|
|
|
|
|
|
در اين جمله ، سياق را از آنچه در اول داستان بود تغيير داد، به اين معنا كه دراول داستان فرمود: (و اذ نادى ربك موسى ... - به ياد آر آن روز را كه پروردگارتبه موسى ندا كرد...) و در اينجا پاى مردم معاصر پيغمبر اسلام را به ميان كشيده مىفرمايد داستان ابراهيم را براى اينان بخوان و اين براى اين است كه مى خواهد اينداستان به گوش مشركين عرب كه عمده آنان قريش است و ابراهيم هم پدر بزرگ قريشبود برسد تا بدانند كه آن جناب مانند پدر بزرگشان به نشر دين توحيد و دين حققيام نموده ، آن روز احدى گوينده (لا اله الا اللّه ) نبود و خدا ابراهيم را يارى كرد،چون ابراهيم دين خدا را يارى كرد و در نتيجه كلمه توحيد ثابت شد و در سر زمين مقدسفلسطين و در حجاز انتشار يافت . و اين همه نبود مگر به خاطر اينكه دين توحيد يك داعى قوى از درون فطرت انسانها دارد،علاوه بر اينكه خدا هم حامى آن است و در همين خود آيتى است از خدا كه عبرت گيرندگانبايد از آن عبرت گيرند و از دين وثنيت بيزارى جويند همچنان كه ابراهيم از آن كيش وحتى از پدر و قومش كه طرفدار آن بودند بيزارى جست . سؤ ال و جواب و مهاجه ابراهيم عليه السّلام با پدر و قوم خود درباره پرستشبتها
اذ قال لابيه و قومه ما تعبدون )
|
اين جمله مخاصمه و مناظره آن جناب است با پدرش ، غير آن مخاصمه اى كه با مردم عصرخود داشت ، همچنان كه خداى تعالى آن را در سوره انعام حكايت فرموده ، ليكن در اينجاچون بنا بر اختصار بوده هر دو مخاصمه را يك جا آورده و به يك سبك و روش حكايتفرموده ، يعنى آن مقدار را كه قدر مشترك ميان دو سبك احتجاج استنقل كرده است . و جمله (ما تعبدون ) پرسش از حقيقت است ، در حقيقت خود را جاى كسى فرض كرده كههيچ اطلاعى از حقيقت آه آنان و ساير شؤ ون آن ندارد، و اين خود يكى از طرق مناظره است ومخصوص موردى است كه كسى بخواهد حقيقت و ساير شؤ ون مدعاى خصم را به خود اوبفهماند، تا وقتى اعترافى از او شنيد همان را سوژه و مدرك قرار داده بطلان مدعايش رااثبات كند. علاوه بر اين ، وجه ديگر اين گونه پرسش از آن جناب اين است كه اين محاجه مربوط بهاولين روزى است كه ابراهيم (عليه السلام ) از پناهگاه خود در آمده وداخل در مجتمع پدر و قوم خود شده است و قبل از اين چيزى در اين باره نديده بود واحتجاجى كه كرد از يك فطرت ساده و پاك كرد، كه تفصيلش در سوره انعام گذشت .
قالوا نعبد اصناما فنظل لها عاكفين
|
كلمه (ظل ) به معناى ( دام - ادامه يافت ) مى باشد و كلمه (عكوف ) به معناىملازمت و ايستادن نزد چيزى است ، و حرف لام در كلمه (لها) براىتعليل است و جمله را چنين معنا مى دهد: (گفتند ما بت هايى را مى پرستيم و دائما نزد آنههستيم ، براى خاطر خود آنها) كه از جمله (نزد آنها هستيم ...) تفريع بر ماقبل است . كلمه (صنم ) به معناى جثه و مجسمه اى است كه آن را فلز و يا چوب يا غير آن بهشكل مخصوصى بسازند، تا به خيال بت پرستان صفاتى كه در معبود معينى هست در اينمجسمه كه نمايانگر آن معبود است نشان داده باشند. توضيحى در باره حقيقت بت پرستى و اينكه بت بصورت قبله اى براى عبادتخداىسبحان نبوده است و اين بت پرستان ، ملائكه و جن را مى پرستيدند و آنها را موجوداتى روحانى و خارجى ازعالم اجسام و منزه از خواص ماده و آثار آن مى دانستند و چون در هنگام عبادت توجه به اين موجودات روحانى برايشان دشوار بود و نمى توانستند آنها را در ذهن خود مجسم سازندلذا دست به اين ابتكار زدند كه براى هر يك مجسمه اى نمايانگر آن موجود روحانىبسازند و هنگام عبادت متوجه آن مجسمه شوند. در عبادت ستاره پرستان نيز مطلب از اين قرار بود، چون در كيش آنان نيز معبود اصلىروحانيات كواكب بود و از در ناچارى خود اجرام كواكب را صنم و نمايانگر آن روحانياتگرفته تا كواكب را بپرستند، ولى در اينجا از نظر اينكه ستارگان ، طلوع و غروبدارند و روزها اصلا پيدا نيستند ناگزير شدند صنم ديگرى براى اين صنمها بسازند،تا قواى فعاله و آثارى كه ستارگان در عالم پايين دارند مجسم سازد، مثلا، (زهره )به زعم ايشان ايجاد طرب و سرور و نشاط مى كند، اين آثار را در صنم زهره نمايش مىدادند، يعنى صنم زهره را به شكل دخترى زيبا مى ساختند، و چون مريخ را منشاء فتنه وخونريزى مى دانستند، صنم آن را به صورتى ديگر، و عطارد را كهسمبل علم و معرفت مى پنداشتند صنم آن را نمايانگر آثار و خواص آن مى ساختند و همچنينصنمى كه براى بزرگان و قديسين از بشر درست مى كردند، بدينمنوال بود. بنابراين ، بت ها را به طور كلى براى اين مى ساختند كه آينه اى براى ربخودش باشد كه يا فرشته است يا جن و يا انسان ،چيزى كه هست به جاى اينكه خود ربرا بپرستند همان بت را مى پرستيدند و در عبادت متوجه آن گشته بدان تقرب مى جستند واگر خيلى به اصطلاح روشن فكر مى شدند، از بت تجاوز كرده خود رب را عبادت مىكردند، ولى از عبادت خداى سبحان هيچ خبرى نبود. و اين تحقيق ادعاى بعضى بت پرستان را كه مى گويند: (ما خدا را مى پرستيم و بتتنها براى ما قبله ما است ، تا عبادتمان را بدان طرف انجام دهيم و گرنه مقصود اصلى ازعبادت بت نيست ، همچنان كه مسلمين خدا را مى پرستند، ولى عبادت خود را رو به كعبه انجاممى دهند) تكذيب مى كند. براى اينكه قبله عبارت از محلى است كه در حال عبادت رو به آن مى ايستند، نه اينكه بهعبادت رو به آن بايستند ولى بت پرستان هم در عبادت و هم به عبادت رو به بت مىايستند، و به عبارت ديگر: توجه به سوى قبله است ولى عبادت براى پروردگار قبلهاست و او خدا(عز اسمه ) است و اما در بت هم به سوى بت متوجه مى شوند و هم براى اوعبادت مى كنند، نه براى رب بت ، و بر فرض هم كه بعضى روشنفكران ايشان عبادت رابراى رب بت كه گفتيم يكى از روحانيات دهند، باز خداى سبحان را عبادت نمى كنند، پسدر كيش بت پرستى ، خداى تعالى به هيچ وجه و در هيچ حالى عبادت نمى شود. و كوتاه سخن اينكه : از سؤ ال ابراهيم (عليه السلام ) كه چه مى پرستيد؟ پاسخ دادندبه اينكه (نعبد اصناما - بتهايى را مى پرستيم )، خواستند بگويند: اين مجمسه هاكه مى پرستيم صنم هستند، يعنى مقصود بالذات نيستند، بلكه مقصود بغيرند، و براىغير عبادت مى شوند. ابراهيم بر كلمه صنم تكيه نكرد، بلكه كلمه (نعبد) را سوژه بحث خود قرار داد و باآن به مخاصمه با ايشان پرداخت ، چون معبودمستقل بودن صنم ، با صنم بودن منافات دارد، زيرا صنم نمايانگر غير است پس نبايدخودش پرستش شود و اگر پرستش شود بايدمشتمل بر چيزى كه مردم به خاطر آن چيزى را مى پرستند، يعنى جلب منفعت و دفع ضررباشد، تا مردم آنها را بپرستند واز آنها حاجت بخواهند در حالى كه بتها چنين اثرىندارند و از خواست و حاجت پرستندگان اطلاعى ندارند، تا مضطر و بيچاره اى را اجابتنموده ، منافعى به او برسانند و يا ضررى را از او دور كنند و به همين جهت ابراهيم(عليه السلام ) پرسيد: (هل يسمعونكم - آيا بتها صداى شما را مى شنوند؟). اعتراض ابراهيم عليه السّلام بر بت پرستى قوم خود
قالهل يسمعونكم اذ تدعون او ينفعونكم او يضرون
|
اين جمله اعتراض ابراهيم (عليه السلام ) بر صنم پرستى ايشان است از دو جهت :اول اينكه : عبادت ، عبارت است از كارى كه حالتتذلل عابد و گدايى او را براى معبود مجسم سازد و اين بدون دعا نمى شود، بايد عابدمعبود را بخواند، خواندن هم وقتى صحيح و معقول است كه معبود صداى عابد را بشنود واصنام ، جماداتى هستند كه گوش ندارند و صدايى نمى شنوند، پس پرستش آنها معناندارد. دوم اينكه :از اين جهت كه مردم هر اله را كه مى پرستند، يا به طمع خير او است و يا ازترس شر او در صورتى كه اصنام جماداتى هستند كه قدرت بر رساندن خير و دفعشر را ندارند، پس هر يك از دو آيه متضمن يك جهت از دو جهت اعتراض است و اگر جمله رابه صورت استفهام اداء كرد براى اين است كه طرفمقابل را مجبور به اعتراف كند.
قالوا بل وجدنا آباءنا كذلك يفعلون
|
مقام اقتضاء داشت در پاسخ از سؤ ال آن جناب بگويند: (نه ، بتها صداى ما را نمىشنوند و نفع و ضررى براى ما ندارند) ولى اين طور جواب ندادند، بلكه گفتند: (ماپدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند) و اين بدان جهت بوده كه فكر كرده اند اگربه مقتضاى مقام جواب بدهند، بر خلاف كيش خود نتيجه گرفته اند، لذا از آنعدول كرده بذيل تقليد از پدران متمسك شدند و صريحا اقرار كردند كه ما در بتپرستى به غير از تقليد از پدران هيچ دليلى نداريم . (بل وجدنا آباءنا كذلك يفعلون ) - يعنى عين آن كارى را انجام مى دهيم كه پدران مامى كردند، و بت ها را همانطور كه آنان مى پرستيدند مى پرستيم ، خلاصه مى خواهيمبگوييم در اينجا به دو نحو مى توانستند پاسخ دهند: يكى همين پاسخى كه داده اند، وديگرى اينكه بگويند (ما پدران خود را يافتيم كه بت مى پرستيدند)، ولى اين طورنگفتند بلكه گفتند: (يافتيم كه چنين مى كردند)، تا در افاده تقليد صريحتر باشد،به طورى كه گويا خود آنان هيچ معنايى براى بت پرستى نمى فهمند،تنها مى دانندكه كارشان نظير كار پدرانشان است و همانشكل و قيافه را دارد و اما اينكه فايده اين كار چيست ؟ هيچ اطلاعى ندارند.
قال افرايتم ما كنتم تعبدون انتم و آباوكم الاقدمون فانهم عدو لى الا رب العالمين
|
بعد از آنكه محاجه ابراهيم با پدر و قومش به اينجا انجاميد كه هيچ حجت و دليلى بهغير تقليد از پدران بر بت پرستى نياوردند، شروع كرد به بيزارى جستن از خدايانايشان و نيز از خود ايشان و پدران بت پرستشان و فرمود: (افرايتم ما كنتم تعبدونانتم و آباوكم الاقدمون ). (فاء) بر سر كلمه (افرايتم )، تفريع بر چيزى است كه از گفتگوى قبلى روشنمى شد و آن دليل نداشتن ايشان براى عمل بت پرستيشان بود و اينكه در اينعمل تنها تقليد مى كنند و يا بطلان عملشان ازاصل بود، و جمله را چنين معنا مى دهد كه : وقتىعمل شما باطل است و هيچ حجتى بر آن نداريد به غير تقليد از پدران ، پس بدانيد كهاين بتها كه مى بينيد(يعنى عين اين بتها كه شما و پدران گذشته تان آن را مى پرستيددشمن منند)، زيرا پرستش آنها مضر به دين من و مهلك من است ، پس جز دشمنى براى مناثر و خاصيتى ندارند. و اگر در عبارت خود نام پدران گذشته ايشان را برد براى اين بود كه بفهماند او هيچارزشى براى تقليد از پدران گذشته آنانقائل نيست و عهد گذشته و سبقت زمانى در ابطال حق يا احقاقباطل هيچ اثرى ندارد، و اگر در جمله (فانهم عدو لى ... - ايشان دشمن منند...)،ضمير عقلاء را به بتها برگردانيد، به خاطر اين بود كه طرفمقابل نسبت عبادت به آنها مى دادند و عبادت هر چيزى مستلزم آن است كه داراى شعور وعقل باشد و در قرآن كريم در بسيارى موارد اين گونه تعبير آمده كه ضمير عقلاء را بهبتها برگردانده است . و جمله (الا رب العالمين ) استثناء منقطع است و جمله (فانهم عدو لى ) مستثنا منه آناست و معنايش اين است كه (ليكن رب العالمين چنين نيست ).
الذى خلقنى فهو يهدين ... يوم الدين
|
ابراهيم عليه السّلام رب العالمين را با وصف خلق و هدايت (تدبير) معرفى وتوصيفمى كند (الذى خلقنى فهو يهدين ...) بعد از آنكه رب العالمين را استثناء كرد، او را به اوصافى ستود كه با آن اوصاف حجتو دليلش بر مدعايش (او دشمن من نيست بلكه ربى است رحيم و داراى لطف و عنايت بهحال من و منعم من است به تمامى نعمت ها و دافع تمامى شرور) تمام مى شود و آن اوصافاين است : (الذى خلقنى ... - آن كس كه مرا خلق كرد ...) و اما اينكه بعضى گفته اندكه : (جمله الذى خلقنى ...) جمله اى است استينافى ، كه كلام را از سر شروع كرده ،سخنى است كه نبايد بدان اعتناء كرد. پس اينكه گفت : (الذى خلقنى فهو يهدين ) سر آغاز هر نعمت ، مساءله خلقت را ذكركرد، چون مطلوب ، بيان استناد تدبير امر او است به خود او، اين از باب حكم كردن بهتعبيرى است كه دليلش نيز همراهش باشد، چون برهان اينكه تدبير عالم قائم به خودخداى تعالى است ، همين است كه خلقت عالم و ايجاد آن قائم به او تنهايى است ، زيرا پرواضح است كه خلقت از تدبير منفك نمى شود ومعقول نيست كه در اين موجودات جسمانى و تدريجى الوجود كه هستيش به تدريجتكميل مى شود، خلقت قائم به كسى ، و تدب ير قائم به كسى ديگر باشد، و از آنجاكه مى دانيم خلقت عالم قائم به خداى سبحان است ، پس ناگزير بايد بدانيم كهتدبيرش نيز قائم به اوست . و به همين عنايت بود كه هدايت را با فاء تفريع ، بر خلقت عطف كرد و فهمانيد كه خداىتعالى بدين جهت هادى است كه خالق است . و ظاهر جمله (فهو يهدين ) - كه به هدايت قيدى نزده - اين است كه مراد از آن مطلقهدايت است ، چه هدايت به سوى منافع دنيوى و چه اخروى و تعبير به لفظ مضارع (هدايتمى كند) به منظور افاده استمرار است ، پس معنا چنين است كه : خداى تعالى كسى است كهمرا آفريد و مدام مرا هدايت مى كند و همواره و از روزى كه مرا خلق كرده و به سوى سعادتزندگى ام راهنمايى كرده و مى كند. در نتيجه آيه شريفه از نظر معنا نظير كلامى است كه خداى سبحان از موسى (عليهالسلام ) حكايت فرموده ، كه به فرعون گفت : (ربّنا الذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ) يعنى به سوى منافعش هدايت كرد، كه منظور از هدايت ، هدايتعامه است . و اين همان معنايى است كه در اول سوره بدان اشاره نموده و فرمود: (اولم يروا الى الارض كم انبتنا فيها من كل زوج كريم ان فى ذلك لاية ) كه تقرير و بيان حجتى كهدر آن است گذشت . پس بنابراين ، جمله (و الذى هو يطعمنى ) و جملات بعديش كه به زودى مى آيد درحقيقت از باب ذكر خاص بعد از عام است ، چون همه اين جملات مصداقهايى از هدايت عامهالهى را بيان مى كند، كه بعضى از آنها مربوط به هدايت به سوى منافع دنيوى است وبعضى ديگرش راجع به هدايت به سوى منافعى است كه به زندگى آخرت مربوط مىشود. و اگر مراد از هدايت ، در جمله مورد بحث را تنها هدايت دينى بگيريم ، در نتيجهصفاتى كه در جملات بعد از آن آمده ارتباطى به مساءله هدايت نداشته و هر يك تنهامعناى خود را مى دهد و اگر بعد از نعمت خلقت ، خصوص نعمت هدايت را آورد و آن را برساير نعمتها مقدم داشت ، براى اين است كه نعمت هدايت بعد از نعمت هستى از هر نعمت ديگربهتر و مهمتر است . اشاره ابراهيم عليه السّلام به نعمتهاى مادى خداوند (و الذى هو يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين ) - اين تعبير به منزله كنايهاست از همگى نعمتهاى مادى كه خداى تعالى آنها را به منظور تتميم نواقص و رفع حوائجدنيايى به آن جناب داده و اگر از ميان همه نعمتها تنها مساءله طعام و شراب و بهبودى ازمرض را ذكر كرد، براى اين بود كه اينها مهمتر از ساير نعمتها است . و از همينجا معلوم مى شود كه جمله و (چون مريض شوم ) مقدمه است براى ذكر شفاء، وگرنه كافى بود بفرمايد (طعام و شراب و شفايم مى دهد) به همين جهت مريض شدنرا به خودش نسبت داد، چون اگر به خدا نسبت مى داد با منظورش كه ذكر نعمتها بوده نمىساخت ، چون مريض كردن سلب نعمت است نه نعمت ، و اما اينكه بعضى گفته اند : (مرضرا با اينكه آن هم از خداست به خودش نسبت داد تا رعايت ادب را كرده باشد) صحيحنيست . و اما اينكه چرا كلمه (الذى ) را تكرار كرد، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (و هويطعمنى و يسقين ...) براى اين بود كه دلالت كند كه يك يك اين صفات به تنهايى دراثبات ربوبيت خداى تعالى و تدبير امر آدمى و اينكه او قائم بر نف س آدمى و اجابتكننده دعاى او است كافى است . (و الذى يميتنى ثم يحيين ) - منظورش از (ميراندن ) مرگى است كه آن را براىهر كسى تقدير كرده و فرموده : (كل نفس ذائقة الموت ) و اين مرگ به انعدام و فنا نيست ،بلكه به نقل دادن آدميان از خانه اى به خانه اى ديگر است ، و اين خود يكى از تدابيرعام است كه در عالم جارى است ، و مراد از زنده كردن ، افاضه حيات بعد از مرگ است . وجه اينكه ابراهيم عليه السّلام فرمود به مغفرت خدا طمع دارم ، و مراد از خطيئهاىكه به خود نسبت دارد (و الذى اطمع ان يغفرلى خطيئتى يوم الدين ) - (يوم الدين ) يعنى روز جزاء كههمان روز قيامت است ، و مساءله آمرزش را مثل ساير نعمتهاى مذكور به طور قطعى ذكرنكرد و نگفت : (و كسى كه مرا مى آمرزد) بلكه گفت : و (كسى كه اميدوارم مرابيامرزد)، دليلش اين است كه مساءله آمرزش به استحقاق نيست ، تا اگر كسى خود رامستحق آن بداند قطع به آن پيدا كند، بلكه فضلى است از ناحيه خدا و بطور كلى هيچكس از خدا هيچ چيز طلبكار نيست ، بلكه چيزى كه هست اين خداى سبحان است كه بر خودواجب كرده كه خلق را هدايت كند و رزق دهد و بميراند و زنده كند، ولى بر خود واجب نكردهكه هر گنهكارى را بيامرزد. درباره رزق فرموده : (فو رب السّماء و الارض انه لحق ) و درباره مرگ فرموده :(كل نفس ذائقة الموت ) و درباره احياء بعد از مرگ فرموده : (اليه مرجعكم جميعا وعداللّه حقا) ولى درباره مغفرت نفرموده : (يغفركم جميعا - همه شما را مى آمرزد) بلكهفرموده : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء). در جمله مورد بحث ، ابراهيم (عليه السلام ) به خود نسبت خطا و گناه داده با اينكه آنجناب از گناه معصوم بود و اين خود دليل بر آن است كه مرادش از خطيئه ، مخالفت اوامرمولوى الهى نبوده ، چون خطيئه و گناه مراتبى دارد و هر كس به حسب مرتبه اى كه ازعبوديت خدا دارد، در همان مرتبه خطيئه اى دارد،همچنان كه فرموده اند: (حسنات الابرارسيات المقربين - خوبيهاى نيكان براى مقربين درگاه حق ، بدى و گناه بشمار مىرود) و به همين جهت است كه خداى تعالى بهرسول گرامى خود (صلى اللّه عليه و آله ) دستور مى دهد: (و استغفر لذنبك ). آرى خطيئه از مثل ابراهيم (عليه السلام ) عبارت است از اينكه به خاطر ضرورياتزندگى از قبيل خواب و خوراك و آب و امثال آن نتواند در تمامى دقائق زندگى به ياد خداباشد هر چند كه همين خواب و خوراك و ساير ضروريات زندگى اطاعتى است و چگونهممكن است خطيئه غير اين معنا را داشته باشد؟ وحال آنكه خداى تعالى تصريح كرده به اينكه آن جناب مخلص خداست و غير خدا احدى ازآن جناب سهم ندارد و شريك نيست و در اين باره فرموده : (انا اخلصناهم بخالصهذكرى الدار). و ما در آخر جزء ششم اين كتاب و نيز در جلد هفتم آن درذيل داستانهاى ابراهيم بحثى گذرانديم كه با اين مقام نيز ارتباط دارد.
رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين
|
بعد از آنكه ابراهيم (عليه السلام ) نعمتهاى مستمره و متوالى و متراكم خداى تعالى رانسبت به خود ياد آور شد كه از روزى كه خلق شده تا بى نهايت به وى ارزانى داشت وبا ذكر اين نعمت ها و تصور لطف و مرحمت الهى حالتى به او دست داد، آميخته از جاذبهرحمت و فقر عبوديت و اين حالت ، او را واداشت تا به درگاه خدا اظهار حاجت نموده ، بابسؤ ال را مفتوح دارد، ناگزير سياق سخن خود را كه تا اينجا سياق غيبت بود(و مىفرمود: رب العالمين كسى است كه مرا خلق كرده و هدايت مى كند...) به سياق خطاببرگرداند و روى سخن به خداى تعالى نموده ، عرض حاجت كند. پس در جمله (رب - پروردگار من ) كلمه (رب ) را به ضمير (ياء) يعنى بهخودش نسبت داد، بعد از آنكه در چند جمله رب را به عنوان رب العالمين ستود و اين بدانجهت بود كه خواست رحمت الهى را بر انگيخته و عنايت ربانى را براى اجابت دعا و درخواستش به هيجان در آورد. مقصود از (حكم ) و الحاق به صالحين كه ابراهيم عليه السّلام (از پروردگارخودتقاضا كرد (رب هب لى حكما والحقتى بالصالحين ) و در جمله (هب لى حكما) منظورش از (حكم )، همان است كه در كلام گذشته موسى(عليه السلام ) كه فرمود: (فوهب لى ربى حكما)، گفتيم كه حكم به معناى اصابهنظر و داشتن راى مصاب در مسائل كلى اعتقادى و عملى است و نيز در تطبيقعمل بر آن معارف كلى است ، همچنان كه آيه (و ما ارسلنا من قبلك منرسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انا فاعبدون ) درباره معارف اعتقادى و عملى است كهجامع همه آنها توحيد و تقوى است ، و نيز آيه (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين) كه مربوط به يافتن راه سداد و هدايت به سوى صلاح در مقامعمل است و اگر در آيه مورد بحث حكم را نكره آورد، براى اين بود كه به عظمت و اهميت آناشاره كرده باشد. (و الحقنى بالصالحين ) - كلمه (صلاح ) - به طورى كه راغب گفته - درمقابل فساد است و (فساد) عبارت است از تغيير دادن هر چيزى از آنچه طبع اصلى آناقتضاء دارد، در نتيجه صلاح به معناى باقى ماندن و يا بودن هر چيزى است به مقتضاىطبع اصليش ، تا آنچه خير و فايده در خور آن است بر آن مترتب گردد، بدون اينكه بهخاطر فسادش چيزى از آثار نيك آن تباه گردد. و چون كلمه (صالحين ) در آيه مورد بحث مقيد به صالحين درعمل و يا(اخلاق و يا) امثال آن نشده ، قهرا مراد از آن تنها صالحين در ذات خواهد بود، هرچند كه صلاح در ذات از صلاح در عمل منفك نمى شود، همچنان كه خداى تعالى فرمود: (والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه ). پس صلاح ذات به اين است كه استعدادش براىقبول رحمت الهى و ظرفيتش براى افاضه هر خير و سعادت تمام باشد، كه يكى از شؤون اين تماميت همين است كه داراى اين صلاح باشد، و اعتقادباطل يا عمل باطلى هم كه مايه فساد آن است نداشته باشد، از اينجا روشن مى گردد كهصلاح ذاتى از لوازم موهبت حكم است - البته حكم به آن معنايى كه گذشت -، هر چندكه حكم از نظر مورد اخص از صلاح است و اخص بودن آن روشن است . پس همينكه آن جناباز پروردگار متعالش درخواست كرد كه به صالحينش ملحق سازد، خود از لوازم درخواستموهبت حكم و از فروعى است كه بر حكم مترتب مى شود، در نتيجه معناى كلام آن جناب ايناست كه : پروردگارا نخست موهبت حكم به من ارزانى بدار و سپس اثر آن را كه صلاحذاتى است در من تكميل كن . و ما در ذيل آيه (و انه فى الاخرة ) نيز آيه (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين) كه مربوط به يافتن راه سداد و هدايت به سوى صلاح در مقامعمل است و اگر در آيه مورد بحث حكم را نكره آورد، براى اين بود كه به عظمت و اهميت آناشاره كرده باشد. (و الحقنى بالصالحين ) - كلمه (صلاح ) - به طورى كه راغب گفته - درمقابل فساد است و (فساد) عبارت است از تغيير دادن هر چيزى از آنچه طبع اصلى آناقتضاء دارد، در نتيجه (صلاح ) به معناى باقى ماندن و يا بودن هر چيزى است بهمقتضاى طبع اصليش ، تا آنچه خير و فايده در خور آن است بر آن مترتب گردد، بدوناينكه به خاطر فسادش چيزى از آثار نيك آن تباه گردد. و چون كلمه (صالحين ) در آيه مورد بحث مقيد به صالحين درعمل و يا (اخلاق و يا) امثال آن نشده ، قهرا مراد از آن تنها صالحين در ذات خواهد بود، هرچند كه صلاح در ذات از صلاح در عمل منفك نمى شود، همچنان كه خداى تعالى فرمود: (والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه ). پس صلاح ذات به اين است كه استعدادش براىقبول رحمت الهى و ظرفيتش براى افاضه هر خير و سعادت تمام باشد، كه يكى از شؤون اين تماميت همين است كه داراى اين صلاح باشد، و اعتقادباطل يا عمل باطلى هم كه مايه فساد آن است نداشته باشد، از اينجا روشن مى گردد كهصلاح ذاتى از لوازم موهبت حكم است - البته حكم به آن معنايى كه گذشت -، هر چندكه حكم از نظر مورد اخص از صلاح است و اخص بودن آن روشن است . پس همينكه آن جناب از پروردگار متعالش درخواست كرد كه به صالحينش ملحق سازد، خوداز لوازم درخواست موهبت حكم و از فروعى است كه بر حكم مترتب مى شود، در نتيجه معناىكلام آن جناب اين است كه : پروردگارا نخست موهبت حكم به من ارزانى بدار و سپس اثر آنرا كه صلاح ذاتى است در من تكميل كن . و ما در ذيل آيه (و انه فى الا خرة لمن الصالحين )، در جلداول اين كتاب بيانى گذرانديم كه با اين مقام ارتباط دارد.
و اجعل لى لسان صدق فى الا خرين
|
مراد از (لسان صدق در آخرين ) در دعاى ابراهيم عليه السّلام :(واجعل لى لسان صدق فى الاخرين ) اضافه (لسان ) بر كلمه (صدق ) اضافه لامى است كه اختصاص را مى رساند،يعنى زمانى كه جز به راستى تكلم نمى كند، و ظاهر اينكه لسان صدق را برايش قراردهد اين است كه خداى تعالى در قرون آخر فرزندى به او دهد كه زبان صدق او باشد،يعنى لسانى باشد مانند لسان خودش ، كه منويات او را بگويد، همانطور كه زبان خوداو از منوياتش سخن مى گويد، پس برگشت معنا به اين است كه خداوند در قرون آخرالزمان كسى را مبعوث كند، كه به دعوت وى قيام نمايد، مردم را به كيش و ملت او كه هماندين توحيد است دعوت كند. بنا بر اين ، آيه مورد بحث در معناى آيه سوره صافات است كه بعد از ذكر ابراهيم(عليه السّلام ) مى فرمايد: (و تركنا عليه فى الا خرين ) و اين جمله بعد از ذكرجمعى از انبياء (عليهمالسلام ) نيز آمده ، مانند: نوح ، موسى ، هارون و الياس ، و همچنيندر سوره مريم بعد از ذكر زكريا و يحيى و عيسى و ابراهيم و موسى و هارون فرموده :(و جعلنا لهم لسان صدق عليا) بنابر اين مقصود اين است كه دعوت اين بزرگوارانبعد از رفتنشان نيز باقى بماند و خدا رسولانى مانند خود ايشان به اين منظور مبعوثفرمايد. بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (لسان صدق در آخرين )، بعثت خاتم الانبياء(صلى اللّه عليه و آله ) است از خود آن جناب هم روايت شده كه فرمود: من دعاى پدرمابراهيم هستم . مويد اين قول اين است كه در چند جاى قرآن دين آن جناب را ملت ابراهيمخوانده است و در اين صورت معناى آيه همان معنايى مى شود كه خداى تعالى آنرا ازابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) موقع بناى كعبه حكايت كرد كه گفتند: (ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ... ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهمآياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم ). بعضى ديگر گفته اند: مراد از (لسان صدق در آخرين اين است كه خداى تعالى ذكرجميل و ستايش نيكوى او را تا قيامت باقى بگذارد و خدا هم اين دعايش را مستجاب كرده ،اهل ايمان همواره او را ثنا ميگويند و به خير ياد مى كنند). و ليكن لسان صدق به معناى ذكر جميل و ثنا بودن خيلى روشن نيست و نيز آنقول ديگر كه ميگفت دعاى مورد بحث به معناى همان دعايى است كه در سوره بقره از آنجناب نقل شده درست به نظر نمى رسد، چون يكى بودن آن دعا و اين دعا نيز خيلى روشننيست .
و اجعلنى من ورثة جنة النعيم
|
در اينكه وارث جنت نعيم شدن چه معنا دارد؟ گفتارى در تفسير آيه (اولئك هم الوارثون) گذشت .
و اغفر لابى انه كان من الضالين )
|
اين جمله حكايت استغفار آن جناب است براى پدرش ، بر حسب وعدهاى كه قبلا به پدرشداده و فرموده بود: (سلام عليك ساستغفر لك ربى ) و هيچ بعيد نيست كه از آيه (و ماكان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرء منه )استفاده شود كه دعاى آن جناب در جمله مورد بحث هنگامى بوده كه هنوز پدرش زنده بودهاست . بنابر اين معناى آيه چنين مى شود كه : پدرم مدتىقبل از اين دعا از گمراهان بود.
و لا تخزنى يوم يبعثون يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى اللّه بقلب سليم )
|
كلمه (خزى ) - به كسر خاء و سكون زا - به معناى يارى نكردن كسى است كه ازطرف ، اميد يارى دارد، و ضمير در كلمه (يبعثون - مبعوث شوند) به (ناس - مردم) بر مى گردد، خواهى گفت : گفتگويى از مردم به ميان نيامده و كلمه ناس قبلا ذكرنشده بود تا ضمير به آن برگردد، مى گوييم بلى حق با شماست و ليكن همينكه ازخارج بدانيم كه مرجع ضمير چيست كافى است . و از اينكه آن جناب از پروردگار خود مسالت نمود كه او را در روز قيامت (خزى ) نكند،فهميده مى شود كه در آن روز هر انسانى محتاج به يارى خدا است ، و بنيه ضعيف بشرىتاب مقاومت در برابر اهوال و هراسهايى كه آن روز با آنها مواجه مى شود ندارد، مگرآنكه خدا او را يارى و تاءييد كند. كلمه (يوم ) در جمله (يوم لا ينفع مال و لا بنون ) ظرفى است كه به عنوانبدل از يوم در جمله (يوم يبعثون ) آمده . پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: (گفتار ابراهيم در جمله (يبعثون ) تمام مىشود و از جمله (يوم لا ينفع ) تا پانزده آيه بعد جزء كلام خدا است ، صحيح نيست . بيان اينكه سود نداشتن مال و فرزندان در قيامتنتيجهانحلال اجتماع مدنى و بطلان اسباب اعتبارى در آن روز است در اين جمله سود داشتن مال و فرزندان در روز قيامت بكلى نفى شده ، و اين بدان جهت استكه رابطه مال و فرزندان كه در دنيا مناط در يارى و مساعدت طرفينى است ، رابطه اىاست و همى و خيالى ، كه تنها در نظام اجتماعى بشر معتبر شمرده مى شود و در خارج ازظرف اجتماع مدنى هيچ اثرى ندارد، ( مال كه يا كاغذى است به نام اسكناس و يا فلزىاست به نام طلا و امثال آن و نيز يك انسان به نام فرزند كه موجودى استمستقل ، چه ارتباطى به زندگى من كه نيز انسانى هستممستقل مى تواند داشته باشد؟) و روز قيامت كه روز انكشاف حقايق و جدا شدن آنها ازموهومات است و روزى است كه ديگر اسباب و مؤ ثرات اعتبارى ، از سببيت مى افتد،مال به ماليتش و فرزند به عنوان فرزنديش ، و خويشاوند به عنوان قرابتش نيز ازاعتبار مى افتد، همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: (و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكماول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ) و نيز فرموده : (فاذا نفخ فى الصورفلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون ). پس مراد از سود نداشتن مال و فرزندان در روز قيامت ، اين است كه در قيامت آنطور كه دردنيا و در اجتماع بشرى معتبر بود اعتبار ندارد، آرى در دنيا در مجتمع بشرىمال بهترين سبب و وسيله است براى رسيدن به مقاصد زندگى و همچنين فرزندان بهترينوسيله اند براى رسيدن به شوكت و نيرو و غلبه ، پسمال و فرزندان ، عمده چيزى است كه آدمى در دنيا به آن ركون و اعتماد مى كند ودل بدان مى بندد، در نتيجه سود نداشتن اين دو در قيامت كنايه مى شود از سود نداشتن هيچسببى از اسباب اعتبارى و قراردادى دنيا، كه در دنيا براى جلب منافع مادى بدان تمسكمى شد، از قبيل علم و صنعت و جمال و امثال آنها. و به عبارت ديگر نفى فايده از مال و فرزندان در آخرت در معناى اين است كه از بطلاناجتماع مدنى و اسباب اعتبارى و روابط قراردادى آن خبر دهد ، همچنان كه در آيه (ما لكملا تناصرون بل هم اليوم مستسلمون ) - چرا يكديگر را يارى نمى كنيد آرى ايشانامروز تسليمند)، بدان اشاره مى فرمايد. (الا من اتى اللّه بقلب سليم ) - راغب مى گويد: كلمه (سلم ) و (سلامت ) بهمعناى دور بودن از آفات ظاهرى و باطنى است . وجوه مختلف در باره مفاد و نوع استثناء (الا من اتى اللّه بقلب سليم ) در آيه :يوملا ينفع ...) و از سياق بر مى آيد كه آن جناب در مقام بيان معناى جامعى است كه قيامت را از سايرروزها متمايز كند، و از پروردگار خود درخواست كرده كه اولا در روزى كهمال و اولاد و ساير آنچه در دنيا سود مى دهد سودى نمى بخشد، او را يارى كند، و بيچارهنسازد، كه مقتضاى اين مقدمه چينى اين است كه مطلوب واقعى از جمله (الا من اتى اللّهبقلب سليم ) بيان چيزى باشد كه در آن روز نافع است . بنا بر اين ، استثناء منقطع و كلمه (الا) به معناى ليكن است ، يعنى در آن روزمال و اولاد سودى نمى دهد و ليكن هر كس با قلب سليم نزد خدا آيد از سلامت قلب سود مىبرد. و خلاصه مفاد كلام اين مى شود كه مدار سعادت در آن روز بر سلامت قلب است ، چهاينكه صاحب آن قلب سالم در دنيا مال و فرزندى داشته باشد و يا نداشته باشد. بعضى از مفسرين استثنا را متصل و مستثنى منه رامفعول ينفع و محذوف دانسته و گفته اند كه : تقدير آيه چنين است : (يوم لا ينفعمال و لا بنون احدا الا من اتى اللّه بقلب سليم - روزى كهمال و فرزندان به احدى سود نمى دهد، مگر كسى را كه با قلب سليم نزد خدا آيد)، (ولى بنا بر اين تفسير مفاد آيه اين مى شود كه هر كس با قلب سليم آيدمال و اولاد او را سود دهد و حال آنكه آيه نمى خواهد اين را برساند). بعضى ديگر گفته اند: استثناى متصل است ، چيزى كه هست مضافى از آن حذف شده وتقديرش چنين است : (يوم لا ينفع مال و لا بنون الامال و بنون من اتى اللّه ... - روزى كه مال و فرزند سودى نمى بخشد، مگرمال و فرزندان كسى كه با قلب سليم آمده باشد). بعضى ديگر گفته اند: مال و بنون در معناى بى نيازى است و استثناء از بى نيازى شده، اما به حذف مضافى از نوع آن و تقديرش اين است : (يوم لا ينفع غنى الا غنا من اتىاللّه بقلب سليم - روزى كه هيچ غنايى سود نمى بخشد، مگر غنا و بى نيازى كسى كهبا قلب سليم آمده باشد) و قلب سليم هم خود نوعى از غنا است ، پس استثناىمتصل ادعايى است نه حقيقى . بعضى ديگر گفته اند: استثناى منقطع است و در اين ميان مضافى حذف شده و تقدير چنيناست : (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا حال من اتى ... - روزى كهمال و فرزندان سودى نمى دهد مگر حال كسى كه ...) و از ميان اين چند قول سه قولاول همانطور كه اشاره شد مفاد آيه را مخصوص مى كند به كسانى كهمال و اولاد دارند و آنان را دو طائفه مى كند يكى صاحبانمال و اولاد كه با قلب سليم آمده باشند و دوم صاحبانمال و اولادى كه با چنين قلبى نيامده باشند و اينمال و اولاد تنها به دسته اول سود مى دهد و اما كسانى كه در دنيامال و اولاد نداشته اند، آيه از وضع آنان ساكت است ، وحال آنكه ميدانيم سياق آيه نمى خواهد اين را بفرمايد،قول چهارم هم كلمه حال را تقدير گرفته كه هيچ حاجتى به آن نبوده است . و آيه شريفه از نظر معنا قريب به آيه (المال و البنون زينة الحيوة الدنيا والباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا) است چيزى كه هست در آيه موردبحث نفع را به قلب سليم نسبت داده ، كه آن قلبى است كه از ننگ ظلم و تاريكى شرك وگناه سالم باشد، همچنان كه در وصف آن روز فرموده : (و عنت الوجوه للحى القيوم وقد خاب من حمل ظلما) و در آيه چهل و شش كهف نفع و ثواب را به باقيات الصالحاتنسبت داده است . بعضى از مفسرين گفته اند: اين دو آيه اين احتمال را تاءييد مى كند كه استغفار آن جناببراى پدرش ، در حقيقت درخواست هدايت او به سوى ايمان است نه طلب مغفرت معمولى ،چون محال است مثل ابراهيم كسى براى شخصى كه كافر مرده و مى داند كه طلب مغفرتسودى به حال او ندارد طلب مغفرت كند، چون چنين طلب مغفرتى شفاعتى است ، كه بهكافران نمى رسد. البته اينكه استثنا را متصل بدانيم - كه خود اينقائل نيز قائل به آن است - وقتى صحيح مى شود كه ابراهيم پسر صلبى آزر باشد،ولى ما در داستان آن جناب در سوره انعام فساد اين مطلب را روشن ساخته و گفتيم كهآيات بر خلاف آن تصريح دارد. و اما اگر استثناء را منقطع بگيريم ، آن وقت جمله (الا من اتى اللّه بقلب سليم )، بهضميمه آيه (و لا يشفعون الا لمن ارتضى )دليل بر اين مى شود كه استغفار آن جناب قبل از مرگ پدر بوده ، و اين خود روشن است .
و ازلفت الجنة للمتقين و برزت الجحيم للغاوين
|
كلمه (ازلفت ) از مصدر إ زلاف ، به معناى نزديك كردن است و كلمه (برزت ) ازتبريز مصدر باب تفعيل به معناى اظهار است و در اينجا ميان متقين و غاوين مقابله انداخت واز بين صفات دو طائفه ، دو صفت تقوى و غوايت را نام برد، تا اشاره كند به آن دوقضايى كه خداى تعالى در روز راندن ابليس به خاطر امتناعش از سجده بر آدم نمود، ودر سوره حجر آن دو قضاء را نام برده فرمود: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا مناتبعك من الغاوين و ان جهنم لموعدهم اجمعين ... ان المتقين فى جنات و عيون ).
و قيل لهم اين ما كنتم تعبدون من دون اللّه هل ينصرونكم او ينتصرون
|
يعنى به ايشان گفته مى شود: كجايند آن چيزهايى كه شما به جاى خدا آنها را مىپرستيديد آيا شقاوت و عذاب را از شما و يا از خودشان دفع مى كنند؟ وحاصل معنا اين است كه آن روز بر ايشان روشن مى شود كه در بت پرستيشان گمراه بودهاند. فرجام بد مشركان و جنود ابليس در قيامت
فكبكبوا فيها هم و الغاوون و جنود ابليس اجمعون
|
وقتى گفته مى شود (كبه فانكب ) معنايش اين است كه او را با روى به زمين افكند ومعناى (كبكبه ) اين است كه او را چند بار پشت سر هم با رو به زمين افكند. بنا بر اين، اين وزن تكرار كب را افاده مى كند، همچنان كه هر مادهاى به اين وزن در آيد تكرار را مىرساند، مانند: (دب و دبدب ، ذب و ذبذب ، زل وزلزل ، دك و دكدك ). و ضمير جمعى كه در (كبكبوا فيهاهم ) است به اصنام بر مى گردد، بهدليل آيه (انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم ) كه بت پرستان و بتهاى ايشان راهيزم جهنم خوانده است و اينان يكى از سه طايفهاى هستند كه آيه شريفه درباره آنانفرموده كه به رو در جهنم ميافتد، طايفه دوم آنان ، غاوون هستند كه گفتيم در سوره حجرآيه 45 درباره شان صحبت كرد و طايفه سوم جنود ابليسند كه همان قرباى شيطان اند كه قرآن كريمدربارهشان مى فرمايد: هيچ وقت از اهل غوايت جدا نمى شوند، تاداخل دوزخشان كنند، (و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين ... و لنينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فى العذاب مشتركون ).
قالوا و هم فيها يختصمون ... الا المجرمون )
|
ظاهرا گويندگان اين سخن همان غاوون هستند و منظور از اختصام به طورى كه از چند جاىقرآن بر مى آيد جدالى است كه ميان خود آنان و شيطانها واقع مى شود. (تا لله ان كنا لفى ضلال مبين ) - در اين جمله به گمراهى خود اعتراف مى كنند، وخطاب در جمله (اذ نسويكم برب العالمين ) به آلهه و بتهايشان است ، كه با خود آناندر آتش قرار مى گيرند، ممكن هم هست خطاب به شيطانها و يا بهر دو باشد و نيزاحتمال دارد خطاب به رؤ ساى گمراهان باشد، كه عوام از ايشان پيروى مى كردند، ولىوجه اول از همه بهتر است . (و ما اضلنا الا المجرمون ) - ظاهرا، هم صاحبان آن سخن و هم اين سخن هر دومنظورشان از مجرمين غير خودشان است ، يعنى آن پيشواى ضلالت كه اينان در دنيا او راپيروى كردند و نيز داعى به سوى ضلالت و شرك ، كه ايشان را به سوى شركدعوت كردند و همچنين پدرانشان كه ايشان از آنان تقليد نمودند، و دوستانى كه اينان راشبيه خود نمودند همه اينها مجرمينند و مجرمين به طورى كه از آيات قيامت برمى آيدعبارتند از كسانى كه قلم قضاء بر مجرميت آنان و به دوزخ درآمدنشان رفته است ، وخداى تعالى درباره آنان فرموده : (و امتازوا اليوم ايها المجرمون ).
فما لنا من شافعين و لا صديق حميم
|
كلمه (حميم ) به طورى كه راغب مى گويد به معناى خويشاوندى است كه نسبت بهآدمى مشفق باشد. و اين سخن را اهل دوزخ به عنوان حسرت مى گويند، حسرت از اينكه نه رفيق دلسوزىدارند، كه ايشان را شفاعت كند و نه دوستى كه به دادشان برسد و اينكه فرمود: (ما از شافعان هيچ كس نداريم ) اشاره است به اينكه در آن روز شافعانى هستند و گرنه ،هيچ نكته اى در كار نبود كه اقتضاء كند شافع را به لفظ جمع بياورد، بلكه جا داشتبفرمايد: ما شافع نداريم و در روايت هم آمده كه اين سخن را وقتى از در حسرت مى گويندكه مى بينند ملائكه و انبياء و بعضى از مؤ منين ديگران را شفاعت مى كنند.
فلو ان لنا كرة فنكون من المؤ منين
|
در اين جمله مشركين آرزو مى كنند كه اى كاش به دنيا برگردند و از مؤ منين باشند تابه آن سعادتى كه مؤ منين رسيدند ايشان نيز برسند.
ان فى ذلك لا ية ... لهو العزيز الرحيم
|
يعنى در اين داستان كه ما از ابراهيم (عليه السّلام )نقل كرديم ، كه وى بر طبق فطرت ساده خود، راه توحيد را پيش گرفته ، روىدل به سوى رب العالمين كرده ، از بتها بيزارى جست و عليه بت پرستان و وثنيهااحتجاج نمود، آيتى است براى هر كس كه در اين داستان تفكر كند. علاوه بر اينكه درساير داستانها و گرفتاريها و ابتلاآتى كه در اينجا ذكر نشده ، نيز آيتهايى استبراى صاحبان خرد، مانند در آتش افتادنش و آمدن ملائكه به ميهمانيش و هجرت دادن يگانهفرزندش اسماعيل و مادر او هاجر را در ته دره مكه و ساختن كعبه اش و ذبح اسماعيلش . (و ما كان اكثرهم مؤ منين ) - يعنى بيشتر قوم ابراهيم ايمان نياوردند، و بقيه الفاظآيه روشن است . بحث روايتى (رواياتى درباره (لسان صدوق فى الاخرين )، استغفار ابراهيمعليهالسّلام براى پدر، قلب سليم ، شفاعت و...) در تفسير قمى در ذيل آيه (و اجعل لى لسان صدق فى الا خرين )نقل كرده كه فرمودند: مقصود از اين لسان صدق در آخر الزمان ، على بن ابى طالب(عليه السّلام ) است . مؤ لف : در اين روايت دواحتمال است ، يكى اينكه تفسير آيه باشد، يعنى غير از على بن ابى طالب (عليه السّلام) كسى منظور نباشد، دوم اينكه جرى و تطبيق باشد، يعنى على (عليه السّلام ) يكى ازمصاديق لسان صدق باشد. و در كافى به سند خود از يحيى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: امام امير المؤ منين (عليه السّلام ) فرمود اينكه خداى تعالى براى كسى لسان صدقىقرار دهد كه بعد از خودش در مردم باقى باشد، بهتر است از اينكه مالى به او بدهد كهآن را بخورد و به ارث به ديگران دهد... . دو روايت در ذيل (و اغفر لابى ) وتصويرحال فرزند مؤ من و پدر مشرك در قيامت و در الدرالمنثور در ذيل جمله (و اغفر لابى ) آمده كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابىحاتم ، از قتاده روايت كرده اند كه در تفسير (و لا تخزنى يوم يبعثون ) گفته : براىما نقل كردند كه رسول خدا فرموده : در روز قيامت مردى مؤ من را مى آورند، در حالى كهدست پدر مشرك خود را به دست دارد، آتش ميان آن دو جدايى مى افكند، فرزند اميد دارد كهبتواند او را به بهشت ببرد، ولى منادى به وى ندا مى دهد: هيچ مشركىداخل بهشت نمى شود، فرزند مى گويد : پروردگارا پدرم را درياب ، مگر به من وعدهندادى كه بيچاره ام نگذارى ، و او همچنان پافشارى مى كند و پدر را از آتش دوزخ پناهمى دهد، تا آنكه خداى تعالى پدر را با صورتى زشت و بويى متعفن و بهشكل كفتارها درمى آورد و پسر از او متنفر شده رهايش مى كند كه تو پدر من نيستى . و مابه نظرمان رسيد كه منظور قتاده ابراهيم است ، ولى آن روز نامى از ابراهيم نبود. و در همان كتاب است كه بخارى و نسائى از ابو هريره ازرسول خدا روايت كرده اند كه فرمود: روز قيامت آزر ابراهيم را مى بيند و ابراهيم او راپريشان و غبارآلود مشاهده مى كند، مى پرسد مگر به تو نگفتم كه نافرمانى من مكن ؟پدرش مى گويد: امروز ديگر نا فرمانيت نمى كنم . ابراهيم مى گويد: پروردگارا مرا وعده دادى كه در روز قيامت بيچاره ام نگذارى ، چهبيچارگى بالاتر از اينكه پدرم از همه مردم از من دورتر است ؟ خداى تعالى مى فرمايد:من بهشت را بر كافران حرام كردم ، آنگاه خطاب مى رسد اى ابراهيم زير پايت را نگاه كن، ببين چيست ؟ چون مى نگرد پدر خود را به شكل كفتارى آلوده مى بيند، پس پاى آن را مىگيرند و به آتش مى افكنند مؤ لف : اين دو خبر از اخبارى است كه ابراهيم (عليه السّلام ) را فرزند صلبى آزر مىداند، ولى در داستانهاى ابراهيم (عليه السّلام ) در سوره انعام گذشت كه اين اخبار بهخاطر اينكه مخالف با صريح قرآن كريم است از حيز اعتبار ساقط است . و در كافى به سند خود از سفيان بن عيينه روايت كرده كه گفت : از امام (عليه السّلام ) از معناى آيه (الا من اتى اللّه بقلب سليم ) پرسيدم ، فرمود: سليمقلب ، آن كسى است كه پروردگار خود را ملاقات كند و در آن جز خدا چيز ديگرى نباشد وهر قلبى كه در آن شرك يا شك باشد آن قلب ساقط است و اگر اين همه سفارش به زهدكرده اند، براى همين است كه در دنيا دلها براى ياد آخرت فارغ باشد. و در مجمع البيان آمده كه از امام صادق (عليه السّلام ) روايت شده كه فرمود : قلب سليمآن قلبى است كه از محبت دنيا سالم باشد. مؤ يد اين روايت ، گفتاررسول خدا است كه فرموده محبت دنيا ريشه همه گناهان است . و نيز در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام ابى جعفر (عليه السّلام ) روايتكرده كه در ضمن حديثى فرمود: جنود ابليس عبارتند از شيطانهاى ديگر كه از ذريه اوهستند. بيزارى مجرمين در روز قيامت از يكديگر و در تفسير جمله (و ما اضلنا الا المجرمون ) فرمود: چون ما را به راه خود دعوتكردند، و اين همان گفتار ديگر خداى تعالى است كه در حكايت گفتگوىاهل دوزخ فرموده : (و قالت اوليهم لاخريهم ربنا هؤ لاء اضلونا فاتهم عذابا ضعفا منالنار - يك طايفه به ديگرى مى گويد: پروردگارا اينها ما را گمراه كردند، پس بهايشان عذابى از آتش بده دو برابر عذاب ما) و نيز در همين باره فرموده : (كلما دخلتامة لعنت اختها حتى اذا اداركوا فيها جميعا - هر امتى كه به عرصه محشر در مى آيد امتىديگر را لعنت مى كند، تا آنكه همگى در آتش ، يكديگر را ببينند) كه از يكديگربيزارى مى جويند و بعضى بعضى ديگر را لعنت مى كنند آن روز هر يك مى خواهد تقصيررا به گردن ديگرى بيندازد، بلكه خود از مخمصه رهايى يابد ولى اين چاره جوييهاسودى نمى دهد، چون ديگر آن روز، روز آزمايش و امتحان و روزقبول عذر و روز نجات نيست . و در كافى به دو سند از ابى بصير از ابى جعفر و امام صادق (عليه السّلام ) روايتكرده كه در ذيل آيه (فكبكبوا فيها هم و الغاوون ) فرموده اند: ايشان مردمى هستند كهبه زبان ، دم از عدالت مى زنند، ولى در عمل بر خلاف آنعمل مى كنند. قمى نيز در تفسير خود و همچنين برقى در محاسن خود، اين معنا را از امام صادق (عليه السّلام ) نقل كرده اند، ولى ظاهرا اين روايت درذيل آيه (و الشعراء يتبعهم الغاوون ) وارد شده باشد، چوندنبال آن فرموده (و انهم يقولون ما لا يفعلون - چون اينان مى گويند چيزهايى را كهخود عمل نمى كنند) و هر كس خوب دقت كند مى فهمد كه روايت ، به غاوون در سورهشعراء مربوط است نه به غاؤ ون در آيه (فكبكبوا فيها). دو روايت در ذيل (فما لنا من شافئين ...) و نااميدى كافران از شفاعت روزجزا و در مجمع گفته است : در خبرى كه از جابر بن عبد اللّه رسيده آمده كه گفت : ازرسول خدا شنيدم مى فرمود: كسى كه داخل بهشت مى شود مى پرسد رفيقم چه كرد؟ درحالى كه رفيقش در دوزخ است ، خداى تعالى دستور مى دهد رفيقش را از دوزخ در آوريد وبرايش ببريد، آنگاه اهل دوزخ چون اين را مى بينند مى گويند: (فما لنا من شافعين و لاصديق حميم - ما كسى را نداشتيم شفاعتمان كند و رفيق دلسوزى نداريم ). و نيز به سند خود از حمران بن اعين از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود:به خدا سوگند سه نوبت شيعيان خود را شفاعت مى كنيم ، تا آنجا كه مردم بگويند:(فما لنا من شافعين و لا صديق حميم ... فتكون من المؤ منين ) و در روايتى ديگر امام(عليه السّلام ) فرمود: تا آنجا كه دشمنان ما بگويند... و در تفسير قمى درباره آيه (فلو ان لنا كرة فنكون من المؤ منين ) فرموده : (منالمهتدين ) براى اينكه آن روز با اقرار خود ديگر داراى ايمان لازم شده اند.
|
|
|
|
|
|
|
|