بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره )   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حكايت سوّم : سيّد محمّد حسينى  
سيّد محمّد حسينى مذكور در كتاب اربعين كه آن را (كفاية المهتدى ) نام نهاده از كتاب غيبتحسن بن حمزة العلوى الطبرى المرعشى نقل كرده و آن حديث سى و ششم آن كتاب است كهگفت : حديث كرد از براى ما مردى صالح از اصحاب ما، اماميه . گفت : سالى از سالها بهاراده حج بيرون رفتم و در آن سال ، گرما شدّت تمام داشت و سموم بسيار بود. از قافلهمنقطع گشتم و راه را گم كردم و از غايت تشنگى از پاى درآمدم و بر زمين افتادم و مشرفبه مرگ شدم .
پس ، شيهه اسبى به گوشم رسيد؛ چشم گشودم ، جوانى ديدم خوشروى و خوشبوى براسبى شهبا سوار و آن جوان ، آبى به من داد كه از برف خنكتر و ازعسل شيرينتر بود. و مرا از هلاك شدن رهانيد.
گفتم : (اى سيّد من ! تو كيستى كه اين مرحمت در باره من فرمودى ؟)
گفت : (منم حجّت خداى بر بندگان خدا و بقية اللّه در زمين او. منم آن كسى كه پر خواهمكرد زمين را از عدل و داد، آن چنان كه پر شده باشد از ظلم و جور، فرزند حسن بن على بنمحمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليهمالسلام .)
بعد از آن فرمود: (چشمهايت را بپوش !) پوشيدم .
فرمود: (بگشا!) گشودم ، خود را در پيش روى قافله ديدم . پس آن حضرت از نظر غايبشد. صلوات اللّه عليه
مخفى نماند كه اين حسن بن حمزة بن على بن عبداللّه بن محمّد بن الحسن بن الحسين بن علىبن ابيطالب عليهم السلام از اجلاى اجلّه فقهاى طايفه شيعه و از علماى ماءه رابعه است .
ابن شهر آشوب در كتاب (معالم العلماء) ذكر نموده از جمله تصانيف و كتاب غيبت و شيخطوسى فرموده كه او فاضل اديب عارف فقيه زاهد مورع ، صاحب محاسن بسيار بوده . الخ.
حكايت چهارم : سيّد محمّد حسينى  
سيّد فاضل مذكور در اربعين متقدّم گفته است كه : راقم اربعين مى گويد: ميانه من و خداكه مى شناسم دردمندى را كه مكرر آن حضرت را ديده و در بعضى از اوقات به مرضمهلك گرفتار بود كه آن حضرت او را شفاىكامل كرامت فرمود. و اسم اين اربعين (كفاية المهتدى ) است فى معرفة المهدى عليهالسلام و تاريخ نسخه حقير سنه 185 است .
حكايت پنجم : اسماعيل بن عيسى بن حسن هرقلى 
عالم فاضل ، على بن عيسى اربلى در (كشف الغمه ) مى فرمايد: خبر داد مرا جماعتى ازثقات برادران من كه در بلاد حلّه شخصى بود كه او رااسمعيل بن عيسى بن حسن هرقلى مى گفتند؛ ازاهل قريه اى بود كه او را هرقل مى گويند. وفات كرد در زمان من و من او را نديدم . حكايتكرد از براى من ، پسر او، شمس الدين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه :
بيرون آمد در وقت جوانى از ران چپ او چيزى كه آن را توثه مى گويند، به مقدار قبضهآدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت . اين الم ، او را از همهشغلى ، باز مى داشت . به حلّه آمد و به خدمت رضى الدين على بن طاووس رفت و از اينكوفت ، شكوه نمود.
سيّد، جرّاحان حلّه را حاضر نمود، آن را ديدند و همه گفتند: (اين توثه بر بالاى رگاكحل برآمده است و علاج آن نيست الاّ به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگاكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد،اسماعيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است ، مرتكب آن نمى شويم .)
سيّد به اسماعيل گفت : (من به بغداد مى روم . باش تا تو را همراه ببرم و به اطبّاء وجرّاحان بغداد بنمايم . شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد.)
به بغداد آمد و اطبّا را طلبيد. آنان نيز جميعا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند واسماعيل دلگير شد. سيّد مذكور به او گفت : (حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاستكه به آن آلوده اى ، قبول مى كند و صبر كردن در اين الم بى اجرى نيست .)
اسماعيل گفت : (پس چون چنين است به زيارت سامره مى روم و استغاثه به ائمه هُدى مىبرم .) و متوجّه سامره شد.
صاحب (كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت : از پدرم شنيدم كه گفت :چون به آن مشهد منوّر رسيدم و زيارت امامين همامين ، امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و بهصاحب الامر استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه ام را شستم وغسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم ، پرآب كردم و متوجه مشهد شدم كه يك بار ديگرزيارت كنم .
به قلعه نارسيده ، چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاءخانه داشتند، گمان كردم كه مگر از ايشان باشند. چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوانشمشير بسته اند، يكى از ايشان خطش دميده بود و يكى ، پيرى بود پاكيزه وضع كهنيزه در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تحتالحنك بسته و نيزه به دست گرفته ؛ پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بُن نيزهرا بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه مانده ،بر من سلام كردند و جواب سلام دادم .
فرجى پوش گفت : (فردا روانه مى شوى ؟)
گفت : (بلى !)
گفت : (پيش آى تا ببينم چه چيز تو را در آزار دارد.)
مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه ، احترازى از نجاست نمى كنند و توغسل كرده اى و رخت را به آب كشيده اى و جامه ات هنوز تر است ؛ اگر دستش به تونرسد، بهتر باشد. در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آنجراحت نهاده ، فشرد چنان كه به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت . مقارن آنحال آن شيخ گفت : افلحت يا اسماعيل !
من گفتم : (افلحتم ! و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند!)
باز همان شيخ كه با من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى ، گفت : (امام است امام !)
من دويدم ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام راهى شد و من در ركابش مى رفتم وجزع مى كردم . به من گفت : (برگرد!)
من گفتم : (از تو هرگز جدا نشوم .)
باز فرمود كه : (برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است .)
و من همان حرف را اعاده كردم .
پس آن شيخ گفت : (اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد و خلافقول او مى كنى .)
اين حرف در من اثر كرد، پس ايستادم . چون قدمى چند دور شدند باز به من متلفت شد وفرمود كه : (چون به بغداد رسى ، مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهدكرد؛ از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو، به على بن عوضبنويسد كه من به او سفارش مى كنم هرچه تو خواهى ، بدهد.)
من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاءسف بسيار خوردم . ساعتى همانجانشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم .
اهل مشهد چون مرا ديدند، گفتند: (حالت متغير است ، آزارى دارى ؟)
گفتم : (نه !)
گفتند: (با كسى جنگ و نزاعى كرده اى ؟)
گفتم : (نه ! اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند، ديديد؟)
گفتند: (ايشان از شرفاء باشند.)
گفتم : (نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود.)
پرسيدند كه : (آن شيخ يا صاحب فرجى ؟)
گفتم : (صاحب فرجى .)
گفتند: (زخمت را به او نمودى ؟)
گفتم : (بلى ! آن را فشرد و درد كرد.)
پس ، ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و رانديگر را گشودم اثرى نديدم و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پارهكردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد وفغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد. ماجرا شنيد و رفت كه واقعه رابنويسد و من شب در آنجا ماندم .
صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو كس همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر درشهر بغداد رسيدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هركس كه مى رسد از او اسمو نسبش را مى پرسند، چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند، رختى راكه ثانيا پوشيده بودم ، پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كهسيّد رضى الدين با جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بين النهرين نوشتهبود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او ايشان را خبر كرده بود.
سيّد فرمود كه : (اين مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهرانداخته اى ؟)
گفتم : (بلى !)
از اسب به زير آمده ، ران مرا باز كرد و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديد،ساعتى غش كرد و بيهوش شد و چون به خود آمد، گفت : (وزير مرا طلبيده و گفته كه ازمشهد، اين طور نوشته آمده و مى گويند آن شخص كه به تو مربوط است ، زود خبر او رابه من برسان .) و مرا با خود آن وزير كه قمى بود، برد.
گفت كه : (اين مرد، برادر من و دوست ترين اصحاب من است .)
وزير گفت : (قصّه را به جهت من نقل كن از اول تا به آخر.)
آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم ، وزير فىالحال كسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد. چون حاضر شدند، فرمود: (شما زخم اينمرد را ديده ايد؟)
گفتند: (بلى !)
پرسيد كه : (دواى آن چيست ؟)
همه گفتند: (علاج آن منحصر در بريدن است و اگر ببرندمشكل كه زنده بماند.)
پرسيد: (بر تقديرى كه نميرد تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟)
گفتند: (اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود. بعد از آن شايدمندمل شود وليكن در جاى آن كوى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد.)
باز پرسيد كه : (شما چند روز شد كه او را ديده ايد؟)
گفتند: (امروز دهم است .)
پس وزير ايشان را پيش طلبيده ، ران مرا برهنه كرد. ايشان ديدند كه با ران ديگراصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن كوفت نيست . در اين وقت يكى از اطباء كهاز نصارى بود، صيحه زده ، گفت : واللّه هذا منعمل المسيح . يعنى بخدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح ، يعنىعيسى بن مريم .
وزير گفت : (چون عمل هيچ يك از شما نيست ، من مى دانمعمل كيست .)
و اين خبر به خليفه رسيد. وزير را طلبيد. وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد ومستنصر مرا امر فرمود كه آن قصّه را بيان كنم و چوننقل كردم و به اتمام رسانيدم خادمى را فرمود كه كيسه اى را كه در آن هزار دينار بود،حاضر كرد.
و مستنصر به من گفت : (اين مبلغ را نفقه خود كن .)
من گفتم : (حبّه اى را از اين ، قبول نمى توانم كرد.)
گفت : (از كه مى ترسى ؟)
گفتم : (از آنكه اين عمل اوست . زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزىقبول مكن .) پس ، خليفه مكدّر شد و بگريست .
صاحب (كشف الغمه ) مى گويد كه : از اتفاقات حسنه اين كه روزى من اين حكايت را ازبراى جمعى نقل مى كردم . چون تمام شد، دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدين محمّد پسراسماعيل است و من او را نمى شناختم . از اين اتّفاق تعجب نمودم و گفتم : (تو ران پدر رادر وقت زخم ديده بودى ؟)
گفت : (در آن وقت كوچك بودم ، ولى در حال صحّت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود واثرى از آن زخم نبود و پدرم هر سال يك بار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت ومدّتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاءسف مى خورد به آرزوى آنكه مرتبه اىديگر آن حضرت را ببيند. در آنجا مى گشت و يك بار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچهمن مى دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و درحسرت ديدن صاحب الامر از دنيا رفت .)
مؤ لف گويد كه : شيخ حرّ عاملى در كتاب (املالامل ) مى فرمايد: (شيخ محمّد بن اسماعيل بن حسن بن ابى الحسين بن على الهرقلى ،فاضل عالم و از تلامذه علاّمه بود و من ديدم كتب مختلف به خط او و ظاهر مى شود از آنكتاب كه آن را در زمان مؤ لفش نوشته و اين كه آن را نزد او يا پسرش يعنىفخرالمحققين خوانده . انتهى .)
حقير بر دو نسخه از شرايع واقف شدم كه به خط شيخ محمّد مذكور است . يكى در يك جلدو خوانده شده در نزد محقق اول و محقق ثانى و اجازه به خط هر دو بزرگوار در آن موجود وحال در بلد كاظمين در نزد جناب عالم جليل و سيّدنبيل ، سيّد محمّد آل سيّد حيدر دام تاءئيده است و صورت آخر مجلداول آن چنين است : فرغ من كتابته العبد الفقير الى رحمة اللّه تعالى ، محمّد بناسماعيل بن حسن بن ابى الحسن بن على الهرقلى ، غفر اللّه له ولوالدى وللمؤ منين والمؤمنات آخر نهار الخميس خامس عشر شهر رمضان سنة سبعين و ستمائة ، حامدا مصلّيا مستغفراوالحمد للّه ربّ العالمين وحسبنا اللّه ونعم الوكيل .
و صورت خط محقق در محاذى آن : انهاه ايّده اللّه قراءة وبحثا وتحقيقا فى مجالسآخرها الاربعاء ثامن عشر ذى الحجّه من سنة احدى وسبعين وستمائة بحضرة مولينا وسيدنااميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام كتبه جعفر بن سعيد.
و اجازه محقق ثانى در مجلد اول براى شيخ شرف الدين قاسم بن الحاجى الشهير به ابنغدافه است در سنه 933 و در آخر مجلد اول و ثانى نيز خط ايشان موجود است و نسخهديگر از مواهب الهيه در نزد حقير است در دو جلد و خوانده شده در نزد محقق ثانى و ابن فهدو شيخ يحيى متقى كركى و غيرهم و خطوط تمامى در آن موجود و اكثر حواشى آن به خطابن فهد است .
حكايت ششم : ميرزا محمّد حسين نائينى 
بسيار مناسبت و مشابهت دارد با حكايت گذشته و آن چنان است كه خبر داد ما را جناب عالمفاضل صالح مورع ، تقى ميرزا محمّد حسين نايينى اصفهانى ، فرزند ارجمند جناب عالمعامل و مهذّب كامل ميرزا عبدالرّحيم نايينى ملقّب به شيخ ‌الاسلام كه : مرا برادرى است ازپدر و مادر، نامش ميرزا محمّد سعيد كه حال مشغولتحصيل علوم دينيّه است . تقريبا در سنه 1285 دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدم ورمكرد به نحوى كه آن را معوج كرد و از راه رفتن عاجز شد.
ميرزا احمد طبيب ، پسر حاجى ميرزا عبدالوهاب نايينى را براى او آوردند، معالجه كرد.كجى پشت پا برطرف شد و ورم رفت و مادّه متفرق شد. چند روزى نگذشت كه ماده در بينزانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز يك مادّه ديگر در همان پا در ران پيدا شد و مادّه اىدر ميان كتف تا آنكه هر يك از آنها زخم شد و وجع شديد داشت ؛ معالجه كردند، منفجر شد واز آنها چرك مى آمد.
قريب يك سال يا زياده بر آن گذشت بر اينحال كه مشغول معالجه اين قروح بود به انواع معالجات و هيچ يك از آنها ملتئم نشد،بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد و در اين مدّت طولانى قادر نبود بر گذاشتن پابر زمين و او را از جانبى به جانبى به دوش ‍ مى كشيدند.
و از جهت طول مرض ، مزاجش ضعيف شد و از كثرت خون و چرك كه از آن قروح بيرونرفته بود از او جز پوست و استخوان چيزى باقى نمانده بود و كار بر والد سخت شد وبه هر نوع معالجه كه اقدام مى نمود، جز زيادى جراحت و ضعفحال و قوى و مزاج اثرى نداشت و كار آن زخمها بدانجا رسيد كه آن دو كه يكى در مابينزانو و ساق و ديگرى در ران همان پا بود اگر دست بر روى يكى از آنها مى گذاشتندچرك خون از ديگرى جارى مى شد.
و در آن ايّام وباى شديدى در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريه اى از قراىآن پناه برده بوديم ؛ پس مطلّع شديم كه جرّاح حاذقى كه او را آقايوسف مى گفتند درقريه نزديك قريه ما منزل دارد.
پس والد، كسى نزد او فرستاد و براى معالجه حاضر كرد و چون عمويم مريض را بر اوعرضه داشتند، ساعتى ساكت شد تا آنكه والد از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندمبا يكى از خالوهاى من كه او را حاجى ميرزا عبدالوهاب مى گويند. مدّتى با او نجوا كرد ومن از فحاوى آن كلمات دانستم كه به او خبر ياءس مى دهد و از من مخفى مى كند كه مبادا بهوالده بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد.
پس ، والد برگشت . آن جرّاح گفت كه : (من فلان مبلغ ،اول مى گيرم ، آنگاه شروع مى كنم در معالجه .) و غرض او از اين سخن اين بود كه امتناعوالد از دادن آن مبلغ ، پس از معالجه وسيله باشد براى او، از براى رفتن پيش از اقدام درمعالجه .
پس ، والد از دادن آنچه خواست پيش از معالجه ، امتناع نمود. پس او فرصت را غنيمت شمردو به قريه خود مراجعت نمود و والد و والده دانستند كهعمل جرّاح به جهت ياءس و عجز او بود از معالجه با وجود آن حذاقت و استادى كه داشت . ازاو ماءيوس شدند.
و مرا خالوى ديگر بود كه او را ميرزا ابوطالب مى گفتند در غايت تقوا و صلاح و در بلدشهرتى داشت كه رقعه هاى استغاثه به سوى امام عصر حضرت حجّت عليه السلام كهاو مى نويسد براى مردم ، سريع الاجابة و زود تاءثير مى كند و مردم در شدايد و بلادهابسيار به او مراجعه مى كردند.
پس ، والده ام از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش رقعه استغاثه بنويسد. در روزجمعه نوشت و والده آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى رفت كه نزديكقريه ما بود. پس برادرم آن رقعه را در چاه انداخت و او معلّق بود در بالاى چاه در دستوالده و در اين حال براى او و والد، رقّتى پيداشد. پس هردو سخت بگريستند و اين درساعت آخر روز جمعه بود.
پس چند روزى نگذشت كه من در خواب ديدم كه سه سوار بر اسب به هيئت و شمائلى كهدر واقع اسماعيل هرقلى وارد شده از صحرا و به خانه ما مى آيند؛ در آنحال واقعه اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم وتفصيل آن در نظرم بود.
پس ملتفت شدم كه آن سوار مقدم ، حضرت حجّت عليه السلام است و اين كه آن جناب براىشفاى برادر مريض من آمده و برادر مريض در فراش خود در فضاى خانه بر پشتخوابيده يا تكيه داده ، چنانچه در غالب ايّام چنين بود.
پس ، حضرت حجّت عجّل اللّه تعالى فرجه نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه داشت ؛پس آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت و گويا در كتف او بود. به او فرمود:(برخيز كه خالويت از سفر آمده .)
و چنين فهميدم در آن حال كه مراد آن جناب از اين كلام بشارت است و به قدوم خالوىديگرى كه داشتم نامش حاجى ميزرا على اكبر كه به سفر تجارت رفته بود و سفرشطول كشيده بود و ما بر او خائف بوديم به جهتطول سفر و انقلاب روزگار از قحط و غلاى شديد.
چون حضرت نيزه را بر كتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خودبرخاست و به شتاب به سوى در خانه رفت به جهتاستقبال خالوى مذكور.
پس ، از خواب بيدار شدم ديدم فجر طالع و هوا روشن شده ، كسى به جهت نماز صبح ازخواب برنخاسته . پس از جاى برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم ، پيش از آنكهجامه بر تن كنم او را از خواب بيدار كردم و گفتم به او كه : (حضرت حجّت عليهالسلام تو را شفا داده ، برخيز.)
و دست او را گفتم و به پا داشتم . پس ، مادرم از خواب برخاست و بر من صيحه زد كهچرا او را بيدار كردم . چون به جهت شدّت وجع ، غالب شب بيدار بود و اندك خواب در آنحال غنيمت بود، گفتم : (حضرت حجّت عليه السلام او را شفا داده .)
چون او را به به پا داشتم شروع كرد به راه رفتن در فضاى حجره و در آن شب چنانبود كه قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين و قريب يكسال يا زياده چنين بر او گذشته بود و از مكانى به مكانى او راحمل مى كردند.
پس ، اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان كه بودند، جمع شدند كهاو را ببينند. زيرا به عقل باور نداشتند و من خواب رانقل مى كردم و بسيار فرحناك بودم ازاين كه من مبادرت كردم به بشارت شفا در حالتىكه او در خواب بود و چرك و خون در آن روز منقطع و زخمها ملتئم شد.
پيش از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن ، خالو با غنيمت و سلامت وارد شد و در اين تاريخكه 1303 است ، تمام اشخاصى كه نام ايشان در اين حكايت برده شد، در حياتند جز والدهو جرّاح مذكور كه داعى حق را لبيك گفتند. والحمد للّه .
رقعه استغاثه به حضرت عليه السلام  
مؤ لف گويد كه : رقعه استغاثه به سوى حضرت حجّت عليه السلام به چند نحوروايت شده و در كتب ادعيه متداوله موجود است و لكن نسخه اى به نظر رسيده كه در آن كتبنيست . بلكه در مزار (بحار الانوار) و كتاب دعاى بحار كهمحل جمع آنهاست نيز ذكر نشده . چون نسخه آن كمياب است لهذانقل آن را در اينجا لازم ديدم .
فاضل متبحر، محمّد بن محمّد الطيب از علماى دولت صفويه در كتاب (انيس العابدين )(كتاب انيس العابدين را يكى از فضلا از براى خان آغابيگم دختر شاه عباس ترجمه كرده.)
دعاى توسل از براى هر امر و حاجت مهم 
ابن طاووس در كتب خود گاهى از كتاب سعاداتنقل مى كند كه علاّمه مجلسى در بحار و فاضل خبير، ميرزا عبد اللّه اصفهانى در صحيفهثالثه از آن نقل مى كند. نقل كرده از كتاب سعادات به اين عبارت : دعاىتوسل از براى هر مهمى و حاجتى : بسم اللّه الرحمن الرحيم توسّلت اليك يا اباالقاسم محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفر بن محمّد بن على بنالحسين بن على بن ابيطالب ، النباء العظيم ، والصراط المستقيم ، وعصمة اللاجين ، بامّكسيدة نساء العالمين وبآبائك الطاهرين وبامّهاتك الطاهرات بيَّس والقرآن الحكيموالجبروت العظيم وحقيقة الايمان ونور النور وكتاب مسطور اءن تكون سفيرى الى اللّهتعالى فى الحاجة لفلان او هلاك فلان بن فلان . واين را درگِل پاكى بگذار و در آب جارى يا چاهى بينداز. در آنحال بگو: يا سعيد بن عثمان و يا عثمان بن سعيد اَوصلا قصّتى الى صاحب الزمانصلوات اللّه عليه .
نسخه چنين بود ولكن به ملاحظه روايات و طريقه بعضى از رقاع بايد چنين باشد:يا عثمان بن سعيد و يا محمّد بن عثمان ! الخ . واللّه العالم .
حكايت هفتم : مرحوم سيّد محمّد جبلعاملى
كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه عالم صالح متقى ، مرحوم سيّد محمّد پسرجناب سيّد عباس كه حال زنده و در قريه جب شليت (مخفف جب شيث نبى اللّه است . چاهى استدر آنجا نسبت دهند به اين پيغمبر عليه السلام منه رحمه الله ) از قراىجبل ساكن است و او از بنى اعمام جناب سيّد نبيل و عالم متبحرجليل سيّد درّالدين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نجفى اعلى اللّهتعالى مقامهما ست .
سيّد محمّد مذكور به واسطه تعدّى حكام جور كه خواستن او راداخل در نظام عسكريّه كنند از وطن متوارى شده ، با بى بضاعتى به نحوى كه در روزبيرون آمدند از جبل عامل جز يك قمرى كه عشر قرآن است ، چيزى نداشت و هرگز سؤال نكرد و مدّتى سياحت كرد و در ايّام سياحت در بيدارى و خواب ، عجايب بسيار ديده بود.
بالاخره در نجف اشرف مجاور شد و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى منزلىگرفت و در نهايت پريشانى مى گذراند و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطّلع نبود تاآنكه مرحوم شد و از وقت بيرون آمدن از وطن تا زمان فوت ، پنجسال طول كشيد و با حقير مراوده داشت .
بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايّام تعزيه دارى حاضر مى شد و گاهى از كتب ادعيه ،عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شريفبر چيزى ممكن نبود، لهذا به جهت وسعت رزق ، مواظبت تامى از ادعيه ماثوره داشت و گوياكمتر ذكرى و دعايى بود كه از او فوت شده . غالب شبها و روزهامشغول بود.
وقتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجّت عليه السلام و بنا گذاشت كهچهل روز مواظبت كند به اين طريق كه : قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن باز شدن دروازهكوچك شهر كه به سمت درياست بيرون رود به طرف راست ، قريب به چند ميدان ، دور ازقلعه كه احدى او را نبيند. آنگاه عريضه را درگل بگذارد و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد. چنين كرد تا سى و هشت يانُه روز.
فرمود: (روزى برمى گشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زير انداختم و خلقم بسيارتنگ بود كه گويا كسى از عقب من ملحق شد با لباس عربى و چفيه وعقال و سلام كرد و من با حال افسرده ، جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم .چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم قدرى در راه با من موافقت كرد و من به همان حالتاول باقى بودم .)
پس فرمود به لهجه اهل جبل عامل : (سيّد محمد! چه مطلب دارى كه امروز سى و هشت روز يانُه روز است كه قبل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى وعريضه در آب مى اندازى ؟ گمان مى كنى امامت از حاجت تو مطّلع نيست ؟)
سيّد محمّد گفت : (من تعجب كردم كه احدى برشغل من مطلع نبود، خصوص اين مقدار از ايّام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى ازاهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم ، خصوص با چفيه وعقال كه در جبل عامل مرسوم نيست . پس احتمال نعمت بزرگ ونيل مقصود و تشرف به حضور غايب مستور، امام عصر روحنا فداه را دادم .
و چون در جبلعامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست ، با خودگفتم : مصافحه مى كنم ، اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرّف به حضورمبارك ، عمل مى نمايم . به همان حالت دو دست خود را پيش ‍ بردم ، آن جناب نيز دو دستمبارك را پيش آورد. مصافحه كردم ، نرمى و لطافت زيادى يافتم . يقين كردم بهحصول نعمت عظمى و موهبت كبرى . پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركشببوسم ، كسى را نديديم .)
مؤ لف گويد: نرمى دست مبارك كه از اين حكايت معلوم مى شود نظر به آنچه گذشت دراول باب سوم كه شمايل آن جناب ، شمايل جدّ بزرگوار اوست و در خلق و خلق شبيهترين خلق است به آن حضرت صلى الله عليه و آله .
مؤ يد است خبرى را كه شيخ جليل ، ابومحمّد جعفر بن على قمى ،نزيل رى ، در كتاب (مسلسلات ) روايت كرده از حسين بن جعفر گفت كه : گفته محمّد بنعيسى بن عبدالكريم طرطوسى در دمشق ، گفت كه گفته عمر بن سعيد بن يسار منجمى ،گفت كه گفته احمد بن دهقان ، گفت كه گفته خلق بن تيمى ، گفت :داخل شديم بر ابى هرمز كه او را عيادت كنيم . پس گفت كهداخل شديم بر انس بن مالك كه او را عيادت كنيم .
پس گفت : (مصافحه كردم با اين كف خود، كفرسول خداى را صلى الله عليه و آله پس مس نكردم ديبايى را و نه حريرى را كه نرمترباشد از كف مبارك آن حضرت .)
ابوهرمز گفت : پس گفتم به انس بن مالك : (مصافحه كن با ما، با كفى كه مصافحهكردى با آن كف ، رسول خداى را صلى الله عليه و آله .)
پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم !
خلف بن تميم گفت : گفتيم به ابوهرمز: (مصاحفه كن با ما به آن كفى كه مصافحهكردى با آن انس بن مالك را.) پس مصافحه كرد با ما.
احمد بن دهقان گفت : گفتيم به خلف بن تميم : (مصاحفه كن با ما به آن كفى كهمصافحه كردى با آن كف با ابوهرمز.) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلامعليكم !
عمر بن سعيد گفت : گفتيم به احمد بن دهقان : (مصافحه كن با ما كفى كه مصافحهكردى به آن كف با خلف بن تيميم .) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم.
محمد بن عيسى بن عبدالكريم ، گفت : گفتيم به عمر بن سعيد: (مصافحه كن با ما باكفى كه مصافحه كردى با آن كف با احمد بن دهقان .) پس مصافحه كرد با ما و گفت :السّلام علكيم .
حسين بن جعفر گفت : گفتيم به محمّد بن عيسى : (مصافحه كن با ما با كفى كه مصافحهكردى با آن با عمر بن سعيد.) پس مصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم.
ابو محمّد جعفر بن احمد على رازى ، مصنّف اين كتاب ، گفت : گفتيم به حسين بن جعفر:(مصافحه كن با ما با كفى كه مصافحه كردى با آن كف با محمّد بن عيسى .) پسمصافحه كرد با ما و گفت : السّلام عليكم .
نيز مؤ يّد قول صاحب بن عباد است در كتاب (محيط اللغة ) كه كلمه (شتن الكفين ) كهدر حديث شمايل رسول خدا صلى الله عليه و آله كه معروف است و خاصه و عامه بهاسانيد معتبره آن را نقل كرده اند، وارد شده با تاى دو نقطه فوقانيه ضبط كرده كه بهمعنى نرمى است ، چنانچه در آنجا مى گويد: الشتون : اللينة من الثياب الواحدالشتن . و روى فى الحديث فى صفة النبى صلى الله عليه و آله انّه كان شتن الكف ،بالتاء و من رواه بالثاء فقد صحّف . انتهى .
يعنى شتون نرم از جامه ها است و مفرد آن شتن است و روايت شده در خبر كه در صفت پيغمبرصلى الله عليه و آله رسيده اين كه كف آن جناب ، شتن بود با (تا) و كسى كه آن را با(ثا) روايت كرده ، غلط ضبط كرده ولكن ساير محدثين و شرّاح اخبار واهل لغت با (ثا) ضبط كرده اند، بلكه سخن صاحب محيط را از غرايب دانستند.
شيخ صدوق بعد از نقل تمام خبر در كتاب (معانى الاخبار) مى فرمايد: (سؤال كردم از ابى احمد، حسن بن عبداللّه بن سعيد عسكرى از تفسير اين خبر.)
گفت : (تا اينكه در شرح (شتن الكفين ) مى گويد: يعنى كفهاى مبارك آن حضرت خشن وزبر بود و عرب مدح مى كنند مردان را به زبرى كف و زنان را به نرمى كف .)
ابن اثير جزرى در (نهايه ) مى گويد: (يعنى دو كف مباركمايل بود به غلظت و كوتاهى .)
و بعضى گفته اند كه در انگشتانش غلظتى بود بدون كوتاهى و پسنديده است اين درمردان . زيرا كه اين اشدّ است از براى قبض كردن ايشان يعنى از براى گرفتن چيزى كهشغل مردان است ؛ اين صفت معين است و مذموم است اين صفت در زنان و مؤ يد كلام ايشان استآنچه در شمايل حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رسيده كه كف آن جناب نيز غليظ و زبربود.
شيخ مفيد در (ارشاد) روايت كرده كه چون آن جناب به قصدقتال اهل بصره از مدينه بيرون آمد، وارد ربذه شد و آخر حاج در آنجا ملحق شد و جمع شدندكه كلام آن حضرت را بشنوند تا آنكه مى فرمايد: ابن عباسداخل شد در خيمه اى كه آن جناب بود و عرض ‍ كرد كه : (آيا رخصت مى دهى كه من سخنبگويم اگر نيك باشد از جانب جناب تو باشد وگرنه از طرف من ؟)
فرمود: (خود سخن مى گويم .)
ابن عباس مى گويد: (آنگاه دست مبارك را بر سينه من گذاشت و كان شثن الكفّينفاَلَمَنى كفهاى مبارك چون زبر و غليظ بود مرا به درد آورد.) و جز با (ثا)بودن نسخه وجهى ندارد چه نرمى دست ، علّت نشود براى الم .
در (كمال الدين ) مروى است از يعقوب بن منفوش كه گفت :داخل شديم بر ابى محمد، حسن بن على عليهما السلام و آن جناب نشسته بود بر سكوىدر خانه و در طرف راستش اطاقى بود كه پرده بر آن آويخته بود.
پس گفتم : (اى سيّد من ! كيست صاحب اين امر؟)
فرمود: (پرده را بلند كن .)
پس بالا كردم . بيرون آمد به سوى ما پسرى پنج ساله . آنگاهشمايل آن جناب را ذكر كرد كه از جمله آنهاست : شثن الكفين و در نسخ با(ثا) مضبوط است و مجلسى در بحار به غلظت تفسير نموده .
حكايت هشتم : مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى  
و نيز صالح مبرور، سيّد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس رضوى مشرّف شدمبا فراوانى نعمت آنجا بر من بسيار تنگ مى گذشت . صبح آن روز كه بنا بود زوار ازآنجا بيرون روند، چون يك قرص نان كه بتوانم به آن ، خود را به ايشان برسانمنداشتم ، مرافقت نكردم . زوّار رفتند. ظهر شد. به حرم مطهّر مشرّف شدم .
پس از اداى فريضه ديدم اگر خود را به زوّار نرسانم ، قافله اى ديگر نيست و اگر منبه اين حال بمانم ، چون زمستان شود، تلف مى شوم . برخاستم نزديك ضريح رفتم وشكايت كردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم : (به همينحال گرسنه بيرون مى روم ، اگر هلاك شدم مستريح مى شوم والاّ خود را به قافله مىرسانم .)
از دروازه بيرون آمدم و از راه جويا شدم طرفى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتمبه جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كرده ام . به بيابان بى پايانى رسيدم .سواى حنظل چيزى در آن نبود. از شدّت گرسنگى و تشنگى قريب پانصدحنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد؛ نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آنصحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس ‍ شدم .
تن به مرگ دادم و گريه مى كردم كه ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد. بدانجا رفتمچشمه آبى يافتم . تعجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است ؟! شكر خداوند به جاآوردم و با خود گفتم : (آب بياشامم ، سپس وضو و نماز بخوانم تا چنانچه مردم ، نمازخوانده باشم .)
بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درّندگان و ازاطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم . بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ .بعضى از دور چشمانشان مانند چراغ مى نمود. وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نبودو رنج بسيار كشيده بودم ، رضا به قضا دادم و خوابيدم .
وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه ، روشن و صداها خاموش شده بود و من درنهايت ضعف و بيحالى بودم . در اين حال ، سوارى نمايان شد. با خود گفتم : (اينسوار، مرا خواهد كشت ، زيرا كه در صدد دستبردى خواهد بود و من چيزى ندارم . پس خشمخواهد كرد، لامحاله زخمى خواهد زد.)
امّا سوار پس از رسيدن سلام كرد. جواب گفتم و مطمئن شدم .
فرمود: (چه مى كنى ؟)
با حالت ضعف ، اشاره به حالت خود كردم .
فرمود: (در جنب تو، سه عدد خربزه است ، چرا نمى خورى ؟)
من چون فحص كرده بودم و ماءيوس از هندوانه به صورتحنظل ، چه رسد به خربزه . گفتم : (مرا مسخره مكن ! بهحال خود واگذار!)
فرمود: (به عقب نگاه كن !)
نظر كردم . بوته اى ديدم كه سه خربزه بزرگ داشت .
فرمود: (به يكى از آنها سدّ جوع خود كن ، نصف يكى را صبح بخور و نصف ديگر را باخربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو. فردا قريب بهظهر، نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خواهد آمد.نزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد. آنها تو را به قافله خواهند رسانيد.)
پس از نظر من غايب شد. من برخاستم يكى از خربزه ها را شكستم بسيار لطيف و شيرينبود كه شايد به آن خوبى نديده بودم . آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر رابرداشتم و روانه شدم تا ساعتى از روز برآمد. خربزه ديگر را شكستم و نصف از آن راخوردم . ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدّت گرم بود، خوردم و با خربزه ديگر روانهشدم .
قريب به غروب آفتاب ، از دور خيمه اى ديدم ، چوناهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته ، به سوىخيمه بردند. گويا توهّم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى دانستم وآنها جز پارسى ، زبانى نمى دانستند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا بهنزديك بزرگ خيمه رفتم .
او با خشم تمام گفت : (از كجا مى آيى ؟ راست بگو! وگرنه تو را مى كشم .)
من به هزار حيله فى الجمله كيفيّت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس وگم كردن راه را ذكر كردم .
گفت : (اى سيّد كاذب ! اينجاها كه تو مى گويى ، متنفّسى عبور نمى كند مگر آنكه تلفخواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسىنيست كه در اين زمان طى كند زيرا كه به طريق متعارف از اينجا تا مشهد سهمنزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود. راست بگو و اگرنه تو را بااين شمشير مى كشم .)
و شمشير خود را كشيد بر روى من . در اين حال خربزه از زير عباى من نمايان شد. گفت :(اين چيست ؟)
تفصيل را گفتم . تمام حاضرين گفتند: (در اين صحرا ابدا خربزه نيست ، خصوص اينقسم كه تاكنون نديده ايم .)
پس ، بعضى به بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود گفتگوى زيادى كردند.گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادتى است . سپس ‍ آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدرمجلس جاى دادند و مرا معزّز و محترم داشتند. جامه هاى مرا براى تبرّك بردند و جامه هاىپاكيزه برايم آوردند.
دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت خوبى . روز سوم ده تومان به من دادند و سهنفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.
حكايت نهم : عطوه علوى زيدى 
عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى ، صاحب (كشف الغمه ) مى گويد: حكايت كرد ازبراى من ، سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى كه :
پدرم عطوه زيدى بود و او را مرضى بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و او، از ماپسران ، آزرده بود و منكر بود ميل ما را به مذهب اماميه . مكرر مى گفت : (من تصديق شما رانمى كنم و به مذهب شما قائل نمى شوم تا صاحب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا ازاين مرض نجات ندهد.)
اتفاقا شبى در وقت نماز خفتن ، ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيدم كه مىگويد: (بشتابيد.)
چون به تندى به نزدش رفتيم ، گفت : (بدويد و صاحب خود را دريابيد كه همين لحظه، از پيش من بيرون رفت .)
و ما هر چند دويديم كسى را نديدم . برگشتيم و پرسيديم : (چه بود؟)
گفت : شخصى به نزد من آمده ، گفت : (يا عطوه !)
من گفتم : (تو كيستى ؟)
گفت : (من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم .)
و بعد از آن ، دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد. من چون به خود نگاه كردماثرى از آن كوفت نديدم .
و مدّتهاى مديد زنده بود و با قوّت و توانايى زندگانى كرد و من از غير پسران او ازجمعى كثير اين قصّه را پرسيدم و همه به همين طريق بى زياده و كمنقل كردند.
صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت و حكايت اسماعيل هرقلى كه گذشت ، مى گويد: امام عليهالسلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديده اند كه يا راه گم كرده بودند يادرماندگى داشتند و آن حضرت ايشان را خلاصى داده و ايشان را به مطلب خود رسانيده واگر خوف تطويل نمى بود، ذكر مى كردم .
حكايت دهم : محمود فارسى معروف به اخى بكر 
سيّد جليل و عالم نبيل ، بهاءالدين على بن عبدالحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخشهيد اول رحمه الله در كتاب (غيبت ) مى فرمايد: خبر داد مرا شيخ عالمكامل قدوه مقرى حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون .
گفت : مرا دعوت كردند به نزد زنى ، پس رفتم به نزد او و من مى دانستم كه او زنىاست مؤ منه از اهل خير و صلاح .
پس اهل او، تزويج كردند او را به محمود فارسى معروف به اخى بكر و او را و اقارب اورا بنى بكر مى گفتند. اهل فارس مشهورند به شدّت تسنّن و نصب و عداوتاهل ايمان . و محمود، اشدّ ايشان بود در اين باب و خداوند تبارك و تعالى توفيق داد او رابراى شيعه شدن به خلاف اهلش كه به مذهب خود باقى بودند.
پس به آن زن گفتم : (چه عجب ! چگونه پدر تو جوانمردى كرد و راضى شد كه تو بااين ناصبيان باشى ؟ و چه اتفاق افتاد كه شوهر تو مخالفتاهل خود كرد و مذهب ايشان را ترك كرد؟)
پس آن زن گفت : (اى مقرى ! بدرستى كه از براى او حكايت عجيبه اى است كه هرگاهاهل ادب آن را بشنوند حكم مى كنند كه آن از عجايب است .)
گفتم : (آن حكايت چيست ؟)
گفت : (از او بپرس كه تو را خبر مى دهد.)
آن شيخ فرمود: چون حاضر شديم در نزد محمود، گفتم : (اى محمود! چه چيز تو رابيرون آورد از ملّت اهل تو و داخل كرد در ميان شيعيان ؟)
پس گفت : (اى شيخ ! چون حق واضح شد، آن را پيروى كردم . بدان بدرستى كه عادتاهل فارس چنان جارى شده كه چون بشنوند قافله اى وارد مى شود بر ايشان بيرون مىروند كه او را پيش ملاقات كنند و ديدار نمايند. پس ، اتفاق افتاد كه من شنيدم قافلهبزرگى وارد مى شود.
پس من بيرون رفتم و با من كودكان بسيارى بودند و من در آن وقت كودكى بودم نزديكبلوغ . از روى نادانى كوشش كرديم و در جستجوى قافله برآمديم و در عاقبت كار خود،انديشه نكرديم و چنان سعى داشتيم كه هرگاه كودكى از ما وامى ماند او را بر ضعفش ‍سرزنش مى كرديم .
پس راه را گم كرديم و در واديى افتاديم كه آن را نمى شناختيم . در آنجا آنقدر خار ودرختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مانند آن نديده بوديم . پس شروع كرديم بهراه رفتن . از راه رفتن بازمانديم و از تشنگى ، زبان ما بر سينه ما آويزان شده بود.پس يقين كرديم به مردن و به رو درافتاديم .
در اين حال بوديم كه ناگاه سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است و در نزديكما فرود آمد و فرش لطيفى در آنجا فرش كرد كهمثل آن نديده بوديم . از آن بوى عطر به مشام مى رسيد. ملتفت او بوديم كه ناگاه سوارديگرى ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود و جامه اى سفيد پوشيده ، بر سرش عمامهاى بود كه براى آن دو طرف بود. فرود آمد بر آن فرش و ايستاد و نماز كرد و آنديگرى رفيقش با او نماز كرد. آنگاه نشست براى تعقيب .
پس ملتفت من شد. فرمود: (اى محمود!)
به صداى ضعيفى گفتم : (لبّيك اى آقاى من !)
فرمود: (نزديك من بيا.)
گفتم : (از شدّت عطش و خستگى ، قدرت ندارم .)
فرمود: (باكى نيست بر تو.)
چون اين سخن را فرمود، محسوسم شد كه در تن خود، روح تازه يافتم . پس با سينه بهنزديك آن جناب رفتم . پس دست خود را بر صورت و سينه من كشيد و بالا برد تا حنك منو به حنك بالايى ملصق و زبانم داخل شد ميان دهانم و آنچه در من بود از رنج و آزار همهبرطرف شد و به حالت اولى خود برگشتم .
پس فرمود: (برخيز! يك دانه حنظل از اين حنظلها براى من بياور!)
و در آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم . آن را دو نيمه نمود ون يمىرا به من داد و فرمود: (بخور!)
پس آن را ازآن جناب گرفتم و جراءت نداشتم بر مخالفت كردن او. در نزد من چنين بودكه مرا امر فرموده به خوردن صبر، چون معلوم بود نزد من تلخىحنظل . امّا چون از آن چشيدم ، ديدم كه شيرينتر است ازعسل و سردتر از يخ و خوشبوتر است از مشك ! پس سير و سيراب شدم .
آنگاه به من فرمود: (رفيق خود را بگو بيايد.)
او را خواندم . او به زبان شكسته ضعيفى گفت كه : (توانايى بر حركت ندارم .)
به او فرمود: (برخيز! باكى نيست بر تو.)
پس او نيز به سينه ، رو به آن جناب كرد و به خدمتش رسيد. با او نيز همان كار را كردكه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود برخاست كه سوار شود.
به او گفتيم : (تو را به خداوند قسم مى دهيم اى آقاى ما كه نعمت خود را بر ما تمام كنو ما را به اهل ما برسان .)
فرمود: (عجله مكنيد!) و با نيزه خود خطى دور ما كشيد و با رفيقش رفت .
به رفيقم گفتم : (برخيز! تا بايستيم مقابل كوه و راه را پيدا كنيم .)
برخاستيم و به راه افتاديم . ناگاه ديديم ديوارى درمقابل ماست . به سمت ديگر سير كرديم ، ديوار ديگر ديديم و همچنين در هر چهار جانب ما.پس نشستيم و بر حال خود گريستيم .
به رفيقم گفتم : (از اين بيار تا بخوريم .)
پس ، حنظلى آورد ديديم از همه چيز تلختر و قبيحتر است . آن را به دور انداختيم و اندكىدرنگ كرديم . ناگاه وحوش بسيارى احاطه كردند كه شمار آن را جز خداوند كسى نمىدانست و هرگاه قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند، آن ديوار آنها را مانع مى شد وچون مى رفتند، ديوار برطرف مى شد و چون عود مى كردند، ظاهر مى شد.
ما آسوده و مطمئن آن شب را بسر آورديم تا آنكه صبح شد و آفتاب طلوع كرد و هوا گرمشد و تشنگى به ما غلبه كرد. به جزع افتاديم . پس ناگاه آن دو سوار پيدا شدند وكردند آنچه روز گذشته كرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت كنند، گفتيم به آن سوار كه : (تو را به خداوند قسم مى دهيمكه ما را برسان به اهل ما.)
فرمود: (بشارت باد شما را كه بزودى مى آيد نزد شما كسى كه شما را مى رساند بهاهل شما.)
پس از نظر غايب شدند. چون آخر روز شد، ديديم مردى را ازاهل فارس كه با او سه الاغ بود، مى آمد براى بردن هيزم . چون ما را ديد، ترسيد وفرار كرد و خرهاى خود را گذاشت . پس او را آواز كرديم به اسم خودش و نام خود رابراى او برديم .
پس برگشت و گفت : (واى بر شما ! بدرستى كهاهل شما عزاى شما را برپا كردند. برخيزيد كه مرا حاجتى نيست در هيزم .)
برخاستيم و بر آن خرها سوار شديم . چون نزديك قريه رسيديم پيش از ماداخل بلد شد و اهل ما را خبر كرد و ايشان به غايت خرسند و مشعوف شدند و او را اكرامكردند و بر او خلعت پوشانيدند.
چون داخل شديم بر اهل خانه خود و از حال ما پرسيدند، حكايت كرديم براى ايشان آنچه راكه ديده بوديم .
ما را تكذيب كردند و گفتند كه : (آن خيالاتى بوده كه از جهت عطش براى شما پيدا شد.)
آنگاه روزگار اين قصّه را از ياد من برد، چنانكه گويا چيزى نبود و در خاطرم چيزى از آننماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم و زن گرفتم و در سلك مكاريان درآمدم و دراهل من سخت تر از من كسى نبود در عداوت با اهل ايمان ، سيّما زوّار ائمّه عليهم السلام كهبه سرّ من راءى مى رفتند. پس ، من به ايشان حيوان كرايه مى دادم به قصد اذيت و آزردنايشان به آنچه از دستم برآيد از دزدى و غير آن و اعتقاد داشتم كه اينعمل از اعمالى است كه مرا نزديك مى كند به سوى خداوند تبارك و تعالى .
اتفاق افتاد كه مالهاى خود را كرايه دادم به جماعتى ازاهل حلّه و ايشان از زيارت برمى گشتند و از جمله ايشان بود: ابن السهيلى و ابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى و غير ايشان از اهل صلاح . و رفتيم به سوى بغداد و ايشان واقفبودند بر عناد و عداوت من . پس ‍ چون در راه مرا تنها ديدند و پر بود دلهاى ايشان ازغيظ و كينه ، بر من نگذاشتند چيزى از قبيح مگر آنكه با من كردند و من ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر ايشان به جهت كثرت ايشان .
پس چون وارد بغداد شديم آن جماعت رفتند به طرف غربى بغداد و در آنجا فرود آمدند وسينه من پر شده بود از غيظ و حقد بر ايشان . چون رفقاى من آمدند، برخاستم و نزدايشان رفتم و بر روى خود طپانچه زدم و گريستم . گفتند: (تو را چه شده ؟) پسحكايت كردم براى ايشان آنچه بر من وارد شده بود از آنها.
شروع كردند به سبّ و لعن كردن آن جماعت و گفتند:(دل خوشدار كه ما با آنها در راه جمع خواهيم شد، چون بيرون روند و خواهيم كرد باايشان شنيع تو را از آنچه آنها كردند.)
چون تاريكى شب عالم را فرو گرفت ، سعادت مرا دريافت . پس با خويشتن گفتم كه :(اين جماعت رافضه ، از دين خود برنمى گردند. بلكه غير از ايشان ، چون زاهد شوندبرمى گردند به دين ايشان و اين نيست مگر آنكه حق با ايشان است و در انديشه ماندم و ازخداوند سؤ ال كردم به حق نبىّ او، محمّد صلى الله عليه و آله كه نشان دهد به من در اينشب ، علامتى كه پى برم به آن به حقى كه واجب گردانيد آن را بر بندگان خود.)
پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را ديدم كه آرايش كرده اند و در آن درختان بزرگى بودبه رنگهاى مختلف و ميوه ها و از سنخ درختهاى دنيا نبود، زيرا كه شاخه هاى آنهاسرازير بود و ريشه هاى آنها به سمت بالا بود و چهار نهر ديدم از خمر و شير وعسل و آب و اين نهرها جارى بود و لب آب با زمين مساوى بود به نحوى كه اگر مورى مىخواست از آنها بياشامد، هرآينه مى خورد. و زنانى را ديدم خوش سيما وشمايل و قومى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند و از آن نهرها مى آشاميدند و مرا قدرتىدر آن نبود. هرگاه قصد مى كردم كه از آن ميوه ها بگيرم به سمت بالا مى رفت و هر زمانكه عزم مى كردم از آن نهر بنوشم به زير فرود مى رفت .
به آن جماعت گفتم كه : (چه شده شما مى خوريد و مى نوشيد و من نمى توانم ؟)
گفتند: (تو هنوز به نزد ما نيامدى .)
در اين حال بودم كه ناگاه فوج عظيمى را ديدم . پس گفتند: (خاتون ما فاطمه زهراعليها السلام است كه مى آيد.)
نظر كردم ديدم فوجها از ملائكه را كه در بهترين هياءتها بودند و از هوا به زمين فرودمى آمدند و ايشان به آن معظمّه احاطه كرده بودند.
چون آن حضرت نزديك رسيد، ديدم آن سوارى كه ما را از عطش نجات داد، به اينكهحنظل به ما خورانيد در رو به روى فاطمه عليها السلام ايستاد و چون او را ديدم ، شناختماو را و به خاطرم آمد آن حكايت و شنيدم كه آن قوم مى گفتند: (اين ، محمّد بن الحسن قائممنتظر است . صلوات اللّه عليهما .)
مردم برخاستند و سلام كردند بر فاطمه عليها السلام . پس من برخاستم و گفتم :السّلام عليك يا بنت رسول اللّه !
فرمود: (وعليك السّلام اى محمود! تو همان كسى كه خلاص كرد اين فرزند من تو را ازعطش ؟)
گفتم : (آرى اى سيّده من !)
فرمود: (اگر داخل شدى با شيعيان ، رستگار شدى .)
گفتم : (من داخل شدم در دين تو و دين شيعيان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان ازفرزندان تو و آنها كه باقى اند.)
پس فرمود: (بشارت باد تو را كه فايز شدى .)
محمود گفت : پس من بيدار شدم در حالتى كه گريه مى كردم و بى خود بودم به جهتآنچه ديده بودم .
رفقاى من به جهت گريه من به قلق افتادند و گمان كردند كه اين گريه من به جهت آنچيزى است كه براى ايشان حكايت كردم . گفتند:(دل خوش دار! قسم بخداوند كه هرآينه انتقام خواهيم كشيد از رافضيان .)
پس ساكت شدم تا آنكه آنها ساكت شدند و صداى مؤ ذّن را شنيدم كه آواز به اذان بلندكرده بود. برخاستم و به جانب غربى بغداد رفتم وداخل شدم بر آن جماعت زوّار. پس سلام بر ايشان كردم . گفتند: (لا اهلاً و لا سهلاً. بيرونبرو از نزد ما. خداوند بركت ندهد در كار تو.)
گفتم كه : (من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما كه بياموزيد به من احكام دين مرا.)
پس از سخن من مبهوت شدند و بعضى از ايشان گفتند: (دروغ مى گويد.) و بعضىديگر گفتند: (احتمال مى رود راست بگويد.) پرسيدند از من سبب اين امر را. و من حكايتكردم براى ايشان آنچه را كه ديده بودم .
گفتند: (اگر تو راست مى گويى ، ما حال مى رويم به سوى مشهد امام موسى بن جعفرعليهما السلام پس با ما بيا تا در آن جا تو را شيعه كنيم .)
گفتم : سمعا وطاعةً. و مشغول شدم به بوسيدن دست و پاى ايشان وبرداشتم خورجينهاى ايشان را و دعا مى كردم براى ايشان تا رسيديم به حضرت شريفه.
پس خدّام آنجا ما را استقبال كردند. در ميان ايشان بود مردى علوى كه از همه بزرگتربود. پس سلام كردند بر زوّار و زوّار به ايشان گفتند: (در روضه مقدّسه را براى ماباز كنيد تا سيّد و مولاى خود را زيارت كنيم .)
گفتند: (حبا وكرامة ولكن با شما كسى است كه اراده دارد شيعه شود و من او را خواب ديدمكه در پيش روى سيّده من فاطمه عليها السلام ايستاده و آن مكرّمه به من فرمود: (فردا درنزد تو خواهد آمد مردى كه اراده دارد شيعه شود. در را براى او باز كن پيش ‍ از هر كسى.) اگر او را ببينم مى شناسم .)
آن جماعت از روى تعجّب نظر كردند به يكديگر و به او گفتند: (در ماتاءمّل كن .) پس شروع كرد در نظر كردن به سوى هر يكى از ايشان .
پس گفت : (اللّه اكبر! اين است واللّه آن مرد كه او را ديده بودم .)
دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: (راست گفتى اى سيّد و قسم تو راست بود و اين مردراست گفت در آنچه نقل كرد.) و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارك و تعالى به جاىآوردند.
آنگاه دست مرا گرفت و داخل كرد در حضرت شريفه و طريقه تشيع را به من آموخت و مراشيعه كرد. من موالات كردم آنان را كه بايد موالات كرد ايشان را و تبرّى جستم از آنها كهبايد از ايشان تبرّى كرد. چون كارم تمام شد، علوى گفت : (سيّده تو فاطمه عليهاالسلام مى فرمايد به تو كه : بزودى مى رسد به تو پاره اى ازمال دنيا، به آن اعتنايى مكن كه خداوند عوض آن را بزودى بر تو برمى گرداند وخواهى افتاد در تنگيها؛ پس استغاثه كن به ما كه نجات خواهى يافت .)
گفتم : سمعا و طاعةً.
و مرا اسبى بود كه قيمت آن دويست اشرفى بود، پس آن مرد و خداوند عوض آن را به منداد به مثل آن و اضعاف و در تنگيها افتادم ، پس به ايشان استغاثه كردم و نجات يافتمو خداوند مرا فرج داد به بركت ايشان و من امروز دوست دارم هر كسى را كه ايشان را دوستدارد و دشمن دارم هر كسى را كه دشمن دارد ايشان را و اميدوارم از بركت وجود ايشان حسنعاقبت را.
و پس از آن متوسّل شدم به بعضى از شيعيان ، پس اين زن را به من تزويج نمود ومناهل خود را واگذاشتم و راضى نشدم از ايشان زنى بگيرم .
مصنّف كتاب مى فرمايد: (اين قضيّه را از براى مننقل كرد در سنه 788 هجرى . والحمدللّه .)
مؤ لف گويد كه : سيّد على بن عبدالحميد از بزرگان علماست و از شاگردانفخرالمحققين پسر علاّمه است و استاد ابن فهد حلى است و علما در كتبرجال اجازات از او مدح بسيار كرده اند و عبدالحميد جدّ اوست و او را تصانيف رايقه بسياراست و ابن زهدرى مذكور در اين قصّه ، شيخ جمال الدين است ، صاحب حكايتچهل چهارم كه بيايد و او پسر شيخ نجم الدين جعفر بن الزهدرى است و شيخ نجم الدينزهدرى عالم فاضل معروف و معاصر فخر المحققين است و شارح تردّدات كتاب شرايعمحقق كه در كتب فقهيّه از او نقل مى كنند.
صاحب (رياض العلما) مى گويد: (ابن زهدرى را بعضى ضبط كرده اند با (دوزاى )معجمه ، كسر زاى اول و فتح دال و اين اشهر است و بعضى با(زاى ) معجمه دراول و (راى ) بى نقطه در آخر.)
و از آن كتاب معلوم مى شود كه او هم از علما بوده و مخفى نماند كه از ملاحظه مجموع اينحكايت ، ظاهر مى شود كه محمود ازاهل عراق عرب بوده و قصّه او در آنجا بوده نه در بلادفارس عجم . پس شايد اصل او از فارس بوده يا مراد از فارس در اينجا قريه اى باشداز قراى عراق يا اسم قريه فراسا باشد چنانچه فراسا در موضعى از آن ذكر شده .
حكايت يازدهم : شيخ عبدالمحسن 
سيّد جليل صاحب مقامات باهره و كرامات ظاهره رضى الدين على بن طاووس در رسالهمواسعه و مضايقه مى فرمايد كه : من متوجّه شدم با برادر صالح خود، محمّد بن محمّد بنمحمّد قاضى آوى ضاعف اللّه سعادته و شرف خاتمه از حلّه به سوى مشهد مولاى خود،اميرالمؤ منين عليه السلام در روز سه شنبه هفدهم شهر جمادى الاخرى سنه 641. خداىتعالى اختيار فرمود براى ما كه شب را بسر بريم در قريه اى كه آن را دوره ابنسنجار مى گفتند و اصحاب ما و چهار پايان ما نيز شب در آنجا بودند.
صبح چهارشنبه ماه مذكور از آنجا حركتى كرديم و رسيديم به مشهد مولاى ما، على عليهالسلام در ظهر روز چهار شنبه مذكور. زيارت كرديم و شب شد و آن شب پنجشنبه نوزدهجمادى الاخرى بود. پس در نفس خود اقبالى ديدم به سوى مقدس حضرت خداوندى و خيربسيار. پس مشاهده نمودم علامات قبول و عنايت و راءفت و رسيدن بهماءمول و مهمانى را و برادر صالح من ، محمّد بن محمّد بن آوى ضاعف اللّه سعادته در آنشب در خواب ديد كه : (گويا در دست من لقمه اى است و من مى گويم به او كه اين لقمهاز دهن مولاى من ، مهدى عليه السلام است و قدرى از آن را به او دادم .)
چون سحر آن شب شد، حسب تفضّلى كه خداى تعالى با من داشت ، نافله شب را خواندم ،چون صبح روز پنجشنبه شد، داخل روضه منوّره مولاى خود، على صلوات اللّه عليه شدمبه عادتى كه داشتم .
پس وارد شد بر من از فضل خداوندى و اقبال مقدّس حضرتش و مكاشفات به حدى كهنزديك بود بر زمين بيفتم و اعضا و قدمهايم به لرزه درآمد و ارتعاش هولناكى مرا دستداد حسب عوايد فضل الهى بر من و عنايت جنابش به من و آنچه نماياند به من از احسان خودبراى من و مشرف شدم بر هلاكت و مفارقت از خانه رنج و مشقّت ، حتى آنكه حاضر شد دراين حال محمّد بن كنيله جمال .
سلام كرد بر من و من قدرت نداشتم بر نظر كردن به سوى او و غير او و نشناختم او رابلكه بعد از آن سؤ ال كردم از حال او. پس او را به من شناساندند و تجديد شد در اينزيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله .
خبر داد مرا برادر صالح من ، محمّد بن محمّد بن محمّد آوى ضاعف اللّه سعادته به چندبشارت كه ديده بود آنها را، از آن جمله آنكه ديد: گويا شخصى در خواب براى اوخوابى نقل مى كند و مى گويد كه : من ديدم گويا فلانى يعنى من و گويا من در آنحال كه اين خواب را براى او نقل مى كرد، حاضر بودم ، سوار است و تو يعنى برادرصالح آوى و دو سوار ديگر صعود كرديد همگى بسوى آسمان .
گفت من گفتم به او كه : (تو مى دانى يكى از آن دو سوارها كى بود؟)
پس صاحب خواب در حال خواب گفت : (نمى دانم !)
پس تو گفتى يعنى من كه : (آن مولاى من مهدى عليه السلام است .)
و از نجف اشرف متوجّه شديم به جهت زيارتاول رجب به سمت حله . پس رسيديم به آنجا شب جمعه هفدهم جمادى الاخر به حسب استخارهو در روز جمعه مذكور، حسن بن البقلى مذكور داشت كه شخصى صالح كه او را عبدالمحسنمى گويند از اهل سواد يعنى قراى عراق به حلّه آمده و ذكر مى كند كه مولاى ما مهدى صلوات اللّه عليه ملاقات كرده او را در ظاهر و بيدارى و او را فرستاده نزد من به جهتپيغامى .
پس ، قاصدى نزد او فرستادم و او محفوظ بن قرا بود. حاضر شد شب شنبه بيست و يكمجمادى الاخره مذكوره . خلوت كردم با شيخ عبدالمحسن . پس شناختم او را كه مرد صالحىاست و نفس شك نخواهد كرد در صدق حديث او و از ما مستغنى است و از حالش ‍ پرسيدم ، ذكركرد كه اصل او حصن بشر است و از آنجا منتقل شده و آمده به دولاب كهمقابل محوله معروف به مجاهديّه است و معروف است به دولاب ابن ابى الحسن وحال در آنجا مقيم است و براى او كارى نيست در دولاب و زراعت آنجا بلكه او تاجر است وشغلش خريدن غله و غير آن است .
ذكر كرد كه : او غلّه خريد از ديوان سراير و آمد به آنجا كه غلّه را قبض كند و شب را درنزد طايفه معيديّه بر سر برد در موضع معروف به مجره . چون هنگام سحر شد، ناخوشداشت كه از آب معيديّه استعمال كند. پس بيرون رفت به قصد نهر و نهر در طرف شرقىآنجا بود. پس ، ملتفت خود نشد مگر در وقتى كه خود را ديد درتل سلام كه در راه مشهد حسين عليه السلام يعنى كربلاست در جهت غرب و اين در شبپنجشنبه نوزدهم شهر جمادى الاخر سنه 641 بود، همان شبى كه گذشت شرح بعضى ازآنچه خداوند تفضّل كرد به من در آن شب و در روز آن در نزد مولايم ، اميرالمؤ منين عليهالسلام .
عبدالمحسن گفت : پس من نشستم به جهت بول كردن ، ناگاه سوارى را در نزد خود ديدم كهنشنيدم از او حسى و نه از براى اسب او حركتى و صدايى و ماه طلوع كرده بود و لكن هوارا مه بسيارى داشت .
پس من از او سؤ ال كردم از هياءت آن سوار و اسب او. پس گفت كه : (رنگ اسبش سرخ زيادمايل به سياهى بود و بر بدنش جامه هاى سفيد بود و بر او عمامه اى بود كه حنك داشتو شمشيرى حمايل كرده بود.)
سوار گفت به شيخ عبدالمحسن : (چگونه است وقت مردم ؟)
عبدالمحسن گفت : پس من گمان كردم كه سؤ ال مى كند از اين وقت . پس گفتم : (دنيا را ميغو غبار گرفته .)
پس گفت : (من تو را از اين سؤ ال نكردم ، سؤال كردم از حال مردم .)
گفتم : (مردم در خوبى و ارزانى و امنيّت در وطن خود و درمال خودند.)
پس گفت : (برو به نزد ابن طاووس و چنين و چنان به او بگو.) و ذكر كرد براى منآنچه آن حضرت فرموده بود.
آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: (پس وقت نزديك شده .)
عبدالمحسن گفت : (پس ، در دلم افتاد و بر نفسم معلوم شد كه او مولاى ما، صاحب الزمانعليه السلام است . پس به رو در افتادم و بيهوش شدم و به حالت بيهوشى بودم تاآنكه صبح طالع شد.)
گفتم : (تو از كجا دانستى كه اراده كرد آن جناب از ابن طاووس ، مرا؟)
گفت : (من نمى شناسم در بنى طاووس مگر تو را و در قلبم ندانستم مگر آنكه قصدكرده بود از اين رسالت به سوى تو.)
گفتم : (چه فهميدى از كلام آن جناب كه : (وقت نزديك شده ) آيا قصد كرد كه وفات مننزديك شده يا نزديك شده ظهور آن جناب صلوات اللّه عليه ؟)
گفت : (بلكه نزديك شد ظهور آن جناب عليه السلام .)
گفت : پس ، من در آن روز متوجّه شدم به سمت كربلا، مشهد ابى عبداللّه عليه السلام وعزم كردم كه ملازم خانه خود شوم و عبادت كنم خداى تعالى را و پشيمان شدم كه چگونهسؤ ال نكردم چيزهايى را كه مى خواستم سؤ ال كنم از آنها.
گفتم به او: (آيا كسى را از اين حكايت آگاه كردى ؟)
گفت : (آرى ! بعضى كسانى را كه خبر داشتند از بيرون رفتن من به سمتمنزل معيديّه و گمان كردند كه من راه را گم كردم و هلاك شدم ، جهت تاءخير افتادنبرگشتن من به سوى ايشان و اشتغال من بر غشى كه مرا روى داد و چون درطول آن روز پنجشنبه مى ديدند آثار آن غشى را كه عارض من شده بود از خوف ملاقات آنجناب .)
پس ، او را وصيّت كردم كه اين حكايت را نقل نكند هرگز براى احدى و بر او عرض كردمبعضى از چيزها را.
گفت : (من بى نيازم از خلق و مرا مال فراوانى است .)
من و او برخاستيم و من براى او جامه خوابى فرستادم و شب را در نزد ما بسر برد درمحلّى از در خانه كه محل سكناى من است الا ن در حلّه و من با او در روزنه خلوت كرده بوديم. چون از نزد من برخاست و من از روزنه فرود آمدم به جهت آنكه بخوابم ، سؤال كردم از خداى تعالى : (زيادى كشف اين مطلب را در همين شب در خواب كه بفهمم آن را.)
پس ، در خواب ديدم كه :( گويا مولاى من حضرت صادق عليه السلام هديه عظيمى براىمن فرستاده و آن هديه در نزد من است و من قدر آن را نمى دانم .)
از خواب برخاستم و حمد خداى تعالى را بجاى آوردم و به آن روزنه بالا رفتم از براىنماز شب و آن شب شنبه هجدهم جمادى الا خر بود. پس فتح ، ابريق را بالا آورد نزد من .پس دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم كه آب بر كف خود بريزم ، پس دهن ابريقرا گيرنده اى گرفت و آن را برگرداند و مانع شد مرا ازاستعمال آب به جهت وضو براى نماز. پس گفتم : (شايد آب نجس باشد و خداوندخواسته كه مرا حفظ نمايد از آن .) زيرا كه از براى خداوند بر من عطاهاى بسيار استكه يكى از آنها مانند اين رقم است و ديده بودم آن را.
پس ، فتح را آواز دادم و پرسيدم كه : (ابريق را از كجا پر كردى ؟)
گفت : (از كنار آب جارى .)
گفتم : (شايد اين نجس باشد. پس آن را برگردان و تطهير كن و از شط پر كن .)
رفت و آب را ريخت و من صداى ابريق را مى شنيدم و آن را پاك كرد و از شط پر نمود وآورد. دسته آن را گرفتم و شروع كردم كه از آن بر كف خود بريزم . پس گيرنده اى دهنابريق را گفت و برگرداند از من و مانع شد مرا از آن . برگشتم و صبر كردم ومشغول شدم به خواندن بعضى دعوات .
باز معاودت كردم به جانب ابريق و باز به همان نحو سابق گذشت . دانستم كه اينقضيه به جهت منع من است از كردن نماز شب در اين شب و در خاطرم گذشت كه شايد خداىتعالى اراده فرموده كه جارى نمايد بر من حكمى و ابتدايى در فردا و نخواسته كه منامشب براى سلامتى از آن دعا كنم . نشستم و در قلبم غير اين چيزى خطور نمى كرد.
پس در آن حال نشسته ، خوابيدم . ناگاه مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبدالمحسنكه براى رسالت آمده بود، گويا سزاوار بود كه تو در پيش روى او راه بروى .) پسبيدار شدم و در خاطرم گذشت كه من تقصير كردم در احترام و اكرام او. توبه كردم بهسوى خداوند تبارك و تعالى و كردم آنچه را كه توبه كننده مى كند ازمثل اين معاصى و شروع كردم در گرفتن وضو. پس كسى ابريق را نگرفت و مرا بهعادت خود گذاشت .
پس وضو گرفتم و دو ركعت نماز كردم كه فجر طالع شد. نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه وفا نكردم به اداى حق اين رسالت . فرود آمدم به نزد شيخ عبدالمحسن و او راملاقات نمودم و اكرام كردم او از خاصه مال خود، شش اشرفى براى او برداشتم و از غيرخاصّه مال خود، پانزده اشرفى از مالهايى كهعمل مى كردم در آن مثل مال خود. پس با او خلوت كردم و آنها را بر او عرضه داشتم ومعذرت خواستم . پس امتناع كرد از قبول كردن چيزى از آن و گفت : (با من به قدر صداشرفى است .) و نگرفت چيزى از آنها را و گفت : (بده آن را به كسى كه فقير است .)و بشدّت امتناع نمود.
گفتم : (رسول مثل آن جناب صلى الله عليه و آله را چيز مى دهند به جهت اكرام آنكه اوفرستاده ، نه به جهت فقر و غناى او.) باز امتناع كرد از گرفتن .
گفتم : (مبارك است . اما آن پانزده اشرفى كه از خاصهمال من نيست تو را اكراه نمى كنم بر قبول آن و اما اين شش اشرفى كه خاصّهمال من است پس ناچارى از قبول كردن آن .)
پس نزديك بود كه آن را قبول نكند تا آنكه الزام كردم او را برقبول . پس گرفت آن را باز برگشت و آن را گذاشت . پس او را ملزم نمودم . پس گرفتو من با او ناهار خوردم و در پيش روى او راه رفتم ، چنانچه در خواب به آن ماءمور شدهبودم و او را وصيّت نمودم به كتمان . والحمدللّه و صلّى اللّه على سيّد المرسلينمحمّد وآله الطاهرين .
و از عجيب زيادتى بيان اين حال آنكه من متوجه شدم در اين هفته روز دوشنبه سى ام ازجمادى الا خر سنه 641 به سوى مشهد ابى عبد اللّه الحسين عليه السلام با برادرصالح خود محمّد بن محمّد بن محمّد ضاعف اللّه سعادته . پس حاضر شد در نزد سحرشب سه شنبه اول رجب المبارك سنه 641.
محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد و خودش ابتدا ذكر كرد كه : ديد در خواب در شبسه شنبه بيست و يكم جمادى الا خر كه سابقا مذكور شد كه گويا من در خانه هستم ورسولى در نزد تو آمده و مى گويد كه : (او از نزد صاحب عليه السلام است .)
محمّد بن سويد گفت : (پس بعضى از جماعت گمان كردند كه آنرسول است از جانب صاحب خانه كه براى پيغامى به نزد تو آمده .)
محمّد بن سويد گفت : (من دانستم كه او از جانب صاحب الزمان عليه السلام است .)
گفت : پس محمّد بن سويد دو دست خود را شست و تطهير نمود و برخاست و نزدرسول مولاى ما، مهدى عليه السلام رفت .
پس يافت در نزد او مكتوبى را كه از جانب مولاى ما، مهدى عليه السلام بود براى من وبر آن مكتوب سه مهر بود.
محمّد بن سويد مقرى گفت : (من آن مكتوب را تسليم گرفتم ازرسول مولاى خود، مهدى صلوات اللّه عليه با دو دست و آن را تسليم تو نمودم .) ومقصود او من بودم و برادر صالحم محمّد آوى حاضر بود. گفت : (چه حكايت است ؟)
گفتم : (او براى تو نقل مى كند.)
سيّد على بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: (پس ، متعجب شدم از اينكه محمّد بن سويد درخواب ديد در همان شب كه رسول آن جناب در نزد من بود و او را خبرى نبود از اين امور.الحمد للّه )
مؤ لف گويد كه : سيّد رضى الدين محمّد بن محمّد آوى مذكور كه او را سيّد على بنطاووس به برادرى اختيار فرمود نيز از كسانى است كه خدمت آن حضرت مشرف شده ونوعى از استخاره را از آن جناب روايت نموده ، چنانچه علاّمه و غيرهنقل كردند و خواهد آمد. و آوى نسبت است به بلد آوه كه آن را آبه مى گويند. ميان او و ساوهپنج ميل است .
و در حكايت نگاه داشتن ابريق و منع سيّد از نماز شب ، اشاره اى است به تصديق آنچه دراخبار معتبره رسيده كه عقوبت پاره اى از گناهان ، محروم كردن از جمله عبادات است و درخصوص نماز شب كلينى و صدوق از جناب صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود:(هر آينه مرد مى گويد دروغى ، پس محروم مى شود به سبب آن ، از نماز شب . پس چونمحروم شد از نماز شب ، محروم مى شود به جهت آن ، از روزى .)
و مراد از روزى ، روزى حلال است . اگر مراد اسباب زندگانى جسمانى باشد ازماءكول و مشروب و غير آن وگرنه مراد علوم و معارف و هدايات خاصه است كه قوام حياتروح به آن است .
و نيز هر دو بزرگوار روايت كرده اند كه مردى نزد اميرالمؤ منين عليه السلام و گفت :(بدرستى كه محروم ماندم از نماز شب .)
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: (تو مردى كه مقيد نموده تو را گناهان تو.)
در (عدة الداعى ) مروى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (بدرستى كهگاه مرتكب مى شود بنده ، گناهى را، پس ‍ فراموش مى كند به سبب آن ، علمى را كهآموخته بود.)
و در كتاب (جعفريات ) مروى است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده : (گمان نمىكنم احدى از شما فراموش كنيد چيزى از امر دين خود را مگر به جهت گناهى كه بجا آوردهايد آن را.)
و نيز در عدّه مروى است كه خداوند، وحى كرد به داوود عليه السلام كه : (من كمترينچيزى كه خواهم كرد به بنده اى كه عمل نمى كند به آنچه مى داند از هفتاد عقوبت باطنيه، اين كه برمى دارم از او حلاوت ذكر خود را.)
در (معانى الاخبار) مروى است از حضرت سجاد عليه السلام در خبرى طولانى در تقسيمگناهان و در آنجا فرموده : (گناهانى كه روزى مقسوم را برگرداند، اظهار بى چيزىكردن و خواب ماندن و نماز عشا و صبح را از دست دادن و نعمت الهى را كوچك شمردن وازمعبود خود شكايت داشتن ... .) الخ .
آنچه سيّد از علم خود فهميد كه سبب شد از براى حرمان او از نماز شب كه از روزيهاىنفيسه جليله است داخل در اين رقم از گناهان است . چه در اخبار معتبره رسيده كه :(سائل در درِ خانه ، رسول پروردگار عالم است ؛ بايد او را احترام و اكرام نمود.) وبراى سلوك با او آدابى در شرع رسيده كهچهل از آن را در كتاب كلمه طيّبه ضبط نمودم با آن همه مذمت و نهى و تهديد كه براىسايل و سؤ ال او رسيده .
پس از براى رسول خاص آن جناب كه حقيقتا فرستاده است از جانب حضرت پروردگار،البته اضعاف آن اكرام و اعزام بايد رعايت داشت و مقصر در آن مستحق محروم شدن ازرسيدن نعمت نماز كه معراج مؤ من است و خصوص نماز شب كه اندازه ثواب آن از حد احصابيرون است ، خواهد شد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation