بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نجم الثاقب, حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره )   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     NAJM0001 -
     NAJM0002 -
     NAJM0003 -
     NAJM0004 -
     NAJM0005 -
     NAJM0006 -
     NAJM0007 -
     NAJM0008 -
     NAJM0009 -
     NAJM0010 -
     NAJM0011 -
     NAJM0012 -
     NAJM0013 -
     NAJM0014 -
     NAJM0015 -
     NAJM0016 -
     NAJM0017 -
     NAJM0018 -
     NAJM0019 -
     NAJM0020 -
     NAJM0021 -
     NAJM0022 -
     NAJM0023 -
     NAJM0024 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

روايت زراره از امام جواد عليه السلام درباره حضرت حجّت عليهالسلام
سى ام : و نيز روايت كرده از محمّد بن ابى عمير رضى اللّه عنه از عمر بن اذنيه اززراره از ابى جعفر عليه السلام كه فرمود: (بدرستى كه خداى تعالى آفريده چهاردهنور، پيش از آنكه چيزهاى ديگر را بيافريند، به چهارده هزارسال و آن چهارده نور از ارواح ما.)
پس شخصى به آن حضرت عرض كرد: (اى فرزندرسول خدا ! كيستند آن چهارده نور؟)
فرمود: (محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين صلوات اللّهعليهم كه آخر ايشان ، حضرت قائم عليه السلام است . آن كه قيام خواهد نمود بعد از غائبشدنى طولانى ؛ پس خواهد كشت دجال را و پاك خواهد كرد زمين را ز هر جور وظلمى .)
سى و يكم : و نيز روايت كرده از حسن بن على بنفضال و ابن ابى نجران از حماد بن عيسى از عبداللّه بن مسكان از ابان بن تغلب ازسليم بن قيس هلالى از سلمان فارسى كه گفت : فرمود پيغمبر صلى الله عليه و آلهكه : (آيا بشارت ندهم شما را اى مردمان به مهدى ؟)
گفتند: (بشارت بده !)
آن حضرت فرمود: (پس بدانيد كه خواهد برانگيخت خداى تعالى در ميان امّت من پادشاهعادلى و امام قاسطى را كه پر كند زمين راز عدل و داد، آن چنانكه پر شده باشد از جور وظلم و او نهمين است از اولاد فرزند من ، حسين . اسم او، اسم من است و كنيت او كنيت من است .
بدانيد و آگاه باشيد كه نيست خير و خوشى در زندگانى بعد از او و نخواهد بود انتهاىدولت او الاّ پيش از قيامت به چهل روز.)
سى و دوم : در (كفاية المهتدى ) در احوال مهدى عليه السلامنقل كرده از كتاب (غيبت ) حسن بن حمزه علوى طبرى كه فرمود: شيخ ابوعلى محمّد بن همام رضى اللّه عنه در كتاب (نوادر الانوار) خود گفته كه : خبر داد ما را محمّد بن عثمان بنسعد زيات رضى اللّه عنه گفت : شنيدم پدرم مى گفت كه از حضرت ابومحمّد يعنى امامحسن عسكرى عليه السلام پرسيدند از معنى حديثى كه روايت كردند از آباء كرام آنحضرت كه ايشان فرمودند: (خالى نمى ماند زمين از حجّتى كه خداى را باشد بر خلقتا روز قيامت ، هر كس ‍ بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد، مرده است مردن جاهليت .)
آن حضرت فرمود كه : (اين حق است همچنان كه روز حق است ؛ يعنى چنانكه روز ظاهر وروشن است اين حديث نيز مبيّن و مبرهن است .)
پس گفتند كه : (اى فرزند رسول خدا ! كيست حجّت و امام بعد از تو؟)
فرمود: (فرزند من ، امام و حجّت است بعد از من ، هر كس بميرد و او را نشناخته باشد،مرده است مردن جاهليت ؛ يعنى حكم آنها را دارد كه زمان اسلام را درنيافته و كافر مرده !
آگاه باش كه او را غايب شدنى خواهد بود كه حيران خواهند شد در آن جاهلان و هلاك خواهندشد در آن مبطلان و دروغ خواهند گفت در آن زمان وقت گذاران . بعد از آن خروج خواهد نمود.گويا نظر مى كنم به علمهاى كه مى درخشد و حركت مى كند در بالاى سر او در نجفكوفه .)
شيخ ابوعلى مذكور از اعيان علماى ماست و اين كتاب ، معروف به كتاب (انوار) است و ازآن غالب محدثين نقل مى كنند و شيخ شهيد اوّل مكرر از آن در مجامع خودنقل مى كند و محمّد بن عثمان و پدرش از وكلاى معروفين اند.
سى وسوم : على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصية ) روايت كرده از سعد بن عبداللّه ازهارون بن مسلم از مسعده ، به اسناد خود از حضرت كاظم عليه السلام كه فرمودرسول خدا صلى الله عليه و آله : (خداوند عزّوجلّ برگزيد از روزها، روز جمعه را و ازشبها، شب قدر را و از ماهها، ماه رمضان را و برگزيد مرا از رسولان و برگزيد پس از من، على و برگزيد پس از على ، حسن و حسين را و برگزيد پس از ايشان نُه تن را كهنهمين ايشان ، قائم ايشان است عليهم السلام و او ظاهر ايشان است و او باطن ايشان است .)
سى و چهارم : و نيز روايت كرده از حميرى به اسناد خود از ابن ابى عمير از سعيد بنغزوان از ابى بصير از ابى جعفر باقر عليه السلام كه فرمود: (از ما بعد از حسينعليه السلام نُه تن هستند كه نهم ايشان قائم ايشان است و اوافضل ايشان است .)
سى و پنجم : و نيز روايت كرده از حميرى از امية بن قيسى از هشيم تميمى كه گفت :فرمود ابو عبداللّه عليه السلام : (هرگاه پى در پى شد سه اسم محمّد و على و حسن ،چهارم ايشان قائم ايشان است .)
سى و ششم : و نيز روايت كرده به سند مذكور از ابى السفايح از جابر جعفى از ابىجعفر باقر عليه السلام از جابر بن عبداللّه انصارى كه گفت :داخل شدم بر حضرت فاطمه ، دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى ، در حالتىكه در پيش روى او لوحى بود كه روشنايى آن خيره مى كرد ديده ها را؛ در آن سه اسمبود در ظاهر آن و در باطن آن سه و در يك طرف آن سه اسم و در طرف ديگر سه اسم كهديده مى شد از ظاهر او آنچه در باطن او بود و ديده مى شد از باطن او آنچه در ظاهر اوبود. پس شمردم نامها را. ديدم دوازده اسم است . گفتم : (كيستند اينها؟)
فرمود: (اين نامهاى اوصياء است از فرزندان من كه آخر ايشان قائم است .)
جابر گفت : پس ، ديدم در آن محمّد را در سه موضع و على را در سه موضع .)
سى و هفتم : و نيز روايت كرده از حميرى از احمد بنهلال از محمّد بن ابى عمير از سعيد بن غزوان از ابى بصير از ابى عبداللّه عليه السلامكه گفت : فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : (خداوند اختيار كرد از روزها، روزجمعه را و از شبها، شب قدر را و از ماهها، ماه رمضان را و از مردم ، پيغمبران را و ازپيغمبران ، رسولان را و اختيار فرمود مرا از رسولان و اختيار فرمود از من ، على را و اختيارفرمود از على ، حسن و حسين عليهما السلام را و اختيار فرمود از حسين ، اوصيا را، كهنابود مى كنند از تنزيل ، تحريف غالين را وانتحال مبطلين را و اقاويل جاهلين را؛ نهم ايشان ، باطن ايشان است و او، ظاهر ايشان است واو، قائم ايشان است .)
سى و هشتم : و نيز گفته كه خبر داد مرا حميرى از محمّد بن عيسى از نصر بن سويد ازيحيى حلبى از على بن ابى حمزه كه گفت : بودم با ابوبصير و با ما بود آزاد كرده اىاز حضرت ابى جعفر، حديث كرد ما را كه او شنيد از آن جناب كه فرمود: (از ما دوازدهمحدث است و قائم ، هفتم بعد از من است .)
پس ، ابوبصير برخاست و آمد به نزد او و گفت : (شهادت مى دهم كه شنيدم از ابوجعفرعليه السلام كه ذكر مى كرد اين سخن را از چهلسال پيش .)
سى و نهم : و نيز از حميرى روايت كرده از محمّد بن خالد كوفى از منذر بن محمّد بنقابوس از نظر بن سندى از ابى داوود از ثعلبه از ابى مالك جهنى از حارث بن مغيره ازاصبغ بن نباته كه گفت : رفتم نزد اميرالمؤ منين عليه السلام و يافتم آن جناب را كه درزمين نشان مى گذارد، يعنى چون انسان متفكّر كه با چوب يا دست بر روى زمين خطى مىكشد. گفتم : (يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چه شده كه شما را متفكر بينم ، در زمين نشانمى گذارى ، آيا ميلى به دنيا كردى ؟)
فرمود: (نه واللّه ! هرگز رغبتى به آن نكردم ولكن فكر مى كردم در مولودى كه مىشود از پشت يازده من ، از فرزندان اوست مهدى كه پر مى كند زمين را وعدل و داد، چنانچه پر شده از جور و ظلم . از براى اوست غيبتى و در امر اوست حيرتى كهگمراه مى شوند در آن گروهى و هدايت مى يابند در آن ديگران .)
چهلم : و نيز روايت كرده از سعد بن عبداللّه از حسن بن عيسى از محمّد بن على از على بنجعفر از حضرت كاظم عليه السلام كه فرمود: (چون مفقود شود پنجمين از فرزند هفتمين ،پس حذر كنيد خداى را در دينهاى خود كه شما رازايل نكند از آن احدى ، بدرستى كه لابد است از براى صاحب اين امر از غيبتى ، تا اينكهبرگردد از او كسى قائل به او، يعنى به امامت او. جز اين نيست كه او محنتى است از خداىتعالى كه امتحان كرده به او، خلق خود را.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيست پنجمين از فرزند هفتمين ؟)
فرمود: (عقلهاى شما صغيرتر است از اين ، يعنى از شناختن او ولكن اگر زنده بمانيد،زود است كه اورا درك كنيد.)
و به اين عدد ميمون ختم كنيم كلام را.
باب ششم : در اثبات امامت آن حضرت از روى معجزات صادره از آن بزرگوار 
در اثبات امامت آن حضرت از روى معجزات باهرات و خوارق عادات كه از آن جناب صادرشده در ايّام غيبت صغرى و زمان تردّد خواصّ و نوّاب نزد آن حضرت و به آن ثابت شودحيات و مهدويّت آن جناب ، زيرا در مسلمين كسى نباشد كه آن جناب را در زمانى ، موجود وامام داند و غير او را مهدى موعود داند و معجزات آن حضرت بسيار است و اكابر علماى اتقياىمعروف به صلاح و صدق و فضل در نزد خاصّه و عامّه ، آنها رانقل كرده اند و چون بنابر اختصار است لهذا به ذكرچهل معجزه از كتبى كه نزد علاّمه مجلسى رحمه الله نبوده يا بوده و ازنقل آن غفلت نموده اند، نقل مى كنيم كه مؤ يّد است بر مضمون آنچه كه ايشاننقل كردند.
معجزات آن حضرت عليه السلام
شيخ جليل ، فضل بن شاذان در غيبت خود روايت كرده از احمد بن محمّد بن ابى نصر از حمادبن عيسى از عبداللّه بن ابى يعفور كه گفت : حضرت ابوعبداللّه جعفربن محمّد عليهالسلام فرمود: (هيچ معجزه اى از معجزات پيغمبران و اوصياى ايشان نيست مگر آن كه ظاهرخواهد گردانيد خداى تعالى مانند آن را به دست قائم ما به جهت تمام گردانيدن حجت براعداء.)
حديث اوّل : در (كفاية المهتدى ) نقل كرده از شيخ ابوعبداللّه ، محمّد بن هبة اللّهطرابلسى در كتاب (فرج كبيرش ) كه روايت نمود به سند خود از (ابى الاديان ) كهيكى از چاكران حضرت عسكرى عليه السلام بود كه اوگفت : به خدمت آن حضرت شتافتم، آن جناب را بيمار و ناتوان يافتم .
آن جناب نامه اى چند نوشته به من داد و فرمود كه : (اين نامه ها را به مدائن رسان و بهفلان و فلان از دوستان ما بسپار و بدان كه بعد از پانزده روز ديگر به اين بلدهخواهى رسيد و آواز نوحه از خانه من خواهى شنيد و مرا در غسلگاه خواهى ديد.)
(ابوالاديان ) مى گويد كه گفتم : (اى خواجه و مولاى من ! چون اين واقعه عظيم روى دهدحجّت خدا و راهنماى ما چه كس خواهد بود؟)
فرمود: (آن كسى كه جواب نامه هاى مرا از تو طلب نمايد.)
گفتم : (زياده از اين هم اگر نشانى مقرر فرمايى ، چه شود؟)
فرمود: (آن كسى كه بر من نماز گزارد، او حجّت خدا و راهنما و امام و قائم به امر استبعد از من .)
پس نشانى زياده ، از آن سرور، طلب نمودم .
فرمود: (آن كسى كه خبر دهد به آنچه در هميان است .)
پس ، هيبت آن حضرت مرا مانع آمد كه بپرسم كه : (چه هميان و كدام هميان و چه چيز است درهميان .)
پس از سامره بيرون آمدم و نامه ها را به مداين رسانيدم و جواب آن مكاتيب را گرفتم وبازگشتم و روز پانزدهم بود كه داخل سرّ من راءى شدم بر وجهى كه آن حضرت ، بهمعجزه از آن خبر داده بود.
آواز نوحه از خانه آن سرور شنيدم و نعش او را در غسلگاه ديدم و برادرش جعفر را بر درخانه آن حضرت به نظر در آوردم كه مردمان بر دورش درآمده بودند و او را تعزيت مىنمودند.
با خود گفتم كه : (اگر امام بعد از امام حسن ، او باشد، پس امر امامتباطل خواهد شد؛ زيرا كه مى دانستم كه نبيذ مى آشامد و طنبور مى زند وقمار مى بازد.)
پس ، او را تعزيت نمودم و هيچ چيز از من نپرسيد و جواب نامه ها نطلبيد.
بعد از آن عقيد خادم بيرون آمد و گفت : (اى خواجه من ! برادر تو را كفن كردند. برخيز وبر او نماز بگزار!)
برخاست و به آن خانه درآمد و شيعيان ، گريان به آنمنزل درآمدند. در آن حال امام عليه السلام را كفن كرده بودند وبر روى نعش ‍ گذاشتهبودند. جعفر پيش رفت كه نماز بگزارد.
چون قصد آن كرد كه تكبير بگويد، ديدم كودكى پيدا شد، گندم گون و مجعد موى ؛رداى او را كشيد و فرمود كه : (اى عمّ! من به نماز كردن بر پدر خود از تو سزاوارترم!)
جعفر، متغيّراللّون به كنار رفت و آن برگزيده ، بر پدر بزرگوار نماز گزارد و او رادر پهلوى مرقد پدر بزرگوارش ، امام على نقى عليه السلام دفن نمود.
بعد از آن با من خطاب فرمود كه : (اى بصرى ! جوابهاى نامه ها را بياور!)چ
جوابهاى مكاتيب را دادم به او و با خود گفتم : (اين دو نشان ! و نشان هميان ماند.)
بعد از آن نزديك جعفر رفتم و او مى ناليد و زارى مى كرد. در آن وقت يكى از حضار كهاو را (جاجز وشّا) مى گفتند با او گفت كه : (اين كودك كه بود؟) و اين سؤال از براى اين بود كه اقامت حجّت نمايد بر جعفر.
جعفر در جواب گفت : (واللّه ! او را هرگز نديده بودم و او را نمى شناسم .)
نشسته بوديم كه چند تن از قم رسيدند و ازحال امام پرسيدند و دانستند كه آن حضرت رحلت نموده .
گفتند: (جانشين او كيست ؟)
جعفر را نشان دادند. پس بر او سلام كردند و او را تعزيت نمودند و گفتند: (نامه هاداريم و مالى است با ما كه گفته اند به آن حضرت برسانيم ، ما را چه بايد كرد؟)
جعفر گفت : (به خادمان من ، بسپاريد!)
گفتند: (به ما بگوى كه نامه ها را چه كسان نوشته اند ومال ، چند است ؟)
جعفر خشمناك برخاست و جامه هاى خود را تكانيد و گفت : (مى خواهند كه از غيب خبر دهم !)
آن جماعت حيران شده بودند كه خادمى بيرون آمد و گفت : (اىاهل قم !) و يك يك را نام برد كه با شما نامه فلان و فلان است و هميانى است كه در آنهزار دينار است و از آن جمله ، ده دينار مطلاّست .
پس نامه ها را با آن هميان به آن خادم دادند و گفتند: (بى شبهه آن كسى كه او رافرستاده ، او امام است .)
اما جعفر به نزد معتمدباللّه عباسى كه يكى از خلفاى بنى عباس بود، رفت ؛ سعايت آغازكرد!
معتمد جمعى را فرستاد كه در آن خانه درآمدند، هيچ كودكى نيافتند و نرجس بانو در آنوقت در حيات نبود.
ماريه نام كنيزكى را بردند كه كودك را نشان دهد، ماريه انكار نمود كه هيچ كودكى دراين خانه نيست و در آن وقت ، خبر مرگ عبداللّه بن خاقان رسيد و ديگر خبر آمد كه صاحبزنج از بصره خروج كرد، مشغول به آن اخبار شدند و از فكر ماريه افتادند و آن مستوره، خلاصى يافت و ديگر كسى به فكر او نيفتاد.
حديث دوم : حسين بن حمدان در (هدايه ) و در كتاب ديگر خود روايت كرده از محمّد بنعبدالحميد بزاز و ابى الحسن ، محمّد بن يحيى و محمّد بن ميمون خراسانى و حسن بن مسعودفزارى كه جميعا نقل كردند و من از ايشان سؤال كرده بودم در مشهد سيّد ما، ابو عبداللّه الحسين عليه السلام در كربلا ازحال جعفر كذّاب و آنچه گذشت از امر او پيش از غيبت سيّّد ما، ابوالحسن و ابومحمّد، صاحبعسكرى عليهما السلام و بعد از غيبت سيّد ما، ابو محمّد عليه السلام و آنچه ادعا نمود وآنچه در حق او ادعا كردند.
پس همه آنها خبر دادند كه از جمله اخبار او آن است كه : سيّد ما، ابوالحسن على بن محمّدهادى عليهما السلام مى فرمود به ايشان كه : (اجتناب كنيد از پسر من ، جعفر، زيرا كه اواز من ، به منزله نمرود است از نوح كه خداوند عزّوجلّ در حق او فرمود:وَنادى نُوحٌرَبَّهُ فَقالَ رَبِّ اِنَّ ابْنى مِنْ اَهْلى .
خداى تعالى فرمود:
يا نُوحُ اِنَّهُ لَيْسَ مِنْ اَهْلِكَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ.(70)
بدرستى كه ابو محمّد عليه السلام مى فرمود: (بعد از ابوالحسن عليه السلام كه حذركنيد خداى را كه مطلع شود بر سرّ شما برادرم ، جعفر. پس قسم بخدا كه نيستمَثل من و او مگر مثل قابيل و هابيل ، دو پسر آدم كه حسد ورزيدقابيل ، هابيل را بر آنچه خداوند عطا فرمود به او ازفضل خود؛ پس كشت او را و اگر جعفر را، قتل من ممكن شود هرآينه مرا خواهد كشت . ولكنخداوند غالب است بر امر خود.)
و آنچه معهود داريم از حال جعفر از اهل بلد عسكر و حواشى مردان و زنان كه هر وقت واردخانه آن حضرت مى شديم ، شكايت مى كردند به ما از جعفر و مى گفتند كه او جامه هاىرنگين زنانه مى پوشد و براى او تار و طنبور مى زنند و شرب خمر مى كند و درهم ودينار و خلعت به اهل خانه بذل مى كند كه ايناعمال را بر او كتمان كنند، پس آنها را از او مى گيرند و كتمان نمى كنند.
شيعه بعد از ابومحمّد عليه السلام بيشتر از او كناره كردند. سلام بر او را ترك كردندو گفتند تقيّه نيست ميان ما و او كه متحمّل آن شويم . اگر ما او را ملاقات كنيم و سلام كنيمبر او و داخل خانه او شويم و او را ذكر كنيم ، مردم در حق او گمراه مى شوند و آنچه ماكرديم مى كنند و ما از اهل نار خواهيم شد.
جعفر در شب وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام ، مهر كرد خزينه ها را و رفت بهمنزل خود؛ چون صبح شد آمد به خانه آن جناب كهحمل كند آنچه را بر آن مهر زده بود. پس ، چون مهرها را باز كرد وداخل شد و نظر كرد، باقى نمانده بود در خزاين و نه در خانه مگر چيز اندكى . پسجماعتى از خدمتكاران و كنيزان را زد. گفتند: (ما را مزن ! سوگند به خداوند كه ديديم اينمتاعها و ذخيره ها را كه برداشته مى شد و بار مى شد بر شترانى كه در شارع بودند وما قدرت حركت و سخن گفتن نداشتيم تا آن كه شتران به راه افتادند و رفتند و درهابسته شد به نحوى كه بود.)
پس جعفر به ولوله افتاد و سرخود را مى كوفت از حسرت آنچه از خانه بيرون شد و اومشغول شد به خوردن آنچه داشت كه مى فروخت و مى خورد تا آنكه نماند براى او بهقدر قوت يك روز. و او بيست و چهار پسر و دختر داشت و كنيزان مادر اولاد و حشم و خدم وغلامان چند. پس فقر او به جايى رسيد كه جدّه عليها السلام يعنى جده ابى محمّد عليهالسلام امر فرمود كه : مجرى دارند براى او ازمال آن معظمه ، آرد و گوشت و جو و كاه براى دواب او و كسوت براى اولاد و مادران آنها وحشم و خدم و غلامان و كنيزان او و مخارج آنها.
سوم : على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصيّة ) و حضينى در (هدايه ) هر دو روايتكردند از جعفر بن محمّد بن مالك بزاز كوفى از محمّد بن جعفر بن عبداللّه از ابى نعيممحمّد بن احمد انصارى كه گفت : روانه نمودند قومى از مفوضه و مقصره ،كامل بن ابراهيم بن معروف مدنى بضاعه را بسوى ابى محمّد عليه السلام در سرّ من راءىكه مناظره كند با آن جناب در امر ايشان .
كامل گفت : من در نفس خود گفتم كه : (سؤ ال مى كنم از آن جناب كهداخل نمى شود در بهشت مگر آنكه معرفت او، مثل معرفت من باشد وقائل باشد به آنچه من مى گويم .)
چون داخل شدم بر سيّد خود، ابى محمّد عليه السلام و نظر كردم به جامه هاى سفيد نرمىكه در بر او بود، در نفس خود گفتم : (ولىّ خدا، حجّت او، جامه هاى نرم مى پوشد و ما راامر مى فرمايد به مواساة اخوان ما و ما را نهى مى كند از پوشيدن مانند آن .)
پس با تبسم فرمود: (اى كامل !) و ذراع خود را بالا برد، پس ديدم پلاس سياه زبرىكه بر روى پوست بدن مباركش بود.
پس فرمود: (اين براى خداست و اين براى شما.)
خجل شدم و نشستم در نزد درى كه بر آن پرده آويخته بود. پس بادى وزيد و طرفى ازآن را بالا برد و ديدم جوانى را كه گويا پاره ماه بود، چهار ساله يامثل آن .
پس به من فرمود: (اى كامل بن ابراهيم !)
بدن من مرتعش شد و ملهم شد كه گفتم : (لبّيك ! اى سيّد من !)
فرمود: (آمدى نزد ولىّ اللّه و حجّت او و اراده كردى كه سؤال كنى كه داخل بهشت نمى شود مگر آنكه عارف باشد مانند معرفت تو وقائل باشد به مقاله تو؟)
گفتم : (آرى ! واللّه !)
فرمود: (پس در اين حال كم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت . واللّه ! بدرستى كهداخل بهشت مى شوند خلق بسيارى ، گروهى كه ايشان را حقّيّه مى گويند.)
گفتم : (اى سيّد من ! كيستند ايشان ؟)
فرمود: (قومى كه از دوستى ايشان اميرالمؤ منين عليه السلام را اين است كه قسم مىخورند به حق او و نمى دانند كه فضل او چيست .)
آنگاه ساعتى ساكت شد. پس فرمود: (و آمدى سؤال كنى از آن جناب از مقاله مفوّضه ؟ دروغ گفتند! بلكه قلوب مامحل است از براى مشيّت خداوند. پس هرگاه خواست خداوند، ما مى خواهيم . و خداى تعالى مىفرمايد:
وَما تَشاؤُنَ اِلاّ اَنْ يَشاءَ اللّهُ.(71)
آنگاه پرده به حال خود برگشت . آن قدرت را نداشتم كه آن را بالا كنم .
پس حضرت ابومحمّد عليه السلام به من نظر كرد و تبسم نمود و فرمود: (اىكامل بن ابراهيم ! سبب نشستن تو چيست ؟ و حال آنكه خبر كرده تو را مهدى ، حجّت بعد از من، به آنچه در نفس تو بوده و آمدى كه از آن سؤال كنى .)
گفت : (پس برخاستم و جواب خود را كه در نفسم مخفى كرده بودم ، از امام مهدى عليهالسلام گرفتم و بعد از آن ، آن جناب را ملاقات نكردم .)
ابونعيم گفت : من كامل را ملاقات كردم و او را از اين حديث سؤال كردم . خبرداد به آن مرا تا آخرش بدون زياده و نقصان .
چهارم : حضينى در كتاب ديگر خود، غير هدايه ، روايت كرده از محمّد بن جمهور از محمّد بنابراهيم بن مهزيار كه گفت : شك كردم بعد از وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام وجمع شد نزد پدرم مال فراوانى . پدرم آنها را برداشت و در كشتى نشست و من به جهتمشايعت او بيرون آمدم .
پدرم تب شديدى كرد و به من گفت : (اى پسر! مرا برگردان كه مرگ است كه رسيده .)و گفت : (از خداوند بپرهيز در اين مال .) و اشاره كرد به من و مرد.
پس در نفس خود گفتم : (پدرم وصيت نمى كرد به چيز غير صحيح .حمل مى كنم اين مال را به عراق و خانه در لب شط كرايه مى كنم و كسى را خبر نمى كنم. اگر واضح شد چيزى براى من ، مثل وضوح آن در ايّام ابى محمّد عليه السلاممال را مى دهم وگرنه آن را برمى گردانم .)
وارد بغداد شدم و خانه در لب شط كرايه كردم و چند روز ماندم . پس ، ناگاهرسول را ديدم كه با او رقعه اى بود كه در آن نوشته بود: (اى محمّد! با تو چنين استو چنين است در جوف فلان چيز... .) تا آن كه بيان نمود براى من آنچه با من بود از آنچهدانا بودم به آن و آنچه را كه نمى دانستم .
پس ، آنها را تسليم رسول كردم و چند روز ماندم كه سرم را بلند نمى كردم و اندوهگينبودم . پس بيرون آمد توقيعى كه : (ما تو را نشانديم درمال خود بر مقام پدرت ! پس حمد كن خداى را.)
پنجم : و نيز روايت كرده از سعد بن ابى خلف ، كه حسن بن نصر و ابو صدام و جماعتىگفتگو كردند بعد از وفات ابى محمّد عليه السلام تا آخر آنچه گذشت به روايتكلينى در باب دوّم در لقب اول ، به اختلاف جزئى كه مقتضى تكرار نيست .
ششم : ونيز روايت كرده از جعفر بن محمّد كوفى ، از رجاء مصرى كه اسم او عبدربّه بود،گفت : بيرون آمدم از راه مكّه بعد از وفات حضرت ابى محمّد عليه السلام به سهسال و وارد مدينه شدم و آمدم به صاريا و نشستم در سايه بانى كه از آن ابى محمّدعليه السلام بود و سيّد من ، ابو محمّد عليه السلام مى دانست كه مقصود من در نزد اوست .پس من فكر مى كردم در نفس خود كه : (اگر چيزى بود بعد از سهسال ، ظاهر مى شد.)
پس صداى هاتفى را شنيدم كه مرا آواز داد و من ، صدا را مى شنيدم و شخص او را نمى ديدمكه : (اى عبد ربّه پسر نصير! بگو به اهل مصر كه آيارسول خدا صلى الله عليه و آله را ديديد كه به او ايمان آورديد؟)
گفت : من اسم پدر خود را نمى دانستم ، زيرا كه من بيرون آمدم از مصر و منطفل صغير بودم . پس گفتم : (تو صاحب الزمانى ، بعد از ابى محمّد عليه السلام ؟) ودانستم در اين جا سقطى داشت (ظ) كه آن جناب حق است و اين كه غيبت او حق است و اين كه اوبود كه مرا صدا زد و شك از من زايل و ثابت شد يقين .
قطب راوندى اين معجزه را مختصرا در خرايج نقل كرده ولكن در آن جا ابورجاء مصرى است ودر ندا به او فرمود: (اى نصر بن عبد ربّه !) و او گفت كه من در مداين متولد شدم ، پسمرا ابوعبد اللّه نوفلى برداشت و به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم .
هفتم : و نيز روايت كرده از ابى احمد، حامد مراغى از قاسم بن علاء همدانى كه نوشت بهآن جناب و شكايت كرد از قلّت فرزند. پس ‍ از آن وقتى كه نوشت تا آن زمان كه فرزندذكورى او را شد، نُه ماه طول كشيد. آنگاه نوشت و سؤال كرد از براى طول حيات آن ولد. پس وارد شد دعا از براى نفس او و جواب نداد در آنفرزند به چيزى ، پس آن فرزند مرد و خداوند منّت گذاشت بر او؛ پس او را دو فرزندبعد از آن شد.
هشتم : روايت كرده از محمّد بن يحيى فارسى ازفضل حران مدنى ، آزاد كرده خديجه ، دختر ابى جعفر عليه السلام كه گفت : قومى ازطالبيين از اهل مدينه قائل بودند به حق . پس مى رسيد به ايشان هداياى ابى محمّد عليهالسلام در وقت معيّنى . پس چون حضرت وفات كرد، برگشتند گروهى از ايشان از اعتقادبه خلف عليه السلام . پس وارد شد آن هدايا بر آن كسانى كه ثابت مانده بودند براقرار به آن جناب بعد از پدر بزرگوارش عليهما السلام و قطع شد از باقى و ديگربه ايشان برنگشت .
نهم : و نيز روايت كرده از ابى الحسن ، احمد بن عثمان عمرى از برادرش ، ابى جعفر محمّدبن عثمان كه گفت : مردى از اهل سودا، كه اطراف كوفه است ،مال بسيارى حمل كرد از براى صاحب الزمان عليه السلام . پس رد نمودمال را بر او و به او گفتند كه : (حق پسر عموهاى خود را از آن بيرون كن و آن چهار صددرهم است .) و در دست او مزرعه اى بود از فرزندان عمويش ، پس بعضى از منافع آن رابه آنها داد و بعضى را نگاه داشت .
پس ، مبهوت و متعجب ماند و نظر كرد در حسابمال ، ديد كه آنچه از پسرعموهايش با اوست ، چهار صد درهم است . چنانچه حضرتفرموده بود.
دهم : و نيز روايت كرده از ابى الحسن عمرى كه گفت :حمل نمود مردى از قائلين به حق ، مالى را به سوى صاحب الزمان عليه السلام مفصّلا بانامه هاى قومى از مؤ منين و ميان هر دو اسم را فاصله گذاشته بود و از غير ايشان ، دهاشرفى برده بود به اسم زنى كه مؤ منه نبود. پس جميعمال را قبول فرمود و رقم نمود در هر فاصله اى بهوصول مال آن شخص و آن ده اشرفى را برگرداند بر آن زن و در زير اسم او مرقومفرمود: اِنَّما يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقينَ.(72)
يازدهم : و نيز روايت كرده از عبداللّه سفيانى كه گفت : مالى از جانب مرزبانى رساندمكه در آن بود دست بند طلايى . پس همه را قبول فرمود و دست بند را رد كرد و امرفرمود به شكستن آن . پس آمدم به نزد مرزبانى . به او گفتم آنچه را به آن ماءمورشدم ، پس شكستيم آن را. يافتيم در آن يك مثقال برنج و آهن و مس . پس آن را از او بيرونآورديم و فرستاديم نزد آن حضرت . پس قبول فرمود.
دوازدهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن حسنى گفت كه : مرا مالى بود بر ذمه محمّد. پسبعضى از آن را در حيات خود به من داد و مرد. طمع كردم در تمام آن بعد از مردنش و اين درسال هفتاد و يك بود، يعنى بعد از دويست و استيذان كردم از آن جناب در رفتن نزد ورثه آنمرد در واسط. مرا رخصت نداد. مهموم شدم . چون مدتى بر اين گذشت ، مرقوم فرمود دراذن رفتن به نزد ورثه .
پس ، بيرون رفتم و من ماءيوس بودم و به خود مى گفتم كه : (در نزديك مردن او، مرااذن نداد و در اين وقت ، مرا اذن داد.)
چون به قدم رسيدم ، حق مرا تا آخر به من دادند و گفت كه رفتم به عسكر. پس ، مريضشدم ، مرض سختى تا اينكه از خود ماءيوس ‍ شدم و گمان كردم كه موت است كه رسيده .پس از ناحيه مقدسه شيشه اى برايم فرستادند كه در آن مربّاى بنفشه بود، بدون آنكه طلب كنم آن را. من مى خوردم آن را بى اندازه و سرور من در وقت فراغ من ، از آن بود وتمام شد آنچه در آن بود.
سيزدهم : و نيز روايت كرده از ابوعبداللّه مرزبان از حمد بن خضيب از محمّد بن ابراهيم بنمهزيار كه گفت : مالى به سوى ناحيه فرستادم ، پس به من گفتند كه : (تو در حسابخود اشتباه كردى در كيسه هاى اشرفى ، به تعداد بيست و شش اشرفى .) به حسابمراجعه كردم و يافتم امر را به نحوى كه توقيع صادر شده بود.
چهاردهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن الحسن بن عبدالحميد كه او شك كرد در امر حاجز كهيكى از وكلا بود؛ پس مالى جمع كرد و آن را به سامره برد. پس بيرون آمد فرمان درسنه شصت و پنج كه : (نيست در ما شكى و نه در كسى كه متولّى امور ماست . برگردانآنچه را كه با تو است به سوى حاجز بن يزيد.)
پانزدهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن محمّد بن عباس قصرى كه گفت : نوشتم در سنههفتاد و سه به سوى ناحيه مقدّسه و سؤ ال كردم دعايى براى حجّ و در نزد من چيزى نبودكه مرا به حجّ برساند و اين كه مرا سلامتى روزى فرمايد و اين كه امر دختران مرا كفايتفرمايد.
پس ، توقيع فرمودند در تحت سؤ ال به دعايى براى آنچه سؤال كردم : (و روزى خواهد شد تو را حجّ و سلامتى و چهار دختر من مرد و يك دختر برايمماند.)
شانزدهم : و نيز روايت كرده از ابوالعباس خالدى كه گفت : نوشتند دو مرد از برادران ما،در مصر به سوى ناحيه مقدسه كه سؤ ال كردند از صاحب الزمان عليه السلام درباره دوحمل كه براى ايشان بود.
پس ، جواب بيرون آمد از براى آن دو، دعا از براى يكى از آنها به بقا و بيرون آمدبراى ديگرى كه : (و امّا تو، اى حمران ! خداوند تو را اجر كرامت فرمايد.) پس مُرد آنحمل كه او را بود.
هفدهم : و نيز روايت كرده از ابوالحسن بن على بن حسن يمانى كه گفت : در بغداد بودم ،قافله مهيّا شد از براى رفتن به يمن ، اراده كردم كه با اين قافله بيرون روم .
گفته شد كه : (با اين قافله بيرون مرو كه از براى تو چيزى نيست در بيرون رفتن بااين قافله .)
گفت : پس اقامه كردم چنانچه امر فرمود و قافله بيرون رفت . پس ، حنظله بيرون آمد برايشان و مباح كرد آن قافله را.
گفت : (و نوشتم رخصت خواستم در سوار شدن در كشتى از بصره .) پس ، مرخص نفرمودمرا و كشتيها رفتند.
پس از حال آنها سؤ ال كردم ، به من خبر دادند كه قبيله اى از هند كه ايشان را (بوارح )مى گويند بيرون آمدند بر ايشان و يكى ازاهل آن كشتيها سالم نماند.
پس رفتم به سامرا و وقت غروب آفتاب داخل شدم و با احدى تكلّم نكردم و خود را بهكسى شناسا نكردم تا آن كه رسيدم به مسجدى كهمقابل خانه آن حضرت بود.
گفتم : نماز مى كنم ، بعد از آن كه از زيارت فارغ شدم كه ناگاه ديدم خادمى را كه مىايستد در بالاى سر سيّده نرجس عليها السلام كه آمد به نزد من و به من گفت :(برخيز!)
پس به او گفتم : (به كجا و من كيستم ؟)
گفت : (به منزل .)
گفتم : (شايد تو را به سوى غير من فرستادند.)
گفت : (نه ! مرا نفرستادند مگر به سوى تو.)
پس گفتم : (من كيستم ؟)
گفت : (تو على بن حسين يمانى ! رسول جعفر بن ابراهيم بن حاطه .)
به سوى من ماند پس مرا برد تا آن كه منزل داد مرا در خانه حسين بن احمد بن سارد. پسندانستم كه چه بگويم ، تا آن كه آورد براى من جميع آنچه را محتاج بودم . سه روزنشستم . آنگاه اذن زيارت خواستم از داخل ، يعنى زيارت عسكريين عليهما السلام ازداخل خانه . چون از بيرون از شباك زيارت مى كردند. پس رخصت دادند.
در شب ، زيارت كردم و مكتوبى از احمد بن ساحق رسيد در آن سالى كه او در حلوان وفاتكرد در دو حاجت . يكى از آن دو، برآورده شد و در حاجت دوم به او گفتند: (چون به قمرسيدى ، مى نويسيم به سوى تو آنچه را كه خواستى .) و حاجت اين بود كه استعفاكرده بود از عمل ، زيرا كه پير شده و نمى تواند از عهدهعمل برآيد.
پس ، در حلوان وفات كرد و شيخ ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى دردلائل خود گفته كه : احمد بن اسحق اشعرى شيخ صدوق ،وكيل ابو محمّد عليه السلام بود. چون ابومحمّد عليه السلام به كرامت خداى تعالىرسيد، مقيم بود بر وكالت خود از جانب مولاى ما، صاحب الزمان عليه السلام و مى رسيدبه او توقيعات آن جناب و حمل مى شد به سوى اواموال ، از جميع نواحى كه در آن جا بود مال مولاى ما. پس آنها را تسليم مى گرفت تا آنكه رخصت خواست كه به قم برود. اذن رسيد كه برود و ذكر فرمود كه او به قم نمىرسد و اين كه او مريض مى شود و وفات مى كند در راه ؛ پس مريض شد در حلوان و مرد ودر آنجا دفن شد و اقامه فرمود مولاى ما بعد از فوت احمد بن اسحق اشعرى مدتى در سرّمن راءى ، آنگاه غايب شد. الخ .
شرح حال احمد بن اسحاق بنا كننده مسجد معروف امام در قم 
مؤ لف گويد: احمد بن اسحق از بزرگان اصحاب ائمه عليهم السلام و صاحب مراتبعاليه در نزد ايشان و از وكلاى معروف بود و كيفيّت وفات او به نحو ديگر نيز ذكرشده كه در حيات عسكرى عليه السلام بود و حضرت ، كافور خادم خود را با كفن براى اوفرستاد در حلوان و غسل و كفن او به دست كافور يا مانند او شد بى اطلاع كسانى كه بااو بودند.
در خبر طولانى سعد بن عبداللّه قمى است كه با او بود در آن سفر وفات كرد ولكننجاشى از بعضى نقل كرده تضعيف آن خبر را و حلوان همين زهاب معروف است كه در راهكرمانشاهان است به بغداد و قبر آن معظّم در نزديك رودخانه آن قريه است به فاصلهتقريبا هزار قدم از طرف جنوب . و بر آن قبر، بناى محقرى است خراب و از بى همتى وبى معرفتى اهل ثروت آن اهالى ، بلكه اهل كرمانشاه و متردّدين ، چنين بى نام و نشان ماندهو از هزار نفر زوّار يكى به زيارت آن بزرگوار نمى رود، با آن كه كسى را كه امامعليه السلام خادم خود را به طىّ الارض با كفن براى تجهيز او بفرستد و مسجد معروفقم را به امر آن جناب بنا كند و سالها وكيل در آن نواحى باشد، بيشتر و بهتر از اينبايد با او رفتار كرد و قبرش را مزار معتبرى بايد قرار داد كه از بركت صاحب قبروبه توسط او به فيضهاى الهيّه برسند.
هيجدهم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد عيسى بن محمّد جوهرى كه گفت : بيرون رفتمسال 268 به طرف مكّه معظّمه براى حجّ و قصد من مدينه و صاريا بود.
چون به قطعيّت رسيد نزد ما كه صاحب الزّمان عليه السلام از عراق رحلت كرده ، بهمدينه رفتند و نشسته در قصرى در صاريا در سايه بانى كه براى آن جناب است در جنبسايه بان پدرش ابى محمّد عليه السلام و داخل مى شود بر او قومى از خاصّه شيعيانش.
پس بيرون رفتم بعد از آن كه سى حجّ كرده بودم به قصد حجّ در اينسال و به اشتياق لقاى آن حضرت در صاريا. پس ناخوش شدم در حالتى كه از قيد(قلعه اى است در مكه ) بيرون آمدم . پس قلبم تعلّقى پيدا كرد ومايل شد به ماهى و شير و خرما.
چون وارد مدينه شدم . ملاقات كردم برادران خود را در آنجا، پس بشارت دادند مرا بهظهور آن جناب ، در صاريا. پس چون مشرف شدم بر آن وادى ، چند بز لاغر ديدم كهداخل قصر شدند. پس ايستادم ، منتظر امر بودم تا آن كه نماز مغرب و عشا را خواندم و مندعا و تضرع و مساءلت مى كردم كه ناگاه ديدم به در، خادم صيحه زد بر من كه : (اىعيسى بن مهدى جوهرى جنبلانى !) پس تكبير و تهليلش گفتم و خداى تعالى را ستايشبسيار كردم و ثنا نمودم .
چون داخل شدم در صحن قصر، خوانى را ديدم در آنجا گذاشته . خادم مرا به آنجا برد وبر سر آن خوان نشانيد و به من گفت : (مولاى تو مى فرمايد: بخور آنچه را كه درحالت مرض خود ميل كرده بودى ، چون از قيد بيرون آمدى .)
پس در نفس خود گفتم : (مرا همين برهان بس است و من چگونه بخورم وحال آن كه سيّد و مولاى خود را نديدم .)
پس مرا آواز داد كه : (بخور اى عيسى ! مرا خواهى ديد.)
نشستم با مائده ديدم بر آن ماهى گرمى بود كه جوش مى خورد و در جنب او خرمايى بودشبيه ترين خرماها به خرماى ما كه در جنبلا بود و در جنب تمر، شير بود.
در نفس خود گفتم : (من عليلم و غذا ماهى و شير و خرما.)
پس به من صيحه زد كه : (اى عيسى ! آيا شك كردى در امر ما؟ پس تو داناترى به آنچهتو را ضرر يا نفع مى رساند.)
گريستم و از خداى طلب آمرزش كردم و از جميع آنها خوردم و چون دست خود را از آن خوانبرمى داشتم ، جاى دستم مبيّن نبود و يافتم آن غذا را پاكيزه تر طعامى كه در دنيا خوردهبودم . زياد از آن خوردم تا آن كه شرم كردم .
پس ، مرا آواز داد كه : (حيا مكن اى عيسى ! كه آن از طعام جنّت است ، دست مخلوقى آن رانساخته .)
پس خوردم و ديدم نفس خود را كه از خوردن آن باز نمى ايستد. گفتم : (اى مولاى من ! مراكافى است .)
آواز كرد مرا كه : (بيا به نزد من !)
پس در نفس خود گفتم : (مولاى خود را ملاقات كنم وحال آنكه دست خود را نشسته ام .)
پس مرا آواز كرد كه : (اى عيسى ! آيا در دست تو چرك است ؟)
پس دست خود را بوييدم و ديدم كه از مشك و كافور خوشبوتر است . نزديك آن جناب رفتم. شخصى نمايان شد براى من كه چشمم خيره شد از نور او و ترسيدم به نحوى كهگمان كردم عقلم مختلط شده .
فرمود: (اى عيسى ! نبود براى شماها كه مرا ببيند اگر نبودند مكذّبان كه مى گويندكجاست او؟ كى بوده ؟ كجا متولّد شده ؟ كى او را ديده ؟ و چه بيرون آمده از جانب او بهسوى شما؟ و به چه چيز خبر داده شما را؟ و چه معجزه شما را نمايانده ؟
آگاه باش ! قسم بخداى كه دفع كردند اميرالمؤ منين عليه السلام را با آنچه ديدند ازآن جناب و مقدم داشتند بر آن جناب و با او كيد كردند و او را كشتند و چنين كردند با پدرانمن و تصديق نكردند ايشان را و نسبت دادند ايشان را به سحر و كهانت و خدمت جن .)
تا اين كه فرمود: (اى عيسى ! خبر ده دوستان ما را به آنچه ديدى و حذر كن از اين كهخبر دهى دشمنان ما را، سلب شود از تو ايمان .)
پس گفتم : (اى مولاى من ! دعا كن براى من به ثبات .)
فرمود: (اگر خداوند تو را ثابت نكرده بود، مرا نمى ديدى . پس برو به حجّ خود، بارشد و هدايت .)
پس بيرون آمدم . و من از همه مردم بيشتر حمد و شكر مى كردم .
نوزدهم : شيخ محدّث فقيه عمادالدين ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى ،معاصر ابن شهر آشوب در كتاب (ثاقب المناقب ) روايت كرده از جعفر بن احمد، گفت : مراطلبيد ابوجعفر، محمّد بن عثمان . پس دو جامه نشانه دار به من داد با كيسه اى كه در آنچند درهمى بود. پس به من گفت : (محتاجيم كه تو خود بروى به واسط در اين وقت وبدهى آنچه من به تو دادم به اول كسى كه ملاقات مى كنى او را، آنگاه كه از كشتى درآمدى به واسط.)
گفت : مرا از اين ، غم شديدى پيدا شد و گفتم :مثل منى را براى چنين امرى مى فرستد و روانه مى كند اين چيز اندك را؛ پس رفتم بهواسط و از كشتى درآمدم .
پس اول كسى را كه ملاقات كردم ، سؤ ال كردم از او ازحال حسن بن قطاة صيدلانى ، وكيل وقف به واسط. گفت : (من همانم ! تو كيستى ؟)
گفتم : (ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و اين دو جامه و اين كيسه را داده كهتسليم كنم به تو.)
پس گفت : (الحمد للّه !پس ، بدرستى كه محمّد بن عبداللّه حائرى وفات كرد و منبيرون آمدم براى اصلاح كفن او.)
پس ، جامه را گشود، ديد كه آنچه را به او احتياج دارد از حبر و كافور، موجود است و درآن كيسه ، كرايه حمالهاست و اجرت حفّار.
گفت : پس تشييع كرديم جنازه او را و برگشتيم .
بيستم : و نيز روايت كرده از محمّدبن شاذان بن نعيم ، گفت : مالى به هديه فرستادم وشرح نكردم كه از جانب كيست . پس جواب آمد كه : (رسيد چنين و چنين ازمال فلان بن فلان و از مال فلان ، فلان قدر.)
بيست و يكم : و نيز روايت كرده از ابو العباس كوفى كه گفت : مردى مالىحمل كرد كه آن را برساند و دوست داشت كه واقف شود بر دلالتى ، يعنى به معجزه اى .توقيع بيرون آمد كه : (اگر طلب كنى رشد را، ارشاد خواهى يافت و اگر جستجو كنى ،مى يابى . مى گويد مولاى تو كه : حمل كن مال را.)
آن مرد گفت : بيرون آوردم از آنچه با من بود، شش اشرفى نكشيده و باقى راحمل كردم . توقيع صادر شد كه : (اى فلان ! وزن كن آن شش اشرفى را كه بيرونآوردى بى وزن و وزن آن شش مثقال و پنج دانگ و حبه و نصف حبه است .)
آن مرد گفت : (وزن كردم اشرفيها را و ديدم چنان است كه فرمود.)
بيست و دوم : و نيز روايت كرده از اسحق بن جامد كاتب ، گفت : در قم مرد بزاز مؤ منى بودو او شريك مرجئه داشت ، يعنى از اهل سنّت يا طائفه اى از ايشان . جامه نفيسى به دستايشان افتاد.
آن مؤ من گفت : (اين جامه صلاحيّت دارد براى مولاى من .)
آن شريك گفت : (من مولاى تو را نمى شناسم ، لكن هرچه مى خواهى با اين جامه بكن .)
چون آن جامه به حضرت رسيد، آن را از طرفطول نصف كردند و نصف آن را برداشتند و نصف ديگر را رد كردند و فرمودند: (ما راحاجتى نيست در مال مرجئى .)
بيست و سوّم : و نيز روايت كرده از محمّد بن الحسن صيرفى كه گفت : اراده كردم كه بهحجّ بروم و با من مالى بود كه بعضى از آن طلا و بعضى نقره بود. آنچه طلا داشتم ونقره ، گداخته و سبيكه كردم و اين مالها را به او داده بودند كه تسليم شيخ ابىالقاسم حسين بن روح كند. گفت : چون به سرخس رسيدم ، خيمه خود را برپا كردم درجايى كه در آن رمل بود و مشغول شدم به جدا كردن طلا و نقره . يكى از آن سكّه ها افتاد ودر رمل فرو رفت و من نمى دانستم . گفت : چون به همدان رسيدم ، باز آن قطعه هاى طلا ونقره را جدا كردم به قصد اهتمام در حفظ آنها، نيافتم يكى از آنها را كه وزنش صد و سهمثقال بود يا نود و سه مثقال . از مال خود به وزن آن سكّه اى ساختم به جاى آن و آن را درميان آن طلا و نقره گذاشتم .
چون وارد بغداد شدم ، رفتم به نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح و تسليم كردم بهاو، آنچه با من بود از قطعات طلا و نقره . دست خود را دراز كرد در ميان آن سكّه ها بهسوى آن سكه اى كه من ريخته بودم آن را از مال خود،بدل آنچه از من مفقود شده بود، آن را به جانب من انداخت و گفت : (اين سكه از آن ما نيست وسكه ما كه گم كردى آن در سرخس است در آن مكان كه خيمه خود را زدى دررمل . پس برگرد به مكان خود و فرود آى در همان جا كه فرود آمده بودى و طلب كن سكّهرا در آن جا، در زير رمل آن را خواهى يافت . بزودى مراجعت مى كنى به سوى ما و مرانخواهى ديد.)
گفت : برگشتم به سرخس و فرود آمدم در همان جا كهمنزل كرده بودم و سكّه را يافتم و برگشتم به بلد خود. چونسال ديگر شد، متوجّه بغداد شدم و با من بود آن سكه . پسداخل بغداد شدم در وقتى كه شيخ ‌ابوالقاسم حسين بن روح وفات كرده بود و ملاقاتكردم ابوالحسن بن على محمّد سمرى را و سكّه را به او تسليم كردم .
بيست و چهارم : و نيز روايت كرده از حسين بن على بن محمّد قمى معروف به ابى (بابن ظ)على بغدادى ، گفت : در بخارا بودم ، شخصى كه معروف بود به ابن خارشير، ده قطعهطلا داد و امر كرد مرا كه تسليم كنم آن را در بغداد به شيخ ابى القاسم حسين بن روح قدس اللّه سره . پس حمل كردم آنها را با خود. چون رسيدم به مغازه آمويه ، يكى از آنسكّه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آن كهداخل بغداد شدم و سكّه ها را بيرون آوردم كه تسليم آن جناب كنم ؛ پس ديدم كه يكى ازآنها از من مفقود شده ، پس سكه اى به وزن آن خريدم و به آن نُه اضافه نمودم ، آنگاهداخل شدم بر شيخ ابى القاسم در بغداد و آن سكّه ها را نزدش گذاردم .
پس فرمود: (بگير اين سكّه را و آن را كه گم كردى ، رسيد به ما و او اين است .) آنگاهبيرون آورد آن سكّه را كه مفقود شد از من در مغازه آمويه ، پس نظر كردم در آن شناختم آنرا.
بيست و پنجم : و نيز روايت كرده از حسين بن على مذكور كه گفت : زنى از من سؤال كرد كه : (وكيل مولاى ما كيست ؟)
پس بعضى از قميين گفتند به او كه : (او، ابوالقاسم بن روح است .) و او را به آن زنمعرّفى كردند. پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم .
پس گفت : (اى شيخ ! چه با من است ؟)
فرمود: (با تو هر چه هست آن را در دجله بينداز!)
پس انداخت آن را و برگشت و آمد نزد ابى القاسم بن روح و من بودم نزد او.
ابوالقاسم به مملوك خود فرمود كه : (بيرون بياور حقّه را براى ما.)
حقّه را به نزد او آورد. وى به آن زن فرمود: (اين حقّه اى است كه با تو بود و انداختىدر دجله ؟)چ
گفت : (آرى !)
فرمود: (خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مى دهى مرا؟)
گفت : (بلكه تو خبر ده مرا.)
فرمود: (در اين حقه يك جفت دستينه است از طلا و حلقه بزرگى كه در آن گوهرى است ودو حلقه صغير كه در آن گوهرى است و دو انگشترى ، يكى فيروزج و ديگرى عقيق .) وامر چنان بود كه فرمود، چيزى را واگذار نكرد.
پس ، حقّه را باز كرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر كرد به آن ، پسگفت : (اين ، به عينه همان است كه من برداشته بودم و در دجله انداختم .)
پس من و آن زن از شعف ديدن اين معجزه ، بى خود شديم .
ابن بغدادى ، حسين مذكور بعد از ذكر اين حديث و حديث سابق گفت : (شهادت مى دهم درنزد خداوند، روز قيامت درباره آنچه خبر دادم به آن كه به همان نحو است كه ذكر كردم ،نه زياد كردم در آن و نه كم كردم و سوگند خود به ائمّه اثنى عشر عليهم السلام كهراست گفتم در آن ، نه افزوده ام بر آن و نه كم نمودم از آن .)
بيست و ششم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد بن حسن بن احمد كاتب ، او گفت : در مدينهبودم (ظاهرا مراد مدينة السلام باشد، يعنى بغداد منه ) در آن سالى كه وفات كرد در آنسال ، شيخ على بن محمّد سمرى .
پس حاضر شدم نزد او قبل از وفات او به چند روز. پس بيرون آمد به سوى او صاحبالامر عليه السلام توقيعى كه نسخه آن اين بود:
توقيع امام عصر عليه السلام به على بن محمّد سمرى 
بسم اللّه الرحمن الرحيم 
اى على بن محمّد سمرى ! خداوند، عظيم نمايد اجر تو را و اجر برادران تو را در دورىتو، زيرا كه تو وفات خواهى كرد تا شش روز ديگر و جمع كن امر خود را و وصيّت مكنبه احدى كه بنشيند به جاى تو بعد از وفات تو.
پس ، بدرستى كه واقع شد غيبت عامّه و ظهورى نيست مگر به اذن خداى تعالى . و اين ،بعد از طول مدت و قساوت دلها و پر شدن زمين از ستم خواهد بود.
زود است كه مى آيند هفتاد نفر از كسانى كه دعوى مشاهده مى كنند پيش از خروج سفيانى وصيحه و او كاذب و مفترى است . ولاحول ولاقوة الاّ باللّه العلى العظيم .
گفت : نسخه كرديم اين توقيع را و بيرون رفتيم از نزد او. چون روز ششم شد،برگشتيم به نزد او و او در حال احتضار بود. به او گفتند: (وصىّ تو كيست بعد ازتو؟)
پس گفت : (از براى خداوند امرى است كه آن را به آخر مى رساند.) و وفات كرد رحمهالله . و اين آخر كلام او بود.
بيست و هفتم : و نيز روايت كرده از احمد بن فارس اديب كه گفت : شنيدم در بغداد، حكايتىكه حكايت كردم آن را براى بعضى از اخوان خود چنانچه شنيده بودم . پس درخواست كرداز من كه آن را به خطّ خود بنويسم و نتوانستم او را مخالفت كنم و آن چنان است كه درهمدان طائفه اى هستند كه ايشان را بنى راشد مى گويند؛ همه ايشان شيعه اند و مذهبايشان مذهب اهل امامت است . پس ‍ سؤ ال كردم از ايشان از سبب تشيّع ايشان بيناهل همدان .
شيخى از ايشان كه در او آثار صلاح بود و هيئت نيكويى داشت گفت : سبب آن ، اين است كهجدّ ما به حجّ رفت و چون از حجّ فارغ شد و چندمنزل از باديه را طى كرد گفت : ميل كردم كه فرود آيم و قدرى پياده راه روم و چنين كردمتا آنكه خسته شدم . ايستادم و گفتم : (اندكى مى خوابم ، چون قافله آمد، برمى خيزم .)
پس ، بيدار نشدم مگر به حرارت آفتاب و كسى را نديدم . وحشت كردم و نه راه را ديدم ونه اثر قافله را، پس توكّل كردم بر خداوند تبارك و تعالى و گفتم : (متوجه مى شومبه سمت مقابل خود.) و قدرى راه رفتم ، پس رسيدم به زمين سبزه زار باطراواتى كهگويا قريب العهد بود به باران . پس ديدم خاك آن زمين را كه پاكيزه ترين خاكهاست ونگاه كردم در وسط آن زمين به قصرى كه لمعان داشت ، مانند شمشير.
گفتم : كاش مى دانستم اين قصر را كه هرگز نديده و نشنيده بودم ، به سمت آن رفتمچون به در قصر رسيدم دو خادم را ديدم كه جامه سفيد داشتند، سلام كردم بر ايشان ،نيكو جواب دادند وگفتند: (بنشين كه به تو خيرى رسيده .) و يكى از آنها برخاست ورفت .
چندى نگذشت كه بيرون آمد و گفت : (برخيز!داخل شو!)
برخاستم و داخل قصرى شدم كه به خوبى آن نديده بودم و نه به ضياء آن . خادم پيشافتاد و پرده اى را كه بر در خانه آويخته بود بلند كرد. آنگاه به من گفت :(داخل شو!) داخل خانه شدم . جوانى را ديدم كه در وسط خانه نشسته و از بالاى سر اواز سقف ، شمشيرى طولانى معلّق است كه نزديك بود ته شمشير به سر او برسد وگويا آن جوان ، ماهى است كه مى درخشد در تاريكى .
سلام كردم و جواب سلام داد با لطف كلام و احسن ، آنگاه فرمود: (آيا مى دانى من كيستم ؟)
گفتم : (نه !)
فرمود: (منم قائم از آل محمّد عليهم السلام ! منم آن كه خروج مى كنم در آخرالزمان به اينشمشير! و اشاره كرد به آن و پر مى كنم زمين را ازعدل ، چنانچه پر شده از جور.) به رو در افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود: (مكن ! و سربلند كن ! تو فلانى ، از شهرى كه درجبل است كه آن را همدان مى گويند.)
گفتم : (راست فرمودى اى مولاى من !)
فرمود: (آيا مى خواهى برگردى به سوى بلد خود؟)
گفتم : (آرى ! اى مولاى من ! و مايلم بشارت دهم ايشان را به آنچه خداوند لطف فرمود بهمن .)
پس به خادمى اشاره كرد؛ دست مرا گرفت و كيسه اى به من داد و مرا بيرون برد و چندگامى رفتيم . پس نگاه كردم به سايه ها و درختان منارها و مساجد.
خادم گفت : (اين بلد را مى شناسى ؟)
گفتم : (در نزديكى بلد ما، بلدى است كه آن را اسدآباد مى گويند و اين شبيه به آناست .)
گفت : (اين اسدآباد است ! برو به سلامت .)
پس ، ملتفت شدم و ديگر او را نديدم و ديدم در كيسهچهل يا پنجاه اشرفى بود. وارد همدان شدم واهل خود را جمع كردم و ايشان را بشارت دادم به آنچه خداوند، براى من ميسّر فرمود. وپيوسته در خير بوديم تا از آن اشرفيها چيزى باقى بود.
بيست و هشتم : و نيز روايت كرده از على بن سنان موصلى از پدرش كه گفت : چون حضرتابومحمّد عليه السلام وفات كرد جماعتى وارد شد از قم و بلادجبل با اموالى كه مى آوردند حسب رسم . ايشان را خبرى نبود از فوت آن حضرت . پسچون رسيدند به سرّ من رأ ى و سؤ ال كردند از آن جناب ، به آنها گفتند كه وفات كرده. گفتند: (پس از او، كيست ؟)
گفتند: (جعفر، برادرش .)
پس از او سؤ ال كردند. گفتند: (براى سير و تنزّه بيرن رفته و در زورقى نشسته دردجله ، شرب خمر مى كند و با او سرايندگانند.)
آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند: (اين صفت امام نيست .)
بعضى از ايشان گفتند: (برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانشان .)
ابوالعباس محمّد بن احمد بن جعفر حميرى قمى گفت :(تاءمل كنيد تا اين مرد برگردد و در امر او تفحّص كنيم .)
چون برگشت ، داخل شدند بر او و سلام كردند و گفتند: (اى سيّد ما ! ما ازاهل قم هستيم ، در ما جماعتى از شيعه و غير شيعه اند و ماحمل مى كرديم براى سيّد خود، ابو محمّد عليه السلام اموالى .)
گفت : (كجاست آن مالها؟)
گفتيم : (با ماست !)
گفت : (تحويل نماييد آن را به نزد من .)
گفتند: (براى اين اموال جسرى است كه راه به آن است .)
گفت : (آن چيست ؟)
گفتند: (اين اموال جمع مى شود و از عامه شيعه در او دينارها و دو دينار هست كه جمع مىكنند آن را در كيسه و سر آن را مهر مى كنند و ما هر وقت كه مالها را مى آورديم ، سيّد ما مىفرمود كه همه مال ، فلان مقدار است ، از فلان اين مقدار و از نزد فلان آن قدر تا آن كهتمام نامهاى مردم را مى برد و مى فرمود كه بر نقش مهر چيست .)
جعفر گفت : (دروغ مى گوييد! و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد. اين علم غيباست .)
پس ، آن قوم چون سخن جعفر را شنيدند، بعضى به بعضى نگاه كردند. پس گفت : (اينمال را برداريد به نزد من آريد!)
گفتند: (ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند. ما آن را ديده بوديم از سيّد خود، حسن عليهالسلام اگر تو امامى ، آن مالها را براى ما وصف كن وگرنه به صاحبانش برمىگردانيم ، هرچه مى خواهند در آن مالها بكنند.)
جعفر رفت نزد خليفه و او در سرّ من راءى بود و از ايشان شكايت كرد. چون در نزد خليفهحاضر شدند، خليفه به ايشان گفت : (اين اموال را بدهيد به جعفر.)
گفتند: (اصلح اللّه الخليفه ! ما جماعتى مزدوريم ووكيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتى است و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگربه علامت و دلالتى كه عادت بر همين جارى شده بود با ابى محمّد عليه السلام .)
خليفه گفت : (چه بود آن دلالتى كه با ابى محمّد عليه السلام بود؟)
قوم گفتند كه : (وصف مى كرد براى ما اشرفيها را و صاحبان آن را واموال را و مقدار آن را. پس چون چنين مى كرد، مالها را به او تسليم مى كرديم و چند مرتبهبر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات كرده ، پس اگر اين مرد، صاحباين امر است پس بپا دارد براى ما آنچه را بپا مى داشت براى ما برادر او والاّمال را برمى گردانيم به صاحبانش كه آن را فرستادند به توسط ما.)
جعفر گفت : (يا اميرالمؤ منين ! اينها قومى دروغگويند و بر برادرم دروغ مى بندند و اينعلم غيب است .)
خليفه گفت : (اين قوم رسولانند. وما على الرسول الاّ البلاغ .)
جعفر مبهوت شد و جوابى نيافت و آن جماعت گفتند كه : (اميرالمؤ منين بر ما احسان كند وفرمان دهد به كسى كه ما را بدرقه كند تا ازاين بلد بيرون رويم .)
پس به نقيبى امر كرد ايشان را بيرون كرد؛ چون از بلد بيرون رفتند، پسرى به نزدايشان آمد كه نيكوترين مردم بود در صورت ، گويا خادم است ؛ پس ايشان را آواز داد كه: (اى فلان پسر فلان ! و اى فلان پسر فلان ! اجابت كنيد مولاى خود را !)
پس به اوگفتند: (تو مولاى مايى ؟)
گفت : (معاذ اللّه ! من بنده مولاى شمايم . برويد به نزد آن جناب .)
گفت كه : با او رفتيم تا آن كه داخل شد به خانه مولاى ما، امام حسن عليه السلام . پسديديم فرزند او، قائم را بر سريرى نشسته كه گويا پاره ماه است و بر بدن مباركشجامه سبزى بود. سلام كرديم بر آن جناب و سلام ما رد كرد.
آنگاه فرمود: (همه مال ، فلان قدر است و مال فلان چنين است .) و پيوسته وصف مى كردتا آن كه جميع مال را وصف كرد و وصف كرد جامه هاى ما را و سوارى ما را و آنچه با مابود از چهار پايان .
پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى و زمين را در پيش روى او بوسيديم . آنگاه سؤال كرديم از هر چه مى خواستيم و او جواب داد.اموال را حمل كرديم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سوى سرّ منراءى حمل نكنيم ، تا براى ما شخصى را در بغداد منصب فرمايد كهاموال را به نزد او حمل كنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد.
گفتند: پس از نزد آن جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفرحميرى قمى مقدارى از حنوط و كفن و به او فرمود: (خداوند، بزرگ نمايد اجر تو را درنفس تو.)
راوى گفت : (چون ابوالعباس به عقبه همدان رسيد، تب كرد و وفات نمود و بعد از آن ،اموال حمل مى شد به بغداد نزد منصوبان و بيرون مى آمد از نزد ايشان توقيعات .)
بيست و نهم : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح كه گفت : نوشتم و سؤال كردم از آن حضرت ، دعا از براى بادشاله و او را عبدالعزيز حبس كرده بود و رخصتخواستم در كنيزكى كه از او طلب فرزند بكنم . جواب رسيد كه : (فرزند بخواه از آنجاريه و مى كند خداوند آنچه را كه مى خواهد و محبوس را خداوند خلاص مى كند.)
و از كنيز، فرزند خواستم ، پس فرزند آورد و مرد محبوس خلاص شد روزى كه توقيعبيرون آمد.
سى ام : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح و او از وكلاست ، گفت : خبر داد مرا ابوجعفرو گفت : براى من فرزندى متولّد شد؛ پس ‍ نوشتم و رخصت خواستم در ختنه كردن او درروز هفتم يا هشتم . پس چيزى ننوشت . پس نوشتم و خبر دادم به مردن او.
پس ، مرقوم فرمود كه : (هر آينه ، بزودى به جاى او مى آيد غير او و غير او نام او رابگذار احمد و نام بعد از او جعفر.) پس آمد چنانچه فرموده بود.
سى ويكم : و نيز روايت كرده از محمّد بن صالح از ابى جعفر كه گفت : زنى در نهانىتزويج كردم . چون با او مواقعه كردم حامله شد و دخترى آورد. دلتنگ شدم و نوشتم وشكايت كردم . جواب رسيد: (زود است كه از او آسوده شوى .) چهارسال ماند و مرد.
پس توقيع رسيد كه : (خداى تعالى صاحبتحمل و وقار است و شما تعجيل مى كنيد.)
سى و دوم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد، حسن بن وجنا كه گفت : من در سجده بودم درتحت ناودان يعنى ناودان كعبه معظمه در حجّ پنجاه و چهارم بعد از نماز عشا. و من تضرعمى كردم در دعا كه ديدم كسى مرا حركت مى دهد؛ پس فرمود: (اى حسن بن وجنا!)
گفت : برخاستم ، ديدم كنيزك زردچهره لاغر اندامى است كه گمان كردمچهل ساله و فوق آن است . در پيش روى من به راه افتاد و من سؤال نكردم او را از چيزى تا آن كه آمد در خانه خديجه و در آنجا اطاقى بود كه در وسط آنديوار بود و در آن پلكانى بود كه از آنجا بالا مى رفتند.
آن كنيزك بالا رفت و آوازى آمد كه : (اى حسن ! بالا بيا !) من بالا رفتم و ايستادم در نزددر.
پس صاحب الزمان عليه السلام فرمود: (اى حسن ! آيا پنداشتى تو بر ما مخفى بودى ؟واللّه ! هيچ وقتى در حجّ خود نبودى مگر آن كه من با تو بودم .)
پس ، سخت بيهوش شدم و به رو افتادم ، پس برخاستم ؛ فرمود به من : (اى حسن ! ملازمباش در مدينه ، خانه جعفر بن محمّد عليه السلام و تو را مهموم نكند طعام تو و نه شرابتو و نه آنچه به آن عورت خود را بپوشانى .)
آنگاه دفترى به من عطا فرمود كه در آن بود دعاى فرج و صلواتى بر آن حضرت وفرمود: (به اين دعا، پس دعا بخوان و چنين صلوات بفرست بر من و نده آن را مگر بهاولياى من . پس بدرستى كه خداوند عزّوجلّ تو را توفيق عطا مى فرمايد.)
گفتم : (اى مولاى من ! تو را بعد از اين نخواهم ديد؟)
فرمود: (اى حسن ! هرگاه خداى تعالى بخواهد.)
حسن گفت : از حجّ خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمّد عليه السلام را و منبيرون مى رفتم از آن خانه و برنمى گشتم به سوى آن مگر براى سه حاجت از براىتجديد وضو يا از براى خوابيدن يا از براى افطار كردن .
هر زمانى كه داخل مى شدم به خانه خود وقت افطار، كوزه خود را پر از آب مى ديدم و بربالاى آن گرده نانى بود وبر بالاى آن نان ، آنچه را كه آن روز نفسمميل كرده بود به آن . آن را مى خوردم و مرا كافى بود و لباس زمستانى در وقت زمستان ولباس تابستانى در تابستان و من آب به خانه مى بردم در روز و در خانه مى پاشيدم وكوزه را خالى مى گذاشتم و طعام مى آوردم و مرا حاجتى به آن نبود، پس مى گرفتم و آنرا تصدق مى دادم تا آنكه آگاه نشود بر آن مطلب ، كسى كه با من بود.
سى و سوم : علم الهدى سيّد مرتضى رحمه الله چنانچه بعضى نسبت دادند با شيخجليل ، حسين بن عبدالوهاب معاصر سيّد چنانچهفاضل خبير ميرزا عبداللّه اصفهانى در (رياض ) تصريح كرده و شواهد براى آن ذكرنموده ؛ در كتاب (عيون المعجزات ) روايت كرده از حسن بن جعفر قزوينى كه گفت : وفاتكرد يكى از برادران از اهل فانيم بدون وصيّت و در نزد او مالى بود كه دفن كرده بودو كسى از ورثه آن را نمى دانست . پس نوشت به ناحيه مقدّسه و سؤال نمود از آن دفينه .
توقيع شريف رسيد كه : (مال در خانه در اطاق آن در موضع فلانى و آن فلان مقدار است.) پس آن مكان را كندند و مال را بيرون آوردند.
سى وچهارم : و نيز روايت كرده از محمّد بن جعفر كه گفت : بيرون رفت يكى از برادران مابه عزم عسكر (يعنى سرّ من راءى ) براى امرى از امور، گفت : پس وارد عسكر شدم و منايستاده بودم در حال نماز كه ديدم مردى آمد و كيسه اى مهر كرده در پيش روى من گذاشت ومن نماز مى خواندم . چون از نماز فارغ شدم و مهر آن كيسه را شكستم ، ديدم در آن رقعه اىاست كه شرح شده در آن ، آنچه من براى آن بيرون آمده بودم پس از عسكر مراجعت كردم .
سى و پنجم : و نيز روايت كرده از محمّد بن احمد كه گفت : شكايت كردم از يكى ازهمسايگان خود كه متاءذّى بودم و از او و از شرّ او ايمن نبودم . توقيع مبارك صادر شد كه: (بزودى كفايت امر او، از تو خواهد شد.) پس خداى تعالى منّت گذاشت بر من به مردناو در روز دوم .
سى و ششم : و نيز روايت كرده از ابى محمّد ثمالى ، گفت : نوشتم براى دو مقصد وخواستم كه بنويسم در مقصد سوم خود، پس در نفس خود گفتم : (شايد آن جناب صلواتاللّه عليه اين را كراهت داشته باشد.)
پس توقيع شريف رسيد در آن دو مقصود و در آن مقصد سوم كه در نفس خود پنهان كردم وآن را ننوشتم .
سى و هفتم : و نيز روايت كرده از حسن بن عنيف از پدرش كه گفت :حمل كرديم حرم را از مدينه به سوى ناحيه مقدّسه و با آن حرم دو خادم بود؛ چون بهكوفه رسيديم يكى از آن دو خادم در نهانى مُسكر خورد و ما بر آن واقف نشده بوديم .توقيع رسيد به رد كردن آن خادم كه مسكر نوشيده ؛ پس آن خادم را از كوفهبرگردانيدم و به او خدمتى رجوع نكرديم .
سى و هشتم : و نيز روايت كرده كه توقيعى رسيد درباره احمدبن عبدالعزيز كه او مرتدشده . متبيّن شد ارتداد او بعد از وصول توقيع به يازده روز.
سى و نهم : و نيز روايت كرده از على بن محمّد صيمرى كه نوشت و سؤال كفنى كرد. آن حضرت نوشت به او كه : (تو محتاج مى شوى به آن در سنه هشتاد.) وامّا دو جامه براى او فرستاد پس وفات كرد رحمه الله در سنه هشتاد.
چهلم : حسين بن حمدان حضينى در كتاب خود روايت كرده از ابى على و ابى عبداللّه بن علىالمهدى از محمّد بن عبدالسّلم از محمّد بن نيشابورى از ابى الحسن احمد بن الحسن ازعبداللّه از يزيد غلام احمد بن الحسن كه گفت : واردجبل شدم و من قائل به امامت نبودم و ايشان را دوست مى داشتم تا اينكه يزيد بن عبداللّهمرد و او از موالى ابى محمّد عليه السلام بود ازجبل كوتكين .
وصيت كرد به من كه بدهم اسب تازى كه داشت با شمشير و كمربند او را به صاحبالزمان عليه السلام . ترسيدم كه اگر اين كار را بكنم ، برسد به من اذيتى از طرفاتباع اذكوتكين پس آن اسب و شمشير و كمربند را قيمت كردم به هفتصد اشرفى بر ذمّهخود كه آنها را برداشتم كه تسليم اذكوتكين بكنم ، امّا توقيع مبارك وارد شد بر من ازعراق كه : (بفرست به سوى ما هفتصد اشرفى ، قيمت اسب و شمشير و كمربند را.) و منقسم به خداوند كه به احدى نگفته بودم ، پس آن را فرستادم ازمال خود.
مؤ لف گويد كه : اين حكايت را كلينى و شيخ مفيد در (ارشاد) و شيخ طوسى در (غيبت )به همين نحو نقل كرده اند و اسم غلام را بدر گفتند ولكن در(دلائل طبرى ) و (فرج الهموم ) سيّد على بن طاووس در خبرى طولانى و نيز در جاهاىديگر مختصرا نقل كرده اند كه صاحب اين قضيه ، احمد بن الحسن بن ابى الحسن مادرانىآقاى آن غلام است و او منشى اذكوتكين بود كه از امراى ترك بود از جانب بنى عباس درشهر رى و يزيد بن عبداللّه كه از مواليان بود در شهر زور كه از بلادجبل است ، استقلالى داشت .
پس ، اذكوتكين بر سر ولايت او رفت و با او جنگ كرد و شهر او را واموال او را به تصرّف در آورد و اين مادرانى متولى ثبت و ضبط آناموال بود و چون نتوانست آن اسب و شمشير را پنهان كند، بر ذمّه گرفت به هزار اشرفىو در رى توقيع مبارك به توسط ابوالحسن اسدى به او رسيد.
اين مادرانى را حكايت لطيفه اى ديگر است كه دلالت برجلال و عظمت دنيوى و اخروى او مى كند و آية اللّه علاّمه در كتاب (منهاج الصّلاح ) آن رااز احمد بن محمّد بن خالد برقى نقل كرده و ما هردو را در اواخر باب نهم كتاب (كلمهطيّبه ) نقل كرديم . رجوع به آن خالى از فائده نيست .
مخفى نماند كه غالب اين معجزات مذكوره ، در كتب ديگر به اسانيد ديگر موجود است و درباب اول و دوم بلكه چهارم و پنجم جمله اى از معجزات آن حضرت گذشت و در ابواب آيندهبسيار از آن بيايد، بلكه بعد از اثبات وجود و بقاى آن ذات مقدس ‍ احتياجى به ذكرمعجزه نيست زيرا نفس بقا و طول عمر آن جناب ، از اعظم آيات الهيه و براهين قطعيّه است وآن را كه آن معجزه باهره متواتره كافى نباشد، از ساير معجزات حظّى نبرد و عدم كفايتاز روى قلّت اطّلاع و تتبّع مطان اسباب ثبوت آن است كه محتاج به اندك حركت و رنجىاست كه راحت طلبان از آن فرار كنند. تمام شد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation