى و درختان ميوه دار در غير موسم ) و غير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براىيقين من به اينكه او حضرت مهدى عليه السلام است . خصوص در فقره (اذندخول ) و پرسيدن از من ، بعد از سلام بر حضرت عسكرى عليه السلام كه (امام زمانخود را مى شناسى ؟) چون گفتم : مى شناسم ، فرمود: سلام كن . چون سلام كردم ، تبسمكرد و جواب سلام داد.
پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سؤ ال كردم . گفت : (بيرون رفت .)
و پرسيد كه : (اين سيّد رفيق تو بود؟)
گفتم : (بلى !) پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم . چون صبح شد،رفتم به نزد جناب شيخ محمّد حسن و آنچه ديده بودمنقل كردم . پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصّه و افشاى اينسرّ.
فرمود: (خداوند تو را موفّق كند.)
پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت .
روزى در حرم مطهّر بودم ، سيّد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد كه : (چه ديدى؟) اشاره كرد به قصّه آن روز.
گفتم : (چيزى نديدم .) باز اعاده كرد آن كلام را. به شدّت انكار كردم . پس از نظرمناپديد شد و ديگر او را نديدم .
(ثقة صالح حاجى على مذكور زيد توفيقه نقل كرد كه در سفر مشهد مقدّس كه ذكر شد در هفت يا هشت منزلى مانده به مشهد، يكى ازهمراهان فوت شد با مكارى (85) در حمل جنازه او صحبت داشتيم . گفت : (چهارده تومانمى گيرم .)
و ما در ميان خود هفت تومان جمع نموديم و خواستيم به اين مبلغ او را بردارد، راضى نشد.يكى از همراهان الاغى داشت . جنازه را بر آن گذاشت و گفت : (به هر نحو باشد جنازه رامى برم .) پس به راه افتاديم و آن مؤ من در رنج و تعب بود.
اندكى كه رفتيم سوارى از طرف مشهد پيدا شد . چون به ما رسيد ازحال جنازه پرسيد. آنچه گذشت ذكر كرديم . پس گفت : (من با اين مبلغ برمى دارم .) واسبش نيكو و بر آن ، پالان فخرى بود. پس جنازه را بر آن گذاشت و محكم بست .خواستيم به او آن مبلغ را بدهيم . گفت : (در مشهد مى گيرم .)
پس روانه شد و به او گفتيم : (دفن نشود تا ما برسيم .) و آن ميّت راغسل نداده بوديم . ديگر او را نديديم . هفته ديگر روز پنجشنبه بود كه وارد مشهد شديم؛ چون به صحن مقدّس داخل شديم ، ديديم آن ميّتغسل داده و كفن كرده در ايوان مطهّر گذاشته شده و تمام رختش در بالاى سرش و كسى رانديديم . چون تحقيق كرديم ، معلوم شد در همان روز كه جنازه را به او داديم ، وارد مشهدمقدّس ‍ شده و ديگر اثرى از او ظاهر نشد. منه رحمه الله )
مؤ لف گويد كه : حاجى على مذكور پسر حاجى قاسم كرادى بغدادى است و او از تجار وعامى است . از هركس از علماء و سادات عظام كاظمين و بغداد كه ازحال او جويا شدم ، مدح كردند او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عاداتسوء اهل عصر خود. در مشاهده و مكالمه با او آثار اين اوصاف را در او مشاهده نمودم وپيوسته در اثناى كلام تاءسف مى خورد از نشناختن آن جناب به نحوى كه معلوم بود آثارصدق و اخلاص و محبّت در او. هنيئا له
حكايت سليمان اعمش و تعزيه امام حسين عليه السلام  
اما خبرى كه در زيارت ابى عبداللّه عليه السلام وارد شده در شب جمعه به نحوى كهسؤ ال كرد از صحّت آن ، خبرى است كه شيخ محمّد بن المشهدى در مزار كبير خود روايتكرده از اعمش كه گفت :
من منزل كرده بودم در كوفه و مرا همسايه اى بود كه بسيار اوقات با او مى نشستم و شبجمعه بود. پس به او گفتم : (چه مى گويى در زيارت حسين عليه السلام ؟)
پس گفت به من كه : (بدعت است و هر بدعتى ضلالت و هر ضلالتى در آتش است .)
پس من از نزد او برخاستم و پر شده بودم از غضب و گفتم : (چون سحر شود، مى آيمنزد او فضايلى از اميرالمؤ منين عليه السلام براى اونقل مى كنم كه چشمش گرم شود.) (و اين كنايه است از حزن و اندوه و غم .)
پس رفتم نزد او و در خانه او را كوبيدم . پس آوازى از پشت در برآمد كه : (او ازاول شب ، قصد زيارت كرده .)
پس به شتاب بيرون رفتم و آمدم به كربلا. ناگاه آن شيخ را ديدم كه سر به سجدهگذاشته و از سجده و ركوع ملالتى نمى كرد.
پس به او گفتم : (تو ديروز مى گفتى زيارت بدعت است و هر بدعتى ضلالت و هرضلالتى در آتش و امروز زيارت مى كنى آن جناب را !)
پس گفت به من كه : (اى سليمان ! مرا ملامت مكن زيرا كه من براىاهل بيت عليهم السلام امامتى ثابت نكرده بودم تا اين كه اين شب شد، پس خوابى ديدم كهمرا ترساند.)
گفتم : (چه ديدى اى شيخ ؟)
گفت : (ديدم مردى را كه نه زياد طويل بود و نه زياد كوتاه . قادر نيستم كه وصفنمايم حسن و بهاى او را. با او گروهى بودند كه گرد او را گرفته بودند. در پيشروى او سوارى بود بر اسبى كه براى او چند دم بود و بر سرش تاجى بود كه براىآن تاج ، چهار ركن بود؛ در هر ركنى جوهرى بود كه روشن مى كرد مسافت سه روز را.
پس گفتم : (كيست اين ؟)
گفتند: (محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب صلى الله عليه و آله .)
گفتم : (ديگرى كيست ؟)
گفتند: (وصىّ او على ابن ابيطالب عليه السلام .)
آنگاه نظر انداختم ، ناگاه ناقه اى را ديدم از نور كه براى آن هودجى بود كه پرواز مىكرد ميان زمين و آسمان . پس گفتم : (از كيست اين ناقه ؟)
گفتند: (از آن خديجه دختر خويلد و فاطمه ، دختر محمّد صلى الله عليه و آله .)
گفتم : (آن جوان كيست ؟)
گفتند: (حسين بن على عليهما السلام .)
گفتم : (به كجا قصد دارند بروند؟)
گفتند: (جميع ايشان مى روند به زيارت كشته شده به ظلم ، شهيد در كربلا حسين بنعلى عليهما السلام .)
آنگاه متوجّه هودج شدم . ناگاه ديدم رقعه هايى كه مى ريزد از بالا كه : (امان است جانبخداوند جلّ ذكره ، از براى زوّار حسين بن على در شب جمعه .)
ناگاه هاتفى ندا كرد ما را كه : (آگاه باشيد كه ما و شيعيان ما در درجه عاليّه ايم ازبهشت .)
واللّه اى سليمان ! مفارقت نمى كنم اين مكان را تا روحم از جسدم مفارقت كند.)
شيخ طريحى آخر اين خبر را چنين نقل كرده كه گفت : ناگاه ديدم رقعه هايى نوشته ازبالا مى ريزد. سؤ ال كردم كه : (چيست اين رقعه ها؟)
گفت : (اين رقعه هاى است كه در آن ، امان از آتش است از براى زوار حسين عليه السلام درشب جمعه .)
پس طلب كردم از او رقعه اى . گفت به من : (تو مى گويى زيارت آن جناب بدعت است .پس بدرستى كه تو نخواهى يافت آن را تا اينكه زيارت كنى حسين عليه السلام را واعتقاد كنى به فضل و شرافت او.)
پس از خواب برخاستم هراسان و قصد نمودم در همان وقت و ساعت زيارت سيّد خودم ، حسينعليه السلام را.
حكايت سى و دوم : نقل سيّد بن طاووس  
و نيز سيّد مؤ يد مذكور ايده اللّه تعالى خبر دادند شفاها و كتبا كه : در زمانى كهمجاور بودم در نجف اشرف به جهت تحصيل علوم دينيّه و اين در حدود سنه 1275 بود، مىشنيدم از جماعتى از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت كه ذكر مى كردند مردى را كه شغلشفروختن بقولات و غيره بود كه او ديده است مولاى ما، امام منتظر صلوات اللّه عليه را .
پس ، جويا شدم كه شخص او را بشناسم ، پس شناختم او را و يافتم كه مرد صالحمتدينى است و خوش داشتم كه با او در مكان خلوتى مجتمع شوم كه از او مستفسر شومكيفيّت ملاقات و ديدنش ، حجّت عليه السلام را.
پس مقدمات مودّت با او را پيش گرفتم . بسيارى از اوقات كه به او مى رسيدم سلام مىكردم و از بقولات و امثال آن كه مى فروخت مى خريدم ؛ تا آن كه ميان من و او رشته مودّتىپيدا شد. همه اينها به جهت شنيدن آن خبر شريف بود از او. تا آنكه اتفاق افتاد براى منكه رفتم به مسجد سهله در شب چهارشنبه ، به جهت نماز معروف به نماز استجاره . چونبه در مسجد رسيدم ، شخص مذكور را ديدم كه در آنجا ايستاده . پس فرصت غنيمت كردم واز او خواهش كردم كه امشب را نزد من بيتوته كند. پس با من بود تا آنگاه كه فارغ شديماز اعمال موظفه در آن مسجد شريف و رفتيم به مسجد اعظم مسجد كوفه ، به قاعده متعارفهآن زمان . چون در مسجد سهله به جهت نبودن اين بناهاى جديده و خادم و آب ، جاى اقامت نبود.
چون به آن مسجد رسيديم و پاره اى اعمال آن را به جاى آورديم و درمنزل مستقر شديم ، سؤ ال كردم او را از خبر معهود و خواهش ‍ نمودم كه قصّه خود را بهتفصيل بيان كند.
پس گفت : (من بسيار مى شنيدم از اهل معرفت و ديانت كه هر كس ملازمتعمل استجاره داشته باشد در مسجد سهله ، درچهل شب چهارشنبه ، پى در پى ، به نيّت ديدن امام منتظر عليه السلام موفق مى شود ازبراى رؤ يت آن جناب و اينكه اين مطلب مكرر واقع شده . پس نفسم شايق شد به سوىكردن اين كار و قصد كردم ملازمت و عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه و مرا مانع نبود ازكردن اين كار، شدّت گرما و سرما و باران و غير آن ؛ تا اين كه قريب يكسال گذشت بر من و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته مى كردم در مسجد كوفه بهقاعده متعارفه تا اينكه عصر سه شنبه بيرون آمدم از نجف اشرف ، پياده ، به عادتىكه داشتم و موسم زمستان بود و ابرها متراكم و هوا تاريك و كم كم باران مى آمد.
پس متوجّه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را به آنجا حسب عادت مستمره تا اينكه رسيدمبه مسجد هنگامى كه آفتاب غروب كرده بود و تاريكى سخت عالم را فرو گرفته بودبا رعد و برق زياد. پس خوف بر من مستولى شد و از تنهايى ترس مرا گرفت . زيراكه در مسجد احدى را نديدم ، حتّى خادم مقررى كه در شبهاى چهارشنبه به آنجا مى آمد، آنشب نبود. پس به غايت متوحّش شدم و در نفس خود گفتم سزاوار اين است كه نماز مغرب رابه جاى آورم و عمل استجاره را به تعجيل بكنم و بروم به مسجد كوفه ؛ پس نفس ‍ خود رابه اين ساكن كردم .
پس برخاستم و نماز خواندم . آنگاه عمل استجاره را كردم از نماز و دعا و آن را حفظ داشتم ودر بين نماز استجاره ملتفت مقام شريف شدم كه معروف است به مقام صاحب الزمان صلواتاللّه عليه كه در سمت قبلى مكان نمازكنندگان آنجاست . پس ديدم در آنجا روشنايىكاملى و شنيدم از آن مكان قرائت نمازگزارى .
پس نفسم مطمئن شد و دلم مسرور و كمال اطمينان پيدا كردم و گمان كردم كه در آن مكانشريف بعضى از زوار هستند كه من مطّلع نشدم به ايشان هنگامى كهداخل مسجد شدم . پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم . آنگاه متوجّه مقام شريفشدم و داخل شدم در آنجا؛ پس روشنايى عظيمى در آنجا ديدم و چشمم به چراغى و شمعىنيفتاد ولكن غافل بودم در تفكّر در اين مطلب و ديدم در آنجا سيّدجليل مهيبى به هياءت اهل علم ايستاده ، نماز مى كند. پس دلممايل شد به سوى او و گمان كردم او يكى از زوّار غرباست . زيرا كه چون در اوتاءمّل كردم فى الجمله دانستم كه او از سكنه نجف اشرف نيست . پس شروع كردم درخواندن زيارت امام عصر عليه السلام كه از وظايف مقرره آن مقام است و نماز زيارت راكردم .
چون فارغ شدم اراده كردم كه از او خواهش كنم كه برويم به مسجد كوفه . پس بزرگىو هيبت او مرا مانع شد و من نظر كردم به خارج مقام ، پس ديدم شدّت ظلمت را و شنيدم صداىرعد و باران را. پس به روى مبارك خود، ملتفت من شد و به مهربانى و تبسّم به منفرمود: (مى خواهى كه برويم به مسجد كوفه ؟)
گفتم : (آرى ! اى سيّد من ! عادت ما اهل نجف چنين است كه چون مشرّف شديم بهعمل اين مسجد، مى رويم به مسجد كوفه .)
پس با آن جناب بيرون رفتيم و من به وجودش مسرور و به حسن صحبتش خرسند بودم .پس راه مى رفتيم در روشنايى و هواى نيك و زمين خشك كه چيزى به پا نمى چسبيد و منغافل بودم از حال باران و تاريكى كه مى ديدم آن را تا رسيديم به مسجد. آن جناب روحى فداه با من بود و من در غايت سرور و امنيّت بودم به جهت مصاحبت آن جناب . نهتاريكى داشتم و نه باران . پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود. پس خادم گفت :(كيست در را مى كوبد؟)
پس گفتم : (در را باز كن .)
گفت : (از كجاى آمدى در اين تاريك و شدّت باران ؟!)
گفتم : (از مسجد سهله .)
چون خادم در را باز كرد، ملتفت شدم به سوى آن سيّدجليل . پس او را نديدم و دنيا را ديدم در نهايت تاريكى و به شدّت باران بر ما مى بارد.پس مشغول شدم به فرياد كردن كه : (يا سيّدنا ! يا مولانا ! بفرماييد كه در بازشد.) و برگشتم به پشت سر خود و فرياد مى كردم . اثرى اصلا از آن جناب نديدم ودر آن زمان اندك سرما و باران و هوا مرا اذيّت كرد.
پس داخل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم ، چنانچه گويا در خواب بودم ومشغول شدم به ملامت كردن نفس بر غفلتش از آن آيات ظاهر كه ديده بودم و متذكّر شدم آنكرامات را از روشنايى عظيم در مقام شريف با آن كه چراغى در آنجا نديدم و اگر بيستچراغ هم در آنجا بود وفا نمى كرد به آن ضياء و روشنايى و ناميدن آن سيّدجليل ، مرا به اسمم با آنكه او را نمى شناختم و نديده بودم و به خاطر آوردم كه چون درمقام ، نظر به فضاى مسجد مى كردم ، تاريكى زيادى مى ديدم و صداى رعد و باران مىشنيدم و چون بيرون آمدم از مقام به مصاحبت آن جناب سلام اللّه عليه راه مى رفتيم درروشنايى به نحوى كه زير پاى خود را مى ديدم و زمين خشك بود و هوا ملايم طبع تارسيديم به در مسجد و از آن وقت كه مفارقت فرمود تاريكى هوا و سردى و باران ديدم وغير اينها از آنچه سبب شد كه قطع كردم بر اينكه آن جناب همان است كه من اين علماستجاره را براى مشاهده جمالش مى كردم و گرما و سرما را در راه جنابشمتحمل مى شدم و: ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ.(86)
حكايت سى و سوم : شيخ قصار 
شيخ جليل و امير زاهد، ورّام ابن ابى فراس ، در آخر مجلّد دوم كتاب (تنبيه الخواطر)فرموده : خبر داد مرا سيّد جليل شريف ، ابوالحسن على بن ابراهيم الهريضى العلوىالحسينى ، گفت : خبر داد مرا على بن على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن على بنحمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على المداينى العلوى كه او گفت :
در كوفه شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلتگيرندگان و منقطع شده بود براى عبادت كه پيروى مى كرد آثار صالحين را. اتفاقافتاد كه روزى در مجلس پدرم بودم و اين شيخ براى اونقل مى كرد و او متوجّه شده بود به سوى شيخ .
شيخ گفت : (شبى در مسجد جعفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت كوفه و شب نصفشده بود. من تنها در مكان خلوتى بودم براى عبادت كه ناگاه ديدم سه نفر مى آيند.داخل مسجد شدند. چون به وسط فضاى مسجد رسيدند، يكى از ايشان نشست ، پس دستماليد به طرف راست و چپ زمين . پس آب به جنبش آمد و جوشيد. پس وضوى كاملى گرفتاز آن آب . آنگاه اشاره فرمود آن دو شخص ديگر را به گرفتن وضو. وضو ساختند.آنگاه مقدّم ايستاد وبا آنها نماز جماعت خواند. پس من با ايشان به جماعت ، نماز خواندم .چون سلام داد و از نماز فارغ شد، حال او مرا به شگفت آورد و كار او را بزرگ شمردم ،از بيرون آوردن آب .
پس سؤ ال كردم از شخصى ، از آن دو نفر كه در طرف راست من بود ازحال آن مرد و گفتم به او كه : (اين كيست ؟)
گفت : (صاحب الامر است ، فرزند حسن عليهما السلام .)
نزديك آن جناب رفتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب : (يابنرسول اللّه ! چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه ، آيا او بر حق است ؟)
فرمود: (نه ! و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا اينكه مرا ببيند.)
پس اين خبر را ما از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم . زمانى طولانى گذشت و شريف عمروفات كرد و منتشر نشد كه او، آن جناب را ملاقات كرد. چون با شيخ زاهد مجتمع شديم ، منبه خاطر آوردم از او حكايتى كه ذكر كرده بود آن را ومثل كسى كه بر او رد كند: (آيا تو نبودى كه ذكر كردى كه اين شريف عمر نمى ميرد تااينكه ببيند صاحب الامر عليه السلام را كه اشاره نموده بودى به او؟)
پس گفت به من كه : (از كجا عالم شدى كه او آن جناب را نديده ؟)
آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابى المناقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميانآورديم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بودكه در آن مرض مرد. قوّتش ساقط و صدايش پست شده بود و درها بسته بود بر روى ما.ناگاه شخصى را ديدم كه داخل شد بر ما كه ترسيديم از او. عجب دانستيمدخول او را و غفلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم . پس ‍ نشست در جنب والد من و براى او آهستهسخن مى گفت و پدرم مى گريست . آنگاه برخاست چون از انظار ما غايب شد، پدرم خود رابه مشقت انداخت و گفت : (مرا بنشانيد.)
پس او را نشانديم . چشمهاى خود را باز كرد و گفت : (كجاست آن شخص كه در نزد منبود؟)
پس گفتيم : (بيرون رفت از همانجا كه آمد.)
گفت : (او را طلب كنيد.)
پس در اثر او رفتيم ، پس درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتيم . برگشتيم بهسوى پدر و او را خبر داديم از حال آن شخص و اين كه او را نيافتيم . ما سؤال كرديم از پدر از حال آن شخص . گفت : (اين صاحب الامر سلام اللّه عليه بود.)
آنگاه برگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بيهوش شد.
مؤ لف گويد كه : ابومحمّد، حسن بن حمزه اقساسى ، معروف بعزّالدين اقساسى از اجلّهسادات و شرفا و علما و ادباى كوفه و شاعر ماهرى بود. ناصر باللّه عباسى او را نقيبسادات كرده بود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى زيارت جناب سلمانرفتند، پس ‍ مستنصر به او گفت كه : (دروغ مى گويند غلات شيعه در سخنان خود كهعلى بن ابيطالب عليه السلام در يك شب سير نمود از مدينه تابه مدائن وغسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود.)
پس در جواب اين ابيات را انشاء فرمود:

انكرت ليلة اذ سار الوصى الى

اوض المداين لما نالها طلبا

وغسل الطهر سلمانا وعاد الى

عرايض يثرب والاصباح ماوحبا

وقلت ذلك من قول الغلاة وما

ذنب الغلاة اذا لم يورد واكذبا

فاصف قبل رد الطرف من سبا

بعرش بلقيس وافى بخرق الحجبا

فانت فى اصف لم تغل فيه بلى

فى حيدر انا غال ان ذا عجبا

ان كان احمد خير المرسلين فذا

خير الوصيين او كل الحديث هبا

مسجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است . حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام درآنجا چهار ركعت نماز گزارد و تسبيح زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتى طولانى . پساز آن كرد كه در كتب مزار موجود و در صحيفه ثانيه علويّه ذكر نمودم وحال از آن مسجد اثرى نيست .
سى و چهارم : ثائر باللّه 
شيخ محدث جليل ، منتجب الدين على بن عبيداللّه بن حسن بن حسين بن حسن بن حسين برادرصدوق )صاحب الربعين معروف در كتاب منتجب كه در ذكر علماى متاخر از عهد شيخ طوسىاست تا عصر خود، فرموده : ثائر باللّه ابن مهد بن ثائر باللّه حسنى جيلى ، زيدىبود و مدّعى شد امامت زيديه را و در جيلان خروج كرد. آنگاه مستبصر شد و مذهب اماميه رااختيار نمود و براى اوست روايت احاديث و مدعى بود كه او مشاهده كرده حضرت صاحب الامرعليه السلام را و از آن جناب روايت مى كرد.
حكايت سى و پنجم : ابوالمظفر يا ابوالفرج حمدانى 
و نيز در آنجا فرموده : شيخ ثقه ابوالمظفر و در بعضى نسخ ابو الفرج على بن حسينحمدانى ثقه است و شاخص و محل نظر طايفه اماميه بود در مذهب و او از سفراى امام صاحبالامر عليه السلام است .
درك نمود شيخ مفيد، ابو عبداللّه محمّد بن محمّد بن نعمان حارثى بغدادى رحمه الله را ونشست مجلس درس سيّد مرتضى و شيخ موفق ابى جعفر طوسى و قرائت كرد بر شيخ مفيدو قرائت ننمود بر آن دو بزرگوار. خبر داد مرا والد از والد خود از مؤ لفات او را) .يعنى روايات و كتب او را به اين طريق اجازه دارم كه روايت نمايم ونقل كنم از آنهاست : كتاب الفقيه ، كتاب السنه ، كتاب الزاهد فى الاخبار، كتاب المنهاج ،كتاب الفرايض و ظاهر آن است كه مراد او از نشستن شيخ مذكور در مجلس درس سيّد و شيخ، نيابت كردن او بود از ايشان در تدريس و تعليم ، نه استفاده چنانچه از كلام اخير معلوممى شود. واللّه العالم
حكايت سى و ششم : على بن يونس عاملى  
شيخ عظيم الشاءن ، زين الدين على بن يونس عاملى بياضى در كتاب (صراط المستقيمالى مستحق التقديم ) فرموده كه : من با جماعتى كه زياده ازچهل نفر مرد بودند، بيرون رفتيم به قصد زيارت قاسم بن موسى الكاظم عليه السلامو رسيديم به آنجا كه ميان ما و مزار شريف او به قدر ميلى بود. پس سوارى را ديديمكه پيدا شد، گمان كرديم كه او اراده گرفتناموال ما دارد. پس پنهان كرديم آنچه را كه بر آن مى ترسيديم . چون رسيديم آثاراسبش را ديديم و او را نديديم پس نظر كرديم در دو رقبه ، احدى را نديديم ، تعجّبكرديم از اين اختفا با مسطّح بودن زمين و حضور آفتاب . پس ممتنع نيست كه او امام عصرعليه السلام باشد يا يكى از ابدال .
مؤ لف گويد كه : خواهد آمد دلالت كردن امثال اين حكايت بر وجود مبارك امام عصر سلاماللّه عليه و مراد از ابدال نيز بيان خواهد شد و قاسم مذكور در هشت فرسخى حلّه مدفوناست و پيوسته علما و اخيار به زيارت او مى روند و حديثى در السنه معروف است قريببه اين مضمون كه جناب رضا عليه السلام فرمود: (هركس قادر نيست به زيارت من ،پس زيارت كند برادرم قاسم را.) و اين خبر را نديدم ولكن دراصول كافى خبرى است كه دلالت مى كند بر عظمت شاءن و بزرگى مقام او تا آنجا كهعقل ، تصور نمى كند.
ثقة الاسلام در باب اشاره و نص بر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام خبرىطولانى نقل كرده از يزيد بن سليط از حضرت كاظم عليه السلام در راه مكّه . در آنجامذكور است كه آن حضرت به او فرمود: (خبر دهم تو را اى ابا عماره ! بيرون آمدم ازمنزلم ، پس وصى قرار دادم پسرم ، فلان را، يعنى جناب رضا عليه السلام را و شريككردم با او پسران خود را در ظاهر و وصيّت كردم به او در باطن . پس اراده كردم تنها اورا و اگر مرا راجع بسوى من بود، هرآينه قرار مى دادم امامت را در قاسم ، پسرم به جهتمحبّت من او را و مهربانى من بر او ولكن اين امر راجع به سوى خداوند عزّوجلّ است . قرارمى دهد آن را هركجا كه مى خواهد ... . الخ ) والحمد للّه
حكايت سى و هفتم : جزيره خضراء  
قصّه جزيره خضرا و بحر ابيض به نحوى كه در رساله مخصوصه ثبت شده و در خزانهاميرالمؤ منين عليه السلام ، يافت شده به خطعامل فاضل ، فضل بن يحيى بن على ، مؤ لف آن رساله .
ما اوّل حكايت را نحوى كه علاّمه مجلسى و غيره از آن رسالهنقل كردند ذكر كنيم . پس از آن شواهد و قراين بر صدق آن و تصريحات علماى اعلام رابر اعتبار آن بيان كنيم .
صورت رساله مذكوره : و بعد پس به تحقيق كه يافتم در خزانه اميرالمؤ منين عليهالسلام به خط شيخ امام فاضل و عالم عامل ،فضل بن شيخ يحيى بن على الطبسى كوفى قدس اللّه روحه حكايتى كه صورت آنچنين است :
و بعد پس چنين مى گويد بنده نيازمند به سوى عفو خداوند سبحانه ،فضل بن يحيى بن على طبسى كوفى امامى عفى اللّه عنه كه من شنيده بودم از دو شيخفاضلان عالمان عاملان ، شيخ شمس الدين بن نجيح حلّى و شيخجلال الدين عبدالله بن حوام حلّى قدس ‍ اللّه روحهما ونوّر ضريحهما در مشهد منوّر حسينعليه السلام در نيمه ماه شعبان سنه 699 از هجرت كه روايت كرده اند از شيخ صالح باورع ، شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى ، مجاور نجف اشرف كه حكايت كردند ازبراى ايشان اين قصه را، آنگاه كه مجتمع شده بودند با او در مشهد امامين همامين عليهماالسلام سرّ من راءى پس نقل كرد براى ايشان آنچه ديده بود در بحر ابيض و جزيرهخضرا.
پس ، شوق تمامى در من پيدا شد براى ديدن شيخ زين الدين مذكور و از خداوند تبارك وتعالى سؤ ال كردم كه ملاقات او را براى من آسان گرداند كه اين خبر را بشنوم از دهاناو واسطه از ميان ساقط شود. عزم نمودم بر حركت كردن به سوى سر من راءى كه درآنجا او را ملاقات كنم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور طرف حلّه آمد در ماهشوّال سال مذكور به مشهد مقدّس غروى يعنى مشهد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام برودبه قاعده معهود در آنجا اقامت نمايد.
چون شنيدم كه او به حلّه آمده ، من در آن وقت آنجا بودم و انتظار مى كشيدم قدوم او را كهناگاه ديدم شيخ را كه مى آيد سواره و قصد كرده برود به خانه سيّد حسيب ، صاحب نسبرفيع و حسب منيع ، سيّد فخرالدين حسن بن على مازندرانى كه در حلّهمنزل داشت اطال اللّه بقائه و من تا آن وقت نمى شناختم شيخ صالح مذكور را، لكنخطور در دلم كرد كه او همان است . پس چون از نظرم غايب شد در عقب او رفتم تا خانهسيّد مذكور. پس چون به در خانه او رسيدم ، ديدم سيّد فخرالدين را كه در خانه ايستاده ،خرسند. چون مرا ديد كه مى آيم ، خنديد در روى من و به حضور شيخ مرا مژده داد. پس دلماز فرح و سرور پرواز نمود و نتوانستم خود را نگاه دارم كه در وقت ديگر نزد او روم .با سيّد فخرالدين داخل خانه شدم و سلام كردم بر او و دست او را بوسيدم ... . تا آخرنسخه بحار منه .
و يكى از متوطّنان حلّه كه او سيّد فخرالدّين حسن بن على موسوى مازندرانى بود كه بهديدن من آمده بود در اثناى سخن فرمود كه شيخ زين الدين على بنفاضل مشاراليه در خانه او كه در آخر بلده حلّه واقع است ،نازل شده است . پس از استماع اين خبر مسرّت اثر، چندان شادى و فرح رخ نمود كهگويا پريدم و اصلا توقف ننمودم و در خدمت سيّد فخرالدين مذكور و مصاحبت او روانهشدم .
با سيّد داخل خانه شدم و به خدمت شيخ على بنفاضل رسيدم و بر او سلام كردم و دست او را بوسيدم . اوحال مرا از سيّد سؤ ال كرد. سيّد به او گفت كه : (اين شيخفضل بن شيخ يحيى طبسى كوفى است . صديق و دوست شماست .)
پس او از جا برخاست و مرا در مجلس خود نشانيد و مرا ترحيب كرد و ازاحوال پدر و برادر من ، صلاح الدين ، پرسيد. زيرا كه او ايشان را بيشتر مى شناخت و مندر آن اوقات نبودم ، بلكه در بلده واسط بودم . و در آنجامشغول طلب علم بودم ، در پيش شيخ عالم كامل ، ابواسحق ابراهيم بن محمّد واسطى امامىمذهب ، كه خدا او را با ائمه طاهرين مشغول گرداند، به نزد او درس مى خواندم .
با شيخ على مذكور سخن گفتم و از سخنان او مطلّع برفضل او گرديدم و دانستم كه در بسيارى علوم اطّلاع دارد، از علوم فقه و حديث و عربيت .از او پرسيدم آنچه را از دو مرد فاضل عالم عامل شيخ شمس الدين و شيخجلال الدين حلى از اهل حلّه شنيده بودم .
شيخ على مذكور، مجموع قصّه را از اول تا آخر در حضور سيّد حسن مازندرانى صاحب خانهو در حضور جماعتى از علماى حلّه و اطراف كه به ديدن شيخ على مذكور آمده بودند، درروز پانزدهم ماه شوال در سال 699 نقل كرد و اين صورت چيزى است كه از لفظ اوشنيدم . اطال اللّه بقائه و بسا مى شود كه در آن الفاظى كهنقل كردم تغييرى حاصل شود، لكن معنى يكى است .
فرمود حفظه اللّه تعالى كه : چند سال در دمشق به طلب علممشغول بودم در نزد شيخ عبدالرحيم حنفى ، خدا او را هدايت كند. و در پيش او علماصول و عربيّت را مى خواندم و علم قرائت را پيش شيخ زين الدين على مغربى اندلسىمالكى مى خواندم ، زيرا كه او عالم فاضل و عارف بود به قواعد قرّاء سبعه و دربسيارى از علوم مانند علم صرف و نحو و منطق و معانى و كلام واصول معرفت داشت و نرم طبيعت بود. در بحث كردن معانده نمى نمود. تعصّب مذهب نمىكشيد. از نيك ذاتى كه داشت و هروقت كه ذكر شيعه جارى مى شود، مى گفت كه : (علماىاماميه چنين گفته اند.) به خلاف ساير مدرّسين وقتى كه ذكر شيعه مى شد، مى گفتند:(علماى رافضه چنين گفته اند.) من به جهت عدم تعصّب شيخ اندلسى مالكى تردد نزدغير او را قطع كردم .
مدّتى نزد او آن علوم مذكوره را مى خواندم . پس اتفاق افتاد كه شيخ مذكور از دمشق شامعازم سفر مصر شد. از بسيارى محبّتى كه با من داشت ، بر من گران شد مفارقت او و براو نيز چنين حالتى طارى گرديد. پس قصد كرد كه مرا با خود ببرد و نزد او جماعتى ازغربا مثل من بودند كه نزد او تحصيل علوم مى كردند. و اكثر ايشان همراه او روانه شدندتا آنكه به مصر رسيديم و وارد شهرى از شهرهاى مصر گرديديم كه آن را قاهره مىگويند. از بزرگترين شهرهاى مصر است .
پس در مسجد ازهران ، ساكن و مدتى در آنجا درس مى گفت . چون فضلاى مصر از قدوم اومطلّع گرديدند، همه ايشان به ديدن او آمدند، از براى منتفع گرديدن ايشان به علوم اونزد او مى آمدند و تا نُه ماه در آنجا ماند و ما با او بوديم با حسنحال . ناگاه قافله اى از اندلس وارد شدند و با مردى از ايشان ، نامه اى از والد شيخ مابود.
او در آن نامه نوشته بود كه : (مريض است به مرض شديد! آرزو دارد كه فرزند خود راببيند پيش از آنكه از دنيا برود.) و او را تحريص ‍ به رفتن و ترك تاءخير فرمود.چون آن نامه به شيخ رسيد، از آن بليّه گريست و عازم سفر جزيره اندلس گرديد.بعضى از شاگردان او به رفاقت او عازم اندلس گرديدند كه من يكى از آنها بودمزيرا كه او را خداوند، هدايت كند با من دوستى شديد داشت .
پس روانه شديم و چون اوّل قريه آن جزيره رسيديم ، تب شديد عارض من شد و مانعحركت من گرديد. چون شيخ آن حالت در من مشاهده نمود، بهحال من رقّت كرد و گريست و گفت : (بر من گران است مفارقت تو.) پس به خطيب آنقريه كه رسيديم به او ده درهم داد و به او امر فرمود كه متوجّهاحوال من باشد و اگر خدا مرا از آن مرض عافيت بخشيد به او محلق شوم و چنين به من معادهنمود كه خدا او را به نور هدايت راهنمايى فرمايد. خود، متوجّه اندلس شد و از آنجا تابلد او از راه ساحل دريا مسافت پنج روز راه بود.
من تا سه روز در آن قريه بيمار بودم و از شدّت تب ، قدرت بر حركت نداشتم . پس درآخر روز سوم ، تب من قطع شد و از منزل بيرون رفتم و در كوچه هاى آن قريه مى گشتم. ناگاه قافله اى را ديدم كه از بعضى از كوههاى كنار درياى غربى آمدند و پشم و روغنو ساير امتعه با خود آوردند. از حال ايشان پرسيدم . گفتند كه اينها مى آيند از طرفقريب به ارض بربر كه نزديك است به جزاير رافضه . (نسخه بحار).
پس ديدم كه كسى مى گفت : (اينها از زمين بربر از نزديكى جزيره رافضه آمدند.)چون اين را شنيدم شوق رافضيان ، مرا باعث شد كه به سوى ايشان بروم . پس به منگفتند: (اينجا تا آن قريه ، مسافت بيست و پنج روز است و از اينجا تا مسافت دو روز آبو آبادانى ندارد و بعد از آن ديگر قريه ها به يكديگرمتّصل است .)
پس ، از مردى از ايشان ، حمارى به سه درهم كرايه كردم از براى قطع آن مسافت غيرمعموره و چون به قريه هاى معموره رسيدم ، پياده راه مى رفتم از قريه اى به قريهديگر به اختيار خود تا آنكه به اول آن اماكن رسيدم .
به من گفتند كه : (اينجا تا جزيره روافض ، مسافت سه روز است .) پس مكث نكردم ورفتم تا به آن جزيره رسيدم كه ديدم شهرى است كه در چهار جانب آن ديوار است وبرجهاى محكم و بلند دارد و با اين ، در كنار درياست .
پس از در بزرگ آن كه آن را دروازه بربر مى گفتند،داخل شدم و در كوچه هاى آن مرور مى كردم و از مسجد قريه سؤال كردم و مرا نشان دادند و داخل مسجد شدم . آن را مسجد بزرگى يافتم كه در جانب غربىآن بلد بود. در يك جانب نشستم تا آن كه قدرى استراحت كنم ، ناگاه ديدم كه مؤ ذّن اذانظهر مى گويد. به صداى بلند: حىّ على خيرالعمل را گفت و چون از اذانفارغ شد، دعاى تعجيل فرج از براى حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام خواند.مرا گريه دست داد.
آنگاه مردم فوج فوج داخل شدند و به سوى چشمه آبى كه در زير درخت جانب شرقىمسجد بود، مى رفتند و وضو مى ساختند. من به ايشان نگاه مى كردم و شاد مى شدم بهسبب آن كه مى ديدم وضو را به نحوى مى ساختند كه از ائمه عليهم السلامنقل شده است .
چون از وضو فارغ گرديدند، مرد خوشرويى كه صاحب سكينه و وقار بود، پيش رفت وداخل محراب شد و اقامه نماز فرمود و مردم در عقب او به استقامت صف بستند و او پيشنمازىايشان كرد و نماز كاملى با اركان منقوله از ائمه عليهم السلام بر وجه نيكو بهعمل آوردند. فريضه و نافله و تعقيب و تسبيح و من از شدّت تعب سفر نتوانستم كه نمازظهر را با ايشان بجاى آورم و چون از نماز فارغ شدند، مرا ديدند كه نماز نكردم باجماعت ايشان . اين را بر من انكار كردند و همه ايشان متوجّه من شدند و ازحال من سؤ ال كردند كه : (از اهل كجايى ؟ و چه مذهب دارى ؟) و مناحوال خود را به ايشان خبر دادم و گفتم كه : (ازاهل عراقم و مذهب آن است كه من مردى هستم از مسلمانان و مى گويم : اشهد ان لا اله الاّاللّه وحده لاشريك له واشهد ان محمدا عبده ورسوله ارسله بالهدى ودين الحق ليظهره علىالدين كلّه ولو كره المشركون .
ايشان به من گفتند كه : (دو شهادت به تو فائده ندارد. مگر نگاه داشتن خون تو. چراآن شهادت ديگر را نمى گويى ؟ تا آن كه داخل بهشت گردى بى حساب .)
گفتم : (كدام است آن شهادت ديگر؟ مرا راهنمايى كنيد. خدا شما را رحمت كند.)
پيشنماز ايشان گفت : (شهادت ديگر آن است كه گواهى دهى كه حضرت اميرالمؤ منين وپادشاه متقيان و قائد و پيشواى دست و پا سفيدان ، على بن ابيطالب عليه السلام بايازده فرزند امام از فرزندان آن حضرت عليهم السلام اوصياىرسول خداى عزّو عَلى و خلفاى آن جناب ، بعد ازاو،بلافصل كه خداوند طاعت ايشان را بر بندگان خود واجب كرده است و ايشان را صاحبان امرو نهى قرار داده است و حجّتهاى خود گردانيده است بر خلق در زمين خود و امان از براىآفريده هاى خود.
زيرا كه صادق امين ، محمّد صلى الله عليه و آلهرسول ربّالعالمين ، خبر داده است خلق را به امامت ايشان از جانب حق سبحانه و تعالى . درشب معراج نداى عزّ وعلى مشافهةً شنيده است كه تصريح به امامت ايشان فرموده است ، درشبى كه او را از آسمانهاى هفتگانه بالا برده است و به مرتبه قابَ قَوْسَيْنِ اَوْاَدْنى (87) رسانيده است و هر يك از امامان را بعد از ديگرى در آنجا نام بردهاست كه صلوات و سلام خدا بر همه ايشان باد!)
پس چون اين كلام را از ايشان شنيدم ، حمد خداوند سبحانه را به جاى آوردم و شادى بسياربراى من حاصل شد و از شادى ، تعب سفر از منزايل شد. و من به ايشان خبر دادم كه من بر مذهب ايشانم . پس از روى مهربانى متوجّه منگرديدند و در جانب مسجد براى من جايى تعيين نمودند و پيوسته متوجّهاحوال من بودند و در عزّت و احترام من مى كوشيدند تا مادامى كه نزد ايشان بودم .پيشنماز ايشان شب و روز از من مفارقت نمى كرد. پس من كيفيت معاشاهل آن بلد را از ايشان سؤ ال كردم و پرسيدم كه : (روزى ايشان از كجا مى آيد؟ زيرا كهمن مزرعه اى از براى ايشان نديده بودم .)
او گفت : (روزى اهل اين بلد از جانب جزيره خضراء و بحر ابيض كه از جزيره هاى اولادحضرت صاحب الامر عليه السلام است ، مى آيد.)
گفتم : (در هر چند مدّت مى آيد؟)
گفت : (در سال دو مرتبه . يك مرتبه اين سال آمد، مرتبه ديگرش باقى است .)
گفتم : (چقدر باقى است تا وقت آمدن ايشان ؟)
گفت : (چهار ماه .)
و من به سبب طول آن مدّت ، محزون شدم و چهل روز نزد ايشان ماندم و شب و روز خدا را مىخواندم كه ايشان را زودتر بياورد، با آن كه نزد ايشان معزّز و محترم بودم .
در روز چهلم ، سينه من تنگ شد و به سمت كنار دريا بيرون رفتم و به سمت مغربى كهگفتند از آن جانب مى آيد كشتى طعام ايشان نظر مى كردم . پس از دور شبحى ديدم كهحركت مى كرد واز بزرگ اهل بلد سؤ ال كردم كه : (آيا در اين دريا مرغ سفيدى هست ؟)
گفتند: (نه ! آيا چيزى ديدى ؟)
گفتم : (بلى !)
پس ايشان شاد شدند و گفتند كه : (اين كشتيها از بلاد فرزند امام است كه در هرسال مى آيد.)
پس بعد از اندك زمانى ، كشتيها آمدند و بر حرف ايشان اين وقت آمدن ايشان نبود. كشتىبزرگ ايشان پيشتر آمد و آن كشتيهاى ديگر نيز آمدند. و همه آنها هفت كشتى بود. پس ازكشتى بزرگ ، مرد معتدل القامت خوشروى نيكو هياءتى بيرون آمد وداخل مسجد شد.
وضوى كامل كه از اهل بيت عليهم السلام منقول است ساخت و نماز ظهر و عصر را بجا آورد.چون از نماز فارغ شد، به من گفت كه : (چه چيز است اسم تو؟ و گمان مى كنم كه اسمتو على است .)
گفتم : (راست گفتى .)
به من به نحوى سخن مى گفت كه گويا مرا مى شناسد. و گفت : (چه چيز است اسم پدرتو؟ گويا كه فاضل باشد.)
گفتم : (بلى !) و من شك نداشتم كه او از شام تا مصر رفيق ما بود.
گفتم : (اى شيخ ! چه مى دانستى اسم مرا و اسم پدر مرا؟ آيا با ما بودى از وقتى كه ازشام به مصر مى رفتيم ؟)
گفت : (نه !)
گفتم : (از مصر تا اندلس با ما رفيق بودى ؟)
گفت : (نه ! به حق مولاى من صاحب الامر عليه السلام با تو نبودم .)
گفتم : (از كجا دانستى اسم مرا و پدر مرا؟)
گفت : (بدانكه در شهر صاحب الامر صلوات اللّه و سلامه عليه مرا خبر دادند به صفتو اصل تو و اسم و هياءت تو و اسم پدر تو و من رفيق تواءم و ماءمورم كه تو را با خودبه جزيره خضرا برم .)
پس من از اين سخن او شاد گرديدم كه اسم من در ميان ايشان مذكور است . عادت او چنين بودكه هر وقتى كه مى آيد در نزد ايشان زياده از سه روز نمى ماند. و در اين مرتبه يك هفتهدر ميان ايشان مكث نمود و آن اجناسى را كه آورده بود،تحويل اهل آنها نمود و خطوط از ايشان گرفت . چنانچه عادت او بود. آنگاه عازم سفرگرديد و مرا با خود برداشت و تا شانزده روز به دريا سير نموديم .
در روز شانزدهم ، ديدم كه آب دريا سفيد است و من بسيار بر آن آب نظر مى كردم و شيخمحمّد، صاحب كشتى به من گفت كه : (مى بينم بر اين آب ، بسيار نظر مى كنى .)
گفتم : (به جهت آن نظر مى كنم كه اين آب ، رنگ آب دريا نيست .)
گفت : (اين است بحر ابيض يعنى درياى سفيد. و در اينجاست جزيره خضرا. و اين آب ،اطراف جزيره را مانند سور و ديوار احاطه كرده است از هر جانب آن . به حكم خداى تباركو تعالى ، كشتى دشمنان و سنّيان چون داخل اين آب شود، غرق گردد و هرچند كه آنكشتيها در نهايت استحكام باشند. اين به بركت مولا و امام ما حضرت صاحب الامر و الزمانعليه السلام است .)
من از آن آشاميدم و آن را مانند آب فرات يافتم . پس از آن آب سفيد گذشتيم و به جزيرهخضراء رسيديم كه خدا هميشه آن را آبادان دارد به اهلش . از كشتى بزرگ بيرون آمديم وداخل جزيره شديم . در آن جزيره قلعه ها و ديوارها و برجهاى واسعه ديديم كه در كنار آندريا بود. نهرهاى بسيار در آن بود بر انواع فواكه و ثمار. در آن بازارها و حمامهاىمتعدده بود و اهل آن در نيكوترين زى و بها بودند.
دل من از شادى پرواز مى كرد. شيخ محمّد مرا بهمنزل خود برد و استراحت كرديم . از آنجا مرا به مسجد جامع بزرگ برد. در آن مسجد،جماعت بسيار ديدم . در وسط ايشان شخصى را ديدم كه نشسته بود با سكينه و وقارى كهوصف نتوانم نمود. مردم او را سيّد شمس الدين محمّد عالم مى گفتند. قرآن و فقه و اقسامعلوم عربيّت و اصول دين را نزد او فرا مى گرفتند و فروع را او از جانب حضرت صاحبالامر صلوات اللّه و سلامه عليه مساءله مساءله و قضيّه قضيّه و حكم حكم به ايشان خبرمى داد.
چون من در حضور او رسيدم براى من جا گشود و مرا در حوالى خود جاى فرمود. ازاحوال من سؤ ال فرمود. گزارش راه را از من پرسيد. به من فهمانيد كه همهاحوال مرا به او خبر دادند و اينكه شيخ محمّد، رفيق من ، كه مرا آورده است به امر سيّد شمسالدين عالم كه خدا عمر او را طولانى گرداند، بود.
در يكى از زاويه هاى مسجد جاى براى من مقرر نمود كه : (اين جاى تو است . هر وقت كهراحت و خلوت خواسته باشى .)
من برخاستم و به آن موضع رفتم و تا عصر در آنجا راحت كردم . آن كسى كهموكّل من بود، به سوى من آمد و گفت : (از جاى خود حركت مكن تا آن كه سيّد و اصحاب اونزد تو آيند، براى آن كه با تو شام خورند.)
گفتم : (شنيدم و اطاعت كردم .)
اندك زمانى گذشت ، سيّد سلمه اللّه با اصحابش آمدند و نشستند و سفره و زاد حاضركردند. چون از خوردن فارغ شديم ، با سيّد به مسجد رفتيم براى نماز مغرب و عشا.چون از هر دو نماز فارغ شديم ، سيّد به منزل خود رفت و من به جاى خود برگشتم . تاهجده روز در آنجا ماندم .
پس در اوّل جمعه اى كه با او نماز خواندم ، ديدم كه سيّد دو ركعت نماز جمعه را به نيّتوجوب كرد! چون از نماز فارغ شد، گفتم : (اى سيّد من ! ديدم كه نماز جمعه را دو ركعتكردى به نيّت وجوب .)
فرمود: (بلى ! براى آنكه شرطهاى آن ، همه موجود است .)
با خود گفتم : (شايد كه امام عليه السلام حاضر باشد.)
پس در وقت ديگر در خلوت از او سؤ ال كردم كه : (آيا امام عليه السلام حاضر بود؟)
فرمود: (نه ! ولكن من نايب خاص آن حضرتم و به امر آن حضرت كردم .)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! آيا امام را ديدى ؟)
فرمود: (نه ! ولكن پدرم مرا حديث كرد كه او سخن امام عليه السلام را مى شنيد و شخصاو را نمى ديد و جدّ من سخن امام مى شنيد و شخص او را مى ديد.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! به چه سبب بعضى مى بينند و بعضى نمى بينند؟)
فرمود: (اى برادر! حق سبحانه و تعالى فضل خود را به هريك از بندگان خود كه مىخواهد، مى دهد و اين از حكمتهاى بالغه و عظمتهاى قاهره حق سبحانه و تعالى است .(چنانكه حق تعالى مخصوص فرموده از بندگان خود انبياء و مرسلين و اوصياى منتجبين راو ايشان را علامتهايى . نسخه بحار) چنانكه حق تعالى جمعى از خلق خود را برگزيدهاست و ايشان را به نبوّت و رسالت و وصايت مخصوص گردانيده است و ايشان راعلامتهايى از براى خلق خود قرار داده و حجّتها از براى خود گردانيده است و ايشان راوسيله قرار داده است بين خلايق و بين خود تا آنكه هر كه هلاك گردد، با بيّنه ودليل هلاك گردد و هر كه زنده گردد و هدايت يابد، بهدليل و بيّنه زنده گردد. و زمين را از حجّت خالى نمى گرداند از براى لطفى كه نسبتبه بندگان خود دارد ناچار است از براى هر حجّت از سفير و واسطه كه از جانب او بهخلق رساند.)
پس سيّد سلمه اللّه تعالى دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به جانبباغستانها روانه شد و چون نظر كردم نهرهاى جارى و بساتين كثيره ديديم كهمشتمل بود به انواع فواكه و ميوه هاى نيكو و شيرين از انگور و انار و آمرود و غير آن كهدر عراق عجم و عرب و شامات به آن خوبى ، ميوه نديده بودم . در بين آن كه سير مىكردم از باغى به باغى ديگر، ناگاه مرد خوشرويى كه دو بُرد سفيد از پشم در برداشت به ما مرور نمود و چون نزديك رسيد، بر ما سلام كرد و برگشت و مرا از هياءت اوخوش آمد و به سيّد سلمه اللّه تعالى گفتم كه : (كيست اين مرد؟)
سيّد به من گفت كه : (اين كوه بلند را مى بينى ؟)
گفتم : (بلى !)
گفت : (در بالاى آن ، جاى نيكويى هست و چشمه در آنجا از زير درخت جارى مى شود و ازبراى آن درخت ، شاخه ها بسيار هست و در پيش آن درخت ، قبّه اى هست كه به آجر بنا كردهاند و اين مرد با رفيق ديگر، خادم آن قبّه اند و من در هر بامداد روز جمعه بدان مكان مى رومو در آنجا امام عليه السلام را زيارت مى كنم و دو ركعت نماز بجاى مى آورم و ورقه اى درآنجا مى يابم كه در آن ورقه نوشته است آنچه را كه به آن محتاجم از محاكمه ميان مؤ منان. هرچه در آن ورقه هست به آن عمل مى كنم از جمعه تا جمعه ديگر و سزاوار است از براىتو كه به آن مكان روى و امام عليه السلام زيارت كنى .)
پس من به آن مكان رفتم و آن قبّه را به آن نحو ديدم كه وصف كرده بود و دو خادم را درآنجا ديدم . آنكه مرا با سيّد ديده بود، تكريم نمود و آن ديگر مرا انكار نمود. آن رفيقگفت كه : (من ، اين را با سيّد شمس الدين عالم ديدم .) پس او نيز به من التفات كرد وهر دو ايشان به من سخن گفتند و از براى من نان و انگور آوردند و من از آن غذا خوردم و ازآب آن چشمه آشاميدم . وضو ساختم و دو ركعت نماز بجا آوردم .
از آن دو خادم سؤ ال كردم كه : (شما امام عليه السلام را ديده ايد؟)
گفتند: (ديدن آن حضرت ممكن نيست ! ما اذن نداريم كه خبر دهيم به احدى .)
از ايشان طلب كردم كه از براى من دعا كنند و ايشان از براى من دعا كردند. از نزد ايشانبرگشتم و از كوه فرود آمدم و داخل شهر شدم . به در خانه سيّد شمس الدين عالم رفتم .
به من گفتند كه : (سيّد به خانه شيخ محمدى رفته است كه تو با او آمدى در كشتى .)
من به نزد شيخ محمّد رفتم و رفتن خود را به آن كوه و انكار احد خادمين و ساير گذشتهها را براى او نقل كردم . او فرمود كه : (انكار آن خادم تو را، براى آن بود كه از براىاحدى غير سيّد شمس الدين و امثال او رخصت نيست كه به آن كوه بالا روند.)
من احوال سيّد شمس الدين سلمه اللّه را از او پرسيدم . گفت كه : (سيّد از فرزندانفرزند امام عليه السلام است و ميان سيّد و ميان امام عليه السلام پنج پدر فاصله است واو نايب خاص آن حضرت است به امرى كه از حضرت صاحب الامر صلوات اللّه وسلامهعليه رسيده است .)
شيخ صالح زين الدين على بن فاضل مازندرانى مجاور غروى يعنى نجف اشرف ، كه برمشرف او باد سلام ، گفت كه : (من از سيّد شمس الدين عالم كه خدا طولانى گرداند بقاىاو را، اذن گرفتم كه بعضى از مسايل كه محتاجم ، از او فراگيرم وقرآن مجيد را نزد اوبخوانم و بعضى از علوم مشكله دينيّه و غير آن را از او بشنوم .)
گفت : (هرگاه تو را ناچار است به اين ، اوّل ابتدا به خواندن قرآن عظيم نما.)
و چون مى خواندم به مواضع مختلفه آن مى رسيدم ، مى گفتم كه : حمزه در اين جا چنينگفته است و كسايى چنين خوانده است و عاصم به اين نحوقايل شده است و ابوعمرو بن كثير چنين گفته است .
سيّد سلمه اللّه فرموده است كه : ما اينها را نمى شناسيم . بدرستى كه قرآن بر هفتحرف نازل شده است پيش از هجرت از مكّه تا مدينه .
بعد از آن چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حجّة الوداع را به جاى آورد روح الامين ،جبرئيل عليه السلام نازل شد و گفت : (يا محمّد! قرآن را بخوان بر من تا آنكه به توبشناسانم اوايل سوره و اواخر آن را و شاءن نزول آن را.)
حاضر شد نزد آن حضرت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان او،حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ابى بن كعب و عبداللّه بن مسعود و حذيفة بناليمان و جابر بن عبداللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت ديگر ازصحابه .
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله قرآن را ازاول تا آخر خواند و هر جايى كه اختلاف بود،جبرئيل براى حضرت رسول بيان مى كرد و حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه آنهارا در پوستى نوشت . پس جميع قرآن به قرائت حضرت اميرالمؤ منين و وصىّرسول رب العالمين است .
من گفتم : (اى سيّد من ! مى بينم بعضى آيات را با بعضى ديگر مربوط بهماقبل و مابعد آن نيست و فهم من از آن قاصر است .)
گفت : (بلى ! امر چنين است كه مى گويى و باعث اين امر، آن است كه چون سيّد بشير،محمّد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از دار فانى به دار باقى رحلت فرمود، كردندآن دو نفر آنچه را كه كردند از غصب خلافت ظاهريّه .
حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه وسلامه عليه همه قرآن را جمع كرد و در ميان جامه اىگذاشت و به سوى ايشان آورد در مسجد و به ايشان فرمود كه : (اين است كتاب خداوندسبحانه كه رسول خداى صلى الله عليه و آله مرا امر كرده است كه آن را بر شما عرض ‍كنم و حجّت را بر شما تمام كنم كه در روز قيامت در وقتى كه من و شما را بر خدا عرضكنند، بر شما عذرى نباشد.)
پس (فرعون اين امّت ) و (نمرود اين امّت ) گفتند كه : (ما محتاج به قرآن تو نيستيم!)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمود: (به تحقيق كه حبيب من ، محمّد صلى اللهعليه و آله مرا به اين سخن تو خبر داده است كه تو خواهى چنين گفت و من خواستم حجّت رابر شما تمام كنم .)
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام با آن قرآن به سوىمنزل خود بازگشت و مى گفت : (خداوندا ! كه خداوندى غير تو نيست و تويى خداوند يكتاكه شريك از براى تو نيست و رد كننده اى نيست از آنچه در سابق علم تو بود و مانعى ازبراى حكمت تو نيست و تو شاهد من باشى برايشان در روزى كه عرض كرده مى شويم.)
پس ، پسر ابو قحافة در ميان مردم ندا كرد كه : (هر كه در نزد او آيه اى از قرآن ياسوره اى باشد، بايد آن را نزد ما آورد.)
پس ، ابوعبيدة بن الجراح و عثمان و سعد بن ابى وقاص و معاوية بن ابى سفيان وعبدالرحمن بن عوف و طلحة بن عبداللّه و ابوسعيد خدرى و حسان بن ثابت و جماعت مسلمانانبه نزد او آمدند و اين قرآن را جمع كردند. و آنچه از مثالب و مطاعن واعمال شنيعه كه بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله از ايشان صادر شد و آناعمال قبيح در قرآن بود، آنها را انداختند و از قرآن بيرون كردند و از اين جهت اين آياتبا هم مربوط نيستند.
و قرآنى كه حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه جمع كرد به خط خود، محفوظ استنزد صاحب الامر عليه السلام . در آن قرآن هر چيزى هست حتى ارش خراشى كه در بدنكنند و اما اين قرآن ، پس شك و شبهه نيست كه اين كلام الهى است و چنين به ما رسيده ازحضرت صاحب الامر عليه السلام .
شيخ فاضل ، على بن فاضل گفت كه : (از سيّد شمس الدين سلمه اللّه مسايل بسيار فرا گرفتم كه آنها زياده از نود مساءله است و من آنها را در مجلّدى جمع كردمو آن را (فوايد شمسيّه ) ناميدم و مطّلع نمى گردانم بر آنها مگر مؤ منان خالص را وتو زود است كه آن را ببينى .)
پس در جمعه دوم كه جمعه وسط ما بوده است از نماز فارغ شديم . سيّد سلمه اللّه درمجلس نشست كه از براى مومنان افاده نمايد. ناگاه صداى هرج و مرج و غوغاى عظيمى ازخارج مسجد به گوشم رسيد و سيّد را از آن امر سؤال كرديم .
فرمود كه : (اينها امراى عسكر ما هستند كه در هر جمعه وسط ماه سوار مى شوند و منتظرفرجند.)
من اذن گرفتم كه بيرون روم و بديشان نظر نمايم . مرا اذن داد و بيرون آمدم و بهايشان نظر كردم ، ديدم كه ايشان جماعت بسيارند و همه ايشان تسبيح و تحميد وتهليل مى گويند و دعا مى كنند از براى حضرت قائم به امر خدا و نصيحت كننده از براىخدا، يعنى حضرت م ح م د بن الحسن مهدى خلف صالح حضرت صاحب الزمان صلوات اللّهعليه .
به مسجد برگشتم به نزد سيّد سلمه اللّه و او به من فرمود: (ديدى عسكر را؟)
گفتم : (بلى !)
فرمود: (آيا شمرده اى ايشان را؟)
گفتم : (نه !)
فرمود كه : (عدد ايشان سيصد ناصر است و سيزده ناصر ديگر باقى است و خداتعجيل نمايد فرج را از براى ولى خود به مشيّت خود. بدرستى كه او جواد و كريم است.)
گفتم : (اى سيّد من ! كى خواهد فرج شد؟)
گفت : (اى برادر! علم اين نزد خداى تعالى است و اين معلّق به مشيّت حق سبحانه وتعالى است و شايد كه خود امام عليه السلام اين را نمى داند و از براى اين آيات وعلامات چند هست كه دلالت بر خروج او مى كند.
از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است كه از غلاف بيرون آيد و سخن گويد به زبانعربى ظاهر و گويد: برخيز اى ولىّ خدا به اسم خدا. بكش به من دشمنان خدا را و ديگراز علامات سه نداست كه همه خلق آن را خواهند شنيد.
نداى اوّل آن است كه گويد: اَزَفَتِ الاَّْزِفَةُ.(88) اى گروه مؤ منان !
و نداى دوم : الا لعنة اللّه على القوم الظالمين لال محمّد عليهم السلام . آن ظالمانى كه ظلم بهآل محمّد كردند.
و نداى سوم آن است كه : بدنى در پيش چشمه آفتاب ظاهر مى شود و مى گويد كه :خداوند عالم ، حضرت صاحب الامر (م ح م د بن الحسن مهدى را، نسخه بحار) فرستاده است واوست مهدى . پس سخن او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد.)
گفتم : (اى سيّد! من مشايخ ما حديثى از حضرت صاحب الامر عليه السلام روايت كرده اندكه آن حضرت فرمود: (هركه در غيبت كبرى گويد كه من آن حضرت را ديدم به تحقيق كهدروغ گفته است .) پس با اين ، چگونه در ميان شما كسى هست كه مى گويد كه من آنحضرت را ديدم .)
گفت : (راست مى گويى . آن حضرت ، اين سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسيارىدشمنان از اهل بيت و خويشاوندان خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاى بنى عباس ،حتّى آنكه شيعيان در آن زمان يكديگر را منع مى كردند از ذكر كردناحوال او و اكنون زمان طولانى گرديده است و دشمنان از او ماءيوس گرديدند و بلاد ما ازآن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به بركت آن حضرت ، دشمنان نمى توانند كه به مابرسند.)
از سخن سيّد شمس الدين چنين مفهوم مى شود كه بعضى ازاهل آن ولايت ، در غيبت كبرى ، امام عليه السلام را گاهى مى بينند.
گفتم : (اى سيّد من ! علماى شيعه حديثى از امام عليه السلام روايت كرده اند كه حضرتخُمس را بر شيعيان خود مباح فرمود. آيا شما در اين باب روايتى از او ذكر كرده ايد؟)
فرمود: (بلى ! آن حضرت رخصت داده است و خمس را مباح كرده است از براى شيعيان خود ازفرزند على عليه السلام و فرمود: بر ايشانحلال است .)
عرض كردم : (آيا شيعيان از آن كنيز و غلام بخرند از سبى عامه ؟)
گفت : (از سبى عامه و غير عامه ، زيرا كه آن حضرت عليه السلام فرمود كه با ايشانمعامله كنيد با آن چيزى كه ايشان معامله مى كنند واين دو مساءله زياد بر آن نود مساءله است.)
سيّد سلمه اللّه فرمود: (حضرت قائم عليه السلام از مكّه بيرون مى آيد در مابين ركنو مقام ، در سال طاق ، پس بايد كه مؤ منان انتظار برند.)
عرض كردم كه : (اى سيّد من ! دوست دارم كه در جوار شما باشم تا آنكه خدا آن حضرترا اذن دهد بر ظاهر شدن .)
گفت : (اى برادر! حضرت پيشتر مرا امر كرده است كه تو را برگردانم به سوى وطنتو و ممكن نيست از براى من و تو مخالفت آن حضرت . بدرستى كه تو صاحب عيالى ومدت مديدى هست كه از ايشان غايب گرديده اى . جايز نيست از براى تو زياده از اين ازايشان دورى كنى .)
پس من از اين سخن متاءثر گرديدم و گريستم و گفتم : (اى مولاى من ! آيا جايز است كهدر امر من رجوع به آن حضرت نمايى و التماس كنى ، شايد كه مرا رخصت ماندن دهد؟)
فرمود: (مراجعه در امر تو جايز نيست .)
گفتم : (مرا اذن مى دهى كه آنچه را ديدم حكايت كنم ؟)
گفت : (باكى نيست اينكه حكايتى كنى از براى مؤ منان تا آنكه مطمئن گردد دلهاى ايشان، مگر فلان و فلان امر! و تعيين نمود چند چيز را كه آنها را نگويم .)
عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا ممكن هست نظر كردن به سوىجمال و بهاى آن حضرت در اين زمان ؟)
فرمود: (نه ! بدان اى برادر كه هر مؤ من مخلص را ممكن است كه امام عليه السلام راببيند و نشناسد.)
گفتم : (اى سيّد من ! از جمله بندگان مخلص آن حضرت هستم و آن جناب را نديده ام .)
فرمود كه : (تو ديدى آن حضرت را دو مرتبه . يك مرتبه وقتى كه به سر من راءى مىرفتى و اوّل مرتبه رفتن بود به سوى سر من راءى و رفيقان تو پيش رفتند، تو در عقبماندى ! پس به نهرى رسيدى كه آب در آن نبود. در آن وقت سواره اى را ديدى بر اسبشهبا سوار بود و در دست او نيزه بلندى بود كه سر آن نيزه ، آهن دمشقى بود. چون او راديدى ترسيدى از براى رخت خود! چون به نزديك تو رسيد، فرمود: (مترس ! برو كهرفيقان تو انتظار تو مى برند در زير درخت .)
پس مرا به خاطر آورده است واللّه آنچه كه بوده است . عرض كردم : (اى سيّدمن ! چنينبود كه فرمودى .)
گفت : (مرتبه ديگر وقتى بود كه از دمشق بيرون آمده بودى و به سوى مصر مى رفتىبا شيخ اندلسى خود و از قافله بازماندى و در آن وقت ، بسيار ترسيدى . پس بهسواره اى برخوردى كه بر اسبى سوار بود كه پيشانى و دست و پاى آن اسب ، سفيدبود و در دست آن سوار، نيزه اى بود و به تو فرمود: (برو و مترس و برو به سوىقريه كه جانب راست تو است . امشب نزد ايشان بخواب و ايشان را به مذهب خود خبر ده و ازايشان تقيّه مكن كه ايشان با اهل قريه هاى چند كه در جنوب دمشق است ، همه مؤ منان مخلصندو دوست دوستان على بن ابيطالب و ائمه معصومين عليهم السلام از ذرّيه اويند.) اى پسرفاضل ! آيا چنين بود؟)
عرض كردم : (بلى ! من به نزد اهل قريه رفتم و شب نزد ايشان خوابيدم . مرا عزّتنمودند و ايشان را از مذهب ايشان سؤ ال نمودم . بى تقيّه گفتند: (ما بر مذهب اميرالمؤ منينو وصى رسول رب العالمين ، على بن ابيطالب و ائمه طاهرين عليهم السلام از ذريهاوييم .)
به ايشان گفتم كه : (شما از كجا اين مذهب راقايل شده ايد؟ و كسى به شما رسانيده است ؟)
گفتند: (ابوذر غفارى رضى اللّه عنه در وقتى كه عثمان او را از مدينه دور كرده بود وبه شام فرستاده بود و معاويه او را بر زمين ما فرستاده بود. پس اين بركت از او به مارسيد.)
و چون صبح شد، خواستم كه به قافله رفقاى خود محلق گردم ، دو نفر همراه من كردند ومرا به قافله رسانيدند، بعد از آن كه مذهب خود را به ايشان خبر دادم .)
پس عرض كردم : (اى سيّد من ! آيا امام عليه السلام حجّ مى كند در هر مدّتى بعد از مدّتى؟)
گفت : (اى پسر فاضل ! تمام دنيا از براى مؤ من يك گام است ! پس چگونه خواهد بود ازبراى كسى كه دنيا بپا نمى شود مگر به بركت وجود او و وجود آباء او عليهم السلام ؟بلى ! حجّ مى كند در هر سال و زيارت مى كند پدران بزرگوار را در عراق و مدينه وطوس على مشرفيها السلام و به زمين ما بر مى گردد.)
پس ، سيّد شمس الدين مرا تحريص كرد كه زود برگردم به سوى عراق و در بلاد مغرباقامه ننمايم و به من گفته است كه بر دراهم ايشان اين كلمات نوشته است : لااله الاّاللّه محمّد رسول اللّه علىّ ولىّ اللّه محمّد بن الحسن قائم بامر اللّه . يعنى نيستخدايى مگر خداوند يگانه و محمّد صلى الله عليه و آلهرسول و فرستاده خداست و على ولى و دوست خداست و محمّد بن الحسن عليه السلام بپادارنده امر خداست .
سيّد، پنج درهم از آن دراهم به من عطا نمود و من از براى بركت ، آنها را نگاه داشتم . سيّد سلمه اللّه مرا با آن كشتيهايى كه آمده بودم ، برگردانيد تا رسيدم به آن بلده ازبربر كه اوّل مرتبه به آنجا داخل شده بودم و گندم و جو به من داده بود و من آنها را درآن بلد به صد و چهل اشرفى فروختم و متوجّه طرابلس كه يكى از شهرهاى مغرب بودگرديدم و از راه اندلس نرفتم ، براى امتثال امر سيّد شمس الدين عالم كه خدا عمر او راطولانى گرداند و از آنجا با حاج مغربى به مكّه رفتم و حجّ كردم و به عراق برگشتمو مى خواهم كه در مدّت عمر خود در نجف بمانم تا مرگ مرا در رسد.
شيخ زين الدين على بن فاضل مازندرانى گفت : (من نديدم كه در آنجا احدى از علماىاماميه را نام برند، مگر پنج نفر كه ايشان سيّد مرتضى موسوى و شيخ ابوجعفر طوسىو محمّد بن يعقوب كلينى و ابن بابويه و شيخ ابوالقاسم جعفر بناسماعيل حلّى يعنى محقق رحمة اللّه عليهم را.)
ايضا شيخ مذكور شيخ على بن فاضل گفت : (آن وقتى كه در آن بقعه مقدّسه بودم تااين وقت كه در حلّه از براى شما نقل مى كنم ، مدت هشتسال و نيم شده .)
و چون شيخ على بن فاضل از حلّه بيرون رفت ، شنيدم كه چند وقتى در مسجد سهله اقامهنمود به سبب وعده اى كه به او شده بود و مولد و موطن شيخ على بنفاضل در اقليم مازندران از بلده اى بود كه آن را ابريم مى گويند. واللّهالهادى
مؤ لف گويد كه : علاّمه مجلسى در بحار وفاضل خبير، ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض العلما)نقل نمودند از رساله جزيره خضراء كه صاحب رساله گفت : (يافتم به خط شيخفاضل ، فضل بن يحيى در خزانه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام .) و اشاره نكردندبه اسم يابنده و جامع حكايت و به همين قدر اكتفا نمودند در اعتبار.
لكن فاضل صالح آخوند ملاكاظم هزار جريبى تلميذ استاد اكبر علامه بهبهانى در كتاب(مناقب ) خود گفته كه : (اين حكايت منقول است از خط شيخاجل افضل اعلم اعمل اكمل عمدة الفقهاء والمجتهدين مجدّد مراسم الائمه الطاهرين عليهمالسلام محمّد بن مكّى مشهور به شهيد به نقل جمعى از مؤ منان تقى ثقة معتمد به لفظعربى .) و ترجمه آن به فارسى چنين است كه :
(شيخ بزرگوار شهيد سعيد مشاراليه ، مى فرمايد كه : به خط پيشواى دانا،فضل بن يحيى ... الى آخره .)
و از اين معلوم مى شود كه صاحب رساله ، شهيد است و مؤ يّد اين كلام كه بايد مؤ لف آنشهيد باشد يا نظير آن از كسانى كه در نقل ايشانمجال سخنى نباشد آنكه ميرمحمّد لوحى معاصر علاّمه مجلسى در كتاب (كفاية المهتدى فىمعرفة المهدى عليه السلام ) با آن كه در نقل علاّمه مذكور و فهم آن جناب طعن بسيار زدهو ايراد كرده با اين حال مى گويد در موضعى از كتاب كه : (اين كمترين خبر معتبر مدينةالشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه در آن مذكور است كه حضرت صاحب الزمانعليه السلام را چند فرزند است ، با اين حديث صحيح در كتاب رياض المؤ منين تلفيقنمودم . الخ )
اگر اعتبار صاحب آن رساله مبيّن و معلوم نبود و راه طعنى ، هرچند جزئى ، مى داشت براىاو ميدان وسيعى بود در طعن و ايراد بر علاّمه مذكور كه چنين قصّه طولانى بى پا را دركتابى كه مجمع اخبار معتبره است نقل كرده .
عالم جليل وحبر نبيل ، شيخ اسدالله كاظمينى دراوّل (مقابيس ) در ضمن مناقب محقّق ، صاحب شرايع ، مى فرمايد: (رئيس العلماء، حكيمالفقها، شمس الفضلاء، بدر العرفاء، المنوه باسمه و علمه فى قصة جزيرة الخضراء.الخ )
در (كشف القناع ) در ضمن شواهد بر امكان رؤ يت در غيبت كبرى و تلقى حكمى از آن جنابمى فرمايد: و از آن جمله است قصّه جزيره خضراء معروفه كه مذكور است در بحار وتفسير الائمه عليهم السلام و غير آن .
شهيد ثالث ، قاضى نور اللّه رحمه الله در كتاب (مجالس المؤ منين ) فرموده :(مخالف و مؤ الف بنا بر روايات صحيحه صريحه متّفقند بر آنكه در زمان ظهور، تمامدفاين و گنجها كه از نظر مستور و در تحت زمينها مدون است ، بر روى زمين مى آيد و برصاحب الامر عليه السلام ظاهر خواهد شد. ظلمه و جبابره روى زمين مقهور او خواهند گرديدو ملك عالم به قبضه اقتدار و حوزه اختيار آن حضرت در خواهد آمد و جهان به نورعدل و داد آن حضرت منوّر خواهد شد. و جميع اين امور به تمكين و قدرتى است كه حضرتربّ العزّة به آن حضرت ارزانى فرموده كه به آن تواند جايى چند به تصرّف خود درآورد كه احدى را بى اشاره عليّه آن حضرت به آن راه نباشد.
مَحال (89) مناسب حال در آنجا براى خود و ملازمان خاص سراپرده اختصاص ، ترتيبفرمايد. و به لوازم مراسم هر امرى چنان كه مقتضاى مصلحت دينى و صوابديد يقينى آنحضرت باشد، در آنجا قيام و اقدام نمايد. چنانكه از قصّه مشهور بحر ابيض و جزيرهاخضر مستفاد مى شود.) انتهى .
از اين كلام شريف ، معلوم مى شود كه اين قصّه در آن طبقه ، معروف و مشهور بوده ومحتمل است كه به سند ديگر نيز به دست ايشان آمده باشد و در تاريخ جهان آرا كه ازتواريخ معتبره است و در (رياض العلما) و غيره ، از آننقل مى كنند، مذكور است كه : جزيره اخضر و بحر ابيض جزيره اى است در سرزمين ولايتبربر ميان درياى اندلس كه آن حضرت و اولاد و اصحاب او در آنجا مى باشند و معمور وآبادان است و در ساحل آن دريا، موضعى است بهشكل جزيره كه اندلسيان آن را جزيره رفضه مى گويند. ساكنان آنساحل ، همگى اماميه اند و مايحتاج ايشان را از راه جزيره اخضر، كه مقام آن حضرت است درسالى دوبار، دليل ناحيه به كشتيها از راه بحر ابيض كه محيط به آن ناحيه مقدّسه است، مى آورد و بر اهل آن جزيره قسمت مى كند و مراجعت مى نمايد.
پوشيده نماند كه اسم والد محقق ، حسن است . او پسر يحيى بن سعيد هذلى حلّى است و درقصّه مذكوره تحريف شده يا آنكه اسماعيل نام شخص جليلى باشد از اجداد او كه در آنجااو را به اين جدّش نسبت مى دهند. امّا فضل بن يحيى ، راوىاصل حكايت ، او از معروفين علماست .
شيخ حرّ در (امل الا مل ) مى فرمايد: (شيخ مجدالدين ،فضل بن يحيى بن المظفر الطيبى كاتب ، در واسط،فاضل و عالم و جليل است ؛ روايت مى كند كه كتاب (كشف الغمة ) را از مؤ لفش على بنعيسى اربلى و آن را به خط خود نوشته و با او مقابله كرده و از او شنيده و از على بنعيسى براى او اجازه اى است به سنه 691. و از او سماع كردند، يعنى آن كتاب را از اوشنيدند جماعتى كه ذكر كرديم ايشان را در محل خود. و ايشان دوازده نفرند.)
و فاضل ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض العلما) مى فرمايد: (من نسخه كهنه اى از(كشف الغمه ) ديدم كه فضل مذكور مقابله كرده با شيخ مذكور در سنه 699 در واسط،صورت خط ماءمون را در ولايت عهد خود از براى حضرت رضا عليه السلام و آنچهحضرت در پشت آن نوشته بود با خط خود ماءمون و خط حضرت عليه السلام .)
و مخفى نماند كه كلام در اين حكايت و شبهه استبعاد چنين بلاد عظيمه در سطح زمين و عدماطّلاع احدى بر آن ، با اين همه تردد و سير، گذشت درذيل حكايت دوم كه بودن آنها و محجوب بودنش از انظار خلايق با عموم قدرت خداى تعالىبعدى ندارد.
اعجب از اين است : سد اسكندر ذوالقرنين و كهف اصحاب كهف كه موجود است در زمين ، بهصريح قرآن و كسى خبر ندارد و در مجلد سما و عالم بحارنقل كرده از كتاب قسمت اقاليم ارض و بلدان آنكه تاءليف يكى از علماىاهل سنّت است كه او گفته : بلد مهدى ، شهرى است نيكو و محكم بنا كرده آن را مهدىفاطمى و براى آن قلعه اى قرار داد و از براى آن درهايى از آهن قرار داد كه آهن هر درىزياده است از صد قنطار. و چون آن را بنا نمود و محكم كرد، گفت : (الا ن ايمن شدم برفاطميين .)
شيخ مقدم احمد بن محمّد بن عياش در اوّل جزو كتاب (مقتضب الاثر) روايت كرده به اسنادخود از شعبى كه او گفت : بدرستى كه عبدالملك بن مروان مرا خواست .
پس گفت : (اى ابوعمر! بدرستى كه موسى بن نصر عبدى و اوعامل عبدالملك بود، در مغرب نوشت به من كه به من رسيده كه شهرى است از مس كه بناكرده آن را نبى اللّه ، سليمان بن داوود عليهما السلام امر فرمود جن را كه بنا كنند آن راپس جمع شدند عفريتها از جن در بناى آن و آن شهر از چشمه مسى است كه نرم كرد آن راخداى تعالى از براى سليمان بن داوود! و رسيده به من كه آن شهر در بيابان اندلساست و بدرستى كه در اوست از گنجهايى كه پنهان نموده آنها را در آنجا سليمان .
و به تحقيق كه من اراده كرده ام كه بدست آورم مسافرت به سوى آن را. خبر داد مرا داناىخبير به آن راه كه آن مشكل است و مسافت آن طى نمى شود، مگر به استعدادى از مركوب وتوشه بسيار با دورى راه و صعوبت آن و اينكه احدى در همّ آن نيفتاد مگر آن كه واماند ازرسيدن به آنجا، مگر دارا پسر دارا.
چون اسكندر او را كشت ، گفت : واللّه كه من طى نمودم زمين و همه اقاليم را و زير فرمانمن درآمدند اهل آنها و هيچ موضعى از زمين نماند مگر آنكه آن را به زير قدم خود درآوردم !جز اين زمين از اندلس را كه دارا پسر دارا به آنجا رسيد و بدرستى كه سزاوارترم بهتوجه به سوى آن مكان تا آن كه مانده نشوم از مقصدى كه او به آنجا رسيده . پساسكندر مشغول تهيه شد و مهيا شد براى خروج يكسال .)
پس چون گمان كرد كه مستعد شده براى اين سفر و چند نفر پيش فرستاده بود كه تحقيقكنند و آنها به او خبر دادند كه پيش از رسيدن به آنجا موانعى است . عبدالملك نوشت بهموسى بن نصر و امر نمود او را به استعداد و گذاشتن كسى به جاى خود براى عملى كهداشت .
پس ، چون مستعد شد، بيرون رفت و به آنجا رسيد و آن را ديد واحوال آنجا را ذكر نمود و پس از مراجعت ، كيفيّت آنجا را به عبدالملك نوشت و در آخر مكتوبنوشت كه چون روزها گذشت و توشه ها تمام شد، رسيديم به درياچه اى كه اشجارداشت و آبش مشروب و به قلعه آن شهر رسيديم .
پس در محلى از آن قلعه ، كتابتى ديدم كه به عربى نوشته بود. پس آن را خواندم و امركردم كه آن را نسخه كردند و آن كتابت اين ابيات بود:
ليعلم المرء ذوالعز المنيع ومن

يرجو الخلود وما حى بمخلود

لو ان خلقا ينال الخلد فى مهل

لنال ذاك سليمان بن داوود

ساءلت له القطر عين القطر فايضة

بالقطر منه عطاء غير مردود

فقال للجن ابنوا لى به اثرا

يبقى الى الحشر لايبلى و لايؤ د

فصيروه صفاحا ثمّ هيل له

الى السماء باحكام وتجويد

وافرغ القطر فوق السور منصلتا

فصار اصلب من صماء صيخود

وبث فيه كنوز الارض قاطبة

وسوف تظهر يوما غير محدود

وصار فى بطن قعرالارض مضطجعا

مصمدا بطوابيق الجلاميد

لم يبق من بعده للملك سابقة

حتى يضمن رمسآغير اخدود

هذا ليعلم ان الملك منقطع

الا من اللّه ذى النعماء والجود

حتى اذا ولدت عدنان صاحبها

من هاشم كان منها خير مولود

وخصّه اللّه بالايات منبعثا

الى الخليقة منها البيض والسود

له مقاليد اهل الارض قاطبة

والاوصياء له اهل المقاليد

هم الخلايف اثنا عشرة حججا

من بعده الاوصياء السادة الصيد

حتى يقوم بامر اللّه قائمهم

من السماء اذا ما باسمه نودى

چون عبدالملك آن كتاب را خواند و خبر داد او را طالب بن مدرك ، كهرسول او بود، به سوى عامل مغرب ، به آنچه خود مشاهده كرده بود از اين قصّه و در نزدعبدالملك بود محمّد بن شهاب زهرى . پس به او گفت : (چه مى بينى در اين امر عجيب ؟)
زهرى گفت : (مى بينم و گمان مى كنم كه جنّيانىموكّل بودند بر آنچه در آن مدينه است كه حافظ باشند براى آنها و بهخيال هر كه خواست به آنجا بالا رود، تصرّف مى كنند. يعنى اين مكتوب و ابيات ازتخيّلات بود و واقعيّتى نداشت .)
عبدالملك گفت : (آيا از امر آن كه به اسم او ندا كنند از آسمان چيزى مى دانى ؟)
گفت : (باز دار خود را از اين ، اى اميرالمؤ منين !)
عبدالملك گفت : (چگونه خود را باز دارم از اين و اين بزرگترين مقصود من است . هرآينهبگو البته سخت تر چيزى كه نزد تو است مرا بد آيد يا خويش آيد.)
زهرى گفت : (خبر داد مرا على بن الحسين كه اين مهدى عليه السلام از فرزندان فاطمه ،دختر رسول خداست صلى الله عليه و آله .)
پس عبدالملك گفت : (هر دو شما دروغ گفتيد. و پيوسته مى لغزيد در سخنان خود. اينمهدى ، مردى است از ما.)
زهرى گفت : (امّا من ، پس روايت كردم آن را براى تو از على بن الحسين عليهما السلام .پس اگر خواستى سؤ ال كن از او و بر من ملامتى نيست در آنچه براى تو گفتم . پس اگراو دروغ گفت ، ضرر آن بر خود اوست و اگر راست گفت ، خواهد رسيد به شما پاره اى ازآنچه به شما وعده دادند.)
عبدالملك گفت : (مرا حاجتى نيست به سوى سؤال از پسر ابى تراب . اى زهرى ! آهسته كن بعضى از اين سخنان را كه نشنود آن را ازتو احدى .)
زهرى گفت : (براى تو باد بر من اين معاهده . يعنى عهد كردم به كسى نگويم .)
و سالهاى طولانى است كه اندلس در دست فرنگيان است ، خصوصاهل اسلام كه به بركت وجود خاتم النّبيين صلى الله عليه و آله و تزكيه وتكميل آن جناب ، عباد را در مراتب توحيد ذات و صفات وافعال حضرت بارى و نمايانيدن (90) صنايع عجيبه و آثار غريبه حق جلّ و على از همهامم ، اكمل و اعلم شده اند، راه استبعادى ندارند؛ بلكهاهل سنّت و مخالفين ما كه امثال حكايات سابقه را اسباب طعن و سخريّه جماعت اماميه قراردادند، سزاوارترند به قبول كردن اين رقم اخبار كه مؤ يّد است صحّت بعضى از امثلهكه براى دعاوى خود آرند. اگرچه تاءييدى نكنداصل مذهب ، ايشان را.
چه اشعريه ايشان كه حال ، مستقر شده مذهب اهل سنّت در آنها، مى گويند: در مقام بيان عمومقدر خداوند عزّوجلّ و تاءثير نداشتن هيچ سببى و مؤ ثّرى جز اراده و مشيّت از حضرتبارى تعالى كه جايز است در پيش روى ما كوههاى بلندى باشد كه ارتفاع آن از زمينباشد تا آسمان و آن متلا لئ باشد به رنگهاى گوناگون و حاجبى نباشد ميان ما و آنهاو نور خورشيد بر آنها تابيده باشد و آنها به سبب تابش شعاع آفتاب درخشنده باشندو چشم و صاحب چشم هم سالم و در آن عيبى و آفتى نباشد و ميان او و آن كوهها كمتر از يكوجب باشد و با اين حال آن كوهها را نبيند.
و مى گويند جايزاست در بيابانى كه خالى باشد از آدمى كهطول و عرض آن صد فرسخ باشد در صد فرسخ و آن بيابان پر باشد از خلايقى كهنداند شمار آنها را احدى و ايشان مشغول باشند به محاربه و مجادله و مسابقه وتيراندازى و حمله كردن بر يكديگر به شمشيرها و اسبانى كه سوارند بر آنها كهحصر ندارند و انسانى سير كند در طول و عرض آن بيابان به استقامت يا اعوجاج و برخط راست يا مستدير به نحوى كه سير او احاطه كند بر تمام قطعات آن بيابان و اسبخود را بتازد و در آنجا با اين حال نشود هيچ حسى و حركتى از آن جماعت و نبيند صورتاحدى از ايشان را و در سيرش برنخورد و مصادم نشود يكى از ايشان را و نه اسب ايشانرا، بلكه در جميع حالات سير، آنها منحرف شوند از او و به طرف راست يا چپ از او كنارهكنند و دور شوند و نظاير اين مثالها كه مضمون ومُحصل آن عقايد تمام اشعريه است .
و اما اماميه : پس ايشان در باب معاجز رسول خدا و ائمه هدى صلوات اللّه عليهم نظيرحكايت مزبوره از اين جهت اخبار بسيارى نقل نمودند، چنانچه سابقا اشاره شد. بلكه اخباربسيارى كه متواتر است به حسب معنى نقل نموده اند كه در طرف مشرق و مغرب ، دو شهرعظيم است كه يكى را جابلسا گويند و ديگر را جابلقا. بلكه شهرهاى متعدده و اينكهاهل آن شهرها ازانصار قائم عليه السلام هستند و با آن جناب خروج مى كنند و بر اصحابسلاح سبقت مى جويند و پيوسته از خداى تعالى مساءلت مى كنند كه ايشان را از انصاردين خود قرار دهد و اينكه ائمه عليهم السلام در اوقات معيّنه نزد ايشان مى رفتند و معالمدين به آنها مى آموختند و علوم و حكمت حقّه الهيه به ايشان تعليم مى كردند.
ايشان از عبادت ، كلال و ملال نگيرند. تلاوت مى كنند كتاب خداوند را به همان نحوى كهنازل شده و به ايشان تعليم نمودند كه اگر بر مردم بخوانند، هر آينه كافر شوندبه آن و انكار كنند آن را و اين كه ايشان سؤ ال مى كنند ازائمه عليهم السلام از چيزى ازمطالب قرآن كه نفهميدند آن را. پس چون خبر دهند ايشان را به آن مطلب ، منشرح مى شودسينه هاى ايشان به جهت آن كه مى شنوند از ايشان و آنها اصحاب اسرارند و پرهيزكارانو نيكان .
هرگاه ببينى ايشان را، مى بينى خشوع و استكانت و طلب آنچه نزديك مى كند ايشان رابه خداوند عزّ و جلّ و عمر ايشان هزار سال است و در ايشانند پيران و جوانان . چونجوانى از ايشان ، پيرى را ببيند، مى نشيند در نزد اومثل نشستن بنده و برنمى خيزد مگر به اذن او. انتظار مى كشند قائم عليه السلام را و ازخداى تعالى مى خواهند كه آن حضرت را به ايشان بنماياند و براى ايشان راهى است كهبه سبب آن راه ، داناترند از جميع خلايق به مرادات امام عليه السلام .
پس هرگاه امر فرمايد امام ، ايشان را به امرى ، پيوسته ايستادگى دارند درعمل به آن تا آنگاه كه ايشان را به غير آن امر فرمايد و ايشان اگر حمله آورند بر مابينمشرق و مغرب از خلايق ، در يك ساعت ايشان را فنا مى كنند. آهن در بدن ايشان كار نمىكند. براى ايشان شمشيرى است از آهن غير اين آهن كه اگر بزند يكى از ايشان شمشير خودرا بر كوهى ، آن را قطع كند و از هم جدا نمايد.
امام عليه السلام با ايشان جهاد كند با هند و ديلم و ترك و كرد و روم و بربر و فارس ،مابين جابلسا و جابلقا، وارد نمى شوند براهل دينى مگر آن كه مى خوانند ايشان را به سوى خداى عزّوجلّ و به سوى اسلام و اقراربه محمّد صلى الله عليه و آله و توحيد و ولايتاهل بيت عليهم السلام .
پس هركس از ايشان كه اجابت نمود و داخل شد در اسلام ، او را به حالش مى گذارند واميرى از ايشان بر ايشان مقرر مى نمايند و آن كه اجابت ننمود و اقرار نكرد به محمّدصلى الله عليه و آله و دين اسلام ، او را مى كشند. در ميان ايشان جماعتى هستند كه سلاحرا از خود نينداختند، از آن وقت انتظار مى كشند ظهور قائم عليه السلام را.
و فرمودند: چون امام نزد ايشان نرود، گمان مى كنند كه اين از روى سخط و غضبى است .مراقبند آن وقتى را كه امام نزد ايشان مى رود. هرگز شرك به خداى نياوردند و معصيتنكردند. از فلان و فلان بيزارى مى جويند و غير اينها. از حالات و صفات و كردار آنجماعت و صفات و اوضاع شهر ايشان كه در اخبار مشروح شده و به حسب ظاهر شرع مطهر وطريقه اهل شريعت نتوان حمل نمود آن همه تفاصيل را بر عالممثال يا بر منازل قلبيّه اهل حال ، چنانچه اهلتاءويل مى كنند.
وضوح وجود اين دو شهر در ارض يا در قطعات منفصله از آن ، چنانكه بعضى از محققيناحتمال دادند، در عصر سابق به مثابه اى بود كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام درروز عاشورا در ميان ميدان در جمله كلمات شريفه ، در مقام اتمام حجّت ، مى فرمايد: (واللّهمابين جابلسا و جابلقا پسر پيغمبرى نيست غير از من .) چنانكه در خبرى ديدم كهحال ، محل آن در نظرم نيست و فيروزآبادى در قاموس مى گويد: (جابلس به فتح با ولام يا سكون آن ، شهرى است در مغرب . نيست وراى آن آدميزادى . و جابلق شهرى است درمشرق .)
شيخ حسن بن سليمان حلّى ، تلميذ شهيد اوّل ، در كتاب مختصر، خبر شريفى روايت كرده دركيفيّت اتّهام منافقى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را كه گاهى شبها از مدينه بيرونتشريف مى برد و مراقبت او، آن جناب را در شبى و بردن حضرت ، او را به يكى ازشهرها كه مسافت آن تا مدينه يك سال بود و گذاردن آن منافق را در آنجا و ديدن اواوضاع آن بلاد را كه از آن جمله بود: اتّكالاهل آنجا بر لعن آن منافق در زرع و غيره به نحوى كه به سبب لعن او، تخم مى افشاندند،فورا سبز مى شد و خوشه مى آورد و مى رسيد. پس درو مى كردند و در هفته ديگر كهحضرت تشريف بردند، با آن جناب برگشت . خبر طولانى است . غرضاجمال مضمون آن بود و در اين مقدار كه گفتيم كفايت است از براى رفع شبههاهل دين ، بلكه قاطبه مليين تنبيه شريف .
مخفى نماند كه حديثى كه شيخ زين الدين على بنفاضل از سيّد شمس الدين سؤ ال كرد در حلال كردن آن حضرت خمس را بر شيعيان در ايّامغيبت و تصديق سيّد، آن خبر را، مراد ظاهر آن نيست ! چنانكه مراد سقوط مطلق خمس باشد ازسهم امام عليه السلام و سهم سادات چنانكه از سالار و محقق سبزوارى و صاحب (حدائق )و (غيبت )، چنانكه صاحب مدارك و محدّث كاشانى گفته اند.
نظر به ظاهر جمله اى از اخبار كه فرمودند: (ماحلال كرديم خمس را بر شيعيان تا آنكه نطفه ايشان پاك باشد.) و بر اين مضمون وقريب به آن اخبار بسيار است ؛ امّا چون مخالف ظاهر كتاب و اخبار معتبره صريحه است بربقاى هر دو صنف آن بلكه تشديد و تاءكيد در امر آن و تهديد و توعيد در مسامحه در آن .

next page

fehrest page

back page