|
|
|
|
|
|
توقيع شريف در جواب جمله اى از مسايل و كافى است در اين مقام ، توقيع شريف كه وارد شده از امام عصر عليه السلام بر دستابى جعفر محمّد بن عثمان ، نايب دوم . چنانكه صدوق در(كمال الدين ) روايت نموده و آن توقيع مشتمل بود بر جواب جمله اى ازمسايل كه يكى از آنهاست كه : (اما آنچه سؤ ال كردى از آن از امر خمس . كسى كهحلال مى داند آنچه در دست اوست از اموال ما و تصرّف مى كند در آنها، مانند تصرّفكردنش در مال خود بدون امر ما، پس هر كس چنين كند، پس او ملعون است و ماييم خصماى او. پس به تحقيق كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (كسى كهحلال دانسته از عترت من چيزى را كه حرام كرده خداوند، ملعون است بر زبان من و برزبان هر پيغمبر اجابت كرده شده . پس هر كه ظلم كند ما را، او از جمله ظالمين است و هستلعنت خداوند بر او.) مى فرمايد خداوند: اَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظّالِمينَ.(91) در موضعى از اين توقيع است كه : (كسى كه بخورد از ما چيزى را، پس بدرستى كه مىخورد در شكم خود آتش را و زود باشد كه در آيند در آتش افروخته .) و در توقيع ديگر آن جناب است كه : (بسم اللّه الرحمن الرحيم . لعنت خداوند و ملائكه و جميع مردم بر كسى كهحلال دانسته از مال ما يك درهم را ... . الخ ) راوى توقيع ، ابوالحسين اسدى ، مى گويد: پس من در نفس خود گفتم كه : (اين عذاب ماتهديد در حق هر كسى است كه حلال داند و شمرد حرامى را، پس چه فضيلتى است در اين ،از براى حجّت عليه السلام ؟) پس ، قسم به خداوند به تحقيق كه نظر كردم پس از آندر توقيع . پس يافتم آن را كه منقلب شده به آنچه در دلم افتاده بود: (بسم اللّهالرحمن الرحيم لعنت خداوند و ملائكه و جميع مردم بر كسى كه بخورد ازمال ما درهمى .) و در بعضى اخبار قسم خوردند كه : (هر آينه سؤال مى كنم روز قيامت از آنها كه خمس را مى خورند. سؤال با اصرار و مداقه و غير اينها.) و لهذا محققين فقهاء رضوان اللّه عليهم از ظاهر آن دسته از اخبار دست كشيدند. وحمل كردند بر محاملى كه براى هر يك شواهدى است از اخبار،مثل حمل كردن بعضى بر اقصاى از زمين كه بعضى به عنوان خمس و بعضى به عنوانانفال مال امام عليه السلام است و حلال است براى شيعيان ، تصرّف در آنها در ايّام غيبت ،مثل خمس زمينها كه از كفار، مسلمانان به قهر و غلبه گرفتند به اذن پيغمبر يا امام صلوات اللّه عليهما و تمام زمين موات از آن و تمام آنچه بدون اذن گرفتند يا اهلش هلاكيا متوارى شدند و بالاى كوهها و ميان درياها و نيزارها و غير آنها و بعضى را برحلال بودن آن مقدار از خمس كه تعلّق گرفته به مالى كه در دست كفار يا مخالفين استو به نحو معامله يا هبه و امثال آن در دست شيعه مى افتند. چون خمس ، متعلّق است به عين مال ، پس بر ايشانحلال است خريدن از تجار آن طوايف كه هرگز خمس ربح تجارت را نمى دهند و خريدن ازغنائمى كه مخالفين از كفار در جنگها مى گيرند كه همه آنهامال امام عليه السلام است و بر شيعه حلال كردند و بعضى را بر جواز تصرّف در مالىكه تعلّق گرفته خمس به عين آن ، پيش از بيرون كردن خمس به اين كه ضامن شود خمسرا و در ذمّه بگيرد و تصرف كند در آن مال . بالجمله بر متاءمّل در اخبار پوشيده نيست كه امر در خمس و خصوص سهم امام عليه السلامشديد است . بلكه در كيفيّت صرف قسم ثانى به مستحقين ، نهايت احتياط را بايد رعايتنمود. چه آنكه صاحب آن به اذن فقيه ماءمون صرف كند يا به حاكم مطاع در دين ماءمونامين دهد كه به اهلش برساند. زيرا راهى در تصرّف درمال آن جناب عجّل اللّه فرجه نيست مگر به شاهدحال قطعى كه آن جناب را علقه و علاقه نيست به آنمال ، بلكه به تمام دنيا و مافيها تا لازم باشد حفظ آن .مثل حفظ اموال غائبين به دفن كردن و دست به دست وصيّت نمودن به آن تا ظهور موفورالسّرور، چنانچه بعضى از علما فرموده اند، بلكه با وجود ضعفا و عاجزين وارامل و ايتام از سادات و غيرهم و شدّت احتياج اينها و تمام استغناى آن جناب . البته راضى است به صرف آن اموال در ايشان ولكن در تشخيصمحل آن كه به كدام صنف و طبقه از شيعيان بايد داد از مطيع و عاصى و مقصّر و عارف بهحق ايشان و مستضعف مستبصر و امثال ايشان و مقدار آن كه به هر كس چه بايد داد، كارمشكل است . چه متيقن رضايت آن جناب در دادن بهاهل احتياج به نحوى كه خود مى دهند در ايام سلطنت ظاهره و سيره و سلوك آن حضرت واصحابش مانند سيره جدّش ، اميرالمؤ منين عليه السلام است در اعراض تمام ازفضول معاش و قناعت كردن به لباسهاى درشت و طعامهاى خشن بى خورش . شيخ مقّدم ، محمّد بن ابراهيم نعمانى ، در كتاب غيبت به چند سند از جناب صادق عليهالسلام روايت كرده كه فرمود: (چه تعجيل مى كنند در خروج قائم عليه السلام ؟ پسقسم بخدا كه نيست لباس او مگر غليظ و نه طعام او مگر درشت يا بى خورش و نيست كارمگر شمشير و مردن در زير سايه شمشير.) در خبر ديگر فرمود: (نيست طعام او مگر جو زبر.) و نيز روايت كرده از خلاد كه گفت : ذكر شد قائم عليه السلام در نزد حضرت رضا عليهالسلام . پس فرمود: (شما امروز فارغ البال تريد از خودتان در آن روز!) گفت : (چگونه است ؟) فرمود: (هرگاه قائم ما خروج كند، نيست مگر علقه يعنى خون و عرق ، يعنى از كثرتكشتار و كشش و قوم بر روى زينهاى خودند و نيست لباس قائم عليه السلام مگر غليظ وطعام او مگر خشن .) در دعوات رواندى مروى است كه معلى بن خيس به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد:(اگر اين امر در شما مى شد، هر آينه زندگى مى كرديم با شما.) فرمود: (واللّه اگر اين امر برگردد به سوى ما، هر آينه نيست مگراكل درشت و لبس خشن .) و به مفضل بن عمر فرمود: (اگر اين امر با ما شود، هر آينه نيست مگر عيشرسول خدا صلى الله عليه و آله و سيره اميرالمؤ منين عليه السلام .) و گذشت در باب شمايل كه : (آن حضرت شبيه ترين خلق است بهرسول خدا در شمايل و رفتار و گفتار.) نيز شيخ نعمانى روايت كرده از مفضل كه گفت : بودم نزد حضرت صادق عليه السلام درطواف . پس نظر كرد به سوى من و فرمود: (يامفضل ! چه شده كه تو را مهموم مى بينم ؟ و رنگت متغيّر شده ؟) گفت : (گفتم : فداى تو شوم ! نظر كردم به سوى بنى عباس و آنچه در دست ايشاناست از اين ملك و سلطنت و جبروت . پس اگر آنها براى شما بود، هر آينه ما هم با شمابوديم .) پس فرمود: (اى مفضل ! آگاه باش كه اگر چنين شد يعنى سلطنت به ما برگشت نيستمگر تعب در شب و سياحت در روز يعنى براى عبادت و جهاد و خوردن طعام درشت و پوشيدنخشن ، شبه اميرالمؤ منين عليه السلام والاّ پس آتش جهنّم است ، پس آن سلطنت از ما گرفتهشد و مى خوريم و مى آشاميم . آيا ديدى ظلمى را كه خداوند آن را نعمت قرار داده باشدمثل اين ؟) نيز روايت نموده از عمر وبن شمر كه گفت : بودم در نزد آن جناب در خانه او و خانه پربود از متعلّقان آن جناب و مردم رو به آن جناب سؤال مى كردند و از چيزى نمى پرسيدند مگر آن كه جواب مى داد از آن . پس من از گوشهخانه گريستم . فرمود: (چه چيز تو را به گريه آورد اى عمرو!؟) گفتم : (فداى تو شوم ! چگونه گريه نكنم و آيا در اين امّتمثل تو هست و حال آنكه در، بر روى تو بسته است و پرده بر روى جَنابت آويخته ؟) فرمود: (گريه مكن اى عمرو! مى خورى بيشتر غذاى پاكيزه را و مى پوشى جامه نرم راو اگر بشود آنكه تو مى گويى ، نيست مگراكل جشب و لبس خشن . مثل اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليهما السلام و الان پس معالجهاغلال است آتش جهنّم .) شيخ روايت كرده از حماد بن عثمان كه حضرت ابى عبداللّه عليه السلام فرمود: (هرگاهقايم ما اهل بيت خروج كند، مى پوشد جامه على عليه السلام و رفتار مى كند به سيرتاميرالمؤ منين على عليه السلام .) و بر اين مضمون ، اخبار بسيار است و شايد به جهت اين قناعت و ترك دنيا و اقتصار برمقدار ضرورى معاش از ماءكول و ملبوس و مشروب و مسكن و نكاح و عدم احتياج به چيزىزايد بر آن مقدار كه رفع حاجت كند ايشان را غنى و بى نياز فرمودند. چنانچه رسيده كه در دولت حقّه ، زكات و غير آن از حقوق را صاحبش بر سر گيرد و دربلاد سير كند و طالبِ مستحق شود، كسى را پيدا نكند. نه آنكه مراد از غناى ايشان كثرتمال و منال و ضياع و عقار باشد كه منافى است با غرض از بعثت آن جناب كه خلق رابكشاند به سوى درگاه خداوند تبارك و تعالى و ايشان را در علم وعمل كامل نمايد. پس اگر خود آن جناب در رفتارش چنين باشد، چگونه راضى خواهد بودصرف كردن مالش را در فضول معاش و زخارف دنيا و امتعه نفيسه و اطعمه لذيذه والبسه فاخره و مساكن عاليه ؟ حاشا كه بتوان چنين رضايتى از آن جنابتحصيل نمود. پس دهنده و گيرنده سهم امام عليه السلام ، بايد سيره و سلوك آن جناب وجدّش ، اميرالمؤ منين عليه السلام را نصب العين خود قرار دهند و از آن تخطى نكنند وگرنهمهياى جواب باشند. واللّه العاصم حكايت سى و هشتم : نقل ميرزا محمّد تقى مجلسى عامل فاضل متّقى ، ميرزا محمّد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز اللّه بن المولى محمّدتقى مجلسى رحمهم اللّه نواده دخترى علاّمه مجلسى كه ملقب است به الماسى در رساله(بهجة الاولياء) فرمود، چنانچه تلميذ آن مرحوم ،فاضل بصير المعى سيد محمّد باقر بن سيّد محمّد شريف حسينى اصفهانى در كتاب(نورالعيون ) از او نقل كرده كه گفت : بعضى براى مننقل كردند كه مرد صالحى از اهل بغداد كه در سنه 1136 هجرى نيز هنوز در حيات است ،گفته كه : روانه سفرى بوديم و در آن سفر بر كشتى سوار بر روى آب حركت مى نموديم .اتّفاقا كشتى ما شكست و آنچه در آن بود غرق گشت و من به تخته پاره اى چسبيده بودم ،در موج دريا حركت مى نمودم . تا بعد از مدّتى برساحل جزيره خود را ديدم . در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نااميدى از زندگىبه صحرايى رسيدم . در برابر خود كوهى ديدم . چون به نزديك آن رسيدم ، ديدم كهاطراف كوه ، دريا و يك طرفش صحراست و بوى عطر ميوه ها به مشامم مى رسد. باعثانبساط و زيادتى شوقم گرديد. قدرى از آن كوه بالا رفتم ، در وسط آن كوه به موضعى رسيدم كه تقريبا بيست ذرع يابيشتر، سنگ صاف املسى بود كه مطلقا دست و پا كردن در آن ممكن نبود. در آنحال حيران و متفكّر بودم كه ناگاه مار بسيار بزرگى كه از چنارهاى بسيار قوى ،بزرگتر بود ديدم به سرعت تمام متوجّه من گرديده ، مى آيد. من گريزان شدم به حق تعالى استغاثه نمودم كه : (پروردگارا ! چنانكه مرا از غرقشدن نجات بخشيدى ، از اين بليّه عظيم نيز خلاصى كرامت فرما !) در آن اثنا ديدم كه جانورى به قدر خرگوشى از بالاى كوه به سوى مار دويد و بهسرعت تمام ، از دم مار بالا رفته ، وقتى كه سر آن مار به پايين آن موضع صاف رسيدو دمش بر بالاى آن موضع بود به مغز سر آن مار رسيد و نيشى به قدر انگشتى از دهانبيرون آورد و بر سر آن مار فرو كرد و باز بر آورد و ثانيا فرو كرد و از راهى كهآمده بود برگشت و رفت و آن مار ديگر از جاى خود حركت نكرد و در همان موضع به همانكيفيّت مُرد و چون هوا به غايت گرمى و حرارت بود، به فاصله اندك زمانى عفونتعظيمى به هم رسيد كه نزديك بود هلاك شوم . پس زرداب و كثافت بسيارى از آن بهسوى دريا جارى گرديد تا آنكه اجزاى آن از هم پاشيد و به غير از استخوان چيزىباقى نماند. چون نزديك رفتم ديدم كه استخوانهاى او ازقبيل نردبانى بر زمين محكم گرديده ، مى توان از آن بالا رفت . با خود فكرى كردم كه : (اگر در اينجا بمانم از گرسنگى بميرم .) پستوكّل بر جناب اقدس الهى نمودم و پا بر استخوانها نهادم و از كوه بالا رفتم . از آنجارو به قلّه كوه آوردم و در برابرم باغى در نهايت سبزى و خرمى و طراوت و نضارت ومعمورى ديدم ! رفتم تا داخل باغ گرديدم كه اشجار ميوه بسيارى در آنجا روييده وعمارت بسيار عالى مشتمل بر بيوتات و غرفه هاى بسيار در وسط آن بنا شده . پس منقدرى از آن ميوه ها خوردم و در بعضى از آن غرفه ها پنهان مى شدم و تفرّج آن باغ را مىكردم . بعد از زمانى ديدم كه چند سوار از دامن صحرا پيدا شدند وداخل باغ گرديدند و يكى مقدّم بر ديگران و در نهايت مهابت وجلال مى رفت . پس پياده شدند و اسبهاى خود را سر دادند و بزرگ ايشان ، در صدرمجلس قرار گرفت و ديگران نيز در خدمتش دركمال ادب نشستند و بعد از زمانى سفره كشيدند و چاشت حاضر كردند؛ پس آن بزرگ بهايشان فرمود كه : (ميهمانى در فلان غرفه داريم و او را براى چاشت طلب بايد نمود.) پس به طلب من آمدند. من ترسيدم و گفتم : (مرا معاف داريد.) چون عرض كردند، فرمود كه : (چاشت او را همانجا بريد تاتناول نمايد.) و چون از چاشت خوردن فارغ شديم مرا طلبيد و گزارشاحوال مرا پرسيد و چون قصّه مرا شنيد، فرمود كه : (مى خواهى بهاهل خود برگردى ؟) گفتم : (بلى !) پس يكى از آن جماعت را فرمود كه : (اين مرد را بهاهل خودش برسان .) پس با آن شخص بيرون آمديم . چون اندك راهى رفتيم ، گفت : (نظر كن . اين است حصاربغداد!) و چون نظر كردم ، حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم . در آن وقت ملتفت گرديدمو دانستم كه به خدمت مولاى خود رسيده ام . از بى طالعى خود از شرفى چنين ، محرومگرديدم و با كمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم . مؤ لف گويد: شرح احوال ميرزا محمّد تقى الماسى مذكور را در رساله فيض القدسى دراحوال مجلسى رحمه الله بيان كرديم و فاضل مذكور در چند ورققبل از نقل اين حكايت گفته كه او فاضل عالم با ورع ديندارى بوده كه آن وقت (در آن روزخ ) در فتاوى و زهد از دنيا و كثرت عبادت و بكاء، گوى سبقت از همگان مى ربوده . درفقه و حديث مرجع طلبه اهل زمان خود بوده و به التماس بسيارى از فضلا و اعيان درروزهاى جمعه به احتياط قدم رنجه مى فرموده و اين حقير بسيارى از احاديث ورجال در نزد آن حميد الخصال خوانده و گذرانيده و قدرى از فروع فقه و غيره را نيزخوانده ، مستفيد گرديده بودم . والحق بيش از پدر مهربان اظهار توجّه به اين ضعيف مىفرمود و اوّل اجازات من در فقه و احاديث و ادعيه صادره از آن بزرگوار بوده . در سنه1159 به جوار رحمت جناب اقدس الهى واصل گرديده . انتهى . او را الماسى به جهت آن مى گويند كه پدرش ميرزا كاظممتموّل و با ثروت بود، الماسى هديه كرد به حضرت امير المؤ منين عليه السلام و درجاى دو انگشت نصب كرد كه قيمت آن پنج هزار تومان بود و از اين جهت معروف شد بهالماسى . حكايت سى و نهم : نقل ميرزا محمّد تقى الماسى و نيز سيّد محمّد باقر مذكور در كتاب (نور العيون ) روايت كرده از جناب ميرزا محمّد تقىالماسى كه در رساله (بهجة الاولياء) فرموده كه : (خبر داده مرا ثقه صالحى ازاهل علم از سادات شولستان ، از مرد ثقه اى كه گفت : اتفاق افتاده در اين سالها كه جماعتى از اهل بحرين عازم شدند بر ضيافت كردن جمعى ازمؤ منين به نوبت . پس مهمانى كردند تا آنكه رسيد نوبت به يكى از ايشان كه در نزد اوچيزى نبود. پس به جهت آن مغموم شد و حزن و اندوهش زياد شد. اتّفاق افتاد كه او شبى بيرون رفت به صحرا. ديد شخصى را كه كه به او رسيد وبه او گفت : (برو نزد فلان تاجر و بگو: مى گويد محمّد بن الحسن عليهما السلام :(بده به من دوازده اشرفى كه نذر كرده بودى آن را براى ما.) پس بگير آن اشرفيهارا از او و خرج كن آن را در مهمانى خود.) پس آن مرد رفت به نزد آن تاجر و آن رسالت را از جانب آن شخص به او رساند. پس آنتاجر به او گفت : (كه گفت اين را به تو، محمّدبن الحسن عليهما السلام به نفس خود؟) پس بحرينى گفت : (آرى !) پس تاجر گفت :( شناختى او را؟) گفت : (نه !) گفت كه : (او صاحب الزمان عليه السلام بود واين اشرفيها را نذر كرده بودم براى آنجناب .) پس ، آن بحرينى را اكرام كرد و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا كرد و خواهشنمود از او كه چون آن جناب ، نذر مرا قبول كرد نصفى از آن اشرفيها را به من دهى و منعوض آن را به تو بدهم . پس بحرينى آمد و آن مبلغ را خرج كرد در آن مصرف و آنشخص ثقه به من گفت كه : (من اين حكايت را شنيدم از بحرينى به دو واسطه .) حكايت چهلم : نقل سيّد فضل اللّه راوندى سيّد جليل مقدم ، سيّد فضل اللّه راوندى در كتاب (دعوات )نقل كرده از بعضى از صالحين كه او گفت : صعب شده بود در بعضى از اوقات بر منبرخاستن از براى نماز و اين مرا محزون كرده بود. پس ديدم صاحب الزمان صلوات اللّهعليه را در خواب و فرمود به من : (بر تو باد به آب كاسنى ! پس ، بدرستى كهخداوند آسان مى كند بر تو اين كار را.) آن شخص گفت : (پس ، من بسيار خوردم آب كاسنى را. پسسهل شد بر من برخاستن براى نماز.) حكايت چهل و يكم : ابو راجح حمّامى علاّمه مجلسى در بحار نقل كرده از كتاب (السلطان المفرج عناهل الايمان ) تاءليف عامل كامل ، سيّد على بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته : مشهورشده است در ولايات و شايع گرديده است در مياناهل زمان قصّه ابوراجح حمّامى كه در حلّه بود. بدرستى كه جماعتى از اعيان ، امثال اهل صدق وافاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد، محقق شمس الدين محمّدبن قارون سلمه اللّه تعالى كه گفت : در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مىگفتند و او از ناصبيان بود! پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مىكند. پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند. چون حاضر شد، امر كرد كه او رابزنند و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند، حتّى صورت او راآنقدر زدند كه از شدّت آن ، دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردند و به زنجيرآهنى آن را بستند. بينى او را سوراخ كردند. ريسمانى از موى راداخل سوراخ بينى او كردند. سر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند و سر آنريسمان را به دست جماعنى از عوّانان خود داد. و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت وآن هيئت در كوچه هاى حلّه بگردانند و بزنند. پس ، آن اشقياء او را بردند و چندان زدند تا آنكه بر زمين افتاد و به هلاكت رسيد. پس ،آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خبيث امر بهقتل او نمود. حاضران گفتند كه : (او مردى پير است و آنقدر جراحت به او رسيده كه او راخواهد كشت و احتياج به كشتن ندارد، خود را داخل خون او مكن .) و چندان مبالغه در شفاعت اونمودند تا آنكه امر كرد كه او را رها نمودند. رو و زبان او از هم رفته ، ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كهاو در همان شب خواهد مرد. پس چون صبح شد، مردم به نزد او رفتند. ديدند كه او ايستادهاست و مشغول نماز است و صحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاىاو مندمل گشته است و اثرى از جراحتهاى او نمانده و شكستهاى روى اوزايل شده بود. پس ، مردم از حال او تعجّب كردند و از امر او سؤال نمودند. گفت كه : (من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بودكه از خدا سؤ ال كنم . پس به دل خود از حق تعالى سؤال و استغاثه و طلب دادرسى نمودم از مولاى خود، حضرت صاحب الزمان صلوات اللّهعليه و چون شب تاريك شد، ديدم كه خانه ، تمام پر از نور شد. ناگاه حضرت صاحب الامر والزمان عليه السلام را ديدم كه دست شريف خود را بر روى منكشيده است و فرمود: (بيرون رو و از براى عيال خود كار كن ! به تحقيق كه حق تعالىتو را عافيت عطا كرده است .) پس صبح كردم در اين حالت كه مى بينى . و شيخ شمس الدين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه : (قسم مى خورم به خداىتبارك و تعالى كه اين ابوراجح ، مرد ضعيف اندام و زرد رنگ و بد صورت و كوسهوضع و من دائم به آن حمام مى رفتم كه او را بر آن حالت وشكل مى ديدم كه وصف كردم . پس در صبح روز ديگر من بودم با آنها كه بر اوداخل شدند؛ پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روىاو سرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همينهيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت .) چون خبر او شايع شد، حاكم او را طلب نمود. حاضر شد و ديروز او را بر آنحال ديده بود و امروز او را بر اين حال كه ذكر شد و اثر جراحات را در او نديد ودندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته ! پس حاكم لعين را از اينحال رعبى عظيم حاصل شده و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس خود مى نشست ، پشت خودرا به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حلّه بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانبقبله و مقام آن جناب مى نمود و بعد از اين قضيّه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و بهاهل حلّه نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن ، چند وقتى درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهرهبه آن خبيث ، فايده نبخشيد. حكايت چهل و دوم : معمربن شمس و نيز از آن كتاب نقل نموده كه شيخ شمس الدين مذكور ذكر كرده است كه مردى از اصحابسلاطين كه اسمش معمر بن شمس بود و او را مدور مى گفتند، پيوسته قريه برس را كهدر نزديكى حلّه بود، اجاره مى كرد و آن قريه وقف علويين بود و از براى او نايبى بودكه غلّه آن قريه را جمع مى كرد و او را ابن الخطيب مى گفتند و از براى آن ضامن غلامىبود كه متولى نفقات او بود كه او را عثمان مى گفتند و ابن الخطيب ازاهل ايمان و صلاح بود و عثمان ، ضدّ او بود و ايشان پيوسته با يكديگر در امر دينمجادله مى كردند. پس روزى اتّفاق افتاد كه هر دو ايشان در نزد مقام ابراهيمخليل عليه السلام ، در برس كه در نزديكىتل نمرود بود، حاضر شدند در وقتى كه جماعتى از رعيّت و عوام حاضر بودند. پس ابنالخطيب به عثمان گفت كه : (اى عثمان ! الانَّ حق را واضح و آشكار مى نمايم . من بر كفدست خود مى نويسم نام آنها را كه دوست دارم كه ايشان ، على و حسن و حسين صلوات اللّهعليهم اند و تو بر دست خود بنويس نام آنها را كه دوست دارى كه فلان و فلان و فلان! آنگاه دست نوشته من و تو را با هم مى بنديم و بر آتش مى داريم ؛ دست هريك كهسوخته است آن كس بر باطل است و هركس دست او سالم مانده است ، او بر حق است .) و عثمان اين امر را انكار كرد و به اين راضى نشد. رعيت و عوام كه در آنجا حاضر بودندبر عثمان طعن نمودند كه : (اگر مذهب تو حق است ، چرا به اين امر راضى نمى شوى ؟) و مادر عثمان مشرف بود بر ايشان و بر سخنان رعيت و عوام مطلع گرديد كه ايشان برپسر او طعن نمودند و او در حمايت پسر خود، بر ايشان لعن كرد و ايشان را تهديد نمود وترسانيد در اظهار كردن دشمنى نسبت به ايشان مبالغه نمود. پس درحال چشمهاى او كور گرديد و هيچ چيز را نمى ديد. چون كورى را در خود ديد، رفقاى خودرا آواز كرد. چون به آن غرفه بالا رفتند، ديدند كه چشمهاى او صحيح است و ليكن هيچچيز را نمى ديد. پس دست او را گرفتند و از غرفه فرود آوردند و به حلّه بردند. اين خبر شايع گرديد ميان خويشان و همسران او، پس اطبا از حلّه و بغداد آوردند براىمعالجه چشم او و ايشان قادر نبودند. پس زنان مؤ منانى كه او را مى شناختند و رفقاى اوبودند به نزد او آمدند. به او گفتند: (آن كسى كه تو را كور كرد، آن حضرت صاحبالامر عليه السلام است . پس اگر شيعه شوى و دوستى او را اختيار كنى و از دشمنان اوبيزارى جويى ، ما ضامن مى شويم كه حق تعالى به بركت آن حضرت ، تو را عافيتعطا كند وگرنه خلاصى از اين بلا براى تو ممكن نيست .) و آن زن به اين امر راضى شد. پس چون شب جمعه شد، او را برداشتند به آن قبّه كه مقامحضرت صاحب الامر عليه السلام است ، در حلّه بردند و او راداخل قبّه كردند و آن زنان مؤ منات بر در آن قبّه خوابيدند و چون چهار يك شب گذشت ، آنزن بيرون آمد به سوى ايشان با چشمهاى بينا و او يكايك ايشان را مى شناخت و رنگ جامههاى هريك ايشان را به ايشان خبر داد و ايشان همگى شاد گشتند و خدا را حمد كردند برحسن عافيت و از او پرسيدند كيفيّت احوال را. گفت : چون شما مرا داخل قبّه كرديد و از قبّه بيرون آمديد، ديدم كه دستى بر دست من رسيدو گفت : (بيرون برو كه خداى تعالى تو را عافيت داده است .) پس كورى از من رفت وقبّه را ديدم كه پر از نور گرديده بود و مردى را در ميان قبّه ديدم . گفتم : (تو كيستى ؟) گفت : (منم محمّد بن حسن صلوات اللّه عليهما .) پس غايب گرديد. پس ، آن زنان برخاستند و به خانه هاى خود برگشتند و عثمان ، پسر او شيعه شد وايمان او و مادرش نيكو شد و اين قصّه شهرت كرد و آن قبيله يقين كردند به وجود امام عليهالسلام و ظهور اين معجزه در سال 744 بوده است .
|
|
|
|
|
|
|
|