فصل سوم
مكتبهاى اخلاقى
در علم اخلاق مكاتب فراوانى است كه بسيارى از آنها انحرافى است و به ضد اخلاق منتهىمىشود، و شناخت آنها در پرتو هدايتهاى قرآنى كار مشكلى نيست; قرآن مىگويد:
وان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ولاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذالكم وصاكم بهلعلكم تتقون (سوره انعام، آيه153)
آيه فوق كه بعد از ذكر بخش مهمى از عقائد و برنامههاى عملى و اخلاقى اسلام در سورهانعام آمده، و مشتمل بر فرمانهاى دهگانه اسلامى است، مىگويد: «به آنها بگو اين راهمستقيم من است، از آن پيروى كنيد و از راههاى مختلف (و انحرافى) پيروى مكنيد كه شمارا از راه حق دور مىسازد; اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش فرموده تاپرهيزگار شويد!»
مكتبهاى اخلاقى همانند ساير روشهاى فردى و اجتماعى از «جهانبينى» و ديدگاههاى كلىدرباره جهان آفرينش سرچشمه مىگيرد و اين دو، يك واحد كاملا به هم پيوسته و منسجماست.
آنها كه «جهانبينى» را از «ايدئولوژى» (و «هستها» را از «بايدها») جدا مىسازند و مىگويندرابطهاى بيناين دونيست زيرا جهانبينى و هستها از دلائلمنطقى و تجربى سرچشمهمىگيرد در حالى كه«بايدها» و «نبايدها» يكسلسله فرمانها و دستورها است، از يك نكته مهمغفلت كردهاند، و آن اينكه: فرمانها و «بايدها» هنگامى حكيمانه است كه رابطهاى با«هستها»داشتهباشد، وگرنه امور اعتبارى بىمحتوا و غيرقابل قبولى خواهد بود.
در اينجا مثالهاى روشنى داريم كه اين مطلب را كاملا باز مىكند: هنگامى كه اسلام مىگويد: «شراب نخوريد!» و يا قوانين بينالمللى مىگويد: «مواد مخدر ممنوع است!» اينها فرمانهاىالهى يا مردمى است كه بىشك از يك سلسله هستها سرچشمه گرفته; زيرا، واقعيت عينىچنين است كه شراب و مواد مخدر تاثير بسيار مخربى در روح و جسم انسان دارد به گونهاىكه هيچ بخشى از آن، از شر اين مواد ويرانگر در امان نيست; اين واقعيت، سبب آن بايد يانبايد مىشود.
اين كه مىگوئيم احكام الهى از مصالح و مفاسد سرچشمه مىگيرد، درست اشاره به همينرابطه است، و اين كه مىگوئيم «كلما حكم به العقل حكم به الشرع; هر كارى را عقل حكم بهخوبى يا بدى آن كند، شرع نيز مطابق آن فرمان مىدهد!» نيز اشاره به وجود رابطه تنگاتنگميان واقعيتها و احكام (بايدها و نبايدها) مىباشد.
و اين كه در مجالس قانونگذارى در جوامع بشرى مىنشينند و پيامدهاى فردى و اجتماعىهر پديدهاى را بررسى و بر اساس آن قانون وضع مىكنند نيز دقيقا در همين راستا است.
كوتاه سخن اين كه، محال استيك حكم حكيمانه بىارتباط با واقعيتهاى موجود در زندگىبشر باشد; در غير اين صورت، حكم و قانون نيستبلكه گزافهگوئى و خرافه و قلدرى است; وچون واقعيتيكى بيش نيست طبيعتا راه مستقيم و محكم و قانون صحيح هم بيش از يكىنمىتواند باشد و اين مساله سبب مىشود كه ما تمام تلاش و كوشش خود را براى پيدا كردنواقعيتها و احكام و قوانين نشات گرفته از آن به كار گيريم.
از آنچه در بالا گفته شد رابطه ديدگاههاى كلى در مجموعه هستى و آفرينش انسان، بامسائل اخلاقى روشن مىشود و منشا پيدايش مكتبهاى مختلف اخلاقى نيز همين است.
اكنون با توجه به مطالب فوق به سراغ مكاتب اخلاقى مىرويم:
1- اخلاق در مكتب خداپرستان
از اين ديدگاه، آفريننده همه آثار خداست. ما از سوى او هستيم و به سوى او باز مىگرديم وهدف آفرينش تكامل انسان در جنبههاى معنوى است و پيشرفتهاى مادى تا آنجا كه راه رابراى وصول به تكامل معنوى هموار مىسازد نيز هدف معنوى محسوب مىشود.
تكامل معنوى را مىشود بدينسان معنى كرد: «قرب به خداوند و پيمودن راهى كه انسان رابه صفات كمال او نزديك مىسازد».
بنابراين معيار، اخلاق از اين ديدگاه تمام صفات افعالى است كه انسان را براى پيمودن اينراه آماده مىسازد و نظام ارزشگذارى در اين مكتب نيز بر محور ارزشهاى والاى انسانى وكمال معنوى و قرب به خداست.
2- اخلاق ماديگرى
مىدانيم ماديها شعبى دارند كه يك شعبه معروف آن ماديگرى كمونيستى است. از ديدگاهاين مكتب كه همه چيز را از دريچه ماده مىنگرد و به خدا و مسائل معنوى، ايمان ندارد، واصالت را براى اقتصاد قائل است و براى تاريخ نيز ماهيت مادى و اقتصادى قائل مىباشد، هرچيز كه جامعه را به سوى اقتصاد كمونيستى سوق دهد اخلاق است، و يا به تعبير خودشان«آنچه انقلاب كمونيسم را تسريع كند، اخلاق محسوب مىشود.» مثلا اين كه راست گفتن يادروغ گفتن كدام اخلاقى و يا غير اخلاقى استبا توجه به تاثير آنها در انقلاب ارزيابى مىشود،اگر دروغ به انقلاب سرعتببخشد، يك امر اخلاقى است و اگر راست تاثير منفى بگذارد يكامر غير اخلاقى محسوب مىشود!
شاخههاى ديگر ماديگرى نيز هر كدام طبق مسلك خود اخلاق را تفسير مىكنند; آنها كهاصل را بر لذت و كام گرفتن از لذائذ مادى نهادهاند چيزى به نام اخلاق قبول ندارند و يا بهتعبير ديگر، اخلاق را در صفات و افعالى مىدانند كه راه را براى وصول به لذت هموار سازد.
و آنها كه اصل را بر منافع شخصى و فردى نهادهاند و حتى جامعه بشرى را تا آن اندازهمحترم مىشمرند كه در مسير منافع شخصى آنها باشد (همانگونه كه در مكتبهاى سرمايهدارى غرب ديده مىشود) اخلاق را به امورى تفسير مىكنند كه آنها را به منافع مادى وشخصى آنها برساند و همه چيز را در پاى آن قربانى مىكنند!
3- اخلاق از ديدگاه فلاسفه عقلى
آن گروه از فلاسفه كه اصالت را براى عقل قائلند و مىگويند غايت فلسفه اين است كه دروجود انسان يك عالم عقلى بسازد همانند عالم عينى خارجى (صيروة الانسان عالما عقليامضاهيا للعالم العينى)، در مباحث اخلاقى - اخلاق را به صفات و اعمالى تفسير مىكنند كهبه انسان كمك كند تا عقل بر وجود او حاكم باشد نه طبايع حيوانى و خواستههاى نفسانى.
4 - اخلاق در مكتب غيرگرايان!
گروه ديگر از فلاسفه كه بيشتر به جامعه مىانديشند و اصالت را براى جمع قائلند نه افراد،فعل اخلاقى را به افعالى تفسير مىكنند كه هدف غير باشد; بنابراين، هر كارى كه نتيجهاشتنها به خود انسان برگردد غير اخلاقى است و كارهائى كه هدفش ديگران باشد اخلاقى است.
5 - اخلاق از ديدگاه وجدان گرايان
گروهى از فلاسفه كه اصالت را براى وجدان قائلند نه عقل، كه مىتوان از آنها به «وجدانگرا»تعبير كرد و گاه به طرفداران «حسن و قبح عقلى» كه در واقع منظور از آن عقل عملى است نهعقل نظرى، آنها مسائل اخلاقى را يك سلسله امور وجدانى مىدانند نه عقلانى كه انسانبدون نياز به منطق و استدلال آنها را درك مىكند; مثلا، انسان عدالت را خوب مىشمرد وظلم را بد، ايثار و فداكارى و شجاعت را خوب مىداند و خودپرستى و تجاوزگرى و بخل را بدمىبيند بى آنكه نيازى به استدلال عقلانى و تاثير آنها در فرد و جامعه داشته باشد.
بنابراين، بايد وجداناخلاقى را زندهكرد و آنچه را موجبتضعيف وجدان مىشوداز ميانبرداشت; سپس وجدان قاضى خوبى براى تشخيص اخلاق خوب از بد خواهدبود.
طرفداران «حسن و قبح عقلى» گر چه دم از عقل مىزنند ولى پيداست كه منظور آنها عقلوجدانى است و نه عقل استدلالى، آنها مىگويند حسن احسان و قبح ظلم كه دو فعل اخلاقىمىباشد بدون هيچ گونه نياز به دليل و برهان براى انسان سليمالنفس آشكار است، و به اينترتيب اصالت را براى وجدان قائلند.
ولى بسيارى از آنها انكار نمىكنند كه وجدان ممكن است درباره بعضى از امور ساكتباشد وادراكى نداشته باشد، در اينجا بايد دستبه دامن شريعت و وحى شد تا امور اخلاقى را از غيراخلاقى جدا سازد; بعلاوه اگر نسبتبه آنچه عقل حاكم است تاييدى از سوى شرع باشدانسان با اطمينان بيشترى در راه آن گام مىنهد.
نتيجه:
با توجه به اشاراتى كه به مهمترين مكاتب اخلاقى در اين فصل آمد، امتيازات مكتب اخلاقىاسلام كاملا روشن است: «اساس اين مكتب اخلاقى، ايمان به خداوندى است كه كمال مطلقو مطلق كمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و كمال انسانها دراين است كه پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعكس كنند و به ذات پاكش نزديك ونزديكتر شوند.»
ولى اين به آن معنا نيست كه صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها ازچنگال بدبختيها بىاثر است; بلكه در يك جهانبينى صحيح اسلامى عالم هستى يك واحدبهم پيوسته است، واجبالوجود قطب اين دايره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پيوسته ودر عين حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراين، هر چيزى كه سبب صلاح حال فرد باشدسبب صلاح حال جامعه، و هر چيز كه در صلاح جامعه مؤثر باشد در صلاح فرد نيز مؤثر است.
به تعبير ديگر، ارزشهاى اخلاقى تاثير دوگانه دارد، هم فرد را مىسازد، هم جامعه را. و آنها كهتصور مىكنند هميشه مسائل اخلاقى چيزى است كه هدف در آن غير باشد نه خويشتن، دراشتباه بزرگى هستند زيرا مصلحت اين دو در واقع از هم جدا نيست و جدائى اين دو ازيكديگر تنها در مقاطع محدود و كوتاه مدت است. شرح اين سخن را قبلا داشتيم و درمناسبتهاى ديگر خواهد آمد.
نكتهها
1- اخلاق و نسبيت
آيا اخلاق خوب و بد و رذائل و فضائل جنبه مطلق دارد; يعنى، مثلا شجاعت و فداكارى وتسلط بر نفس در هر زمان و هر مكان بدون استثنا خوب است، يا خوبى و بدى اين صفاتنسبى است، در پارهاى از جوامع و بعضى از زمانها و مكانها خوب در حالى كه در جامعه يازمان و مكان ديگر، بد است؟
آنها كه اخلاق را نسبى مىدانند دو گروهند:
گروه اول كسانى هستند كه نسبيت را در تمام هستى قائل هستند; هنگامى كه وجود و عدمنسبى باشد، اخلاق مشمول نسبيتخواهد بود.
گروه دوم كسانى هستند كه كارى به رابطه مسائل مربوط به وجود و اخلاق ندارند، بلكهمعتقدند معيار شناخت اخلاق خوب و بد، پذيرش و عدم پذيرش جامعه است. بنابراين،ممكن است صفتى مانند شجاعت در جامعهاى مقبول و در جامعه و زمان و مكان ديگرى غيرمقبول باشد، در آن جامعهاى كه مقبول است جزو فضائل اخلاقى محسوب مىشود و درجامعهاى كه غير مقبول است جز و رذائل اخلاقى است.
اين گروه، حسن و قبح افعال اخلاقى را نيز تابعى از شاخص قبول و رد جامعه مىشمرند واعتقادى به حسن و قبح ذاتى افعال ندارند.
همانگونه كه در بحث گذشته گفتيم، مسائل اخلاقى بستگى به معيارهاى سنجش زائيده ازجهانبينىها دارد; آنها كه اصل و اساس را، جامعه - آن هم در شكل مادىاش - مىبينند،چارهاى جز قبول نسبيت در اخلاق ندارند; زيرا جامعه بشرى دائما در تغيير و تحول است وشكل مادى آن پيوسته دگرگون مىشود; بنابراين، چه جاى تعجب كه اين گروه مرجعتشخيص اخلاق خوب و بد را افكار عمومى جامعه و قبول و رد آن بدانند.
نتيجه چنين تفكرى ناگفته پيداست; زيرا سبب مىشود كه اصول اخلاقى به جاى اين كهپيشرو جوامع بشرى و اصلاح كننده مفاسد آنها باشد، دنباله رو و هماهنگ با هر وضع وشرائطى گردد.
از نظر اين گروه كشتن دختران و زنده به گور كردن آنها در جامعه جاهليت عرب، يك امراخلاقى بوده چرا كه جامعه آن روز آن را پذيرفته بود، همچنين غارتگرى كه از افتخارات عربجاهلى بود و پسران را به خاطر اين گرامى مىداشتند كه وقتى بزرگ شدند سلاح به دستمىگيرند و در صفوف غارتگران فعاليت مىكنند نيز يك امر اخلاقى محسوب مىشود و البتههمجنسگرائى در جوامعى كه غرق اين بدبختيها هستند از نظر آنها اعمال اخلاقى محسوبمىشود!
عواقب مرگبار و خطراتى كه اين گونه مكتبها براى جوامع بشرى به وجود مىآورد بر هيچعاقلى پوشيده نيست.
ولى در اسلام كه معيار اخلاقى و ارزش فضائل و رذائل از سوى خدا تعيين مىشود و ذاتپاك او ثابت ولايتغير است، ارزشهاى اخلاقى ثابت ولايتغير خواهد بود و افراد و جوامع انسانىبايد از آن الگو بگيرند و تابع آن باشند نه اينكه اخلاق تابع خواست آنها باشد!
خداپرستان حتى فطرت انسانى و وجدان اخلاقى را اگر آلوده نگردد ثابت مىدانند; و آن راپرتوى از فروغ ذات پروردگار مىشمرند و به همين دليل اخلاقيات متكى بر وجدان، يا بهتعبير ديگر، حسن و قبح عقلى (منظور عقل عملى است نه عقل نظرى) را نيز ثابتمىشمرند.
اسلام نسبى بودن اخلاق را نفى مىكند
در آيات متعددى از قرآن مجيد، خوب و بد يا «خبيث و طيب» را بطور مطلق مطرح كرده ووضع جوامع بشرى را در اين امر بىاثر مىشمرد; در آيه100 سوره مائده.
مىخوانيم: «قل لايستوى الخبيث والطيب ولو اعجبك كثرة الخبيث; بگو (هيچ گاه) ناپاك وپاك مساوى نيستند هر چند فزونى ناپاكها تو را به شگفتى اندازد!»
و در آيه157 سوره اعراف در توصيفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم: «ويحللهم الطيبات ويحرم عليهم الخبائث; پيامبر، طيبات را براى آنها حلال و خبائث را حراممىكند.»
در آيه243 سوره بقره مىفرمايد: «ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لايشكرون;خداوند نسبتبه بندگان خود احسان مىكند ولى اكثر مردم شكر او را به جا نمىآورند!»
در آيه103 سوره يوسف مىفرمايد: «وما اكثر الناس ولو حرصتبمؤمنين; و بيشتر مردم هرچند اصرار داشته باشى ايمان نمىآورند!»
در اين آيات ايمان و پاكيزگى و شكر به عنوان يك ارزش محسوب شده هر چند اكثريت مردمبا آن مخالف باشند; و بىايمانى و ناپاكى و كفران، يك ضد ارزش به حساب آمده هر چند ازسوى اكثريت پذيرفته شود.
اميرمؤمنان على عليه السلام نيز كرارا در خطبههاى «نهج البلاغه» بر اين معنى تاكيد كردهاست كه پذيرش و عدم پذيرش خو يا عملى از سوى اكثريت هرگز معيار فضيلت و رذيلت وحسن و قبح و ارزش و ضد ارزش نيست.
در يك جا مىفرمايد: «ايها الناس لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله فان الناس قداجتمعوا على مائدة شبعها قصير وجوعها طويل; اى مردم! در طريق هدايت از كمى نفراتوحشت نكنيد; زيرا مردم گرد سفرهاى جمع شدهاند كه سيرى آن كوتاه و گرسنگىاشطولانى است!» (1)
و در جاى ديگر مىفرمايد: «حق وباطل، ولكل اهل; فلئن امر الباطل لقديما فعل، ولئن قلالحق فلربما ولعل; حق و باطلى داريم، و براى هر كدام طرفدارانى است; اگر باطل حكومتكند، جاى تعجب نيست، از دير زمانى چنين بوده; و اگر پيروان حق كم باشند، چه بسا افزودهگردند (و پيروز شوند)!» (2)
اينها همه نسبيت در مسائل اخلاقى را نفى مىكند و پذيرش يا عدم پذيرش از سوى اكثريتجامعه را معيار ارزشهاى اخلاقى و اعمال نيك نمىشمرد.
در قرآن و روايات معصومين(ع) شواهد فراوانى بر اين مساله است كه اگر گردآورى شود،كتاب مستقلى را تشكيل مىدهد.
سؤال
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه: در تعليمات شريعتهاى آسمانى - بويژه اسلام - نيزنسبيت احيانا پذيرفته شده است; در مثل، اسلام دروغ را يك ضد ارزش و عمل غير اخلاقىمىشمرد در حالى كه دروغ براى اصلاح ميان مردم يا در مقام مشورت، ارزش و عمل اخلاقىمحسوب مىشود; و مانند اين مساله در تعليمات اسلامى كم نيست، و اين نوعى پذيرشنسبيت در اخلاق و حسن و قبح است.
پاسخ
اين سؤال مهمى است، و لى پاسخ زندهاى دارد و آن اينكه نسبى بودن اخلاق يا حسن و قبحمطلبى است، و وجود استثناها در مباحث مختلف، مطلبى ديگر.
به تعبير ديگر، در بحث نسبيت هيچ اصل ثابتى وجود ندارد، دروغ نه خوب است و نه بد،همچنين احسان و ظلم، نيكى و بدى آنها هنگامى روشن مىشود كه از سوى اكثريت جامعهبه عنوان يك ارزش پذيرفته يا نفى شود.
ولى در اسلام و تعليمات آسمانى، دروغ يا ظلم و ستم و نيز بخل و كينه و حسد ضدارزشاست; خواه از سوى اكثريت مردم ارزش محسوب شود يا نه; و بعكس، احسان و عدالت وراستى و امانت ارزشهاى والائى هستند خواه از سوى جامعهاى پذيرفته شوند يا نه.
اين يك اصل ثابت است ولى مانعى ندارد كه در گوشه و كنار آن گاهى استثنائى وجود داشتهباشد. اصل همانگونه كه از نامش پيدا است اساس و ريشه چيزى را تشكيل مىدهد واستثنائات به منزله بعضى از شاخ و برگهاى اضافى است; بنابراين، هرگز نبايد وجود پارهاى ازاستثنائات را كه در هر قاعده كلى يافت مىشود دليل بر نسبيت گرفت; و اگر به تفاوت اين دوبخوبى توجه كنيم جلو بسيارى از اشتباهات گرفته خواهد شد.
اين نكته نيز در خور توجه است كه گاه مىشود موضوعات با گذشت زمان دگرگون مىگرددو احكام كه تابع موضوعات است نيز عوض مىشود; اين مطلب را هرگز نبايد دليل بر مسالهنسبيت گرفت.
توضيح اينكه: هر حكم، موضوعى مخصوص به خود دارد; مثلا، شكافتن بدن ديگرى و ايرادجرح بر آن يك جنايت است، و قابل قصاص و تعقيب، ولى گاه اين موضوع عوض مىشود،چاقو به دست جراحى مىافتد كه براى نجات جان بيمار، شكم او را پاره مىكند، تا غدهخطرناكى را در بياورد، يا قلب او را مىشكافد تا دريچه و رگهاى قلب را اصلاح كند، در اينجاموضوع عوض مىشود و ديگر جنايت نيست. و طبيب جراح شكافنده قلب و شكم، در خورستايش و جايزه است.
هيچ كس نبايد اين گونه دگرگونى احكام را كه به خاطر دگرگونى موضوعات پيدا مىشود،دليل بر نسبيتبگيرد. نسبيت آن است كه موضوع بدون دگرگونى ماهوى و موضوعى،سبتبه اشخاص يا زمانهاى متفاوت احكام متفاوتى پيدا كند.
احكام شرع نيز همينگونه است، شراب حرام و نجس است، اما ممكن استبا گذشت چندروزى و يا با اضافه مادهاى به آن، تبديل به سركه پاك و حلال گردد. هيچ كس نمىتواند اينهارا به حساب نسبيتبگذارد. نسبيت آن است كه شراب را مثلا در جوامعى كه علاقه به شرابدارند حلال بدانيم و در جوامعى كه علاقه ندارند حرام بدانيم بى اينكه تغيير دراهيتشراب ايجاد شود.
در مسائل اخلاقى نيز گاه به موضوعاتى برخورد مىكنيم كه در يك شكل فضيلت است و بادگرگونى تبديل به رذيلت مىشود; نترسيدن در حد اعتدال شجاعت است و فضيلت، ولى اگراز حد بگذرد، تهور و بىباكى و رذيلت است. و همچنين در موارد مشابه آن. يا اينكه دروغدرآنجا كه معمولا منشا مفاسد و تضعيف اعتماد عمومى است، حرام و رذيله است; و آنجا كه بهمنظور اصلاح ذات البين باشد، حلال و فضيلت است.
ممكن است كسانى نام اين دگرگونى موضوعات را نسبيتبگذارند، نزاعى با آنها در مسالهنامگذارى نداريم، و چنين نزاعى را نزاع لفظى مىشمريم زيرا اين گونه موارد از قبيل تغييرموضوع و ماهيت چيزى است، و اگر منظور بعضى از طرفداران نسبيت اين باشد، مشكلىنيست; مشكل آن است كه شاخص فضيلت و رذيلت و حسن و قبح اخلاقى را پسنديدناكثريت جامعه بدانيم.
از مجموع آنچه گفته شد نتيجه مىگيريم كه مساله نسبيت در اخلاق از ديدگاه اسلام و قرآنو منطق عقل مردود است و در واقع طرح مساله نسبيت در مباحث اخلاقى مساوى با نفىاخلاق است، چرا كه طبق نظريه نسبيت اخلاقى، هر رذيلهاى در جامعه فراگير شود فضيلتاست; و هر بيمارى اخلاقى فراگير، صحت و سلامت محسوب مىشود و اخلاق به جاى اينكهوسيلهاى براى سالمسازى اجتماع گردد، عاملى براى توسعه فساد خواهد شد.
2- تاثير متقابل «اخلاق» و «رفتار»
رابطه اخلاق و عمل، و تاثير اخلاق در عمل، چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد چرا كهاعمال ما معمولا از صفات درونى ما سرچشمه مىگيرد، شخصى كه بخل يا حسد يا تكبر دردرون قلب او لانه كرده و روح و فكر او را به رنگ خود در آورده است، طبيعى است كه اعمالشبه همان رنگ باشد; حسود هميشه اعمالش نشان مىدهد كه اين خوى زشت، همچون جرقهآتشى در جان او شعلهور است و او را آرام نمىگذارد و همچنين افراد متكبر، راه رفتن، سخنگفتن، نشست و برخاست آنها همه رنگ تكبر دارند، و اين حكم در تمام صفات اخلاقى خوبو بد جارى و سارى است.
به همين دليل ، بعضى از محققان اين گونه اعمال را اعمال اخلاقى مىدانند; يعنى، اعمالىكه صرفا ناشى از اخلاق نيك و بد است، در مقابل اعمالى كه گاه از انسان سر مىزند، و مثلاتحت تاثير امر به معروف و نهى از منكر و ارشاد و اندرز صورت گرفته، بى آنكه ريشه اخلاقىداشته باشد، البته اين گونه اعمال نسبتبه اعمال اخلاقى كمتر است.
و از اينجا مىتوان نتيجه گرفت كه براى اصلاح جامعه، و اصلاح اعمال مردم بايد به اصلاحريشههاى اخلاقى عمل پرداخت، چرا كه غالب اعمال متكى به ريشههاى اخلاقى است.
به همين دليل، بيشترين كوششهاى انبياى الهى و مصلحان جوامع اسلامى، مصروف اين امرشده است كه با تربيت صحيح، فضائل اخلاقى را در فرد فرد جامعه پرورش دهند و رذائل را بهحد اقل برسانند تا اعمال كه تراوش صفات اخلاقى است اصلاح گردد. تعبير به تزكيه در آياتمتعدد از قرآن مجيد نيز اشاره به همين معنى است، اين از يك سو.
از سوى ديگر، تكرار يك عمل نيز مىتواند تاثيرى در شكلگيرى اخلاق بگذارد، زيرا هرعملى انسان انجام مىدهد، خواهناخواه اثرى در روح او مىگذارد و تكرار آن، آن اثر راپررنگتر مىكند و تدريجا تبديل به عادت مىشود، و باز تكرار بيشتر سبب مىگردد كه ازمرحله عادت بگذرد و به «حالت» و «ملكه» تبديل شود، و يك ويژگى اخلاقى در انسان به وجودآورد.
بنابراين، عمل و اخلاق در يكديگر تاثير متقابل دارند و هر كدام مىتواند به نوبه خود سببپيدايش ديگرى شود.
اين مساله در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى، بازتاب گستردهاى دارد، از جمله:
1- در آيه14 سوره «مطففين» بعد از اشاره به صفات زشت گروهى از دوزخيان مىفرمايد:
«كلا بل ران على قلوبهم ماكانوا يكسبون; چنين نيست كه آنها خيال مىكنند، بلكهاعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته است.»
اين تعبير بخوبى نشان مىدهد كه اعمال سوء، همچون زنگار تيره بر قلب مىنشيند، و نور وصفاى فطرى آن را مىگيرد، و درون انسان را تاريك مىسازد، و به شكل خود در مىآورد.
2- در آيه81 سوره بقره مىخوانيم: «بلى من كسب سيئة واحاطتبه خطيئته فاولئكاصحاب النار هم فيها خالدون; آرى كسانى كه تحصيل گناه كنند و آثار گناه سراسر وجودشانرا احاطه نمايد آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند بود!»
منظور از احاطه گناه (خطيئه) بر تمام وجود انسان، آن است كه آثارش در درون روحاوچنان متراكم گردد، كه روح را تاريك و به رنگ گناه در آورد، و در اين هنگام پند و موعظه وارشاد معمولا اثر نخواهد داشت; گوئى ماهيت انسان عوض مىشود، و صفات اخلاقى و حتىاعتقادات او بر اثر تكرار گناه دگرگون مىگردد.
همانگونه كه در آيه7 سوره بقره درباره گروهى از كفار لجوج و متعصب مىخوانيم: «ختم اللهعلى قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظيم; خدا بر دلها و گوشهاىآنها مهر نهاده، و بر چشمهاى آنها پرده افكنده شده است، و براى آنها عذاب بزرگى است.»
روشن است كه خداوند، نسبتبه هيچ كس، عداوت و كينهاى ندارد. كه بر دل و گوش او مهرنهد و بر چشم او پرده بيفكند، اين در واقع آثار اعمال آنها است، كه به صورت حجابها و پردههادر مىآيد و حواس او را مىپوشاند، و از درك حقيقتباز مىدارد (و نسبت دادن اين امور بهخداوند به خاطر آن است كه هر سبب و مسببى در عالم هر چه دارد از ناحيه ذات پاك اوستكه مسببالاسباب است).
در آيه10 سوره «روم»، از اين هم فراتر مىرود و مىفرمايد: اعمال سوء، عقيده انسان را نيزدگرگون مىسازد و تباه مىكند، چنان كه مىخوانيم: «ثم كان عاقبة الذين اسآؤا السواى انكذبوا بآيات الله وكانوا بها يستهزؤن; سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايىرسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به سخريه گرفتند.»
اين تعبير نشان مىدهد كه انجام كارهاى زشت و ارتكاب گناه هر گاه ادامه پيدا كند دراعماق جان انسان، نفوذ خواهد كرد; نه تنها اخلاق بلكه عقائد را نيز زير و رو مىكند.
حتى در جاى ديگر از قرآن مىخوانيم كه تكرار گناه و اعمال سوء، حس تشخيص انسان رانيز عوض مىكند; خوب در نظرش بد و بد در نظرش خوب جلوهگر مىشود; آيه103 و 104سوره كهف در اين رابطه چنين مىگويد: «قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضلسعيهم فىالحيوة الدنيا وهم يحسبون انهم يحسنون صنعا; بگو آيا به شما خبر دهم كهزيانكارترين شما از مردم چه كسانى هستند؟ آنها كه تلاششان در زندگى دنيا گم شده (وتمام سرمايههاى الهى خود را از دست دادهاند) با اين حال گمان مىكنند كار نيك انجاممىدهند.»
3- در جاى ديگر پيدايش صفت نفاق را نتيجه دروغگويى مكرر و خلف وعده الهى مىشمرد،مىفرمايد: «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه وبما كانوايكذبون; عمل آنها نفاق را در دلهايشان تا روزى كه خدا را ملاقات كنند مستقر ساخت، اين(پيدايش خوى نفاق ريشهدار) به خاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند، و كرارادروغ گفتند.» (سوره توبه، آيه77)
توجه داشته باشيد كه «يكذبون» فعل مضارع است و دلالتبر استمرار دارد، و بيانگر تاثير اينعمل سوء، يعنى دروغ، در پيدايش روح نفاق است; زيرا مىدانيم دروغ گفتن آن هم در چهرهانسان راستگو چيزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نيست و نفاق درونى مبدل شدن اينالتبه يك ملكه است.
تاثير متقابل اخلاق و عمل در احاديث اسلامى
اين حقيقت كه اعمال نيك و بد در روح انسان اثر مىگذارد، و به آن شكل مىدهد، و خوهاىنيك و بد را مستحكم مىكند، بازتاب گستردهاى در احاديث اسلامى نيز دارد، كه به عنواننمونه سه حديث زير قابل دقت فراوان است:
1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: «كان ابى يقول ما من شىء افسد للقلبمن خطيئة، ان القلب ليواقع الخطيئة فما تزال به حتى تغلب عليه فيصير اعلاه اسفله; پدرم(امام باقر عليه السلام ) مىفرمود: چيزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمىكند، گناه قلب راتحت تاثير خود قرار مىدهد و تدريجا در آن اثر مىكند تا بر آن غالب گردد; در اين هنگامقلب وارونه مىشود، و بالاى آن پايين قرار مىگيرد.» (3)
البته اين حديثبيشتر ناظر به دگرگون شدن افكار بر اثر گناه است، ولى در مجموع، تاثيرگناه را در تغيير روح انسان منعكس مىكند.
2- در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است:
«اذا اذنب الرجل خرج فى قلبه نكتة سوداء فان تاب انمحت وان زاد زادت، حتى تغلب علىقلبه، فلايفل-ح بعدها ابدا; هنگامى كه انسان گناه مىكند، نقطه سياهى در قلب او پيدامىشود; اگر توبه كند، آن نقطه سياه محو مىشود، و اگر بر گناه بيفزايد زيادتر مىشود تاتمام قلب او را فراگيرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى نخواهد ديد!» (4)
به همين دليل، در احاديث اسلامى، نسبتبه اصرار بر گناه، هشدار داده شده حتى اصرار برگناهان كوچك، جزء گناهان كبيره ذكر شده است. (5)
در حديث معروف امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه در جواب تقاضاى مامون براىبيان جامعى درباره حلال و حرام و فرائض و سنن، آمده از جمله مسائلى كه بر آن تكيه شدهاست، اصرار بر گناهان صغيره است كه آن را در رديف گناهان كبيره ذكر فرمودهاست. (6)
3- در حديثى كه در كتاب «خصال» از رسولخدا صلى الله عليه و آله نقل شده چنينمىخوانيم: «اربع خصال يمتن القلب: الذنب على الذنب...; چهار عمل است كه قلب رامىميراند: گناه بعد از گناه ...» (7)
شبيه همين معنى در تفسير «الدر المنثور» نيز آمده است. (8)
اين تعبيرات بخوبى نشان مىدهد كه تكرار يك عمل در قلب و جان انسان بطور قطع اثرمىگذارد و سرچشمه تشكيل صفات رذيله و زشتخواهد شد; و به همين دليل دستور دادهشده است كه هرگاه لغزش و گناهى از مؤمنى سر زند، هر چه زودتر آن را با آب توبه بشويد، وآثار منفى آن را از قلب بزدايد تا به صورت يك «حالت» و «ملكه» و صفت زشت درونى در نيايد;مخصوصا دستور داده شده است كه با احاديث روشنى بخش پيشوايان معصوم: اين گونهزنگارها را از دل بزدايند; چنان كه در حديثى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله مىخوانيم:«ان القلوب لترين كما يرين السيف وجلائه الحديث; دلهاى آدميان زنگار مىگيرد همانگونهكه شمشير زنگار مىگيرد و صيقل آن حديث است.» (9)
3- اخلاق فردى و اجتماعى
مساله مهم ديگرى كه ذكر آن در اينجا لازم به نظر مىرسد اين است كه: آيا مسائل اخلاقىدر رابطه به انسانهاى ديگر شكل مىگيرد بطورى كه اگر يك انسان تنهاى تنها زندگى كند،اخلاق براى او مفهوم نخواهد داشت؟ يا اينكه پارهاى از مفاهيم اخلاقى درباره يك انسانتنهاى تنها نيز صادق است، هر چند قسمت اعظم مسائل اخلاقى در رابطه انسانهاى ديگرپيدا مىشود، و از اين نظر مىتوانيم اخلاق را به دو بخش تقسيم كنيم؟
در پاسخ اين سؤال توجه شما را به بحثى كه در كتاب «زندگى در پرتو اخلاق» آمده و عينا آنرا در زير مىآوريم، جلب مىكنيم:
«بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشتبه مناسبات خاص اجتماعى انسان با ديگرانمىكند، بطورى كه اگر اجتماعى اصلا وجود نمىداشت و هر انسان كاملا جدا از ديگرانمىزيست، و هر فردى بىخبر از وجود ديگرى زندگى مىكرد، اخلاق اصلا مفهومى نداشت!
«زيرا غبطه، حسد، و تواضع، و تكبر، و حسن ظن، و عدالت، و جور، و عفت، و سخاوت، وامثال اينها همه از مسائلى است كه فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با ديگران، مفهومدارد; بنابراين، انسان منهاى اجتماع، با انسان منهاى اخلاق، همراه خواهد بود.
«ولى به عقيده ما در عين اينكه بايد اعتراف كرد كه بسيارى از فضائل و رذائل اخلاقى بازندگى اجتماعى انسان بستگى دارد، چنان نيست كه اين مساله عموميت داشته باشد، زيرابسيارى از مسائل اخلاقى هستند كه فقط جنبه فردى دارند، و در مورد يك انسان تنها نيزكاملا صادق است; مثلا، صبر و جزع بر مسائل، شجاعت و ترس در برابر پيشامدها، استقامتو تنبلى در راه رسيدن يك فرد به هدف خود، غفلت و توجه نسبتبه آفريدگار جهان، شكر وكفران در برابر نعمتهاى بىپايان او و امثال اين امور كه علماى اخلاق در كتب اخلاقى از آنبحث نمودهاند و جزء فضائل يا رذائل اخلاقى شمردهاند مىتواند جنبه فردى داشته باشد، ودرباره يك فرد كه زندگى كاملا جدا از اجتماع دارد نيز صدق كند، از اينجا تقسيم اخلاق بهاخلاق فردى و اخلاق اجتماعى روشن مىگردد، ولى ناگفته پيدا است كه اخلاق اجتماعىوزنه سنگينترى در علم اخلاق دارد و شخصيت انسان بيشتر بر محور آن دور مىزند، اگر چهاخلاق فردى نيز سهم قابل توجهى در مورد خود دارد.» (10)
شك نيست كه اين تقسيم دوگانه چيزى از ارزش مسائل اخلاقى نمىكاهد هر چند مىتواندتفاوت اهميت مباحث اخلاقى را از نظر درجه بندى آشكار سازد; بنابراين، صرف وقت در اينكه كداميك از خلق و خوهاى اخلاقى فقط جنبه فردى دارد، و كداميك جنبه اجتماعى،چندان مفيد به نظر نمىرسد; و ما همين اشاره كلى را كه در بالا آورديم براى اين بحث كافىمىدانيم.
البته نمىتوان انكار كرد كه اخلاق فردى نيز تاثير غير مستقيم بر مسائل اجتماعى دارد.(دقت كنيد)
پىنوشتها
1- نهج البلاغه، خطبه 201.
2- نهجالبلاغه خطبه16.
3- اصول كافى، ج 2، باب الذنوب، حديث 1 ص 268.
4- همان مدرك، حديث13، ص 271.
5- بحارالانوار، ج 10 ص359.
6- همان مدرك، ص366.
7- خصال، جلد، 1، ص 252.
8- الدر المنثور، ج6، ص326.
9- تفسير نور الثقلين، جلد 5، ص 531، حديث23.
10- زندگى در پرتو اخلاق، ص29 تا 31.