|
|
|
|
|
|
باب هفتم : در ذكر احوال كسانى كه در دوران غيبت كبرى خدمت آن جناب رسيده اند در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى به خدمت امام زمان عليه السلام رسيدند،چه آنان كه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روىقرائن قطعيه كه آن جناب بود و چه آنان كه واقف شدند بر معجزه از آن جناب در بيدارىيا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت كه همه آن حكايات در اثباتاين مطلب كه مقصود كلّى اين است شريكند، حتى آنچه در خواب ديده شده . در بادى نظر چنان مى نمايد كه معجزه توسط خواب دلالت بر بقا و حيات حاليه نكندمثل ساير معجزات كه پس از رحلت ساير ائمه رحمه الله ديده مى شود ولكن در اين جاديدن معجزه از آن جناب منفك نشود از دلالت بر بقاى آن وجود مقدس ؛ چه در ميان مسلمينكسى نباشد كه براى حضرت عسكرى عليه السلام فرزندىقائل باشد كه داراى مقام امامت و كرامت شده آنگاه وفات كرده . زيرا دانستيم كه منكرين وخصماى اماميّه يا منكر اصل وجود فرزند هستند براى حضرت عسكرى عليه السلام و ياگويند در كودكى مرده ، جز آن شخص سمنانى كه گفته است آن حضرت نوزدهسال قطب بود، آنگاه وفات كرد. ما الحمد للّه ثابت كرديم كذب او را، بلكه احتمال اشتباه دراصل اسم آنكه او گفته و خود اعتراف كرده كه مردود طرفين است و بالجمله اينقول شاذ ضعيف ، قابل ذكر آن نيست در ميان اقوال مسلمين و هر كه از مسلمينقائل به اصل وجود آن حضرت و داشتن مقام كرامت و اعجاز شده ،قائل است به بقاى آن جناب . ما اگرچه در اين كتاب بناى استقصاى حالات آن جناب نداشتيم و از اين جهت به ذكر تماممعجزات و آنان كه در غيبت صغرى به شرف حضور مشرف شدند نپرداختيم ولكن بهاجمال ، به ذكر اسامى ايشان در اينجا اشاره كرده ، آنگاه بهاصل مقصود مى پردازيم . ذكر اسامى عده اى از كسانى كه حضرت را ملاقات نمودند ابتدا مى كنيم اوّل به ذكر خبرى كه صدوق در(كمال الدين ) نقل كرده در ضبط اسامى آنها و سپس آنچه به نظر رسيده ، بر آن ملحقمى كنيم . شيخ در كتاب مذكور روايت كرده از محمّد بن ابى عبداللّه كوفى كه او ذكر كرده است ، عددكسانى كه به او رسيده از آنها كه واقف شدند بر معجزات قائم عليه السلام و ديدند آنجناب را از وكلاء: در بغداد: عمرى و پسر او و حاجز و بلالى و عطار. و از كوفه : عاصمى . و از اهواز: محمّد بن ابراهيم بن مهزيار. و از اهل قم : احمد بن اسحق . و از اهل همدان : محمّد بن صالح . و از اهل رى : بسامى و اسدى يعنى خود محمّد بن ابى عبداللّه كوفى راوى . و از آذربايجان : قاسم بن علاء. و از اهل نيشابور: محمّد بن شاذان نعيمى . از غير وكلاء از اهل بغداد: ابوالقاسم بن ابى حابس و ابوعبداللّه كندى و ابوعبداللّه(بن جنيدخ ) جنيدى و هارون قزاز و نيلى (نبيل خ ) و ابوالقاسم بن دبيس (رئيس ) وابوعبداللّه بن فروخ و مسرور طبّاخ غلام ابى الحسن عليه السلام و احمد و محمّد دو پسرحسن و اسحق كاتب ، از بنى نوبخت و صاحب پوستين و صاحب كيسه مهر كرده . و از اهل همدان : محمّد بن كشمر و جعفر بن حمدان و محمّد بن هارون بن عمران . و از دينور: حسن بن هارون و احمد پسر برادر او و ابو الحسن . و از اصفهان : پسر بادشاله . و از صيمره : زيدان . و از قم : حسن بن نضر و محمّد بن محمّد على بن محمّد بن اسحق و پدر او و حسن بن يعقوب . و از اهلرى : قاسم بن موسى و پسر او (و پدر اوخ ) و ابومحمّد بن هارون و صاحب حصاة و علىبن محمد و محمّد بن محمّد كلينى و ابوجعفر رفاء. و از اهل قزوين : مرداس و على بن احمد. و از اهل قايس : دو مرد. و از شهر زور: ابن الخال . و از فارس : مجروح . و از مرو: صاحب هزار اشرفى و صاحب مال و صاحب رقعه بيضاء و ابوثابت . و از نيشابور: محمد بن شعيب بن صالح . و از يمن : فضل بن يزيد و حسن پسر او و جعفرى و ابن الاعجمى و شمشاطى . و از مصر: صاحب دو مولود و صاحب مال درمنه و ابورجاء. و از نصيبين : ابو محمدبن الوجناء. و از اهل اهواز: حضيبى (حصين خ ). مؤ لف گويد : مراد از عمرى بنا بر معروف ، ابوعمر، عثمان بن سعيد عمرى اسدىعسكرى سمان است ، يعنى تجارت در روغن مى كردوكيل حضرت عسكرى و نائب اوّل حجّت عليهما السلام بود و پسرش ابوجعفر محمّد بنعثمان عمرى است . و از رجال كشى و رجال شيخ طوسى ظاهر مى شود كه : مراد از عمرى ،وكيل حفص بن عمرو است كه معروف بود به جمال و پسر او محمّد است . احتمال اينكه اين دو شخص ، غير از آن دو شخص باشند، بعيد است واحتمال غلط در نسخ آن دو كتاب نيز بعيد و تحقيقحال در علم رجال است و ظاهر اين است كه ذكر نكردن او دو باب معظم ديگر را به جهت دركنكردن او بود زمان ايشان را، چه اسدى مذكور، كسى است كه احمد بن محمّد بن عيسى از اوروايت مى كند. بالجمله غير آنچه در آن خبر شريف مذكور است شيخ ابوالقاسم ، حسين بن روح نوبختىتميمى و ابى الحسن ، على بن محمّد سمرى و حكيمه ، دختر ابى جعفر امام محمّد تقى عليهالسلام و نسيم ، خادم ابى محمد عليه السلام و ابى نصر طريف ، خادم آن حضرت وكامل بن ابراهيم مدنى و بدر خادم و عجوزه قابله مربيه احمد بنبلال بن داوود كاتب عامى و ماريه خادمه آن حضرت و جاريه ابو على خيزرانى و ابوغانمخادم آن حضرت و جمعى از اصحاب و ابوهارون معاوية بن حكيم و محمد بن ايوب بن نوح وعمر اهوازى و مرد فارسى و محمّد بن اسماعيل بن موسى بن جعفر عليهما السلام و ابو علىبن مطهر و ابراهيم بن عبده نيشابورى و خادمه او و رشبق مازرانى با دو نفر و ابىعبداللّه بن صالح و ابو على احمد بن ابراهيم بن ادريس و جعفر بن على الهادى عليهالسلام و مردى از جلاوره و ابو الحسين محمّد بن محمد بن خلف و يعقوب بن منفوس و ابوسعيد غانم هندى و محمّد بن شاذان كابلى و عبداللّه سورى و حاجى همدانى و سعد بن عبداللّه قمى اشعرى و ابراهيم بن محمّد بن فارس نيشابورى و على بن ابراهيم بن مهزيار.چنانچه شيخ صدوق نقل كرده و لكن به گمان حقير، اشتباهى در اسم شده و حكايت على راگاهى نسبت به او مى دهند و گاهى به ابراهيم و دو واقعهنقل مى كنند و ظاهرا يك واقعه باشند. واللّه العالم . ابونعيم انبارى انصارى زيدى هرندى و ابوعلى ، محمدبن احمد محمودى و علان كلينى وابوالهيثم دينارى ، سليمان بن ابى نعيم و ابوجعفراحول همدانى و محمد بن ابى القاسم علوى عقيقى با جماعتى قريب به سى نفر درمسجدالحرام و جدّ ابى الحسن بن وجناء و ابوالاديان خادم حضرت عسكرى عليه السلام وابوالحسن محمد بن جعفر حميرى و جماعتى از اهل قم و ابراهيم بن محمّد بن احمد انصارى ومحمّد بن عبداللّه قمى و يوسف بن احمد جعفرى و احمد بن عبداللّه هاشمى عباسى و ابراهيمبن محمّد تبريزى با سى و نُه نفر و حسن بن عبداللّه تميمى رندى و زهرى وابوسهل اسماعيل بن على نوبختى و عقيد سياه نوبى ، خادم حضرت هادى عليه السلام ومربى حضرت عسكرى عليه السلام و يعقوب بن يوسف ضراب غسانى يا اصفهانى ،راوى صلوات كبير و عجوزه ، خادمه حضرت عسكرى عليه السلام كه در مكّهمنزل داشت و محمّد بن حسن بن عبدالحميد و بدريا يزيد، غلام احمد بن حسن مادرانى و ابىالحسن عمرى ، برادر محمّد بن عثمان ، نائب دوم و عبداللّه سفيانى و ابوالحسن حسنى و محمّدبن عباس قصرى و ابوالحسن على بن حسن يمانى و دو مرد مصرى كه هريك دعا براىحمل خواسته بودند و سرورانه ، عابد متهجد اهوازى و ام كلثوم دختر ابى جعفر محمّد بنعثمان عمرى و رسول قمى و سنان موصلى و احمد بن حسن بن احمد كاتب و حسين بن على بنمحمد، معروف به ابن بغدادى و محمّد بن حسن صيرفى و مرد بزاز قمى و جعفر بن احمد وحسن بن وطاة صيدلانى ، وكيل وقف در واسط و احمد بن ابى روح و ابى الحسن ، خضر بنمحمد و ابى جعفر، محمّد بن احمد و ضعيفه دينورى و حسن بن حسين الاسباب آبادى و مرداسترآبادى و محمّد بن حصين كانب مردى و شخص مداينى با رفيقش و على بن حسين بنموسى بن بابويه قمى والد شيخ صدوق و ابومحمّد و علجى و ابوغالب احمد بن محمّدبن سليمان زرارى و حسين بن حمدان ناصرالدوله و احمد بن سوره و محمّد بن حسن بن عبيداللّه تميمى و ابى طاهر، على بن يحيى الرازى و احمد بن ابراهيم بن مخلد و محمّد بن علىالاسود داوودى و عفيف ، حامل حرم حضرت از مدينه به سامره و ابو محمّد ثمالى و محمّد بناحمد و مردى كه به او توقيع رسيد در عكبرا و عليان و حسن بن جعفر قزوينى و مردفانيمى و ابى القاسم حلبيى و نصر بن صباح و احمد بن محمّد سراج دينورى ،ابوالعباس ملقب به استاد و شايد احمد برادر زاده حسن بن هارون باشد كه در خبر اسدىگذشت . و محمّد بن احمد بن جعفر القطان وكيل و حسين بن محمّد اشعرى و محمّد بن جعفروكيل و مرد آبى و ابى طالب خادم مرد مصرى و مرداس بن على و مردى ازاهل ربض ، حميد و ابوالحسن بن كثير نوبختى و محمّد بن على شلمغانى و رفيق ابى غالبزرارى و ابن رئيس و هارون بن موسى بن الفرات و محمّد بن يزداد و ابوعلى نيلى و جعفربن عمر و ابراهيم بن محمّد بن الفرج الزحجى و ابومحمّد روى وغزال يا زلال كنيز موسى بن عيسى هاشمى و ضعيفه صاحب حقه و ابوالحسن ، احمد بنمحمّد بن جابر بلاذرى از علماى اهل سنّت ، صاحب تاريخ الاشراف و ابوالطيب احمد بنمحمّد بن بطه و احمد بن حسن بن ابى صالح خجندى و پسر خواهر ابى بكر بن نخالىعطار صوفى كه در اسكندريه به خدمت آن حضرت رسيد و در تاريخ قم از محمّد بن علىما جيلويه روايت كرده به سند صحيح از محمّد بن عثمان عمرى كه او گفت : (ابو محمد،حسن بن على عليهما السلام روزى از روزها پسر خود، (م ح م د) مهدى عليه السلام را برما عرض كرد و او را بر ما نمود و ما در منزل او سراى كرديم وچهل نفر بوديم .) ابو محمّد حسن عسكرى عليه السلام ما را گفت كه : (اين فرزند پس از من امام و پيشواىشماست و خليفه است از قبل من بر شما. فرمان بريد او را و پس از من پراكنده مشويد وبه راه متفرق مرويد كه در اين هلاك شويد. به حقيقت كه بعد از امروز ديگر شما، م ح م د،مهدى را نخواهيد ديد.) محمد بن عثمان گفت : (چون ما از خدمت حضرت امام ، ابى محمد، حسن عسكرى عليه السلامبيرون آمديم بسى نگذاشت كه امام از دار دنيا، رحلت به دار بقا كرد و از اين جهان نهانشد و در آن جهان عيان گشت .) اين اشخاص جماعتى هستند كه آن حضرت عليه السلام را مشاهده نمودند و يا بر معجزه آنجناب واقف شدند و بعضى به هر دو فيض رسيدند. شايد بيشتر ايشان از صنف دومباشند و قضايا و حكايات ايشان بحمداللّه در كتب اصحاب به اسانيد مختلفه ، موجود وشايع است . چنانكه بر هيچ منصفى كه مطلع ازحال صاحبان آن كتب باشد و مقام تقوا و فضل و وثاقت و احتياط ايشان را به دست آوردهباشد كه جمله اى از ايشان معروفند به صدق و ديانت و علم در نزداهل سنّت ، شكى نكند در حصول تواتر معنوى و صدور معجزه از آن جناب . و عدم جوازاحتمال كذب جميع آن وقايع هرچند در هريك از آنها ايناحتمال برود، چنانچه به همين نحو ثابت شده صدور معجزه از هريك از آباى طاهرين آنجناب ، بلكه آنچه در اين باب ذكر خواهيم نمود از معجزات آن حضرت كافى و شافىاست . بسيارى از آنهابه حسب سند اتقن واصحّ و اعلى است و باتاءمل صادقانه در آنها حاجتى نيفتد به مراجعت معجزات سابقه و كتب قديمه . ولكنرساندن حكايات و معجزات مذكوره در اين مقام را به حد قطع و يقين و نماندن شك وموسوسى در قلب به نحوى كه وجود مبارك آن حضرت در ميان خلق وجدانى شود، محتاجبه فى الجمله تفّحص است از حالات ارباب كتبى كه از آن كتب جمله اى از آن قصص رابرداشتيم و حالات آنان كه خود از ايشان به واسطه يا بلاواسطهنقل قول كرده اند، جمله اى از آنها را ذكر نموديم كه غالبا از علماى ابرار و صلحاىاخيارند و اقل آنچه در ايشان رعايت نموديم ، صدق و ديانت است كهنقل نكنيم در اينجا هرچه از هر كه شنيديم . بعون اللّه تعالى ، از جهت صدق و وثاقت درنقل همه معتمدين و بسيارى از آنها صاحبان مقامات عاليه و كرامات باهره اند و چون خود آناشخاص با آنكه ملاقات نمودند آنها را در حيات و استعلام و استخبار از حالات ايشان مىشود اگر العياذباللّه كسى را در سويداى خاطر ريبه و شكى باشد به واسطه مجالستبى دردان بيخبران از دين و مذهب ، حسب تكليف بر او لازم است كه در مقام تفحص و تجسسبرآيد كه به عون خداوندى به اندك دقّتى بر او واضح و روشن شود وجود آن ذاتمقدس مانند آفتاب در زير سحاب و داند و بيند كه برحال او وساير رعايا دانا و آگاه و درماندگان را آنجا كه مصلحت داند، فرياد رسد و ازمهالك و مزالق نجات دهد. هرچه خواهد همه در زير دست مبارك و قدرت الهيه او و در خزينه امرش مهيّاست و آنچه نمىرسد از بى قابليتى و مجانبت و اعراض ماست كه از خوان نعم گوناگون الهيه كه ازبراى بندگانش گسترده ، دست كشيده ايم و چون سگان گرسنه دريوزه كنان براىلقمه نانى در خانه دشمنان مى دويم . تقسيم اخبار رؤ يت بر دو قسم البته آنكه راضى شده به مبادله آن مائده سماويه به هر خسيس و دون ،داخل شود در زمره فَذَرْهُمْ فى غَمْرَتِهِمْ حَتّى حينٍ.(73) و مخفى نماند كه اين حكايات كه ذكر مى شود بر دو قسم است : اول آنكه : در حكايت ، قرينه سابقه يا مقارنه يا لاحقه موجود است بر اينكه صاحب آنحكايت ، امام عصر صاحب الزمان صلوات اللّه عليه است كهاصل غرض از ذكر آن حكايت است . دوم آنكه : در اصل حكايت ، قرينه بر آن مطلب نيست بلكه متضمن است كه در مانده ياوامانده در بيابانى مثلا مضطر و ناچار شده استغاثه كرد يا نكرد كه كسى او را به نحوخارق عادت نجات داد، مثل حكايت هفتم و هشتم و سى و ششم وچهل و هفتم و پنجاه و هشتم و شصت و ششم و هفتادم و هفتاد و ششم و نود و چهارم و دو سهحكايت ديگر كه قريب است به اين حكايات و بسا هست توهم رود در اينها كه شايد آنشخص يكى از ابدال و اوليا باشد، نه امام زمان عليه السلام و صدور كرامات و خوارقعادات از غير حجج جايز و پيوسته هر طايفه براى علماى صلحا و اتقيا و زهاد خودنقل مى كنند، پس ذكر آنها در خلال اين باب نامناسب است ولكن ما: اولا: متابعت نموديم بزرگان اصحاب خود را كهامثال آن قضايا را در باب كسانى كه در غيبت كبرى شرفياب شدند؛نقل فرمودند. ثانيا: در باب هشتم ، ان شاءاللّه تعالى ، ثابت خواهيم نمود كه دادرسى درماندگان وفريادرسى بيچارگان يكى از مناصب الهيّه آن جناب است كه مظلوم مستغيث را اغاثه كند وملهوف مضطر را اعانت فرمايد. ثالثا: بر فرض كه آن مغيث ، شخص آن جناب نباشد، ناچار بايد يكى از خواص ومواليان مخصوصه آن جناب باشد؛ پس مضطرّ اگر خود آن حضرت را نديده ، كسى راديده كه به خدمت آن جناب رسيده و از براى اثبات مطلوب كافى است . رابعا: بر فرض تسليم آنكه از آنها نيز نباشد، دلالت كند بر حقيقت مذهب اماميه ؛ چه آنشخص كه لابد از مسلمين است ، اگر امامى نباشد اماميه را كافر وقتل ايشان را واجب داند و جزيه نيز از ايشان ، ماننداهل كتاب نگيرد؛ پس چگونه در مهالك چنين شخصى را به نحو خارق عادت نجات دهد. وتمام كلام در آن باب موعود ان شاء اللّه تعالى گفته خواهد شد. وحال شروع كنيم در مقصود بعون الملك الودود. حكايت اول : شيخ حسن بن مثله جمكرانى شيخ فاضل ، حسن بن محمّد بن حسن قمى معاصر صدوق در تاريخ قمنقل كرده از كتاب (مونس الحزين فى معرفة الحق واليقين ) از مصنفات شيخ ابى جعفرمحمّد بن بابويه قمى به اين عبارت در باب بناى مسجد جمكران ازقول حضرت امام محمّد مهدى عليه صلوات اللّه الرحمن كه سبب بناى مسجد مقدّس جمكرانو عمارت آن به قول امام عليه السلام اين بوده است كه شيخ عفيف صالح حسن بن مثلهجمكرانى رحمه الله مى گويد كه : من شب سه شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان سنه ثلث وتسعين در سراى خود خفته بودم كه ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند، نصفى ازشب گذشته ؛ مرا بيدار كردند وگفتند: (برخيز! و طلب امام محمّد مهدى صاحب الزمان صلوات اللّه عليه را اجابت كن كه تو را مى خواند.) حسن گفت : من برخاستم به هم برآمدم و آماده شدم . گفتم : (بگذاريد تا پيراهنم بپوشم.) آواز آمد كه : هو ما كان قميصك . پيراهن به بر مكن كه از تو نيست ! دست فرا كردم و سراويل خود را بر گرفتم . آواز آمد كه : ليس ذلك منك ، فخذسراويلك . يعنى آن سراويل كه برگفتى از تو نيست ، از آن خود برگير! آن را انداختم و از خود برگرفتم و در پوشيدم و طلب كليد در سراى كردم . آواز آمد كه :الباب مفتوح . چون به در سراى آمدم ، جماعتى بزرگان را ديدم . سلام كردم . جواب دادند و ترحيبكردند. (يعنى مرحبا گفتند) مرا بياوردند تا بدان جايگاه كه اكنون مسجد است ؛ چون نيكبنگريدم . تختى ديدم نهاده و فرشى نيكو بر آن تخت گسترده و بالشهاى نيكو نهاده وجوانى سى ساله بر آن تخت تكيه بر چهار بالش كرده و پيرى پيش او نشسته وكتابى در دست گرفته و بر آن مى خواند و فزون از شصت مرد بر اين زمين بر گرد اونماز مى كنند. بعضى جامه هاى سفيد و بعضى جامه هاى سبز داشتند و آن پير، حضرتخضر بود. پس آن پير مرا نشاند و حضرت امام عليه السلام مرا به نام خود خواند و گفت : (برو وحسن مسلم را بگو كه تو چند سال است كه عمارت اين زمين مى كنى و مى كارى و ما خرابمى كنيم و پنج سال است كه زراعت مى كنى و امسال ديگر باره باز گرفتى و عمارتش مى كنى ، رخصت نيست كه تو در اين زمين ، ديگر باره زراعت كنى . بايد هر انتفاع كه ازاين زمين برگرفته اى ، رد كنى تا بدين موضع ، مسجد بنا كنند و بگو اين حسن مسلم راكه اين زمين شريفى است و حق تعالى اين زمين را از زمينهاى ديگر برگزيده است و شريفكرده و تو با زمين خود گرفتى و دو پسر جوان ، خداى عزّوجلّ از تو باز ستد و توتنبيه نشدى و اگر نه چنين كنى آزار وى به تو رسد، آنچه تو آگاه نباشى .) حسن مثله گفت : (يا سيّدى و مولاى ! مرا در اين نشانى بايد كه جماعت سخن بى نشان وحجّت نشنوند و قول مرا مصدق ندارند.) گفت : انا سنعلم هناك . علامت ما اينجا بكنيم تا تصديققول تو باشد. تو برو و رسالت ما بگذار. به نزديك سيّد ابوالحسن رو و بگو تا برخيزد و بيايد و آن مرد را حاضر كند و انتفاعچند ساله كه گرفته است ، از او طلب كند و بستاند و به ديگران دهد تا بناى مسجدبنهند و باقى وجوه از رهق به ناحيه اردهال كه ملك ماست بيارد و مسجد را تمام كند و يكنيمه رهق را وقف كرديم بر اين مسجد كه هرساله وجوه آن را بياورند و صرف عمارتمسجد بكنند. طريقه خواندن نماز تحيت مسجد جمكران و نماز امام زمان عليهالسلام مردم را بگو تا رغبت بكنند بدين موضع و عزيز دارند و چهار ركعت نماز اينجا بگزارند: دو ركعت تحيت مسجد در هر ركعتى يك بار الحمد و هفت بارقل هو اللّه احد. و تسبيح ركوع و سجود هفت بار بگويند. و دو ركعت نماز امام صاحب الزمان عليه السلام بگزارند بر اين نسق : چون فاتحه خواندبه ايّاك نعبد وايّاك نستعين . رسد، صد بار بگويد و بعد از آن فاتحه راتا آخر بخواند و در ركعت دوّم نيز به همين طريق بگزارد و تسبيح در ركوع و سجود، هفتبار بگويد و چون نماز تمام كرده باشد، تهليل بگويد و تسبيح فاطمه زهرا عليهاالسلام و چون از تسبيح فارغ شود، سر به سجده نهد و صد بار صلوات بر پيغمبر وآلش ، صلوات اللّه عليهم بفرستد.) و اين نقل از لفظ مبارك امام عليه السلام است كه : فمن صليهما فكانّما صلّى فى البيت العتيق . يعنى هركه اين دو ركعت نماز بگزارد، همچنين باشد كه دو ركعت نماز در كعبه گزاردهباشد. حسن مثله جمكرانى گفت : من چون اين سخن بشنيدم ، گفتم با خويشتن كه : (گويا اينموضع است كه تو مى پندارى .) انّما هذا المسجد للامام صاحب الزمان . واشارت بدان جوان كردم كه در چهاربالش نشسته بود. پس ، آن جوان به من اشارت كرد كه : (برو!) من بيامدم . چون پاره اى راه بيامدم ، ديگرباره مرا باز خواندند و گفتند: (بزى در گله جعفر كاشانى راعى است ، بايد آن بز رابخرى ، اگر مردم ده ، بها نهند بخر و اگر نه ، تو از خاصه خود بدهى و آن بز رابياورى و بدين موضع بكشى فردا شب . آنگاه روز هجدهم ماه مبارك رمضان گوشت آن بز را بر بيماران و كسى كه علّتى داشتهباشد سخت ، انفاق كنى كه حق تعالى همه را شفا دهد و بز ابلق است و مويهاى بسياردارد و هفت علامت دارد: سه بر جانبى و چهار بر جانبى كذو الدرهم سياه و سفيد همچوندرمها.) رفتم ، مرا ديگر باره بازگردانيد و گفت : (هفتاد روز يا هفت روز ما اينجاييم .) اگربر هفت روز حمل كنى ، دليل كند بر شب قدر كه بيست و سيم است و اگر بر هفتادحمل كنى ، شب بيست و پنجم ذى القعده بود و روز بزرگوار است . پس حسن مثله گفت : بيامدم تا خانه و همه شب در آن انديشه بودم تا صبح اثر كرد.فرض بگزاردم و نزديك على المنذر آمدم و آن احوال با وى بگفتم . او با من بيامد. رفتمبدان جايگاه كه مرا شب برده بودند. پس گفت : (باللّه !) نشان و علامتى كه امام عليهالسلام مرا گفت ، يكى اين است كه زنجيرها و ميخها اينجا ظاهر است . پس به نزديك سيّد ابوالحسن الرضا شديم ، چون به در سراى وى رسيديم ، خدم و حشموى را ديديم كه مرا گفتند: (از سحرگاه سيّد ابوالحسن در انتظار تو است . تو ازجمكرانى ؟) گفتم : (بلى !) من در حال به درون رفتم و سلام و خدمت كردم ، جواب نيكو داد و اعزاز كرد مرا به تمكيننشاند و پيش از آنكه من حديث كنم مرا گفت : اى حسن مثله ! من خفته بودم در خواب ، شخصىمرا گفت : (حسن مثله نام ، مردى از جمكران پيش تو آيد بامداد، بايد آنچه گويد سخن اورا مصدّق دارى و بر قول او اعتماد كنى كه سخن او سخن ماست ؛ بايد كهقول او را رد نگردانى .) از خواب بيدار شدم . تا اين ساعت منتظر تو بودم . حسن مثله احوال را به شرح با وى بگفت . در حال بفرمود تا اسبها را زين برنهادند وبيرون آوردند و سوار شدند. چون به نزديك ده رسيدند، جعفر راعى ، گله بر كنار راهداشت . حسن مثله در ميان گله رفت و آن بز، از پس همه گوسفندان مى آمد، پيش حسن مثله دويدو او آن بز را گرفت كه به وى دهد و بز را بياورد. جعفر راعى سوگند ياد كرد كه منهرگز اين بز را نديده ام و در گله من نبوده است ، الاّ امروز كه مى بينم و هرچند كه مىخواهم كه اين بز را بگيرم ، ميسر نمى شود و اكنون كه پيش آمد. پس بز را همچنان كه سيّد فرموده بود در آن جايگاه آوردند و بكشتند و سيّد بوالحسنالرضا بدين موضع آمدند و حسن مسلم را حاضر كردند و انتفاع از او بستند و وجوه رهق رابياوردند و مسجد جمكران را به چوب بپوشانيدند و سيّد بوالحسن الرضا زنجيرها وميخها را به قم برد و در سراى خود گذاشت . همه بيماران و صاحب علتان مى رفتند وخود را در زنجير مى ماليدند، خداى تعالى شفاىعاجل مى داد و خوش مى شدند. ابوالحسن محمّد بن حيدر گويد كه : به استفاضه شنيدم كه : (سيّد ابوالحسن الرضامدفون است در موسويان به شهر قم و بعد از آن فرزندى از آن وى را بيمارىنازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند زنجيرها و ميخها را نيافتند.) ايناست مختصرى از احوال آن موضع شريف كه شرح داده شد. مؤ لف گويد: در نسخه فارسى تاريخ قم و در نسخه عربى آنكه عالمجليل ، آقا محمّد على كرمانشاهى مختصر اين قصّه را از آننقل كرده در حواشى رجال ميرمصطفى در باب حسن ، تاريخ قصه را در ثلث و تسعينيعنى نود و سه بعد از دويست نقل كرده و ظاهرا بر ناسخ مشتبه شده واصل سبعين بوده كه به معنى هفتاد است زيرا كه وفات شيخ صدوق پيش از نود است . واما دو ركعت نماز منسوب به آن حضرت صلوات اللّه عليه از نمازهاى معروفه است وجماعتى از علما آن را روايت كرده اند. طريقه خواندن نماز حاجت منقول از امام زمان عليه السلام اول شيخ طبرسى صاحب تفسير در كتاب (كنوزالنجاح ) روايت كرده از احمد بن الدربىاز خدمه ابى عبداللّه حسين بن محمّد بزوفرى و او گفته است كه : (بيرون آمده از ناحيهمقدّسه حضرت صاحب الزمان عليه الصلوة والسلام كه هر كس را بسوى حق تعالىحاجتى باشد، پس بايد كه بعد از نصف شب جمعه ،غسل كند و به جاى نماز خود رود و دو ركعت نماز گزارد و در ركعتاول بخواند، سوره حمد را و چون به ايّاك نعبد وايّاك نستعين برسد، صدمرتبه آن را مكرر كند و بعد از آنكه صد مرتبه بخواند و ركوع و دو سجده بجا آورد وسبحان ربى العظيم وبحمده را هفت مرتبه در ركوع بگويد و سبحانربى الاعلى وبحمده را در هريك از دو سجده ، هفت مرتبه بگويد. پس بدرستىكه حق تعالى البته حاجت او را برآورد هرگونه حاجتى كه باشد. مگر آنكه حاجت او درقطع كردن صله رحم باشد.) و دعا اين است : اللّهم ان اطعتك فالمحمدة لك وان عصيتك فالحجّة لك منك الروح ومنك الفرج .سبحان من انعم وشكر سبحان من قدر وغفر. اللّهم ان كنت عصيتك فانّى قد اطعتك فى احبّ الاشياء اليك وهو الايمان بك لم اتّخذ لكولدا و لم ادع لك شريكاً منّاً منك به علىّ لا منّاً منّى به عليك وقد عصيتك يا الهى على غيروجه المكابرة والخروج عن عبوديّتك ولا الجحود لربوبيّتك ولكن اطعت هواى وازلّنىالشيطان فلك الحجّة علىّ والبيان ، فان تعذبنى فبذنوبى وان تغفر لى وترحمنىفانّك جواد كريم . بعد از آن تا نفس او وفا كند يا كريم يا كريم را مكرر بگويد بعد از آنبگويد: يا آمنا من كلّ شى ء وكلّ شى ء منك خائف حذر اسئلك بامنك من كلّ شى ء وخوف كلّ شىء منك اءن تصلّى على محمّد وآل محمّد وان تعطينى امانا لنفسى واهلى وولدى وساير ما انعمتبه علىّ حتّى لااخاف و لااحذر من شى ء ابدا انّك على كلّ شى ء قدير وحسبنا اللّه ونعمالوكيل يا كافى ابراهيم نمرود ويا كافى موسى فرعون ان تصلّى على محمّدوآل محمّد وان تكفينى شر فلان بن فلان . و به جاى فلان بن فلان نام شخصىرا كه از ضرر او مى ترسد و نام پدر او را بگويد و از حق تعالى طلب كند كه ضرر اورا رفع نمايد و كفايت كند. پس ، بدرستى كه حق تعالى البته كفايت ضرر او را خواهد كرد. ان شاء اللّه تعالى .بعد از آن به سجده رود و حاجت خود را مساءلت نمايد و تضرّع و زارى كند به سوى حقتعالى . بدرستى كه نيست مرد مؤ منى و نه زن مؤ منه اى كه اين نماز را بگزارد و اين دعارا از روى اخلاص بخواند مگر آنكه گشوده مى شود بر او، درهاى آسمان ، براى برآمدنحاجات او و دعاى او مستجاب مى گردد و در همان وقت و در همان شب هرگونه حاجتى كهباشد و اين به سبب فضل و انعام حق تعالى است بر ما و بر مردمان . دوّم : سيّد عظيم القدر، سيّد فضل اللّه راوندى در كتاب (دعوات ) در ضمن نمازهاىمعصومين عليهم السلام مى گويد: (نماز مهدى صلوات اللّه و سلامه عليه دو ركعت است :در هر ركعتى حمد يك مرتبه و صد مرتبه ايّاك نعبد وايّاك نستعين و صدمرتبه صلوات بر پيغمبر و آل او صلوات اللّه عليهم بعد از نماز.) نماز حاجت و دعاى فرج سوم : سيّد جليل ، على بن طاووس در كتاب (جمال الاسبوع ) همين نماز را به نحو مذكورنسبت به آن حضرت داده ولكن ذكر صد صلوات بعد از او رانقل نكرده و فرموده اين دعا را در عقب نماز بخواند: اللّهم عظم البلاء و برح الخفاء وانكشف الغطاء وضاقت الارض ومنعت السّماء واليكيا ربّ المشتكى وعليك المعوّل فى الشدّة والرّخاء. اللّهم صلّ على محمّدوآل محمّد الّذين امرتنا بطاعتهم وعجّل اللّهم فرجهم بقائمهم واظهر اعزازه يا محمّد يا علىيا على يا محمّد اكفيانى فانّكما كافياى يا محمّد يا على يا على يا محمّد انصرانى فانّكماناصراى يا محمّد يا على يا على يا محمّد احفظانى فانّكما حافظاى يا مولاى يا صاحبالزّمان سه مرتبه الغوث ادركنى ادركنى الامان سه مرتبه . مسجد شريف جمكران تاكنون موجود و واقع است در يك فرسخى قم تقريبا، از سمت دروازهكاشان و در تاريخ قم روايت كرده از برقى و غيره كه نام قصبه قم ، امهان بوده است ،يعنى منازل كبار و اشراف جمكران چنين گفته اند روات عجم كهاول ديه كه بدين ناحيت بنا نهادند، جمكران است و جم ملك آن را بنا كرده است واول موضعى كه به جمكران بنا نهادند، چشحه بوده يعنى چيزى اندك و گويند كه صاحبجمكران ، چون بر عاملان و بنايان گذر كرد، گفت : (چكار كرده ايد؟) گفتند: (چشحه .)به زبان ايشان يعنى اندك چيزى . پس اين موضع را بدين نام نهادند. و بدان سبب وى را ويدستان نام كردند و به جمكران جلين بن آذر نوح بنا نهاد و آن راقصه اى است و من در باب عجم ياد كنم آن را، ان شاء اللّه تعالى . به جمكران كوهى است مشرف بر آن و آن را ويشوبه خوانند و بر آن قلعه اى است بلندكهنه قديم و صاحبش را نمى دانند و گويند كه اسكندر آن را بنا كرده است و آب را بر آنروانه گردانيده . از برقى روايت است كه : جمكران را سليمان بن داوود بنا كرده است و اين روايت خالى ازخلافى نيست ، به سبب آنكه بدين ناحيت هيچ بنايى منسوب به سليمان بن داوود نيست وبدو باز نمى خوانند. والعلم عنداللّه و جمكران از آن ماكين بوده است و خداى عزّوجلّ او را پسرى داد، نام او جلين . او در جمكرانكوشكى بساخت و آن هنوز باقى است و همچنين ده محلت و درب بنا كرد و بعد از آن ، دومحلت و درب بر آن اضافت نمود، چنانچه مجموع دوازده باشند و بر در هر محلتى ودربى ، آتشكده اى بود و باغى بنا نهاد و كنيزكان و بندگان خود را در آن ساكن كرد وفرزندان اعقاب ايشان الى يومنا هذا در آن ساكنند و بر يكديگر افتخار مى كنند. انتهى . و رهق از قراى معروفه معموره است تا حال و به كاشان نزديكتر است از قم و ليكن ازتوابع قم است به مسافت ده فرسخ تقريبا. حكايت دوم : جزيره خضراء شريف زاهد، ابوعبداللّه محمّد بن على بن الحسن بن عبدالرحمن العلوى الحسينى در آخركتاب (تعازى ) (تغازى جمع تعزيه است . چون در آن جمع كرده تعزيهرسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را براى مصيبت زدگان و تسلّى كهبه آنها دادند لهذا نام آن را تعازى گذاشت .) روايت كرده از شيخ اجلّ عالم حافظ حجةالاسلام سعيد بن احمد بن الرضى ، از شيخ اجلّ مقرى خطيرالدين حمزة بن المسيب بنالحارث ، كه او حكايت كرده در خانه من در ظفريه در مدينة السلام ، در هجدهم شهر شعبانسنه 544 گفت : حديث كرد مرا شيخ من عالم بن ابى القمر عثمان بن عبدالباقى بن احمدالدمشقى در هفدهم جمادى الاخر از سنه 543 گفت : خبر داد مراالاجل العالم الحجة كمال الدين احمد بن محمّد بن يحيى الانبارى در خانه خود در بلد طيبهمدينة السلام ، شب پنجشنبه دهم شهر رمضانسال 543 (كذاروظ) گفت : بوديم در نزد وزير عون الدين يحيى بن هبيره در ماه رمضانسال گذشته و ما بر سر خوانى بوديم و در نزد او جماعتى بودند. بعد از افطار اكثرحضار، رخصت طلبيدند و مراجعت نمودند و جمعى مخصوصان در آن مجلس به امر او، توقّفكردند و در آن شب در پهلوى وزير، مردى عزيز نشسته بود كه او را نمى شناختم و تاغايت به صحبت او نرسيده بودم . وزير بسيار تعظيم و تكريم او مى نمود و صحبت او را غنيمت مى دانست و استماع كلام او مىفرمود و بعد از امتداد زمان صحبت ، خواص نيز برخاستند كه بهمنازل خود مراجعت نمايند. اصحاب ، وزير را اخبار نمودند كه باران عظيم دست داده و راهعبور بر مردم بسته . وزير، مانع رفتن مردم شده ، از هر باب سخنان ، مذكور گرديد تاسر رشته كلام به مذاهب و اديان كشيد. وزير در مذمت مذهب شيعه ، مبالغه نموده ، قلّت آن جماعت را بيان نمود و گفت : (الحمد للّهاقل من القليل و خوار و ذليلند.) در اين اثنا شخصى كه وزير با او در مقام توقير و احترام بود با وزير گفت كه : (اداماللّه بقاك ! اگر رخصت باشد در باب شيعه ، حكايتى كنم و آنچه به راءى العين مشاهدهنموده ام به عرض رسانم واگر صلاح ندانى ساكت گردم .) وزير ساعتى متفكر گشته ، آخر او را رخصت داد. وى خواست كه اول اظهار سازد كه كثرت ، دليل حقيقت دين سنيّان و قلّت ، حجّت بطلان مذهبشيعيان نمى شود. گفت : (نشو و نماى من در مدينه باهيه بوده كه شهرى است در غايت عظمت و بزرگى وهزار و دويست ضياع و قريه است در آن حوالى وعقل حيران است در كثرت مردم آن قرى و نواحى . و لايحصى عددهم الاّ اللّه . وتمام آن جمع كثير، نصرانيند و بر دين عيسوى و در حدود باهيه مذكور، جزاير عظيمهكثيره واقع است و همه مردم آن نصرانى و در صحارى و برارى جزاير مذكوره كه منتهىمى شود به نوبه و حبشه ، خلايق بسيار ساكنند و همه نصرانى و از مذهب اسلام عارى . همچنين سكنه حبشه و نوبه و بربر از حد متجاوزند، همه نصرانيند و بر ملّت عيسوى ومسلمان در جنب كثرت ايشان ، چون اهل بهشت نسبت به دوزخيان .) و بعد از اداى اين كلام ، اراده نمود كه بر وزير ظاهر سازد كه اگر كثرت ،دليل حقيقت مذهب است ، شيعيان (نصرانيان ظ) زياده ازاهل ملل و اديانند. پس گفت كه : (قبل از اين به بيست و يك سال با پدرم به عزم تجارت از مدينه باهيهبيرون آمده ، مسافرت نموديم و به جهت حرص و شره ، سفر پرخطر دريا اختيار كرديمتا قايد تقدير، به قضاى ملك قدير، عنان كشتى ما را كشيد و به جزايرمشتمل بر اشجار و انهار رسانيد و در آنجا مداين عظيمه و رساتيق كثيره ديديم با تعجب ازناخدا استفسار اسامى آن جزاير نموديم . گفت : انا وانتم فى معرفتها سواء. من و شما در معرفت آن يكسانيم ، هرگز به اين جزاير نرسيده ام و اين نواحى را نديده ام . چون به نزديك شهر اولرسيديم ، از كشتى بيرون آمديم و در آن شهر شديم . شهرى ديديم در غايت نزاهت و آب وهوايى در كمال لطافت و مردمى در نهايت پاكيزگى و نظافت :
چون از ايشان اسم شهر و والى آن پرسيديم ، گفتند: (اين مدينه را مباركه مى گويند وملك آن را طاهر مى خوانند.) از تخت سلطنت و مستقر حكومت ملك مذكور استفسار نموديم ، گفتند: (در شهرى است كه آن راطاهره مى گويند واز اينجا تا به آن شهر ده روز راه است از دريا و بيست و پنج روز راهاست از راه برّ و صحرا.) گفتم : (عمّال و گماشتگان سلطان كجايند كهاموال ما را ديده و عشر و خراج خود را برداشته ، آن را گرفته ، شروع در مبايعه و معاملهكنيم ؟) گفتند: (حاكم اين شهر را ملازم و اعوانى نمى باشد و مقرر است كه تجار، خراج خود رابرداشته به خانه حاكم برند و تسليم او كنند.) و ما را دلالت نمودند و به منزل او رسانيدند. چون در آمديم ، مردى را ديديم صوفىصفت ، صافى ضمير، صاحب حشمت ، صايب تدبير در زىّ صلحاء و لباس اتقياء، جامهاى از پشم پوشيده و عبايى در زير انداخته و دواتى پيش خود نهاده و قلمى به دستگرفته و كتاب گشاده ، كتابت مى كند. از آن وضع تعجب كردم ، سلام كرديم ، جواب داد.مرحبا گفت و اعزاز و اكرام ما نمود. پرسيد كه : (از كجا آمده ايد؟) صورت حال خود تقرير نموديم . فرمود كه : (همه به شرف اسلام رسيده ايد و توفيق تصديق دين محمّدى عليه السلاميافته ايد.) گفتم : (بعضى از رفقا بر دين موسى و عيسى راسخ بوده و انقياد احكام اسلام ننمودهاند.) گفت : (اهل ذمّه جزيه خود را تسليم نموده ، بروند و مسلمانان توقّف كنند تا تحقيق مذهبايشان كنيم و عقيده ايشان را معلوم نماييم .) پس ، پدرم جزيه خود و مرا و سه نفر ديگر كه نصرانى بوديم ، تسليم نمود و يهودكه نه نفر بودند، جزيه دادند. بعد از آن به جهت استكشافحال مسلمانان به ايشان گفت كه : (مذهب خود را بيان كنيد!) چون اظهار آن كرده ، عقيده خودرا باز نمودند، نقد معرفت ايشان بر محك امتحان تمام عيار نيامد. فرمود: انّما انتم خوارج . شما در زمرهاهل اسلام نيستيد و در سلك خوارج انتظام داريد. و بنا بر مبالغه فرمود كه : اموالكم تحل للمسلم المؤ من .اموال شما بر مؤ منين حلال است . پس گفت : (هر كه ايمان به رسول مجتبى و وصى او، على مرتضى و ساير اوصيا تاصاحب الزمان ، مولاى ما ندارد، در زمره مسلمين نيست وداخل خوارج و مخالفين است .) مسلمانان كه اين سخن شنيدند و به جهت عقيده فاسد،اموال خود را در معرض نهب و تلف ديدند، متاءلم و حزين گرديدند و سر به جيب تفكربرده ، لحظه اى در درياى اندوه و تحيّر غوطه مى خوردند و زمانى در بيابان بى پايانتاءسف و تحسر سرگشته مى گشتند. عاقبت از والى مملكت استدعاى آن نمودند كه حقيقتاحوال ايشان را به حضرت سلطانى بنويسد و آن جماعت را به زاهره فرستد تا شايد كهايشان را آنجا فرجى روى نمايد. مسئول ايشان به معرض قبول رسيد و حكم فرمود كه به زاهره روند و اين آيه تلاوتنمود كه : لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ.(74) چون حال اهل اسلام بر آن منوال ديديم ، ايشان را در عينملال گذاشتن و برگشتن نپسنديديم . به نزد ناخدا آمديم وگفتيم كه : (مدّتى است رفيقو جليس آن جماعتيم ، مروّت نيست كه ايشان را در اين مهلكه تنها بگذاريم . التماساستيجار كشتى تو داريم كه جهت رعايت خاطر اين جماعت به زاهره رويم وايشان را امداد واعانت كنيم .) ناخدا قسم ياد كرد كه درياى زاهره را نديده و هرگز به آن راه نرفته . تا از اوماءيوس شديم و از بعضى مردم آن شهر، كشتى كرايه نموديم . به اتفاقاهل اسلام متوجه زاهره شديم و دوازده شبانه روز در آن دريا سرگردانى كشيديم . چونصبح روز سيزدهم طلوع نمود، ناخدا تكبير گفت كه : (شام محنت به انجام رسيد. صبحراحت روى نموده و علامات زاهره و منائر و ديوار آن پيدا شد.) پس ، از روى سرور و بهجت به كمال سرعت روانه شديم . چاشتگاهى به شهرىرسيديم كه هيچ ديده نظرى آن نديده و هيچ گوشى شبيه او نشنيده ، كلمه : اُدْخُلُوهابِسَلامٍ آمِنينَ.(75) در باره او آيتى و كريمه : جَنَّةٍ عَرْضُهَاالسَّمواتُ.(76) از فسحت ساحت او كنايتى ، نسيمش غمزاد و روح افزا و هوايشفرح بخش و دلگشا، آب لذيذش بى غش و صافى و حيات بخش چون آب زندگانى .فرد:
چشم فلك نديد ونه گوش ملك شنيد
|
زين خوبتر بلاد و پسنديده تر مقر
|
و اين شهر دلگشا مشرف بود بر دريا و مبناى آن بر كوهى سفيد چون نقره بيضا،حصارى از جانب برّ و بحر احاطه آن شهر نموده و در ميان شهر، انهار كثيره پاكيزه جارىگشته و فواضل ميان منازل واسواق به دريا ريخته . ابتداى انهار كثيره تا انتهاى آن يك فرسخ و نيم بود و در طعم و لذّت چون كوثر وتسنيم ودر تحت آن كوه ، باغها و بساتين بسيار و مزارع و اشجار بى شمار با ميوه هاىلطيف خوشگوار و در ميان آن بساتين ، گرگها و گوسفندان گرديدندى و با هم الفتگرفته ، نرميدندى . اگر شخصى ، حيوانى را به زراعت كسى سردادى ، آن جانور كنارهگرفته ، يك برگ آن نخوردى . سباع و هوام در ميان آن شهر جاى كرده ، ضرر ايشان بهكسى نرسيد. پس ، چون از آن شهر گذشتيم به مدينه مباركه زاهره رسيديم . شهرى ديديم عظيم دروسعت و فراخى چون جنّات نعيم ، مشتمل بر اسواق كثيره و امتعه غيرمتناهى ، اسباب عيش وفراغت در آن آماده و خلايق برّ و بحر در آن آينده و رونده . مردم آن از روى قواعد و آداب ، بهترين خلايق روى زمين و در امانت و ديانت و راستى بىقرين . چون در بازار كسى متاعى خريدى يا مزرعى ابتياع نمودى ، بايع متعرّض دادن آننشدى و به مشترى امر نمودى : يا هذا ! زن لنفسك . بايد كه حق برداشته ،موقوف به من ندارى و جميع معاملات ايشان چنين بودى . در ميان ايشان كلام لغو و بيهوده نبودى و از غيبت و سفاهت و كذب و نميمه محترز بودندى .هرگاه وقت نماز در آمدى و مؤ ذن اذان گفتى ، همه مردمان از مردان و زنان به نماز حاضرشدندى و بعد از وظايف طاعت و عبادت به منازل خود مراجعت نمودندى . چون اين شهر عديم النظير را ديديم ، از سلوك و طرز آن تعجّب نموديم . به ورود خدمتسلطان ماءمور گرديديم . ما را در آوردند به باغى آراسته و در ميان گنبدى از قصبساخته و بر دور آن انهار عظيمه جارى بود و سلطان در آن مكان بر مسند داورى نشسته وجمعى در خدمت او كمر اخلاص و متابعت بر ميان بسته . در آن حالت مؤ ذن ، اذان و اقامت گفت و در ساعت ، ساحت آن بستان وسيع و عرصه فسيح ازمردم آن شهر پر گرديد. سلطان امامت كرد و مردم در اقتدا به او نماز جماعت گزاردند و درافعال و اقوال ، كمال خضوع و خشوع مرعى داشتند. بعد از اداى نماز، سلطان عالى شاءنبه جانب ما دردمندان التفات نمود و پرسيد: (ايشانند كه تازه رسيده اند وداخل شهر ما گرديده ؟) گفتم : (يا بن صاحب الامر!) شنيده بوديم كه مردم آن شهر او را در حين خطاب و تحيت (يابن صاحب الامر!) مىگويند. حضرت سلطان ما را دلدارى داده ، ترحيب نمود و از سبب ورود بدانجا استفسارنمود و گفت : انتم تجار او ضياف ؟ در سلك تجار انتظام داريد ياداخل ضياف و مهمانيد؟ ما به عرض رسانيديم كه : (تاجرانيم و بر خوان انعام و احسان سلطان ميهمانان .) از مذهب و ملّت ما پرسيد و فرمود: (در ميان شما كدامند كه كمر اسلام بر ميان جان بسته ،اوامر و نواهى ايمان را منقاد گشته اند و كدامند كه در بيداى ضلالت مانده ، به صحراىدلگشاى ايمان و عرفان نرسيده اند؟) ما حقيقت هريك را معروض داشتيم و بر سراير قلوب يكايك مطلع گرديد. آنگاه فرمود: (مسلمان فرق متكثر و گروه متشعّبه اند. شما از كدام طائفه ايد؟) در ميان ما شخصى بود مشهور به مقرى ، نام او روزبهان بن احمد اهوازى و در ملّت و مذهب ،تابع شافعى . او آغاز تكلّم كرده ، اظهار عقيده خود نمود. فرمود كه : (در ميان آن جماعت كدامند كه با تو در اين ملّت سر موافقت دارند؟) گفت : (همه با من متفقند و شافعى را امام و مقتدا مى دانند الاّ حسان بن غيث كه مالكى است .) سلطان گفت : (اى شافعى ! تو قايلبه اجماع گرديده اى عمل به قياس مى كنى ؟) گفت : (بلى يابن صاحب الامر!) سلطان خواست كه او را از تلاطم طوفان شقاوت مخالفت نجات دهد و بهساحل سعادت هدايت رساند. فرمود: (يا شافعى ! آيه مباهله را خوانده اى و ياد دارى ؟) گفت : (بلى يابن صاحب الامر!) فرمود: (كدام است ؟) گفت : كريمه فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَكُمْ وَنِسائَنا وَ نِسائَكُمْ وَاَنْفُسَناوَاَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ.(77) فرمود كه : (قسم مى دهم تو را به خدا كه مراد پروردگار ورسول مختار از اين ابناء و نساء و انفس چه كسانند؟) روزبهان خاموش گرديد. سلطان فرمود: (قسم مى دهم تو را به خدا كه در سلك اصحاب كساء كسى ديگر بودهبه غير از رسول خدا و على مرتضى و فاطمه سيدة النساء و حسن مجتبى و حسين الشهيدبكربلا؟) روزبهان گفت : (لا يابن صاحب الامر!) فرمود: لم ينزل هذه الاية الاّ فيهم ولاخص بها سواهم . يعنى بخدا سوگند كه اين آيه شريفه در شاءن عالى شاءن ايشاننازل گرديده و اين شرف و فضيلت مخصوص ايشان است نه ديگران . پس فرمود كه : (يا شافعى ! قسم بر تو باد كه هر كه را حضرت سبحانى از رجسمعاصى و لوث مناهى پاك گردانيده ، طهارت و عصمت او به نص كتاب ربّالارباب ثابتشده . اهل ضلال آيا توانند كه نقصى به كمال او رسانند؟) گفت : (لا يابن صاحب الامر!) فرمود كه : باللّه عليك ما عنى بها الاّ اهلها. بخدا سوگند كه مراد حق تعالى اصحاب كساست كه اراده حق تعالى تعلّق گرفته بهآنكه خطايا و سيّئات را از ايشان دور دارد تااذيال عصمت ايشان به گرد عصيان ، آلوده نگردد و از صغيره و كبيره معصوم باشند. پس به فصاحت لسان و طلاقت بيان حديثى ادا نمود كه ديده ها گريان و سينه ها پر ازايمان گرديد و شافعى برخاسته ، گفت : (غفرا ! غفرا يابن صاحب الامر! انسب نسبك .نسب عالى خود را بيان فرما و اين سرگشته وادى ضلالت را هدايت فرما!) سلطان به زبان حقايق بيان گفت : انا طاهر بن محمّد بن حسن بن على بن محمّد بنعلى بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على الّذىانزل اللّه فيه : وَكُلَّ شَىْءٍ اَحْصَيْناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ.(78) واللّه كه مراد ربّ العالمين از كلمه تامه (امام مبين ) حضرت اميرالمؤ منين است و امام المتقينو سيّد الوصين و قائد الغر المحجلين ، على بن ابيطالب است كه خليفهبلافصل خاتم النبيين است و هيچ كس را نرسد كه بعد از حضرترسول صلى الله عليه و آله ارتكاب امر خلافت نمايد، به غير شاه ولايت و ماه خطه هدايت. و كريمه ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ.(79) در شاءن ما فرستاده و ما را بهاين مراتب عاليه اختصاص داده .) فرمود: يا شافعى ! نحن ذرّية الرسول ، نحن اولو الامر. روز بهان چون استماع هدايت بيان شاهزاده عالميان نمود به سببتحمّل نور معرفت و ايمان بيهوش گرديد و چون به هوش باز آمد. به توفيق هدايتربّانى ايمان آورد و گفت : (الحمد للّه الّذى منحنى بالاسلام والايمان و نقلنى من التقليدالى اليقين . حمد خداوند كه دولت عرفان نصيب من نموده ، خلعت ايمان به من پوشانيده واز ظلمتكده تقليد به فضاى فرح فزاى نور ايمان رسانيد.) پس آن سرور دين و مركز دايره يقين فرمود كه ما را به دارالضيافه بردند و ضيافتنمودند و كمال اعزاز و اكرام مرعى داشتند و مدت هشت روز بر مائده جود و احسان آن شاهزادهعالميان ميهمان بوديم و همه مردم آن شهر در آن ايّام به ديدن ما آمدند و اظهار محبّت ومهربانى كردند و غريب نوازى نمودند. شعر:
خوشدل و خوشخوى چو اهل بهشت
|
و بعداز هشت روز، از آن حضرت درخواستند كه ما را ضيافت كنند. شرفقبول ماءمول ايشان به كمال شادى و بهجت به روايت ضيافت و وظايف رعايت ما پرداخته ،به مطاعم لذيذه و ملابس شهيه ، ما را ضيافت نمودند. طول و عرض آن شهر پر سرور، دو ماهه راه بود و سوار تند رفتار به كمتر از دو ماه ،قطع مسافت آن نمى نمود. سكنه آن شهر نمودند كه از اين شهر گذشته ، مدينه اى است(رابقه ) نام و والى و حاكم آن قاسم بن صاحب الامر عليهما السلام است وطول و عرض آن ، برابر اين شهر و مردم به حسب خَلق و خُلق و صلاح و سداد و رفاهيتو فراغ بال مانند مردم اين شهرند. و چون از آن شهر بگذارند به شهرى ديگر رسند در رنگ اين شهر، نام آن (صافيه )است و سلطان آن ابراهيم بن صاحب الامر عليهما السلام . و بعد از آن شهرى است به همه زينتهاى دينيه و دنيويه آراسته ؛ اسم آن (طلوم ) ومتولّى آن عبدالرحمن بن صاحب الامر عليهما السلام و در حوالى آن شهر رساتيق عظيمه وضياع كثيره كه طول آن دو ماهه راه است و منتهى مى شود به شهرى عناطيس نام و حاكم آنهاشم بن صاحب الامر عليه السلام و مسافت طول و عرض آن چهار ماهه راه است و در حوالىآن مزارع بسيار و مراتع بيشمار است ، مزيّن به كثرت انهار و خضرت اشجار و نضرتانهار و لطافت اثمار، نمونه : جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ.(80) فرمود:
مى كند هردم ندا از آسمان روح الامين
|
هذه جنّات عدن فادخلوها خالدين
|
هر كه بر سبيل عبور بدان خطّه موفور السّرور آيد ازدل كه شهرستان بدن است ، رخصت خروج نيابد. القصه به وزير گفت كه : طول و عرض مملكت مذكوره يكساله راه است و سكنه آن كهنامحدودند بالتمام مؤ من و شيعه و قائل به تولاّى خدا ورسول وائمه اثنا عشرند و تبرّا از اعداى آنها مى نمايند و مجموع ايشان به خضوع وخشوع ، اقامت صلوة و اداى زكات مى نمايند و آن را به مصارف شرعيه مى رسانند و امربه معروف و نهى از منكر مى كنند. حكّام ايشان ، اولاد صاحب الزمان ، مدار ايشان ترويج احكام ايمان و به حسب عدد زياده ازكافه مردمان و گفتند اين امصار و بلاد و كافه و خلايق و عباد نسبت به حضرت صاحبالامر و مجموع مردمان كه از حد و حصر افزونند، كمر انقياد و ايقان و ايمان بر ميان جانبسته ، خود را از غلامان آن حضرت مى دانند. چون گمان مردم اين بود كه در آن سال آن برگزيده ملكمتعال مدينه زاهره را به نور قدوم به جهت لزوم منوّر خواهد ساخت ، مدّتى انتظار ملازمت آنحضرت كشيديم . عاقبت از آن دولت ربّانى محروم ، روانه ديار خود شديم و اما روزبهانو حسان به جهت صاحب الزمان و ديدن طلعت نورانى آن خلاصه دودمان ، توقف نمودند و درمراجعت با ما موافقت ننمودند. چون اين قصه غريبه كه گوش هوش سامعان اخبار عجيبه شبيه و نظير آن نشنيده بهاتمام رسيد، عون الدين وزير برخاست و به حجره خاصّه رفت . يكايك از ما را طلبيد و درعدم اظهار اين اخبار عهد و ميثاق فرا گرفت و مبالغه و الحاح بسيار در عدم افشاى ايناسرار نمود و گفت : (زينهار! كه اظهار اين سرّ مكنيد! و اين راز پنهان داريد كه دشمنانبه قتل شما برنخيزند و خون شما نريزند.# و ما از بيم و ترس دشمنان خاندان و خوف اعادى ذرارى پيغمبر آخرالزمان جراءت اظهار اينراز پنهان ننموديم و هركدام كه يكديگر را ملاقات مى كرديم ، يكى مبادرت مى كرد و مىگفت : اءتذكر رمضان ؟ آيا به خاطر دارى ماه رمضان را؟ و ديگرى مى گفت در جواب : نعم ! وعليك بالاخفاء والكتمان ولا تظهر سرّ صاحبالزمان صلوات اللّه عليه و على آبائه الطاهرين و اولاده . دفع شبهه نبودن اولاد براى حضرت مؤ لف گويد : اين قصّه را جماعتى از علما نقل كردند. بعضى به نحوى كه ذكر شد وبرخى به اختصار و پاره اى اشاره كردند به آن چنانچه سيّدجليل ، على بن طاووس در اواخر كتاب (جمال الاسبوع ) گفته كه : (من يافتم روايتى بهسند متصل به اينكه از براى مهدى عليه السلام جماعتى از اولاد است كه واليانند دراطراف شهرها كه در درياست و ايشان دارايند غايت بزرگى و صفات نيكان را.) شيخ جليل عظيم الشاءن شيخ زين الدين على بن يونس عاملى بياضى از علماى ماءهتاسعه ، در فصل پانزدهم از باب يازدهم كتاب (صراط المستقيم ) كه از كتب نفيسهاماميه است ، از كمال الدين انبارى ، قصّه مزبوره را به نحو اختصارنقل فرموده . سيّد ليل نبيل سيّد على بن عبدالحميد نيلى صاحب تصانيف راثقه كه از علماى ماءه ثامنهاست در كتاب (السلطان المفرج عن اهل الايمان )نقل كرده آن را، از شيخ الاجل الامجد الحافظ حجة الاسلام رضى البغدادى ، از شيخاجل خطرالدين حمزة بن الحارث ، در مدينة السلام . تا آخر آنچه گذشت . مدقق اردبيلى در كتاب (حديقة الشيعه ) فرمود كه حكايت غريب و روايتى عجيب است كهبه گوشهايم خورده و در كتاب اربعين كه يكى از اكابر مصنفين و اعاظم مجتهدين از علماىملّت سيّدالمرسلين و غلامان حضرت اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما تصنيف كرده و بهنظر اين كمترين رسيده با آنكه طولى دارد بهنقل آن مزين اين اوراق مى گردد و چشم تحسين از ساير مؤ منين دارد. عالم عامل و متّقى فاضل ، محمّد بن على العلوى الحسينى به سندى كه آن را به احمد بنمحمّد بن يحيى الانبارى مى رساند روايت نموده كه او گفت : (درسال پانصد و چهل و سه در ماه مبارك رمضان . الخ ) سيد نعمة اللّه جزايرى نقل كرده آن را در (انوار النعمانية ) از كتابفاضل ملقب به رضا على بن فتح اللّه كاشانى كه او گفته روايت كرده شريف زاهد. الخ. در نزد حقير، نسخه اربعينى است از بعضى از علما كه اوراقاول آن ساقط است و در آنجا بعد از ذكر متن آن به عربى ، به فارسى ترجمه فرموده ودر اينجا به ترجمه آن قناعت نمودم و با اين كثرت ناقلين عجب است كه از نظر علاّمهمجلسى محو شده كه آن را در بحار ذكر نفرموده و در قصّه مذكوره دو شبهه است كه منشاءيكى از آنها قلّت اطلاع است و ديگرى ضعف ايمان . شهبه اول : معلوم نبودن اولاد و عيال براى حضرت حجّت عليه السلام چنانچه در اين قصهمذكور است و نديدن آن در اخبار و نشنيدن آن از اخيار و از اين جهت بعضى منكر وجوداصل آن شدند و جواب آن بر ناقد بصير پوشيده نيست و در اخبار بسيار اشاره به آنشده با آنكه مجرد نرسيدن و عدم اطلاع بر آن ،دليل نشود بر نبودن و چگونه ترك خواهند فرمود چنين سنّت عظيمه جدّ اكرم خود را صلىالله عليه و آله با آن همه ترغيب و تحريص كه درفعل آن و تهديد و تخويف در تركش شده و سزاوارترين امّت در اخذ به سنّت پيغمبرصلى الله عليه و آله امام هر عصر است و تاكنون كسى ترك آن را از خصايص آن جنابنشمرده و ما به ذكر دوازده خبر قناعت مى كنيم . اوّل : شيخ نعمانى تلميذ ثقة الاسلام كلينى در كتاب (غيبت ) و شيخ طوسى در كتاب(غيبت ) هر دو به سند معتبر روايت كردند ازمفضل بن عمر كه گفت : شنيدم كه حضرتابى عبداللّه عليه السلام مى فرمايد: (بدرستى كه از براى صاحب اين امر، دو غيبت است: يكى از آن دو طول مى كشد تا اين كه مى گويند بعضى از ايشان كه او مرده و مىگويند بعضى از ايشان كه او كشته شده و مى گويند بعضى از ايشان كه رفته است تاآنكه ثابت نمى ماند بر امامت او از اصحابش ، مگر نفرى اندك و مطلع نمى شود برموضع او احدى از فرزندان او و نه غير او مگر كسى را كه به او فرمان دهد.) دوّم : شيخ طوسى و جماعتى به اسانيد متعدّده روايت كرده اند از يعقوب بن يوسف ضراباصفهانى كه او در سنه 281 به حج رفت و در مكّه در سوقالليل در خانه اى كه معروف بود به خانه خديجهمنزل كرد و در آن جا پيرزنى بود كه واسطه بود ميان خواص شيعه و امام عصر عليهالسلام و قصّه طولانى دارد و در آخر آن مذكور است كه : حضرت ، دفترى براى اوفرستادند كه در آن مكتوب بود صلواتى بر حضرترسول و ساير ائمه و بر آن جناب صلوات اللّه عليهم و امر فرمودند كه هرگاهخواستى صلوات بفرستى بر ايشان ، به اين نحو بفرست و آن طولانى است و درموضعى از آن مذكور است : الّلهم اعطه فى نفسه وذريّته وشيعته ورعيته وخاصّتهوعامته وعدوّه وجميع اهل الدنيا ما تَقَر به عينه ... . و خبر آن چنين است : اللّهم صلّ على محمّد المصطفى وعلى المرتضى وفاطمة الزهراءوالحسن الرضا والحسين المصطفى وجميع الاوصياء ومصابيح الدجى واعلام الهدى ومنارالتقى والعروة الوثقى والحبل المتين والصراط المستقيم وصلّ على وليّك وولاة عهدكوالائمّة من ولده وزد فى اعمارهم وزد فى آجالهم وبلّغهم اقصى آمالهم دينا ودنيا وآخرة انّكعلى كلّ شى ء قدير. سوّم : در زيارت مخصوصه آن جناب كه در روز جمعه بايد خواند و سيّد رضى الدين علىبن طاووس در كتاب (جمال الاسبوع ) نقل فرموده ، مذكور است : صلّى اللّه عليكوعلى آل بيتك الطيبين الطاهرين . و نيز در موضعى از آن : صلوات اللّه عليك وعلىآل بيتك هذا يوم الجمعة ... . و در آخر آن فرمود: صلوات اللّه عليك وعلىاهل بيتك الطاهرين . چهارم : در آخر كتاب مزار بحارالانوار از كتاب (مجموع الدعوات ) هارون بن موسىتلعكبرى ، سلام و صلوات طولانى نقل كرده از براىرسول خدا صلى الله عليه و آله و هريك از ائمه صلوات اللّه عليهم و بعد از ذكرسلام و صلوات بر حضرت حجت عليه السلام فرموده : سلام و صلوات بر ولات عهدحجّت عليه السلام و بر پيشوايان از فرزندان او و دعا براى ايشان : السّلام علىولاة عهده و على الائمّة من ولده اللّهم صلّ عليهم وبلّغهم آمالهم و زد فى آجالهم واعزّنصرهم وتمّم لهم ما اسندت من امرك اليهم واجعلنا لهم اعوانا و على دينك انصارا فانّهممعادن كلماتك وخزائن علمك واركان توحيدك ودعائم دينك و ولاة امرك و خلصائك من عبادكوصفوتك من خلقك واوليائك و سلائل اوليائك و صفوة اولاد اصفيائك وبلّغهم منّى التحيّةوالسلام واردد علينا منهم التحيّة والسّلام والسّلام عليهم ورحمة اللّه وبركاته . پنجم : سيّد بن طاووس و غيره رحمه الله زيارتى براى آن جنابنقل كرده و يكى از فقرات دعاى بعد از نماز آن زيارت اين است : اللّهم اعطه فىنفسه وذريّته وشيعته ورعيته وخاصته وعامته وجميعاهل الدنيا ما تقرّ به عينه و تسرّ به نفسه . ششم : قصه جزيره خضرا كه بعد از اين بيايد. هفتم : شيخ ابراهيم كفعمى در مصباح نقل كرده كه زوجه آن حضرت كه يكى از دخترهاىابى لهب است . هشتم : سيّد جليل على بن طاووس در كتاب عمل شهر رمضان روايت كرده از ابن ابى قره ،دعايى كه بايد در جمع اوقات دهر خواند، به جهت حفظ وجود مبارك حضرت حجت عليهالسلام و خواهد آمد در باب نهم ، ان شاءاللّه و از فقرات آن دعا است وتجعلهوذريّته من الائمة الوارثين . نهم : شيخ طوسى به سند معتبر از جناب صادق عليه السلام روايت كرده خبرى كه در آنمذكور است بعضى از وصاياى رسول خداى صلى الله عليه و آله در شب وفات بهاميرالمؤ منين عليه السلام و از جمله فقرات آن اين است كه آن جناب فرمود: (و چوناجل قائم عليه السلام در رسد، آن حضرت اين وصيت را به فرزند خود،اول مهديين بدهد.الخ .) دهم : شيخ كفعمى در مصباح خود گفته كه : يونس بن عبدالرحمن روايت كرده از جناب رضاعليه السلام كه آن جناب امر كرده به دعا از براى صاحب الامر عليه السلام به اين دعااللّهم ادفع وليّك ... . الخ و در آن ذكر كرده كه اللّهم صلّ على ولاةعهده والائمّة من بعده ... . تا آخر آنچه گذشت قريب به آن . و در حاشيه گفته يعنى صلوات بفرست بر او اولا، آنگاه صلوات بفرست بر ايشانثانيا، بعد از آنكه صلوات فرستادى بر او و اراده فرموده به ائمه بعد او، اولاد آنجناب را زيرا كه ايشان علما و اشرافند و عالم امام كسى است كه اقتدا بكنند به او ودلالت مى كند بر اين قول او و الائمة من ولده در دعايى كه مروى است ازمهدى عليه السلام . يازدهم : در مزار محمّد بن مشهدى مروى است كه حضرت صادق عليه السلام به ابىبصير فرمود: (گويا مى بينم نزول قائم عليه السلام را در مسجد سهله بااهل و عيالش .) دوازدهم : علاّمه مجلسى در مجلّد صلوة بحار دراعمال صبح روز جمعه از يكى از اصول قدما دعايى طولانىنقل كرده كه بايد بعد از نماز فجر خواند و از فقرات دعاى براى حجّت عليه السلام درآنجا، اين است : اللّهم و كن لوليّك فى خلقك وليّاً وحافظا وقائدا وناصرا حتىتسكنه ارضك طوعا وتمتّعه منها طولا و تجعله و ذريّته فيها الائمة الوارثين .الدعا. و خبر منافى اين اخبار به نظر نرسيده مگر حديثى كه شيخ ثقهجليل فضل بن شاذان نيشابورى روايت كرده در غيبت خود به سند صحيح از حسن بن علىخزاز گفت : درآمد به مجلس حضرت امام رضا عليه السلام ابن ابى حمزه و به آن حضرتگفت كه : (تو امامى ؟) آن حضرت فرمود: (بلى ! من امامم .) گفت : (من از جدّت ، جعفر بن محمد عليهما السلام شنيدم كه مى گفت : امام نمى باشد مگرآنكه او را فرزند مى باشد.) فرمود كه : (آيا فراموش كرده اى يا خود را فراموشكار مى نمايى ؟ اى شيخ ! همچنيننگفت جدّم ، جز اين نيست كه جدّم فرمود: امام نمى باشد الاّ آنكه او را فرزند مى باشد مگرآن امامى كه از اولاد حسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام بيرون خواهد آمد بر او ورجعت خواهد كرد در زمان او پس بدرستى كه او را فرزند نخواهد بود.) ابن ابى حمزه چون اين سخن را از آن حضرت شنيد، گفت : (راست گفتى فداى تو شوم !از جدت همچنين شنيدم كه بيان فرمودى .) سيّد محمّد حسينى ملقب به ميرلوحى تلميذ محقق داماد در (كفاية المهتدى ) بعد از ذكر اينخبر گفته كه : اين كمترين خبر معتبر مدينة الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را كه درآن مذكور است كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است ، با اين حديثصحيح در كتاب رياض المؤ منين توفيق نموده هر كه خواهد بر آن اطّلاع يابد به كتابمذكور رجوع نمايد. انتهى . اين خبر را شيخ طوسى در كتاب (غيبت ) نقل كرده و ظاهر آن است كه مراد حضرت از نبودنفرزند، يعنى فرزندى كه امام باشد، نمى باشد. يعنى آن جناب خاتم الاوصياست وفرزند امام ندارد يا در آنگاه كه حسين بن على عليهما السلام رجعت خواهد كرد او را فرزندنباشد، پس منافات ندارد با اخبار مذكوره . واللّه العالم ! شبهه دوم : آنكه سياحان و دريانوردان عيسويان و غير ايشان سالهاست كه با استعدادتمام ، مشغول سير و سياحت و تشخيص طول و عرض برّ و بحرند و مكرر تا قطب شمالىرفتند و از طرف شرق و غرب تمام كره ارض را طى كردند و تاحال بر چنين جزاير و بلاد واقف نشدند و به حسب عادت نشود كه با عبور بر بيشتردرجات طوليه و عرضيه ، اين بلاد عظيمه را نديده باشند. و اين شبهه اگر از آنهاست كه منكرند وجود صانع حكيم مختار قادر را، پس جواب ايشانپيش از اثبات آن وجود مقدّس جلّت عظمته و صورت نگيرد و ميسر نباشد و اگر ايناستبعاد از آنهاست كه در زير بار ملت درآمده و اعتراف كرده به وجود حكيمى و قادرى علىالاطلاق كه آنچه خواهد، تواند كند و مكرر به دست انبياء و اصياء عليهم السلام و اوليا وبى توسط احدى ، كرده آنچه را كه از عادت بيرون است و بشر از آوردنمثل آن عاجز، پس مى گوييم كه خداوند مى فرمايد: وَاِذا قَرَاءْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذينَ لايُؤْمِنُونَ بِالاَّْخِرَةِ حِجابامَسْتُورا.(81) چون بخوانى قرآن را مى گردانيم ما ميان تو و ميان آنان كه ايمان نمى آورند به آخرت، پرده اى پوشيده از چشم مردم يا به چيزى ديگر يا پرده پوشند و داراى پوشندگى . مفسران خاصه و عامه نقلكرده اند كه آيه شريفه نازل شده بود و در حق ابوسفيان و نضربن حارث وابوجهل و ام جميل ، زوجه ابى لهب ، كه پوشاند خداوند، پيغمبر خود را از چشم ايشان ،آنگاه كه قرآن مى خواند. پس مى آمدند نزد آن حضرت و مى گذشتند از او، نمى ديدند اورا. قطب راوندى در (خرايج ) روايت كرده كه آن جناب ، نماز مى كردمقابل حجرالاسود و اقبال مى نمود كعبه و بيت المقدس را، پس ديده نمى شد تا آنكه ازنماز فارغ شود. نيز روايت كرده كه روزى ابوبكر در نزد آن حضرت نشسته بود كه امجميل ، خواهر ابوسفيان آمد كه مى خواست به آن جناب آزارى برساند. ابوبكر عرض كردكه : (از اين مكان ، كناره كنيد.) حضرت فرمود كه : (او مرا نمى بيند.) پس آمد و نزد آن حضرت ايستاد و گفت به ابى بكر: (آيا محمّد را ديدى ؟) گفت : (نه !) برگشت . ابن شهر آشوب و ديگران حكايت بسيارى از اين رقم در باب معجزات آن حضرت و ائمهعليهم السلام نقل كرده اند كه از حدّ تواتر بيرون است و پس از امكان بودن شخصى درميان جمعى ايستاده يا نشسته ، مشغول قرائت يا ذكر و تسبيح و تحميد كه ببيند همه آنها راو كسى او را نبيند، چه استبعاد دارد كه چنين بلاد عظيمه در برارى يا بحار باشد وخداوند چشم همه را از آنها محجوب نمايد و اگر عبورشان بدانجا افتد جز صحراى قفر ودرياى شگرف چيزى به نظرشان نيايد و شايد آن بلاد را از مكانى به مكانى سير دهد. در شب غار، چون اضطراب ابى بكر زياد گرديد و از مواعظ و نصايح و بشارات آنجناب قلبش مطمئن نشد، حضرت رسول ، پاى مبارك را پشت غار زدند؛ درى باز شد و درياو سفينه ظاهر شد. فرمود: (اگر كفار داخل شدند، از اين در بيرون رويم و به اين كشتىنشينيم .) پس ، آسوده شد. و از اين قسم معجزات نيز بسيار كه در شهر و خانه ، درياظاهر كردند بلكه در كشتى نشستند و خواص از مواليان خود را در نظاير اين دنيا سيردادند. شيخ صدوق و جمله اى از مفسران خاصه و عامه و مورّخين ، قصّه باغ ارم و قصر شدّاد رانقل كرده اند و اينكه از انظار خلق مخفى بوده و خواهد بود و جز يك نفر در عهد معاويه ،كسى آن را نديده با آنكه در صحراى يمن واقع است و از خصايص وجود مبارك حجّت عليهالسلام است كه با خواص خود در هر زمين بى آب و علفى كهمنزل كرد و موكب همايون در آنجا مستقر شد، فردا گياه برويد و آب جارى شود و چون ازآنجا حركت كنند به حال اول برگردد. بالجمله چنانچه اصل آن وجود مبارك و طول عمر شريفش و محجوب بودنش از انظار اغيار ازآيات عجيبه خداوند تبارك و تعالى است و در مرحله قدرت و امر الهى با وجود ضعفموجودات فرق نكنند و نسبت همه به آن مساوى باشد، آنچه متعلّق و منسوب و از لوازمسلطنت خفيه الهيّه آن جناب باشد، از خدم و حشم و مقر و غيره ، همه از آيات عجيبه باشد كهعقل آن را جايز داند و از براى تكذيب مخبربه پاره اى از آنها راهى نداند. پس استبعاد آن، جز از ضعف ايمان نباشد و چنين كس البته بايد دراصل وجود حضرت حجّت عليه السلام شبهه كند و استبعاد نمايد. چون بيخردان از معاندينذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ.(82) و تمام كلام بيايد درذيل حكايت سى و هفتم كه قصه جزيره خضراء است .
|
|
|
|
|
|
|
|