|
|
|
|
|
|
و نيز گفته اند: كه (ذشيرينطوس ) و (ابيسون ) و مريدان اين دو، به خاطر اينكهمعتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجودمادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف آسيا و غير ايشان درسال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلىبنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران درانجيل هاى خود ننوشته اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيحرا بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد. البته كلماتشان در تاريخ ترجمه ها و زبان هائى كه اينانجيل با آن زبان ها نوشته شده مختلف است ، بعضى ها گفته اند: درسال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن راسال 96 و بعضى سال 98 دانسته اند. و جمعى از ايشان گفته اند: اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده، عده اى گفته اند: نويسنده آن طلبه اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده ، (اين معنا را ازجلد هفتم كتاب (كاتلك هرالد) چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن ازكتاب قصص نقل كرده اند، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است . بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكهبعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده اند تامردم را بفريبند. بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحناكليساى (افاس ) باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است . بى اعتبارى انجيلهاى چهارگانه از لحاظ سندومجهول الحال بودن آنها اين بود حال و وضع انجيل هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقنبگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيل ها به هفت نفر منتهى مى شود: 1 - متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا، و اعتماد همه بهانجيل هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهارانجيل هم به يكى است كه از همه قديم تر و سابق تر است و آنانجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمهانجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چهمدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده اى بوده ؟ آياقائل به (رسالت ) مسيح بوده و يا به (الوهيت ) او؟. در انجيلهاى موجود، شرححالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى كرد: عيسى پسر يوسف نجاراست و براى دعوت بسوى اللّه قيام كرد و او ادعا مى كرده كه پسر خداست ، و بدون داشتنپدرى ، در جنس بشر متولد شد. و پدر او، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش ، و ياكشته شدنش ، عوض گناهان مردم باشد. و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى كند، و كورمادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده ، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى كند و اودوازده شاگرد داشته ، كه يكى از آنان ، متى صاحبانجيل بوده ، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد، تا دين مسيح راتبليغ كنند و... پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمينپيچيده است . و همانطور كه ديديد، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد، كه صاحبآن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمشمجهول و عين و وصفش مبهم است . عدم اعتبار كتب مسيحيت باعبث شده است بعضى منكر وجود خارجى عيسى و بعضى معتقدبهوجود دو عيسى شوند و اين وهن و بى پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندانحر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است ، كه دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت ها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردمترسيم كرده اند. و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤ ونبا قصه عيسى داشته ، تاءييد شده و آن موضوع (كرشنا) بوده ، كه بت پرستانقديم هند ادعا مى كرده اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدانازل شده ، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده ، تا فداى مردم و كفاره گناهانآنها باشد، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائى بخشد. درست مانند حرفهائى كه مسيحياندرباره مسيح مى گويند، (طابق النعل بالنعل ) (كه ان شاء اللّه داستانش بزودى مىآيد). و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيحبوده اند: يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بيناين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است ، و تاريخ ميلادى كه مبداء تاريخ امروز مايعنى سال 1956 است ، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى شود. چون مسيحى كهبدار آويخته نشده ، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصتسال زندگى كرده است . و مسيح دوم كه بدار آويخته شده ، بيش از دويست و نودسال بعد از اين تاريخى بظهور رسيده ، و او سى و سهسال زندگى كرده است . و من ميدوارم ، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخرسوره نساء بياورم . و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد، اين است كه اثبات كنيم ،تاريخ ميلادى مسيحيت مبداء درستى نداشته ، بلكه (باعتراف خود مسيحيت ) دستخوشاختلال است . علاوه بر اين ، همانطور كه گفتيم ، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلادمسيح انطباق ندارد. و اين خود يك سكته تاريخى است . امور ديگرى كه موجب ترديد درباره انجيلهاى مسيحيت مى شوند علاوه بر آنچه گذشت ، امور ديگرى هم هست كه انسان را درباره انجيلهاى مسيحيت دچارترديد مى كند. مثلا گفته مى شود كه در دو قرناول و دوم ، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چندانجيل شمرده اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست ، كليسا همه آنهارا تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد. از اين جهت باين چهارانجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است . از آن جمله شيلسوسفيلسوف در قرن دوم ، نصارا را در كتاب خود (الخطاب الحقيقى ) ملامت كرده كه باانجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده اند، امروز مىنوشتند، فردا محو ميكردند. و در سال 384 ميلادى (باباداماسيوس ) دستور داد، ترجمه جديدى از عهد قديم وجديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند، چون پادشاه آنروز(تيودوسيس ) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف ها درباره مطالبانجيل هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش (فولكانا) نهاده شد،به اتمام رسيد كه ترجمه اى بود از خصوصانجيل هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا. و ترتيب دهنده اين چهارانجيل گفته بود: (بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم ، اينترتيب را به آن داديم ، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معناتشخيص داديم حذف كرديم ، و بقيه را همانطور كه بودبحال خود باقى گذاشتيم .) آنگاه همين ترجمه كه مجمع (تريدنتينى ) آنرا درسال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود، درسال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخه هاى جديدى طبع شود.باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخه اى تنقيح شده كهامروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود. و از جمله آن انجيل هائى كه نسخه هايش جمع آورى شد،انجيل برنابا است كه يك نسخه از آن چند سالقبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايشمطابق داستانى است كه قرآن كريم درباره مسيح ، عيسى بن مريم آورده است و اينانجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد. و دانشمندفاضل (سردار كابلى ) آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد. و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه اى كه از غير يهود همنقل شده ، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مى دهد، ازقبيل فرزندى عيسى براى خدا، و مساءله فدا و غير اين دو ساكت است . مورخ آمريكائىمعروف ، يعنى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود كه درباره تاريخ بشر نوشته، از كتابى و نامه اى نام مى برد كه طبيب (اسكولابيوس كولتلوس ) رومى در تاريخ62 ميلادى به برادرش (جلاديوس انسا) نوشته ، كه مردى ارتشى بود و در ارتشروم در فلسطين خدمت مى كرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارىرفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاءثير قرار گرفتم ، او مرا بسوى مسيحيتدعوت كرد و شمه اى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت . ولى رابطه من با او قطعشد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم ، در (اوستى )بقتل رسيده است . اينك از تو كه در فلسطين هستى مى خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلىكه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كرده ام ، يرايم بفرستى . (جلاديوس اءنسا) بعد از شش هفته ، نامه اى از اورشليم ، از اردوگاه روم ، بهبرادرش (اسكولابيوس كولتلوس ) طبيب نوشت : كه من از عده اى از پيرمردان اينشهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم ، ولى دريافتم كه دوست ندارندپاسخ سؤ الم را بدهند. (و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مى كرده ، پيرمرد بودند). تا آنكه روزى به زيتون فروشى برخوردم ، از اوپرسيدم : چنين كسى را مى شناسى ؟ او در پاسخ ، روى خوش نشان داد و مرا به مردىراهنمائى كرد بنام يوسف ، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا بهاخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد. در همانروز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخوردهبود و معلوم شد، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه هاى اين اطراف ماهى صيدمى كرده است . و اين مرد با سن و سال زيادش ، داراى مشاعرى صحيح و حافظه اى خوببود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده ، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ دادهبود، برايم تعريف كرد از آن جمله ، گفت : يكى از استانداران قيصر روم ، يعنى (تىبريوس ) در فلسطين حكمرانى مى كرد، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آنايام ، در اورشليم فتنه اى بپاخاست و (فونتيوس فيلاطوس ) بدانجا سفر كرد، تاآتش فتنه را خاموش كند، و جريان فتنه اين بود كه مردى ازاهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى شوراند، ولى وقتى ماجراى ابن نجارمتهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى استعاقل و متين . و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه درباره اشگزارش داده اند، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند. چون با اوبسيار دشمن بودند، و بهمين انگيره به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اينجوان ناصرى مى گويد: (هركس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى ، وچه فلسطينى ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند، نزد خدامثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كردهباشد). و گويا اين سخنان در دل (فيلاطوس ) مؤ ثر افتاد، و تير دشمنان به سنگخورد. ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و دربرابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند. لاجرم بنظرش رسيد،صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده ، زندانى كند تا بدست مردم و درغوغاى آنان كشته نشود. فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى چيست ؟ و هر وقت با مردم درباره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى پرسيد،بجاى اينكه علت را بيان كنند، سر و صدا مى كردند كه او كافر است ، او ملحد است ، اوخائن است . و بالاخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رايش بر اين قرارگرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ وچه دينى را تبليغ مى كنى ؟ عيسى پاسخ داد: من نه حكومت مى خواهم ، و نه كارى به كارسياست دارم ، من تنها مى خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم . اهتمام من به امرحيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است . و من معتقدم ، انسان بايد بيكديگراحسان كند و خداى يگانه را بپرستد، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكمپدر را دارد. فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود، ديد در سخنانعيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست . و به همين جهت براى بار دوم تصميمگرفت ، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده ، حكمقتل او را به امروز و فردا واگذارد. اما يهود حاضر نمى شد و رضايت نمى داد، كه عيسىبحال خودش واگذار شود. بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريبدروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى خواهد به قيصر خيانت كند. و شروع كردنداستشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواست ند تا او را ازحكومت عزل كند. اتفاقا قبل از اين هم فتنه ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود ودر دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود، و آنطور كه بايد نمى توانستند مردم راساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كهبا مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند، و از قيصر ناراضىگردند. بدين جهت فيلاطوس چاره اى نديد، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند وخواسته مردم را عملى سازد. اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى تابى نكرد،بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آناستقبال نمود، و قبل از مرگش از همه آنهائيكه در كشتنش دخالت داشتند، درگذشت ، آنگاهحكم اعدامش تنفيذ شد، و بر بالاى دار جان سپرد، در حاليكه مردم مسخره اش مى كردند، وسب و ناسزايش مى گفتند. (جلاديوس آنسا) در خاتمه نامه اش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن- مريم برايم تعريف كرد، در حالى كه مى گفت و مى گريست و وقتى خواست با من خداحافظى كند، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم ، اما اوقبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند، به آنها بده . من ازاو، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم ، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت. تنها چيزى كه درباره او گفت ، اين بود كه او مردى خيمه دوز بود، و در آخر از اينشغلش دست كشيد، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت ، مذهب رب رووف و رحيم الهى كهبين او و بين (يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى شنويم ، از زمين تاآسمان فرق هست . و ظاهرا بولس ، نخست به آسياى صغير، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا بهبردگان و غلامان و كنيزان مى گفته كه : (همه شما فرزندان پدريد، و پدر همه شمارا دوست مى دارد، و رافت مى ورزد، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد، بلكهشامل همه مردم مى شود، چه فقير و چه غنى . به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرىرفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند). ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى عليه السلام بوده است اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى (هندريك ويلم وان لون ) در تاليف خود(تاريخ بشر) از نامه نام برده ، آورده است . البته نامه طولانى تر از اين بود، ما نقاط برجسته اى كه در فقره هاى اين نامه بود وبه بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تاءمل در مضمون جمله هاى اين نامه ، اين معنا را براىاهل تاءمل روشن مى سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده ، و جز ظهور دعوتپيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده ، و در اين دعوت سخنى از ظهورالهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء، بهچشم نمى خورد. و نيز بر مى آيد كه عده اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى ازقبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار، به اقطار مختلف زمين يعنى هندو آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده اند، و دعوت مسيحيت را انتشار داده اند. و ليكن ازداستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان درمسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده ، مسائلى ازقبيل لاهوت مسيح ، و خدائى او، و مساءله كفايت ايمان به مسيح ازعمل كردن به احكام شريعت موسى ، و اينكه آيا دين مسيح ديناصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات ومكمل آنست ؟. از همين جا اختلاف ها و فرقه فرقه شدن ها آغاز شده ، و كتاباعمال رسولان و ساير رساله هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته ، به اينحقيقت اشاره دارد. سهم بزرگ جوامعى مانند روم ، هند، چين و مصر و... كه مسيحيت در آنها گسترش يافته ،دراعتقاد به تثليت و ظهور لاهوت در ناسوت و مساءله تفديه و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت هائى كه دعوت مسيحيت براىاولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده ازقبيل روم و هند و...، قبلا امتى وثنى صابئى ، يا بره مائى و يا بودائى بودند، و در آنمذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه بره منى از جهت ديگر حكمفرما بود، وهمه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است . و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سه گانه بودن واحد، ونازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن راپذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود، در بت پرستان قديم هند و چين و مصر و كلدانو آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنين در بت پرستان قديمى غرب ازقبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته ، و كتبى كه در اديان و مذاهبقديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است . از آن جمله (دوان ) در كتاب خود(خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات ) نوشته است : اينك نظرى به هند مىافكنيم و مى بينيم كه بزرگترين و معروف ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است ، و اينتعليم را به زبان بومى خود (ترى مورتى ) مى گويند. و اين نامى است مركب از دوكلمه به لغت سنسكريتى ، يكى (ترى ) يعنى سه تا، و يكى (مورتى ) يعنىهياتها و اقنوم ها، و اين سه اقنوم عبارتند از: 1 - بره ما، 2 - فشنو، 3 - سيفا، كه در عيناينكه سه اقنومند، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست ، و در نتيجه به عقيده آنان اين يكچيز، معبود واحدى است . آنگاه مى گويد: بره ما به عقيده آنان پدر، و فشنو پسر، و سيفا روح القدس است . واضافه مى كند: كه نامبردگان ، سيفا را (كرشنا) مى خوانند، يعنى رب مخلص ، وروح عظيمى كه (فشنو) از او متولد مى شود. (و اين كرشنا، همان (كرس )، -بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است ). پس فشنو، همان الهى است كه در ناسوتزمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد. پس او يكى از اقانيم سه گانه است كه روى هم(اله ) واحدند. و نيز اضافه مى كند كه : هنديان بعنوان رمز، اقنوم سوم را بهشكل كبوتر مى كشند، عينا همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مى دانند. مستر (فابر) هم در كتاب خود (اصل الوثنيه ) مى گويد: ثالوث (سه تائى ) را دربين هنديها نيز مى يابيم ، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مى دانند از: برهما، وفشنو، و سيفا. و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مى بينيم ، چون آنها هم مى گويند(بوذ) معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو (جنسيت ) مى گويند (جيفاء) مثلثاقانيم است . و سپس اضافه مى كند كه : چينى ها هم بوذه را عبادت مى كنند و آن را (فو) مى دانند، ومى گويند: (فو) سه اقنوم است ، همانطور كه هنديها مى گفتند. دوان ، در همان كتاب مى گويد: كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مىخواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مى كنند كه اولى دومى راخلق كرد و دومى سومى را، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس . و روزىتوليسو، پادشاه مصر از كاهن عصر خويش (تنيشوكى ) خواهش كرد، اگر كاهنىبزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد: آيا بعد از او كاهنىبزرگتر از او خواهد بود؟ كاهن در پاسخ گفت : بله پيدا مى شود كسى كه بزرگتر استو او خداست كه قبل از هر چيز است . و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است . و اينسه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند. و از اين سه چيز، يك چيز نيروى ابدى صادرشده . پس برو اى فانى ، اى صاحب زندگى كوتاه . (بونويك ) هم در كتاب خود (عقائد قدماء المصريين ) مى گويد: عجيب و غريب ترينحرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده ، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده ، و كلمه از اللّه صادر شده، و در عين حال همان اللّه است . اين بود عين گفتار بونويك ، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است . (هيجين ) هم در كتاب خود (انگلو ساكسون ) مى گويد: فارسيان متروس را، كلمه وواسطه و نجات بخش ايرانيان مى دانستند. و از كتاب ساكنان اروپاى قديمنقل مى كند كه نوشته است : وثنى هاى قديم معتقد بودند كه معبود، مثلث الاقانيم است . وساده تر بگويم ، خدا داراى سه اقنوم است . و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث رانقل مى كند. و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقى هانقل كرده است . ودوان سابق الذكر در همان كتابش (خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه 181 تا182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمه اش اين است : (اعتقاد و تصور اينكه يكى ازآلهه و خدايان ، وسيله نجات بشر شده ، به اينكه خود را بكشتن دهد، اعتقادى است بسيارقديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران ). وى سپس شواهدى بر اين معنا نقل كرده است از آن جمله مى گويد: (هندوان معتقدند كه(كرشنا) مولود بكر - كه نفس اله فشنو است . فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا داردو نه انتها. - از در مهر و عطوفت حركتى كرد، تا زمين را از سنگينى گناهانى كهتحمل كرده نجات دهد.ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود، انسان رانجات داد). و نيز مى گويد: (مستر مور) عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود بههمان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدارميخكوب شده ، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونه اى از انسان تصوير شده كشيدهاست . و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار، در حالى كهتاجى از طلا بسر دارد، ديده شده است . و اتفاقا نصارا درباره مسيح نيز، هم نوشته اند وهم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد، تاجى از خار بر سر داشت . (هوك ) صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بت پرست معتقدند كهبعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده ، و براى نجات انسان از خطاهايش ،قربانى تقديم كرده اند. و نيز مى گويد: نويسنده كتاب (هنود) آقاى (موريفورليمس ) در كتاب خود نوشته: هندوهاى بت پرست ، معتقد به خطيئه اصلى هستند، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجودچنين اعتقادى در ايشان دارد، اين است كه در مناجات ها و توسلاتى كه بعد از (كياترى) دارند، آمده كه ، اى معبود من ، اينك من گنهكار و مرتكب خطا شده ام ، و طبيعتى شرير دارم، مادرم مرا به گناه حامله شد، پس مرا نجات بده ، اى صاحب ديدگان حندقوقيه ، وخلاصى بخش خاطئين از گناهان ، و از آثار شوم آن . و كشيش (جورج كوكس ) در كتاب خود (ديانت هاى قديمى )، آنجا كه سخن از هندوهادارد، مى گويد: هندوها، خداى خود (كرشنا) را توصيف مى كنند به اينكه او شجاعى باشهامت و ذخيره اى براى بشر بود، و پر بود از لاهوت ، براى اينكه خود را پيشكش كرد،تا عوض باشد از گناه گنه كاران . (هيجين ) هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزميننپال و تبت نهاد، يعنى آقاى (اندارادا الكروزوبوس )نقل كرده كه درباره اله (اندرا) كه او را مى پرستند گفته : او خون خود را به چوبهدار ريخت ، و ميخ دار دست و پايش را سوراخ كرد، تا بشر را از گناهانش خلاصىببخشد.و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است . و در كتاب (جورجيوس ) راهب ، عكس يعنى تصوير اله (اندرا) در حاليكه بر بالاىدار كشيده شده ، موجود است . البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض ، متساوىو از حيث طول ، مختلف است . باين معنا كه بالاى دار كوتاه تر از پائين آن است . و دربالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود،هيچ بيننده بذهنش نمى رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است . و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقداتنصارا انطباق دارد، حتى بودائيان ، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخشعالم ناميده اند و ميگويند: بودا، انسانى كامل و در عينحال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپاردو قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصىبخشد. و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند، و علاوه بر آن ، وارث ملكوتآسمانها گردند، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آورده اند. از آن جمله(بيل ) در كتاب خود و (هوك ) در سفرنامه خود، و (موالر) در كتاب (تاريخالاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است . خواننده عزيز، اگر بخواهد، از همه منقولاتاطلاع حاصل كند، به تفسير المنار جلد ششم ، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائرهالمعارف ، و كتاب (عقائد الوثنيه فى الديانه النصرانيه ) و غير اينها مراجعه نمايداين بود چكيده و بلكه نمونه اى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدارآويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان خلق گرديدن ، در ديانت هاى قديم ، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناىزمين . پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كهقبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند، اين عقايد دردل مردم دنيا رسوخ يافته بود و با مسلم شدن اين معنا، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت، آيا اين احتمال را نمى دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت (براى اينكه دعوت خود را بخوردمردم آن روز بدهند) اصول و فروع مسيحيت را گرفته ، در قالب وثنيت ريختند، تا دلهاىمردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند، و مردم بتوانندآن تعليمات را هضم كنند؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاءييد مى كنند، كه به حكما و فلاسفه حملهآورده ، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مى كنند، و مى گويند: اله رببلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مى دهد. و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات (پوچ و خرافى ) خود در حقيقت دربرابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف آرائى كرده و به جنگعقل برخاسته اند. و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده اند به اينكه هيچ راهىبراى پذيرفتن آن ، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست . تا چه رسد به اينكه بعداز تصور، آنرا بپذيريم . (سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تاقابل تصور نيست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چاره اى جز اين نديدندكه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پر شدن از روح مقدس بگذراند. به جهت عجز از دعوت بر اساس مبانى عقلى و عقلائى ، مبلغين مسحيت اساس دعوت خودرابر مكاشفه و رهبانيت قرار دارد آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمى توانند باعقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند،يعنى طريقه اى را بدست گرفتند غير طريقه و روشعقل . علاوه براين بطوريكه كتاب (اعمال الرسل و التواريخ ) حكايت مى كند، مبلغين مسيحيترهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشيده ، دوره گردى را كار خودكردند، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورداستقبال عوام آن سرزمين قرار گرفت و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم ، سرخوردگى مردم از وضع موجودشانبود. چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام برده گيرى و استعباد بيچارگان ، و فاصلهغير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور، و نابرابرى عميق بينزندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براىقبول اين دعوت فراهم كرده بود. (مردم بجان آمده ،دنبال راه نجاتى مى گشتند، هر چند كه بهاصول آن راه نجات ، پى نبرند). و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مى كرد، براى اينكه اولين دعوتىكه مبلغين مى كردند، دعوت به برادرى ، دوستى ، تساوى حقوق ، معاشرت نيكو در بينمردم ، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيره وسعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند. و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكمسلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمى كردند البته در صدد اذيت وسياست و طردشان هم بر نمى آمدند. علت موفقيت دعوت به مسيحيت ، در امپراتورى روم همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات ، روز بروز عددگروندگان به مسيحيت زياد شود، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته ، تا آنجا كهدامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيدهشد، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد، در كليساها بروى مردم باز شدو با باز شدن هر كليسا، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض ومزاحم روساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمى شدند و نيز هرگز پنجه به روىپادشاهان زمان و حكام ستمگر نمى كشيدند، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائىنداشتند، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمى كردند و چه بسا مى شد كه همين رفتارمنجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مى شد. پيوسته طايفه اى كشته و طايفه اى ديگرزندانى مى شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مى گشت . امر به همينمنوال مى گذشت ، تا اوان امپراطورى (كنستانتين ) رسيد، او به كيش مسيحيت ايمان آورد،و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم وكشورهاى تابع روم ، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود. و نصرانيتدر كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيش ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مى شدند تادر همه جا كليساها و ديرها و مدرسه ها بسازند وانجيل را به مردم تعليم دهند. آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود رااصول مسلمه انجيل مثلا مساءله پدر پسرى ، و روح القدس ، و مساءله دار و فداء و غيرذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى رابراساس آن مورد بحث و تفسير قرار داد. و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى شود. واولين دليل بر سستى اين تعليمات است . براى اينكه است حكام هر بنائى به استحكامبنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد، همچنين و لو دانه دانه هاىخشتش از سرب ريخته شده باشد. مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى كند، واساس مسيحيت غير معقول بودن پايه اى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى ايه تثليث(يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساءله دار، و فداء شدن رامعقول نمى سازد. عده اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده اند كه امرى غيرمعقول است . ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده اند كهمسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد، و اين اختصاص بهمسائل نامبرده در مسيحيت ندارد، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كهعقل آنها را محال مى داند، و در عين حال مردم به آنها معتقدند. ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از هماناصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مى شود كه يك دين بر حق باشد، و در عينحال اساس و پايه اش باطل و محال باشد؟ ما و هرعاقل ديگر اگر دينى را مى پذيريم و تشخيص مى دهيم كه دين حق است ، باعقل خود تشخيص مى دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى داند كه عقيده اى حق باشد، و در عينحال اصول آن باطل و محال باشد. و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليهعقل است . بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج ازسنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست . بطلان و فساد مبناى دعوت مسيحى ، موجب درگيرى و مشاجره بين مدارس مسيحى وسپسمراقبت كليسا و تفتيش عقايد گرديد و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از هماناوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم واسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد، كليسا روز بروز مراقبت خودرا در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعىتشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيداشود، و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد وحتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند. (و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دينچه عواقبى را در بر دارد). اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد، انجمن (نيقيه ) بود كه عليه (اريوس)تشكيل گردديد. او گفته بود: اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد. بلكه اقنوم پدر - يعنىاللّه تعالى - قديم است ، و - مسيح -، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوبكردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و درحضور قيصر آنروز يعنى (كنستانتين ) به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحدهگفتند: (ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيهااست ، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر اللّه واحد، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوعنيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همهعوالم و همه موجودات متقن شد، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد، واز روح القدس مجسم شد، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد، و در ايام فيلاطوس بدارآويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، درطرف راست پدرش نشست . و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان وزندگان داورى كند، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد، روح حقى كه از پدرش خارج مى شود. و ايمان داريم به معموديه واحده ، (يعنى طهارت و قداست باطن ) براىآمرزش خطايا، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت ، جاثليقيه ، و نيز ايمانداريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى خيزد و حيات ابدى مى يابد. اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند، و بعد از آن انجمنهاى بسيارىبه منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت ازقبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه ، مقدانوسيه ، سباليوسيه ،نوئتوسيه ، بولسيه ، و غير اينها تشكيل يافت . و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى داد، و هرگز در اين كار خستگى ، و در دعوت خودسستى بخرج نداد، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى افزود، تا آنجا كه درسال 496 ميلادى موفق شد، ساير دول اروپا ازقبيل فرانسه و انگليس و اتريش ، و بورسا، و اسپانيا، وپرتغال ، و بلژيك ، و هلند، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند. الا روسيه كه بعدهابه اين دين گرويد. اجمالى از سير تاريخى مسحيت و پيدايش انشعابات و مذاهب مختلف مسيحى از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود، و از سوى ديگر امپراطورى روم موردحمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت ، و جنگهاى پى در پى وفتنه ها اين امپراطورى را تضعيف مى كرد. تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله ور كه برروم استيلاء يافته بودند، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ،زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت . در نتيجهكليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى . و در آن اياميعنى سال 590 ميلادى ، رياست كليسا بدست (پاپ گريگواگر) بود كه باز درنتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت . (و نه تنها كليساهاى رومبلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى گرفت ). چيزى كه هست چندىطول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد، امپراطورى روم غربى كهپايتخت آن روم بود، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه (استانبول ) بود، و قيصرهاى روم شرقى ، خود را روساى دينى مملكت مى دانستند، ولىكليساى روم زير بار اين حرف نرفت ، و همين مبداء پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهبكاتوليك (پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس (پيروان كليساى استانبول ) گرديد. امر به همين منوال گذشت ، تا آنكه قسطنطنيه بدستآل عثمان فتح گرديد، و قيصر روم (بالى اولوكوس ) از آخرين قيصرهاى روم شرقى، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند. و بعد از كشته شدن قيصر روماين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا ازقيصرهاى روم به ارث مى بريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختربه آنها داده ، و از آنها دختر گرفته ايم ، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود، روس هاهم مسيحى شده بودند. و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود رابدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند، و اين درسال 1454 ميلادى بوده است . جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه (تزارنيكولا) كشته شد و اوآخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده اش درسال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند. در نتيجه كليساى روم تقريبابحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت . (و دوباره به همه كليساهاى روم غربى وشرقى مسلط شد). ليكن از سوى ديگر دچار تيره روزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى واوج قدرتش (در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود، و مردمبدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى توانستند بكنند. كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود، و وقتى كارد به مردم رسيد طائفه اى ازمتدينين به انجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواست ار آزادى شده ، در آخر از پيروىروساى كليسا، و پاپ ها درآمده ، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى فهميدند و علماءو كشيش ها در فهم آن اتفاق داشتند، اطاعت مى كردند، اين طائفه را ارتدوكس خواندند. طائفه اى ديگر نه تنها از اطاعت روسا و پاپ ها درآمدند، بلكه در تعليم انجيلى بكلىاز اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند. اينها راپروتستان ناميدند، انشعاب مسيحيت به سه شعبه كاتوليك ، ارتدوكس ، پروتستانت در نتيجه ، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد: 1 - كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند. 2 - ارتدوكس كه تابعتعليمات كليساى نام برده بودند، اما خود كليسا را فرمان نمى بردند كه گفتيم اينشاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد ازانتقال كليساى قسطنطنيه از روم شرقى به مسكو پيدا شد. 3 - پروتستانت كه بكلى ازپيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد، و طريقه اى مخصوص به خود پيش گرفت . و درقرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود. اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت ، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كهبه وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند، مى دانند كه منظور ما ازنقل اين مطالب ، قصه سرائى نبود، بلكه چند نكته در نظر داشتيم ،اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ دادهآشنا باشد، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده اى كه در آغاز مسيحيت ، در اين دينوجود نداشته ، از كجا بسوى آن راه يافته ؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كهدنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مى آمدند، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء وامثال آن بوده اند؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كرده اند؟ و خلاصهعامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل ها راه داده ؟ و يا از خارج مسيحيتبداخل آن سرايت كرده ؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى ، و يا در اثراينكه يك مبلغ مسيحيت نمى خواهد كسى را از خود برنجاند، قهرا و بطور عادى با عقايد يكوثنى مذهب هم موافقت مى كند، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده اند، جز باقبول آن عقايد نمى توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند؟ دوم اينكه قدرت نمائى كليسا ومخصوصا كليساى روم ، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجه اش رسيد بطوريكه همبر امور دين مردم سيطره داشتند، و هم بر امور دنياى آنان ، آنهم سيطره اى كه تخت هاىسلطنتى اروپا به اشاره كليسا اداره مى شد، شاه نصب مى كردند، و شاه ديگر راعزل مى نمودند. مى گويند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمدهبود تا وى از گناهش بگذرد. (چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است ) او با پاىخود تاج آن پادشاه را پرت كرد. و باز همان كتاب مى نويسد: وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكهاو را بيامرزد، دستور داد سه روز پاى بره نه در جلو قصرش بايستد، با اينكه ،فصل ، فصل زمستان بود. اتهامات و دروغ پردازى هاى كليسا درباره مسلمين در زمان جنگهاى صليبى و حتى پس ازآن حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كهبطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت پرستى است ، اين معنا از شعارهاىجنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مىسرودند، كاملا بچشم مى خورد. آرى در طول اين جنگ ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت ،كليسا شعراى خود را وادار مى كرد، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلماناناشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مى پرستند، بسرايند. (هنرى دوكاسترى ) در كتاب خود (الديانة الاسلاميه ) درفصل اولش مى نويسد: مسلمانان بت مى پرستند، و خود داراى سه اله اند كه اسامى آنهابترتيب : 1 - (ماهوم ) است كه (بافوميد) و (ماهومند) نيز ناميده مى شود، و ايناولين الهه ايشان است كه همان محمد است . 2 - در رتبه دوم اله (ايلين ) است كه خداىدوم ايشان است . 3 - و در رتبه سوم اله (ترفاجان ) خداى سوم است . و چه بسا ازكلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نام هاى(مارتبان ) و (جوبين ) دارند ليكن اين دو خدا در رتبه اى پائين تر از آن سه خداقرار دارند، و مسلمانان خودشان مى گويند، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خودبنا نهاده ، و چه بسا گفته اند: او براى خود، صنمى و بتى از طلا دارد. و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده ، آمده: (قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاهخداى خود تقرب جوئيد). و در اشعار (رولان ) در تعريف (ماهوم ) خداى مسلمانان آمده : (در ساختن اين خدا دقتكاملى بكار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته اند. و ثانيا آنقدر زيبا ساخته اند كهاگر آنرا ببينى يقين مى كنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن درخيال خود تصور كند، تا چه رسد به اينكه از عالمخيال و تصور بخارجش بياورد، و چنين جثه اى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثارجلالت هويدا باشد، بسازد. آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده و آنقدر شفاف است كه برقش چشم را مى زند. آنگاهاين خدا را بر بالاى فيلى نهاده اند كه از جواهرات ساخته شده ، آنهم از زيباترينمصنوعات است ، بطوريكه داخل شكمش از ظاهر پيداستمثل اينكه بيننده از باطن آن فيل ، نور و روشنائى احساس مى كند و تازه همينفيل كذائى را جواهرنشان نيز كرده اند بطوريكه هر يك از جواهرات ، لمعان خاص بخودرا دارد، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت ،نظيرش يافت نمى شود. و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مى فرستد، لذا در بعضى ازجنگها كه مسلمانان فرار كردند، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند،تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است (يعنى محمد (صلى اللّه عليه و آله ) رادستگير سازند. بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده ، مى گويد: اله مسلمانان (يعنى محمد (صلىاللّه عليه و آله ) به نزد مسلمين آمد، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش ، پيرامونش راگرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مى نواختند، بوق و سرنائى كه همه ازنقره بود، آواز مى خواندند و مى رقصيدند، تا او را با سرور و خوشحالى بهلشكرگاه آوردند، و خليفه اش در لشكرگاه منتظر او بود. همينكه او را ديد بزانو ايستادو شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش ). و نيز همين (ريشار) در وصف اله (ماهوم ) كه وصفش را آورديم ، مى گويد: ساحرانيكى از افراد جن را مسخر خود كرده ، او را در شكم اين بت جاى دادند، و آن جن ،اول نعره مى زند، و عربده مى كشد، و بعد از آن با مسلمانان سخن مى گويد، و مسلمين همسراپا گوش مى شوند. امثال اين اتهامات در كتب كليسا، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود، و حتىكتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است ، هر چند كه آنقدردروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مى دارد، بطوريكه غالباصحت آن مطالب را باور نمى كند، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مى خواند كه هيچمسلمانى خوابش را هم نديده ، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد. افول كليسا و رشد الحاد و بى دينى ، در اثر تعليمات غلط مسيحيت سوم اينكه : خواننده متفكر، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولىگرديد. و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايىبخود گرفته ، و چگونه ملعبه هوسبازان شده ، و بفهمد كه عقايد بت پرستى رابطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند، اولا در حق مسيح ، غلو نموده ، او راموجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند.خداى پسر و پدر و روح ، و در آخر مساءله صليب و فدا را هم ضميمه كردند، تا در سايهآن عمل به شريعت را تعطيل نموده ، به صرف اعتقاد اكتفا كنند. همه اينها در آغاز بصورتدين و دستورات دينى صادر مى شد، و زمام تصميم گيرى در آنها بدست كليسا بود.كليسا بود كه تصميم مى گرفت ، براى مردم نماز و روزه وغسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مى كردند، ولى بى دينى و الحاد، همواره رو بهقوت بود، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد، روح ماديت بر جامعه حكمفرما مى شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد. وبجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطه اى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود،قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانونتشكيل مى داد، جانشين احكام كليسا شد، و قرار شد، مردم تنها رعايت قوانين كشورى رابكنند و در غير موارد قانون ، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روزبروز اثر خود را از دست بدهد، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق وفضائل انسانيت متزلزل گردد. در اثر گسترش يافتن روح ماده پرستى و آزادى حيوانى ، مساءله شيوعيت و اشتراك پيداشد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرىبدليل منطق تحول - از راه رسيد، و با چماق سفسطه خود، خدا و اخلاق فاضله واعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند، و انسانيت معنوى جاى خود را بهحيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى . و دنيا هم باگامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت . خواهيد پرسيد، پس اين همه نهضت هاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست .
|
|
|
|
|
|
|
|