|
|
|
|
|
|
پس آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضرورى است، و ناشى از وجود تاءويل به معنايى كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگراست ، و اگر بخواهيم اين معنا را روشن تر بيان كنيم ، و شما خواننده محترم هم بهتردريابى ، بايد در جهات مختلفى كه قرآن در آن جهات بياناتى دارد بيشتر بايستيم وامورى را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايه ها نهاده ، و عرض نهايى را كهاز آن معارف داشته ، در نظر بگيريم ، و آن پنج امر است . اول اينكه : خداى سبحان در كتاب مجيدش فرموده : اين كتاب تاءويلى دارد كه معارف واحكام و قوانين وساير محتويات آن دائر مدار آنتاءويل است ، و اين تاءويلى كه تمامى آن بيانات متوجه آن است امرى است كه فهم مردممعمولى چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است ، و كسى نمى تواند آنرا دريابد،بجز نفوس پاكى كه خداى عزوجل پليدى را از آنها دور كرده است ، و تنها اينگونهنفوس مى توانند به تاءويل قرآن دست يابند، و اين نقطه نهايى آن هدفى است كه خداىعزوجل براى انسان در نظر گرفته ، خدائى كه دعاى بشر را مستجاب نموده ، اگربخواهند در ناحيه علم ، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را مى پذيرد، كتابى كهبيانگر هر حقيقتى است ، و كليد اين استجابت همان تطهير الهى است ، همچنان كه خودشفرمود: (ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج ، و لكن يريد ليطهركم ). هدف از خلقت انسان ، تشريع دين و سپس تطهير الهى است و همه افراد انسان بهاينكمال نمى رسند و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايى هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين ،و بدنبالش تطهير الهى است . و اين كمال انسانى مانند ساير كمالات كه خدا وعقل به سوى آن دعوت مى كنند چيزى نيست كه تمامى افر اد به آن برسند، و جز افرادىمخصوص به آن دست نمى يابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوى آن حركتكنند، پس تربيت يافتن به تربيت دينى تنها در افرادى مخصوص به نتيجه مى رسد، وآنان را به درجه كامل از طهارت نفس مى رساند، و مابقى را به بعضى از آن درجات مىرساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد، آن درجات نيز مختلف است . راه رسيدن به هدف فوق شناسندن انسان به خود او است (از طريق تربيت علمى و عملى) مساءله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحلهعمل است ، كه خداى تعالى تمامى افراد بشر را به آن دعوت كرده ، و فرموده : (اتقوااللّه حق تقاته ) و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست ، جز در افرادىمعدود حاصل نمى شود، و آنچه در مابقى مردمحاصل مى شود درجات پائين تر از آن حد است ،(الامثل فالامثل )، همه اينها به خاطر اختلافى است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند، واين مختص مساءله طهارت نفس وتقوا نيست ، بلكه تمامى كمالهاى اجتماعى از حيث تربيت ،و دعوت همينطور است ، آن كسى كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامى افراد را بهبالاترين درجه هر كمالى دعوت مى كند، و مى خواهد كه مثلا در علم ، در صنعت ، در ثروت، در آسايش ، و ساير كمالات مادى و معنوى به نهايت درجه آن برسند؟ ولى آيا مى رسند؟نه بلكه تنها بعضى از افراد جامعه به آن مى رسند، و ما بقى بر حسب استعدادهاىمختلف به درجات پائين تر آن دست مى يابند، و در حقيقتامثال اين غايات ، كمالاتى است كه جامعه به سوى آن دعوت مى شود، نه تك تك افراد،به طورى كه هيچ فردى از آن تخلف نداشته باشد. دوم اينكه : قرآن قاطعانه اعلام مى دارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين استكه نفس انسان را به انسان بشناسانند، و به اين منظور او را در ناحيه علم وعمل تربيت كنند. در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبداء گرفته تا معاد به اوتعليم دهند، تا هم حقائق عالم ، و هم نفس خودرا، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم استبشناسد و در اين صورت شناختى حقيقى نسبت به نفس خود مى يابد. و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعى را بر اوتحميل كنند تا شؤ ون زندگى اجتماعيش صالح گردد، و مفاسد زندگى اجتماعى ، او را ازبرخوردارى از علم و عرفان باز ندارد، و بعد ازتحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادى بر اوتحميل كنند، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن ، نفسش و سويداى دلش متوجه مبداءو معاد شود، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد، و از آلودگى به ماديات وپليديهاى آن پاك شود. خواننده عزيز، اگر در آيه شريفه : (اليه يصعد الكلم الطيب ، والعمل الصالح يرفعه ) دقت كند، و آنچه از آن فهميد با بيانى كه ما در آيه : (و لكنيريد ليطهركم ) داشتيم ، و همچنين با آيه : (عليكم انفسكم ، لا يضركم منضل اذا اهتديتم ) و آيه : (يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات ) وآياتى ديگر كه نظير اين آيات است ، ضميمه كند، آنوقت غرض الهى از تشريع دين وهدايت انسان به سوى خود و راهى كه به اين منظور پيش گرفته ، برايش روشن مىشود. از اين بيان يك نتيجه مهم به دست مى آيد، و آن اين است كه : (قوانين اجتماعى اسلام درحقيقت مقدمه است براى تكاليف عبادى ، و خود آنها مقصود اصلى نيستند، و تكاليف عبادى هممقصود بالاصل نيست ، بلكه آن نيز مقدمه براى معرفت خدا و آيات او است ). در نتيجهكمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعى اسلام باعث فساد احكام ، و عبوديت آن ،و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود. استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است ، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت مىكند، براى اينكه چهارده قرن از صدر اسلام مى گذرد، و ديديم كه فساد از چه راهى درشؤ ون دين اسلام پيدا شد، و از كجا آغاز شد. اگر كمى دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادى پيدا شده ، ريشه اش انحراف از احكاماجتماعى اسلام بوده ، (وقتى امت اسلام از در خانه آنكسى كه بايد به حكم خدا و تصريحرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زمامدارشان باشد، به در خانه ديگران منحرفشدند، از همان زمان بتدريج در احكام عملى اسلام دست اندازى ، و در آخر در معارف و عقايداسلام نيز دسيسه شد (مترجم ))، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاى زندگى بشربيرون رفت . و ما قبلا متذكر شديم كه فتنه هائى كه در اسلام پيدا شد، از ناحيه پيروى متشابهات وتاءويل خواهى آن بود، و اين عمل انحرافى تا عصر حاضر ادامه يافته است . اساس هدايت اسلام بر علم و معرفت است نه تقليد كوركورانه سوم اينكه : اساس هدايت اسلام (در مقابل ساير هدايتشها) بر اساس علم و معرفت است ، نهتقليد كور كورانه . دين خدا مى خواهد تا جائى كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارندعلم را در دلهايشان متمركز كند، چون همانطور كه در گفتار قبلى گفتيم غرض دين ،معرفت است ، و اين غرض حاصل نمى شود مگر از راه علم ، و چگونه اينطور نباشد؟ بااينكه در ميان كتب وحى هيچ كتابى ، و در بين اديان آسمانى هيچ دينى نيست كهمثل قرآن و اسلام مردم را به سوى تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد. امرى كه باعث شده است بيانات قرآن كريمجنبه(مثل ) به خود بگيرد و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم ، اولا: حقايقى از معارف را بيان نموده ، و درثانى : احكام عمليه اى را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد، و بهعبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفى نموده ، كه موجودى است كه خدا او رابه دست قدرت خود خلق كرده ، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود راواسطه قرار داده ، و براى خلقت و بقاى او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان وزمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است . و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوى معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش بهسوى پروردگار است ، و سرانجام خداى را ديدار خواهد كرد، و خدا سزاى اعمالش را مىدهد، يا به سوى بهشت و يا به سوى آتشش راه مى نمايد، اين يك عده از معارف كتاب خدااست كه مربوط به عقايد است . آن گاه به انسان مى فهماند اعمالى كه او را به سعادت بهشت مى رساند چگونه اعمالىاست ، و آن اعمالى كه او را به شقاوت آتش دچار مى كند چيست ؟. يعنى برايش احكام عبادى و قوانين اجتماعى را شرح مى دهد، اين هم يك عده ديگر از معارفكتاب خدا است . طايفه ديگر بياناتى است كه براى بشر شرح مى دهد، كه اين احكام و قوانين اجتماعىكه گفتيم تو را به سعادت مى رساند مرتبط به طايفهاول است ، و به منظور سعادت بشر تشريع شده ، چون دستوراتى است كهمشتمل بر خير دنيايى و آخرتى بشر است ، اين هم طايفه سوم . آنگاه اين معنا به خوبى برايت روشن مى گردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براىطايفه اول ، و طايفه اول به منزله نتيجه است براى طايفه دوم ، و طايفه سوم به منزلهرابطى است كه دو طايفه اول را به هم مربوط مى سازد و دلالت آيات قرآن بر اين سهطايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دسته بندى كنيم . چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نمى تواند ما فوقمحسوسات را به آسانى درك كند، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد. افراد انگشت شمارى هم كه از راه رياضتهاى علمى توانسته اند فهم خود را ترقى دادهبه ادراك معانى و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلافوسائل اين توفيق ، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معانى خارج از حس ومحسوسات ، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب ، دامنه عريضى دارد كهاحدى نمى تواند اين اختلاف را انكار كند. اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معانى كه به انسان القا شود، تنها و تنها از راهمعلومات ذهنى او صورت مى گيرد، (مانند معلوماتى كه درخلال زندگيش كسب نموده )، حال اگر معلومات ذهنى او همه از قماش محسوسات باشد، وذهن او تنها با محسوسات ماءنوس باشد، ما نيز مى توانيم مساءله معنوى خود را، از طريقمحسوسات به او القا كنيم ، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكانپذير است ، مثلا لذت نكاح را براى كودكى كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيدهبه شيرينى عسل يا حلوا ممثل كنيم ، و اگر فكرش به معانى كلى هم مى رسد همين لذتنكاح را به آن معانى كليه ، و به قدرى كه فكرش ظرفيت داردممثل مى سازيم . پس دسته اول ، معانى را هم با بيان حسى درك مى كنند، و هم با بيان عقلى ، ولى دستهدوم تنها با بيان حسى مى توانند معانى را درك نمايند. و از آنجائى كه هدايت دينى اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد، و بايد تمامى مردمو همه طبقات از آن برخوردار شوند، و نيز از آنجائى كه قرآنمشتمل بر تاءويل بود، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبهمثل به خود بگيرد. به اين معنا كه ، قرآن كريم آنچه از معانى كه معروف و شناخته شده ذهن مردم استگرفته ، معارفى را كه براى مردم شناخته شده نيست درقالب آن معانى در مى آورد، تامردم آن معارف را بفهمند، نظير اينكه خود ما مردم ، اجناس خود را با سنگ و كيلو ومثقال مى سنجيم ، با اينكه هيچ مناسبتى بين انگور و آهن نيست ، نهشكل آهن را دارد، و نه حجم آنرا، ولى همينكه از نظر سنگينى مناسبتى بين آندو هست آنرا بااين مى سنجيم . آيات قرآنى كه در سابق به آن استشهاد كرديم ، و يكى از آنها آيه : (انا جعلناه قرآناعربيا لعلكم تعقلون ، و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) بود، هر چند اين نكته راصريحا بيان نكرده ، و به كنايه و اشاره برگذار نموده ، و ليكن به اين اشاره اكتفانكرده و آنرا با يك مثلى كه براى حق و باطل زده بيان فرموده است : (انزل من السماء ماء، فسالت اودية بقدرها،فاحتمل السيل زبدا رابيا، و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله ،كذلك يضرب اللّه الحقّ و الباطل ، فاما الزبد فيذهب جفاء، و اماما ينفع الناس فيمكث فىالارض كذلك يضرب اللّه الامثال . و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده : كه حكم اينمثل در همه افعال خدا جارى است ، همانطور كه در گفته هايش جارى است . پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است ، و منظورش از گفتار و كردار، خود حق است ، چيزىكه هست هم در گفتارش و هم در كردارش امورى همراه است كه مقصود اصلى نيستند، و سودىهم ندارند، و اتفاقا اين امور چشم گيرتر از خود حق است ، ولى دوامى ندارد، و بزودىباطل و زايل مى شود، و تنها حق باقى مى ماند، كه براى مردم سودمند است ، مگر آنكه آنحق هم معارض با حقى مهم تر و سودمندتر شود، كه در اين فرض حق مهم تر حق كوچك تررا با طل مى كند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است ، كه متضمن معنايى است حق ومقصود بالاصاله ، ولى با كلماتى ادا شده كه آن كلمات معناى ديگرى را به ذهن مى آوردمعنايى باطل كه مقصود بالاصالة نيست ، و با مراجعه به آيات محكم قرآن ، معناىباطل از بين مى رود، و آنچه حق است محقق مى شود: (ليحق الحق ويبطل الباطل و لو كره المجرمون )، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براى آن است كه حقرا محقق و باطل را زايل سازد. گفتار ما درباره افعال خدا نيز همين گفتارى است كه درباره كلام خداگفتيم ، (خداىعزوجل كارهايى مى كند كه ظاهر آن مقصود اصلى نيست ، مقصود غير ظاهر است ، ولى چيزىنمى گذرد كه آن ظاهر از بين مى رود، و واقع و باطنعمل آشكار مى شود (مترجم )). و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفاده مى شود اين است كه معارف حقة الهيهمثل آبى است كه خدا از آسمان مى فرستد و اين آب فى نفسه تنها آب است و بس ، نه كميتآن منظور است ، و نه كيفيت ، و ليكن اختلاف در ظرفيت زمينى است كه اين آب بر آن مىبارد، هر زمينى مقدارى معين مى گيرد يكى كمتر و يكى بيشتر، و اين اندازه ها امورى است كه در خود سر زمين است ، اصولمعارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همينطور است ، در آنجاگفتيم اين مصالح روابطى است كه احكام را با معارف حقه مرتبط مى كند، اين حكم خود آنمصالح است ، با قطع نظر از بيان لفظى ، و اما همين مصالح وقتى به صورت حكم و درقالب لفظ در مى آيد چه بسا همراه با زوائدى باشد، كه به منزله كفسيل است ، و مثل آن كف ، ظهور و بروزى و جلوه اى دارد، اما چيزى نمى گذرد كه از بين مىرود، و آنچه حاكى از مصالح است باقى مى ماند، نظير احكامى كه قرار است در آينده نسخشود، كه ظاهر عبارتش و آيه اى كه متضمن آن حكم است اقتضا مى كند كه حكم نامبردههميشگى باشد، و ليكن آيه ناسخ كه حكمى ديگر مى آورد ظهور آن آيه راباطل مى كند، و مى فهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود، واز اين به بعد حكمىديگر داراى مصلحت است . اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود، با قطع نظر از ورودش در وادى الفاظ. واما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها، ديگر آن بيرنگى و بى قيدى واقعى راندارد، همچنان كه آن باران بى قيد و رنگ و بى كميت و كيفيت وقتى وارد در وادى هاى زمينشد، بى قيدى خود را از دست داده ، هر وادى بقدر ظرفيتش از آن گرفته ،سيل هاى كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مى اندازد، سيلهائى كه هم اندازه هايش مختلف است، و هم شكلش معارفهم وقتى در وادى الفاظ در آمد، بهشكل و اندازه قالب هاى لفظى در مى آيد، و اينشكل و اندازه ها هر چند منظور صاحب كلام هست ، اما در عينحال مى توان گفت همه منظور او نيست ، بلكه در حقيقتمثال و قالبى است كه معنايى مطلق و بى رنگ وشكل را تمثيل مى كند، مشتى است از آن خروار و نمونه اى است از آن بسيار. در نتيجه همين الفاظ وقتى از ذهن هاى افراد مختلف عبور مى كند، هر ذهنى از آن الفاظچيزهاى مى فهمد، كه عينا مانند كف سيل ، مقصود اصلى نيست . چون ذهن ها به خاطر معلوماتى كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معانىالفاظ دخل و تصرف مى كند، و بيشتر اين تصرف ها در معناهائى است كه براى صاحبذهن ماءنوس و مالوف نبوده ، مانند معارف اعتقاديه ، و مصالح احكام ، و ملاكات آنها، كهبيانش گذشت . و اما در احكام و قوانين اجتماعى از آنجائى كه ذهن با آنها ماءنوس است ، در آنهادخل و تصرفى نمى كند، مگر اينكه باز بخواهد از ملاك ها ودلائل آنها سر درآورد، از همين جا روشن مى شود كه متشابهات قرآن آياتى است كهمشتمل بر ملاكات احكام ، و متعرض اصول عقايد است ، نه آياتى كه صرفا احكام وقوانين دينى را بيان مى كند، و نامى از ملاكات وعلل آنها نمى برد. بيان اينكه جنبه مثل داشتن ، مستلزم وجود تشابه است (ضرورت وجود متشابهات ) پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظى قرآن ، مثلهائى استبراى معارف حقة الهيه ، و خداى تعالى براى اينكه آن معارف را بيان كند، آنها را تاسطع افكار عامه مردم تنزل داده ، و چاره اى هم جز اين نيست ، چون عامه مردم جز حسيات رادرك نمى كنند، ناگزير معانى كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خوردآنان داد. و از سوى ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش مى آيد يعنى در جايى كه سر و كارگوينده با كودك است ، اگر بخواهد زبان كودكى بگشايد، و مطابق فهم او سخنبگويد، يكى از دو محذور هست ، براى اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفا نمودهو تنها همان جنبه محسوس آن را مى گيرد، در اين صورت غرض گويندهحاصل نمى شود. چون غرض گوينده اين بود كه شنونده ازمثال به ممثل منتقل شود، نمى خواست صرفا خبرى داده باشد، و اگر شنونده به ظاهركلام اكتفا نكرده ، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه دراصل معنا دخالتى ندارند رها نموده ، به معانى مجردهمنتقل شود، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آنرابفهمد. مثلا وقتى گوينده اى بشنونده خود مى گويد: شاهنامه آخرش خوش است ، و يا مى گويدآفرين شبروان در صبح است ، و يا به گفته (صخر)تمثل جسته مى گويد:
اهم بامر الحزم لا استطيعه
|
وقد حيل بين العير و النزوان
|
شنونده اش با سابقه ذهنى اى كه با اين مثلها و با معناىممثل آن دارد (اگر داشته باشد) مثل را از همه خصوصياتى كه همراه دارد لخت و مجرد مىكند، و مى فهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاءثير هر عملى بعد از فراغت از آنعمل و پيدا شدن آثارش معلوم مى شود، نه در حين سرگرمىبعمل ، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن ، قدر و اندازهعمل خود را تشخيص نمى دهد. و همچنين در معنائى كه شعر (صخر) آنراممثل مى سازد، و اما اگر سابقه ذهنى از معناىممثل نداشته باشد، و به الفاظ شعر و مثل اكتفا كند پى به معناىممثل نبرده ، خيال مى كند شنونده دارد به او خبرى را مى دهد، و بر فرضى هم كه تنهابه الفاظ اكتفا نكند، باز آنطور كه بايد نمى تواند تشخيص دهد كه چه مقدارمثل را تجريد كند، يعنى تا چه اندازه خصوصيات مثل را طر ح نموده ، و چه مقدارش را براى فهم مقصود محفوظ بدارد. گوينده هيچ راه گريزى ازاين دو محذور ندارد، مگر اينكه معانياى را كه مى خواهدممثل و مجسم كند در بين مثلهايى مختلف متفرق نموده ، در قالب هايى متنوع در آورد، تا خودآن قالب ها مفسر و بيانگر خود شود، و بعضى بعض ديگر را توضيح دهد، در نتيجهشنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالب ها: اولا: بفهمد كه بيانات و قالب ها همه مثلهائى است كه در ماوراى خود حقايقىممثل دارد، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس مى شود نيست . ثانيا: بعد از آنكه فهميد عبارات و قالب ها مثلهائى براى معانى است ، بفهمد چه مقدار ازخصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند، و چه مقدارش را محفوظ بدارد، و اين نكته را ازظاهر كلام بفهمد، به اين معنا كه كلام طورى باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيتكه در آن جمله ديگر است ، منظور نيست ، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين ، زيادىاست . گوينده علاوه بر اين ، بايد مطالبى را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايرادداستانهاى متعدد و مثلهاى بسيار و متنوع روشن سازد و اين امرى است كه در تمامى لسانهاو همه لغات دائر است ، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغتندارد، چون اين قريحه هر انسانى است كه وقتى احتياج وادارش به سخن گفتن مى كند، وباز احتياج پيدا مى كند بعضى از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلافمقصود است نفى كند، همين خصوصيت را در قصه اى ديگر و يا مثلى ديگر نفى مى كند. ده نكته كه از مباحث و مطالب گذشته روشن شد پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامى ديگر بايدمشتمل بر آيات متشابه باشد، و بايد تشابهى را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست درآيه اى ديگر از آيات محكمات ، آن تشابه را بر طرف سازد، پس با اين بيان پاسخ ازاشكالى كه به قرآن متوجه كرده اند (كه چرامشتمل بر متشابهات است ؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگرى است )بخوبى داده شد، و از همه مطالبى كه تاكنون خاطرنشان كرديم ، و بحث هاى طولانىكه تاكنون ايراد نموديم ، چند نكته روشن گرديد. 1 - آيات قرآنى دو قسم است ، يكى محكمات ، و ديگرى متشابهات آنكهمشتمل بر مدلولى متشابه است ، جزء آيات متشابه ، و آنكه هيچ تشابهى در مدلولش نيست، محكم است . 2 - تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاءويل دارد، و اينكهتاءويل از قبيل مفاهيم لفظى نيست ، بلكه از امورى است حقيقى و خارجى ، كه نسبتش بهمعارف و مقاصد بيان شده بالفظ، نسبت ممثل است بهمثال و اينكه تمامى معارف قرآنى مثلهائى است كه براىتاءويل نزد خدا زده شده است . 3 - فهم و درك تاءويل براى مطهرين يعنى راسخين در علم امكان دارد. 4 - بيانات قرآنى مثلهايى است كه براى معارف و مقاصد آن زده شده ، و اين غير از نكتهدوم است ، در نكته دوم مى گفتيم معارف قرآن مثلهايى است براىتاءويل ، و در اينجا مى گوييم بيانات قرآنى مثلهايى است براى معارف آن . 5 - واجب است قرآن مشتمل بر كلماتى متشابه باشد، و چاره اى جز آن نيست ، همچنان كهلازم است آيات محكم نيز داشته باشد. 6 - محكمات قرآن ام الكتابند، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد، و بيانش را از آنهاخواست . 7 - محكم بودن و متشابه بودن ، دو وصف نسبى است ، يعنى ممكن است يك آيه براى عامهمردم متشابه باشد و براى خواص محكم ، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات ، مختلفشود، يعنى ممكن است آيه اى از آيات قرآنى از يك جهت محكم ، و از جهت ديگر متشابهباشد، و در نتيجه نسبت به آيه اى محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآنمتشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم ، هر چند كه اگر هم مى داشتيم محذورى واشكالى پيش نمى آمد. 8 - واجب بود آيات قرآن طورى نازل مى شد كه يكديگر را تفسير كنند (همچنان كههمينطور نازل شده است (مترجم )). مراتب مختلف قرآن از نظر معنا و اينكه هر معنايى خصوص به مرتبه اى از فهم ودركاست 9 - قرآن از نظر معنا مراتب مختلفى دارد، مراتبى طولى كه مترتب و وابسته بر يكديگراست ، و همه آن معانى در عرض واحد قرار ندارند تا كسى بگويد اين مستلزم آنست كه يكلفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد، واستعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست ، و يا كسى ديگر بگويد اين نظير عموم ،مجاز مى شود، و يا از باب لوازم متعدد براى ملزوم واحد است ، نه ، بلكه همه آن معانى ،معانى مطابقى است ، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقى بر آن دلالت دارد، چيزى كههست هر معنايى مخصوص به افق و مرتبه اى از فهم و درك است . توضيح اينكه : خداى تبارك و تعالى فرموده : (اتقوا اللّه حق تقاته ) و در اين آيهخبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از: خويشتن دارى از هرعمل زشتى كه خدا از آن نهى كرده ، و انجام هر عمل نيكى كه خدا بدان امر نموده ، داراى مراتبى است . مرتبه اىدارد كه نامش مرتبه حق تقوا است ، و از اين تعبير فهميده مى شود كه تقوا مراتبى پائينتر از اين هم دارد، پس تقوا كه به وجهى همانعمل صالح است ، مراتب و درجاتى دارد كه بعضى فوق بعض ديگر است . و نيز فرموده : (افمن اتبع رضوان اللّه كمن باء بسخط من اللّه و ماويه جهنم و بئسالمصير، هم درجات عند اللّه ، و اللّه بصير بما يعملون ). بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح ، همگىدرجات و مراتبى دارند، دليل اينكه گفتيم مراد درجاتاعمال است جمله آخر آيه است ، كه مى فرمايد: خدا به آنچه مى كنيد بينا است . نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه : (ولكل درجات مما عملوا و ليوفيهم اعمالهم و هم لا يظلمون است )، و باز آيه شريفه : (ولكل درجات مما عملوا و ما ربك بغافل عما يعملون است )، و آيات كريمه قرآنى در اينمعنا بسيار است ، و در بين آنها آياتى است كه دلالت مى كند بر اين كه درجات بهشت ودركات دوزخ هم ، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است . اثر متقابل علم و عمل در يكديگر اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعى كه باشد بر خاسته از علم است ، كه آن نيز از اعتقادمناسب قلبى منشا مى گيرد، خداى تعالى هم عليه كفر يهود، و فساد باطن مشركين ، ونفاق منافقين از مسلمانان ، و نيز بر ايمان عده اى از انبيا و مؤ منين بهاعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نمى دهيم ، و خلاصه اش را مى گوييم كهاز اين آيات بر مى آيد: عمل هر چه باشد ناشى از علمى است كه مناسب آن است ، وعمل ظاهرى بر آن علم باطنى دلالت مى كند و همانطور كه علم درعمل اثر مى گذارد، عمل هم در علم اثر متقابل دارد، و باعث پيدايش آن مى شود، و يا اگرموجود باشد باعث ريشه دار شدن آن در نفس مى گردد، همچنان كه قرآن كريم فرموده :(والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا، و ان اللّه لمع المحسنين ). و نيز فرموده : (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين ). و نيز فرموده : (ثم كان عاقبه الذين اساوا السوآى ان كذبوا بايات اللّه و كانوا بهايستهزون . و نيز فرموده : (فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا اللّه ما وعدوه ،و بما كانوا يكذبون ). و آيات قرآنى در اين معنا نيز بسيار است ، كه همه دلالت مى كند بر اينكه :عمل چه صالح باشد و چه طالح ، آثارى دردل دارد، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد مى كند، و طالحش جهالتها را كه همان علوممخالفه با حق است . و نيز فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه ). و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع ، كلامى است جامع ، كه مى فهماند كارهر كلام نيكو يعنى هر اعتقاد حق ، اين است كه به سوى خداىعزوجل صعود كند، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد، و كارعمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند، و معلوم است كه بالارفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد، خالص گشته و توجه نفس بدان ، كامل گردد، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاى ديگر تقسيم نكند، (زيرا اينتقسيم همان شرك مطلق است ). پس هر قدر خلوص آدمى از شك و از خطوات شيطان كاملترشود، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريع تر مى شود. لفظ آيه هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست ، براى اينكه از بالا رفتن كلمه طيب ،تعبير به صعود كرده ، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده ، اولى درمقابل نزول بكار مى رود، و دومى در مقابل نهادن . صعود و ارتفاع دو وصفند و هر چيزىكه از پائين به بالا حركت مى كند به اين دو، توصيف مى شود زيرا چنين متحركى هموارهنسبتى با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد، وقتى حركت شروع شد نسبت به نقطه آغازصاعد و رافع است ، و در برگشتن به آن نقطه ،نازل و فرود آينده مى باشد. پس زمانى تعبير به صعود مى كنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلاننقطه از بلندى برسد، و يا نزديك شود، و زمانى تعبير به رفع مى كنيم كه بخواهيمبگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد. پس عمل صالح ، انسان را از دلبستگى به دنيا دور مى كند، و نفس آدمى را سر گرم بهزخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگى افكار و معلوماتى متفرق وفانى مبتلا نمىسازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد، قهرا صعود وتكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمى از آلودگى اوهام و شكوك خالص تر مى شود. مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى از علموعمل دارند اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراى مراتب و درجاتى است . پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفى كه دارد (كلم طيب ) را بالا برده ، علوم ومعارف حقه الهيه را صعود مى دهد، همچنانكه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتى كه داردانسان را پست نموده ، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابسامانى آميخته تر مى كند، و مادر تفسير آيه شريفه : (اهدنا الصراط المستقيم ) مطالبى در اين باره بيان نموديم . پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداى تعالى مراتب مختلفى ازعلم و عمل دارند، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچهاهل يك مرتبه ، تلقى مى كند و مى پذيرد، غير آن چيزى باشد كهاهل مرتبه ديگر تلقى مى كند، يا بالاتر از آن است و يا پائين تر. خداى سبحان هم بندگان خود را به اصنافى گوناگون تقسيم كرده ، و هر صنفى راداراى علم و معرفتى مى داند، كه در صنف ديگر نيست . طايفه اى را (مخلصين ) معرفى نموده ، علم واقعى به اوصاف پروردگارشان رامختص آنان مى داند، و مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين ). و نيز علم و معرفت هايى ديگر به ايشان نسبت مى دهند كه ان شاء اللّه بيانش مى آيد. طايفه اى ديگر را به نام (موقنين ) ناميده ، و مشاهده ملكوت آسمان ها و زمين را خاصآنان دانسته ، مى فرمايد: (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض ، و ليكونمن الموقنين ). طايفه اى را به عنوان (منيبين ) معرفى كرده ، و تذكر را مخصوص آنان دانسته مىفرمايد: (و ما يتذكر الا من ينيب ). طايفه اى را (عالمين ) خوانده و تعقل مثلهاى قرآن را به آنان مختص كرده ، مى فرمايد:(و تلك الامثال نضربها للناس ، و ما يعقلها الا العالمون ). و گويا منظور از عالمانهمان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه : (افلا يتدبرون القرآن ؟ و لو كان منعند غير اللّه لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) مى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنند،اگر اين قرآن از ناحيه غير خداى تعالى بود هر آينه در آن اختلافى بسيار مى يافتند)و نيز در آيه : (افلا يتدبرون القرآن ؟ ام على قلوب اقفالها) مردم را توبيخ نمودهمى فرمايد: (چرا در قرآن تدبر نمى كنند؟ مگر بر در دلهايشانقفل زده شده ؟) و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است ، و آن معنا عبارتاست از علم به متشابه قرآن ، و اينكه چگونه آنرا به محكم قرآن برگردانند. طايفه ديگر (مطهرين )اند، كه خداى تعالى ايشان را مخصوص به علمتاءويل كتاب كرده و فرموده : (انه لقرآن كريم ، فى كتاب مكنون لا يمسه الاالمطهرون ). طايفه اى ديگر را عنوان (اولياى خدا) داده ، كسانى هستند كه واله و شيدا در عشقخدايند، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزى جز خداى سبحان توجهىندارند و بهمين جهت جز از خدا نمى ترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نمى گردند، درباره آنان فرموده : (الا انّ اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ). و نيز طايفه اى را بنام (متقربين ) طايفه اى بنام (مجتبين ) عده اى را بنام(صديقين ) جمعى را (صالحين ) گروهى را (مؤ منين ) ناميده و براى هر طايفه اىمرتبه اى از علم و ادراك قائل شده ، كه به زودى در محلهاى مناسب ازاين مختصات بحثخواهيم كرد. و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندى كه ذكر شد، عناوين ناستوده و مقاماتپستى را براى طوايفى ذكر نموده ، و براى هر طايفه اى مختصاتى از علم و معرفت راشمرده است . طايفه اى را (كافرين ) گروهى را (منافقين ) جمعى را (فاسقين ) عده اى را(ظالمين ) و امثال اين ناميده ، و نشانه هايى از سوء فهم و پستى ادراك نسبت به آياتخدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده، ان شاء اللّه در طول كتاب در خلال بحثهايى كه پيش مى آيد متعرض آنها مى شويم . 10 - اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيانحال مصاديقش دامنه اى وسيع دارد، پس هيچ آيه اى از قرآن اختصاص به مورد نزولشندارد، بلكه با هر موردى كه با مورد نزولش متحد باشد، و همان ملاك را داشته باشدجريان مى يابد، عينا مانند مثلهايى است كه اختصاص به اولين موردش ندارد، بلكه از آنتجاوز كرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نيز مى شود و اين معنا همان اصطلاح معروف(جرى ) است ، كه در اوايل اين كتاب درباره اش سخن رفت . بحث روايتى رواياتى در معناى (محكم و متشابه ) در تفسير عياشى است كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از محكم و متشابهپرسيد، حضرتش فرمودند محكم ، آياتى است كه موردعمل قرار م ى گيرد، و متشابه آن آياتى است كه مفهومش براى كسى كه معنايش را نمىفهمد مشتبه است . مؤ لف : در اين حديث اشاره اى است به اين كه متشابه آن نيست كه به هيچ وجه نتوانمعنايش را فهميد بلكه فهميدن معناى آن نيز ممكن است . و نيز در همان كتاب است كه آن جناب فرمود: قرآنمشتمل بر آيات محكم و متشابه است ، اما محكم : علاوه بر اينكه بايد بدان ايمان داشت ،عمل به آن نيز ممكن است ، و بايد آنرا مدرك احكام دين قرار داد، و اما متشابه : تنها بايدبدان ايمان داشت و نبايد به آن عمل كرد، منظور از جمله : (و اما الذين فى قلوبهم زيغفيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاءويله ، و ما يعلم تاءويله الا اللّه والراسخون فى العلم ، يقولون آمنا به كل من عند ربنا) همين است و راسخون در علم ،آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) اند. مؤ لف : به زودى گفتارى در معناى اين جمله كه فرمود: (راسخون در علم ،آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) اند) خواهد آمد ان شاء اللّه . و نيز در همان كتاب از مسعدة بن صدقه روايت آمده كه گفت : از امام صادق عليه السلام ازناسخ و منسوخ و محكم و متشابه پرسيدم . فرمود: (ناسخ ) آيه اى است كه حكمى ثابت آورده ، كه هميشه بايد به آنعمل شود، و (منسوخ ) آن آيه اى است كه حكمى آورده باشد كه مدتى به آنعمل مى شده ولى بعدا به وسيله آيه اى ديگر نسخ شده است ، و متشابه آن آيه اى استكه معنايش براى كسى كه آنرا نمى فهمد مشتبه است . و در روايتى ديگر فرمود: (ناسخ ) ثابت ، و (منسوخ ) آنست كه گذشته باشد، و(محكم ) آنست كه بتوان بدان عمل نمود، و (متشابه ) آن آياتى است كه با يكديگرتشابه داشته باشند. و در كافى از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: بهمين جهتآيات منسوخه از متشابهات است . و در كتاب عيون ، از حضرت رضا عليه السلام روايت آورده كه فرمود: كسى كه متشابهرا به محكم قرآن بر گرداند، بسوى صراط مستقيم هدايت شده ، آنگاه فرمود: در اخبار مانيز مانند قرآن ، محكم و متشابه هست ، بايد كه شما متشابهات آنرا به محكماتش برگردانيد، و زنهار متشابهات را پيروى مكنيد كه گمراه مى شويد. مؤ لف : اين اخبار بطورى كه ملاحظه مى كنيد در تفسير متشابه معنايى نزديك بهم دارند،و همه گفتار قبلى ما را تاءييد مى كند، كه گفتيم تشابه ،قبل از رفع ابهام است ، و چنان نيست كه به هيچ وجه نشود آنرا برطرف كرد، بلكه باارجاع متشابه به محكم و با تفسير محكم از آن ، تشابهش برطرف مى شود. و اما اينكه منسوخات هم از متشابهات باشد، وجه آن نيز همين است ، چون تشابه آيه منسوخ، همانطور كه گذشت از اين جهت است كه از ظاهرش بر مى آيد كه حكمى را كه بيان مىكند هميشگى است ، ولى آيه ناسخ آن را تفسير نموده و مى فهماند كه حكم مزبور هميشگىنبوده است . و اما اينكه در خبر عيون آمده كه فرمود: (اخبار ما نيز مانند قرآن محكم و متشابه دارد)مطلبى است كه روايات بسيار زيادى از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) آنرا مى رساند، اعتبار عقلى هم مساعد آن است ، براى اينكه اخبار،چيزى جز آنچه در قرآن كريم است ندارد، و جز آنچه را كه قرآن متعرض آن است بياننمى كند. در سابق هم گفتيم كه تشابه از اوصاف معناى لفظ است ، و آن عبارت از اين است كهلفظ معنائى داشته باشد، كه هم با مقصود گوينده منطبق باشد، و هم با غير آن ، وتشابه از اوصاف خود لفظ نيست ، و نظير غرابت واجمال نيست كه مربوط به ابهام در لفظ باشد و نيز مربوط به ابهام در مجموع لفظ ومعنا نيست . و بعبارت ديگر اگر بعضى از آيات قرآن متشابه است ، بدين جهت متشابه است كهبياناتش بمنزله مثلهايى نسبت به معارف حقة الهيه است ، و اين معنا عينا در اخبار هم هست ،يعنى در اخبار نيز رواياتى (متشابه ) و رواياتى ديگر (محكم ) است . و ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم نقل شده كه فرمود: (ما گروه انبيا با مردمبقدر عقولشان سخن مى گوئيم ). روايتى درباره (راسخين در علم ) و در تفسير عياشى از جعفر بن محمد از پدرش امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كهفرمود: مردى از امير المؤ منين (عليه السلام ) خواهش كرد كه آيا ممكن است پروردگار مارا، برايمان توصيف كنى ، تا هم محبتمان به او زياد شود، و هم معرفتمان ؟ اميرالمؤ منينبا حالتى خشمگين به خطبه ايستاد، و در ضمن ايراد خطبه براى عموم حضار رو به آن شخص كرد، وفرمود: اى بنده خدا بر تو باد به آنچه كه قرآن تو را به صفات خدا دلالت مى كند، وآنچه كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) (كه در اين باب مقدم بر تو است ) از معرفتخدا به تو پيشنهاد مى كند، و آنچه را كه در اين وادى از نور هدايت او روشن شده پيروىكن كه هدايت او نعمت و حكمتى است كه در اختيار تو قرار گرفته ، پس همين مقدار را بگير،و شكرش را به جاى آر، و در آنچه شيطان بتو تكليف مى كند كه خود قرآن علم آن را برتو واجب نكرده ، و در سنت رسول و ائمه هدى (عليهم السلام ) هم درباره آن چيزى واردنشده ، فريب شيطان را مخور، و علم آنرا به خود خدا واگذار، و عظمت خدا را (كه از قياسو وهم و عقل بشر بيرون است ) با مقياس فهم خود مسنج . و بدان اى بنده خدا كه راسخين در علم آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امورماوراى پرده غيب شوند بى نيازشان كرده ، به تمامى معارفى كه از حيطه علمشانبيرون است ، و تفسيرش را نمى دانند اقرار دارند، و مى گويند: (آمنا بهكل من عند ربنا) خداى تعالى آنانرا با اين فضيلت ستوده كه به جز خود از رسيدن بهتفسيرى كه در حيطه علمشان نيست اعتراف دارند، و در آن گونه معارف تعمق و غور نمىكنند، و خداى تعالى اين ترك تعمق را از آنان ستوده ، و نامش را رسوخ در علم نهاده است ،پس تو نيز به همين مقدار اكتفا كن ، و در اين مقام نباش كه اقيانوس عظمت خدا را باعقل خود اندازه گيرى كنى و از هالكين شوى . مؤ لف : جمله (اى بنده خدا راسخين در علم چنين و چنانند)، ظهور در اين دارد كه آن جنابحرف (واو) در جمله : (و الراسخون فى العلم يقولون ) را (واو است ينافى )گرفته ، نه عاطفه ، همچنان كه ما نيز از آيه همين معنا را استفاده كرديم ، و مقتضاىاستينافى بودن واو اين است كه راسخين در علم ، بهتاءويل متشابهات ، عالم نيستند، گرچه چنين امكانى برايشان هست ، و آيه شريفه اينامكان را نفى نمى كند. در نتيجه اگر دليل و بيان ديگرى پيدا شود، و دلالت كند بر اينكه راسخين در علم داناىبه تاءويل متشابهاتند، با آيه مورد بحث منافاتى نخواهد داشت ، همچنان كه ظاهرروايات ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) (كه به زودى خواهد آمد) همين است . و جمله :(آنهايى هستند كه خداى تعالى از اينكه متعرض امور ماوراى پرده غيب شوند بىنيازشان كرده )، خبر براى جمله راسخين در علم ، مى باشد و خلاصه مى خواهد بفرمايد كه راسخين در علم چنين كسانىهستند. اين كلام ظاهر در اين است كه مى خواهد شنونده را تشويق و ترغيب كند به اينكه او نيزچنين باشد، و طريقه راسخين در علم را پيش بگيرد، و نسبت به آنچه نمى داند اعتراف(به جهل خود) كند، تا او نيز از راسخين در عل م شود، و اين خوددليل بر اين است كه آنجناب راسخين در علم را به كسى تفسير كرده كه نسبت به آنچهمى داند پايبند است و نسبت به آنچه نمى داند اعتراف مى كند، و متعرض آنچه كه از حيطهعلم او خارج است نمى شود. و مراد از امور ماوراى پرده غيب ، معانى پوشيده از فهم عامه است ، كه خدا از (آياتمتشابهات ) اراده كرده ، و به همين جهت امير المؤ منين جمله نامبرده را با عبارت ديگرىتكرار كرده و فرمود: (بعجز خود از رسيدن به تفسيرى كه در حيطه علمشان نيستاعتراف دارند) و نفرمود: (از رسيدن به تاءويلى كه ...) دقت بفرماييد. و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: (ماييم راسخين در علم ،و ما تاءويل قرآن را مى دانيم ). مؤ لف : اين روايت اشعار دارد كه جمله : (و الراسخون فى العلم ) عطف بر مستثنا است ،ولى اين مفهوم ابتدايى با در نظر گرفتن بيانى كه كرديم ، و روايتى كه گذشت ازبين مى رود، و خيلى هم بعيد نيست كه مراد ازتاءويل در اين حديث همان معنائى باشد كه از متشابه ، منظور نظر خداى تعالى است ،چون اين معنا از تاءويل تعبير ديگرى از تفسير متشابه است ، و در صدر اسلام معنائىمتداول ، در بين مردم بوده است . و اما اينكه فرمود (مائيم راسخين در علم ...) در روايت عياشى از امام صادق (عليهالسلام ) هم آمده بود كه (راسخين در علم هماناآل محمدند) و از نظر خوانندگان گذشت ، و روايات ديگرى هم كه در اين باب آمده همهاز باب تطبيق كلى بر مصداق است ، همچنانكه روايات قبلى و رواياتى كه مى آيد نيزشاهد بر اين معنا هستند. و در كافى هم از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت : امام ابو الحسن موسى بن جعفر (عليهالس لام ) فرموده :)... تا آنجا كه فرمود: اى هشام خداى تعالى از قومى صالح حكايتكرده كه گفتند: (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا، و هب لنا من لدنك رحمة ، انك انتالوهاب ) و اين قوم فهميده بودند كه گاه مى شود دلها از راه منحرف گشته و نور فطرى خود رااز دست بدهند، و كور و هلاك گردند. اى هشام به درستى كه از خدا نمى ترسد مگر كسى كه دلش از ناحيه خداعقال و مهار شده باشد، و كسى كه عقلش خدائى (و فهمش از ناحيه او مهار) نشده باشد،قلب او بر هيچ معرفتى منعقد نشده ، و ثابت نمى گردد، و آن چيزى كه معرفت بدانيافته حقيقتش را دريافت نكرده ، و نمى بيند، و احدى نيست كه چنين قلب و معرفتى داشتهباشد، مگر كسى كه قولش مصدق فعلش ، و باطنش موافق با ظاهرش باشد، براىاينكه خداى عزوجل عقل خفى و باطن را جز به وسيله ظاهر آدمى بر ملا نمى كند، اين ظاهرآدمى است كه بر مقدار عقل او دلالت مى كند، و از آن خبر مى دهد. مؤ لف : اينكه فرمود: (بدرستى كه از خدا نمى ترسد، مگر كسى كه دلش از ناحيهخدا عقال و مهار شده باشد) در معناى اين آيه شريفه است كه مى فرمايد: (انما يخشىاللّه من عباده العلموا). و اينكه فرمود: (و كسى كه عقلش خدائى نباشد)، بهترين بيان است براى معناىرسوخ در علم ، براى اينكه هر مطلبى مادام كه بطور حقيقت و آنطور كه بايد،تعقل نشود درك آن خالى از احتمالات مخالف نيست ، وقتى جلو احتمالات بكلى مسدود مى شودكه آنطور كه بايد تعقل شود، و گرنه قلب آدمى در اعتراف به آن همواره مضطرب است ،ولى اگر تعقل آن تمام و كامل باشد، و در نتيجهاحتمال خلاف در كار نيايد، در مرحله عمل هم ديگر خلاف آنرا پيروى نمى كند، در نتيجهآنچه در قلب دارد همان خواهد بود كه به صورتعمل ظاهرى او جلوه مى كند، و آنچه مى گويد همان است كه در قلب دارد. و اينكه فرموده : (احدى اين چنين نيست ...) خواسته است علامت رسوخ در علم را بيان كند. و در كتاب درالمنثور آمده است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم ، و طبرانى از انس ، و ابىامامه ، و وائله بن اسقف و ابى الدرداء روايت آورده اند، كه شخصى ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از راسخين در علم سؤ ال كرد، حضرت فرمود: (كسانى هستند كه به سوگند خود پاىبندند، و زبانى راستگو و قلبى مستقيم و استوار دارند، و نيز كسانى هستند كه عفت شكمو شهوت دارند، اينگونه افراد از راسخين در علمند). مؤ لف : ممكن است اين حديث را بنحوى توجيه كرد كه برگشتش به همان معناى حديثسابق شود. و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: (راسخين در علم كسانىهستند كه علمشان دچار اختلاف نمى شود). مؤ لف : اين حديث درست منطبق با آيه است ، براى اينكه در آيه ، (رسوخ در علم ) درمقابل كسانى قرار گرفته كه در دلهايشان زيغ و انحراف هست ، و قهرا رسوخ در علمعبارت از همين مى شود كه علم دستخوش اختلاف و ترديد نگردد. و در (درالمنثور) است كه ابن ابى شيبه ، و احمد، و ترمذى ، و ابن جرير، و طبرانى ،و ابن مردويه ، از ام سلمه روايت كرده اند كه گفت :رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعاهايش بسيار مى گفت (: (اللّهم مقلب القلوبثبت قلبى على دينك ) روزى به ايشان عرض كردم : يارسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) مگر دلها زير و رو مى شوند؟ فرمود: (بله ، خداىتعالى هيچ فردى از بنى آدم را نيافريده ، مگر آنكه دلش بين دو انگشت از انگشتان خداقرار دارد، اگر او بخواهد دل استوار مى شود، و گرنه دچار زيغ و انحراف مى گردد(تا آخر حديث )). مؤ لف : اين معنا به چند طريق از عده اى از صحابه آنحضرت ازقبيل جابر، و نواس بن شمعان ، و عبد اللّه بن عمر، و ابى هريرهنقل شده ، و مشهور در اين باب مطلبى است كه در حديث نواس آمده ، كه فرمود: (قلبآدميزاد بين دو انگشت از انگشتان رحمان قرار دارد، (بطورى كه يادم مى آيد) شريف رضىحديث را به اين عبارت در كتاب (مجازات النبويه )نقل كرده است . و از على (عليه السلام ) سؤ ال كردند: آيا از وحى چيزى نزد شما هست ؟ فرمود: (نه ،به آن خدا كه دانه را مى شكافد و خلايق مى آفريند سوگند، بعد از وحى موهبتى كه هستاين است كه خداى تعالى به هركس از بندگانش كه بخواهد فهم در قرآنش را مى دهد). مؤ لف : اين حديث از احاديث برجسته است ، و كمترين چيزى را كه مى رساند اين است كهمعارف صادره از مقام علمى آنجناب كه عقول را مدهوش و متحير كرده همه اش از قرآنگرفته شده است . روايتى در وصف قرآن و اينكه قرآن ظاهرى و باطنى دارد و در كافى از امام صادق از پدرش و از اجداد گراميش (عليهم السلام ) ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت شده كه فرمود: (ايها الناس شما در خانه اىهدنه قرار داريد و در مسير مسافرتى هستيد، مسافرتى بس سريع ، و چگونه چنيننباشد، با اينكه شب و روز و خورشيد و ماه را مى بينيد كه هر تازه اى را كهنه مى كنند، وهر دورى را نزديك مى سازند، و هر آنچه را قبلا وعده اش داده شده محقق مى سازند. پسبراى اين سفر دور توشه فراهم كنيد راوى مى گويد: در اين هنگام مقداد بن اسودبرخاست و عرضه داشت : يا رسول اللّه خانه هدنه چه معنا دارد؟ فرمود: خانه اى كهبمحض رسيدن به آن بايد از آن كوچ كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|