بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 3, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيلنقل كرديم كلمه (پدر) را كه بر خداى تعالى و تقدس اطلاق كرده ، هم در مورد عيسىاطلاق كرده و هم در مورد غير عيسى ، و اين بطورى كه ملاحظه كرديد صرفا جنبهتشريفات و امثال آن را دارد.
هر چند كه از بعضى ديگر از عبارات آنها از پسرى و پدرى صرف تشريف استفاده نمىشود، بلكه نوعى از استكمال را مى رساند، است كمالى كه وقتى در انسانى محقق شودسرانجام او را با خدا متحد مى كند، نظير اين عبارت : (يسوع - مسيح - به اين كلام سخنگفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت : اى پدر! آن ساعت مقرر فرا رسيد،پسرت را تمجيد كن ، تا پسرت هم تو را تمجيد كند)، آنگاه دعائى را كه براىرسولان از شاگردانش كرد نقل مى كند و آنگاه مى گويد:
(و من اين درخواست را تنها براى اينان نمى كنم بلكه در مورد كسانى هم كه به زبانبه من ايمان آورده اند مسئلت دارم ، تا همه آنان يكى شوند، همانطور كه تو اىپروردگار من ثابت شدى و من نيز در تو ثابت شدم ، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تويكى شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادى و من به ايشان مجد و آبرودادم ، آن مجدى كه تو به من دادى ، آرى تا همه يكى شوند، آنچنان كه ما يكى شديم ، مندر آنها و تو در من و همه آنها براى يكى كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرافرستادى و من ايشان را دوست مى دارم ، آنطور كه تو مرا دوست مى دارى ).
كلماتى از انجيل در در مورد پدرى و پسرى كه نمى توان آنها را برتشريفحمل كرد
گفتيم : با اينكه انجيل ها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسرى و پدرى صرف تشريفاست ، اين كار را نكردند، يعنى عنوان پدرى و فرزندى راحمل بر تشريف نكردند، در اينجا مى گوئيم درانجيل ها كلماتى هست كه نمى شود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد (و شايد به خاطروجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملى نزده اند) نظير اينكه مى گويد:(لوقا به عيسى گفت : اى آقا ما نمى دانيم تو به كجا مى روى ؟ و چگونه مى توانيمراه را بشناسيم ؟ عيسى به او گفت : خود من آن طريقم ، به حق سوگند و به زندگىقسم كه احدى به سوى پدرم نمى آيد، مگر به وسيله من ، اگر شما مرا شناخته بوديدپدر مرا هم شناخته بوديد، و از همين الان او را مى شناسيد چون او را هم ديديد).
فيلبس پرسيد: اى سيد پدر را به ما نشان بده ، ديگر چيزى نمى خواهم ، يسوع گفت :اى فيلبس من در همه اين زمان ها با شما بودم ولى شما نمى شناختيد، هركس مرا ببيند پدررا ديده است . با اين حال چگونه تو مى گوئى پدر را به ما نشان بده ؟ مگر هنوز ايماننياورده اى كه من در پدر حلول كردم و پدر در منحلول كرده است و اين سخنى كه دارم برايتان مى گويم (نيز) از ذات من به تنهائىصادر نمى شود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مى شود، او است كه دارداين كارها را مى كند، باورم كنيد كه مى گويم من در پدرم و پدرم در من است .
و نيز در انجيل است كه : (ليكن من از اللّه خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه اومرا فرستاده ).
و نيز مى گويد: (من و پدرم هر دو يك موجوديم ).
و نيز سخنى را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مى كند: برويد و تمامى امت ها واقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدسغسل تعميد بدهيد (تعميد مراسمى است از واجبات كليسا كه هر مسيحى بايد آن را انجام دهدتا از گناهان پاك شود).
و نيز مى گويد: (در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود، اين ازاول نزد خدا بود، هر چيزى به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزى وجود نيافت ، از آنجمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است ).
پس اگر مى بينيم نصارا قائل به سه خدائى شدند علتش همين كلماتانجيل ها است .
و منظور نويسندگان انجيل ها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح (عليه السلام ) درتعليماتش به آن تصريح مى كرده حفظ كنند، همچنانكه درانجيل مرقس اصحاح دوازدهم مى گويد: (اول هر يك از وصايا(ى من اين است كه ) اىاسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است و هم پسر بودن مسيح براى خدا راحفظ كنند (و نتيجه اش اين تناقض گوئى ها شده است ). (مترجم )).
حاصل و نتيجه گفتار مسيحيان (اقنومهاى سه گانه ) 
و حاصل گفتارشان (هر چند كه به معناى معقول وقابل تصورى برنمى گردد) اين است كه ذات خدا جوهر واحدى دارد و اين حقيقت واحده سهاقنوم دارد و منظورشان از كلمه : (اقنوم ) آن صفتى است كه نحوه ظهور و بروز هرچيزى و تجليش براى غير با آن باشد، اما نه به طورى كه صفت غير موصوف باشد واقنوم هاى سه گانه كه خداى تعالى با آنها جلوه و ظهور كرده ، عبارت است از اقنومهستى و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است .
و اين اقنوم هاى سه گانه است كه يكى را پدر و ديگرى را پسر و سومى را روح مىگويند، اولى يعنى پدر را اقنوم وجود، و دومى را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سومرا كه اقنوم حيات است روح ناميدند.
و اين اقانيم سه گانه عبارتند از: (پدر)، (پسر) و (روح القدس )،اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه ، و سوم اقنوم حيات است ، پس پسر - كه كلمه واقنوم علم است -، از ناحيه پدرش - كه اقنوم وجود است - به همراهى روح القدس - كهاقنوم حيات است و اشياء به وسيله آن روشنى مى گيرند -نازل شد.
آنگاه در تفسير اين اجمال اختلافى عظيم راه انداخته اند، از همين جا به شعبه ها و مذاهببسيارى منشعب شده اند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مى كند و به زودى به قدر گنجايش اينكتاب تفصيلش از نظر خواننده خواهد گذشت .
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كهآنچه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده ، وجه مشترك بين همه مذاهبى است كه بعد ازعيسى بن مريم (عليهماالسلام ) در نصرانيت پيدا شده و معنائى هم كه براى سه تابودن يكى كرديم را، افاده مى كند، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مى گذرد:(لقدكفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح بن مريم ...، لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالثثلاثة ...)، (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا).
و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفا كرد، براى اين بود كه اشكالى كهبر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بداناحتجاج نموده ، يك چيز و به يك وتيره است كه به زودى روشن مى شود.
4- احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث 
احتجاج اول : استدلال به عدم امكان فرزند داشتن خداىمتعال
قرآن وقتى وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مى شود، آن را از دو طريق رد مى كند.
اول - از طريق بيان عمومى ، يعنى بيان اين معنا كه بطور كلى فرزند داشتن بر خداىتعالى محال است و فى نفسه امرى است ناممكن ، چه اينكه فرزند فرضى ، عيسى باشديا عزير و يا هركس ديگر.
دوم - از طريق بيان خصوصى و مربوط به شخص عيسى بن مريم و اينكه آن جناب نهپسر خدا بود و نه اله معبود، بلكه بنده اى بود براى خدا و مخلوقى بود از آفريده هاىاو.
اما توضيح طريق اول اين است كه : حقيقت فرزندى و تولد چيزى از چيز ديگر اين است كهچيزى از موجودات زنده و داراى توالد و تناسل متجزى شود، مثلا انسان و يا حيوان و ياحتى نبات وقتى مى خواهد توليد مثل كند، چيزى از او جدا مى شود و از راه جفت گيرىجزئى را از خود جدا نموده ، به دست تربيت تدريجى فردى ديگر از نوع خود كه او نيزمثل خودش است مى سپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراىآن خواص و آثار گردد، مثلا يك موجود جاندار، جزئى از خود را كه همان نطفه او است و يكنبات جزئى را از خود كه همان لقاح (كرتهگل ) او است جدا مى كند و به دست تربيتش مى سپارد تا به تدريج حيوانى يا نباتىمثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزى در مورد خداى تعالى متصور نيست وعقل آن را به سه دليل محال مى داند،
سه دليل عقلى بر محال بودن توليد مثل براى خدا 
اول اينكه شرط اول توليد مثل ، داشتن جسمى مادى است و خداى خالق ماده ، منزه است ازاينكه خودش مادى باشد، و قهرا وقتى مادى نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج استنيز ندارد، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد.
دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداى سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيتو ربوبيتش ، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواى خود دارد و در نتيجه ما سواى خدا در هستشدن و در داشتن لوازم هستى نيازمند به او است و وجودش قائم به او است ، چون او قيوموى است ، با اين حال چگونه ممكن است چيزى فرض شود كه در عين اينكه ماسواى او و درتحت قيوميت او است ، در نوعيت مماثل او باشد؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواى او محتاج اواست ، اين موجود فرضى مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه درذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد؟ بدون اينكه از او گرفته باشد.
دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداى تعالى جائز بشماريم ، لازمه اش اين است كهفعل تدريجى را هم در مورد او (كه متعالى از آن است ) جائز بدانيم و جائز دانستن آنمستلزم آن است كه خداى تعالى هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلففرض و محال است ، چون ما او را خارج از اين چهارچوب وفاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم ، بلكه خداى تعالى آنچه مى كند به اراده و مشيتخود مى كند و مشيت او براى تحقق خواسته اش كافى مى باشد و نيازمند به مهلت وتدريج نيست .
اين همان بيانى است كه از آيه : (و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانهبل له مافى السموات و الارض كل له قانتون بديع السموات و الارض ، اذا قضى امرافانما يقول له كن فيكون )، افاده اش مى كند، چون مى فرمايد: كفار گفتند: خدا فرزندگرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمان ها و زمين است از آن او (و اوقيوم آنها است )، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوى آسمانها و زمين است ، او وقتى بخواهد كارى بكند و بخواهد چيزى بوجود آورد، فقط كافى استبگويد (باش ) و آن موجود بدون درنگ ، و تدريج موجود شود.
و به بيانى كه ما كرديم كلمه (سبحانه ) به تنهائى يك برهان است كه هماننزاهتش از ماديت است و جمله : (له ما فى السموات و الارضكل له قانتون ) برهان ديگرى است كه همان برهان دوم يعنى قيوميت خدا باشد، و جمله :(بديع السموات و الارض اذا قضى امرا...) برهان سوم است كه همان برهان خلففرض باشد.
چهار برهان در آيه شريفه (بديع السموات و الارض ) 
البته ممكن است جمله : (بديع السموات و الارض ) را از باب اضافه صفت بهفاعلش گرفته و بگوئيم : خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنارا استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده ، برهاناول را كلمه (سبحانه ) و برهان دوم را جمله : (له ما فى السموات و الارضكل له قانتون ) و برهان سوم را جمله : (بديع السموات و الارض ) و برهان چهارم راجمله (اذا قضى ...) افاده كند به اين تقريب كه از جمله : (بديع السموات و الارض) بفهميم : آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده ، پس ممكن نيست خداى تعالىفرزنددار شود و موجودى از همين زمين فرزند او گردد، چون در اين صورت موجودى استكه با الگوى قبلى خلق شده ، چون مسيحيان عيسى را عين خدا ومثل او مى دانند، پس اين جمله به تنهائى خودش يك برهان ديگر مى شود.
و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار ازاشكال جسميت و ماديت خداى تعالى و نيز فرار ازاشكال تدريجيت افعال او، بگويند اينكه ما مى گوئيم : (اتخذ اللّه ولدا)، از بابمجازگوئى است نه اينكه حقيقتا خداى تعالى متجزى شده و چيزى از او جدا شده باشد كهدر حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه بهتدريجيت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند: مسيح فرزند خدا است ، بعد ازبررسى گفته هايشان همين است )، تازه اشكال مماثلت به جاى خود باقى خواهد ماند.
توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمه اى نداشته باشد، اين لازمه را داردكه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقى است ، براى اينكهگيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند، نظير دو فردانسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند، ليكن نمى توانيم انكار كنيم كه از جهت فرديتبراى نوع دو فردند و بنابراين اگر ما اله را يكى بدانيم آنچه غير او است كه يكى ازآنها همين فرزند فرضى است مملوك او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندى كه براىخدا فرض ‍ كردند نمى تواند الهى مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است واگر فرزندى برايش فرض كنيم كه از اين جهت هممثل او باشد يعنى محتاج نباشد و چون خود اومستقل به تمام جهات باشد، ديگر نمى توانيم اله را منحصر در يكى بدانيم و خود را ازموحدين بشماريم .
و اين بيان همان چيزى است كه آيه : (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا خيرا لكم انما اللّه الهواحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى باللّه وكيلا)
بر آن دلالت دارد، چون مى فرمايد: (اله تنها و تنها خدا است ، پس معلوم مى شود نصارافرزند را هم اله مى دانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد ومستقل در وجود باشد، ديگر نبايد نصارا خود را مو
حد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكى است ).
احتجاج دوم : اثبات اينكه شخص عيسى بن مريم (ع ) پسر خدا و شريك او در الوهيتنيست
و اما طريق دوم ، يعنى بيان اينكه (شخص عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) پسر خدا وشريك او در حقيقت الوهيت نيست )، دليلش ‍ همين است كه او بشر است و از بشرى ديگرمتولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد.
توضيح اينكه مريم (عليهاالسلام ) به او حامله شد و او در رحم وى نشو و نما كرد ومانند همه جنين ها تربيت يافت ، آنگاه او را مانند هر مادرى ديگر بزائيد و سپس در دامن خودتربيت نمود آنطور كه ساير مادران ، كودكان خود را تربيت و حضانت مى كنند و سپس ‍شروع كرد (با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعى يك انسان زنده نشو و نما كردن) و مانند ساير موجودات زنده و طبيعى دستخوش عوارض شدن ، گرسنه و سير گشتن ،خوشحال و ناراحت شدن ، لذت و الم بردن ، تشنه و سيراب گشتن ، خوابيدن و بيدارشدن ، خسته و راحت شدن ، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعى را به خود گرفتن .
اينها آن امورى است كه همه از آن جناب در مدتى كه در بين مردم بوده مشاهده شد، چيزىنيست كه هيچ عاقلى در آن شك كند و نيز هيچ عاقلى شك ندارد در اينكه چنين كسى انسانىاست مانند ساير انسان ها و افراد ديگر از اين نوع و وقتى عيسى (عليه السلام ) چنينموجودى باشد قهرا مخلوقى است مصنوع ، آنطور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند ومصنوع ، و از اين جهت هيچ تفاوتى با ديگران ندارد.
و اما مساءله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، ازقبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصى ها، و همچنينخوارقى كه در پديد آمدنش بوده ، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر، همه و همه امورى استخارق العاده ، يعنى غير مالوف و غير معمول در سنت جارى در عالم طبيعت و يا به عبارتديگر نادر الوجود (و هر تعبيرى كه مى خواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيرى كه برايش بكنيدنمى توانيد آنها را امرى محال بدانيد)، براى اينكهعقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اينكه كتب آسمانى همه گوياى اين هستند كهآدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبياى خدا ازقبيل : صالح و ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) هم از اينگونه خوارق عادات بسيارداشتند و كتب آسمانى همه گوياى بر معجزات ايشان است ، بدون اينكه الوهيتى براىآنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدائى به آنان بدهند.
خوردن طعام دلالت بر احتياج و ماديت مى كند لذا با الوهيت منافات دارد 
و اين طريق استدلال ، همان است كه در آيه : (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثةو ما من اله الا اله واحد... ما المسيح ابن مريم الارسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياكلان الطعام ، انظر كيف نبين لهم الايات، ثم انظر انى يوفكون )، طى شده است و اينك ترجمه آن : (محققا كسانى كه گفتند:عيسى سومين خدا از سه خدا است ، كافر شدند، چون هيچ معبودى به جز معبود يكتا نيست ...مسيح پسر مريم به جز رسولى نبوده كه قبل از او نيز رسولانى بوده اند و در گذشتهاند و مادرش (در ادعاى اينكه او را بدون شوهر زائيده ) راستگو بوده ، او و پسرش طعاممى خوردند، تو اى پيامبر ببين كه چگونه آيات را براى اين مردم بيان مى كنيم و سپس ‍ببين كه چگونه دروغ ها به ما مى بندند).
و اگر از ميان همه افعال ، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد، براى اين بود كه خوردناز هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مى كند و احتياج و ماديت با الوهيتمنافات دارند، چون هركسى مى فهمد كه شخصى كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه وتشنه مى شود و با چند لقمه سير و با شربتى آب سيراب مى گردد، از ناحيه خودشچيزى به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتى كه بايد ديگرى آن را برآورد، با اينحال الوهيت چنين كسى چه معنائى مى تواند داشته باشد؟ آخر كسى كه حاجت از هر سواحاطه اش ‍ كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد فى نفسه ناقص ومدبر به تدبير ديگرى است و اله و غنى بالذات نيست ، بلكه مخلوقى است مدبر بهربوبيت كسى كه تدبير او و همه عالم به وى منتهى مى شود.
آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مى فرمايد: (لقد كفر الذينقالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم ، قل فمن يملك من اللّه شيئا، ان اراد ان يهلك المسيح ابنمريم و امه و من فى الارض جميعا؟ و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما، يخلق ما يشاء،و الله على كل شى ء قدير)، چون مى فرمايد: (محققا كافرشدند كسانى كه گفتند:اللّه همان مسيح پسر مريم است ، بگو اگر چنين است ، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيحبن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتى همه كسانى كه در زمين هستند، هلاك كند جلوى او رابگيرد؟ و چگونه چنين كفرياتى را معتقد شده اند، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بيناين دو است از خدا است ، او است كه هر چه بخواهد خلق مى كند و خدا بر هر چيز توانا است).
مسيح انسان بوده داراى صفات و احوال و افعال بشرى 
و همچنين آيه اى كه در ذيل آيه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مىفرمايد: (قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا، و اللّه هو السميعالعليم )، چون در اين نوع از احتجاج ها ملاك صفات و افعالى است كه از مسيح (عليهالسلام ) مشاهده مى شود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديده اند كه انسانى است معمولىو مانند ساير انسان ها بر طبق ناموس جارى در حيات زندگى مى كند و به همه صفات وافعال و احوالى كه همه افراد اين نوع دارند متصف است ، مى خورد، مى نوشد، و محتاج بهساير حوائج بشرى و داراى همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه بهچشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد، خير، ظاهر وواقعش همين است كه مسيح انسانى بوده داراى اين صفات واحوال و افعال ، انجيل ها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انسانى از انسان ها و پسرانسانى ديگر خوانده و پر است از داستانهائى كه از خوردن ، نوشيدن ، خوابيدن ، راهرفتن ، مسافرت و خسته شدن ، سخن گفتن و احوال ديگر وى حكايت مى كند، بطورى كههيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد اين همه ظواهر راحمل بر خلاف ظاهر و بر معنائى تاءويل بكند و باقبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مى آيد كه بر سر ساير انسانها مى آيد، پس او مانند سايرين از ناحيه خود، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانندسايرين دستخوش هلاكت گشته ، از دنيا برود.
و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتباناجيل آمده كه جاى شك براى كسى نمى ماند كه آنچه عبادت مى كرده ، براى تقرب بهخدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده ، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشدبه مردم طرز عبادت را ياد داده و يا نتيجه اى نظير اين را گرفته باشد.
آيه (172) سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسى (عليه السلام ) و احتجاج بهآن اشاره نموده ، مى فرمايد: (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكهالمقربون ، و من يستنكف عن عبادته و يستكبر، فسيحشرهم اليه جميعا)،
عبادت كردن مسيح خود اولين دليل بر نفى الوهيت اوست 
پس همين عبادت كردن مسيح براى خدا اولين دليل است براى اينكه او اله نبوده ، و الوهيت رابراى غير خود مى دانسته و براى خود هيچ سهمى از آنقائل نبوده ، پس مسيحيان بايد براى ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسى خود را بنده ومملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عينحال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتى قائم به نفس بداند كه بدان جهتقائم به غير مى داند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكهكاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداى تعالى نيستند و همچنين روح القدس ، چونهمه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و قالوا اتخذالرحمن ولدا، سبحانه بل عباد مكرمون ، لا يسبقونهبالقول و هم بامره يعملون ، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يشفعون الا لمن ارتضى، و هم من خشيته مشفقون ).
علاوه بر اينكه انجيل ها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او، وفرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسى خودش به خودش امر كند وحكمفرماى خودش و مطيع خودش باشد، همچنانكه معنا ندارد كسى منقاد خود و مخلوق خويشباشد.
و نظير اين جريان يعنى دلالت كردن عبادت عيسى بر اينكه عيسى خدا نيست و عابد غيرمعبود است ، دعوت عيسى (عليه السلام ) است كه بشر را به عبادت خدا مى خواند (و اينمعقول نيست خدائى بندگان را به عبادت خدائى ديگر بخواند)، خداى تعالى به هميناشاره نموده مى فرمايد: (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم ، وقال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا اللّه ربى و ربكم انه من يشرك بالله ، فقد حرم اللّهعليه الجنه ، و ماويه النار، و ما للظالمين من انصار)، و راه آيه و احتجاجش روشن است .
انجيل ها نيز از حكايت اينكه عيسى چگونه مردم را به سوى خدا دعوت مى كرد، پر هستند،گو اينكه در انجيل ها عبارتى به جامعيت (اعبدوا اللّه ربى و ربكم ) نيست ، ليكن همينمعنا را با عباراتى ديگر مى رساند و اعتراف دارد بر اينكه خداى تعالى رب مردم است ودر هيچ جاى انجيل حتى براى يك بار هم ديده نشده كه عيسى صريحا مردم را به عبادتخود بخواند، و اگر در آن آمده : (من و پدرم واحديم ) به فرضى كهامثال اين جملات براستى كلام انجيل باشد، بايدحمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد: اطاعت من و اطاعت اللّه يكى است ، همچنانكه قرآنهم همين معنا را آورده ، مى فرمايد: (من يطعالرسول ، فقد اطاع الله ).
5 - مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است ، نه خونبهاى گنهكاران 
تقدير و توضيح اعتقاد مسيحيان به تفديه عيسى عليه السلام 
نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهتلقب (فادى ) به آن جناب داده ، گفته اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و ازشجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش ‍بماند، در نتيجه ذريه او مادام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى زايند و جزاى خطيئه همعقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالىرحيم و عادل است .
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرمخطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلقكند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد رابه يك چوب رانده ) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مى كند بين آن دو را فرقبگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب ، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى ها واطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش ها است و گرنه بعضى ها چون كشيش(مار اسحق ) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى دانند و به عبارتديگر مى گويند خلف وعده جائز نيست ، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است .
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (عليه السلام ) لاينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيححل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه هاى آدميعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولدمى شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى ازنظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللّه بود و معلوم است كه پسر اللّههمان اللّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است .
بعد از آنكه بره ه اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزشنمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشانآمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت ، تا او را به بدترين وجهىبكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى ، صاحبش لعنت شده است ، عيسى ايندار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش ازعقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤ منين وگروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالمشد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده : اى فرزندان من ، اين الفاظ كه به سوىشما مى نويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزدرب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم ، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى(فادى ) خونبها شدن مسيح (عليه السلام ) گفته اند.
مساءله دار و فدا اساس دعوت مسيحيان 
نصارا اين كلمه (يعنى مساءله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هيچ بهانه وآغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى دهند، همچنانكه قرآن كريماساس دعوت خود را توحيد قرار داده ، و در خطابش بهرسول گراميش مى فرمايد: (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى وسبحان اللّه و ما انا من المشركين )، حتى خود مسيح (عليه السلام ) هم (به طورى كهانجيل ها تصريح دارند و نقلش در چند سطرقبل گذشت )، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى داده .
علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ها و عقائد مسيحيان است ،تذكر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده اند، در اين باره كتابها ورساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر كرده اند و اين عقائد را با ضروريات عقلىمنافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميتدارد انتخاب آن منافاتهائى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد ازبيان آن ها بحث را با بيان فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده ، روشن مى كنيم كه معناىشفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدائى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست .
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى دهد كه آنچه از معارف كهبشر را بدان مى خواند، با بيانى مى خواند و بشر را مخاطب قرار مى دهد كه قريب الافقبا عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى دهد وفصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مى دهد، آنگاه تسليم حق مى شودو از باطل دورى مى نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى سازد و انسانبه آسانى مى تواند خير را بگيرد و شر را رها كند،عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده ، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعهكند، همين ها را مى فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده ،عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى داند و هر چه را كه قرآنباطل و شر و مضر معرفى كرده ، عقل نيز همان راباطل و شر و مضر تشخيص مى دهد.
ده اشكال بر اين اعتقاد باطل 
حال ببينيم عقل ما درباره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى كند؟ با دقت در آنچه از ايشاننقل كرديم ، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
1 - اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اينسخن را به دو وجه رد مى كند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بودو بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست ، در نتيجه نهيى ) ارشادى بود كه در آنصلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مى شود و نهى كننده مى خواهد او را بهسوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اينقبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى شود و نه بر مخالفتش عقابى ، عينا مانند(بكن ) و (نكن )هائى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى گويد، و يا (بكن) و (نكن )هائى كه طبيب به بيمارش مى گويد تنها چيزى كه بر اينگونه (بكن)، (نكن )هائى مترتب مى شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در(بكن هايش ) در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائى است كه در (نكن هايش )پيش بينى كرده است ، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرونشدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى ، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرشنشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت ، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد،تا نتيجه اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد بهتفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم (عليه السلام ) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه ونفوس شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى داند، برهانعقلى هم مويد اين نظريه است ، خواننده محترم مى تواند براى ديدن اين برهان به تفسيرآيه (213) از سوره بقره ، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مى كرديم مراجعه نمايد.
دومين اشكال 
2 - دوم اينكه گفتند: (به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد).
قرآن اين را نيز رد نموده مى فرمايد: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى )، بعد ازخوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود رابه او برگردانيد.
و نيز مى فرمايد: (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم ).
اعتبار عقلى هم مويد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است ، بلكه نه تنها مويد است ، بيانگرنيز هست ، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظرعقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مىداند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف ، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف ومولويت پا نمى گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى شود، وعقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى دانند و از شوون مولويت مى شمارند كه مولىدست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين وپاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيتعاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤ ونمولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاىترديد نيست و عقلاى از انسان ها هم تا به امروز آن را بكار بسته اند، پس اينكه مسيحيانگفتند: (گناه آدم لازمه ذريه او شد)، سخن درستى نيست ، چون اگر چنين بود در بشرهيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى داشت ، چون مغفرت و عفو براى محو خطا وباطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگرموضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى ماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چهكتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت ، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشاننقل كرديم و هم اكنون مشغول بحث پيرامون آنيم ، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطائى از خطاها،همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى شود و ديگر نهقابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى كند، ادعائى استكه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى پذيرد.
سومين اشكال بر گفتار نصارا 
3 - اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كهملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزمآن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه اش را بگيرد و بطور كلىگناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افرادديگر را كه آن گناه را نكرده اند بگيرد و اين معنا، هم از نظرعقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسانعمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب شدهباشند مورد مواخذه قرار مى گيرند، ليكن اين مساءله غير مساءله مورد بحث است ، مساءلهمورد بحث اين است كه يك انسان خطائى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثرسوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت دادهباشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشرخطائى كرده باشد، افراد بى گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه اوبسوزند و قرآن كريم در آيه : (الا تزر وازرة وزر اخرى ) و آيه شريفه : (و انليس للانسان الا ما سعى )، آن را رد مى كند،عقل سليم هم با آن سازگار نيست ، زيرا مواخذه بى گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح استو عقل آن را رد مى كند، خواننده محترم مى تواند براىتكميل مطالعه خود در اين باب به بحث هائى كه دربارهافعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال چهارم 
4 - اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهانهلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن استكه اصولا گناه كوچك و صغيره اى وجود نداشته ، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشدكبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست ، چون از نظر قرآنكريم خطاها و معصيت ها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره ، بعضىمشمول مغفرت و بعضى غير قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى شودو خداى تعالى درباره اين دو نوع گناه فرموده : (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفرعنكم سيئاتكم ، ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء).
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده ،يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه درمقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى راقابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته ، پس به هرحال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود درآتش و هلاكت ابدى گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم ، عقل نيز نمى پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديفقرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان (يك سيلى زدن ) و بين (كشتن )نباشد و نگاه به زن مردم ، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يكريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى سر پرست در نظرش يكسانباشد) و عقلاى از انسان ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده اند وبراى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلافچشمگيرى كه در مراتب گناه هست ، چگونه مى توان حكم يك كاسه و كلى درباره آن كرد وبا فرض اختلاف مراتب آن ، عقل حكم مى كند به اينكه : مراتب مختلف عذاب را بين آنهاتوزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه ازقبيل شرك به خدا دانست و عذاب هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآنچنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبودهباشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانىنظير آن نمى رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم، خواننده عزيز مى تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقرهداشتيم مراجعه نمايد.
اشكال پنجم بر گفتار مسيحيان 
5 - اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت (رحمت )خدا و (عدالت ) او تزاحم بوجود آمد، آنگاه براى رفع اين تزاحم عيسىنازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشاننقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن دقت كند مى فهمد كه خداى تعالى ازديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش ‍ مستند بهاو است ،
ليكن خدائى است كه هر كارى كه مى خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته ، (عينا، مانندما انسانها) فكر مى كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرشچربيد آن را اختيار مى كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر داردمطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مى كنيم ،اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداىتعالى هم مثل ما انسان ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجهپشيمان شود، همچنانكه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده : كه خدا از اينكهفرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اينعمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جائى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اىبسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساءله متوجه نگشته ، دربارهآن جاهل باشد.
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت درافعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى كند با فكر و مصلحت انديشى مىكند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان هامحكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كهعمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خودمحكوم به اين احكام شده )، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايتبشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كهچيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آنعامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدائى محدود است، همچنانكه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، سايرعوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى شود بر او نيز طارى شود، يعنىخوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفرازگردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى وداخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكنالوجود و مخلوق است ، البته نه مخلوقى فوق العاده ، بلكه يك انسان معمولى خواهدبود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است .
اتصاف خداوند به جسم و اوصاف جسمانى در كتاب نصارا 
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان لازمهگفتار حضرات ذكر كرديم صريحا درباره خداى تعالى آمده ، يعنى خدا را جسم و متصفبه همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى داند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى دانداز آن جمله مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون ) و براهين عقلى و قطعى هم قائم استبر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفاتكمال ، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شائبه اى از عدم ندارد و او تنها قدرتدارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علممطلق ، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرضزوال باشد او همه اش حيات است ، آن هم حيات مطلقه ، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكنباشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى ، چنين خدائى است ، ديگردگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش.
در نتيجه چنين خدائى جسم و جسمانى نبوده ، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطهدگرگونگى و تحولند، و در معرض ‍ امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتىخداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمىگيرد، غفلت و سهو و اشتباه ، پشيمانى و سرگردانى ، تاثر، شرمسارى و خوارى وكوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس اومحال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحث هاى برهانى اينمسائل را بطور كامل آورده ايم (ان شاء اللّه خواننده عزيز به آنها بر مى خورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دوقول ، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى گويد و آنچه كتب عهدين گفته ، مقايسه كند ببيندآيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده : (كه هر صفتكمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالاخره او را بزرگتر از آندانسته كه فهم محدود ما بتواند درباره او حكمى بكند) حق است و يا امورى كه كتب عهديندر اين باره مى گويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافتنمى شود، امورى كه در وهم انسان هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاءثير آن قرارگرفته است .
اشكال ششم بر گفتار مسيحيان 
6 - اشكال ششم اينكه گفتند: (خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحمها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا همباشد!)! و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براىابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى كنيم .
و معلوم است كه عقل سليم هم نمى تواند آن را بپذيرد،براى اينكه اگر در اوصافى كهبايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود ازقبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت ازگنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه اى كه نطفهاى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى آيد چه اينكه اين تكون را طبقنظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان(كه قبلا بدان اشاره شد) نمى توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم ، چون بين يكموجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد وهيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست ، نسبتى وجودندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود،حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى ، باعث شده كه بولس و سايرروساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده ، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مى گويد: من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده ، فهم فقهارا تخطئه نمايم ، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت درمعارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مىگويد - اگر يهوددارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جراءتدارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است .
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر وتبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هركس ديگرى به اين رساله ها و كتب مراجعه مموده، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ماگفتيم يقين پيدا مى كند، (زيرا جز مطالب خطابه اى و پشت هم اندازى چيزى نمى بيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى شود و آنقسمت اين است كه گفتند: (خدا معصوم از گناهان و خطايا است )، و اشكالش اين است كهخدائى كه اينان تصور كرده اند،
داراى عصمت نيست ، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، وديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت ازتمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتىكه در او تصور مى شود ولى مسيحيت آن را براى خداقائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كهصريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.
اشكال هفتم 
7 - اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: (بعد از آنكه خداى پسربه صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت ، آنهم همانندمعاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان ها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنانكرد)، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكناترا به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده ، در عين اينكه خدااست انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مى تواند خلقى ازمخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلاروزى انسانى از انسان ها شود و روزى ديگر اسب ، و روزى مرغ و روز ديگر حشره ، ووقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى تواند در عين اينكه يك چيز است، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره !!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائى صادر شود،براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همهاعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالىمتقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتىمتقابل از قبيل علم و جهل ، قدرت و عجز، حيات و ممات ، غنى و فقر و... متصف شود و خداىملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه دراشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مى گفتيم چگونه ممكن است موجودىسرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود ودر رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى گوئيم : به فرضى كه ازاشكال ششم صرفنظر كنيم ، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مىتواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشدكه اين خود غير معقولى ديگر است مترجم ).
اشكال هشتم 
8 - اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند: (خدا چوبه دار و لعنتدشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است )،اشكال ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست ؟

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation