|
|
|
|
|
|
به حكم اين آيات رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) تنها چيزى از كتاب را به بشرتعليم مى داده و برايشان بيان مى كرده كه خود كتاب بر آن دلالت مى كند، و خداىسبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست يابى بر آن براى بشرممكن است ، نه چيزهائى راكه بشر راهى به سوى فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معانى رااز كلام خداى تعال ى استفاده كند، چنين چيزى باامثال آيه : (كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون ). و آيه : (و هذا لسانعربى مبين ) سازگارى ندارد، براى اينكه اولى قرآن را كتابى معرفى كرده كهآياتش روشن است ، و براى قومى نازل شده كه مى دانند، و دومى آنرا زبانى عربىآشكار معرفى نموده است . علاوه بر اينكه اخبار متواتره اى از آن جناب رسيده كه امت را توصيه مى كند به تمسكبه قرآن ، و اخذ به آن ، و اينكه هر روايتى از آنجناب به دستشان رسيد عرضه برقرآنش كنند، اگر با قرآن مطابق بود به آنعمل كنند، و گرنه به ديوارش بزنند، و اين توصيه ها وقتى معنا دارد كه تمامى مضاميناحاديث نبوى را بتوان از قرآن كريم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوطبه بيانى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد دور لازم مى آيد، (يعنى لازم مىآيد كه فهم قرآن منوط به بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد، و فهمبيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم منوط به فهم قرآن باشد، كه اصطلاحااين را دور و محال مى دانند (مترجم )). علاوه بر اينكه احاديثى كه از طرق صحابه ازرسول خدا نقل شده در بين خود آنها اختلاف ، و بلكه در بين احاديثى كه از يكى ازصحابه نقل شده اختلاف هست ، و اين بر هيچ حديث شناس متتبع پوشيده نيست . ممكن است در حلاشكال بگوييد مسلمانان مى توانند از بين اقوالى كه صحابه در معناى يك آيه دارندقولى را اختيار كنند كه مخالف اجماع نباشد، ليكن اين سخن مردود است ، براى اينكه خودصحابه اين راه را، راه حل ندانسته و به اين روشعمل نكرده اند، و وقتى از يكى از ايشان تفسير آيه اى سؤ ال مى شده بدون پروا از مساءله اجماع ، تفسيرى مىكرده كه مخالف تفسير ساير صحابه بوده است ، آنوقت چطور بگوئيم ديگران ازمخالفت اجماع پرهيز نموده ، و تنها نظريه اى بدهند كه دراقوال صحابه وجود داشته باشد، با اينكهقول صحابه هيچ فرقى با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست ، و چنان نيستكه مخالفت با قول يك صحابى بر ساير اصحابحلال و بر ديگر مردم حرام باشد. علاوه بر اينكه اكتفا كردن به اقوال مفسرين صدر اسلام ، و تجاوز نكردن از آن ، در فهممعانى آيات قرآن باعث مى شود كه علم در سير خود متوقف شود، و آزادى در تفكر از مسلمينسلب گردد، همچنان كه ديديم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحيه بعضى خلفا)مسلمانان صدر اول ، نظريه قابل توجهى در اين باب از خود بروز ندادند، و به جزكلماتى ساده و خالى از دقت و تعمق از ايشان به يادگار نمانده ، در حالى كه قرآن بهحكم آيه : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء)مشتمل بر دقائقى از معارف است . و اما اينكه بعيد شمردند كه معانى قرآن بر صحابه پوشيده مانده باشد، با اينكهمردمى فهميده و كوشاى در فهم بوده اند استبعادى است نابجا، بهدليل همان اختلافى كه در اقوال آنان در معانى بسيارى از آيات هست ، و اختلاف و تناقضجز با پوشيده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راهباطل ، تصور ندارد. راه به سوى فهم قرآن بروى كسى بسته نيست پس حق مطلب اين است كه : راه به سوى فهم قرآن به روى كسى بسته نيست ، و خودبيان الهى و ذكر حكيم بهترين راه براى فهم خودش مى باشد، به اين معنا كه قرآنكريم در بيانگرى مقاصدش احتياج به هيچ راهى ديگر ندارد، پس چگونه تصور مى شودكتابى كه خداى تعالى آنرا هدايت و نور معرفى كرده و (تبيانكل شى ء) خوانده ، محتاج به هادى و رهنمائى ديگر باشد، و با نور غير خودش روشن ،و با غير خودش مبين گردد. باز ممكن است بگوئيد كه : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بهنقل صحيح رسيده است كه در آخرين خطبه اى كه ايراد كرد فرمود: (انى تارك فيكمالثقلين ، الثقل الاكبر و الثقل الاصغر، فاما الاكبر فكتاب ربى ، و اما الاصغر فعترتىاهل بيتى ، فاحفظونى فيهما، فلن تضلوا ما تمسكتم بهما). و اين سخن را شيعه و سنى به طرق متواتره از جمعيتى بسيار از صحابهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن جنابنقل كرده اند، كه علماى حديث عده آن صحابه را تا سى و پنج نفر شمرده اند، و دربعضى از اين طرق عبارت (لن يفترقا حتى يردا على الحوض ) نيز آمده ، و اين حديثدلالت دارد براينكه قول اهل بيت (عليهم السلام ) حجت است . پس هر چه درباره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است ، و بايد در معناى قرآنتنها به گفته آنان اكتفا كرد، و گرنه لازم مى آيد كهاهل بيت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند. قرآن بر معانى خود دلالت دارد و اهل بيت (ع ) ما را به طريق اين دلالت و اغراض ومقاصدقرآن راهنمايى مى كنند در پاسخ مى گوئيم : عين آن معنائى كه ما قبلا براى پيروى از بيانرسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) كرديم در اين حديث شريف جارى است ، و اين حديثنمى خواهد حجيت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بياناهل بيت (عليهم السلام ) كند، چگونه ممكن است چنين چيزى منظور باشد، با اينكه در متن همينحديث فرموده : (قرآن وعترت هرگز از هم جدا نمى شوند). و با اين بيان مى خواهدقرآن و عترت را با هم حجت كند. پس اين حديث به ما مى گويد قرآن بر معانى خود دلالت دارد و معارف الهيه را كشف مىكند و اهل بيت (عليهم السلام ) ما را به طريق اين دلالت هدايت نموده ، به سوى اغراض ومقاصد قرآن راهنمائى مى كنند. علاوه بر اينكه نظير رواياتى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعوت مردمبه اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احاديث بر آن وارد شده ، رواياتى هم از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده است . از اينهم كه بگذريم در گروه بسيارى از روايات تفسيرى كه از اين خاندان رسيدهطريقه استدلال به آيه اى براى آيه ديگر، و استشهاد به يك معنا بر معناى ديگر بهكار رفته ، و اين درست نيست مگر وقتى كه معنا معنايى باشد كه در افق فهم شنوندهباشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آنرا درك كند، چيزى كه هست به او سفارش كنند ازفلان طريق معين در اين كلام تدبر كن . اضافه بر اينكه در اين بين ، رواياتى از اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه بطورصريح دلالت بر همين معنا دارد، نظير روايتى كه صاحب محاسن آنرا بسند خود از ابىلبيد بحرانى از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: (هركسخيال كند كه كتاب خدا مبهم است هم خودش هلاك شده و هم ديگران را هلاك كرده )، و قريب به اينمضمون باز در محاسن و احتجاج از همان جناب آمده و آن اين است كه فرمود: (وقتى ازچيزى برايتان سخن مى گويند و خلاصه وقتى حديثى و يا سخنى از من مى شنويد همانمطلب را از كتاب خدا بپرسيد، (تا آخر حديث )). رفع تناقض بين دو دسته روايات با اين بيانى كه گذشت بين دو دسته از روايات جمع مى شود، و تناقض ابتدائى آنرفع مى گردد، يكى اين احاديث كه مى گفت فهميدن معارف قرآن و رسيدن به آن از خودقرآن ، امرى است ممكن ، چون معارف قرآنى پوشيده ازعقول بشر نيست ، و دوم رواياتى كه خلاف اين را مى رساند، مانند روايتى كه تفسيرعياشى آنرا از جابر نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (قرآن بطنىدارد، و بطن قرآن ظاهرى دارد) آنگاه فرمود: اى جابر هيچ چيزى بقدر قرآن ازعقول دور نيست ، براى اينكه آيه هائى هست كه اولش درباره چيزى ، و وسطش درباره چيزديگر، و آخرش درباره چيزى كه غير از دو مورداول است نازل شده ، و در عين اينكه كلامى استمتصل ، قابل حمل بر چند معنا است )، و اين معنا در عده اى از روايات وارد شده ، مخصوصاجمله : (و هيچ چيز بقدر قرآن از عقول دور نيست ...) از شخصرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم روايت شده ، و از على (عليه السلام ) آمده كهفرمود: (قرآن حمالى است ذو وجوه ، يعنى قابلحمل بر معانى بسيار است (تا آخر حديث )). پس آنچه در باب تفسير سفارش شده اين است كه مردم قرآن را از طريقه خودش تفسيركنند، و آن تفسيرى كه از آن نهى شده تفسير از غير طريق است ، و اين نيز روشن شد كهطريقه صحيح تفسير اين است كه براى روشن شدن معناى يك آيه ، از آيات ديگر استمدادشود، و اين كار را تنها كسى مى تواند بكند كه در اثر ممارست در روايات وارده ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و از ائمهاهل بيت (عليهم السلام )، استاد حديث شده ، و از اين ناحيه ذوقى بدست آورد، چنين كسى مىتواند دست به كار تفسير بزند (و خدا راهنما است ). سوره آل عمران ، آيات 18 - 10 آيات 18 - 10 آل عمران
ان الذين كفروا لن تغنى عنهم امولهم و لا اولادهم من اللّه شيا و اولئك هم وقود النار(10) كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كذبوا باياتنا فاخذهم اللّه بذنوبهم و اللّهشديد العقاب (11) قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد (12) قدكان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقتل فىسبيل اللّه و اخرى كافرة يرونهم مثليهم راءى العين و اللّه يؤ يد بنصره من يشاء ان فىذلك لعبرة لاولى الابصار (13) زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطيرالمقنطرة من الذهب و الفضة و الخيل المسومة و الانعام و الحرث ذلك متاع الحيوة الدنيا و اللّهعنده حسن الماب (14) قل اونبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات تجرى منتحتها الانهار خالدين فيها و ازواج مطهرة و رضوان من اللّه و اللّه بصير بالعباد (15)الذين يقولون ربنا اننا اءمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار (16) الصابرين والصادقين و القانتين و المنفقين و المستغفرين بالاسحار (17) شهد اللّه انه لا اله الا هو والملئكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم (18).
|
ترجمه آيات آنانكه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ بى نيازشان نمى كند و ايشان آرى هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند (10). ايشان عادتى نظير عادت آل فرعون و امتهاىقبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند، و خدا به جرم گناهانشان آنان رابگرفت و خدا شديد العقاب است (11). به كسانى كه كافر شدند بگو بزودى شكست خواهيد خورد و به سوى جهنم محشور مىشويد كه بد جايگاهى است (12). شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردى كه دو طايفه مؤ من و كافر داشتند برايتانآيتى و عبرتى بود، يك طايفه در راه خدا مى جنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند، كفار مؤمنين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خوديارى مى كند و در اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت (13). علاقه به شهوات يعنى زنان و فرزندان و گنجينه هاى پر از طلا و نقره و اسبان نشاندار و چارپايان و مزرعه ها علاقه اى است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازماست در دل مردم سر مى كشد با اينكه همه اينها وسيله زندگى موقت دنيا است ، و سرانجامنيك نزد خدا است (14). به اين دلدادگان بگو آيا مى خواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم ؟ كسانى كه ازخدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشت هائى دارند كه از زير سايه آن نهرهاجارى است و ايشان در آن ، زندگى جاودانه و همسرانى پاك داشته و خدا از آنان خشنوداست و او به بندگان بينا است (15). بندگانى كه مى گويند: پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و ازعذاب آتش محفوظمان بدار (16). بندگانى كه خويشتن دار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان درسحرگاهانند (17). خدا خود شاهد است بر اينكه معبودى جز او نيست ، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مى دهندبه يگانگى او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد، معبودى جز او كه عزيز و حكيم استوجود ندارد (18). بيان آيات در سابق گفتيم : مسلمانان در روزهائى كه اين سورهنازل مى شد، مبتلا به توطئه گرى هاى منافقينى بودند كه درداخل جماعتشان رخنه كرده ب ودند، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين ويا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع مىكردند باور نموده و دچار وسوسه مى شدند. اين گرفتاريهاى مسلمين از داخل بود، گرفتاريهائى هم از خارج داشتند، و آن اين بود كههمه دنيا كه يا مشرك بودند، و يا يهود، و يا نصارا، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودندو براى خاموش كردن نور دين ، و ابطال دعوت مسلمين ، و بى اثر كردن تلاشهاى آنان دستبه دست هم داده ، به هر وسيله ممكن (قلما و قدما) تمسك مى كردند، و گفتيم كه غرض اينسوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه ، و صبر، و ثبات ، تا از اين راه امورشان اصلاحشود، و فسادهائى كه در داخل اجتماعشان هست ، و هجوم هايى كه از خارج به ايشان مىشود، رفع گردد. آهنگ و غرض كلى اين آيات و ارتباط آنها با آياتقبل آيات قبل ، از آنجا كه مى فرمود: (هو الذى انزل عليك الكتاب ... ان اللّه لا يخلفالميعاد) اشاره اى بود به منافقين ، و آنهائى كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحرافبود، و مسلمانان را دعوت مى كرد به اينكه در آنچه از معارف دينى درك كرده اند ثباتقدم به خرج دهند. و در آنچه هم درك نكرده اند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند، هر چندكه كنه و حقيقت آنرا نفهميده باشند، و خاطر نشان مى ساخت كه هر فتنه اى گريبان مسلمينرا بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروى متشابهات ، وتاءويل كردن آيات خدا است ، كه اگر چنين كنند دينى كه براى هدايت آناننازل شده ، همان دين ، وسيله ضلالت و بدبختيشان مى شود، و اجتماعشانمبدل به افتراق شده و نظامشان مختل مى گردد. و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و مى فرمايد: بزودى شكست خواهندخورد و نمى توانند خداى را به ستوه بياورند، و در طغيان خود پيروز نمى شوند. آنگاهعلت اين معنا را ذكر نموده و مى فرمايد: (علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشاناين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده ، و چنينخيال كرده اند كه مال و اولادى كه نصيبشان شده مى تواند از خداى سبحان بى نيازشانسازد، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند، زيرا خداى سبحان غالب بر امر خويش است، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها مى توانست كسى را ذره اى و لحظه اى بى نياز از خداسازد، فرعونيان و امتهاى ستمگر صاحب شوكت و قدرت ، آنان را بى نياز مى ساخت ولىخدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت ، و هلاكشان كرد، اين ياغيان نيز همانسرنوشت را در پى خواهند داشت ، و بزودى گرفتار خواهند شد. پس بر مؤ منين واجب است كه از خدا بترسند، و از اينگونه لذائذ مادى پروا داشته باشند،تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشاننائل آيند). بنابراين بيان ، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرضحال كفار است ، همچنان كه آيات بعد از اين چند آيه ، متعرضحال اهل كتاب از يهود و نصارا است ، كه بزودى بيانش مى آيد ان شاء اللّه . ديدگاه انسان مادى به مال و اولاد
ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهم من اللّه شيئا
|
وقتى گفته مى شود: (اغنى عنه ماله من فلان )، معنايش اين است كه مالى كه در دستدارد او را از فلانى بى نياز كرده ، ديگر احتياجى به او ندارد. آدمى در آغاز خلقتش و از همان روزهايى كه پشت و روى دست خود را تشخيص مى دهد خود رامحتاج موجودات خارج از وجود خود احساس مى كند. اين اولين علم فطرى انسان است به اينكه : محتاج صانع مدبرى است كه پديدش آورده وامورش را تدبير مى كند، ليكن وقتى كمى بزرگتر شد، و خود را در وسط اسبابزندگى محصور ديد، ابتدائى ترين حاجتى را كه احساس مى كند احتياج بهكمال بدنى ، و رشد خويش است . احساس مى كند كه براى بقا و رشد بدنيش نيازمند بهغذا و فرزند است و ساير كمالات حيوانى را در مرحله بعد مى شناسد و نفسش او را بهآنها واقف مى سازد، و آن كمالات عبارت است از چيرهائى كهخيال ، آنها را در نظرش كمال معرفى مى كند، در حالى كهكمال نيست ، مانند: زخارف و ثروتهاى دنيا، لباس زيبا، خانه زيبا، زن زيبا، و... در اين هنگام است كه (طلب غذا مبدل به طلبمال ) مى شود، چون به خيال او مال مشكل گشاى همه گرفتاريهاى زندگى است ، زيراعادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل مى شود، در نتيجه همين انسانى كه ضامن سعادتخود را غذا و فرزند مى دانست ، حالا اين ضمانت را درمال و اولاد مى داند، و تدريجا دل بر خواسته هاى نفسانى مى بندد، و همه هم و غم خود راصرف در اسباب مى كند، و در آخر، قلبش به كلى تسليم اسباب مى شود، و آنها رامستقل در سببيت مى پندارد، كه معلوم است وقتى چنين باورى دردل آمد ياد خدا از دل بيرون مى رود، و همين جهل باعث هلاكت او مى گردد، چرا كه اينجهل روى آيات خدا را مى پوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده ، امر بر او مشتبهمى شود؟ چون رب واقعى او، خدائى است كه بجز او معبودى نيست ، خدائى كه حى و قيوماست ، و موجودات در هيچ حالى از او بى نياز نيستند. و هيچ چيزى او را از خدا بى نياز نمىكند، ولى او رب خود را مال و اولاد مى داند. وجه مقدم ساختن (اموال ) بر (اولاد) در آيه شريفه با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحثاموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد، چون گفتيم اعتماد و دلبستگى آدمى بهمال كه ريشه اش احتياج به غذا است قبل از دلبستگى به اولاد است ، و يك انسان مدتهااحتياج به غذا را احساس مى كند، و آنرا مى شناسد، در حالى كه از احتياجش به اولاد بىخبر است ، هر چند كه گاهى علاقه او به اولاد، شدت يافته ومال را فداى اولاد مى كند. در آيه شريفه اختصار گويى شده ، آنهم نوعى اختصار گوئى كه شبيه به دفع توهماست ، تقدير آيه چنين است : (ان الذين كفروا و كذبوا باياتنا، و زعموا ان اموالهم واولادهم تغنيهم من اللّه ) آنهائى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتندكه اموال و اولادشان از خدا بى نيازشان مى كند چه اشتباه ى كردند زيرا هيچ چيز درهيچوقت آنها را از خداى سبحان بى نياز نمى كند. اين معنا را آيه بعدى روشن مى سازد. تكذيب كنندگان (از كفار) منشاء اصلى آتش هستند و ديگران به آتش آنها مى سوزند
كلمه (وقود) به معناى هر چيزى است كه با آن آتش را برافروخته و شعله ور سازند،و اين آيه شريفه شبيه آيه : (و اتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ) و آيه :(انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم ) است ، چون در آيه مورد بحث مى فرمايدانسان آتش افروز دوزخ است ، و در دومى مى فرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدندوزخ است ، و در سومى مى فرمايد شما و هر چه به جز خدا مى پرستيد هيزم دوزخيد، و مادر ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودى بيان كرديم . و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد، و اين جمله اسميه را با اسماشاره آغاز كرد، آنهم اشاره اى كه مخصوص راه دور است ، و نيز اگر بين مبتدا و خبرضمير فصل (هم ) را قرار داد، و كلمه (وقود) را به كلمه (نار) اضافه كرد، ونفرمود: (اولئك هم و قود) همه اينها براى اين بود كه انحصار را برساند، و لازمهاين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار،اصل در عذاب ، و افروخته شدن آتشند، و ديگران به آتش آنان مى سوزند. مويد اين نكته آيه اى است كه در سوره انفال بيان مى شود، و در آن مى فرمايد (ليميزاللّه الخبيث من الطيب ، و يجعل الخبيث بعضه على بعض ).
كداب آل فرعون و الذين من قبلهم ...
|
كلمه (داءب ) بطورى كه اهل لغت گفته اند به معناى روش دائمى است ، و در جاى ديگرقرآن اين كلمه در مورد حركت دائمى خورشيد و ماه به كار رفته ، فرموده : (و سخر لكمالشمس و القمر دائبين ) و از همين جهت عادت هميشگى را هم داءب مى گويند، چون عادت هم سيره اى است مستمر، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است . جمله : (كداب ...) متعلق است به جمله اى تقديرى ، كه جمله : (لن تغنى عنهم ) برآن دلالت مى كند، و جمله (كذبوا باياتنا) منظور از (داءب ) راتفسير مى كند. اين جمله در واقع حال است براى داءب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنيناست : (ان الذين كفروا كذبوا باياتنا، و استمروا عليها دائبين ، فزعموا ان فى اموالهمو اولادهم غنى لهم من اللّه ، كداب آل فرعون و من قبلهم ، و قد كذبوا باياتنا). و در جمله : (فاخذهم اللّه بذنوبهم ) از ظاهر حرف (باء) سببيت استفاده مى شودچون وقتى گفته مى شود: (من او را به گناهش مواخذه كردم ) معنايش اين است كه بهسبب گناهش مواخذه كردم . اين ظاهر حرف (باء) است و ليكن مقتضاى مقابله اى كه بين دو آيه شده است ، وحال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده ، اين است كه حرفنامبرده به معناى وسيله باشد، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند، و جانشان شعله ور مى شود و با شعله ورشدن جانها معذب مى شوند، همچنان آل فرعون و كفارقبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند، و عذابى كه گريبان آنان راگرفت عين همان گناهانى بود كه مرتكب شده بودند، و مكرى كه كردند، خود آن مكر عذابجانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد، همچنان كه قرآن كريم فرمود: (و لا يحيقالمكر السيى ء الا باهله ). و نيز فرموده : (و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون ). معناى (شديد العقاب ) بودن خداى سبحان از اينجا روشن مى گردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است ، چون روشن شد كهعقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معينى به انسان روى بياورد و درمحل معينى گريبان آدمى را بگيرد، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصى متوجه آدمىبشود، مثلا از بالاى سر و يا از پائين و يا در بعضى اماكن به انسان برسد، و انسانبتواند از آن محل يا از آن ناحيه دور گردد، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند، بلكه عقابخدا آدمى را به عمل خود آدمى و به گناهش مى گيرد، و چون گناه در باطن آدمى و درظاهرش هست و از او جدا شدنى نيست ، عقاب خدا هم از او جدا شدنى نيست ، و در نتيجه خودانسان وقود و آتش افروز دوزخ مى شود، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود اومشتعل مى گردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد، ديگر نه خلاصى تصوردارد، و نه تخفيف ، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است . و در جمله : (كذبوا باياتنا فاخذهم اللّه ) دو بار التفات به كار رفته ،اول التفاتى از غيبت به حضور، و دوم التفاتى از حضور به غيبت . توضيح اينكه : درآيه قبل خداى تعالى غايب فرض شده بود و مى فرمودمال و اولادشان نمى تواند آنان را از خدا بى نياز كند. و در جمله مورد بحث خداى تعالى متكلم فرض شده ، مى فرمايد: (به آيات ما تكذيبكردند)، و بار دوم خداى تعالى كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرضمى شود، چون مى فرمايد: (پس خدا ايشان را بگرفت ). حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست ؟. نكته التفات اول اين است كه با حاضر شدن خداهم ذهن شنونده نشاط پيدا مى كند، و همخبر را به درست بودن نزديك مى گرداند، زيرامثل اين مى ماند كه گوينده اى بگويد: (فلانى بد دهن و فحاش و بد برخورد است ، ومن گرفتار معاشرت با او شده ام ، زنهار كه از همنشينى با او بپرهيزى ) كه در اينعبارت جمله : (و من گرفتار معاشرت با او شده ام ) خبر را تصحيح مى كند و صدقآنرا اثبات مى نمايد، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود مى كند كه خود نوعىشهادت است . بنابراين معناى آيه شريفه اين مى شود كه :(آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود، ومثل اينان آيات را تكذيب مى كردند، و اين مطلب جاى هيچ شكى نيست ، براى اينكه ما خودرفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همينكه ديديم آيات ما را تكذيب مى كنند،هلاكشان كرديم ). و اما التفات دوم كه در جمله : (فاخذهم اللّه ) بكار رفته ، و دوباره خداى تعالى غايببه حساب آمده ، نكته اش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره بهاصل كلام برگردد، و علاوه بر اين ، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤ ون عالم، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگى است ارجاع دهد، و به همين منظور لفظ جلاله (اللّه ) رادوباره تكرار نموده و فرمود: (و اللّه شديد العقاب ) و نفرمود: (و هو شديد العقاب)، تا دلالت كند بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسى است كه داراىجلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است ، و كافر درگير با خداىشديد العقاب است .
قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون ... .
|
كلمه (حشر) به معناى بيرون كردن و كوچ دادن قومى از قرارگاهشان به زور و جبراست ، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نمى شود. در قرآن كريم همه جا درمورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده : (و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا). كلمه (مهاد) به معناى فرش و بستر است ، و از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از جمله(الذين كفروا) مشركين هستند همچنان كه ظاهر جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم...) (كه در آيه قبلى بود) نيز مشركين است ، نه يهوديان ، و اين نظريه بهتر مىتواند دو آيه را به هم متصل كند، چون آيه مورد بحث مى فرمايد ما بر آنان غالب آمديم ،و همه را به سوى دوزخ كوچ داديم ، و در آيه قبلى علت اين كيفر را بيان مى كرد، و مىفرمود: اين كفار گردن كشى كردند، و به اموال و اولاد خود تعزر و استكبار نمودند.
قد كان لكم آيه فى فئتين التقتا
|
از ظاهر سياق چنين بر مى آيد كه خطاب در (لكم براى شما) متوجه همان كفار است ، واين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) است ، كه مى فرمود بهزودى شكست مى خوريد (ستغلبون و تحشرون ...) ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبردهبه مؤ منين است ، و مى خواهد ايشان را به تفكر و عبرت گيرى دعوت كند، تا بفهمند خدادر جنگ بدر، چه منتى بر آنان نهاد، و چگونه با نصرت خود تاءييدشان كرد: آنهم آنتاءييد عجيب ، كه در ديدگان آنان تصرف نمود. وبنابراين ، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعى التفات است ، براى اينكه خطاب را تنهامتوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده بود، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤ منينكرده ، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيهاول مناسب تر است . آيه شريفه (قد كان لكم ) ناظر بر واقعه بدر است كه در آن با نصرت الهى مؤمنينظفر يافتند و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر مى كند، و خاطرنشان مى سازد كهخدا گروهى را كه در راه او قتال مى كردند يارى فرمود، گو اينكه نام صاحبان قصهرانبرده ، اما آيه شريفه ، قابل انطباق بر واقعه بدر است ، و سوره مورد بحث هم ب عداز واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است . از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براى ذهن مخاطبين معلوم بوده ، ومخاطبين ، واقعه را به ياد داشته اند، براى اينكه مى فرمايد: (قد كان لكم )، كهتقريبا معنايش (مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد) است . از طرف ديگر، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعه اى مساءله تصرفخدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده ، و آنچه را درباره قصه بدر آورده ، آيه زير استكه مى فرمايد: (و اذيريكموهم اذ التقيتم فى اعينكم قليلا، و يقللكم فى اعينهمليقضى اللّه امرا كان مفعولا، و الى اللّه ترجع الامور). گو اينكه اين تصرف به تقليل بود، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كهقضيه بدين قرار بوده باشد، كه در جنگ بدر مؤ منين را در ديدگان مشركين اندك نشانداد، تا با جراءت به مؤ منين حمله ور شوند، و از ترس ، پشت به جنگ نكنند، و بعد ازآنكه جنگ در گرفت ، مؤ منين در نظر مشركين بسيار زياد جلوه گر شوند تا از ترس پابه فرار گذاشته و شكست بخورند. و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روى تكثير و زياد جلوه دادن ، تكيه شده، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است ، جز با داستان بدر منطبقنمى شود، علاوه بر اين ، قرائت آيه شريفه به صورت (ترونهم ) با (تاء خطاب )مويد ديگرى براى بيان ما است . معناى آيه شريفه در نتيجه در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه (هان اى مشركين ! اگر مردمى صاحب بصيرتباشيد، براى بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافى است ، كه بفهميد همواره غلبه با حقاست ، و خدا با يارى خود هر كه را بخواهد تاءييد نموده و پيروز مى گرداند). پس پيروزى با خداست ، نه با مال و اولاد، و مؤ منين اگر در جنگ بدر پيروز شدند، بامال و اولاد نبود، براى اينكه مردمى اندك و فقير وذليل بودند، و نفراتشان به يك سوم كفار نمى رسيد، و نيروى اندكشانقابل قياس با نيروى چند برابر كفار نبود، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجوبودند، همه داراى سلاح و مركب از اسب و شتراموال و امكاناتى بى اندازه داشتند، ولى مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند، و همه آنانبيش از شش زره و هشت شمشير و دو اسب نداشتند. با اين حال خداى تعالى ايشان رابر مشركين غلبه داد، و جمعيتى اندك و ضعيف را برجمعيتى بسيار و نيرومند پيروز كرد، و عامل اين پيروزى آن بود كه مسلمانان را در چشممشركين دو برابر نشان داد، علاوه بر آن ، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد، درنتيجه آن اسباب ظاهرى كه كفار مايه برترى خود مى دانستند سودى به حالشان نكرد،نه آن اموال ياريشان داد ونه اولاد و نه بسيارى جمعيت ، و نه نيروى مالى و جنگى . خداى تعالى عين مساءله مورد بحث را، يعنى مساءله عادتآل فرعون و امتهاى قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سورهانفال (آنجا كه داستان جنگ بدر را مى آورد) دو نوب ت ذكر مى كند. و اينكه ملاحظه مى شود در موعظت كفار قريش ، ايشان را به ياد جنگ بدر مى اندازد،اشاره است به اينكه : مراد از غلبه كه آيات قبلى از آن سخن مى گفت غلبه جنگى ، يعنىكشتن و نابود كردن است . پس مى توان گفت كه آيات قصه بدر، تهديد بهقتل نيز هست .
فئه تقاتل فى سبيل اللّه و اخرى كافره ...
|
مقتضاى مقابله اين بود كه در مقابل گروهى كه در راه خداقتال مى كنند بفرمايد: (و اخرى تقاتل فىسبيل الشيطان )، و يا (فى سبيل الطاغوت ) و يا عبارتى نظير آن ، ولى اينطورنفرمود، بلكه فرمود: (و اخرى كافره ) و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بيندو سبيل و راه نبود، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد، بلكه زمينهبيان اين معنا بود كه (كسى از خدا بى نياز نيست و سرانجام پيروزى از آن او است )،پس در حقيقت ، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او، و بين كفر به خداى تعالى است . بيان وجوه و احتمالاتى كه درباره مرجع ضميرها در آيه شريفه گفته شده است و از ظاهر سياق چنين برمى آيد كه هر دو ضمير جمع ، در كلمه (يرونهم )و كلمه(مثليهم ) به كلمه (فئة ) در جمله (فئةتقاتل ) بر مى گردد، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤ منين را دو برابر مى ديدند،عدد مؤ منين را كه سيصد و سيزده نفر بود، ششصد و بيست و شش نفر مى ديدند. بعضى ها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضميراول ، غير از مرجع ضمير دوم بوده ، و معنا چنين باشد. (كه كفار مؤ منين را دو برابرخودشان ديدند)، ولى اين احتمال ، احتمالى است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است . و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد، و معنا چنين باشد كه(كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند)، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزارنفر ديدند، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت ، مؤ منين بسيار اندك به نظرشانبرسد، يعنى اگر جمعيت مؤ منين يك سوم جمعيت كفار بوده ، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنانكه ايناحتمال را داده اند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سورهانفال منطبق شود، چون در آنجا فرموده : (اذ يريكموهم اذا التقيتم فى اعينكم قليلا ويقللكم فى اعينهم ) يعنى خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد، آنان را در چشمشما و شمارا در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد، چونظاهرش اين است كه كفار مؤ منين را دو برابر خود مى ديدند، ناگزير بايد با تصرفدر مرجع ضمائر، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند. بعضى از مفسرين از اين توجيه جواب داده اند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث مى شودكه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغترين كلمات است نيست . و اگر مى خواست چنين چيزى را بفهماند مى توانست بفرمايد:(يرون انفسهم مثليهم خود را دو بر آنچه بودند ديدند)، و يا عبارتى نظير اين رابياورد. و اما اينكه گفته شده است كه : (براى رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنينتوجيهى زد). جوابش اين است كه : بين دو آيه منافاتى نيست ، چون وقتى منافات محقق مى شود كه هر دوآيه در يك مقام سخن گفته باشند، و هيچ دليلى بر اين نيست چون ممكن است خداى تعالىدر ابتداء، برخورد، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد، تادلهايشان محكم شده جراتشان زياد شود، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند، و آتش جنگدر بينشان شعله ور شد، كفار مؤ منين را دو برابر آنچه بودند ببينند، و از ترس پا بهفرار بگذارند، و شكست بخورند، و اين اختلاف ، نظير اختلافى است كه بين دو آيه :(لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان ) و آيه : (و قفوهم انهم مسئولون ) است ، كه اولى مىفرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نمى شوند، و دومى مى فرمايد پرسش مى شوند.و اين آيات به خاطر اختلاف مقامى كه دارند با هم منافات ندارند. مفسرين درباره مرجع دو ضمير در (يرون ) و (مثليهم ) احتمالات ديگرى ذكر كردهاند، ولى همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند، مشتركند. و به همين جهت از ذكر آناحتمالات صرف نظر كرديم (و خدا دانا است ).
و اللّه يويد بنصره من يشاء ان فى ذلك لعبره لاولى الابصار .
|
كلمه (تاءييد) كه مصدر (يويد) است از ماده (ايد) است ، كه به معناى قوت است، و مراد از كلمه (ابصار) به قولى همان چشم ظاهرى است ، چون در آيه شريفه سخناز تصرف در چشم ها بود، و به قول بعضى ديگر، مراد از آن ، بصيرت هاى قلبى است، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است ، نه كار چشم و به هرحال فرق چندانى ندارد، براى اينكه خداى تعالى در كلامش كسانى را كه از عبرت هاعبرت نمى گيرند كور ناميده است . و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حقرا از باطل تميز دهد، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات ، ادعائى به كار رفته ، وآن اين است كه : دين حقى كه من شما انسانها را به سوى آن مى خوانم آنقدر ظاهر و روشناست كه گوئى محسوس و ملموس است ، به طورى كه چشم ظاهرى هم بايد آنرا درك كند. معناى بصير و بصيرت در معارف الهى بنابراين كلمه (بصر) و كلمه (بصيرت ) در مورد معارف الهى به نوعى ازاستعاره ، يك معنا را مى دهد. و نهايت درجه ظهور و روشنى آن معارف را مى رساند، و آياتكريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است ، و آيه اى كه از همه بهتر به گفته ما دلالتدارد آيه شريفه : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فىالصدور) است ، كه به ما مى فهماند ديدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نيزآيه شريفه (و لهم اعين لا يبصرون بها) است كه با لحن شگفت انگيزى ، مى فرمايد:(ايشان ديدگانى دارند كه با آن نمى بينند) و باز آيه شريفه : (وجعل على بصره غشاوة ) و آياتى ديگر از اينقبيل است . پس مراد از كلمه (ابصار) در آيه مورد بحث ، همان ديدگان ظاهرى است ، اما با اين ادعاكه چشم عبرت بين ، همين چشم ظاهرى است ، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعارهبه كنايه است ، حال چرا اينطوركرد؟ بدين جهت بود ك ه بفهماند معنا آنقدر روشن است كه مى توان آنرا ديد و لمس كرد، و خصوصيت مورد، كه سخن از تصرف درچشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مى سازد. و از ظاهر جمله : (ان فى ذلك ...) بر مى آيد كه تتمه كلامى است كه خداى تعالىخطاب به پيامبر گراميش كرده ، نه اينكه تتمه كلامرسول خدا كه جمله : (بگو كسانى كه كفر ورزيدند چنين و چنان ) باشد، بهدليل كاف خطاب در (ذلك ) كه متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، واينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرد اشارهاست به اينكه سايرين فهمشان اندك ، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرت ها كوراست .
اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقتحال مطلب قبلى است ، كه مى فرمود: (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهممن اللّه شيئا...)، چون از اين آيه بر مى آيد كفار معتقد بوده اند كه مى توانند بااموال و اولاد، از خدا بى نياز شوند، و آيه شريفه بيان مى كند كه علت اين پندار فريبخوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادى است ، علت اين است كه از امور آخرت منقطعشده ، و رو به دنيا آوردند، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازى پرداختند، امر برآنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادى ، همه وسيله و متاع زندگى موقت در دنيا، وزندگى است ، كه خود مقدمه است ، براى رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است ازحسن ماب و عاقبت نيكو. اموال و لذائذ اين دنيا وسائل در مقدّمه نيل به چيزى است كه نزد خدا است و خود مستقلاهدفنيستند نه تنها اين كفار در علاقمندى به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند، بلكه اينشيفتگى از ناحيه ديگرى ناشى شده است ، و اين خدا است كه دلهاى ايشان را تسخير كرده، و علاقه به اين امور مادى را غريره آن نموده ، تا زندگى دنيائى و زمينى آنان تامينشود، چون اگر غريره حب دنيا در انسان ، گذارده نشده بود، زندگى او در اين كره خاكىدوام نمى يافت ، كسى به دنبال توليد مثل نمى رفت ، ونسل بشر قطع مى شد، و حال آنكه خداى سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتى معين در زمينزندگى كند، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعنى حضرت آدم فرمود: (ولكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ). و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براى اين بوده كه دنيا را وسيلهزندگى آخرت خود كنند، واز متاع اين زندگى چيزهائى را كه به درد آن زندگيشان مىخورد برگيرند. و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند، نه به نظراستقلالى ، و به عبارت ديگر زندگى دنيا را وسيله زندگى آخرت قرار دهند، نه اينكهآن را هدف پنداشته و ماوراى آن را فراموش كنند، و يا راه را مقصد گرفته ، در عين اينكهمشغول رفتن به سوى پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند، همچنان كه قرآنكريم فرموده : (انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا، و انا لجاعلونما عليها صعيدا جرزا). چيزى كه هست اين بى خبران غفلت زده ، اين وسائل ظاهرى الهى را كه مقدمات و وسائلىبراى بدست آوردن رضوان اللّه هستند، امورىمستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده ، خيال كردند كه اين امور مادى مى تواند ايشانرا از خداى سبحان بى نياز سازد، و به همين جهت دنيائى كه خلق شده تا نعمت و وسيلهتقرب و پاداش اخروى آنان باشد، بر ايشان نقمت و عذاب شد، همچنان كه قرآن كريمفرمود: (انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء، فاختلط به نبات الارض ، مماياكل الناس و الانعام ، حتى اذا اخذت الارض زخرفها، و ازينت ، و ظن اهلها انهم قادرونعليها، آتيها امرنا ليلا او نهارا، فجعلناها حصيدا، كان لم تغن بالامس ) - تا آنجا كهفرمود: (و يوم نحشرهم جميعا، ثم نقول للذين اشركوا مكانكم ، انتم و شركائكم ،فزيلنا بينهم ) - تا آنجا كه فرمود: (و ردوا الى اللّه موليهم الحق ، وضل عنهم ما كانوا يفترون ). كه اين آيات به مساءله حيات دنيا اشاره نموده و مى فرمايد امر حيات و زينت زندگى به دست خداى تعالى است ، و به جز او هيچ ولى اى ندارد، و ليكن آدمى زاد به خاطر فريبزندگى ظاهرى از باطن آن كه همان آخرت استغافل مانده و مى پندارد كه امر زندگى به دست خود او است ، و او مى تواند امر زندگىرا تدبير و تنظيم نمايد، به همين خاطر براى خود شركائى ازقبيل اصنام ، و بتهائى نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ مى كند، و خداى تعالى او را براشتباه و خطايش واقف مى سازد. روزى كه اين زينت ظاهرى دنيا از بين مى رود، و روابطى كه بين او و اصنام بود قطع مىگردد، در آنروز آدمى آنچه را شريك خدا مى پنداشت گم مى كند و آنچه را در زندگىخود مؤ ثر خيال مى كرد بى اثر مى يابد، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن مىسازد، اين است معناى اينكه فرمود (به سوى خدا، (مولاى حقيقيشان ) برمى گردند). چه كسى دنيا و متاع دنيوى را در نظر انسان زينت مى دهد؟ حال بايد ديد كه چرا خود خداى تعالى ، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مىدهد؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك ،گول مى زند؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند، و به او چنينوانمود كند كه عوامل دنيائى مستقل در تاءثيرند، و زينت دنيا هدف غائى بشر است . آرى ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونه اى اداره كند كهمنتهى به غايتى صالح و شايسته نگردد، چگونه چنين چيزى امكان دارد؟ با اينكه خودشفرمود: (ان اللّه بالغ امره ) و نيز فرموده : (و اللّه غالب على امره ) بلكه اگر بنا باشد اينگول و فريب را مستند به كسى بدانيم ، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است ،همچنان كه خود خداى تعالى فرمود (و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون ). و نيزفرمود: (و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم ) كه هر دو آيه اين فريبكاريها را بهشيطان نسبت مى دهد. بله اين مقدار را مى توان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنه گريهائى را بهشيطان داده ، تا (هم خود او به كمال شقاوت خود برسد) و هم مساءله آزمايش بندگانتكميل گردد، و زمينه تربيت بشر فراهم شود، همچنان كه فرمود: (احسب الناس انيتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ و لقد فتنا الذين من قبلهم ، فليعلمن اللّه الذين صدقوا، وليعلمن الكاذبين ، ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا، ساء ما يحكمون ). آيه شريفه : (كذلك زينا لكل امه عملهم ) را هم مى توان بر همين اذنحمل نمود، هر چند ممكن هم هست به معنائى كه ما در سابق درذيل آيه : (انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا) بيان كرديمحمل نمود. دو گونه بودن جلوه گرى دنيا در نظر مردم و بهر حال تزيين و جلوه گرى دنيا در نظر مردم دو جور تصور مى شود، يكى براىاينكه بنده خدا باين وسيله يعنى به وسيله دنيا به آخرت برسد، و خشنودى خداى را درمواقف مختلف زندگى و با اعمالى گوناگون و به كار بردنمال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و اين خود سلوكى است الهى و پسنديده ، كه خداىتعالى اين گونه مشاطه گريها را به خودش نسبت داده ، و در آيه هفتم سوره كهف بيانشريفش گذشت . و نيز در آيه : (قل من حرم زينة اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ) مىفرمايد: (بگو چه كسى زينت دنيائى را كه خدا براى بندگانش درست كرده و نيز رزقپاكيزه را حرام نموده است ؟). قسم ديگر جلوه گرى دنيا در نظر خلق زينت گرى دنيا است به اين منظور كه دلها شيفتهدنيا شده ، و متوجه آن و غافل از ماوراى آن شود، و از ذكر خدا بى خبر گردد، اين قسمجلوه گرى تصرفى است شيطانى و مذموم كه خداى سبحان آنرا به شيطان نسبت داده ، وبندگان خود را از آن برحذر داشته ، و همچنان كه گذشت فرموده : (و زين لهم الشيطانما كانوا يعملون ). و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت : (رب بما اغويتنى لازينن لهم فىالارض ، و لاغوينهم اجمعين . و نيز فرموده : (زين لهم سوء اعمالهم ) و آياتى ديگر نظير اينها. اين قسم جلوه گرى هم گاهى و از جهتى به خدا نسبت داده مى شود، البته درطول نسبتى كه به شيطان دارد. و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببى از اسباب خيرو يا شر آنچه عمل مى كند و هر دخل و تصرفى كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است ، تااراده خدا و مشيت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ايجاد منتظم گردد، و در نتيجهرستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند، و مجرمين هم با سوء اختيار خود ازرستگاران ، ممتاز و جدا گردند. فساد نظريه بعضى از مفسرين كه گفته اند حقايق و طبايع مستند به خدا است ، پسحبمال و لذايذ دنيوى مستند به خداى تعالى است با بيانى كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوه گرى كه در آيه : (زين للناسحب الشهوات ...) نامش برده نشده ، خداى سبحان نيست . براى اينكه هر چند علاقه بهشهوات نسبتى به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طوراستقلال ، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مى شود الا اينكه در آيهشريفه به خاطر اشتمالش بر علاقه هائى كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مىآيد، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مى كند كه اين جلوه گرى را به غير خدا (چونشيطان و يا نفس ) نسبت دهيم . درستى سخن بعضى از مفسرين كه فاعل جلوه گرى را شيطان دانسته اند از اينجا روشنمى شود، براى اينكه حب شهوات امر مذمومى و ناپسندى است و خدا آنرا در نظرها زينت نمىدهد، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امرى است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسنالماب و جنات است ، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است . با اين بيان فساد نظريه بعضى از مفسرين روشن مى شود كه گفته اند: از آنجا كهزمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نمى توان حب ناشى ازاين طبيعت و هر چيز ديگرى را كه از آن ناشى مى شود به شيطان نسبت داد، تنها امورى ازقبيل (وسوسه ) كه عملى زشت را در نظر زيبا جلوه مى دهد مى توان به شيطان نسبتداد. سپس همين مفسر گفته : (به همين جهت قرآن كريم تنها تزييناعمال را به شيطان نسبت مى دهد، و مى فرمايد: ( و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم )). و نيز مى فرمايد: ( و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون ) و اما حقايق و طبايع اشيا،مستند به او نمى شود بلكه تنها مستند به خالق حكيمى است كه شريكى ندارد، همچنانكهخداى عزوجل فرموده : (انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا). و نيز فرموده : (كذلك زينا لكل امة عملهم ) كه در همه اين موارد سخن از امتها است ، كهدر حقيقت سخن از طبايع جامعه ها است اين بود گفتار آن مفسر.
|
|
|
|
|
|
|
|