|
|
|
|
|
|
و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد؟ و منظور از اين لعنت چيست ؟ آيا همين لعنتى است كهاهل عرف و لغت از اين كلمه مى فهمند؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت ؟ و يا معنائى ديگراست ؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما واهل لغت از اين كلمه مى فهميم مى پرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود رااز رحمت خود دور كند؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند؟ و مگر رحمت غير ازفيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است ؟ اگر اين باشدپس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه وامثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهد بود، و اينجا است كه مى پرسيم معناى لعنتكردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غيرقابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدائىكه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مى شود، با اينكه غناى بالذات باب هرفقرى را سد مى كند؟. و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است ، قرآنكريم مى فرمايد: (يا ايها الناس انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى ). و قرآن كريم خداى را به اسمهائى ياد مى كند و به صفاتى متصف مى داند كه با آناسماء و صفات ، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه ، حاجت و نقص ، نداشتن و عدم ،بدى و زشتى ، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكهساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است . در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد: از نظر مسيحيان نيزخداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدائى است و اگر با يك فرد از انسان -مثلا با مسيح - متحد نشده بود، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و سايراحوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده ، همهاحوال و عوارض را پذيرفته است !!. در پاسخ مى گوئيم : آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كهعلتش - به ادعاى شما - اتحاد نامبرده است ،تحمل واقعى و حقيقى است ؟ و يا آنكه مجازا آن راتحمل مى خوانيد؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مى آيد و اگرتحمل مجازى است اشكال دوباره برمى گردد. يعنى شما مسيحيان به خاطراشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساءله فديه شدن خدا را تصوير كرديد، و اگراين مساءله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمى شود. لازمه اعتقاد به تفديه عيسى عليه السلامجهل به معناى حقيقى گناه و خطا و نفهميدنچگونگى ارتياط گناه با عقاب است 9 - اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: (عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است ) و آن اين است كه از اين كلام بر مى آيد مسيحيان اصلا معناى حقيقىگناه و خطا را نفهميده اند و هنوز درك نكرده اند كه چگونه گناهان ، عقاب اخروى را درپى مى آورند و اين عقاب را چگونه محقق مى سازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاهاو بين تشريع را نشناخته اند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه ، آنتصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده ، ندارند. و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه : (ان اللّه لا يستحيى انيضرب مثلا ما) و در ذيل آيه : (كان الناس امه واحدة )، بيان كرديم كه احكام وقوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مى شود، امورى وضعى واعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى باعمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مى شودتبعات سوئى است كه آن را وضع نموده ، اعتبار كردند تا بتواند انسان هاى مكلف را ازهوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد، اينحال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مى كنند. ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده ، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آنرا تاءييد مى كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش ازناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مى داند كهدل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد، هم چنانكه سركشى كردنش از آنقوانين را باعث آن مى داند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آمادهشود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مى شود و در اثر اينآمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايش فراهم مى گردد، چون بهشت و دوزخآخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى بهخدا و دوريش از خدا است ، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقىاست و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتباراست . اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيستبلكه براى تكميل خلقت بشر است ، مى خواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى راتقويت نموده ، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند، و به عبارتى ديگرمى خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى ازكمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيدهدر آخرت است و راه تامين اين دو سعادت ، دينى است كهمتكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيزمشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان ها بدان هاعمل كنند، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه باجانى نورانى و مهذب و عملى صالح ، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين استحقيقت امر. پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معياردر صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنهاعامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسشلغو و خرافه بوده باشد. لازمه قول به هلاكت دائمى فرزندان آدم و انحصار راه نجات آنان در فدا شدن عيسى (ع)،لغو و عبث بودن تشريع تمام اديان است و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت ، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آنباعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اينوسيله اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد، مگر فداء شدن مسيح ، پستشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده اى مى تواند داشتهباشد؟!. چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت ، حتمىاست ، ديگر نه عملى مى تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كندو نه توبه اى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس ، و با اين فرض ديگر تشريعشرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچهتاكنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده ، خالى از وجه صحتخواهد بود، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاحمى كنند؟. از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او درباره هزاران هزار انسان كه در امت هاىگذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود بهكمال رسيدند و حداقل درباره انبياء و ربانيين از امت هاى گذشته ازقبيل ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) و امثال ايشان چه مى گويند؟ آيا به نظر آقاياناين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا بهكمال و سعادت خود رسيدند؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند؟ آيا عقابو هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده ؟ چگونه مى توانند بگويند:ارسال رسل و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمى كند، با اينكه مسيح تصريحكرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريحنموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند. انجيل لوقا اصحاح پنجم مى گويد: كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيحغوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مى خوريد و مىنوشيد، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد: آنانكه صحيح و سالم اند طبيب لازمندارند، و تنها بيمارانند كه طبيب مى خواهند، من نيامده ام كه صديقين را دعوت كنم ، ليكنخطاكاران را به توبه مى خوانم . و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمى رسد كه تشريعشرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اينعمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شدمحمل صحيحى بوده باشد، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مى دانسته كه اگر (بافداى مسيح ) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت ها و احكام آنها به هيچوجه سود نخواهد داد، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعت هائى را تشريع كرد برسبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده ، به اين اميد كه شايد روزى بتواند (به وسيله فداءكردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى ) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريعهاىبعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد،به همين منظور شرايعى را (به نظر خود بطور غير جدى ) تشريع نموده ، براى انبياىخود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه مادام محذورى كههست برطرف نشود اين شريعت ها و زحمات شما انبياء و مؤ منين ذره اى اثر نمى بخشد وشرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت . در اين فرضيه ، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را، اما مردم راگول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت هاعمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مى كند و اما خودش را فريب داده ، براى اينكهتشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بى اثر است و كمتريناثرى در سعادت مردم ندارد، همچنانكه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت ، اينحال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود. و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساءله لغو بودن تشريعشريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشن تر و واضح تر است ، براى اينكه بعد ازبرطرف شدن محذور خطاكارى ، ديگر كسى خطا نمى كند و با اينحال چه فائده اى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى دراعمال صالحه خواهد بود؟ چون بعد از رفع اين محذورنزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مومنشان و چه كافرشان ، چه صالح و چه طالحشان واجبمى شود، ديگر فرقى ميان اتقى الاتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود، چونقبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دومشمول رحمت خواهند بود. سخنى به طرفدارى بولس و پاسخ آن اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد: اينطور نيست كه فداهيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مى شود و كسانىكه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره مند مى شوند، همچنانكه خود مسيح به اين معنابشارت داده و در انجيل گفته است : (من به شما مى گويم كسى كه امروز در برابرمردم به نفع من (و به حقانيت دعوت من ) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابرملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه (دعوت ) مرا دربرابر مردم منكر شود انسان ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مى شوند و هركس كهكلمه ناهنجارى درباره فرزند انسان بگويد، آمرزيده خواهد شد، اما كسى كه نسبت بهروح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمى شود). در پاسخش مى گوئيم : علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رسالهيوحنا نقل كرديم كه گفت : (اى فرزندان من ، اين كلمات را به سوى شما مى نويسم تاخطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگاروكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهانهمه عالم است )، تمامى اصول گذشته را همباطل مى كند، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمى شود، مگر عدهاى معدود، يعنى همانهائى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند، آن هم نه همه هفتاد و دوفرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه ، و بقيه مردم همهمشمول هلاكت دائم مى شوند و در اين بين نمى دانيم چه بر سر انبياى گرامى كهقبل از مسيح بودند مى آيد و مومنين از امت هاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت ، و نمىفهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته اند، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده ، آيادر دعوت خود راستگو بوده اند يا دروغگو؟ و اگر دروغگو بوده اند، پس چراانجيل هاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد؟ با اينكه تورات هرگزسخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده ، و آياانجيل ها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را؟. اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر وبشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است ، هر چند كهبطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد، پس خداى تعالى همواره واز ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد، مردم بهاو ايمان آورند و بدانچه او مى كند خوشحال باشند. در پاسخ مى گوئيم : اولا اين حرف نسبت به انبياءقبل از موسى ، غيب گوئى و بى دليل سخن گفتن است ، چرا كه كسى از چنين بشارتىخبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به (خلاص )بوده نه به اينكه (شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند) و ثانيا اينحرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملىبرطرف نمى كند، حتى درباره خود مسيح هم سودى نمى دهد با اينكهانجيل ها پر از اينگونه دستورات هستند. و ثالثا محذور (خطيئه ) و (غرض خدا نقض شدن ) بهحال خود باقى است ، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنانترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد. وحال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس ها اين شد كه تمامى افراد بشربه جز افرادىانگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند. قرآن كريم نيز مؤ يد اين حكم عقلى است اين بود پاره اى از وجوه فساد گفتار وى از نظرعقل ، و قرآن كريم (كه همه معارفش مويد عقل وعقل مويد معارف آن است ) نيز اين حكم عقلى را تاءييد نموده ، در آيه : (الذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى )، بيان مى كند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوىغايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمائى گرديده است ، و اين هدايت ، هم تكوينىاست و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد يكى از آنهدايت ها، هدايت خصوص انسان ها است به وسيله دين . و در آيه : (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم ولا هم يحزنون ، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )،كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت به او داد، وخلاصه اى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت ، مردم را با بيانى قاطع و ترديدناپذير دو قسم كرده و مى فرمايد: (گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد (كه البتهخواهد آمد)، هركس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مى شوند وكسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كننداهل دوزخ و در آنجا جاودانند) و در جمله : (الحقاقول ) بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مى گويد حق است و در آيه: (ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد)، فرموده : خداى تعالى آنچه مى گويد ودستور مى دهد دچار ترديد نمى شود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمى نمايد، قضائى راكه مى راند امضاء مى كند و آنچه مى گويد مى كند، و فعلش از مجراى اراده اش منحرفنمى شود، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراه كند آنگاه در انجامشمردد شود، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند، ليكن مانع عقلى از انجامشجلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد، براى اينكه همهاينها انحائى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده : (و اللّهغالب على امره ). و نيز فرموده (ان اللّه بالغ امره )، كه به حكم آيهاول ، خدا از هيچ عاملى شكست نمى خورد. و به حكم دوم ، امر خود را به كرسى مى نشاند ونيز از موسى (عليه السلام ) حكايت كرده كه گفت : (علمها عند ربى فى كتاب ، لايضل ربى و لا ينسى ). و نيز فرموده : (اليوم تجزى كل نفس بما كسبت ، لا ظلم اليوم ان اللّه سريع الحساب). اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد، در حالى كه ازامر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مى زندجاهل ، و نسبت به آنچه خود كرده پشيمان نبود، آنگاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد، بدون اينكه شوخى و ياترس و يا اميدى داشته باشد، آنگاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرركرد، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر، بدون اينكه كسى بر اوغالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى ودوستى در كار او دخالت كند، مگر آنكه خودش اذن داده باشد، همه اينها كه گفتيم دليلشاطلاق ملك او نسبت به ما سوا است . اشكال دهم بر سخن مسيحيان 10 - اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساءله فداى ايشان وارد است ، اين است كه : حقيقتفداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفرجانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند، آنچيز را هر چه كه باشد فداء (يا فديه ) مى نامند، پس فداء آن عوضى است كه انسان مىدهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده ، به عوض خود يامالى مى دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده ، مقدارىمال به عنوان كفاره يا جريمه مى پردازد، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند، پس درحقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن ، حق صاحب حق و سلطنتش را از (مفدى عنه) (شخصى كه بايد فديه دهد) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتاركيفر نگردد. در سلطنت حقيقيه خداوند كه تبديل و تبدلى در آن راه ندارد، فديه واقع شدنعقلامحال است از اينجا روشن مى شود كه عمل فدا دادن ، در موردى كه حق ضايع شده ، حق خداى سبحانباشد، غير معقول است ، براى اينكه سلطنت الهى (بر خلاف سلطنت هاى بشرى است چراكه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى شود با مثلا دادن فديه وعوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم . آرى وجود عين و اثر اشياى عالم ، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى شود كهواقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود؟ با اينكهتعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود، به خلاف ملك وسلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورىاست وضعى و قراردادى و چون قراردادى است ، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دستخود ما انسان ها است كه بر حسب دگرگونى هائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدامى شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى كشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطانخود مى خوانديم از سلطنت مى اندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگرمبدل مى سازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتنخون بها مبدل مى كنيم - و خواننده محترم مى تواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما درتفسير آيه شريفه : (مالك يوم الدين ) و بحثى كه درذيل آيه : (قل اللّهم مالك الملك ...) داشتيم مراجعه نمايد. نفى فديه در آيات قرآنى ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه ، كه بيانش گذشت - بهخصوص اين مساءله اشاره كرده و آن را نفى نموده است آنجا كه فرمود: (فاليوم لا يوخذمنكم فديه و لا من الذين كفروا ماواكم النار)، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كهقرآن كريم آن را حكايت نموده ، از اين قبيل است و آن كلام اين است : (و اذقال اللّه يا عيسى ابن مريم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ... ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، اناعبدوا اللّه ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ، فلما توفيتنى كنت انت الرقيبعليهم و انت على كل شى ء شهيد، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انتالعزيز الحكيم )، براى اينكه جمله : (و كنت عليهم شهيدا..) به اين معنا است كهعرض كرده باشد: پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم ، وظيفه اى نداشتمجز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از: (تبليغ رسالت و شهادت براعمال )، و اما هلاك شدن و نجات يافتن ، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسووليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين بارهاختياراتى به من نداده اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارج شان كنم و مثلانگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مى كند بر نبودن مساءله اى بهنام فداء، چون اگر چنين چيزى وجود مى داشت نبايد در آيه شريفه خود را ازاعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده ، مساءله رابطور كلى بى ارتباط به خود بداند. و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (و اتقوا يوما لا تجزى نفسعن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعه و لا يوخذ منهاعدل و لا هم ينصرون ). و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: (يوم لا بيع فيه و لا خله و لا شفاعه ) و آيه زيركه مى فرمايد: (يوم تولون مدبرين ، ما لكم من اللّه من عاصم )، چون كلمه(عدل ) در آيه اول و كلمه (بيع ) در آيه دوم و كلمه (عاصم نگهدارى از ناحيهخدا) كلماتى است كه فداء نيز بر آن ها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست . شفاعت غير از فديه است و قرآن كريم شفاعت را در مورد عيسى (ع ) اثبات كرده است بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليه السلام ) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفتهاند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحثمى كرديم يعنى در ذيل آيه : (و اتقوا يوما لا تجزى ) گذشت ، نوعى ظهور و كشف استاز اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد، بدون اينكه خود شفيع مالكو صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كهاو كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بودباطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات راباطل كند، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و است دعا مى كند تامشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود (يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعتاست ) تصرفى كند كه هر مالكى مى تواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند،تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خودرا بكار بزند، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذابكند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است . پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده (يعنى مولا) را تحريك كند و از او است دعا نمايد درموردى كه عبد است حقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند. اين است كار شفيع ، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند، به خلاف فداءكه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از اوسلب مى كند، در مقابل سلطنتى به او مى دهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكارانعقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد. دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا منشهد بالحق و هم يعلمون ) (شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادتمى دهند امرى واقع شدنى است و مسيح (عليه السلام ) هم از ايشان است )، گو اينكهمسيحيان آن جناب را خدا دانسته ، به جاى خدا مى خوانند، ولى قرآن كريم تصريح كردهبه اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : (و يعلمهالكتاب و الحكمة )، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده ، فرموده : (و كنت عليهم شهيداما دمت فيهم ) و نيز در اين باره فرموده : (و يوم القيمه يكون عليهم شهيدا). 6 - اين آراء از كجا منشاگرفته ؟ قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليه السلام ) اين آراء و عقايد (خرافى ) را بهمسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد، بلكه مسيحيان در اين عقايددينى از روساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى كنند و بطور تعبد و كور كورانه تسليمدستورات ايشانند و روسا هم اين عقائد را از بت پرستان قديم گرفته بودند، همچنانكهقرآن كريم فرمود: (و قالت اليهود عزيز ابن اللّه و قالت النصارى المسيح ابن الله، ذلك قولهم بافواههم ، يضاهون قول الذين كفروا منقبل ، قاتلهم اللّه انى يوفكون ، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيحابن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون ....) و منظور از اين كفارى كه مى فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند، نمى تواندعرب جاهليت و بت پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند، براىاينكه اعتقاد يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم تر از ايامىاست كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده ، با آنها اختلاط پيدا كنند، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم تر از اعتقاد نصارااست با اينكه ظاهر جمله : (من قبل ) اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را ازكفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مى زيسته اند، علاوه بر اينكه بت پرستىعرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشانمنتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند. اولين كسى كه در مكه مردم را به بت پرستى دعوت كرد مى گويند: اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش (و يا حداقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده ،در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته ، پرده دارى كعبه را بهخود اختاص داده بود، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت، در آنجا به مردمى برخورد كه بت هائى داشتند و آنها را مى پرستيدند، از ايشان وجهاين عملشان را پرسيد، گفتند: اين بت ها ارباب ما هستند كه ما آنها را بهشكل هيكل هاى علوى (آسمانى ) و اشخاصى (نيرومند) از بشر ساخته ايم و با پرستش آنهااز آن هيكل ها يارى مى گيريم و باران طلب مى كنيم و آنها براى ما باران مى فرستند،عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت هايشان را به وى بدهند، ايشانهبل را به او دادند، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده ، مردم رابه پرستش آن دعوت نمود، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز بااو بود، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خداتقرب بجويند. و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زماننوح بوده اند و قرآن شكوه نوح از بت پرستى قومش را اينطورنقل فرموده : (و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق ونسرا). علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود، به نقاطيهودنشين و نصرانى نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك تر وانتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان تر و اسباب اينانتقال فراهم تر بود. پس نمى توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميزاهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه بهعقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنىروم و يونان و شمال آفريقا است ، همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه دراهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى ، تثليث ، صليب ، فداء وامثال آن را از ايشان حكايت نموده ، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيانمى كند. و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى فرمايد:(قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا منقبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل ) و بيان مى كند غلواهل كتاب در دين و به غير حق ، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردم گمراه كردند،مردمى كه قبل از ايشان بودند. و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : (يضاهونقول الذين كفروا من قبل ...) در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست ، چون كفارى را كهاهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه (بسيارى از مردم را گمراهكردند)، معلوم مى شود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند، مردمى به اصطلاح پيشرفتهبوده اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودندو در مقايسه با امت هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده ترين مردمعصر خود بودند. و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست ، براى اينكه آيه شريفهمطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود، بايد مى فرمود: (لا تتبعوا اهواء قوم منكم ... واضلوا كثيرا منكم )، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى تواندباشد. 7 - كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى دانند چيست ؟ و چگونه كتابى است ؟ قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى دانند، لازم است چند كلمه اىدرباره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمهشامل تنها يهود و نصارا مى شود و يا شامل مجوس نيز مى گردد و چون مساءله عقلى نيستقهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى ، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چندمجوس را اهل كتاب خوانده ، كه لازمه اش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشتهباشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل كتاب نوح و صحف ابراهيم و توراتموسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكنقرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب اوستا كه فعلادر دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده ، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشددر دست ندارند. و كلمه اهل كتاب هر جا در قرآن ذكر شده ، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براىآنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشاننازل كرده است . اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى خوانند سى و پنجكتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر: 1 - سفر خليقه 2 -سفر خروج 3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كهمشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنىاسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط بهصموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفراز اسفار عزرا 12 - سفر است ير، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتبسليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است : 1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات استكه مشتمل است بر هفده كتاب : 1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتابحزقيال 5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوتيوييل 8 - كتاب نبوت عاموص 9 - كتاب نبوت عويذيا10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتابنبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم ، 13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا. ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليه السلام ) را نامنبرده ، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى شود همانانجيل هاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى وانجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاباعمال رسولان و يكى چند رساله زير است : 1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رساله بطرس 5 و 6 و 7 -رساله هاى يوحنا 8 - رساله يهوذا و يكى هم روياى يوحنا است . و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كهدر بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريمنازل كرده و نامش انجيل است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يكانجيل بوده نه چهار تا، و نصارا هر چند نمى دانند چيست و آن را به رسميت نمى شناسند،ليكن در كلمات روساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مى شود كه مسيح (عليهالسلام ) كتابى داشته به نام انجيل ، از آن جمله در رساله اى كه بولس بهاهل غلاطيه نوشته ، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مى كنم از اينكه شما اينچنين بهسرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى كند به آن كه خود نعمت مسيح است ، به سراغانجيل ديگر مى رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست (يعنىانجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شده اند كه شما را به زور و اجبار وادار مىكنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده اند بپذيريد. نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولسنقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله هاى او يافته ، استشهاد كردهاست بر اينكه معلوم مى شود غير از انجيل هاى چهارگانه معروف ،انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح . و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى توراتنزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمتانجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبىاستفاده مى شود: (و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم اللّه ، و من الذين قالوا انانصارى اخذنا ميثاقهم ، فنسوا حظا مما ذكروا به )، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ماروشن است . بحث تاريخى 1 - سرگذشت تورات فعلى : بنى اسرائيل كه نواده هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشينداشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر وكلفت و برده با آنان كردند، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليه السلام ) ازشر فرعون و عمل ناهنجار او نجاتشان داد. بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام ) به رهبرى اين دوبزرگوار زندگى مى كردند و سپس در بره ه اى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعونو غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنانشروع مى شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كردشاول بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليماندر بين آنان سلطنت كردند. و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد، ولىدر عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام وجمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى شوند، در بين آنان حكومت كردند. ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوكبابل بر آنان غلبه يافته و حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ،دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصدسال قبل از مسيح بود، در همين اوان بود كه شخصى به نام (بخت نصر) (بنوكدنصر) حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد، لشگرهاىخود را به سركوبى آنان فرستاد، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتحكرد و خزينه هاى سلطنتى و خزائن هيكل (مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزارنفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود بهبابل برد و جز عده اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرينپادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين بهسلطنت منصوب كرد، به شرطى كه از وى اطاعت كند. و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت وشوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرارنمود، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت . رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وىگسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود، مردمش بهداخل قلعه ها متحصن شدند و مدت تحصن حدوديكسال و نيم طول كشيد و در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنانبر محاصره آنان پافشارى نمود، تا همه قلعه هاى آنان را بگشود و اين درسال پانصدو هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دمشمشير بگذرانند و خانه ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت ونشانه اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند وهيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت تلى خاك در آوردند، در اين ميان توراتوتابوتى كه تورات را در آن مى نهادند نابود شد. سند كتاب تورات تا پنجاه سال قطع شده است ! تا حدود پنجاه سال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه دربابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، بهجز تله هائى خاك باقى نمانده بود. و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردمبابل كرد آنچه را كه كرد، و در آخر بابل را فتح نمود وداخل آن سرزمين گرديد، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان دربابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير براسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد وهيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا درسال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنىاسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده وتصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است ، (اينسرگذشت از (كتاب قاموس كتاب مقدس ) تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذديگرى از تواريخ گرفته شده ). و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى شود كه توراتى كه امروز در بينيهود دائر است سندش به زمان موسى (عليه السلام )متصل نمى شود و در مدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى شود واو عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى دانيم كيفيت اطلاعش و دقت وتعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمى دانيم تا چه اندازه درنقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا درتصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است . و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده اى از دانشپژوهان و تاريخ نويسان غربى به كلى موسى (عليه السلام ) را انكار نموده ، هم خودآن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخ داده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگوينددر تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را درباره عيساى مسيح زدهاند، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند، براىاينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده (و قسمت هائى از سرگذشتشان را آوردهاست ). 2 - داستان مسيح و انجيل يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستندو با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامىاز مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده اند، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش وظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت وخاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگربوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده اند، بايد ديد چرا ذكر نكرده اند؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند، آيا به راستى از وجود چنينپيامبرى اطلاع نيافته اند؟ و يا عمدا خواسته اند امر او را پنهان بدارند؟ قرآن كريم ازيهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى (العياذباللّه )، نسبت زنا داده اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است : (وبكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريمرسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لكن شبه لهم ، و ان الذين اختلفوا فيه ، لفى شكمنه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا). با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده اند كه ما او را كشتيم (با اينكه در كتبشانيك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مىگشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى كردند؟ نظير بسيارى از داستانهاى اقوام ديگركه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان هايشان جارى است ، كه البته بهخاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است ، و يا اينكه اين سرگذشت ها را ازپيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستانآن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند، هر چه در اين باره گفته اند در حقيقتدرباره شنيده هاى خود گفته اند، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام ) تهمت زدند و نيز ادعاكردند كه مسيح را كشته اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خودندارند، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى آيد، از اين سخنان چيزىرا صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفته اند: ما مسيح را كشته ايم وبه دار نياويخته ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خودنداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست . و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، اين است كه داستان مسيح (عليه السلام ) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنانيعنى انجيل هاى چهارگانه منتهى مى شود كه عبارتند از:انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاباعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده اى ازقبيل رساله هاى بولس ، بطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز بهانجيل ها منتهى مى شود، بنابراين لازم است به وضع همان چهارانجيل بپردازيم . انجيلهاى چهارگانه اما انجيل متى : قديمى ترين انجيل ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته اند،تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا60دانسته اند، پس اين انجيل (كه از بقيه انجيل ها قديمى تر است ) به اعتراف خود مسيحيانبعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب (قاموس الكتاب المقدس ) ماده(متى ) تاءليف مستر هاكس است . و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب دراصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان ها ترجمهشده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاىمانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب (ميزان الحق) است ، البته صاحب (قاموس الكتاب المقدس ) هم با ترديد به آن اعتراف نمودهاست . و اما انجيل مرقس :اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كهگفته اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائىمسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته اند: مرقسانجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى ومبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده ، در (قاموس الكتاب المقدس ) اين مساءله را آورده، مى گويد: گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كه مرقسانجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده وليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد، براى اينكه ظاهرانجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان ، ومخصوصا روميان ، (خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد)، و به هرحال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت ويكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است . 3 انجيل لوقا و اما انجيل لوقا؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيترا به تلقين بولس پذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيتتعصب داشته و مؤ منين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى كرده و ناگهانو به اصطلاح امروز180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، درحال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است !: چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى كنىو در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلشبشارت دهد. موسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وىتعليم خود را بر اين اساس بنا نهاده كه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است وهيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيانحلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكهانجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانىقبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بودحلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليه السلام ) آمده بود تا شريعت تورات را كهدچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند،نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصر در ايمان بدونعمل كند. و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود وجمعى تصريح كرده اند به اينكه انجيل لوقا، مانند سايرانجيل ها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد. در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ماعارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى ها گرفتيمكه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصصبنويسم ، چون من تابع هر چيزم (يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) ودلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشدروشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيزنقل شده است . و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باباول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده اند، چون در نسخه اى كه در دست فرقهمارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و اكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خودبطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كهلوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ وراست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيباينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى مىشيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند، ولى هر جائى كه سخن هر دويكى باشد، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى شود. 4 انجيل يوحنّا و اما انجيل يوحنا، بسيارى از نصارا گفته اند، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدىشكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى گويند و اين همان كسىاست كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت ، (به كتاب (قاموسالكتاب المقدس ) ماده يوحنا مراجعه فرمائيد).
|
|
|
|
|
|
|
|